خوک کوچولوی یشمی و نخود سیاه
1- چند سال پیش یک قصه نوشته بودم به اسم نخود سیاه. فرستاده بودم برای سروش نوجوان و آنها هم چاپش کرده بودند. قصهاش این طوری بود:
"نخودسیاه توی نخودهای دنیا تک بود. همیشه همهی مردم به دنبال او بودند. او ناز میکرد، همیشه یک جایی قایم میشد و خودش را حسابی عزیز کرده بود. یک روز همهی نخودعالم، از خدا خاستند تا نخودسیاه شوند و شدند. اما نخودسیاه از خدا خاست که یک نخود معمولی شود و شد. از آن روز به بعد باز هم همهی مردم به دنبال او بودند، او هم ناز میکرد، یک جا قایم میشد و دوباره عزیز دردانهی دستنیافتنی شده بود."
2- آخرین باری که رفتم تئاتر مرد بالشی بود. به کارگردانی محمد یعقوبی و آیدا کیخایی. بازیگر اصلیاش هم احمد مهرانفر بود. بازیگری و اجرای کار که راستش کمی تا قسمتی خابآور بود. ولی آن نمایشنامهاش همه چیز این تئاتر بود. یک نمایشنامه که بیش از دیالوگمحور بودن، قصهمحور بود. یعنی تمام بار تئاتر روی قصههایی بود که آقای کاتوزیان کاتوزیان نویسنده (احمد مهرانفر) با آن صدای یکنواختش روی یک سری اسلاید نقاشی کج و کوله تعریف میکرد. بیش از 7-8تا قصه از داستانهایش را تعریف میکرد و تو اینها را با هم چفت میدادی. قصهها را گوش میدادی و به چیزی که آقای مارتین مکدونا میخاست بگوید میرسیدی. قصهها هم همه از نوع یکی بود، یکی نبود و روزی روزگاری و خیلی صاف و ساده. جوری که هر کدامشان را میشود برای یک جمعی که تئاتر را ندیده به عنوان قصهی شب تعریف کرد. از دختری که فکر میکرد مسیح است و ناپدری و نامادریش که او را به صلیب کشیدند تا خود مرد بالشی 370سانتی با بازوها و پاها و انگشتهای بالشی که شغل عجیبی داشت. آدمها هر چه قدر بزرگتر میشوند رنج زندگی سختتر و بیشتر میشود. حالا شغل مرد بالشی این بود که توی همان دوران خوش کودکی به آدمها رنج و بدبختیهای زندگی آینده را نشان بدهد. و از آن جا که خودکشی یک کودک چیز دردناکی است به آنها کمک کند که در همان دوران خوش زندگی از زندگی خداحافظی کنند و از شر زندگی رها شوند...
اما چیزی که پیمان را سر شوق آورد، یکی از قصههایی بود که آقای نویسنده تعریف کرده بود.
آقای کاتوزیان نویسنده یک برادر عقبماندهی ذهنی داشت. اسمش مایکل کاتوزیان بود. مایکل مخاطب قصههای کاتوزیان بود. ولی از هیچ کدام از آن قصههای پر از خشونت و درد و رنج زندگی خوشش نمیآمد. فقط از یک قصه خوشش میآمد. از قصهی خوک کوچولوی یشمی. دقیق یادم نماند. ولی اینطوریها بود قصهش:
یکی بود، یکی نبود، اون قدیمها، توی یه مزرعه در سرزمینی ناشناخته، خوکی زندگی میکرد که با همهی خوکهای دیگه فرق داشت. اون یشمی بود. خوک کوچولو خیلی خوشحال بود که رنگش با بقیه فرق داره. بقیهی خوکها بهش حسودی میکردن و همهش مسخرهش میکردن و زندگی رو براش تیره و تار کرده بودن. اونا از این که یشمی نبودن از حسودی داشتن میترکیدند و از ته دل آرزو داشتن که یشمی باشن و تک باشن. یکتا باشن. یه شب بارون گرفت. یه بارون جادویی که همهی خوکها و خوک کوچولو رو خیس کرد. اون بارون جادویی بود. فرداش که روز شد، بارون رنگ یشمی خوک کوچولو رو شسته بود و برده بود. اون شبیه یه خوک معمولی شده بود. دیگه یشمی نبود. اما... یه اتفاقی افتاده بود. بارون رنگ همهی خوکهای دیگه رو تغییر داده بود. همهی اونا تبدیل شده بودن به خوکهای یشمی و فقط خوک کوچولو بود که دیگه یشمی نبود...
3- نمایشنامهی مرد بالشی، در سال 2004 جایزهی بهترین نمایشنامهی لارنس اولیویر و در سال 2005 جایزهی بهترین نمایشنامهی حلقهی منتقدان تئاتر نیویورک را به دست آورده. اجرای این نمایشنامه تا 18تیر در تئاتر ایرانشهر برقرار است. و پیمان از این که در یکی از قصههای این نمایشنامه مشابهت فکری بالایی با آقای مارتین مکدونا داشته خوشحال است.