Unknown
ساعت 7:30: اوه. شت. این چرا این جوری شده؟ لعنت بر هر چی خونه ی پولداری 5طبقه که 3تا دستشویی داره. 3تا دستشویی می خای چی کار لعنتی؟ این بار گرمایی دستشویی های طبقه ی آخر چرا این طوری شده؟ دستشویی های طبقه ی 2 و 3 و 4 بار گرمایی شان 160 تا 200 بی تی یو شده. بعد دستشویی طبقه ی آخر شده 2000بی تی یو. کجا سوتی داده م؟ تا آخر امروز باید تحویل بدیم. الان که وقت محاسبه ی بار گرمایی نیست لعنتی. حالا فن کویل ها و چیلر و بویلر و مشعل و لوله کشی و نقشه های لوله کشی را چه کار کنیم؟
ساعت 8:30- توی مترو. باید آدم شناسی کنم. کدوم یکی از این هایی که نشسته ن زودتر پیاده می شن تا من جاشون بشینم؟ این پیرزنه و زنه احتمالن زود پیاده می شن. بالای سر پیرزنه می ایستم به امید این که 2 یا 3 ایستگاه بعد پیاده شه. نگاهش می کنم. یک صلوات شمار انداخته توی انگشت دستش. ذکرشمار یا صلوات شمار. یک کانتر کوچولوی انگشتر مانند سبز رنگ. زیر لب ذکر می گه و دگمه کانتر رو فشار می ده. دعا دعا می کنم که هر چه زودتر بی خیال ذکر گفتن شه و پیاده شه. لعنت بر من. گند زده ام با این آدم شناسی ام. پیرزنه و دخترش یا عروسش تا آخر مسیر من از جای شان جنب نمی خورن.
ساعت 9:30. می رم توی بی آر تی. وسط اتوبوس کمتر تحت فشار قرار می گیرم. می رم وسط اتوبوس. نگاه می کنم به پسری که روبه روم ایستاده. به دستش نگاه می کنم. اوه. او هم یک کانتر توی انگشتش کرده. یک ذکر شمار یا صلوات شمار که با صلوات شمار پیرزنه مو نمی زنه. رنگش هم سبزه.
ساعت 10: - موسا این طراحی مفهومی خردکنه رو چی بنویسم؟! بگم این گوشکوبه رو چرا این شکلی کشیدی؟!
ساعت 11: حالا که فن کویلا رو انتخاب کردم باید چیلرو انتخاب کنم. گفته چیلر جذبی آب گرم سینگل ایفکت بندازید. سانیو خوبه. حالا برج خنک کنش رو چی کار کنم؟! برج خنک کن تبخیری بذاریم؟ اوخ. این کاتالوگا که اصلن به تبخیری و غیرتبخیریش کار ندارن. نوشته مدور و مکعبی! یا خدا ما چی می خونیم. اینا با چیا سروکله می زنن. لعنتی.
ساعت 12: کتابخونه به مرز انفجار نزدیک می شه. تو روح اون عمه ننه ای که فک می کنه وقتی امتحانات تموم شده همه چیز تموم شده. شلوغ ترین روز دانشکده در سال های اخیر. داریم از گرما می میریم. بریم متالورژی؟ حسن بریم. امینم می یاد متال. موسا تو هم بیا متال یه خاکی تو سرمون کنیم.
ساعت 12:30: حسن: بریم ناهار؟ من:کجا بریم؟ حسن: بریم رستوران صاحبدلان؟ من: اوضاع مالی این روزای منو که می دونی؟ پول ندارم یه ماوس برای این صاحاب مرده بخرم که این جوری دستم همه ش رو صفحه کلید ولو نباشه که این جوری ساعد درد بگیرم. حسن: باشه. بریم بوفه.
ساعت 2بعد از ظهر: محمد: ویزا گرفتم.
من: عه؟ شیرینی بده. ایول.
صادق: بپرس ویزای کجا گرفته؟ یوتا یا آبرن؟
محمد آی 20 از آبرن گرفتم ولی می رم یوتا.
من: شام بده. یه چیز خوب بده. منو نپیچون. مثل اون عمه ننه هایی نباش که یه خدافظی خشک و خالی هم عارشون اومد از ما بکنن رفته ن دنبال...
محمد: من تو رو تا حالا پیچوندم؟!
ساعت 4: موسا داره غر غر می کنه که خوب ننوشتی. چیزی که من گفتم رو ننوشتی. یه کم وقت می ذاشتی. داره پر رو بازی درمی آره. 2تا پروِژه تو یه روز باید انجام بدم. هم طراحی خردکن و هم این تهویه ی مطبوع ساختمون. براش گزارش خردکن رو نوشتم و نمودارارو کشیدم. داره غر غر می کنه که وقت نذاشتی. می توپم بهش. صدامو می برم بالا: یابو من کاری نکردم؟ اینا رو کی نوشته پس؟ کار خودتو خودت باید انجام بدی. ببین چشای کورتو باز کن. کی اینا رو نوشته؟ خفه خون می گیره و ساکت می شه. سرش داد نزنی پررو می شه.
ساعت 6: سپهر از مکانیک پا شده اومده متال. ازمون می پرسه که چرا بار گرمایی تون تو بوشهر از بار سرمایی تون بیشتر شده؟ اشکال کار تو محاسبه ی بار گرمایی نامحسوسه که منفی در آوردید. درستش کنید. اولین چیزی که تو پروژه تون تو چشم می زنه همینه.
از مرام و معرفتش کف می کنیم. از مکانیک پا شده اومده متال که ایراد کارمونو بگه.
هر چند ما محاسبات مونو به عنوان سورس بهش داده بودیم. ولی همچین مرام گذاشتنی...
اوه. شت. باید همه ی محاسبات رو دوباره انجام بدیم. حسن بدو. تا 9شب بیشتر وقت نداریم. بدو حسن.
ساعت 7: موسا: بیاید بریم چای بخوریم.
من و حسن: وایستا این تهویه مطبوع رو بزنیم.
ساعت 7:30: خستگی فشار آورده. نشستیم دوباره بارها رو حساب کردیم. حسن حوصله به خرج می ده. من اعصاب دوباره محاسبه کردنو ندارم. کارو دست می گیره و منم از خسته نشدنش خسته نمی شم. دوباره فن کویل و بویلر و مشعل و چیلر و برج خنک کن و کوفت و زهرمارا رو تعیین می کنیم. زده بالا. خستگی فشار اورده:لعنت بر دخترایی که جوراب ساپورت می پوشن. پروپاچه شونو که می سکم فکرم هدایت می شه به لای پاهاشون. آیا این جورابه که این طور به ساق پاشون چسبیده به اون جاشونم اره؟ یه روزی باید سیاه مست کنم بیفتم تو خیابونا از دخترایی که جوراب ساپورت می پوشن اینو بپرسم. اینا تو این گرما چیز به این تنگی می پوشن عرق سوز نمی شه؟!
ساعت 9: آقای نگهبان میاد تو کتابخونه. بچه ها. آخرشه. تعطیله. برید خونه هاتون. 20-30نفرید داریم ورجه وورجه می کنیم می زنیم تو سر همدیگه که پروژه ها تموم شه. عین خیال مون نیست. بهش می گیم مگه تا سات 12 باز نیست؟ می گه اون برای زمان امتحانا بود. فش می دیم به الاغایی که نمی فهمن بعد از امتحانا فشار بیشتری رو ماست تا قبل امتحانا.
پروژه ی خرد کن به جای خوبی رسیده. تهویه هم تقریبن تمومه. نقشه های لوله کشی رو از سپهر و محمد آق عمو می گیریم و کپ می زنیم. پدرسگه اگه نمره ی خوب به ما نده با این زور و زحمتی که زدیم و کشیدیم.
ساعت 10: توی مترو. خوندن دایی جان ناپلئون تموم می شه. کتابی که فقط توی مترو و اتوبوس می خوندمش و فقط برای وقتای مرده بود. تموم شده. هنوز از خوندنش سرخوش و خندونم.
ساعت 10:30: چند متر مونده به خونه. خسته م. خیلی خسته. همه چیز تموم شده. آخرین پروژه های درسیم بودن. دایی جان ناپلئون هم تموم شده. همه چیز تموم شده. باید خودمو برای زندگی گهی اینده اماده کنم.
عاشق دایی جان ناپلئونم!