قبلههای متقاطع
من از امام زمان ترسیدم.
امام زمان آدمی بود که قرار بود بیاید همهی مشکلات را برطرف کند. عدل و عدالت را گسترش بدهد. ظلم را ریشهکن کند. کاری کند که مردم با همدیگر مهربان باشند. حراملقمه نباشند. بداخلاق نباشند. یعنی خب، هیچ کس نمیگفت که قرار است دقیقن چه خوبیهایی با آمدن امام زمان اتفاق بیفتد. ولی هر پلیدی اجتماعی که میدیدی میتوانستی معکوسش کنی و بگویی اگر امام زمان بیاید این خوب میشود. جوری میشود که کسی آزار نبیند. اما امام زمانی که قرار بود بیاید، بیش از امام صلح و دوستی، امام جنگ و ستیز بود. ما قرار بود یار امام زمان بشویم. امام زمان 313 یار داشت که 50نفرشان زن بودند و بقیه مرد بودند و بیشترشان جوانانی اهل ایران زمین بودند. هر کدام از این 313 نفر افراد قدرتمندی بودند که فرماندهی بخشی از سپاه امام زمان را به دست میگرفتند و به جنگ سفیانی میرفتند. سفیانی آدم ترسناکی بود. چشمهایش روی پیشانیاش بودند. او خونها میریخت. تا مکه و مدینه پیش میرفت. جهان در خون و ظلم فرو میرفت. امام زمان او را شکست میداد. اما این تازه شروع جنگهایش میشد. او میرفت تا ساحل شرقی مدیترانه. حضرت عیسا هم ظهور میکرد و پشتش نماز جماعت میخاند. رومیها و مسیحیان شورش میکردند. یک جنگ عظیم بین مسلمانان و رومیان به راه میافتاد و بعد از کشته شدن شاید میلیونها آدم صلح و صفا برقرار میشد... قصهی جنگها خیلی طولانی بود. همیشه تا آخر زنگ طول میکشید و ادامهاش به کلاس بعد موکول میشد. ما قرار بود یار امام زمان شویم. من هم قرار بود یار امام زمان بشوم. قرار بود درسم را خوب بخانم. قوی بشم. باتدبیر و باهوش بشوم. آنقدر زرنگ و قدرتمند که بتوانم فرمانده شوم. اما همیشه میترسیدم. مخصوصن وقتی از سفیانی تعریف میکردند. مخصوصن وقتی میگفتند آیتالله بهلول سفیانی را مشاهده کرده. ظهور نزدیک است... جنگها در راهاند... همیشه ته دلم این سوال بود که چرا باید منتظر امام زمان بود؟ نیاید اوضاع آرامتر است که...
یک بار توی مدرسه دعوایم شد. بخشی برای خودش هرکولی بود. وقتی روبهروی هم میایستادیم قد من تا سینهاش بود. یادم نمیآید چه حرف زوری زد که زیر بار نرفتم و او هم گرفت من را خیلی راحت کتک زد. بعد از آن به خودم گفتم تو عرضهی دفاع کردن از خودت را نداری. میخاهی بروی بجنگی؟! با خودم رو رواست شدم که من از جنگ و دعوا بدم میآید...
بعدها دیدم بعضی از آدمهایی که میگفتند بیاییم یار امام زمان بشویم، و همیشه وقتی میخاستند دعا کنند میگفتند خدایا در ظهور امام زمان تعجیل بفرما، آدمهای خوبی هم از کار درنیامدند. دیدم خیلیهایشان بیشتر از صلح وصفا همان جنگ و دعوا و بزن بزن را میخاهند...
گفتم خب من از آن 313 نفر نیستم. بنشینم و دنبالهی کار خویش گیرم و شروع کردم به نوشتن قوانین زندگی خودم و بیخیال خیلی چیزها شدم.
داشتم به احکام نماز عید فطر نگاه میکردم. نوشته بود: "این نماز در زمان حضور امام(علیه السلام) واجب است و باید به جماعت خوانده شود، ولی در زمان ما که امام(علیه السلام) غایب است مستحب می باشد و می توان آن را به جماعت یا فرادی خواند."
خب لحظهای به این فکر کردم که الان امام زمان ظهور کرده و آن جنگ و جدلهای لعنتی هم تمام شدهاند رفتهاند پی کارشان. (سطح خیالپردازی را داری؟!) روایتهایی که گفته بودند هم درست دربیاید و مقر حکومتش در کوفه باشد. این که نماز عید فطر واجب است، یعنی این که همه باید بروند کوفه پشت امام زمان بایستند و نماز عید فطر بخانند دیگر؟ تو دلم گفتم عجب چیز جالبی میشود. یعنی به خاطر نماز عید فطر یک سری سفرها و مسافرتها به دین اسلام اضافه میشود. حالا همه که نمیتوانند از تهران بروند به کوفه. ولی مثلن آن موقع که امام زمان بیاید لامبورگینی میشود پراید ملت. ملت سوار لامبورگینی میشوند، با سرعت 400کیلومتر برساعت، 4-5ساعته خودشان را میرسانند به کوفه. بعد نماز عید فطر واجب میشود... یعنی همهی مسلمانها کنار هم میایستند. دریایی از آدم میشوند... مثل حج میشود. یک جور دریای دوار انسانی که آدم دوست دارد خودش را پرتاب کند بین آنها و هستیاش نیست شود و نیستیاش یک هست بزرگ، خیلی بزرگ. مثل مسجدالحرام میشود به وقت نماز که به نظرم یکی از زیباییهای وجود بشریت است. چیز قشنگی باید بشود...
حداقل از نماز عید فطر تهران در سال 1392 با آن قبلههای متقاطع ملت چیز قشنگتری باید بشود... همه رو به یک قبله خاهند ایستاد...