من از سرزمینی نکوچیدهام/ سرزمینی را با خود به دوش کشیدهام
سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۴۴ ب.ظ
رفتم یوتا را سکیدم. همان چیزهایی که صادق از بر گفته بود: قمِ ایالات متحده.
راضیام ازت. یعنی میخاهم بگویم خیالم راحت است ازت.
سالتلیکسیتی شهر خوبی به نظر آمد. مثل تهران، در پای کوه و رو به دشت و بیابان. (یوتا از یوته آمده و یوته هم واژهی سرخپوستی و به معنای سرزمین مردمان کوهستان). جمعیتش البته فقط 190هزار نفر. شهری که جمعیتش میلیونی نیست به اطمینان شهر خوبی است. ممد سلی میگفت مسلمانی کردن در تهران سختترین کار دنیا است. خودت هم یک بار آن آیهی قرآن بود که میگفت زمین خدا وسیع است و به خاطر دینتان که شده در زمین خدا مهاجرت کنید را به عنوان دلیل آورده بودی. شهری که درش از الکلیجات خبر نباشد و مردمانش حراملقمه نباشند و بنزینی که ماشینهایش میسوزانند هوا را مثل تهران به گه نکشد، برای مسلمانی کردن جای بهتری است.
توصیهی حین سفرم را هم که گفتم: توی هواپیمای روز 3 آگوست بنشین "روزی روزگاری در غرب" را ببین. همهاش توی بیابانهای غرب آمریکا میگذرد. آن آخرهای فیلم، سازدهنی یاد نوجوانیاش میافتد. یعنی راستش توی کل فیلم او با سازدهنیاش به یاد نوجوانیاش است. آنجا ما هم میفهمیم که چرا به یاد نوجوانیاش است. صحنه دیزالو میشود به روزهای نوجوانیاش زیر آن طاق عجیب وسط بیابان. خون آدم به جوش میآید توی آن صحنه. آن طاقه را یادت بماند. وقتی رفتی یوتا، یک آخر هفته سری به پارک ملی آرچز بزن. از آن طاقها مثل اینکه آن جا هم هست. نایبالزیارهی ما هم باش.
من اسمش را گذاشتهام لبههای زندگی. گذر از لبههای زندگی. ولی 100سال قبل از من یک آقای انسانشناسی به نام وان ژنپ آن را کشف کرده بود و اسمش را گذاشته بود مناسک گذر. یک رسالهی کوچک هم در موردش نوشت. البته ایدهی لبههای زندگی من فردی است و ایدهی مناسک گذر آقای ژنپ اجتماعی. ولی خب یک ایدهی اجتماعی میتواند فردی هم باشد. (ما هر یک در درون خودمان یک جامعهایم!)
آقای ژنپ میگوید که همهی جوامع هنگام عبور از مراحل مختلف چرخهی زندگی، که آنها را بحرانهای زندگی مینامد، مانند تولد، بلوغ، ازدواج و مرگ تشریفات و آیینهایی را انجام میدهند و از طریق این آیینها و تشریفات چگونگی گذر و عبور از مراحل بحرانی سهلتر و در عین حال معنادار میشود. هر جامعهای متناسب نظام فرهنگی خود اشکال ویژهای از مناسک گذر را داراست. به اعتقاد ژنپ در مناسک گذر سه مرحلهی اصلی قابل تشخیص و تفکیک است: 1-جدایی 2-انتقال 3-ادغام.
یعنی که طی تشریفات و آیینهایی که که در مناسک گذر انجام میشود فرد از یک مرحله جدا شده و با عبور از مسیری انتقالی در نهایت به مرحلهی تازه و دیگری میپیوندد و در آن ادغام میشود.
میفهمی که میخاهم چه بگویم؟ 5:45 صبح شنبه توی فرودگاه امام خمینی نقطهی آخر جدایی است. جدایی را این روزها داری به زندهترین شکلش میچشی. آن ویزای سینگل لعنتی که میگوید تو برای 5سال نمیتوانی برگردی، (بعد از 5سال تو چه شکلی میشوی؟ من چه شکلی میشوم؟!)، همین دیدارت با آدمهایی که خودت گفتی معلوم نیست وقتی بعد از 5سال برمیگردم باز هم باشند یا نه... اینها همهاش جدایی است... جدایی... (نمیخاهم قصه پر آب چشم بشود. رها کنیم....)
آن هواپیماهای روز 3 آگوست همان مرحلهی انتقال هستند. از تهران تا دوبی و از دوبی تا آمستردام و از آمستردام تا سالکلیکسیتی و... از تهران میروی آمریکا، فکر کنم بیش از 24ساعت توی راه باشی ولی وقتی میرسی باز هم 3 آگوست است. روز 3 آگوست خورشید به دنبالت روانه است...
و سالکلیکسیتی هم که نقطهی ادغام است.
آن نظریهی(!!!) لبههای زندگی من را هم بخاهی، میگوید که محمدی که تو باشی از یک لبه به یک لبهی دیگر نمیپری، بلکه از یک لایه به لایهی بالاتری میپری...
5سال با هم بودیم. 88 را با هم دیدیم. خیلی جاها با هم رفتیم. کلاسهای زیادی را در کنار هم نشستیم. توی پروژههای درسی با هم همگروه بودیم. میگویند ته هر تجربهای چیز با ارزشی که باقی میماند، آن روابط انسانیاش است... نه. ننهمن غریبمبازی راه نمیاندازم. رها کنیم...
میگویند کل زندگی آدم در حالات و افعال و روابطش خلاصه میشود. تو میروی یوتا. دانشگاه یوتا. وارد یک لایهی دیگر از زندگیات میشوی. یک لایهی متفاوت از زندگی. دوست دارم این 5سالی که نمیتوانم دستت را لمس کنم، روحت را از دست ندهم. زندگیات را از دست ندهم. دوست دارم غم و شادیای اگر بود، شده با یک عکس شریکم کنی، کارهایی که میکنی، روابط با ادمهای آنجا، دغدغههایشان، دغدغههای جدیدت همه را بشنوم...
دلم برایت تنگ میشود...
و این تنها چیزی بود که دلم را به رفتنش آرام می کرد.