دستشویی آخر سالن کارگری
اوین: نام زندانی در شمال غربی تهرن در حاشیهی کوهستان. این زندان در دههی 50 ساخته شده و مهمترین زندان کشور قبل و بعد از انقلاب است. زندان اوین زیر نظر ادارهی زندانها و قوهی قضاییه اداره میشود و دارای بندهای 240 (انفرادی و دربسته)، 269 (آموزشگاه زندان اصلی اوین دارای 10 سالن)، 209 (زندان مربوط به وزارت اطلاعات)، 325 (زندان مخصوص کارکنان دولت)، 350 (زندان رای باز) و بند نسوان (زندان زنان) است.
بند 269 زندان اوین که به نام آموزشگاه شهید کچویی شناخته میشود و به طور خلاصه آن را آموزشگاه میگویند. این بند مهمترین بند زندان اوین است. در این بند 10 سالن وجود دارد؛ سالن 1 (سالن جوانان)، سالن 2 (کارگری)، سالن 3 (سیاسی)، سالن 4 (شرارت)، سالن 5 و 6 (مالی) و سالنهای 7 و 8 و 9 و 10 مخصوصو زندانیان مواد مخدر است. در این بند حدود 3000زندانی به سر میبرند.
جمالباز:کسی که به آدمهای خوشقیافه علاقهمند است.
نرگدای دولتی: به زندانیهایی که فقط از جیرهی دولتی استفاده میکنند و لباس دولتی میپوشند گفته میشود.
پاترولش پر بود: پولدار بود. وضع مالیاش روبهراه بود. پاترول به عنوان ماشین طبقات ثروتمند.
@@@
"یارو اسمش شاغلام بود. قدکوتاه، هیکل توپر، بدون خاکوبی، کتاب شعر، شغلش سلمونی بود. 3تا قتل کرده بود، زیر اعدام. اون موقع تو سالن کارگری بود. سالن 2، 269. من هیچ وقت ازش خوشم نمیاومد. ولی خب، بود دیگه، مثل خیلی زندونیهای دیگه که بودن.
جمالباز بود. خاطر یکی رو میخواست به اسم لقمان.
لقمان شاید 21 سالش بود. ریزه میزه. وزنش میکردی 40کیلو نمیشد. بچگی زن گرفته بود. سر 21سالگی 2تا بچه داشت. نجیب، آقا، توی فروشگاه کار میکرد. باعرضه بود. سالم هم بود. کار میکرد، نمیخورد. پول جمع میکرد، میفرستاد واسه زن و بچهاش.خوشقیافه هم بود. نجیب، آقا.
یه روز دیدم شاغلام اومد، یه تن ماهی خرید با یه نخ سیگار. تعجب کردم. این کاره نبود. از اون نرگدا دولتیها بود. واسه تن ماهی نمیسلفید. یه وقت میبینی یکی غذاش تو قوطییه، اما این یارو درسته کارتونخواب نبود، اما پاترولش هم هم پر نبود. تعجب کردم. فرداش هم اومد. پس فرداش هم اومد. سر نخ رو رو گرفتم.
فهمیدم شاغلام ظهر که میشه میآد سراغ لقمان. یه تن ماهی میخرن، با هم وامیکنن، ناهار. جفتشون هم سیگاری بودن. یه نخ میخریدن، شریکی دود میکردن. اون موقع نه این قدر تن ماهی توی زندون فت و فراوون بود، نه سیگار.
بو کشیدم. دیدم شاغلام گیر داده به لقمان. جمالبازی توی زندان همیشه بود. همیشه هم این نبود که یارو بخواد با فنچ خودش حال کنه، گاهی عشق و عاشقی بود، یه جور رفاقت. من دیدم قضیه خطریه، گوشی رو دادم دست لقمان. اتفاقا اون روزها لقمان میخواست بره مرخصی. اون روزها هر کی میخواست بره مرخصی پیغامرسون همه میشد. شاغلام به لقمان گفت برو در خونه و بگو به فلونی و فلونی که واسهی آزادی من برن سراغ شاکیا. لقمان هم رفته بود. تا اون موقع نمیدونستم لقمان به شاغلام بدهکاره. بدهیش البته چیزی نبود. خورد خورد ازش گرفته بود. تو زندون بدهکاری همیشه بهانهی دعواست
لقمان خیلی گرفتار بود. ازشیکم خودش میزد، میفرستاد واسه زن و بچهاش. فکر میکنی لقمان واسه چی اومده بود زندون؟ واسه بدهکاری. فکر میکنی چه قدر بود؟ 150تومن. ما داشتیم جور میکردیم که 150تومن رو بدیم بره. پولی نبود. شاید اگر اون طور نشده بود آزاد شده بود رفته بود.
لقمان که از مرخصی برگشت نمیدونم چی شد که با شاغلام حرفش شد. شاغلام میگفت رفته خونهی ما زن ما رو از دستمون درآورده. مزخرف میگفت. اصلا لقمان مال این حرفها نبود. اینکاره نبود. افتاد دندهی لج. بیخ کار رو گرفت. 2-3بار شر راه انداخت. بیخودی گیر داده بود. منم گیر دادم که شاغلام رو از سلمونی رد کنم. یه هوا معیوب بود. دیوانه بود. قرص میخورد. سنگین، شبی 2 تا لارگادین. خیلی وقتها قاط میزد. شاید هم اگر لقمان خاطرخواهی شاغلام رو میفهمید و یه جوری باهاش راه میاومد کار به اینجا نمیرسید.
اون موقع ما سالن کارگری بودیم. سالن کارگری هم روز و شب نداشت. کارگرهای آشپزخونه ساعت 4صبح می رفتن سر کار. کارگرهای تاسیسات 5صبح می رفتن. جوشکارها و آهنگرها 8صبح. سالن کارگری روز و شب نداشت. توی سالن کارگری یه محل حمام و توالت بود. 3تا مستراح این ور، روبه روش 3تا حموم یه جا بود. آینه داشت واسه سلمونی. شاغلام همونجا تیغ و آینه و صندلی و بساط سلمونیشو پهن میکرد.
اون روز فکر کنم ساعت 4بود، شاید ساعت 5. شاغلام لقمان رو از خواب بیدار کرد. بهش گفته بودن ملاقات داره، صداش کرد که ملاقاتی داری، پا شو صورتت رو اصلاح کنم. بردش سلمونی. نشوند رو صندلی. ساعت 4بود، شاید 5. همین حدودا. هنوز هوا روشن نشده بود.
خواب بودن که با یه صدای جیغ وحشتناک از خواب پریدم. نفهمیدم چی شده. آدم وقتی با صدای جیغ از خواب میپرده ناخودآگاه میره به طرف صدا. رفتم به طرف صدا. از حموم میاومد. همهی سالن داشتن میدویدن طرف صدای جیغ.
وقتی رسیدم به حموم، یهو دیدم در حموم باز شد و لقمان پرید بیرون. در حالی که از این ور گردنش تا اون ور گردنش رو بریده بودن، خرخرهاش بیرون افتاد بود. شاغلام از پشت گرفتش، دوباره کشیدش توی حموم، در رو از پشت بست. رفتم در زدم. در رو باز نکرد. وسط در یه سوراخ بود که همیشه از اون جا میشد توی حموم رو دید. مثل همهی درهای زندان. از اون سوراخ نگاه کردم. دیدم شاغلام یه تیغ موکتبری دستشه. لقمان خونش پاشیده بود به در و دیوار حموم. داشت خونش میرفت. لقمان با صدای خفهای که از خرخرهش میاومد به ترکی میگفت: منی اولدوردی.
همین رو تکرار میکرد. شاغلام هم با تیغ موکتبری و قیچی پشت سر هم میزد به شیکم و صورتش. پشت سر هم. دیوانه شده بود. با لگد چند بار به در زدم. اون جا یه یونس بود. بهش گفتم بره مامورها رو خبر کنه. اونا نیومدن.
یه پتک پیدا کرد و اومد.
با پتک در رو شیکستیم. در که باز شد دیدم شاغلام هنوز داره با قیچی میزنه به شیکم و صورت لقمان. لقمان هنوز تکون میخورد. رفتم طرفش. شاغلام با قیچی به من حمله کرد. زد به بازوی چپ من. زخم شد. هنوز جاش هست، ایناهاش! بعد از چند سال هنوز جاش مونده. ما رفتیم کنار. لقمان هم بیحرکت شد. مرد. بعدا شاغلام رفت ته حموم. وایستاد روبهروی آینه، 2-3تا تیزی ضربدری کشید روی دست و سینهاش، الکی، بعد گفت: بیناموس! به زنم نظر بد داشت.
بعد با همون دستای خونی یه سیگار از جیبش درآورد. بعد، فندکش رو درآورد. سیگارش رو روشن کرد. بعدا که اومد بیرون، رفت تو حیاط، هواخوری. 2ساعت نشست اونجا و سیگار کشید.
شب یا شاید 3-4ساعت بعد مامورای پزشک قانونی اومدن. لقمان رو کردیم تو کیسه. 40 کیلو هم نمیشد. بردنش. داشتیم جور میکردیم 150تومن بدهکاریش رو بدیم که آزاد بشه.اگر اون طوری نشده بود شاید آزاد شده بود. 2تا بچه داشت. 21سالش بود. شاغلام فقط سیگار کشید. با همون دستای خونی. 3تا قتل کرده بود، شد 4تا. چه فرقی میکرد، چند بار که اعدامش نمیکردن."
سالن6(یادداشتهای روزانهی زندان)/ سید ابراهیم نبوی/ نشر نی/ صفحات 208 تا 210