chat
-سلام. کیف حالک؟
-سلام. مرسی. خوبم. خوبی؟
-خوبم.
-چه میکنی؟ در سفری یا در حضر؟
-در سفر که نیستم. دوست دارم در حضر باشم. ولی نمیهله.
- [ناراحت]
-امروز رفتم ختم. ختم بابای یکی از بچههای دبیرستان. با بچهها قرار گذاشتیم که با هم بریم. چند تاشون نیومدن. 5نفر شدیم رفتیم. بابای محمد بود. محمد پیرهن سیاه و کت شلوار سیاه پوشیده بود دم در وایستاده بود. بزرگ شده بود. خیلی بزرگ شده بود. یه مرد جا افتاده. ما 5نفر بودیم. بعد از چند سال دوباره همدیگرو میدیدیم. بعد از ختم با هم رفتیم بستنی خوردیم و خندیدیم. صابر زن گرفته بود. بعد از 88 دیگه از هم جدا شده بودیم. با هم خندیدیم. ولی این خندههه... یه جوری در تمام طول با هم بودنمان مواظب بودیم که یک موقع چیزی نگیم که باعث اصطکاک بشه. یه جوری انگار بعد از چند سال مواظب بودیم که این چند دقیقه با هم بودن مون به خوبی و خوشی تموم شه و بریم سی کار خودمون... چند نفر از بچهها بهونه آوردن نیومدن اصلن.
-میفهمم چی میگی...
-تو چه میکنی؟ تو چه خبر؟
-عشق خارج شدم تازگیا.
- [لبخند] همه عشق خارج شدهن...
-دردیست... یه مرض واگیردار...
-همچین آسون نیست. بچههای دور و برو که میبینم و تنگبازیهایی که درآوردن و این در و اون در زدنهاشون...
-هیچ وقت پیشبینی نمیکردم که من هم. عشق چیپی به نظر مییاد.
- نمیهله که من دچارش شم.
-آره سخته. منم نمیتونم. عرضهذضم ندارم.
- [لبخند] بعد به من میگن اعتماد به نفست پایینه...
-جدی میگم...
-ما داریم پیر میشیم. یه پارادوکسی هست که نمیدونم تو هم دیدیش یا نه... سن که بالا میره انتظار آدم زیاد میشه. ازون طرف میبینه ممکن شدن خیلی چیزا هم خیلی سخته.
-دقیقن هم بهش دقت کردم.
-هم دلش بیشتر و بهتر میخاد هم میبینه که بیشتر و بهتر دور و دورتر و ناممکنتر میشه...
-هم با چشم خودم تو اطرافیانم دیدم. مثلن داداشم که هنوز زن نگرفته.
-من هم دارم این جوری میشم. تو هم اینجوری میشی.
- [ناراحت] چه کار کنیم؟
- [لبخند] [لبخند] با تناقضها چیکار میشه کرد؟
-روز به روز بیشتر میشن. دردناکتر هم میشن؟
-شاید... امروز بعد از دیدن بچهها و ختم رفتم 7حوض. میخاستم برم شهر کتاب. هیچکدومشون باهام نیومدن. رفتن دنبال کار خودشون. یکی از بچههای دانشگا باهام اومد. ما از شهر کتاب 2تا کتاب خریدیم. یکی فلسفه و معنای زندگی. یکی هم یه کتاب از وودی آلن. بعد رفتیم توی میدون. بعد توی پیادهروش راه رفتیم. از دیدن دخترا و زنها به وجد اومدیم. دوستم از من هم بیشتر به وجد اومده بود.
- [لبخند]
- [لبخند] بهم میگفت. به این زنها و دخترا نگاه کن. کلهم همهشونو میشه تو 3-4دسته تیپبندی کرد. همهشون شبیه هماند. میفهمی؟ همهشون شبیه هم لباس میپوشن. همهشون جوراب ساپورد میپوشن. همهشون موهاشونو یه جور آرایش کردهن. مانتوهاشون تکراری و دیدنیه.
-آره... من خودم جوراب ساپورد نمیپوشم، ولی همه تکراری شدهن.
-بعد گیر دادیم به ویترین مغازهها. به دستفروشها. از میدون 7حوض تا 4راه سرسبز چند تا دستفروش بودن که لباس زیر زنانه میفروختن. به رنگای مختلف. در ملاء عام. این نشونه نیست؟! ویترین مغازهها ارزون قیمت بود. همون مانتوهایی که تن زنها و دخترها بود، همونا 50تومن 60تومن. ارزون بودهن... شیک و تنگ و بالاشهرنما بودن. ولی ارزون...
-عصبانی هستی؟ [لبخند]
-نه... عصبانی نیستم. اینا هست. کاری از دستم برنمیاد. بعد نهایتش اینه که من مَردَم. دید زدن لنگ و پاچه و انحناهای بدنی که ریختهن بیرون برام خوشایند خاهد بود!
-پسرهی حیز [زبان]... چی بگم والا؟!
-تو هیچ مگو.
-دلم خارج رفتن میخاد. کرختم و بیحوصلهم و هیچ کاری نمیکنم. 9ترمه هم شدهم.
-وا... چرا؟ چند واحد میخاستم تابستون بگیرم که نشد. موند برای پاییز...
-سربازی نداری... خیالی نیست برات. بوی عشق به دانشگا هم از کردارت مییاد. دلت نمیخاد دانشگا تموم شه...
-آره... [لبخند]
-آقا یه رفیق داریم سانتافه داره. بعد دیروز سوارش شدیم هی می خاست پز بده. سمت خودشو کرد کولر، سمت ما رو کرد بخاری. این گرمکن صندلیش رو هم روشن کرد به خیالش که ما نق می زنیم و میگیم نکن، کرم نریز.
- [لبخند]
-ما خیلی هم لذت بردیم.
- [لبخند]
-هوای سمت ما و بیرون یکی بود. 33درجه. سمت خودش رو هم کرده بود 15درجه.
-چه امکاناتی داره سانتافه!
-تازه فکر می کرد گرمکن صندلی منو اذیت می کنه تو این گرما. ولی کور خونده بود. این عضله های کمرم گرفته بود.باز شد اصلن. مثل ماساژ بود
- [لبخند] هعی... پولداریه و هزار کِرم!
-بعد بهش می گیم بیا این ماشین تو ببریم فلان جاده(شونصد تا جاده بهش گفتم. از دیلمان بگیر تا سمنان ساری و شهر کرد کوهرنگ و اینا). یه عالمه تعریف کردم. آخرش می گه کیلومتر می ندازه. این جادهها رو بریم کیلومتر میندازه. قیمت ماشین می یاد پایین!
-خدااااا به کیا پول میدی؟؟؟
-با سانتافه میاد دانشگا می ره خونه. فقط.
-همش تو فکر پول رو پول گذاشتنن.
-من بهش خندیدم فقط. کیلومتر میندازه... من برم. شام صدام میکنن. کاری باری نداری؟
-نه. مواظب خودت باش. شب به خیر.
-خدافظ.