سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

یکشنبه

۰۸
ارديبهشت

صبح ساعت 5 بیدار شدم. بعد دوباره خابیدم. این دوباره خابیدن سر سحر عجیب می‌چسبد و به طرز عجیبی دلت نمی‌آید از پتو جدا شوی. ساعت 6 موبایلم زنگ خورد و ساعت 6:15 از رخت‌خواب جدا شدم و تا باد شکم صبحگاهی و صبحانه و لباس و صاف و صوف کردن شاخ موهای کوتاه ‌نشده ساعت شد 6:45. زدم از خانه بیرون. تا مترو و سواری و پل گیشا و در پشتی فنی ساعت شده بود 8. 

بدو بدو داشتم می‌رفتم سر کلاس که دیدم حسن و موسا بیرون کلاس‌اند. گفتم: بیاید بریم دیگه. این‌جا چی می‌خاید؟ دیر شده که. و رفتم سر کلاس. دیدم هیچ کس توی کلاس نیست. خالی دیدن کلاس یک احساس شعف عجیبی در من به وجود آورد. بعد گفتم: چی شده؟ 

- هیچی. استاد ساعت 7:30 اومده سر کلاس. فقط یه نفر بوده. 20دقیقه وایستاده دیده کسی نیومده قهر کرده رفته! 

داد و بیداد کردم که تقصیر من چیه. تقصیر اون معاونت آموزشی احمق این دانشکده‌ست که ساعت 7:30کلاس می‌ذاره. نمی‌شه رسید دیگه. من چه جوری برسم آخه؟!

خلاصه داشتیم حرف می‌زدیم که یکی از مردهای 40ساله‌ی کلاس سروکله‌اش پیدا شد. کچل است. فکر کنم بچه‌اش هم‌سن ما باشد. 2نفرند. این یکی‌شان بود. برای بالا رفتن گرید نظام‌مهندسی‌شان باید چند واحد که زمان دانشجویی پاس نکرده بودند بگذرانند. از بد روزگار هم‌کلاسی ما شده‌اند. رفت سر کلاس و دید خالی است. گفت: چی شده؟ برایش گفتیم.

بعد شروع کرد به حرف زدن که من سال 72-73 دانشجو بودم. خیلی سال پیش. الان هم برای گرید نظام مهندسی مجبور شده‌ام بیایم سر کلاس. 2تا کلاس این‌جا دارم و یه کلاس هم توی پلی‌تکنیک. یه چیزی که برام عجیبیه اینه که شما خیلی باحال‌اید. ما دانشجو که بودیم اصلن دیر سر کلاس نمی‌رفتیم. اصلن قلم و کاغذ از دست‌مون نمی‌افتاد سر کلاس. هر چی استاد می‌گفت می‌نوشتیم. ولی الان... شما فقط این جوری نیستیدها. پلی تکنیک بدتره. با اون که امتحان گرفتن اون جا بیشتره ولی میزان بی‌خیالی دانشجوها یکیه. بعد اظهار نگرانی کرد که من نمی‌رسم و شما برایم جزوه و نمونه سوال امتحان پایان‌ترم و این‌ها می‌توانید جور کنید؟ نمره دادن استاد چه جوری است و فلان.

خیالش را تخت کردیم که نمره‌ی خوبی خاهد گرفت و گرید نظام‌مهندسی‌اش هم بالا خاهد رفت. ولی دیگر حوصله‌ی مقایسه‌ی نسل‌ها را نداشتیم. یعنی انگیزه‌ای برای مقایسه‌ی نسل‌ها نداشتیم. رها کردیم.

دیروز همین موقع‌ها فراز را دیدم. کتاب شیاطین داستایفسکی دستش بود. از دستش گرفتم و گفتم: شیاطین؟ عه. همین دیروز احسان برایم کتابش را آورد. همین دیروز. بعد من یادم رفت کتاب را با خودم بیاورم خانه. بعد دوباره یک شیاطین دیگر آمده به سمتم! از آن وقایع تصادفی بود که هیچ وقت معنایش را نمی‌فهمم.

شروع کردم با فراز خوش و بش کردن. چه می‌کند و ترم آخر را چه‌طور می‌گذراند و برنامه‌اش برای بعد فارغ‌التحصیلی چیست و این حرف‌ها. گفت: به سپیده گفتم این کتاب شیاطین منو نمی‌خای بیاری؟ گفت: متاسفانه ایران نیستم. جا خوردم. بعد بهم آدرس داد که برو مکانیک توی انجمن اسلامی، زیر اون کمد قهوه‌ای، طبقه‌ی دومش، که کلیدش کنار پنجره پشت فن‌کوئل، لای پره‌ی سومه، برو کتابتو اون جا گذاشتم. برش دار. منم امروز به خاطر شیاطینم اومدم مکانیک.

خندیدم وگفتم که سپیده رفته ژاپن. بعد گفت که بیا برویم بن کتاب دانشجویی‌مان را بگیریم. کار خاصی نداشتم. همراهش شدم. یعنی خوشحال شدم که او می‌خاهد برود بن کتاب بگیرد. بهش هم گفتم. آخر خودم ماتحتش را نداشتم که بروم بانک و صف بایستم تا 25تومان بن کتاب بگیرم. فقط می‌توانم باهاش برادران کارامازوف را بخرم. آن هم اگر نشر نیلوفرِ کثافت برندارد قیمت پشت جلدش را دو برابر و سه برابر کند...

 رفتیم بانک و صف ایستادیم. نیم ساعتی ایستادیم و همه‌ش در مورد کارهای داستایفسکی و تولستوی داشتیم حرف می‌زدیم. فراز خوره‌ی ادبیات روس است. 2تا کتاب از پوشکین هم خانده بود. کتاب‌های گوگول را هم خانده بود. از مذهبی بودن داستایفسکی و مخصوصن آخر کتاب شیاطین شاکی بود. همین جوری توی بانک ایستاده بودیم و داشتیم فقط در مورد ادبیات روسیه حرف می‌زدیم. فراز ادبیات روسیه را جویده بود رسمن. تو دلم گفتم بعیده حتا خود دانشجوهای زبان روسی اندازه‌ی فراز رمان و شعر و داستان روسی خانده باشند.

45دقیقه‌ای علاف بودیم. ازش که جدا شدم یک جورهای دلم تنگ شد. روزهای آخر دانشگاهم است. به این فکر کردم که فقط توی دانشکده فنی بود که من می‌توانستم مهندس عمرانی ببینم که می‌شد یک ساعت تمام باهاش در مورد ادبیات روسیه حرف زد. به این فکر کردم که الان مثلن من از این دانشگا بیایم بیرون سالی یک بار یک همچین آدم‌هایی هم شاید به تورم نخورند. به موسا فکر کردم که بچه‌ی اسلام‌شهر است و درست است که کتاب نخانده، ولی خیلی خوب می‌فهمد. بیرون از این دانشکده مثل موسا پیدا نمی‌شود که. به محمد فکر کردم که چند ماه دیگر می‌رود آمریکا. به تیز بودنش. به زرنگ بودنش. نه. زرنگ ایرانی نه. به این که سریع می‌گرفت. سریع تحلیل می‌کرد. کودن نبود. به حمید فکر کردم که قرار است برود شریف. مهدی که رفت شریف دیگر نتوانستم ببینمش. حمید هم که برود... با کی بروم پیاده‌روی‌های طولانی احمقانه و در مورد آدم‌های دیگر حرف بزنیم و استدلال کنیم و ضعیف بودن استدلال‌های‌مان را به رخ هم بکشیم؟!

ظهر که آمدم خانه رفتم فیس‌بوک. نمی‌دانم چی شد که مجبور شدم با یک آدم معمولی که تا به حال یک بار فقط دیده‌امش یک جنگ و جدل کامنتی راه بیندازم. حرف بی‌پایه می‌زد. هی به خودم می‌گفتم آخ، این دانشگا تموم می‌شه و عوض حمید و محمد و صادق و حسن و موسا و مهدی و فراز و ممد و ممدحسینو و امین‌رضا من با کی‌ها باید جر و بحث کنم... لعنت بر این دانشکده‌ی فنی...

بعد نشستم کتاب ظلم، جهل و برزخیان زمین را خاندم. 80صفحه‌اش را خاندم. کتاب را خودم نخریده‌ام. امین‌رضا بهم داده. 17تومان است و عجیب دلچسب است خاندنش. این محمد قائد در مقاله نوشتن کولاک است. چند جایش را علامت زدم که دوباره بخانم و بنشینم رونویسی کنم بس که جالب و تکان‌دهنده نوشته بود این محمد قائد...

و... و این که این روزها هیچ قصه‌ای در ذهنم جولان نمی‌دهد. قصه‌ای وجود ندارد. رشته‌ای از حوادث که بتوانم پر و بال‌شان بدهم وجود ندارد. خیالی وجود ندارد. پری‌شب که با قطار از ساری داشتم برمی‌گشتم تهران یک تکه از راهروی قطار بود که لامپ مهتابی‌اش سوخته بود. یعنی بین دو تا واگن بود و تاریک بود و بعد از تاریکی هم یک لامپ مهتابی ضعیف بود که پر پر می‌زد. خیلی ضعیف. حمید گفته بود شبیه مکس پینه. من گفته بودم که خیلی فیلمی و داستانی است. بیا یه قصه برای این تیکه از قطار بسازیم. ولی هر چه فکر کردم هیچ قصه‌ای به ذهنم نرسید. نتوانستم برای آن تکه‌ی خوفناک شب قصه بسازم... خیال در من مرده شاید. نمی‌دانم. این‌ها را هم نمی‌دانم برای چی نوشتم اصلن!


  • پیمان ..

Unknown

۰۵
ارديبهشت

چیزهایی هستند که سایه می‌اندازند. نمی‌گذارند آدم خودش باشد. هی می‌خاهی پس‌شان بزنی. هی می‌خاهی که نباشند. آن‌ها را نگاه نمی‌کنی. محل سگ نمی‌دهی. انکارشان می‌کنی. با کسی در موردشان حرف نمی‌زنی. نمی‌خاهی بودن‌شان را حتا باور کنی. به خیالت نمی‌خاهی به‌شان باج بدهی. از جلوی چشمت دورشان می‌کنی. پس می‌رانی. اما وقتی به جلوی خودت نگاه می‌کنی، وقتی که دوست داری سایه‌ی خودت را ببینی که پا به پایت در حال آمدن است، وقتی که دوست داری ببینی که سایه‌ات برای جلو رفتن و برای حرکت کردن مصمم است، وقتی که دوست داری با دست‌هایت و پاهایت و بدنت سایه‌ات را به هزارشکل زیبا و خنده‌دار دربیاوری و از سیاهی‌اش تصویرها بسازی، درست در همان لحظه می‌بینی که سایه‌ات نیست. یعنی هست. سایه‌ات در سایه‌ی بزرگ‌تری در پشت سرت گم شده. سایه‌ی همان چیزهایی که از بودن‌شان با هیچ کسی حرف نزده بودی مبادا که بیشتر باشند... می‌بینی که سایه‌ی همان چیزهای مگو آن قدر بزرگ شده‌اند که سایه‌ی تو در سیاهی‌شان نابود شده...

من آدم آینه نیستم. از آن‌ها نیستم که هی توی آینه به خودشان نگاه کنند و فیدبک بگیرند که چی هستند و چی نیستند. این که چند روز به چند روز هم ریش‌هایم را آنکارد نمی‌کنم و با همان ریش‌های یکی بود یکی نبود این طرف و آن طرف می‌روم از همین اهل آینه نبودنم است. این که من از خودم و دیدن شراره‌های آن چیزهایی که دوست ندارم توی چشم‌هایم، می‌ترسم قصه‌ی دیگری است. من بیش از آن که اهل آینه باشم اهل سایه‌ام هستم. من چند سال است که همیشه پشت به آفتاب دارم حرکت می‌کنم. صبح‌ها ازین گوشه‌ی شرق شهر راه می‌افتم و عصرها از آن سمت غرب شهر به خانه برمی‌گردم و همیشه پشت به آفتاب و رو به سایه‌ام. چند سال است که برای تحصیل دانش پشت به آفتاب حرکت می‌کنم. آفتاب حقیقت است؟ سایه‌ام خمیده است. سایه‌ام تند حرکت می‌کند. سایه‌ام باریک است. سایه‌ام از خودم بزرگ‌تر است. سایه‌ام از خودم ناچیزتر و کوچک‌تر است. سایه‌ام دست در جیب است... چند سال است که من خودم را از خطوط تیز مرزی سایه‌ام تشخیص داده‌ام و بعد یکهو بعد از آن همه پس زدن می‌بینم سایه‌ی آن شراره‌ها آن قدر بزرگ شده‌اند که دیگر سایه ندارم...


  • پیمان ..

یاد ایام...

۰۵
ارديبهشت

Dear Peyman,

I always read your posts, and I kind of like them because you study and then conclude. I have never left a comment here and the reason I am doing it this time is that I kind of disagree with the absolute conclusion you draw which is in contradiction with the first point you have made (we and our relationships are too complicated )

However in general I agree with you but you also should note that even boys who are involved and the girls who are subject of that matter know what is going on, its a game and you are right always idiots win.

you can get what you deserve if you play their games, but you only will enjoy it if you get it without playing.

keep reading and keep thinking and keep writing.

best

no body

مه 17, 2010 در 11:09 ب.ظ.

  • پیمان ..
"نرده‌های خانه‌ات تو را از کوچه‌ها جدا می‌سازد. من دیگر در زیر باران تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشسته‌ام که بیایی. و من بار دیگر نخواهم گفت: هلیا! گریز، اصل زندگی‌ست.
گریز از هر آن‌چه که اجبار را توجیه می‌کند. 
بیا بگریزیم. کلبه‌های چوبین، کنار دریا نشسته‌اند.
و ما با مرغان سپید دریایی سخن خواهیم گفت.
ما جاده‌های خلوت شب را خواهیم رفت.
و به آواز دوردست روستاییان گوش خواهیم داد.
و به هر پرنده‌ی رهگذر سلام خواهیم گفت.
از عابران نشانه یک مهمان‌خانه‌ی متروک را خواهیم گرفت و آن‌ها هر چه بگویند ما نخواهیم شنید..."
بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم/ نادر ابراهیمی/ ص26و 27
@@@
لاک پشت- پمپ بنزین مرز اینچه برون- محمود احمدی نژاد
ما 3نفر بودیم. من بودم و محمد بود و لاک‌پشت. به هر کسی گفتم پایه نشد. میثم سربازی بود. میثم اگر بود نه نمی‌گفت. ولی سربازی بود و لعنت به این خدمت نظام. حمید برایش کار پیش آمد. صادق گفت می‌خاهم 5شنبه بروم چیتگر دوچرخه سواری. محمدرضا گفت می‌خاهم بروم ولایت. مهدی گفت درسِ بسیار دارم. ممد گفت چه جوری می‌خای بری؟ گفتم فعلن با لاک‌پشت. اگه ماشین بهتری پیدا شد با ماشین بهتر. گفت خودکشیه. تو دلم گفتم: تو که دلش را نداری یک سفر 1000کیلومتری تو خاک وطن خودت بروی و برگردی، رفتنت به آمریکا و کانادا و آلمان و ایتالیا و این‌ها گه‌خوری اضافه است. نگفتم. سرم را پایین انداختم و تو دلم گفتم: من کار خودم را می‌کنم.
محمد پایه بود. 2نفری راه افتادیم. سبد ظرف و ظروف و کوله‌ها و زیرانداز و چادرمسافرتی را انداختیم روی صندلی عقبِ لاک‌پشت و صبح علی‌الطلوع راه افتادیم. محمد کنارم نشست. کتاب راه‌یاب ایرانش را درآورد. پیشانی‌نوشت کتاب را برایم خاند. همان که برایش نوشته بودم که روزی او را می‌نشانی کنارت و می‌زنید به جاده‌ها... اویی که روز تولدش بهش گفته بودم کس دیگری بود، نه خودم... راه افتادیم. حرف زدیم. آهنگ گوش دادیم. بی این که چشم در چشم هم بدوزیم، کنار هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم و از شهر کثیف دور می‌شدیم. همانی بود که عباس کیارستمی توصیفش کرده بود:
"وقتی توی ماشین نشسته ام وکسی در کنارم است احساس بسیارراحتی دارم.ما در راحت ترین صندلی ها هستیم چون چشم در چشم هم نداریم اما در کنار هم نشسته ایم. به همدیگر نگاه نمی کنیم و تنها هنگامی این کار را می کنیم که بخواهیم.آزادیم که نه به تندی بلکه به ملایمت به دوروبربنگریم. پرده بزرگی درپیش روی مان داریم وهمینطور دیدهای جانبی را.سکوت سنگین و دشواربه نظر نمی رسد. هیچ کس از دیگری پذیرایی نمی کند. و جنبه های بسیار دیگر.موضوع بسیار مهم تر این که ماشین ما را از جایی به جای دیگر می برد."
پل سفید- عبور قطار
صبحانه را در پل‌سفید خوردیم. زیر یکی از آلاچیق‌ها. در کنار رودخانه‌ای که ساحل آن طرفش ریل راه‌آهن بود و وقتی داشتیم لقمه می‌گرفتیم صدای پرهیاهوی لکوموتیو قطار را شنیدیم که با دود سیاهش از آن سوی رود رد شد. 
جاده‌ی فیروزکوه- قائم‌شهر و ساری- گرگان و سبز و سبزتر شدن جاده و جنگل‌ها و مناظر.
ساعت دو و نیم عصر بود که رسیدیم به گرگان. هوا بوی باران داشت. شیشه‌ی ماشین آرام آرام پر از قطره‌های ریز باران می‌شد. و دشت‌ها و تپه‌های سراسر سبز، مه‌آلود و رویایی بودند. 
"باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده است.
کنار پل مردی آواز می‌خواند.
و یک مرد برای گریستن به خانه می‌رود.
زمین، عابران پایان شب را می‌مکد. گل‌ها کفش‌ها را سنگین‌ می کند..."
جاده ی ناهارخوران- گرگان
آرام آرام حاشیه‌‌ی شهر را گرفتیم و راندیم به سمت ناهارخوران و از انبوهی سبزی درختان کنار جاده، از صدای خوشحال و مست و ویرانِ پرنده‌ها، از بوی رطوبت هوا و جاده‌ی پیچ در پیچ ناهارخوران دیوانه شدیم. 
ناهارخوران را رفتیم و رفتیم. باید به روستای زیارت می‌رسیدیم. انتهای جاده‌ی جنگلی ناهارخوران بعد از 10کیلومتر به روستای زیارت می‌رسد. بعد از آن 10کیلومترِ رویایی، سِوادِ روستای زیارت نومیدکننده و ضدحال بود. اولین تصویر از روستای زیارت چهره‌ی آپارتمان‌های چند طبقه‌ی در حال ساخت و ماشین‌های ساختمان‌سازی(لودر و کامیون) بود و ماشین‌های مدل بالایی که پیدا بود جز هوای خوبِ زیارت از هیچ چیز دیگری سر در نمی‌آوردند و نمی‌فهمند. شهرسازی بی‌در و پیکر. آپارتمان‌های چند طبقه‌ی من در آوردی در دامنه‌ی کوه و کنار جاده. هوا مه‌الود بود. کمی هم سرد بود. وارد روستا شدیم. از کوچه‌های سنگفرش شده رد شدیم و آخرش به امامزاده عبدالله رسیدیم. ماشین را پارک کردیم و رفتیم به پیاده‌روی.
روستای زیارت
بقعه‌ی امامزاده عبدالله تازه ساخت بود. کنار رودخانه بود و سیل بقعه‌ی قدیمی را از بین برده بود. ساختمان هنوز نیمه‌کاره بود. قبرستان روستا هم اطراف ساختمان امامزاده بود. هوای عصر پنج‌شنبه. زنانی که روی قبرها فاتحه می‌خواندند. خلوتی. صدای رودخانه. چشمه‌ی آبگرم آن طرف رودخانه. مسافرانی که با ماشین توی حیاط امامزاده آمده بودند. مغازه‌های اطراف امامزاده هر چیزی که بودند مشاور املاک هم بودند. قصابی و مشاور املاک. سوپرمارکت و مشاوراملاک. وقتی از گوگل در مورد زیارت سوال کردم به وبلاگ روستای زیارت هم که رسیدم پیشانی‌نوشت وبلاگ مشاوره‌ی املاک بود...
روستای زیارت
راه افتادیم توی روستا. از کوچه‌های سنگ‌فرش روستا بالا رفتیم. به خانه‌های قدیمی و جدیدساخت نگاه کردیم. به مردان روستا سلام گفتیم. از کنار حمام عمومی روستا و بوی گازوییل و بوی آب داغش و صدای جیغ و ویغ زن‌های توی حمام رد شدیم. 
روستای زیارت
خانه‌های قدیم اسکلت چوبی داشتند با دیوارهای کاهگلی. نمای شاخه‌های کوچک و به هم پیچیده‌ی درختان. مردی که با تبر هیزم خرد می‌کرد. تبر را می‌برد بالای سرش و با قدرت و مهارت می‌کوبید بر سر کنده و کنده ی درخت از وسط به دو نیم می‌شد. حتم برای سوختن در بخاری هیزمی خانه‌ی مرد. مردهایی که تر و تازه و تمیز و ترگل ورگل از حمام بیرون می‌آمدند و به سمت خانه‌های‌شان می‌رفتند. خانه‌های سیمانی جدید که برای قشنگی با شاخه‌های کوچک و به هم پیچیده‌ی درخت بزک شده بودند. کوچه‌های پیچ در پیچ و باریک و...
روستای زیارت
برگشتیم به سمت ناهارخوران. کنار جاده آش می‌فروختند. ایستادیم و آش خوردیم. پیرمرد و پیرزن، فرقونی را پر از هیزم کرده بودند و رویش دیگ آش را بار گذاشته بودند. مهربان بودند. کلی خوش‌آمدمان گفتند. کنار جاده میز و صندلی پلاستیکی هم گذاشته بودند. قبل از ما یک خانواده‌ مشتری‌شان بودند. ما را که دیدند به‌مان نان تعارف کردند که نان تازه است و با آش می‌چسبد. تشکر کردیم. محمد گفت: آدم‌ها زیر بارون توی این جاده مهربون می‌شن.
نشستیم روی صندلی‌ها و زیر بارانی که خرد خرد زمین را ترگونه می‌کرد آش خوردیم.
ناهارخوران گرگان- پیرمرد و پیرزن آش فروش
از پیرمرد و پیرزن در مورد زیارت و آبشارش پرسیدیم. پیرزن گفت: ها. آبشار داره. ولی ماشین شما اگه بره حیف می‌شه. بعضی ماشین گنده‌ها تا پای آبشار می‌رن، اما ماشین شما حیف می‌شه. من اندر کف این مانده بودم که چرا این پیرزن مهربان نمی‌گوید ماشین شما نمی‌تونه و ناتوانی‌اش را به رخ نمی‌کشد و هی می‌گوید حیف می‌شه. این طور حرف زدنش از یک چیزی مایه می‌گرفت که من دوست دارم اسمش را بگذارم اصل غم‌خاری. یک جور غم‌خاری مهربانانه‌ی برای من نایاب در حرف زدن و برخوردش بود که خیلی انسانی بود... 
برنامه‌ی آبشار زیارت را فاکتور گرفتیم. که آبشارهایی اعجاب‌برانگیزتر در پیش‌رو داشتیم... 
برگشتیم به سمت گرگان. هوا خنک‌تر و مرطوب‌تر از آن بود که شب را در چادر سر کنیم. توی این فکرها بودیم: شب را کجا برویم؟ اگر مرکز شهر برویم یحتمل مسافرخانه‌ای جایی که بشود ارزان شب را صبح کرد پیدا می‌شود. حالا برویم شهر گرگان را بگردیم. پسر ساعت 5 عصر شده هنوز ناهار نخوریم... توی این فکرها بودیم و بلوار ناهارخوران گرگان را پایین می‌آمدیم که چشم‌مان خورد به چند تا پارچه‌نوشته کنار خیابان: سوئیت اجاره‌ای و خانه‌ی اجاره‌ای و شماره تلفن. درنگ نکردیم. زنگ زدیم که قیمت بپرسیم. مرد گرگانی بدو آمد، یک نگاه به ما و یک نگاه به لاک‌پشت انداخت و سوار شد ما را برد خانه را نشان داد. سوئیت 3تخته و یخچال و حمام و ماهواره و پارکینگ برای لاک‌پشت و این حر‌ف‌ها. گفت شبی 40 تومن و گفتیم شبی 20 تومن و سر 25 تومن به توافق رسیدیم.
خرد و خسته و گرسنه بودیم. بار و بنه را از ماشین درآوردیم و بی‌درنگ بساط ناهار را برپا کردیم و...
@@@
ای کاش می‌شد با نوشتن و عکس گرفتن و فیلم گرفتن و نقاشی کشیدن و راه‌های ثبت یک پدیده، بوی یک شهر را هم منتقل کرد. گرگان بوی خاصی داشت. بویی که توی تک تک کوچه‌های پیچ در پیچ و خیابان‌ها و پیاده‌روهایش موج می‌زد و تو هی دلت می‌خاست هر چند قدم که راه می‌روی یک نفس عمیق بکشی و آن بوی خاص را تا فیهاخالدونت به درون ببلعی. بوی درختان نارنج و بوی یاس و بوی رطوبتِ پس از باران. 
خیابان‌ها و پیاده‌روها مشتاق پاهای ما بودند. 
گرگان- خیابان ولیعصر
گرگان هم مثل تمام شهرهای مرکز استان ایران شهوت عجیبی در مثلِ تهران شدن دارد. نامگذاری خیابان‌ها بارزترین نشانه‌ است. خیابان ولیعصر. خیابان امام خمینی. خیابان پاسداران. خیابان رسالت. بلوار صیاد شیرازی. انگار که خود سرزمین گلستان هیچ اهمیتی در نامگذاری خیابان‌ها ندارد. آخر صیاد شیرازی را چه به گرگان که اسم بلوار به آن طویلی را... ظرافت در نام‌گذاری کوچه‌ها هم به انتها رسیده بود. تمام کوچه‌های خیابان ولیعصر و بلوار ناهارخوران یک اسم داشتند: عدالت. عدالت نهم. عدالت سی و ششم. عدالت هفتاد و هشتم و...
از خیابان ولیعصر شروع کردیم. خیابانِ مغازه‌‌های شیک و ساختمان‌های چند طبقه‌ی مرکز خرید. خیابانِ دخترهای آرایشِ غلیظ و پسرهای ابرو برداشته. مغازه‌های مرکز خریدها شیک و خیلی تهرانی بودند. پیاده‌روها مثل پیاده‌روهای همه‌ی شهرهای ایران. موزاییک‌های تکه به تکه و هفتاد نوع. چراغ‌های تیر برق هم عوض روشن کرده پیاده‌رو مشغول روشن کردن سواره‌رو. خیابان زیاد گل و گشاد نبود. ولی عشق لایی کشیدن‌ها و عشق گازینگ گوزینگ‌ها  توی همان خیابان تنگ و پر از عابر پیاده مشغول عرض اندام بودند. گرگانی‌ها هم مثل مازندرانی‌ها و گیلانی‌ها از آرامشِ آرام رانندگی کردن بوی چندانی نبرده‌اند. از میدان ولیعصر به سمت خیابان 5آذر رفتیم. خلوت‌تر و دولتی‌تر بود. فرمانداری گرگان و سازمان انتقال خون و بیمارستان فوق تخصصی توی این خیابان بود. سر کج کردیم به سمت خیابان پاسداران. دیگر شب شده بود. ساختمان کاخ موزه‌ی گرگان در تاریکی پارک خاموش نشسته بود. از خیابان پاسداران رسیدیم به خیابان امام خمینی. زرق و برق مغازه‌ها کمتر شد. مغازه‌ها سطح پایین‌تر شدند. عابران توی پیاده‌رو هم تغییر ظاهر دادند. زنان چادری بیشتر شدند. همین طور خیابان امام خمینی را داشتیم متر می‌کردیم که یکهو یاد بافت تاریخی شهر گرگان و وصفی که ازش شنیده بودیم راه افتادیم. سر یکی از کوچه‌ها پیچیدیم توی کوچه و وارد هزارتوی کوچه‌های گرگان شدیم. سر کوچه فلش زده بود بقعه‌ی بی‌بی نور و بی‌بی حور.
 خانه ی قدیمی جوار بی بی حور و بی بی نور
 
کوچه‌ها در هم و بر هم و مارپیچ ما را به درون خودشان می‌کشیدند. ماشین‌ها توی کوچه‌ها گاز می‌دادند. ما تعجب می‌کردیم که چرا  ماشین‌های عبوری توی این کوچه‌ها تنگ و باریک این قدر گاز می‌دهند و می‌خاهند سرعت بروند و مگر نمی‌دانند که شاید عابر پیاده‌ای هم در این کوچه‌ها رد بشود... همین طور که مارپیچ کوچه‌ها را جلوتر و جلوتر می‌رفتیم کوچه‌ها برای‌مان خیالی‌تر می‌شدند. محمد خیالاتی شده بود و می‌گفت الان می‌چسبه که با این هوا و بوی گرگان یهو سر یکی از کوچه‌ها به یه میدون‌چه برسیم که چند تا میز و صندلی داشته باشه و یه کافه باشه و بعد از این همه راه رفتن برامون نوشیدنی بیاره...
ما در گرگان رها شده بودیم. یکهو توی کوچه‌ی دارویی 6 چشم‌مان خورد به دیواری که برگ‌های پیچک تمام دیوارش را پوشانده بود. جلو و جلوتر که رفتیم یکهو دیدیم برگ‌های پیچک تمام نمای یک ساختمان 2طبقه‌ی آجری با پنجره‌های چوبی و سقف حلبی را پوشانده. ساختمان آجری بزرگ بود و قدیمی و بهت‌برانگیز. چند دقیقه همین طور به پنجره‌های چوبی‌اش زل زده بودیم. به آجرهای نارنجی و نم‌گرفته‌ی نمایش نگاه می‌کردیم. یعنی روزگاری این تکه از شهر گرگان که پر است از خانه‌های زشت و بدترکیبِ سیمانی، پر بوده ازین خانه‌های زیبا؟
جلوتر که رفتیم رسیدیم به آرامگاه نوادگان حضرت موسی‌بن جعفر: سید ابراهیم و بی‌بی نور و بی‌بی حور. اول ماندیم که چرا نوشته‌اند نواسه‌گان. آرامگاه فقط یک بقعه‌ی کوچه بود که از کوچه یک پنجره‌فولاد هم داشت. در آرامگاه قفل بود. ساعت 9شب بود و دیر شده بود انگار. نگاه به پشت آرامگاه انداختیم و در تاریکی درختان یک باغ بزرگ را شناختیم. به سمت راست‌مان نگاه کردیم. درختان پشت یک چینه‌ی کاهگلی پنهان شده بودند و چینه‌ی کاهگلی همان طور امتداد داشت تا که می‌رسید به یک ساختمان کاهگلی بزرگ 2طبقه. یک ساختمان بزرگ اعیانی با ورودی هلالی شکل و ستون‌های گچ‌بری شده و نرده‌های چوبی در طبقه‌ی دوم. مات‌مان برده بود که این خانه به این بزرگی این جا وسط شهر چطور پس از سالیان دراز برپا مانده...
در چوبی بزرگی داشت و کنار در کلید یک زنگ بود. یعنی توی این خانه به این قدمت و به این درندشتی کسی هم زندگی می‌کند؟
محمد کلید زنگ را فشرد.
بعد از چند دقیقه یک دختر نفس‌نفس زنان در را باز کرد. سربرهنه بود. ما را که دید جا خورد و خودش را پشت در پنهان کرد و سرش را بیرون آورد و کجکی نگاه‌مان کرد. سلام دادیم. نمی‌دانم چند ساله بود. شاید دبیرستانی. شاید راهنمایی. محمد گفت: ببخشید. ما مسافریم. اومدیم این‌جا دیدیم پشت بقعه‌ی بی‌بی نور و حور یه باغ بزرگه. بعد کسی نبود ازش بپرسیم. این باغی پشت بقعه به این خونه راه داره؟ 
دختر کمی فکر کرد و مودب گفت: بله.
محمد گفت: شما توی این خونه زندگی می‌کنید؟
دختر دوباره کمی فکر کرد و مودب گفت: بله.
محمد گفت: ما می‌خاستیم باغ پشت بقعه رو ببینیم. بعد از خونه‌ی شما هم به این باغه راه داره. درسته؟
دختر گفت: ممممم، بله.
خنده‌مان گرفت. محمد داشت غیرمستیم می‌گفت که می‌تونیم وارد خونه‌تون بشیم. و دختر خیلی مودب بود. اذیتش نکردیم و ازش تشکر کردیم و رفتیم. همین که فهمیده بودیم توی این خانه به این قدیمی خانواده‌ای زندگی می‌کند که خانه‌شان ته باغ است و برای باز کردن در باید مسافت زیادی را از بین درختان و شاید یک حوض بزرگ و عمیق تا در بدوند برای‌مان به حد کافی خیال‌انگیز بود...
دیگر خسته شده بودیم. به سمت بلوار ناهارخوران و خانه‌مان راه افتادیم. وقتی رسیدیم به خانه دیدیم صدای آواز و آهنگ یک عروسی توی کوچه پیچیده. از پنجره نگاه کردیم. دیدیم بله... عروسی است. اول تعجب کردیم که عه ایام فاطمیه است و توی تهران غم از سر و روی شهر می‌بارد. بعد یادمان آمد که آهان توی گلستان اهل تسنن زیادند... آهنگ‌ها و هلهله‌ها رقص محلی ترکمن‌ها با لباس‌های محلی‌شان را توی ذهن‌مان مجسم می‌کرد. خسته بودیم. باید برای فردا که روز پرماجراتری بود آماده می‌شدیم....

  • پیمان ..

آبشار کبودوال علی آباد کتول

باید به خودم فکر کنم؟ حالا که صدای عبور آب از میان سنگ‌ها و ریزشش از میان خزه‌ها می‌آید و هیچ صدای تکراریِ مزاحمی وجود ندارد باید به خودم فکر کنم؟ باید در سکوت و آرامش این‌جا به خودم فکر کنم؟ به روزهای آینده؟ نقشه بکشم؟ تصمیم بگیرم؟ نمی‌توانم... نمی‌توانم... فقط می‌توانم نگاه کنم.
سبزی درخشان درختان انبوه چشمانم را روشن کرده‌اند. آن بالاتر باز هم درختان هستند. شاخه در شاخه در شیب کوه ایستاده‌اند و تنه به تنه‌ی هم داده‌اند و در مهی که خودش را آرام به برگ‌ها می‌مالد و رد می‌شود جادویی شده‌اند. این‌جا کجاست؟ من کی هستم؟ چه مسیری آمده‌ایم... هیچ کسی نیست. به غیر از خودمان هیچ کسی نیست. مبهوت و گیج شده‌ام. از خودم جدا شده‌ام. محمد هم مبهوت و گیج است...
گرگان هنوز در خاب صبح جمعه است که ما راه می‌افتیم و 40کیلومتر بعد به علی‌آباد می‌رسیم. علی‌آباد در پای کوه‌های پوشیده در مه جادویی‌تر از هر شهری است. جاده‌ی علی‌آباد کبودوال رویایی است. آسفالت صاف جاده ماشین را آرام آرام از انحناهای تنش عبور می‌دهد و پیچ در پیچ می‌چرخاند و لحظه به لحظه سبزی درختان را انبوه و انبوه‌تر می‌کند. دوچرخه‌سوارهای اول جاده سحرخیزترین دورچرخه‌سواران عالم‌اند. پیرمردهایی که در کنار جاده پیاده‌روی می‌کنند سرحال‌ترین پیرمردهای عالم‌اند. دریاچه‌ی سد علی‌آباد با رنگ سبزآبی‌اش بزرگ و پهناور است. نسیم خنک صبح‌گاهی از روی دریاچه می‌گذرد و موج اندر موج روی سطح دریاچه و بعد همان نسیم است که صورت و تن آدم را نوازش می‌کند... آی نوازش می‌کند...
رسیده‌ایم به پارک جنگلی کبودوال. آلاچیق‌ها و سکوها. گرسنه‌مان است. مگر می‌شود این همه سبزی درختان را فرو بلعید و گرسنه نشد؟ زیرانداز را پهن می‌کنیم. چای می‌نوشیم و با نان گرمی که همان صبح زود گرفته‌ایم صبحانه می‌خوریم. صدای چهچه‌ی پرندگان می‌آید. این‌ها چه پرنده‌هایی هستند. این صدای کلاغ است. این صدای چه پرنده‌ای است؟ آن یکی صدای چه پرنده‌ای است؟
نمی‌دانیم. راه می‌افتیم. به سوی آبشار کبودوال راه می‌افتیم. مسیر ساخته و پرداخته است. پله‌های سنگی زیبا. پل قوسی‌ای که بودنش بر روی رودخانه زیباست. آی پل قوسی، تو را کی این‌جا ساخته؟ پله‌های سنگی و چوبی؟ آی پله‌های چوبی که زیر پاهای ما جیر جیر می‌کنید و ما را به سوی ریزش قطره‌های آب از روی تنها ابشار خزه‌ای ایران بالا می‌برید، شما را کی این جا ساخته؟ آی زن و شوهری که دست در دست هم دارید بالا می‌آیید، من پلاک ماشین‌تان را دیده‌ام. ایران12. آی زن و شوهری که ایستاده‌اید از هم عکس می‌گیرید چه کسی شما را از مشهد به این جا آورده؟ خیال‌تان راحت، به زیر آبشار که برسد محمد ازتان عکس دو نفره خاهد گرفت... آی پسرهایی که پوتین سربازی پوشیده‌اید و مسیر ساخته و پرداخته را به هیچ گرفته‌اید و دارید از مسیر رودخانه و از میان تخته‌سنگ‌ها بالا می‌آیید و آبشارنوردی و کوه‌نوری می‌کنید، شما هم مجنون این همه طراوت سبز درختان و آبشار خزه‌ای شده‌اید که این همه سختی به خودتان می‌دهید؟
می‌رویم. از پله‌ها بالا می‌رویم. از حاشیه‌ی گلی رودخانه رد ‌می‌شویم. کفش‌ها و پاچه‌های شلوارمان گلی می‌شوند. چه باک؟ حالا که ایستاده‌ایم این‌جا زیر آبشار و به درختان شاخه در شاخه‌ی اطراف نگاه می‌کنیم مگر می‌توانیم به چیزی غیر از زیبایی پیش روی‌مان فکر کنیم؟ مگر می‌شود زیر آبشار کبودوال ایستاد و به چیزی غیر از او فکر کرد؟...

پس‌نوشت: این و این و این و این و این و این و این

  • پیمان ..

برج گنبد قابوس

شهر به نام برج آجری بلندی بود که 1000سال پابرجا مانده بود و بعد از 1000سال هنوز بر ترکمن‌صحرا فخر می‌فروخت و مایه‌ی مباهات یک کشور در جهان بود.(در شهریور ماه 1391 گنبد قابوس جزء فهرست میراث جهانی یونسکو قرار گرفت.) 130کیلومتر از گرگان دور شدیم و رسیدیم به گنبد کاووس. به شهری که روزگاری گرگان قدیم بود و پایتخت یک کشور. 

یک راست راندیم به سوی برج قابوس و نفری 1500تومان سلفیدیم و از تپه‌ی برج بالا رفتیم تا به زیارت گنبد قابوس برویم. اگر خارجکی بودیم باید 3دلار می‌سلفیدیم، یعنی 10هزار تومان. روی تپه دور برج چرخیدیم و عظمت برج مخروطی را نظاره کردیم. تابلونوشته‌های اطراف برج را خاندیم. 70متر ارتفاع برج و 15متر فنداسیون برج و طول قطر استوانه‌ی برج و مخروطش و... چیزی در مورد کاربرد بنا و عجایب دیگرش ننوشته بود. 

دور برج چرخیدیم و به نوشته‌های آجری دورتادور نگاه کردیم: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، هذا القصر العالی، الامیر شمس‌المعالی، الامیربن الامیر، قابوس بن وشمگیر، امر به نبائه فی حیاتی،سنه سبع و خمسین و ثلثماته قمریه،و سنه خمس و سبعین و ثلثماته. کلمه‌ی بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم بالای در ورودی نبود! آیا در ورودی قدیمی این برج همین جایی بوده که این در هست؟ نمی‌دانستیم. کسی نبود که ازش بپرسیم. 

رفتیم توی گنبد. محمد رفت در مرکز برج ایستاد و داد زد: برای چی اینو ساختی؟ این به این گندگی و درازی، برای چی ساختیش؟ آقای قابوس‌بن وشمگیر برای چی ساختیش؟ صدایش هی اکو شد و هی طنین انداز شد... هر چه قدر از مرکز برج دور می‌شدیم و حرف می‌زدیم صدای‌مان کمتر اکو می‌شد و فقط نقطه‌ی مرکزی برج بود که اکو شدن صدا در آن جادویی بود. 

بعد از برج آمدیم بیرون و در میدان‌گاهی روبه‌روی در برج که چند متر پایین‌تر بود ایستادیم. آن‌جا یک دایره‌ی آجری بود. من و محمد روی محیط دایره ایستادیم و شروع کردیم به حرف زدن. صداهای‌مان برای هم اکو می‌شد. برای کسی که بیرون دایره بود صدا اکو نمی‌شد. ولی کسی که روی محیط دایره بود صدا را پرطنین و با اکو شدن می‌شنید... عجب! یعنی به گنبد قابوسی که 30متر آن طرف‌تر ایستاده ربط داشت؟ یا که به دیواره‌ی دایره‌ای اطراف ربط داشت؟

نمی‌دانستیم. 

عکس گرفتیم. محمد گفت بیا از اون سربازه بپرسیم.

سرباز دور تا دور برج قدم‌رو می رفت و پاسپانی می‌کرد. گفتم: از سرباز جماعت انتظارت بالاست ها!

ولی چرت گفتم. سرباز داناتر از هر تورلیدری برای خودش آن‌جا قدم‌رو می‌رفت. 

گنبد قابوس

وقتی ازش پرسیدیم که این برج به چه دردی می‌خورده، مثل یک استاد تاریخ شروع به توضیح دادن کرد که: 3نظریه به عنوان چرایی وجود این برج مطرح شده. یکی این که این برج در زمان پادشاهی قابوس برای جاودانگی و به یادگار ماندن حکومتش ساخته شده. یکی دیگر این که این برج مقبره‌ و محل دفن جنازه‌ی قابوس بن وشمگیر بوده. در زیر برج و در سرداب دور تا دور برج حفاری‌های زیادی صورت گرفته. ولی به هیچ جنازه‌ای برخورد نشده. روایته که می گن جنازه‌ی قابوس در یک تابوت شیشه‌ای از سقف مخروطی برج آویزان بوده. تا همین چند سال پیش هم زنجیرهایی از سقف آویزان بود. ولی دزدان فرهنگی اون زنجیرها رو به یغما برده‌ن. نظریه‌ی سوم هم اینه که ترکمن‌صحرا وسیع بوده و جرجان مرکز ترکمن‌صحرا بوده. کاروان‌ها و مسافرانی که به ترکمن‌صحرا می‌یومدن برای جلوگیری از گم شدن و راهنمایی‌شون به جرجان نیاز به یه برج بلند داشتن که از چندین فرسخی در دشت دیده بشه. بنابریان این گنبد عظیم برای راهنمایی ساخته شده...

بعد توضیحات تکمیلی هم ارائه داد که این برج بازسازی شده است. در زمان جنگ جهانی دوم برج قابوس محل کنسولگری روسیه بوده و مقر فرماندهی روس‌ها. به عکس‌های قدیمی برج هم اگه نگاه کنید قلعه و بارو و خونه‌های ساخت روس‌ها در اطراف برج رو می‌تونین تشخیص بدین. روس‌ها به این برج خیلی صدمه زده‌ن. بعدها رضا خان در بازسازی گنبد قابوس خیلی زحمت کشید...

یک خدابیامرزی به رضاخان دادیم و از سرباز تشکر کردیم و راه افتادیم توی شهر گنبد.

خیابان‌های گنبد صاف و مستقیم بودند و پیاده‌روها گله‌گشاد. پیاده‌روها جوری بودند که هیچ وقت مجبور نمی‌شدی برای رفت و آمد به سواره‌رو بروی. کوچه‌ها و خیابان‌ها مرتب و منظم و شطرنجی‌وار بودند. بعدها که از گوگل پرسیدم جواب داد که معماری گنبد کار آلمانی‌هاست و به خاطر همین یکی از مرتب و منظم‌ترین معماری‌های شهری ایران را دارد. از آن طرف هم گنبد مرکز استان نشده بود و بیخودی شلوغ پلوغ نشده بود و شهوت مثل پایتخت شدن را نداشت و خوب شهری مانده بود. و گنبد شهر زنان و دختران کشیده و بالابلند و بُله‌باریک ترکمن بود.

زنان و دختران ترکمن

زنان و دخترانی با چشم‌های مورب ترکمنی که لباس‌های رنگابه رنگ و یکسره‌ و تنگ ترکمنی می‌پوشند و شال ترکمنی به سر می‌گذارند و دو پر شال را هم هیچ‌گاه گره نمی‌زنند. رها و آزاد در خیابان روانه هستند و چشمان مردان ترکمن پاک‌تر ازین حرف‌هاست که بخاهند با نگاه‌شان... زنان و دختران گنبدی با لباس‌های آبی و سبز و قهوه‌‌ای و قرمز و زرد و شال‌های طرح‌دار ترکمنی چشم را خیره می‌کردند و تو دلت می‌خاست نگاه‌شان کنی... وقتی توی خیابان‌های گنبد راه می‌رفتیم و دختران گنبدی را نگاه می‌کردیم یاد آتش بدون دود نادر ابراهیمی افتاده بودم و یاد سولماز. 

آن تکه از کتاب که نادر ابراهیمی می‌گفت: "اگر جوانی به او خیره می‌شد، سولماز می‌ایستاد و فرصت می‌داد. بعد می‌گفت: پسر! خوب نگاه کردی؟ حلالت باشد! گناهت پای من! دلت می‌خواست سولماز اوچی را ببینی، و دیدی. اما اگر دفعه‌ی دیگر که از مقابلت رد می‌شوم سرت را پایین نیندازی، به گالان می‌گویم چشم‌هایت را از کاسه دربیاورد و برای مادرت بفرستد..." (آتش بدون دود- جلد دوم- ص18)

جمعه بود و شهر تعطیل بود و فقط چند مغازه‌ی قماش‌فروشی باز بودند. وقت ناهار شده بود و گرسنه بودیم. روبه‌روی برج گنبد قابوس یک پیتزافروشی به سبک تهران بود با قیمت‌های تهرانی. آن طرف‌تر هم یک کبابی بودیم. گفتیم یک دور دیگر توی شهر بزنیم تا برای ناهار یک فکری بکنیم. سوار ماشین شدیم و از گنبد قابوس دور شدیم. 

کمی جلوتر چشم‌مان خورد به یک مسجد تک‌مناره که شبیه کلیسا بود. رفتیم به سمتش. مسجد ئیل‌محمد بیک‌زاده بود. یک مسجد برای اهل تسنن. به این فکر کردم که زندگی در میان ‌آدم‌هایی که همه‌شان یک مذهب را دارند و ندیدن تنوع در قومیت‌ها و مذاهب بدجور برایم عادت شده. یک جور دگم‌اندیشی ناخاسته را در وجودم حس کردم... 

توی شهر گشتیم و کمی جلوتر از برج قابوس رفتیم توی کبابسرای وحدت. چند تا کبابی دیگر را هم دیده بودم. ولی نمی‌دانم چرا از پیرمرد سفیدموی ترکمن که چشم‌های موربش را یک عینک ته استکانی بزرگ پوشانده بود خوشم آمد. وقتی وارد مغازه‌اش شدیم خوب با ما تا کرد و ازمان مهلت خاست تا برود نان داغ بخرد و برگردد. مغازه‌اش تر و تمیز بود. پشت مغازه‌اش چند تا آلاچیق هم داشت. بغل مغازه‌اش هم یک کوچه‌ی باریک بود که دیوارهایش رنگ آبی داشتند و وسط کوچه را هم پر از گلدان‌های گل کرده بود... ناهار را مهمانش شدیم...

وقتی حساب کردیم از مغازه‌اش بیرون آمد و ما را بدرقه کرد. ازش پرسیدیم که برای رفتن به خالد نبی باید چه جوری برویم. لهجه‌ی خیلی جالبی داشت. به‌مان گفت که انتهای همین بلوار بروید به سمت کلاله و بعد به سمت قره تمزتوزی و... به کلاله می‌گفت آکلاله... ازش در مورد جاده‌ی اینچه‌برون هم پرسیدیم. گفت که 70کیلومتر است و اگر بخاهید مثل من لاک‌پشتی بروید 1 ساعت طول می‌کشد، ولی برادرم 20دقیقه‌ای از این‌‌جا به اینچه‌برون می‌رسد. بستگی دارد که چه‌جور راننده‌ای باشید دیگر...

ازش تشکر کردیم و راه افتادیم...

  • پیمان ..

هزارتپه

آن‌جا آخر دنیا بود. آن بالا بر فراز کوه گوگجه داغ (قدرت)، هزار تپه را زیر پایت می‌دیدی که همین طور تا افق رفته بودند و انتهای‌شان پیدا نبود. تا چشم کار می‌کرد تپه‌‌ها بودند و تپه‌ها. جاده تمام شده بود. آخر جاده می‌رسید به پای کوه گوگجه داغ (قدرت). تو بقعه و گنبدی را از آن پایین می‌دیدی و دلت قنج می‌رفت که اوووه باید برسم به آن بالا... آن بالای بالا... 

خالد نبی

عصر جمعه بود و آخر دنیا شلوغ شده بود. ما غریبه بودیم. ماشین‌های زیادی آن همه راه را کوبیده بودند آمده بودند تا برسند به آخر دنیا، به بقعه‌ی خالد نبی. مینی‌بوس‌های زیادی برای خالد نبی زائر آورده بودند. همه ترکمن بودند. وقتی به پارکینگ پای کوه رسیدیم مرد نگهبان جمله‌ای را به ترکی به‌مان گفت. هاج و واج نگاه‌ش کردیم. ولی رفتارش مثل ترک‌های تبریز نبود که جمله‌شان را به ترکی دوباره برایت تکرار می‌کنند. گفت: آها، شما ترک نیستید؟ گفتم اگر ماشین می‌خاهید ببرید تا آن بالا صبر کنید. شلوغ است. جای پارک نیست. وگرنه همین پارکینگ پای کوه پارک کنید. 

گفتیم: پای پیاده تا بالا می‌رویم.

عصر جمعه بود و زنان و مردان ترکمن برای زیارت آمده بودند. چند نفر پای کوه چادر زده بودند و توی چادر به ترکمنی آواز می‌خاندند. آن طرف یک خانواده زیلو پهن کرده بودند و غذا می‌خوردند. یک چیزی مثل آفتابه‌ی فلزی بدون لوله هم داشتند که تویش چیزی را دود می‌دادند. نفهمیدیم چیست. چشم گرداندیم ببینیم آیا قلیان هم می‌بینیم؟ قلیانی وجود نداشت. ترکمن‌ها قلیان نمی‌کشند. پای کوه دستشویی هم بود. پرسیدیم گفتند بالا هم هست. گفتیم برویم بالا. راه افتادیم و از سربالایی رفتیم بالا. هر چه بالا می‌فتیم شلوغ‌تر می‌شد. ماشین‌ها تا بالای بالای کوه هم آمده بودند و پارک کرده بودند. با خودمان می‌گفتیم که نباید ماشین‌ها را تا این بالا راه بدهند که. پرایدها و پژوها و مینی‌بوس‌ها در سراشیبی دامنه‌ی کوه کیپ تا کیپ پارک بودند. خبری از ماشین‌های گران‌قیمت نبود اصلن...

بازارچه ی خالد نبی

بعد از ماشین‌ها بازارچه‌ی محلی بود. یک بازارچه‌ی کوچک با اسباب‌بازی‌های پلاستیکی ارزان‌قیمت و خوردنی‌های ارزان و منسوجات(شانه و برس و گل سر و...) پلاستیکی. یک جور جمعه‌بازار خیلی حقیر. محمد از یکی از فروشند‌ه‌ها یک بسته کشک خرید.

بعد رفتیم سمت دستشویی. دستشویی‌ها آب لوله‌کشی نداشتند. یک منبع آب آن‌جا بود که انگار آبش از پایین کوه(چشمه‌ی خضر دندان؟) پمپ می‌شد. آبی که زلال نبود و رنگ زردی داشت. جلوی هر دستشویی یک آفتابه یا یک بطری پلاستیکی بود که باید از منبع آب آبش می‌کردی و برای قضای حاجت با خودت می‌بردی... مردم وضو را هم با همان آفتابه‌ی آب می‌ساختند.

ایران سرزمین پیامبران نیست. ایران سرزمین امامزاده‌هاست. این دومین پیامبری بود که در ایران به سراغ مقبره‌اش می‌رفتم (قبل از این به سراغ قیدار نبی رفته بودم) و تعجب می‌کردم که چرا این قد حقیرش داشته‌اند و چرا بهش هیچ نمی‌رسند و امزاده‌های فزرتی را آن همه خرج می‌کنند و امکانات رفاهی برای‌شان می‌گذارند ولی پیامبر خدا را...  هر چند که بقعه ی خالد نبی در آخر دنیاست. جایی است که فقط در ماه های فروردین و اردیبهشت می توان به زیارتش رفت و بقیه ی سال گرما و سرمای وحشتناکی بر منطقه حاکم است...

بقعه ی خالد نبی

روانه شدیم به سمت بقعه‌ی خالد نبی، بر فراز کوهی که هزار تپه زیرش بود و تو دلت می‌خاست دقیقه‌ها بنشینی آن‌جا و به عظمت دنیای زیر پایت نگاه کنی. این چه منظره‌ای ست خدایا؟ خالد نبی یکی از 4پیامبری بوده که بین حضرت مسیح و حضرت محمد مبعوث شده بودند. 3تای دیگر بنی‌اسرائیلی بودند و این خالد نبی چهارمی بوده که تبلیغ دین حضرت مسیح را می‌کرده... ولی آخر پیغمبر خدا، تو که متولد یمن بوده‌ای این جا بر فراز کوهی که آخر دنیاست چه کار می‌کنی؟

آمده‌ای آخر دنیا که چه بشود؟! تو کجا، دشت ترکمن‌صحرا و سرزمین جرجان کجا؟!

بقعه ی خالد نبی

بقعه‌ی خالد نبی مثل ضریح‌های مکانیزه‌شده‌ی امامزاده‌های ایران نبود. سنگ قبری بود پشته‌ای و سنگی که رویش پر بود از شال‌های زنان ترکمن که حتم نذر پیامبر خدا کرده بودند. سقف بقعه هم گنبدی ساده بود و در و دیوار هم ساده و محقر. خیلی ساده و محقر. بی هیچ کتیبه‌ای و آلایشی. کف بقعه هم پر بود از نمدهای ترکمن. گرم بودند و نرم بودند و حتم نذری. نمد روی نمد کف بقعه را پوشانده بود. بیشتر زائران خالد نبی اهل تسنن بودند. می‌آمدند و دعایی می‌خاندند و بعد روی همان نمدها نماز می‌خاندند. از گرفت‌و‌گیرهای احمقانه‌ی امامزاده‌های ایران هم خبری نبود. زن‌ها با همان لباس‌های رنگارنگ‌شان به زیارت می‌آمدند و چادر سیاه اجباری نبود!

خالد نبی+ هزار تپه+ بقعه ی چوپان آتا

آمدیم از بقعه‌ی خالد نبی و بعد به سراغ بقعه‌ی چوپان آتا رفتیم. همان که در لبه‌ی کوه بود و عکس‌خورش ملس بود. از قله‌ی کوه می‌توانستی از گنبد بقعه‌ی چوپان آتا که بر فراز هزارتپه بود عکس بگیری و به این فکر کنی که چه‌قدر عکسی که گرفته‌ای خفن‌نماست!

بعد از بقعه‌ی چوپان آتا سمت شرق کوه قدرت بقعه‌ی عالم بابا بود که پدرزن خالد نبی بوده و کمک‌یارش.

و بعد از آن... پرجاذبه‌ترین گورستان ایران در دشت پای کوه انتظارمان را می‌کشید...

  • پیمان ..

هزارتپه+ خالد نبی+ سنگ قبرهایی به شکل آلت

خدمت برادر والاگهر و خجسته‌اختر حمیدمیرزای قائم‌مقام

سلامٌ‌ لکم. کیف احوالاتکم؟ جهت مخفی و مستور مماندن حالات و احوالات ما در نزد شما، عارضیم به خدمت همایونی که هم‌چنان در سرزمین جرجان به سر می‌بریم و امروز پس از زیارت پیغامبر خدا حضرت خالد نبی، به دیدن گورستانی در همان حوالی شتافتیم. 

گورستان در دره‌ی سمت شرق کوه گوگجه‌داغ و در میان چند تپه از هزارتپه‌ی اطراف واقع شده بود و گورستانی بس عجیبٌ‌غریب. از کوه سرازیر شدیم و سراشیبی کوه به قدری تند بود که برای پرهیز از سرعت گرفتن و بعد سقوط در دره، هی بایست با زانوهای‌مان ترمز می‌گرفتیم و این باعث داغ و بیژ بیژ کردن زانوهای‌مان شده بود. بالا آمدن از این سراشیبی هم خود حکایتی سنگین است... 

جای همایونی خالی، وقتی سواد گورستان از پایین تپه پیدا شد شوقی عظیم در ما برای دیدن سنگ‌قبرها پدید آمد و گاماس گاماس به سوی سنگ‌قبرها شتافتیم و هر چه قدر به سنگ‌قبرها نزدیک‌تر شدیم حیرت بیشتر ما را در بر گرفت. آن‌جا چندین نوع سنگ قبر به چشم می‌خورد. غالب سنگ‌قبرها استوانه‌هایی بودند که کلاهک داشتند و وقتی از نزدیک به اولین‌شان رسیدیم شرم و حیا ما را فرا گرفت:

آن گورستان پر بود از تمثال‌های قبیحه. 

بله قربان‌تان بشوم، تمثال‌های قبیحه. وقتی به آن استوانه‌ها و شکل تراش کلاهک‌شان نگریستیم بی‌درنگ دریافتیم که این تمثال‌ها همان آلت ما مردان است به هنگام ظهور مردانگی. بله حضرت همایونی، شما باید می‌بودید و می‌دیدید که چه‌طور چندین تپه پر شده است از تمثال‌هایی آن چنان قبیح. آن هم در اندازه‌های گوناگون. ارتفاع برخی به دو و نیم متر و ارتفاع برخی به نیم متر می‌رسید و چاکرتان در عجب مانده بود که این سنگ‌قبرها چگونه این چنین خوش‌تراش به مانند واقع ساخته شده‌اند!

گورستان هزارتپه+ خالد نبی+ سنگ قبرهای عجیب

در میان آن همه ابولِ سنگی که از زمین سر برآورده بودند، میله‌هایی صلیب‌گونه هم بودند که در دو طرف شان دو دایره‌ی سنگی شکل داده شده بود. اگر آن دوایر سنگی به شکل دو نیم‌کره‌ی سنگی بودند لافوت‌وقت می‌شد گفت که سنگ‌قبرهایی متعلق به زنان بوده‌اند. ولی آن صلیب‌های دایره‌ای به پروانه‌های سنگی هم شباهت داشتند. البته می‌شد گفت که سازندگان این سنگ‌قبرها در ساختن ظرافت‌های زنانه مهارت چندانی نداشته‌اند. علاوه بر این 2گونه سنگ قبر یک گونه‌ی دیگر هم بود که شباهت عظیمی به شاخ پیچ در پیچ قوچ داشت.

گورستان هزارتپه+ خالد نبی+ نبش قبر

ما در میان آن سنگ‌قبرها تفحص و تماشا می‌کردیم. مطلعان محلی و چاکران آستان ملائک می‌گفتند که 12سال پیش وقتی این گورستان به فهرست میراث ملی ایران راه یافت بالغ بر 600سنگ قبر داشت. ولی چشمان ما منور به این بود که تعداد زیادی از آن تمثال‌های قبیح را شکسته و خرد شده و رها شده در میان خاک ببیند. خداوند آلت‌شان را بشکند که این چنین آلت‌های سنگی را شکسته‌اند... نبش قبر هم الی‌ماشاءالله صورت گرفته بود. هر از چند قدمی یکهو یک چاله زیر یکی از ابول‌های سنگی می‌دیدی. از این میان 2 گور بودند که نبش قبرشان کاملن تازه و نوبرانه بود. یک قبر متعلق به مرد و یک قبر متعلق به زن. در میان خاک‌های تلنبار شده که جست‌وجو کردیم چشمان‌مان به چند تکه از استخان که نبش‌قبرکنندگان وحشیانه آن‌ها را خرد کرده بودند منور شد. یک تکه استخان انگشت بود و یک تکه استخان مهره‌ی کمر. باستان‌شناسان از روی همین دو تکه حداقل می‌توانند قدمت این گورستان را معین کنند.

اما این گورستان از برای چه و از برای که بود؟

چاکر حضرت‌تان می‌دانست که شما بعد از شنیدن این عجایب این سوال را خاهی کرد. اما پیش از آن بگذارید از مشاهدات غریب خود باز هم بسرایم.

عصر جمعه‌ی فروردین ماه بود و زائران خالد نبی فراوان بودند و تعدادی‌شان هم به سوی این گورستان آمده بودند. در این میان عده‌ای بودند که می‌رفتند و با آن تمثال‌های قبیحه، آن ابول‌های سنگی عکس یادگاری می‌کشیدند. در این میان خانواده‌ای را دیدیم که همه‌ی اعضا(زن و بچه‌ها) به طرز غریبی یکی از تمثال‌های قبیحه را در آغوش گرفتند و سیبی گفتند و چند عکس یادگاری بسیار خوشحال و خندان کشیدند. ما آن‌ها را مشاهده می‌نمودیم و قاه قاه می‌خندیدیم که آیا این عکس را می‌توانند به کسی هم نشان بدهند؟! همایونی باید می‌بودید و از آن صحنه طنزنبشته‌ها می‌ساختید... حالا بچه‌ها هیچ، آیا زن خانواده تصوری از شباهت آن سنگ قبر با عامل به وجودآورنده‌ی فرزندانش نداشت؟! یا مرد خانواده که عکس می‌کشید...

برای رفع کنجکاوی حضرت همایونی ما مرد خانواده را به حرف گرفتیم و از گورستان و احوالاتش پرس و جو کردیم. چیزهایی گفت که به مغز ما اصلن خطور نکرده بود! دیدیم اصلن از مغز شباهت‌جوی ما هیچ بهره‌ای ندارد و در این باغ‌ها به سر نمی‌برد. می‌گفت که سیمای گلستان یک بار یک برنامه در مورد این جا پخش کرد. قصه این طوری است که در زمان‌های قدیم این‌جا جنگی رخ داده و همه‌ی سربازان و فرماندهان کشته شده‌اند. این سنگ‌هایی که کوله‌‌پشتی دارند(همان سنگ‌قبرهای زنانه یا حداکثر پروانه‌ای را می‌گفت)، این‌ها سربازان معمولی بوده‌اند. آن سنگ‌قبرهایی که کلاه‌خود دارند مربوط به سربازان مرتبه‌ی بالاتر بوده‌اند و هر چه‌قدر ارتفاع ‌سنگ‌قبر و کلاهخودش بیشتر نشان‌گر مقام بالاتر فرماندهی بوده... ما گفتیم عجب! ولی هر‌چه‌قدر بیشتر به کلاه‌خودها نگاه کردیم به شباهت‌شان با کلاهک‌های مردانه بیشتر پی بردیم.

چاکر همایونی دست به دامن حکایت‌های روستاییان ترکمن‌صحرا هم شد. افسانه این طور است که می‌گوید حضرت خالد نبی دشمنانی داشته که قصد جانش را کرده بودند. یک دسته از زن و مرد تشکیل شده بودند تا به جنگ خالد نبی بروند و او را بکشند. حضرت خالد نبی هم آن‌ها را نفرین کرده و آن‌ها در جا تبدیل به آن تمثال‌های قبیحه شده‌اند!

با رجوع به ویکی‌پدیا حکایت دیگری را در باب فلسفه‌ی وجودی این گورستان یافتیم. پاسبان فدوی خاص دولت‌تان حضرت ویکی‌پدیا می‌گفت که این گورستان متعلق به فرقه‌ای بوده که احلیل‌پرست بوده‌اند. یعنی آلت‌پرست بوده اند و آلات تناسلی را به دلیل مهد زایایی و ادامه‌ی نسل‌ها و عامل پویایی جسم و جان مرد و زن می‌پرستیده‌اند و به همین دلیل سنگ‌قبرهای‌شان آن چنان تمثال‌های قبیحه‌ای بوده. زنان سنگ قبر خاص خودشان و مردان هم سنگ قبر خودشان را داشته‌اند. از طرفی این احلیل‌پرستی مربوط به چند هزار سال قبل است (2تا 3هزارسال قبل) و خب این‌ها اجداد ترکمن‌ها بوده‌اند. و ترکمن‌های ترکمن‌صحرا از قدیم‌الایام به قوچ و اسب ارادت ویژه‌ای داشته‌اند و از جمله حیواناتی بوده‌اند که برای‌شان یک‌سر ه فایده است و به همین دلیل قوچ را مقدس می‌شمرده‌اند...

این حکایتِ فدوی خاص شما حرف‌های زیادی دارد که باز هم نمی‌شود به این راحتی‌ها قبولش کرد. البته این حکایت می‌تواند تودهنی محکمی باشد به دهانِ پردندان آن دسته از ناسیونالیست‌های پتیاره‌ای که نژاد ایرانی را برتر از هر نژادی می‌دانند و بر این باورند که ایرانی‌ها هیچ گاه در طول تاریخ به غیر از نیک‌پرستی و یکتا پرستی کاری نکرده‌اند و پاک‌ترین و فلان‌ترین‌اند و...

باری... گورستانی که در میان هزارتپه در نزدیکی بقعه‌ی خالد نبی واقع شده یکی از اسرارآمیزترین گورستان‌های ایران است که امروز چاکر حضرت‌تان به نیابت از شما به دیدارش نائل آمدیم.

  • پیمان ..

ترکمن صحرا-6

۲۹
فروردين
دریاچه ی سد گلستان
بعد از یک روز پرکار شب به گنبد کاووس برگشته بودیم. دنبال جایی برای شب ماندن می‌گشتیم. 3تا گزینه بیشتر نداشتیم: شهرک فرهنگیان، هتل قابوس یا مسافرخانه‌ی خیام. هر چه‌قدر از رهگذران و راننده‌های تاکسی شهر پرسیدیم که آیا می‌توانیم جایی خانه یا سوئیت گیر بیاوریم جواب‌شان نه بود. به شهرک فرهنگیان زنگ زده بودیم. (شماره تلفن: 01725555147). جواب نداده بودند. بعد هتل قابوس(شماره تلفن: 01723345404). گفت که شبی 55هزار تومان می‌گیرد. اگر قرار بود شبی 55هزار تومان هزینه‌ی اقامت بدهیم که با پراید هاچ‌بک نمی‌آمدیم مسافرت... و در نهایت مهمان مسافرخانه‌ی خیام شدیم. یک اتاق 2تخته، شبی 12500تومان. 
آقای مسافرخانه‌دار کلید اتاق و کلید دستشویی را به‌مان داد. مسافرخانه بالای یک پاساژ بود. طبقه‌ی اول مغازه‌های پاساژ بود که آن موقع شب بسته بود و طبقه‌ی دوم هم اتاق‌های مسافرخانه بودند. برای این‌که دستشویی عمومی نباشد در دستشویی را مثل در اتاق خانه کلیددار کرده بودند. بدون کلید دستشویی نمی‌شد رفت... جلوی دستشویی و داخلش هم یک پیام بهداشتی هی تکرار شده بود: لطفا بعد از طهارت یک آفتابه آب بریزید. 
مسافرخانه ی خیام
مثل همه‌ی مسافرخانه‌هایی که توی عمرم رفته بودم تار مویی بلند از زنی موطلایی روی بالش یکی از تخت‌ها خودنمایی می‌کرد. ولی آدم خسته فقط یک بالش می‌خاهد تا بخاهد. اتاق خالی بود و اولش کمی سرد بود. خاستیم بخاری گازی را روشن کنیم. نتوانستیم. لوله‌ی گازش شیر نداشت. آقای مسافرخانه‌دار عوض شده بود و کس دیگری جایش آمده بود. صدایش زدیم تا بخاری را روشن کند. آمد و شیر آورد و بخاری را با فندکش روشن کرد و رفت. بعد از چند دقیقه که من رفتم سراغ ماشین تا آب خوردن بیاورم محمد به لوله‌ی بخاری نگاه کرد. بله... اقدامات ایمنی برای کشتار ما در شبی خنک از شب‌های فروردین ماه گنبد کاووس صورت گرفته بود...
آن پایین توی خیابان کمی جلوتر از چهارراه میهن میدان انقلاب بود. تنها نقطه‌ای از شهر که بوی عزای فاطمیه می‌داد همان جا بود. هیچ جایی دیگر از شهر نه سیاه بود و نه سیاه‌پوش. برادران چند آمپلی فایر را در میدان انقلاب شهر نصب کرده بودند و نوحه پخش می‌کردند. فقط همین. بقیه‌ی شهر در خاموشی بود. ساعت نه و نیم شب صدای اذان عشا از مسجدهای تک‌مناره‌ی  شهر بلند شد... دم‌دمای صبح هم صدای اذان همین مسجدهای تک‌مناره‌ی شهر بود که بیدارمان کرد. همان اذانی که تویش حی علی خیر العمل نمی‌گویند و عوضش می‌گویند الصلات خیرٌ من النوم.
و من تا صبح فقط خاب جاده‌هایی را که آن روز رفته بودم می‌دیدم.
خاب جاده‌ی گنبد به آق‌آباد و حاجی‌قوشان و کلاله و بعد خالد نبی را می‌دیدم.
خاب دریاچه‌ی سد گلستان را می‌دیدم که 12کیلومتر بعد از گنبد یکهو کنار جاده دیده بودیمش و از بزرگی‌ و زیبایی‌اش در عجب مانده بودیم.
خاب آن سگی را می‌دیدم که وقتی کنار جاده ایستادیم تا به دیدن دریاچه‌ی سد گلستان برویم، از پشت ساقه‌های گندم سرش را بیرون آورد. همان سگ سفیدی که از پشت ساقه‌های سبز گندمزار با ما دالی بازی می‌‌کرد.
خاب موتورسوارهای توی جاده‌های خلوت را می‌دیدم که با شال سر و صورت‌شان را پوشانده بودند و با سرعت باد از کنارم رد می‌شدند.
خاب جاده‌ی پرپیچ و خم خالد نبی را می‌دیدم. خاب محمد و خودم را می‌دیدم که وسط جاده‌ی خلوت در میان سبزی بی‌پایان تپه‌ماهورها برای خودمان راه می‌رفتیم و عکس می‌انداختیم.
خاب پیچ‌های جاده را می‌دیدم.
خاب گندمزارهای سبز در دشت‌ها را می‌دیدم.
خاب غروب خورشید در آن سوی هزارتپه را می‌دیدم...
آن قدر خاب دیدم تا با صدای اذان مسجدهای تک مناره‌ی شهر گنبد بیدار شدم...
  • پیمان ..
مرز اینچه برون+ تریلی ها
مرز یعنی راننده تریلی‌هایی که سیگار را کج بر لب می‌گذارند و کاپشن بر دوش از شاه‌نشین خانه‌های‌شان پیاده می‌شوند و هوای صبحگاهی را با طعم گس سیگارهای‌شان می‌بلعند. مرز یعنی انتظار. انتظار تریلی‌ها با بارهای مختلف‌شان در صف ترخیص. انتظار آدم‌ها برای باز شدن مرز. مرز یعنی مرد و زنی که یشرکش با پژویی کرایه تا مرز آمده‌اند و حالا باید صبر کنند تا مرزداران اجازه‌ی عبور بدهند. مرز یعنی ردیف ماشین‌هایی که به انتظار کسانی یا مسافرانی از سفر بازگشته نشسته‌اند. مرز یعنی دیدن بهترین تریلی‌های جاده‌ها در صف انتظار. مرز یعنی جاده‌ی گنبد- اینچه‌برون. 
جاده ی گنبد-اینچه برون
دیگر خبری از جنگل‌های انبوه نبود. خبری هم از گندمزارها نبود. جاده از دل ترکمن‌صحرا می‌گذشت. دشت اندر دشت. با پوشش گیاهی و علف‌ها و بوته‌ها. و هوایی که هر از گاهی بوی باران داشت و قطره‌های ریز باران شیشه‌های ماشین را مشجر می‌کرد و هر از گاهی آرام و همراه بود. جاده، اسیر لاستیک‌های لاک‌پشت بود و 2-3تا ماشین دیگر و چند تا تریلی ترانزیت. همین و همین. جاده در غروق گله‌های گاو و شتر و اسب ترکمن بود. یکهو می‌دیدی یک دشت شتر مشغول چرا هستند. یکهو می‌دیدی چند تا گاو وسط جاده دارند دنبال هم می‌دوند و دنبال‌بازی می‌کنند. یکهو گاو آرامی را می‌دیدی که بی نگاه کردن به چپ و راست آرام و با طمانینه دارد از وسط جاده عبور می‌کند. یکهو می‌دیدی چوپانی دارد گله‌ی گوسفندانش را از حاشیه‌ی جاده جمع و جور می‌کند.
ترکمن صحرا- گله ی شترها
اینچه‌برون روی نقشه و تابلوهای راهنما نام شهری بود. ولی وقتی ماشین را راندیم به طرفش دیگر شهر نبود. خانه‌ها بزرگ و بی‌دیوار بودند. هر خانه یک ساختمان داشت، یک حیاط ولنگ و باز و یک محوطه‌ی محصور برای گاو و گوساله‌ها و گوسفندها. از خودشان هم که می‌پرسیدیم نمی‌گفتند شهر اینچه‌برون. می‌گفتند روستای اینچه‌برون. باید بنزین می‌زدیم. صبحانه هم باید می‌خوردیم. از مردی که یک تاکسی پراید زرد داشت و عرقچین به سر گذاشته بود پرسیدیم که کجا بنزین می‌توانیم بزنیم. آدرس داد. ازش آدرس تالاب آلما گل را هم پرسیدیم. خوب با ما تا کرد. وقتی ازش خداحافظی کردیم دستی به نشانه‌ی دوستی به‌مان داد. من هم گفتم: یا علی و راه افتادم. بعد زدم به پیشانی‌ام که احمق، این مردی که عرقچین به سر گذاشته شیعه نیست که این جور داری بهش می‌گویی یا علی! 
پمپ بنزین اینچه‌برون یک مغازه بود. یک ساختمان که فقط یک پمپ بنزین داشت و یک پمپ گازوییل و یک دفتر. پیرمرد متصدی پمپ بنزین خودش برایم بنزین زد. مثل تهرانی‌ها هم نبود که انعام بگیرد برای کارش. با لهجه‌ی ترکمنی ازم پرسید: برای چی اومدی این‌جا؟ گفتم: محض دیدن اینچه‌برون. گفت: روستای ما هیچ چی نداره! در این بین محمد رفته بود توی دفتر پمپ‌بنزین و با جوانی که آن‌جا بود گرم گرفته بود و ازش پرسیده بود که آیا کتاب آتش بدون دود را خانده‌ای؟ برایش تعریف کرده بود که این کتاب 7جلد است و محل وقوع تمام این 7جلد همین اینچه‌برون شماست. پسر یک جور عجیبی خوشحال شده بود و با ناباوری گفته بود: اینچه‌برون؟! نخانده بود. اصلن خبر نداشت که یک کتاب 7جلدی وجود دارد که همه‌اش توی اینچه‌برون می‌گذرد. اسم کتاب و ناشرش را روی یک تکه کاغذ نوشت. 
اگر خبر داشتم که پسر با شنیدن نام اینچه‌برون در یک کتاب این طور شگفت‌زده می‌شود، حتم یک دوره‌ی 7جلدی آتش بدون دود را از تهران می‌خریدم و می‌بردم تحویلش می‌دادم...
تالاب آلماگل
تالاب آلماگل همان نزدیکی مزر اینچه‌برون بود. بعد از روستای تنگلی. همان روستایی که یک مسجد داشت به نام مسجد حضرت علی(رضی‌الله عنه). صبح شنبه بود و تالاب خلوت خلوت بود. هیچ بنی‌بشری پیدا نبود. دورتادور تالاب پر بود از نی‌زارها و صدای غورباقه‌ها و پرنده‌ها. روی تابلوی ورودی تالاب هم نوشته بودند که قایق‌سواری و شناکردن در تالاب ممنوع است و این تالاب تحت حفاظت سازمان محیط زیست است. خلوت بود. سکوت بود. سکوت محضی که فقط غور غور قورباغه‌ها آن را می‌شکست. از نبودن آدمیزاد حوصله‌مان سر رفت. دانش پرنده‌شناسی‌مان هم در حد تشخیص کلاغ و گنجشک بود. وگرنه می‌توانستیم اردک سر سفید و اردک سر سیاه و اردک تاجدار و غاز پیشانی‌سفید و عقاب دریایی دم‌سفید را که همه از گونه‌های در معرض انقراض بودند بشناسیم و ببینیم!
راندیم به سوی مرز. بازارچه‌ی مرزی اینچه‌برون کوچک‌تر از آن بود که نامش در ذهن طنین می‌اندازد. یک بازارچه بود با چند مغازه که لباس می‌فروختند  و وسایل آشپزخانه و اسباب‌بازی و... خیلی از مغازه‌ها هم با آن که ساعت 10صبح بود بسته بودند. این که دراین بازارچه اجناس روسی می‌فروشند هم قابل تشخیص نبود برای‌مان! صبحانه را در همان بازارچه‌ی مرزی خوردیم و بعد به مرز فکر کردیم. به آن جاده‌یی که ادامه می‌یافت و بعد از چند کیلومتر به یک کشور دیگر می‌رسید. اگر پاسپورت داشتیم آن جاده را ادامه می‌دادیم. آن جاده به بخش بزرگ‌تر ترکمن‌صحرا می‌رسید. به کشوری می‌رسید که اسمش به نام ترکمن‌ها بود. به شهری می‌رسید که پایتخت ترکمن‌ها بود: عشق‌آباد. حسرت خوردیم که چرا باید 24ماه از جوانی‌مان را تقدیم کنیم و چرا این‌قدر هزینه‌ی سنگینی باید بپردازیم برای کمی آزاد بودن...
  • پیمان ..

جاده

1-خلاصه‌ی مسیرهای رفته:

روز اول: تهران، فیرزکوه، قائم‌شهر، ساری، گرگان(400کیلومتر) - گرگان، ناهارخوران، زیارت (10کیلومتر)

روز دوم: گرگان، علی‌آباد کتول، کبودوال(45کیلومتر)- علی‌آباد کتول، گنبد کاووس(90کیلومتر)- گنبد کاووس، خالد نبی(90کیلومتر) و برگشت به گنبد

روز سوم: گنبد کاووس، اینچه‌برون(70کیلومتر) – اینچه‌برون، آق‌قلا، بندر ترکمن(140کیلومتر) و بندرترکمن، بندر گز و اتوبان گرگان-ساری و برگشت به تهران

جاه ی اینچه برون به آق قلا- شوره زار

2-جاده‌ی اینچه‌برون به آق‌قلا. وارد شوره‌زار ترکمن‌صحرا شده‌ایم. دو طرف جاده دیگر نه گندم‌زار است و نه بوته‌زار و نه جنگل و نه هیچ. دو طرف جاده فقط نمک‌زار است و دشت کم‌حاصل. جاده در غوروق تریلی‌ها و کامیون‌های ترانزیت است و چند تا پراید با پلاک ایران 59. مو به تنم سیخ شده است. خبری از پلیس و دوربین سرعت‌سنج و جاده‌ی شلوغ و گرفت و گیر نیست. جاده به فرمان من است. سرعتم بیش از حد مجاز است. 100تا می‌رفتم. حالا دارم 120تا می‌روم و بیش از آن‌که چشمم به جلو و جاده‌ی روبه‌روم باشد، چشمم به تریلی ترانزیتی است که سایه به سایه‌ام دارد می‌آید و هی بهم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. مگر این تریلی‌ها محدودیت سرعت ندارند؟! مرسدس آکسور است. از پرایدی که دارد 100تا می‌رود سبقت می‌گیرم. برایم نوربالا می‌زند که هووی چه خبرته با این سرعت؟! اما تا نوربالای چراغش خاموش می‌شود تریلی ترانزیت را می‌بینم که با آن هیکل و طولش دارد از بغلش سبقت می‌گیرد. جاده برایش تنگ است. یک چرخش می‌رود توی شانه‌ی خاکی جاده و گرد و خاک می‌کند. ولی جمعش می‌کند و بی‌این که یک کیلومتر از 120تایش پایین بیاید سبقتش را می‌گیرد. تو دلم دل و جرئت راننده و بعد مهندسی ساخت آن تریلی را که با یک طرف در خاکی و یک طرف در آسفالت آن طور بی‌نقص توانست رد شود تحسین می‌کنم. پراید اگر بود سیستم فرمانش قرم‌قاط می‌زد و چپه می‌شد... توی آینه بغل ماشین دارم سبقت گرفتنش را تماشا می‌کنم و مو به تنم سیخ شده است. رسمن خایه‌فنگ شده‌ام. آن پرایدی که برایم نوربالا زد را دیگر نمی‌دانم... به آق‌قلا که نزدیک می‌شویم جاده بارانی و لغزنده می‌شود. سرعتم را می‌آورم روی 90تا. دوست دارم تریلیه ازم سبقت بگیرد و با خاک یکسانم کند. دوست دارم تسلیمش بشوم دیگر.3-4نوع سیستم ترمز ضدقفل در شرایط گوناگون جاده‌ای روی ماشینش است که حتا یکی از آن‌ها را هم من روی لاک‌پشتم ندارم. باید هم لنگ بیاندازم... ولی سبقت نمی‌گیرد. سرعتش را کم می‌کند. ازم سبقت نمی‌گیرد. از لغزنده بودن جاده ترسیده یا این که نمی‌خاهد غرورم را بشکند! نمی‌دانم...

اسکله ی بندر ترکمن

3-تحقیقات پیش از سفرم در مورد بندر ترکمن ناقص است. وقت نشده بود که آمارش را دربیاورم. سپرده بودم به رفتن به آن‌جا. سر ظهر است که به بندر ترکمن می‌رسیم. می‌رویم به اسکله. باران می‌آید و از سمت دریای خزر باد می‌وزد. ساحل بندر ترکمن گل‌آلود است. یک دور تا اسکله پیاده‌روی می‌کنیم و برمی‌گردیم. امکانات رفاهی چندانی وجود ندارد. دستشویی؟ نه. مغازه؟ نه. یک رستوران دم ساحل است که نوشابه‌ی 1400تومانی را 2000تومان می‌فروشد. حالا خودت حساب غذا را بکن دیگر. آن طرف هم اداره‌ی گمرک است. بندر ترکمن زیباست. ساحل دارد. اسکله دارد. خطوط ریل آهن از کناره‌ی شهر و نزدیکی ساحل می‌گذرد. مسجد تک‌مناره‌ی شهر بسیار بزرگ و دیدنی است.

 ولی بندر ترکمن به توی مسافر چیز چندانی عرضه نمی‌کند. تا ندانی چی به چی است به تو هیچ چیزی عرضه نمی‌کند. بعد از برگشتن به تهران بود که فهمیدم تنها جزیره‌ی ایرانی دریای خزر در نزدیکی بندر ترکمن است. یعنی ‌از اسکله می‌شد دید که آن دور خشکی است. گفتیم میان‌کاله است حتم. ولی نه. میان‌کاله از سمت مازندران باید رفت. این جزیره‌ی آشوراده است که در نزدیکی بندر ترکمن است و با این که چند سال است بنا به تصمیم دولت قرار است توریستی و مردم‌رو شود، ولی هنوز در غوروق شیلات است. نیمی از ماهیان خاویار ایران در همین جزیره صید صید می‌شود و ساختمان‌های آن قدمت تاریخی دارند. نرفتیم. یعنی نمی‌دانستیم و نتوانستیم هم که بدانیم برای رفتن به آن‌جا باید سوار بارکاس(آن کشتی کوچولوهای شبیه یدک‌کش) شویم و برای خودش برنامه‌ی زمانی دارد و...

توی یکی از آلاچیق‌ها زیلو را پهن می‌کنیم و ناهار می‌خوریم: نان و تون ماهی. هم من خسته‌ام و هم محمد. حین خوردن به دختر تنهایی که هی اسکله را می‌رود و می‌آید نگاه می‌کنیم. پسری هم با فاصله‌ی چند قدم از او هی می‌رود و می‌آید. هوا بارانی است. از خودمان می‌پرسیم این‌ها چرا دست هم را نمی‌گیرند؟ دختره قهر کرده؟ پسره کرم داره؟ چرا هی می‌روند و می‌آیند؟! 

ناهار را که می‌خوریم از بندر ترکمن می‌زنیم بیرون. دیگر وقت برگشتن است.

4-بعد از بندر گز وارد جاده‌ی اصلی و اتوبان ساری-گرگان می‌شویم. انتهای استان گلستان و ورودی استان مازندران بسیجی‌ها اتوبان را بسته‌اند. ایست و بازرسی. تا می‌آیم رد شوم مرد سیاه‌پوش ریشو تابلوی ایست را برایم تکان می‌دهد. می‌گیرم سمت راست که بایستم. یکی‌شان داد می‌زند چپ چپ. آهان. سمت چپ را مانع گذاشته‌اند و بسته‌اند. آن‌جا هم می‌شود ایستاد. ولی همیشه در حاشیه‌ی راست جاده می‌ایستند دیگر. بعد یکی دیگرشان داد می‌زند راست راست. می‌روم سمت راست و کجکی پشت کامیونی پارک می‌کنم که آن‌ها کارشان را بگویند. یکی دیگرشان گیر می‌دهد که راست پارک کن. 

پسرک ریشویی 17-18ساله‌ای را به سراغم می‌فرستند. غرغر می‌کند که چرا حرف گوش نمی‌کنی و بهت می‌گویند چپ راست می‌روی؟ می‌گویم: هیچ جای دنیا سمت چپ جاده توقف نمی‌کنند که. قشنگ معلوم است که محض نمایش اراده و قدرت بساط کرده‌اند. احمق است. به جای این‌که اول از همه احوال کارت ماشین را نگاه کند که یک موقع ماشین دزدی نباشد و ازین کارها می‌گوید صندوقت را بالا بزن. 

صندوق را نگاه می‌کند. سبد ظرف و ظروف است و سبد روغن و آچار و قطعات ماشین و کوله‌پشتی‌ام. شروع می‌کند به به هم ریختن سبد ظرف و ظروف. قوطی روغن مایع را می‌کشد بیرون نگاه می‌کند. قوطی ریکا را هم. آیا ریکا ندیده است تا به حال؟ قابلمه و ماهی‌تابه را هم می‌کشد بیرون و نگاه می‌کند. دنبال هیچ چی نیست به خدا. بعد شروع می‌کند به ور رفتن با سبد روغن موتور و آچارها. آن‌ها را هم به هم‌ می‌ریزد. کفرم درمی‌آید. بعد می‌گوید کوله‌ات را باز کن. باز می‌کنم. فقط چند تا لباس است. خالی است اصلن. با نگاه کردن راضی نمی‌شود. دست می‌کند توی کوله‌ام و تک تک لباس‌ها را درمی‌آورد و لمس می‌کند. بهش می‌گویم: شورتم کثیفه. بهش دست نزن. 

دست می‌زند. تکه‌ام برایش سنگین است. می‌گوید: می‌خای نگهت دارم؟ به ریش‌های جوانش نگاه می‌کنم. دلم می‌خاهد جواب بدهم: آن که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. اما می‌دانم که به عنوان یک آدم عادی من یک مجرم و گناه‌کار بالفطره‌ام. می‌گویم: نه نمی‌‌خام. 

می‌پرسد: از کجا می‌یای؟ نگاهش می‌کنم. زورم می‌آید بهش بگویم کجاها بوده‌ام و چه چیزها دیده‌ام. نزدیک‌ترین شهر رد شده را می‌گویم: بندر گز. می‌پرسد: چی کار می‌کردی؟ می‌گویم: سیر و سیاحت. بعدن که سوار ماشین می‌شویم محمد دعوایم می‌کند که چرا بهش راستش را نگفتی که مثلن از گنبد می‌آییم. زورم می‌آمد خب. صندوق را که نگاه کرد رفت سراغ صندلی عقب. زیپ روکش صندلی‌ها را باز کرد و همه‌ی کاغذهای توی آن را درآورد. لیست قطعات تعویضی و روغن‌های ماشین و تاریخ و کیلومتر عوض‌شدن‌شان بود و یک سری کاغذ دیگر. بعد پتو و بالش و کیسه‌ی خوراکی‌ها و آب و همه را وارسی کرد. بعد هم سراغ داشبورد رفت. فکر کنم دیگر خسته شده بود. چون توی داشبوردم شلوغ بود و همان فندک توی داشبوردم می‌توانست مورد گیر او قرار بگیرد... ولی رها کرد.

سوادکوه- جاده ی قائم شهر فیروزکوه

5-بعد از شوره‌زاری که آمده بودم نگاه کردن به مناظر جنگل‌های انبوه جاده‌ی قائم‌شهر فیروزکوه حالم را سر جا می‌آورد...بعد از قائم شهر تا خود تهران باران می بارد و برف پاک کن ماشین قیژ و قیژ مشغول انجام وظیفه می شود...

6-تحقیقات بعد از سفر:

اسب ترکمن:
فرهنگ ترکمن:
تاریخ ترکمن:
دین و مذهب ترکمن:
زبان ترکمنی:
موسیقی ترکمن:
معماری ترکمن:

و...

  • پیمان ..

ادیسون

۱۸
فروردين

یک جمله‌ای هست توی فیلم محله‌ی چینی‌ها، یک جایی از فیلم نواکراس(جان هیوستون) برمی‌گردد می‌گوید: "البته که من قابل احترامم، من پیرم، سیاستمدارها و مکان‌های عمومی و... هم اگر دوام بیارن قابل احترام هستن..."

این جمله‌ی فیلم آویزه‌ی گوشم شده. امروز که توی وبلاگ دیروز و امروز لاهیجان پرسه می‌زدم باز هم یاد این جمله افتادم.
ماجرا برای خیلی سال پیش است.

اصلن از همان زمان که من بچه بودم و زنبور عسل‌های خانه‌ی دایی حمله کرده بودند و نیشم زده بودند و پای چشمم باد کرده بود و شده بود یک خورجین گوشت بادکرده و بابا من را برده بود کوچه‌ی توکلی دکتر و دکتر بهم آمپول زده بود و من مثل چی گریه می‌کردم. همان موقع‌ها که من عاشق ساندویچ بودم و بعد از دکتر رفته بودیم ساندویچی برگ سبز و ساندویچ خورده بودیم. سر راه بود که آن مغازه را دیده بودم و پیمان 7ساله جانوری بود که کوچک‌ترین چیز عجیبی را در خیالش به یک سرزمین عجایب تبدیل می‌کرد.

آن مغازه یک جور دیگر بود. مثل مغازه‌های دیگر نبود. خاک‌گرفته بود. تاریک بود. جلوی شیشه‌اش پر بود از رادیوهای خاک‌گرفته‌ی عتیقه‌ی ترانزیستوری که با دو تا پیچ‌های بزرگ‌شان مثل بوق من را نگاه می‌کردند. پر بود از تلویزیون‌های سیاه و سفید. یک کم که دقت کرده بودم یک پمپ آب قرمز رنگ هم دیده بودم. و مغازه تاریک بود. به طرز غریبی تاریک بود. ولی معلوم بود که پشت آن تاریکی هزاران دنیای دیگر هستند. یادم نیست. سال‌هاست از آن پیمان 7ساله دور شده‌ام. ولی حتمن من به دنیاهای پشت آن مغازه‌ی خاک‌گرفته پرواز کرده بودم. حتمن آن جاها با ادیسون دیدار و ملاقات داشتم. حتمن مثل او کنجکاو خلاق و مخترع شده بودم و حتمن برای راحتی خودم و بشریت اختراع‌هایی هم کرده بودم. حتمن از آن رادیوهای ترانزیستوری و آن تلویزیون‌های سیاه و سفید عتیقه قصه‌های هزار و یک شب را شنیده بودم...
آن مغازه تک بود. مغازه‌ی ادیسون جای عجیبی بود که سال‌ها رنگ عوض نکرد. مغازه‌های اطراف هزاران رنگ عوض کردند و آن مغازه بی حتا یک گردگیری از غبار سالیانش پابرجا ماند. آن‌قدر پابرجا ماند که من حتا یادم رفته بود که این مغازه‌ی غریب و عجیب ادیسون هنوز هم وجود دارد. هنوز هم پابرجاست...
تا این که امروز توی یکی از پست‌های آخر وبلاگ دیروز و امروز لاهیجان به این متن برخوردم:

"در کودکی فکر می‌کردم این ادیسون همان ادیسونی است که لامپ (یا به قول معروف برق) را اختراع کرده است و هر وقت از جلوی این مغازه رد می‌شدم و او را در میان رادیوهای قدیمی می‌دیدم، او را در حال اختراع جدیدی تصور می‌کردم.
بعد ها که دانستم این‌طور نیست علت نام‌گذاری او به این نام برایم سوال شد و باقی ماند.
اما جالب‌ترین نکته در خصوص ادیسون علاقه‌اش به این مغازه بود. بطوری که نه تنها بعد از سالها، حاضر به واگذاری‌اش نشد، حتی حاضر به ایجاد تغییر در شکل و روی مغازه نیز نشد.
ما که سِنی نداریم، اما تمام قدیمی‌های لاهیجان تا یادشان می‌آید این مغازه را با همین نام و شکل و شمایل دیده‌اند.
شاید بتوان او را نمونه‌ای از "ثابت‌قدمی" دانست. این را احتمالاً دوستان هم سن و سالش که در این مغازه دور هم جمع می‌شدند بهتر می‌توانند گواهی دهند. دوستانی که حالا دیگر دل‌شان برایش تنگ می‌شود.
من یکی که نمی‌توانم اینجا را بدون این تابلوی قدیمی تصور کنم.

"ادیسون ملک شاه نظریان" چند روز پیش به رحمت خدا رفت. روحش شاد."

حالا دارم به عکس مغازه‌ی ادیسون نگاه می کنم و به جمله‌ی معروف فیلم محله‌ی چینی‌ها فکر می‌کنم فقط...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۸ فروردين ۹۲ ، ۱۸:۱۵
  • ۳۶۵ نمایش
  • پیمان ..

کرج

۱۶
فروردين

یَشَرکش رسیدیم کرج. اتوبان دو طرفش شلوغ بود. چه از سمت قزوین و چه از سمت تهران. ولی تیز و بز رسیدیم به 45متری. سند خانه را هم با خودمان آورده بودیم که مرد را از بازداشت در آوریم. ولی کور خانده بودیم... بلوار 45متری را تا ته آمدیم و رسیدیم به خیابان شهید بهشتی. دوربرگردان 100متری جلوتر بود. باید 100متر جلوتر می‌رفتیم و بعد دور می‌زدیم و برمی‌گشتیم. شلوغ شده بود. ماشین‌ها کلاچ ترمز دانه دانه جلو می‌رفتند. در این میان اتفاقی افتاد که برایم سخت تکان‌دهنده بود.
وسط بلوار، چمن‌ و گل کاشته بودند. چند ماشین جلوتر یک تویوتا پرادو(شاسی‌بلند) توی صف ماشین‌ها بود. یکهو زد به سرش. فرمان را گرداند سمت بلوار و ماشین را از روی جدول جهاند و بعد از روی چمن و گل‌ها رد شد و 100متر قبل از دوربرگردان دور زد و افتاد توی لاین مخالف و گازش را گرفت و رفت. نمی‌توانستم چیزی را که دیده بودم هضم کنم... توصیف همچین اتفاقی را فقط توی کتاب‌های سفرنامه‌های افغانستان خانده بودم که ترافیک در آن کشور فقط با گلوله‌ی تفنگ نظم و قانون پیدا می‌کرد.
به رد چرخ‌های تویوتا پرادو روی چمن‌ها و گل‌های وسط بلوار نگاه کردم. بابام کنارم نشسته بود. خاستم بگویم: "ببین مادرجن... چه گهی خورد!" بعد یادم آمد که حرام‌لقمه فحش بدتری است. گفتم: حروم‌لقمه... حروم‌لقمه... و تا رسیدن به دوربرگردان داشتم به این فکر می‌کردم که این‌جا کجاست؟! ایران؟!
مرد را دستگیر کرده بودند. خیلی بی‌هوا سر صبح ریخته بودند خانه‌اش و به جرم چک بی‌محل دستگیرش کرده بودند. نه خودش باورش می‌شد، نه ما. حتا روحش هم خبر نداشت که چه چک‌هایی دست تجار خشکبار کشور دارد...
چند ماه پیش شناسنامه‌اش را دزدیده بودند. از توی مغازه‌اش شناسنامه و خرت و پرت‌هایش را دزدیده بودند. او هم به پلیس خبر داده بود که شناسنامه‌ام را دزدیده‌اند. بعد کسانی که شناسنامه‌اش را دزدیده بودند با همان شناسنامه و کارت ملی دزدی رفته بود بانک تات و بانک صادرات حساب باز کرده بودند. (بانک تات اسفند ماه منحل شد. کثافت‌کاری‌های این بانک دامن مرد را هم گرفت... بانک صادرات هم که...) بدون این‌که روح مرد خبر داشته باشد رفته بودند به راحتیِ آب خوردن توی این دو تا بانک حساب باز کرده بودند و دسته چک گرفته بودند. بعد رفته بودند سراغ تجار پسته و بادام و خشکبار و تا می‌توانستند ازین طرف و آن طرف خشکبار خریدند و به نام مرد چک دادند و بعد خشکبار را برداشتند و دِ برو که رفتیم. مرد ماند و طلبکارهایی که رقم چک‌های توی دست‌شان به 560میلیون تومان می‌رسید... حالا کل زندگی و ماشین و ملک و املاک مرد را یک‌جا بفروشی به 100میلیون هم نمی‌رسد...
راه‌مان ندادند. آگاهی کرج رفتیم. سند قبول نکردند. طلبکارهایش را دیدیم. تهدید کردند که پولشان را می‌خاهند وگرنه 2تا بچه‌ی مرد را می‌دزدند. هر چه‌قدر گفتیم که تقصیر او نیست و او اصلن خبر نداشته و فقط شناسنامه‌اش را دزدیده‌اند و تقصیر آن بانک‌های کثافتی است که بی‌هیچ مسئولیتی رفته‌اند دفترچه چک صادر کرده‌اند و آن بانک کثافت حالا منحل شده و گند و کثافت‌کاری‌هایش را باید دولتی که اجازه‌ی فعالیت بهش داده جبران کند حالی‌شان نشد. هر چه‌قدر گفتیم که شما چه‌قدر خر هستید که در این شرایط بی‌ثبات چک قبول کرده‌اید به خرج‌شان نرفت... این‌که چطور مرد باید بی‌گناهی‌اش را ثابت کند و این که تا کی باید با قاچاقچی‌ها و آدمکش‌ها و جنایت‌کارهای زنجیر به دست و پا در یک سیاهچال تاریک به سر ببرد خودش قصه‌ای ست پر آبِ چشم...
دست از پا درازتر به تهران برگشتیم.

  • پیمان ..

پرستانه

۱۶
فروردين

چرا گربه‌ها فتی]ش سپر ماشین را دارند؟ هر وقت کوچه را خلوت گیر می‌آورند شروع می‌کنند خودشان را به سپر ماشین‌ها چسباندن و بعد با زبان و دست و پنجه به سپر ماشین‌ها اظهار لطف کردن... سپر ماشین چه گرما و نرما و انحنایی دارد آخر؟!

  • پیمان ..

وی با لبخندی خواب‌آلود گفت: پسرم من این طور در نظر خودم مجسم می‌کنم که جنگ دارد پایان می‌پذیرد و تنازع و ستیز قطع شده است. پس از آن دشنام‌گویی ها، لجن‌پراکنی‌ها و مسخره کردن‌ها آرامش فرا رسیده است و آدم‌ها تنها مانده‌اند، آن جور که دل‌شان خواسته است:
عقیده‌ی بزرگ کهن از سرشان پریده است، منبع عظیم نیرویی که تا آن زمان آن‌ها را تغذیه کرده و پرورانده بود مثل آن آفتاب شکوه‌مند دم غروبِ تصویرِ کلودلوزن محو شد، ولی در عین حال آخرین روز انسانیت بود.
و انسان‌ها ناگهان دریافتند که کاملا تنها مانده‌اند و حس کردند که به نحو وحشتناکی درمانده شده اند.
پسر عزیزم، من هرگز نتوانستم مردم را ناسپاس و ابله‌بارآمده تصور کنم. مردمی که خود را درمانده و رهاشده یافته‌اند تدریجا بهتر و صمیمانه‌تر و مهربان‌تر گرد هم می‌آیند. آن‌ها دستان یکدیگر را می‌گیرند. زیرا  درمی‌یابند که فقط خودشان هستند و خودشان که بر جای مانده‌اند! عقیده‌ی بزرگ جاودانگی روح از میان رفته است و آنان ناگزیرند جایش را پر کنند.
و تمامی آن عشق کهنی که در راه او که جاودانه است نثار می‌شد، اکنون برای تمامی طبیعت، دنیا، انسان‌ها و هر برگ علف مصرف خواهد گشت.
آنان چون تدریجا از طبیعت گذرا و محدود خود آگاه شده‌اند ناگزیر سر در راه عشق به زمین و زندگی نهاده‌اند و با عشقی خاص، نه آن عشق دیرینه، آغاز کرده‌اند که در طبیعت پدیده‌ها و اسراری را که پیش از آن به آن‌ها گمان نبرده بودند مشاهده و کشف کنند. زیرا با دیدی نو به طبیعت می‌نگرند، همان گونه که عاشقی به محبوبش می‌نگرد.
چون از خواب برمی‌خیزند شتابزده یکدیگر را می‌بوسند، مشتاق عشق‌اند، چون می‌دانند روزها و عمرها کوتاه است و این تنها چیزی است که برای‌شان باقی مانده است.  برای یکدیگر کار می‌کنند و هر کس هر چه دارد به دیگران می‌دهد و فقط همین کار مایه‌ی لذت اوست.
هر کودکی می‌داند تمامی کسانی که روی زمین زندگی می‌کنند مثل پدر و مادر اوی‌‌اند.
همه چنین می‌پندارند: "فردا شاید آخرین روز عمر من باشد." و به آفتاب دم غروب می‌نگرند: "اما مهم نیست. من خواهم مرد. ولی همه باقی می‌مانند و بعد از آن‌ها بچه‌ها و فرزندان‌شان." و این تصور که آنان زنده می‌مانند، همدیگر دوست خواهند داشت و نگران حال یکدیگر خواهند بود، جایگزینِ اندیشه‌ی دیدار بعد از مرگ می‌شود.
اوه، آنان در ابراز عشق و در فرونشاندن غم‌های بزرگ در قلوب‌شان شتاب دارند، برای خودشان مغرور و دلیر اند، ولی برای دیگری بیمناک‌ند. همه نگران خوشبختی و زندگی یکدیگر می‌شوند. غمخواری نسبت به یکدیگر را رشد می‌دهند و مثل حالا از آن شرم نمی‌کنند و مثل کودکان نوازشگر خواهند بود. چون با یکدیگر ملاقات کنند با دیدی ژرف و اندیشمند به هم نگاه می‌کنند و در چشمان‌شان عشق و افسوس خواهد بود...

جوان خام/ فیودور داستایوسکی/ عبدالحسین شریفیان/ انتشارات نگاه/ ص 641و ص642
منبع عکس: فلیکر

  • پیمان ..

نامه؟!

۱۲
فروردين

 

نامه ندارم

 

  • پیمان ..

خوددرگیری

۱۲
فروردين

سربالایی‌هایی کوهین را دو تا در میان با لاک‌پشت و پژو 405 پدر رفته‌ام. با لاک‌پشت سربالایی‌ها را از 110شروع می‌کنم و سر آخرین پیچ به 65-70 می‌رسم. و پژوی پدر سرحال است و از اول تا آخرش را 120 می‌رود و خم به ابرو نمی‌آورد و تازه پدال گازش تو را قلقلک می‌دهد که تا ته بفشاری و بالای 120را تجربه کنی. آن شب هم داشتیم دو نفری برمی‌گشتیم. مثل خیلی دفعات دیگر که 2نفری رفته و برگشته بودیم. و من آن شب چشم‌های خواب‌آلود پدر را دور دیده بودم و پدال را فشرده بودم و داشتم 140تا سرعت می‌رفتم. شب بود. سکوت بود. خستگی بود. لذت وحشیانه راندن در آن سربالایی‌ها بود. حس قدرتمند بودن. ماشین‌های توی لاین کندرو یکی یکی مثل درخت‌های کنار یک جاده رد می‌شدند. و رسیده بودم به سینه‌کش آخر. همان جایی که لاک‌پشت کم می‌آورد و عقربه سرعت می‌رسید به 75. اما پژو... داشتم به 2تا پراید که پشت سر هم توی لاین کندرو حرکت می‌کردند می‌رسیدم که یکهو یکی‌شان خیلی ناگهانی پیچید جلویم تا از ماشین جلوییش سبقت بگیرد. پدال ترمز را 3بار پشت سر هم فشردم. چسبیده شدم به ماتحت پراید. عقربه‌ی سرعتم رسید به 75. معکوس به 4 دادم و نوربالا زدم. یک لحظه کل فضای جلوی پراید هم روشن شد. ولی او هم لاک‌پشت بود. تا طرف پایش را تا ته روی پدال گاز بفشارد و سرعتش برسد به 80 و با اختلاف سرعت 5کیلومتر از ماشین بغلی‌اش سبقت بگیرد چند لحظه‌ای طول کشید. وقتی داشتم از کنارش رد می‌شدم برایش بوق بوق عروسی زدم.
ولی پرایده هیچ کاری نکرد. جواب بوقم را نداد. نوربالا هم نزد برایم. ای کاش او هم بوق بوق عروسی می‌زد برایم...
نمی‌دانم چرا این کار را کردم. عصبانی شده بودم؟ نمی‌خاستم تحقیر کنم. فقط بوق بوق عروسی زدم که بگویم... که بگویم داری عروس می‌بری با این سبقت گرفتنت؟ که بگویم بابا یک نگاه هم توی آن آینه بینداز ببین کی دارد می‌آید... تحقیر کجا بود؟ سالی حداقل 12-13بار با لاک‌پشت با همین وضعیت این سربالایی‌ها را بالا می‌آیم و پایین می‌روم. بعد خودم را تحقیر کنم؟ فقط او جوابم را نداد. همان طور که داشتم دوباره دور می‌گرفتم و دوباره به سرعت 120 می‌رسیدم از آینه به چشم های مظلوم و کم‌نور پرایده نگاه می‌کردم. چرا یک کم حس طنز نداشت حداقل؟ من برای یک جور اعتراض خنده‌دار برایش بوق بوق عروسی زده بودم. ولی او به سکوت طی کرده بود...

  • پیمان ..

عکس از فلیکر chushali

صبح رفتم داروخانه‌ی هلال احمر بالای خیابان‌مان. 2تا قرص و دوای اولی را گرفته بودم و مانده بود آخری که آمپول بود و هیچ داروخانه‌ای گیرش نیاورده بودم. تا به حال به داروخانه‌ی هلال احمر بالای خیابان‌مان مراجعه نکرده بودم. مامانم گفت که رفتی گیج نزنی. همان اول یک برگه نوبت بگیر. توی راه پیش خودم فکر می‌کردم که امروز آخرین روز کاری سال 1391 است. فکر می‌کردم که 91دارد تمام می‌شود. هیچ حسی نداشتم. فقط ازین که دیگر مجبور نبودم کاپشن بپوشم و سبک‌ شده بودم حس خوبی داشتم. رفتم نوبت گرفتم و نشستم. 10نفر جلوتر از من توی صف بودند. به آدم‌ها نگاه کردم.
چند نفر جلوی صندوق ایستاده بودند. یک آقای قدبلند بود که خانم قدبلند و چاقش کنارش ایستاده بود. مرد داروساز از توی داروخانه او را که دید به اسم صدایش کرد و گفت: تو چهره‌ی ماندگار این داروخانه‌ای. بعد شروع کرد بلند بلند دلیل چهره‌ی ماندگار بودن او را توضیح دادن. گفت که دیروز آمده بود دارویش را بگیرد. 110هزارتومن پول دارویش شده بود. بعد همان لحظه فکس آمد که قیمت دارویش 40هزار تومن گران شده. ما هم مجبور شدیم که 150هزارتومن ازش بگیریم. خیلی جزع فزع و داد و بیداد کرد. از تعجب و ناباوری داشت شاخ در می‌آورد. ولی ما ناچار بودیم که به قیمت جدید باهاش حساب کنیم. بعد رو کرد به آقای قدبلند و گفت: آقا، به جان شما نه، به جان خودم قسم، شما که رفتید و نفر بعدی که اومد آن دارو را بخرد ما 50هزار تومن از شما هم گران‌تر بهش فروختیم. یک فکس دیگه اومد و قیمت دارو 50هزارتومن گران‌تر شد...
حرف‌هایش که تمام شد چند لحظه داروخانه به حالت عادی در آمد. تا این که یک پیرمرد شروع کرد به داد و بیداد کردن.
-آخه من از کجا بیارم؟ هان؟ من از کجا بیارم؟
بعد رفت ایستاد روبه روی دختری که مسئول تحویل داروها بود.
-چرا گرونش می‌کنی؟ برای چی آخه؟ من 2ماه پیش این قطره رو خریدم 4 تومن. حالا کردیش 12تومن. 2تا تو هر ماه باید بخرم. 24هزار تومن شده... چرا گرونش می‌کنی؟ حقوق کارگرو 20درصد اضافه می‌کنن شما قیمت جنسا رو 80درصد اضافه می‌کنید.
یکی از مردهای سفیدپوش داروخانه آمد طرفش و گفت: ما کاره‌ای نیستیم به خدا. برید به رییس‌جمهور بگید.
پیرمرد گفت: همه‌ش می‌گید رییس جمهور. همه‌ش می‌گید کار اون یه نفره. مگه می‌شه فقط کار یه نفر باشه؟
کوتاه نمی‌آمد. تا این که مرد ریشویی رفت طرفش. داروهای توی دستش را نشان داد و گفت: ببین اینا داروی سرطانن. 2هفته پیش هر کدوم رو 8میلیون تومن خریدم. حالا شده 11میلیون تومن... من به کی بگم آخه؟!
نوبتم شد و رفتم پرسیدم که آیا این آمپول آخری توی دفترچه را دارید؟ گفتند نه، نداریم.
غروب راه افتادم سمت داروخانه‌ی مرکزی هلال احمر. غروب 28 اسفند بود. خیابان‌ها خلوت بودند. هیچ عابر پیاده‌ای در خیابان سپهبد قرنی دیده نمی‌شد. نم نمک راه می‌رفتم. به ماشین‌ها که پر سرعت و وحشیانه در خیابان می‌رفتند نگاه می‌کردم. به ساختمان‌های مختلف شرکت نفت که همه‌شان تعطیل بودند نگاه می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم الان آدم‌های این شهر کجا اند؟ کجا می‌روند؟ تعطیلات عید قرار است چه کار کنند؟ چرا همه می‌روند؟ چرا این شهر خلوت شده؟ من این‌جا توی این خیابان تک و تنها دارم چه کار می‌کنم؟ اگر الان یکی از این موتوری‌های توی خیابان بیاید و این جا خفتم کند و بخاهد پول‌هایم را بگیرد چه کار می‌توانم بکنم؟ تنها بودم. به صبح و داروخانه‌ی هلال احمر خیابان جشنواره فکر می‌کردم. ته دلم می‌گفتم پیمان هیچ وقت مریض نشو. پیمان اگر قرار است بمیری یکهو بمیر. مثل یک مرد بمیر. یکهو بِبُر... پیمان سال 91 تمام شده که تمام شده. یکهو باید تمام شود دیگر. همه چیز باید یکهو تمام شود. ننه من غریبم بازی نباید درآورد.
رسیدم به داروخانه‌ی مرکزی. آمپول را داشتند. ولی فقط 5تا داشتند. دکتر توی نسخه نوشته بود 10تا. گفتم همان‌ها را بدهد. 1800تومان شد. پولش ناچیز بود. فقط گیر نمی‌آمد. وقتی رفتم صندوق پول را بدهم پیرمرد جلویی یک 2هزار تومانی گذاشته بود روی پیشخان که مسئول صندوق گفت می شه 8900تومن. پیرمرد جا خورد و گفت: داروی دیابته. تا همین یه ماه پیش هم 1700تومن می‌دادم که! باورش نشد و مسئول صندوق بهش گفت که برو ببین اشتباه ندادن بهت... رفت و آمد و گفت که نه. می‌گن گرون شده...
داروها را گرفتم و راه افتادم.
حال نداشتم پیاده برگردم. به حد کافی خسته شده بودم. سوار اتوبوس شدم. پیرمرد بغل‌دستی‌ام شروع کرد به حرف زدن.
-زمان شاه این جوری نبود که...
اولش گوش نمی‌دادم. بعد ازم پرسید می‌دونی چرا این قدر بدبخت شدیم؟!
گفتم: چرا؟
گفت: همه حروم‌لقمه شده‌ن.
نگاهش کردم. گفت: پری‌روز پسرم عمل داشت. بیمارستان خصوصی. 3میلیون تومن هزینه‌ی بیمارستان شد. بعد غروبش 2میلیون و 500هزارتومن هم بردیم دادیم به مطب دکتره. به منشیه می‌گم رسید بده که به پسرم بگم که من این پولو تحویل شما دادم. می‌گه نه. ما به هیچ وجه برای هزینه‌ی عمل دکتر رسید نمی‌دیم. به این کار می‌دونی که چی می‌گن بین خودشون؟ می‌گن زیرمیزی. ولی من پولو از بالای میز به دکتره دادم و اونم خیلی راحت پولو گرفت. دیروز که پسرمو مرخص کردم ریز هزینه‌ها رو هم گرفتم. دستمزد دکتر 500هزارتومن بود. یعنی 500تا از بیمارستان گرفت. 2میلیون و 500هم از پسرم. اگه هم پولو نمی‌دادم بیمارستان خصوصی بود و آشنای دکتره. پسرمو الکی نگه می‌داشتن تا به دکتره پول بدیم.
دید دارم نگاهش می‌کنم و گوش مفت خوبی برای حرف‌هایش هستم. گفت: خونه بغلی‌مون داره می‌سازه.دیشب آهن آورده بودن. خالی کردن آهن هم سروصدا داره دیگه. خلاصه مث این که یکی از این همسایه‌های احمق زنگ می‌زنه 110که اینا آهن دارن خالی می‌کنن و سروصدا زیاده. پلیس اومد. گفت صاحبخونه کیه. همسایه‌ی ما هم رفت پیش پلیسه. پلیسه زارت و زورت کرده که سروصدا می‌کنی و مخل آسایش مردمی. اینم گفته چه کار کنم؟ آهن داریم خالی می‌کنیم دیگه. آهن صدا داره دیگه. خاستن ببرنش کلانتری. به جرم اختلال در آسایش عمومی. اینم برگشته گفته چی کار کنم الان؟ پول شام تونو بدم؟ پلیسا خندیدن. نفری 10هزار تومن به پلیسا داده و پلیسا هم گازشو گرفتن رفتن.
پلیس مملکت این جوری رشوه می‌گیره. می‌فهمی؟
تازه مهندس ناظر هم همون روز ازش 200هزار تومن تلکه کرده بوده. نمی‌دونم به خاطر چی. ولی مثل این که یه گیر الکی بوده.
توی ذهنم پول‌ها را به ترتیب کردم. دکتر 2میلون و 500هزار. مهندس 200هزار. پلیس 20هزار. ارقام جالبی بودند.
پیرمرد وقتی می خاست پیاده شود گفت: "حرام‌لقمه‌گی" از "حرام‌زادگی" پست‌تره... می‌فهمی که؟!
@@@
نوروز مبارک...


پس نوشت: عنوان عکس: قیامت. عکاس: chushali. منبع: @@@

  • پیمان ..

دانشگا- 4

۲۷
اسفند

ارتباط صنعت و دانشگا

چند هفته‌ای بیلبوردش را گوشه‌ی میدانک دانشکده فنی می‌دیدم. اشکال ویرایشی داشت و من می‌خاندم: "مرکزِ رشدِ حلقه‌ی اتصال صنعت و دانشگاه". به بچه‌ها هم نشانش می‌دادم و با همدیگر می‌خندیدیم. آخر این دانشکده به این عظیمت برای خودش دفتر و دستکی دارد به اسم "دفتر ارتباط با صنعت". اسمش روی خودش است. قرار است واسطی باشد برای صنعت و دانشگا. توی این 4سال فهمیدیم که آن دفترِ چند اتاقه‌ی طبقه‌ی سوم دانشکده‌ی معدن فقط کارش این است که نزدیک تابستان به هر دانشکده چند کارخانه و اداره معرفی کند تا دانشجویان گرامی یک یا دو واحد کارآموزی‌شان را در آن‌جاها سپری کنند...
ما به این بیلبورد نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم که آن دفتر فکسنی ارتباط با صنعت هنوز هست. حالا یک نهاد دیگر ساخته‌اند برای تقویت آن دفتر. به احتمال، چند ماه دیگر هم یک نهاد دیگر می‌سازند برای تقویت همینی که ساخته‌اند. و خلاصه اشتغال‌زایی خوبی ایجاد می‌کنند.
بعد فهمیدم که بین مرکز رشد و حلقه‌ی اتصال صنعت و دانشگاه یک ویرگول نامرئی هم قرار دارد. سوال این بود که وقتی دفتر ارتباط با صنعت هست مرکز رشد دیگر در مورد صنعت و دانشگا چه می گوید. گفتند که "مرکز رشد" با "دفتر ارتباط" با صنعت توفیر می‌کند!
"دفتر ارتباط با صنعت" کارآموزی دانشجوها را راست و ریس می‌کند. این "مرکز رشد" به طرح‌ها و ایده‌های خوب و به‌دردبخوری که صنعت ایران حاضر نمی‌شود برای‌شان به اندازه‌ی یک اپسیلون خرج کند بها می‌دهد و کمکی پول خرج می‌کند تا آن طرح‌ها اجرایی شوند! یعنی زور می‌زند که صنعتی‌شان کند!
آیا اینی که گفتم دو تا نهاد اجرایی در درون دانشگا نیاز دارد؟!
ارتباط صنعت و دانشگا ضرورتی است که آدم‌های زیادی در موردش قلم‌فرسایی کرده‌اند و نظرها گفته شده است که دانشجویی که فقط مشتق و انتگرال بلد باشد به درد صنعت نمی‌خورد و از آن طرف هم کارگری که فقط بلد باشد آچار را محکم و درست در دست بگیرد به درد پیشرفت صنعت نمی‌خورد و... حس می‌کنم اشتغال‌زایی برای 7-8 نفر بیشتر در درون دانشگا خیلی مساله‌ی مهم‌تری است!
شاید قصه‌ی اتوبوس هیبریدی دکتر اصفهانیان همه‌ی آن چه را که باید بنالم روایت کند.
ضرورت ماشین‌های هیبریدی به خصوص برای هوای همیشه آلوده‌ی تهران امری واضح و مبرهن است.
دکتر وحید اصفهانیان استاد کاشانی دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران است که طرح‌های زیادی را با کمک دانشجویان اجرایی کرده است. یکی از طرح‌های او که از چند سال پیش رویش کار کرده، اتوبوس هیبریدی است. یک طرح مشترک بین دانشگاه تهران و دانشگاه صنعتی اصفهان و ایران‌خودرو دیزل. ایران خودرو دیزل یکی از اتوبوس‌های شرکت واحد را به رایگان در اختیار دانشگا قرار داده و دکتر اصفهانیان هم با صرف 200میلیون تومان هزینه و آزمایش‌ها و کارهای مهندسی فراوان به کمک دانشجویان آن را هیبریدی کرده. نمونه اتوبوس هیبریدی دکتر اصفهانیان 30درصد کاهش مصرف سوخت و 70درصد کاهش آلاینده‌های هوا را داشته. شرح جزئیات بیشتر را این‌جا می‌توانید بخانید.
در نمایشگاه علم و فناوری اسفند ماه سال 1389 اتوبوس هیبریدیِ طراحی شده رونمایی شد. اتوبوسی که در بازدید رهبر مورد توجه قرار گرفت و دستور اکد برای تجاری‌سازی هر چه زودترش داده شد. دکتر اصفهانیان همان موقع مصاحبه کرده بود و گفته بود که روند تجاری‌سازی این اتوبوس حداقل 3سال طول می‌کشد که با توجه به دستور رهبر به طور حتم این مدت کوتاه‌تر خاهد شد...   16فروردین 1391 یک مصاحبه‌ی دیگر از دکتر اصفهانیان منتشر شد که مدل نیمه‌صنعتی اتوبوس هیبریدی تا یک سال آینده ساخته خاهد شد... و...
اما در اسفند ماه 1391یک مصاحبه‌ی جالب از مدیرعامل شرکت اتوبوس‌رانی شهر تهران در خروجی خبرگذاری‌ها قرار گرفت:
"اتوبوس‌های هیبریدی و دوکابینه در یک قدمی تهران/راه‌اندازی BRT بزرگراه امام علی(ع)

پیمان سنندجی در گفت‌وگو با خبرنگار مدیریت شهری شهر با اشاره به اقدامات سامانه‌ی اتوبوسرانی در ایام پایانی سال و ایام نوروز گفت: مهمترین اقدام تقویت ناوگان خواهد بود که در این مورد 300 دستگاه اتوبوس دوکابین وارد خطوط اتوبوس‌رانی خواهد شد.
مدیرعامل شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه افزود: بیشتر این اتوبوس‌ها در خط 8 BRT ، مسیر اتوبوس‌های تندرو در بزرگراه امام علی (ع) و خطوط جنوبی شهر استفاده خواهد شد...
وی اظهارداشت: این 300 دستگاه اتوبوس اکنون در گمرک است و امیدواریم بتوانیم این تعداد ناوگان را به موقع ترخیص کرده و تا آخر اسفند وارد خطوط کنیم.
سنندجی تصریح کرد: اتوبوس‌های هیبریدی نیز اکنون در حال ترخیص است و به زودی وارد ناوگان می‌شود. تعداد 10 دستگاه پیش‌بینی شده که اکنون 5 مورد آن به گمرک رسیده است..."

آیا قصه‌ی اتوبوس هیبریدی دکتر اصفهانیان به شرح بیشتری نیاز دارد؟!

فقط یک نکته‌ی تکمیلی باید گفت. قیمت اتوبوس هیبریدی معمولن 2برابر قیمت اتوبوس معمولی است. بنا به گفته‌ی سالنامه‌ی روزنامه‌ی همشهری در سال 1391(شنبه-26 اسفند1391) قیمت هر کدام از اتوبوس‌های دو کابین یک میلیارد تومان است. یعنی قیمت هر کدام از آن اتوبوس‌های هیبریدی وارداتی 2میلیارد تومان است...
تو خود بخان حدیث ارتباط صنعت و دانشگا را...

  • پیمان ..

Pauline & Cédric

۲۴
اسفند

جهانگردان فرانسوی در جاده های ایران

خیلی اتفاقی یافتمشان. همه چیز از پیکان شروع شد. از‌‌ همان آقای انگلیسی که توی فلیکر می‌گردد و همه‌ی عکس‌های پیکان هانتر را ستاره می‌زند و بعد اجازه می‌گیرد که آن عکس را توی وبلاگش بگذارد. رفتم توی صفحه‌اش و به عکس‌های پیکان در طول تاریخ و در چهار گوشه‌ی دنیا نگاه کردم. پیکان‌های ایرانی یک جور دیگر بودند. بار دیگر داشتم توی ذهنم حلاجی می‌کردم که نه، پیکان فقط یک ماشین نیست... بعد داشتم به این می‌رسیدم که پراید هم فقط یک ماشین نیست... بعد به یک عکس از یک پیکان توی جاده‌های ایران رسیدم. یک عکس بود از یک پیکان که یک خانواده در آن بودند با کلی بار روی سقف ماشین و در جاده.
حس عجیبی داشت آن عکس. و بعد که به صفحه‌ی صاحب آن عکس رسیدم مبهوت ماندم.
یک خانم و آقای فرانسوی بودند. یک خانم و آقای فرانسوی که با دوچرخه دور دنیا می‌گشتند و عکس‌‌هایشان از کشور‌ها را گذاشته بودند توی فلیکر. مدل دوچرخه‌شان هم جالب بود. خیلی کشور‌ها رفته بودند. از فرانسه بگیر تا لائوس. و در این میان ایران هم بود. ۳۵۹تا عکس از ایران توی پیج فلیکرشان بود. از ماکو شروع کرده بودند به رکاب زدن و بعد تبریز و زنجان و تهران و کاشان و نطنز و اصفهان و شیراز و... تا آخرسر که رسیده بودند به بندرعباس.

کمپینگ در جاده

پایین هر کدام از عکس‌ها هم یکی دو کلمه به فرانسوی توضیح داده بودند.

خاستم بیشتر ازشان بخانم و بدانم. توی پروفایلشان هیچ شرحی در مورد خودشان ننوشته بودند. کل فلیکرشان هم به زبان فرانسوی بود. از گوگل هم به کمک گوگل ترنزلیت هر چه پرسیدم به جایی نرسیدم. چون ندیدم حقیقت ره افسانه زدم و خودم حدس زدم و برایشان قصه‌ها بافتم... قصه‌هایی که برای منی که خودم توی ایرانم حسرت برانگیز بودند!

 مایلر

در جاده

نشستم و به عکس‌هاشان نگاه کردم. یک دنیا حرف بود. ۳۵۹تا عکس که یک دنیا حرف بود... خیلی حرف‌ها.

وقتی لاستیک دوچرخه شان سوراخ شده بود...

جهانگرد بودند و سال ۲۰۱۲ با دوچرخه توی جاده‌های ایران گشته بودند...

صفحه ی فلیکر Pauline & Cédric :@@@

  • پیمان ..

دانشگا- 3

۲۲
اسفند

خودم هم نفهمیدم چطور دانشگا قبول شدم. آن پیش دانشگاهیِ «دولتیِ» میدانِ امامت (مدرسه‌ی شهید رجایی) با آن مدیرِ به شدت دموکراتش (آقای مدنی) که هر کسی را با هر معدل و وضعیتی در مدرسه‌اش ثبت نام می‌کرد هنوز برایم خاطره‌ی خوبی است. معلم‌های آنجا پولکی نبوند. مایه می‌گذاشتند و کمترین وظیفه‌ام فکر کنم در قبالشان‌‌ همان قبولی در دانشگا بود. همه‌شان غیرانتفاعی هم درس می‌دادند. آنجا هم درس می‌دادند. چند سال زمان لازم بود تا بفهمم شریف‌ترین آدم‌های زندگی‌ام را‌‌ همان روز‌ها دیدم. باری... قصه‌اش جداست.

وارد دانشگا که شدم فهمیدم عین خودم زیاد نیستند! چیزی که روزهای اول کمی آزارم می‌داد اکیپ‌ها بودند. اکیپ‌های بچه‌های هم دبیرستانی. اکیپ بچه‌های علوی. اکیپ بچه‌های سلام. اکیپ بچه‌های مفید و... اکیپ بچه‌های علامه حلی با اکیپ بچه‌های فرزانگان جفت و جور بودند. قبل از دانشگا دختر و پسر با هم مراودات گرمشان را تشکیل داده بودند و آن وقت ما... زمان که گذشت اکیپ‌ها تغییر شکل دادند. بچه‌های هم عقیده دسته دسته شده بودند. اکیپ پسرهایی که با دختر‌ها همه جا می‌رفتند. اکیپ بچه‌های بسیجی. اکیپ بچه‌های خابگاه. اکیپ بچه‌های فلان. اکیپ بچه‌های به‌مان. یادم هست حامد آن روز‌ها خیلی جوش و جلا می‌زد که همه‌ی بچه‌ها با هم باشند. حداقل یک بار همه با هم برویم کوه. ولی...
چند ماه پیش "علی عبدالحی" توی کتابخانه‌ی دانشجویی یک شماره از نشریه‌ی "صلا" (گاهنامه‌ی کتابخانه دانشجویی دانشکده فنی) را به موضوع «برچسب‌ها و اکیپ‌ها» اختصاص داده بود. بند اول سرمقاله این طور شروع می‌شد:
 «تصویر امروز جای جای دانشگاه آن چنان است که گویی مجمع الجزایری دورافتاده از جماعت‌ها در بحری عمیق غرقه گشتند. متاسفانه، برخورداری از نوعی همبستگی اجتماعی تحت عنوان دانشگاهی و دانشجو امری صرفاً خیالی و نه واقعی به نظر می‌رسد.»
موضوع جالبی بود و چند تا از نوشته‌های این نشریه خوب بودند. خود علی عبدالحی توی یکی از مقالات به پدیده‌ی مدارس غیرانتفاعی و تاثیرشان روی دانشگا پرداخته بود. مقاله‌ی کوتاهی بود و فقط در حد طرح یک موضوع. به نظرم موضوع جالبی بود. مقاله را اینجا کپی پیست می‌کنم:

مرسدس کروک برای تو، مدرک چروک هم برای تو۱نگاهی گذرا به پدیده‌ی مدارس غیرانتفاعی

"مدارس غیرانتفاعی چه تاثیراتی می‌توانند بر مساله‌های دانشجویان امروز که‌‌ همان دانش آموزان دیروزند و همچنین بر فضای دانشگاه داشته باشند؟ چگونه می‌توان از بررسی مدارس غیرانتفاعی پلی زد به نقد فضای امروزه‌ی دانشگاه؟ مگر می‌شود نگاهی یکسان به این همه مدارس غیرانتفاعی متعدد و متنوع که تفاوت‌های زیادی با هم دارند داشت؟ این برخی سوالاتی است که ممکن است در وهله‌ی اول برای مخاطب پیش بیاید. در ادامه‌ی این نوشتار نگارنده در صدد است که به این دست سوالات پاسخ دهد.
نگاهی به تاریخچه‌ی تشکیل این مدارس خالی از فایده نیست. این مدارس را باید مولود دهه‌ی دوم انقلاب اسلامی دانست، دهه‌ای که معروف به سازندگی و توسعه است. قانون مدارس غیرانتقاعی در سال‌های پایانی دهه‌ی شصت به تصویب مجلس شورای اسلامی می‌رسد.۲ در این قانون اشاره شده است که مدارس غیرانتفاعی باید ازمحل مشارکت‌های مردمی و کمک‌های موسسات خیریه اداره شوند و درآمدهای این مدارس منحصر به تامین هزینه‌های جاری و توسعه‌ی مدارس شود. البته با نگاهی نه چندان دقیق به اسم مدارس غیرانتفاعی هم می‌توان متوجه شد از ابتدا قرار نبوده است نفع و سودی در کار باشد.
مدارس غیرانتفاعی با وجود تمام تفاوت‌هایی که با یکدیگر دارند دارای دو شباهت مهم هستند. اول اینکه تمامی این مدارس برخلاف اسم خود کاملا به صورت انتفاعی اداره می‌شوند و اساس فعالیت‌‌هایشان بر سود و هزینه است. مدارس غیرانتفاعی امروزه تبدیل به بنگاهی اقتصادی شده‌اند که از مشتریان خود (دانش آموزان) پول‌های گزاف می‌گیرندو ثبت نام به عمل می‌آورند، سپس برای دانش آموزان برنامه ریزی می‌کنند و به آنان آموزش داده می‌شود تا برای مدرسه در عرصه‌های مختلف افتخارآفرینی کنند! و در آخر نیز، افتخارآفرینان این مدارس به تابلو‌ها و بیلبوردهای تبلیغاتی بدل می‌شوند و دانش آموزان جدید را جذب می‌کنند. دوباره اینان تبدیل به پیام بازرگانی می‌شوند و این دور تجارتی ادامه دارد...
شباهت دوم عوض شدن برخی روابط در این نوع مدارس به دلیل وارد شدن عنصری به نام پول است.۳ دانش آموزی که شهریه‌ی چند میلیون تومانی می‌دهد توقعش از کادر مدرسه و معلمین عوض می‌شود، انتظار ندارد معلم او را به خاطر اشتباهی که کرده مورد عتاب قرار دهد و چون شهریه داده، نگاهش به کادر مدرسه مانند کارگزار است.
با نیم نگاهی به دانشگاه‌های بر‌تر کشور مشاهده می‌شود که بافت اصلی آن‌ها را دانشجویانی تشکیل می‌دهند که روزی دانش آموز مدارس غیرانتفاعی بوده‌اند. مدارسی که هر کس توانایی مالی ورود به آن‌ها را ندارد. در نتیجه دیگر نباید انتظار داشت در فضای عمومی دانشگاه نماینده‌هایی از طبقات مختلف جامعه دیده شوند. امروزه رقابتی نابرابر شکل گرفته است، کسانی می‌توانند به راحتی وارد دانشگاه شوند که از تمکن مالی برخوردار باشند. در صورتی که زمانی دانشگاه "راه دیگر"ی بود تا افرادی که در خانواده‌های متمکن متولد نشده‌اند نیز بتوانند از طریق آن پله‌های ترقی را طی کنند و به جایگاه اجتماعی مناسبی برسند. ولی وضعیت حاضر چگونه است؟ مگر می‌شود بی‌پول وارد این عرصه‌ی رقابت شد؟ و آیا دیگر دانشگاه بالذات منزلت بخش است؟ به نظر می‌رسد امروزه آن راه دیگر به روی طبقات پایین مسدود شده است.
همواره سوالی نوستالژیک وجود داشته است که موضوع انشا‌های دوران دانش آموزی همه‌ی ما بوده است: علم بهتر است یا ثروت؟ ولی اکنون تقابل نهفته در این پرسش بیشتر شبیه یک شوخی است. دانش آموز پنجم دبستانی را در نظر بگیرید که سالی شش میلیون تومان شهریه می‌دهد. حال موضوع انشایی که قرار است بنویسد این است: علم بهتر است یا ثروت؟
مطلب دیگری که تا حدودی معلول مدارس غیرانتفاعی است شکل گرفتن اکیپ‌های بسته‌ای در داشنگاه است که نمی‌توانند و نمی‌خواهند با هم گفت‌و‌گو کنند و تعامل داشته باشند. اکیپ‌ها باید حول مشترکاتی که به مرور بر اساس تعامل پیدا می‌شوند، شکل بگیرند. اما امروزه اکیپ‌هایی در دانشگاه وجود دارند که به صرف تعلق به فلان مدرسه و به‌مان موسسه‌ی آموزشی تشکیل شده‌اند.
فی نفسه وجود چنین اکیپ‌هایی بد نیست. ولی وقتی باید احساس نگرانی کرد که این گروه‌ها نیازی به تعامل با دیگران نمی‌بینند و دانشگاه به جزایر دورافتاده از هم تبدیل می‌شود. فاجعه آنجا رخ می‌دهد که گروه‌هایی در دانشگاه وجود دارند که چون در مدرسه‌ای خاص تحصیل کردند بر دیگران احساس برتری می‌کنند و خود را از دیگران متمایز می‌بینند و مدعی پرستیژ تو خالی می‌شوند.
متاسفانه مشاهده می‌شود که دانش آموزان غیرانتفاعی شاکله‌ی اصلی دانشگاه‌های بر‌تر کشور را تشکیل می‌دهند و هر سال بر تعداد آنان در دانشگاه افزوده می‌شود. همین مساله نشان می‌دهد که برای نقد مناسب و همه جانبه‌ی دانشگاه و دانشجویان مجبور به بررسی نقادانه مدارس غیرانتفاعی هستیم. مدارس غیرانتفاعی با تمام تفاوت‌ها دارای اشتراکاتی هستند که سبب می‌شود در برخی جنبه‌ها نگاهی کلی و یکسان به آن‌ها کاملا به جای و در خور تامل و بررسی باشد."

۱: تیتر با الهام از تیتر مجله‌ی چلچراغ شماره‌ی ۴۴۸
۲: قانون فوق مشتمل بر ۲۱ماده و ۱۵تبصره در تاریخ ۵خرداد ۱۳۶۷ به تصویب مجلس شورای اسلامی رسید.
۳: این مساله عمومیت دارد ولی کلیت ندارد.

(نشریه صلا/ سال سوم-شماره اول- مهرماه ۱۳۹۱-ص۶)

  • پیمان ..

دانشگا -2

۲۲
اسفند

چیزی که هر چه قدر جلو‌تر می‌روی بیشتر با آن مواجه می‌شوی، قدرت مطلقه‌ی استاد است. همه چیز دست استاد است. کسی نمی‌تواند از او بازخواست کند که چرا این قدر سخت گرفته. چرا به فلانی این نمره را داده و به بهمانی یک نمره‌ی یگر. هیچ کسی نمی‌تواند به او بگوید که چرا فقط به معدل‌های بالای ۱۷ اعتنا می‌کند. چرا این جوری درس می‌دهد. کسی نمی‌تواند به رویش بیاورد که چیزهایی که داری می‌گویی به درد عمه ت می‌خورد. واحدی ست که باید پاس شود. استاد کار سختی ندارد. او فقط می‌آید سر کلاس‌ها، از روی اسلاید‌هایش چیزکی می‌گوید. یک تی‌ای (تدریس یار، تیچر اسیستنس و...) برای خودش تعیین می‌کند. یک امتحان می‌گیرد. یک تی‌ای دیگر برگه‌های امتحانی را تصحیح می‌کند. استاد به چند نفر که به دفترش آمد و رفت دارند نمره‌های خوب می‌دهد. چند نفر را هم می‌اندازد و ترمش تمام می‌شود.
هر چه قدر مقام علمی استادی بالا‌تر می‌رود قر و قمیش‌هایش برای پذیرفتن و تحویل گرفتن دانشجو‌ها بیشتر می‌شود. وقتی مقامت بالا‌تر رفت (از مربی به استادیاری و از استادیاری به دانشیاری و از دانشیاری به استاد تمامی) می‌توانی معیارهای راحت طلبانه تری برای پذیرفتن دانشجویان وضع کنی. این اصلی کلی نیست. به خصوص برای اساتید پا به سن گذاشته که حس می‌کنم میزان درکشان از موجود بدبختی به اسم دانشجو بیشتر است. ولی تجربه‌های ۴سال تحصیل در مهد مهندسی ایران برایم این اصل را بیان کردنی کرده.
اساتید خروجی نظام آموزشی و دانشجویان ورودی آن هستند. خروجی و ورودی‌های یک چرخه‌ی جالب. درس می‌خانی، معدل بالا کسب می‌کنی، سوگلی استادی که مثل تو بوده می‌شوی، بعد بیشتر درس می‌خانی، تو هم استاد می‌شوی و... خب افراد حاضر در این چرخه (استاد فردا و دانشجوی دیروز) به اطمینان اشتراکاتی دارند...
یکی از مهم‌ترین این اشتراکات محافظه کاری است. محافظه کاری ویژگی بزرگی است که باعث می‌شود این چرخه بی‌هیچ نقصی هی بچرخد و بچرخد. دانشجوی امروز (استاد فردا) می‌داند که این اسلایدهایی که استاد انرژی خورشیدی در حال ارائه دادنشان است برای سال ۱۹۸۸ هستند و الان سال ۲۰۱۳ است و این توضیحاتی که در کتاب مرجع و در این اسلاید‌ها هستند فقط مشتی کلمه‌ی انگلیسی‌اند و هیچ دردی را دوا نیستند. می‌داند پروژه‌ای که استاد تعریف کرده چیزی فرا‌تر از کار یک شرکت مهندسی است. می‌داند که خود استاد حس علمی چندانی نسبت به چیزی گفته ندارد. اما چیزی نمی‌گوید. چیزی نمی‌تواند بگوید. اگر بگوید خودش را در محضر استاد خراب کرده. نمره‌ی خوب این درس فدای جسارتش می‌شود. اعتبار و احترامش نزد استاد (که ضامن نمره‌های خوبش است) فدای جسارت احمقانه‌اش (!) می‌شود. ‌‌نهایت کاری که می‌کند سمبلیزاسیون (سمبل کردن) پروژه و سکوت در کلاس و گوش فرا دادن به فرمایش‌های استاد است... و تازه این حق جسارت فقط برای «استاد فردا» تعریف می‌شود و او از این حق خودش استفاده نمی‌کند. وگرنه «استاد تمام امروز» که برای دانشجوی معدل ۱۴و ۱۵ خودش حتا حق جسارت هم قائل نیست...
اما قدرت مطلقه‌ی استاد فقط شامل حال دانشجو می‌شود!
دست بالا دست زیاد است. خود استاد تحت قدرت‌های مطلقه‌ی بالاتری است. مقامات بالا‌تر دانشگا، حراست دانشگا، وزارت علوم و بالا‌تر از وزارت علوم. استاد در مقابل دست‌های بالا‌تر از خودش بید لرزانی است که فقط سکوت اختیار می‌کند. محافظه کاری صفت مشترک دانشجوی دیروز و استاد فردا است. دانشجوی دیروز می‌بیند که در داخل دانشگاه نبود امکانات بسیار است. می‌بیند که دانشجویان زیردستش مشکلات فراوانی دارند. خودش هم به احتمال زیاد از سوی قدرت‌های بالادستش دچار مشکلات زیادی است. ولی او هم سکوت می‌کند.
البته واضح و مبرهن است که اعتراض کردن و سعی برای رسیدن به خاسته‌های خود همیشه هزینه دارد. هزینه‌هایی که‌گاه هنگفت هستند. اگر یک نفر و یا چند نفر اعتراض کنند هم رسیدن به نتیجه حتمی نیست. حتا ممکن است میزان هزینه‌ها برای آن نفر یا آن چند نفر به قدری باشد که از زندگی معمولی محروم شوند. انتظار قهرمان بازی از چند نفر داشتن احمقانه ست. چاره‌ی درد برای این جور مواقع تشکیل نهادهای صنفی است. ولی اساتید دانشگاهی به قدری محافظه کارند که حتا یک نهاد صنفی برای خودشان هم ندارند...
توی خاطرات نسل‌های قدیمی دانشکده‌ی فنی، خاطرات خانم افسانه صدر نکته‌ی جالبی برایم داشت. در توصیف سال‌های دهه‌ی ۴۰ دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران ایشان به یک رقابت جالب بین انجمن اسلامی دانشکده و حزب توده‌ای‌های دانشکده برای به دست آوردن مشاغل خدماتی دانشگاه مثل اتاق کپی و راهنمای کتابخانه شدن اشاره می‌کرد. اینکه بچه‌ها سعی می‌کردند این جور مشاغل را در اختیار خودشان داشته باشند تا از این طریق بتوانند برای حزب و گروهی که عضوش بودند سمپات جذب کنند.
به این نکته از مناظر گوناگون می‌شود نگاه کرد.
مشاغلی چون اتاق کپی و پرینت و راهنمای کتابخانه و مسئولیت سایت و کامپیوتر‌ها، مشاغلی خدماتی هستند که در ارتباط مستقیم با دانشجویان قرار دارند. روزگاری خود دانشجویان بودند که این خدمات را ارائه می‌دادند. اما امروزه روز در دانشگا آدم‌هایی هستند که دانشجو نیستند و شغلشان این است. یعنی بخشی از حقوقی که می‌گیرند از جیب دانشگا و دولت است. این مشاغل زیر سیطره‌ی دانشگا‌اند نه دانشجو... یک کلام یعنی نفتی شدن دانشگا! البته موضوع حرفم این نیست و این حاشیه است.
جنبه‌ی دیگر، حضور نهادهای صنفی و گروه‌های گوناگون در دانشگا و فرصتشان برای اعلام حضور است.
چیزی که در دانشگای امروز وجود ندارد. هیچ نهادی وجود ندارد. هیچ گروهی وجود ندارد که در آن دانشجویان و حتا اساتید بتوانند در آنجا جمع شوند و وقتی حقی پایمال می‌شود، به صورتی قانونی اعتراض کنند. هیچ نهادی وجود ندارد که بر روابط بین استاد و دانشجو نظارت داشته باشد و وقتی استادِ توانایی بالاجبار بازنشست می‌شود از این ظلم جلوگیری کند.
چرا. انجمن اسلامی وجود دارد. بسیج وجود دارد. انجمن‌های علمی دانشکده‌های مختلف وجود دارند.
انجمن‌های علمی یک راست زیر نظر خود دانشگا‌اند و جیره خار لولهنگ نفت و حداکثر بخاری که می‌تواند ازشان بلند شود تشکیل ۴تا کلاس نرم افزار است و یک بازدید علمی.
انجمن و بسیج هم گرچه حضوری بس طولانی دارند. ولی حضورشان فقط پرهیبی از نام و نشان است. انگار که جسمی وجود داشته و بعد آن جسم نابود شده و سایه‌اش به طرز خنده داری نابود نشده و باقی مانده. حضور انجمن اسلامی و بسیج دانشجویان (که اگر به آن جسم قبلی نگاه کنیم جفتشان یکی هستند و نام بردنشان در مقابل هم احمقانه است) فقط یک پرهیب است.
البته از همین انجمن و بسیج و نبود هیچ نهادی برای رسیدن به خاسته‌ها و اعتراض کردن و پیشرفت کردن به رکن چهارم می‌رسیم: حراست دانشگا. دستگاه عریض و طویلی که بالا‌تر از رابطه‌ی دانشجو و استاد و دانشگا قرار می‌گیرد و کاری به تعریف دانشگا و وظایف هر کدام از حلقه‌های درون آن و بدبختی‌های قدرت‌های مطلقه‌ی درونی آن ندارد. کارش چیز دیگری است... دستگاه عریض و طویلی در کنار نرده‌های دانشگاه تهران که گرچه دم و دستگاهش در درون نرده‌ها به چند نگهبان و می‌رغضب جلوی در‌ها خلاصه می‌شود، اما کافی است به کوچه‌های اطراف این نرده‌ها سر بزنی تا بفهمی چرا انجمن اسلامی و بسیج نهادهایی عقیم‌اند و هیچ کاری نمی‌توانند از پیش ببرند...
البته احمقانه است اگر بگویم تشکیل نشدن نهاد‌ها و صنف‌ها در قشر دانشجو و استاد یکسره به خاطر امنیتی بودن هر حرکت اجتماعی و تحت تاثیر سیطره‌ی حراست دانشگا است... نه... خیلی چیزهای دیگر هم هستند. آن سیکل دانشجوی دیروز و استاد فردا و محافظه کاری ذاتی‌اش کم چیزی نیست. خیلی چیزهای دیگر هم هستند که واقعن من از آن‌ها سر در نمی‌آورم و سرم به دوار می‌افتد از ندانستنشان...
دیروز که دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۱ بود ما درسی داشتیم به اسم طراحی به کمک کامپیو‌تر. اسم ۳۵نفر در لیست حضور و غیاب استاد قرار دارد و او هر جلسه حضور و غیاب می‌کند. دیروز که دوشنبه بود فقط ۱۰ نقر سر کلاس آمده بودیم. از‌‌ همان کلاس‌های تق و لق آخر اسفند ماه... ولی آخر ۲۱ اسفند ماه کجایش آخر اسفند است؟ آن هم نه روز چهارشنبه و مثلن آخر هفته، روز دوشنبه‌ی وسط هفته. کلاس به حد نصابش نرسیده بود و استاد هم نتوانسته بود درسی ارائه کند. یک تفافق عجیب بین اکثریت کلاس وجود داشت که کلاس نباید تشکیل شود... بی‌انگیزگی اسمش را می‌شود گذاشت؟ نمی‌دانم... خیلی چیز‌ها هستند...

  • پیمان ..

دانشگا-1

۲۱
اسفند

از آن روز‌ها بود که دانشگا داشت تمام حجم بودنش را سرم هوار می‌کرد.
هوا ابری بود. خاکستری بود. از سربالایی که بالا می‌رفتم برج میلاد آن سوی دانشکده‌ی پزشکی در هاله‌ای از ابر و دود ناپیدا بود. هیچ کسی نبود. کارتم گم شده بود و نمی‌توانستم بروم حداقل خودم را با کتاب‌های کتابخانه مرکزی سرگرم کنم. حسن نبود. توی مسجد داشتند روضه می‌خاندند و نمی‌شد رفت دراز کشید چرت زد. رفتم فنی. همه سال اولی و سال دومی بودند و برایم غریبه. حمید نبود. خاستم بروم کتابخانه. در را باز کردم. دیدم شلوغ است و گرم است و پر سروصدا. برگشتم. از فنی زدم بیرون. رفتم سمت دانشکده‌ی ادبیات. ۳طبقه پله را بالا رفتم. وارد سالن مطالعه شدم. هیچ کسی نبود. رفتم نشستم به خاندن همشهری داستان. حوصله‌ام سر رفت. سکوت و خلوتی سالن مطالعه‌ی ادبیات و فلسفه آزاردهنده شد. باید کسی می‌بود که باهاش حرف می‌زدم. حجم تمام ساختمان‌های پیر و کهن دانشگاه تهران داشت روی شانه‌هایم، روی گلویم، تلنبار می‌شد.
دانشگا... دانشگا...
تصاویر انبوه و درهم شدند.
توی کتابخانه‌ی متالورژی محمد را دیدم. همین چند روز پیش. زدیم از کتابخانه بیرون و حال و احوال. گفتم دلم می‌خاد یه چیزی باشه که به خاطرش با تمام وجود کار کنم. شبانه روزم رو به خاطرش در تکاپو باشم و دغدغه م باشه. گفت: عجب. آخرین بار کی این جوری بودی؟ گفتم: سر کنکور کار‌شناسی. گفت: اونم اگه می‌دونستی همچین چیزی و همچین جایی در انتظارته زور چندانی نمی‌زدی.
توی لابی نشسته بودیم. حرف از نوجوانی و مذهب و لامذهبی و درگیری مدام و خودآزاری دوران نوجوانی بود. بعد رسیدیم به دانشگا:
-دانشگا آدمو عوض می‌کنه.
-دانشگا آدمو به فنا می‌ده.
دنبال استاد راهنما برای پایان نامه‌ی کار‌شناسی بودم. رضا رفته بود پیش دکتر کیوان صادقی. دکتر صادقی بهش گفته بود من فقط دانشجویانی رو قبول می‌کنم که معدل شون بالای ۱۷باشه. رضا معدلش بالای ۱۷نبود. معدل میانگین دانشکده‌ی مکانیک ۱۵ است... معدل میانگین کل دانشکده‌ی فنی چهارده و نیم. بعد... استاد قحط آمده بود برای یک پایان نامه‌ی زپرتی. وقتی شنیدم که حضرتش معدل پایین ۱۷ را در خور جواب سلام دادن نمی‌دانند رفتم پیش دکتر شکوه‌مند. پروژه‌های سخت می‌داد ولی عوضش به معدل آدم گیر نمی‌داد و وقتی بهش سلام می‌دادی به نمره‌ی معدلت برای جواب دادن نگاه نمی‌کرد و خیلی گرم جواب سلامت را می‌داد. دل پری داشت. شروع کرد به شکایت که توی این دانشگا معلوم نیست چه کار می‌کنند. این دانشگا دولتی است. از پول مردم تامین می‌شود. این مردم در خوراک شام و ناهارشان درمانده‌اند. از پول مالیات همین مردم است که دارد این دانشگا اداره می‌شود. ما باید کار کنیم. این پایان نامه‌ها چیه آخه؟ مشتی شعر نو می‌گن درباره‌ی فلان فناوری که توی کاناداست. به چه درد ما می‌خوره؟ باید یه کار کنیم که این مردم هم بتونن ازش استفاده کنن و...
پروژه‌ی پیشنهادی‌اش به من چه بود؟ کولینگ تاور هیبریدی. بعد از ۲۰دقیقه هم صحبتی به عنوان کسی که ۴سال دروس پایه‌ی مکانیک و چند درس اختیاری در مورد انواع نیروگاه‌های حرارتی و خورشیدی و توربین گاز و... را خانده نفهمیدم کولینگ تاور هیبریدی یعنی چه!
محمد هر از چندگاهی به سپهرداد سر می‌زند. کامنت ثابتش هم این است: اپلای کن رفیق، اپلای کن...
دانشگا. استاد. دانشجو. حراست دانشگا.
به مسیری که از فنی به ادبیات طی کرده بودم فکر کردم. به دسته‌های ۲-۳نفره دانشجویان. به مجمع الجزایر کوچکی که جدا جدا در دانشگا برای خودشان در حال غلتیدن و بعد غرق شدن بودند. آدم‌هایی که تنها در حال رفتن و آمدن بودند. دانشجوهایی که توی خودشان بودند. دوربین‌های امنیتی نقاط مختلف دانشگا چه تصاویری را ثبت می‌کردند؟ آدم‌هایی که فقط می‌رفتند و می‌آمدند. این دوربین‌ها بعد از سال ۱۳۸۸نصب شدند. برای حفظ امنیتِ... امنیتِ... امنیتِ کجا؟ از جلوی کتابخانه‌ی مرکزی رد شدم. حمید یکی از مستندهای قبل از انقلاب را دیده بود. توی یکی از سکانس‌ها جلوی همین کتابخانه مرکزی را نشان می‌داد. جایی که بچه‌های حزب توده جمع شده بودند. عکس‌های رهبران و قهرمان‌های حزبشان را از دیوارهای کتابخانه مرکزی آویزان کرده بودند و همگی با هم سرود می‌خاندند... سرود می‌خاندند؟ سرود می‌خاندند. دختر و پسر با هم. دانشگا در اختیار دانشجویان بود! یک بار دیگر تصویر چهارراه بین مسجد و دانشکده ادبیات و علوم و کتابخانه‌ی مرکزی را به یاد آوردم. آخرین بار که همه‌ی دانشجویان اینجا به صورت یک جمع و نه به صورت مجمع الجزایز در حال غرق شدن حاضر بودند کی بود؟ آخرین بار ۱۳آبان ۱۳۸۸بود. همه دست به دست هم داده بودند و حلقه شده بودند و چند نفر وسط بودند و فریاد می‌زدند: یا حسین و پسران و دخترانی که حلقه زده بودن جواب می‌دادند... این دانشجوهایی که ۸۸را ندیده‌اند با منی که ۸۸ را دیده‌ام و امثال من فرق می‌کنند. نمی‌کنند؟ ما یک نسل دیگر بودیم. این‌هایی که بعد از ۸۸آمدند یک نسل دیگر بودند... نسل‌ها؟
دانشگا کجاست؟ تکه‌ای از یک شهر که نرده کشی شده است و آدم‌ها را به شرط داشتن کارت دانشجویی به آن راه می‌دهند؟
سرم به دوار افتاده بود و افکارم در هم و برهم بودند...

  • پیمان ..

امروز وسط لابی دانشکده یک میز گذاشته بودند. رویش هم یک فوتبال دستی بود. کنار فوتبال دستی هم یک صندوق کاغذی. روی صندوق کاغذی نوشته بود: «برای کمک به کودکان سرطانی: هر ۳ گل ۲۰۰۰تومان.»
بچه‌ها وسط دانشکده فوتبال دستی بازی می‌کردند و بعد هم ۲۰۰۰تومان کمک می‌کردند.
در در راستای این خبر ایده‌ی خوبی بود...

  • پیمان ..

زوربای یونانی«وقتی در دبستان در کلاس اول بودم، در قسمت دوم کتاب الفبای ما به عنوان قرائت یک قصه‌ی پریان بود: طفل خردسالی در چاه افتاده بود. آنجا شهر شگفت انگیزی یافته بود با باغ‌های پرگل و ریاحین و دریاچه‌ای از عسل و تلی از شیربرنج، با بازیچه‌های رنگارنگ. من به تدریج که جمله‌ها را هجی می‌کردم با هر هجایی بیشتر در عمق قصه فرو می‌رفتم.
باری، یک روز ظهر به هنگام بازگشتن از مدرسه، دوان دوان به خانه آمدم، به سمت لبه‌ی چاه حیاط که زیر داربست مو بود شتافتم و مجذوب و مسحور به تماشای سطح صاف و سیاه آب پرداختم. چندان نگذشت که به نظرم آمد آن شهر شگفت انگیز را با خانه‌ها و کوچه‌ها و بچه‌هایش و با داربستی از مو که پربار از انگور بود می‌بینم. دیگر تاب نیاوردم.
سرم را به درون چاه خم کردم. بازوانم را گشودم و پا بر زمین کوفتم تا خیز بردارم و به چاه درافتم، لیکن در‌‌ همان دم مادرم مرا دید. جیغی زد. دوید و به موقع رسید و کمرم را گرفت...
بچه که بودم نزدیک بود به درون چاه بیفتم. وقتی بزرگ شدم نزدیک بود به درون واژه ی "ابدیت" و به درون بسا واژه‌های دیگر چون "عشق" و "امید" و "میهن" و "خدا" بیفتم. از هر واژه‌ای که می‌گذشتم این احساس به من دست می‌داد که از خطری جسته و یک قدم پیش رفته‌ام. ولی نه، من فقط تغییر واژه می‌دادم و همین را رستگاری می‌نامیدم. و اینک دو سال تمام است که به روی واژه ی "بودا" معلق مانده‌ام.
لیکن خوب حس می‌کنم که با بودن زوربا، بودا آخرین چاه و آخرین واژه‌ی پرتگاه خواهد بود و من عاقبت برای همیشه رستگار خواهم شد. برای همیشه؟ این درست‌‌ همان چیزی است که ما هر بار به خود می‌گوییم.»
ص ۲۵۲
@@@
زوربای یونانی از یک منظر کتاب درد است. درد وجود. درد زیستن. درد سوال‌های بی‌امانی که هر چه قدر هم می‌گردی جوابشان را نمی‌یابی. زوربای یونانی کتابی ست که راه حلی برای کمتر درد کشیدن ارائه می‌دهد...
و از منظری دیگر زوربای یونانی کتاب شخصیت است. از آن دست رمان‌ها است که بر اساس قرار گرفتن یک شخصیت عجیب در سر راه زندگی راوی کتاب شکل می‌گیرند. شخصیتی که راه و روش و منش و بینش راوی را در طول کتاب تغییر می‌دهد. مثل قصه‌ی ملاقات مولانا و شمس تبریزی. این طور کتاب‌ها حادثه محور نیستند. قصه‌ی پر از تعلیق و پر از استرس و هیجانی ندارند. ولی آن شخصیت عجیب جوری است که دلت می‌خاهد هر چه بیشتر از او بدانی. و زوربای یونانی از این منظر یک شاهکار بی‌چون و چرا است. طنز نیکوس کازانتزاکیس در پرداخت شخصیت زوربا تو را وامی دارد که تا آخرین صفحات کتاب را هم به اشتیاق بخانی.
راوی، مرد بسیار کتاب خانده‌ای است که به دنبال حقیقت است. ولی هر چه بیشتر در کتاب‌ها غور کرده کمتر آن را به دست آورده. قصه از آنجا شروع می‌شود که رفیق دیرینش برای اجرا کردن آرمان‌هایی که آن‌ها با کتاب خاندن و فکر کردن برای خودشان ساخته‌اند از او جدا می‌شود. به دنبال افکار میهن پرستانه‌اش به خارج از مرزهای یونان می‌رود تا عده‌ای از یونانیان را به مام وطن بازگرداند و راوی هم برای خالی نبودن عریضه تصمیم می‌گیرد مدتی به جزیره‌ی کرت برود و به کار استخراج زغال سنگ مشغول شود. و در آغاز مسافرت به کرت است که او در یک صبح بارانی با زوربا روبه رو می‌شود. زوربا‌‌ همان چیزهایی است که او نیست. شجاع است. سر نترسی دارد. شوخ و شنگ است. زن‌ها را می‌پرستد. توی عمرش کتاب نخانده. ولی تا دلت بخاهد زندگی را کرده و تا فیهاخالدونش را رفته. از مال دنیا یک سنتور دارد که هر وقت حال و حوصله‌اش را داشته باشد آن را می‌نوازد. بی‌قید و بند است و چرت و پرت زیاد می‌گوید. هر وقت هم نمی‌تواند چیزی را بیان کند شروع می‌کند به رقصیدن... راوی تصمیم می‌گیرد او را مباشر خود کند و به این ترتیب زوربا می‌شود نوکر و راوی می‌شود ارباب او. ولی هر چه قدر که در کتاب جلو‌تر می‌رویم این رابطه‌ی مراد و مریدی برعکس می‌شود...

 زوربای یونانی

زوربا نترس است. از ترس بدش می‌آید. در جایی از کتاب می‌گوید:
 «من در پیمان خود با زندگی ضرب الاجلی تعیین نکرده‌ام. وقتی به خطرناک‌ترین سرازیری می‌رسم ترمز را ول می‌کنم. زندگی آدمی جاده‌ای است پرفراز و نشیب و همه‌ی آدم‌های عاقل با ترمز بر آن حرکت می‌کنند. لیکن من مدت هاست که ترمز خود را ول کرده‌ام و همین جاست، ارباب که ارزش من معلوم می‌شود. چون من از چپه شدن نمی‌ترسم. ما مکانیک‌ها به خارج شدن ماشین از خط می‌گوییم چپه شدن. خدا مرگم بدهد اگر ذره‌ای به چپه کردن‌های خودم اهمیت بدهم. من شب و روز دو اسبه می‌تازم و هر چه دلم بخواهد می‌کنم و به جهنم اگر ریغ رحمت را سر کشیدم. مگر چه از دست می‌دهم؟ هیچ. به هر حال اگر هم آهسته و آرام بروم با ز خواهم مرد! و این یقین است! بنا براین بکوبیم وبرویم!» ص۲۱۵
او زیاد فکر نمی‌کند. عملگرا است. با مغز محال اندیش او را رابطه‌ای نیست. دوست ندارد عذاب بکشد. دیوانگی را شرط لازم برای لذت بردن از زندگی می‌داند.
 «-بله می‌فهمی ولی با کله‌ات. تو می‌گویی: فلان چیز درست است، فان چیز درست نیست، این طور است یا این طور نیست، تو حق داری یا تو اشتباه می‌کنی. ولی این ما را به کجا می‌رساند؟ من در آن دم که تو حرف می‌زنی به بازو‌ها و به سینه‌ات نگاه می‌کنم. خب، این اعضای تو چه می‌کنند؟ لا‌ل اند و هیچ حرف نمی‌زنند. انگار یک قطره خون در آن‌ها جریان ندارد. پس تو با چه می‌خواهی بفهمی؟ با کله‌ات؟ باه!» ص۳۱۸
 «-تو می‌فهمی! بله، تو خوب می‌فهمی! و همین فهم است که تو را نابود خواهد کرد. تو اگر نمی‌فهمیدی خوشبخت بودی. مگر تو چه کم داری؟ جوان که هستی، باهوش که هستی، پول که داری، از سلامت کامل برخورداری و آدم خوبی هم هستی. خب دیگر، چیزی کم و کسر نداری، به جز یک چیز. و آن هم دیوانگی است. و وقتی آدم این یکی را کم داشت، ارباب...
کله‌ی گنده‌اش را تکان داد و باز خاموش شد.»
ص۴۲۴
زوربا یک جور خاصی به دنیا نگاه می‌کند. او یک دستگاه فکری عظیم است که جزء جزء دیدگاه‌هایش به جهان و به آدمی و به خدا خاندنی و خنده دار و تفکر برانگیز است...
۱-زوربا و افسانه‌ی آفرینش:
شاید زوربا یک ملحد تمام عیار باشد. قصه‌هایی که از خودش می‌سازد در نگاه اول او را یک ملحد تمام عیار نشان می‌دهد. ولی وقتی در مورد ایمان حرف می‌زند. وقتی به‌‌ همان قصه‌های طنزش بیشتر دقت می‌کنی و ظرایفش را درمی یابی می‌بینی که واقعن او از همه‌ی کشیش‌ها و تارک دنیا‌ها و راهبه‌ها و مومنان و دینداران توی کتاب باایمان‌تر است. آدمی است که به گوهر آدمی دست یافته و از همین است که راوی کتاب در آخر مرید او می‌شود.
 «-هی رفیق، آدمیزاد جانور درنده‌ای است. کتاب‌هایت را دور بینداز، خجالت نمی‌کشی؟ آدمیزاد جانور درنده‌ای است و درندگان که کتاب نمی‌خوانند.
لحظه‌ای ساکت ماند و باز به خنده افتاد. گفت: تو می‌دانی خدا آدم را چگونه آفرید؟ می‌دانی نخستین کلماتی که اینجانور آدمی نام خطاب به خدا گفت چه بود؟
-نه، من از کجا بدانم؟ من که آنجا نبودم.
زوربا با چشمان شرربار داد زد: ولی من آنجا بودم.
-پس خودت بگو!
زوربا نیمی تحت تاثیر خلسه‌ای که به او دست داده بود و نیمی به شوخی و تمسخر شروع به بافتن قصه‌ی افسانه آمیز آفرینش کرد: خب ارباب، گوش کن! یک روز صبح خدا افسرده و پکر از خواب بیدار شد و با خود گفت: آخر من چه خدایی هستم؟ آدمیزاده‌ای هم نیست که مرا ثنا بگوید و به نامم سوگند بخورد یا مرا سرگرم کند. دیگر از اینکه مثل یک جغذ پیر زندگی کنم به تنگ آمده‌ام! در کف دست خود تف کرد، آستین‌هایش را بالا زد، عینکش را به چشم گذاشت، یک تکه کلوخ برداشت، بر آن آب دهان ریخت، از آن گل ساخت، گل را چنان که باید ورز داد، آدمکی از آن ساخت و در جلوی آفتاب گذاشت.
هفت روز بعد، آن را از جلوی آفتاب برداشت. پخته شده بود. خدا نگاهش کرد، به خنده افتاد و با خود گفت: لعنت بر شیطان! اینکه خوکی است ایستاده روی دو پا! ابدا آن چیزی که من می‌خواستم نیست. الحق که افتضاح کرده‌ام!
پس گردن آدمک را گرفت، تیپایی به او زد و گفت: یاالله بزن به چاک! دیگر کاری نداری جز اینکه بروی و بچه خوک‌هایی مثل خودت پس بیندازی. زمین مال تو. برو گم شو! یک، دو، یک، دو، قدم رو!
ولی جان من، آن مخلوق ابدا خوک نبود. کلاه پشمی نرمی بر سر گذاشته، کتی لات وار به دوش انداخته، یک شلوار چین دار پوشیده بود و چاروقی با منگوله‌های قرمز به پا داشت. از این گذشته به کمرش خنجر تیزی زده بود که حتما شیطان آن را به او داده بود. و روی آن نوشته بود: دخلت را خواهم آورد!
او آدم بود. خدا دست پیش آورد تا آدم آن را ببوسد، ولی آدم سبیلش را تاب داد و گفت: برو کنار پیرمرد، می‌خواهم رد شوم!
در اینجا زوربا دید که من دارم از خنده ریسه می‌روم مکثی کرد، ابرو در هم کشید و گفت: نخند ارباب. این عین واقع بود که گفتم.
-ولی آخر تو از کجا می‌دانی؟
-این جوری حس می‌کنم، و من هم اگر به جای آدم بودم همین کار را می‌کردم. من از سرم التزام می‌دهم که آدم غیر از این نکرده است. تو به حرف کتاب‌ها اعتماد مکن و حرف‌های من را باور کن!»
ص ۲۲۵

۲-زوربا و مساله‌ی زن
زن بخش اول کلمه‌ی زندگی است و زندگی بی‌زن شروع نمی‌شود...
الف- «بله ارباب. باور کن که زن‌ها فکری به جز این در سر ندارند. منی که همه جور و همه رنگش را دیده و با ایشان بوده‌ام بیش از هر کس در این باب تجربه دارم. زن به جز این موضوع فکر ی در سر ندارد. از من بشنو که او موجود بیماری است و خیلی زود به گریه می‌افتد. اگر تو به او نگویی که دوستش داری و خاطرخواه او هستی گریه خواهد کرد. البته ممکن است به تو جواب رد بدهد، ممکن است هیچ از تو خوشش نیاید، و حتا ممکن است از تو متنفر هم بشود. این موضوع دیگری است. ولی همه‌ی مردانی که زن را می‌بینند باید او را بخواهند. بیچاره زن همین را می‌خواهد، و بنا براین وظیفه‌ی مرد است که در شادکردن دل او بکوشد!
من مادربزرگی داشتم که هشتاد سال را شیرین داشت. سرگذشت این پیرزن برای خودش یک رمان واقعی است. ولی خب، مهم نیست، این هم برای خودش داستانی است... باری، هشتاد سالی داشت، و روبه روی خانه‌ی ما هم دخترکی به طراوت و شادابی گل منزل داشت که اسمش کریستالو بود. ما جوان‌های بیکاره‌ی دهکده شب‌های یکشنبه می‌رفتیم دمی به خمره می‌زدیم و شراب ما را سرحال می‌آورد. آن وقت همه یک شاخه ریحان به پشت گوش می‌زدیم و جوانکی که پسرعموی من بود، گیتارش را برمی داشت و همه با هم می‌رفتیم به درخانه‌ی کریستالو تا با نوای موسیقی عشقی به او برسانیم. چه شور و نشاطی داشتیم و چه عشق و هوسی! مثل گاو نعره می‌کشیدیم. همه خاطرخواه او بودیم و همه شب‌های یکشنبه گله وار می‌رفتیم تا او از بین ما انتخابش را بکند.
خب ارباب! تو حرف‌های مرا باور می‌کنی؟ این راز وحشتناکی است، ارباب. در وجود زن زخمی است که هرگز سرش هم نمی‌آید. سر همه‌ی زخم‌ها به هم می‌آید ولی این یکی گوشش به حرف کتاب‌های تو بدهکار نیست و هیچ وقت هم سرش هم نمی‌آید. حتا اگر زن، هشتاد سالش هم بشود دهانه‌ی آن زخم همچنان باز می‌ماند.
باری، تمام شب‌های یکشنبه آن پیرزنک هم رختخابش را دم پنجره می‌انداخت و محرمانه آیینه‌ی کوچکش را درمی آورد و شروع می‌کرد به شانه کردن و فرق دادن به آنچهار تار مویی که روی کله‌اش مانده بود... دزدکی مراقب دور و برش هم بود که مبادا کسی در آن حال ببیندش و اگر کسی سر می‌رسید او مثل آخوندک مقدس آرام آرام گلوله می‌شد و خودش را به خواب می‌زد. ولی کجا خوابش می‌برد؟ منتظر می‌ماند که به آواز عاشقانه‌ی جوان‌ها گوش بدهد. در هشتادسالگی! می‌بینی ارباب، که زن چه موجود مرموزی است! امروز وقتی فکرش ار می‌کنم می‌خواهم گریه کنم، اما آن روز خیلی خنگ بودم و نمی‌فهمیدم و این موضوع من را به خنده می‌آورد. یک روز از دست او عصبانی شدم. او به من غر می‌زد که چرا به دنبال دختر‌ها می‌افتم. من هم ناچار پته‌اش را روی آب انداختم و به او گفتم: تو چرا هر شب یکشنبه آب برگ گردو به لب‌هایت می‌مالی و مو‌هایت را شانه می‌کنی؟ نکنه خیال کرده‌ای که ما جوان‌ها برای تو می‌نوازیم و می‌خوانیم؟ نه، ما خاطرخواه کریستالو هستیم. تو دیگر بوی الرحمان گرفته‌ای.
باور می‌کنی ارباب؟ آن روز وقتی دیدم دو قطره اشک درشت از چشم‌های مادربزرگم فروچکید نخستین بار بود که فهمیدم زن یعنی چه. مثل ماده سگ در گوشه‌ای گلوله شده بود و چانه‌اش می‌لرزید. من برای اینکه او بهتر بشنود هی به او نزدیک می‌شدم و داد می‌زدم: کریستالو! می‌فهمی؟ کریستالو!
جوانی جانوری است درنده و ناانسان که هیچ چیز نمی‌فهمد. مادربزرگ بازوان استخوانی خود را روبه آسمان بلند کرد و فریاد زد: برو که من از ته دل به تو نفرین کردم!
بیچاره پیرزن از آن روز به بعد شروع به فرودآمدن از سرازیری عمر کرد و تحلیل رفت و رفت تا بعد از دو ماه به حال نزع افتاد. در دم‌های آخر چشمش به من افتاد. مثل لاک پشت سوت کشید و دست چروکیده‌اش را به طرف من دراز کرد تا مرا چنگ بزند. گفت: این تو بودی که من را کشتی، الکسیس. توی لعنتی. لعن و نفرین بر تو، امیدوارم هر درد و بلایی که به سر من آمد به سر تو هم بیاید!»
ص ۷۶تا ص۷۸
ب- «پدربزرگم که روانش شاد باد، زن‌ها را خوب می‌شناخت. آن بیچاره زن‌ها را خیلی دوست می‌داشت ولی آن‌ها در زندگی خیلی بلا به سرش آورده بودند. به من می‌گفت: الکسیس کوچولوی من، ضمن دعای خیر می‌خواهم نصیحتی به تو بکنم: هیچ وقت به زن‌ها اعتماد مکن. خداوند عالمیان وقتی خواست زن را از یک دنده‌ی آدم بیافریند شیطان خودش را به شکل مار درآورد و درست سر بزنگاه پرید و آن دنده را قاپید. خدا دنبالش دوید و او را گرفت ولی شیطان از لای انگشت‌های خدا سرید و در رفت و فقط شاخ‌هایش توی دست خدا ماند. خدا فرمود: دوک نباشد کدبانوی خوب با قاشق هم می‌تواند نخ بریسد. بسیار خب، من هم زن را از شاخ‌های شیطان درست می‌کنم. و برای تکمیل بدبختی ما، الکسیس کوچولوی من، خدا همین کار را کرد!
و حالا به همین جهت است که سروکار همه‌ی ما با شیطان است، و به هر جای زن که دست می‌زنیم فرقی نمی‌کند، در واقع به شاخ شیطان دست می‌زنیم. از زن بپرهیز پسرم! و باز‌‌ همان زن بود که سیب‌های بهشت را دزدید و در گریبان نیم تنه‌اش پنهان کرد. و حالا این لعنتی با آن سیب‌ها می‌خرامد و قیافه می‌گیرد و توی بدبخت اگر از آن سیب‌ها بخوری کلکت کنده است، اگر هم نخوری باز کلکت کنده است. دیگر چه نصیحتی می‌خواهی به تو بکنم پسرم؟ حالا هر چه تو را خوش آید بکن!
این بود آنچه مرحوم پدربزرگم به من گفت ولی من آدم عاقلی نبودم که بشنوم و به‌‌ همان راهی رفتم که او رفته بود، و به این روز افتاده‌ام که می‌بینی!»
ص ۱۹۴

زوربای یونانی

۳-زوربا و رقص
در مورد زوربا و رقص وبلاگ مجمع دیوانگان به ظرافت تمام سخن گفته و من فقط متن آقای آرمان امیری را اینجا کپی پیست می‌کنم:
 «زوربای یونانی» را «نیکوس کازانتزاکیس» خلق کرد و تصویر او را «آنتونی کوئین» در عالم سینما به ثبت رساند. با این حال، زوربای داستانی و تصویر سینمایی‌اش، هر دو به نوعی مدیون آن رقص منحصر به فردش هستند. رقصی که زبان زوربا بود: «ارباب، من ده‌ها هزار چیز دارم که برایت بگویم. هیچ کس را تا کنون به اندازه تو دوست نداشته‌ام. هزار‌ها چیز دارم برایت بگویم ولی زبانم قاصر است. پس چشم‌هایت را خوب باز کن تا همه را برایت برقصم»! (زوربای یونانی – نیکوس کازانتزاکیس – نشر جامی – ص۳۷۱)
ایده سخن گفتن به زبان رقص ایده جدیدی نیست. رقص‌های سنتی از قدیم هر کدام حرفی برای گفتن داشته‌اند. برای مثال در کشور خود ما نیز اقوام گوناگون با رقص خود نوعی نمایش را به اجرا می‌گذاشتند. رقص چوب در سیستان، رقص شمشیر در میان اعراب، رقص خنجر در ترکمن‌صحرا، «رقص زار» در جنوب و نظایر آن‌ها. بدین ترتیب، رقص به نوعی زبان مشترک بدل می‌شود که می‌تواند از میان ملل مختلف عبور کند و پیوند مشترکی میان آنان ایجاد کند. زوربا هم از همین زبان مشترک برای برقراری ارتباط با یک رفیق روس استفاده کرده بود: «قرار گذاشته بودیم هر موقع نفهمیدیم طرف چه می‌گوید داد بزنیم: استوپ! و او بلند شود و برقصد. می‌فهمی ارباب؟ هرچه را که می‌خوست برایم شرح بدهد با رقص می‌گفت و من هم همین کار را می‌کردم. هرچیزی که با زبان برایمان قابل بیان نبود، با دست، با پا، با شکم و با فریادهای کوتاه شرح می‌دادیم...». (همان – ص۹۴)
شباهت فراوان «رقص زوربا» با اجرای آنتونی کویین به رقص سنتی یونانی‌ها می‌تواند مسئله را به همین جا ختم کند. زوربا صرفا به شیوه اجدادش می‌رقصد و کازانتزاکیس نیز ایده این رقص را از آیین یونانی اقتباس کرده است، اما من به تازگی به موردی برخورد کردم که مسئله برایم کمی جذاب‌تر شد. البته من کار‌شناس رقص یونانی نیستم اما گمان می‌کنم مرور رقص زوربا به روایت خود کازانتزاکیس تفاوت اندکی میان این رقص با رقص سنتی یونانی را نشان می‌دهد: «در حالی که دست‌ها را به هم می‌کوبید بالا می‌پرید و در فضا چرخ می‌زد. روی زانو به زمین می‌افتاد و باز در ضمنی که پا‌هایش از زانو به عقب خم بود چنان بالا می‌جست گویی بدنش از لاستیک ساخته شده است. ناگهانی پرش‌های عجیبی می‌کرد و چنان می‌نمود که می‌خواهد قوانین جاذبه را خنثی کرده و به پرواز درآید. این طور استنباط می‌کردم که این جسم سالخورده روحی زندانی است که سعی دارد با فعالیت، جسم را همراه خود چون شهابی به تاریکی لایتناهی آسمان‌ها ببرد. ولی بدن بیچاره با نفس‌های بریده بار دیگر به زمین باز می‌گشت.» (همان - ص ۹۰)
حال اجازه بدهید به سراغ «گزارش به خاک یونان»، دیگر اثر کازانتزاکیس برویم که به نوعی خاطره‌گویی شخصی شباهت دارد. در فصل «بازگشت به کرت»، کازانتزاکیس خاطره خود را از برخورد با یک «خانقاه دراویش» بازگو می‌کند. جایی که درویشان در آن رقص سماع می‌کنند. نویسنده به همراه یک کشیش وارد خانقاه می‌شود و با دراویش به گفت‌و‌گو می‌نشیند:
 (درویش خانقاه): «اگر کسی رقصیدن نتواند، نماز هم نمی‌تواند بخواند. فرشتگان دهان دارند اما حرف زدن نمی‌توانند. ایشان با خدا به زبان رقص حرف می‌زنند»...
کشیش دوباره به من رو کرد: «از ایشان بپرس که برای حضور در پیشگاه الاهی چگونه خود را آماده می‌کنند؟ از راه روزه؟»
درویش جوانی با خنده پاسخ داد: «نه، نه. ما می‌خوریم و می‌نوشیم و خدا را برای عطای غذا و آب به انسان شکر می‌گوییم».
کشیش پرسید: «خوب، چطور؟»
درویش ریش سفید جواب داد: «با رقص»!
کشیش گفت: «رقص؟ چطور؟»
- «چون رقص نفْس را می‌کشد. وقتی نفس کشته شود، حایل دیگری برای پیوند با خدا وجود ندارد».
(گزارش به خاک یونان – نیکوس کازانتزاکیس – نشر نیلوفر - ص۱۶۲ – ۱۶۴)
زوربا هم به مانند درویش اعتقاد دارد این از ضعف انسان‌ها است که با زبان گفت‌و‌گو می‌کنند و جایی در آسمان‌ها روالی دیگر در جریان است: «آه دوست بدبخت من؛ بشر خیلی جاهل است. خدا لعنتش کند. جسمش را بی‌حرکت گذاشته و برای بیان مطالبش فقط از زبان استفاده می‌کند. انتظار داری از دهان چه چیزی خارج شود؟ چه می‌تواند به تو بگوید؟... من به جرئت قسم می‌خورم که خدایان و شیاطین هم با همین وسیله صحبت می‌کنند». (زوربای یونانی – ص۹۰)
بازدید دوران جوانی از خانقاه باید تاثیر ماندگاری در نگرش کازانتزاکیس ایجاد کرده باشد. شاید او شکل‌گیری نطفه‌های نخستین زوربا را مدیون همین رقص سماع و البته جدالی که میان «زهد درویشی» با «زندگی پر شور زمینی» احساس می‌کرده باشد. با این حال، در ‌‌نهایت انتخاب کازانتزاکیس راهی کاملا متفاوت و‌ای بسا در تقابل با انتخاب درویشان است: «به نظرم می‌آمد که (زوربا) رو به آسمان فریاد می‌زند:‌ای قادر متعال، درباره من چه کاری از دستت بر می‌آید؟ جزآنکه مرا بکشی؟ بسیار خوب؛ بکش! برای من هیچ اهمیتی ندارد. آنچه در دل داشتم گفته‌ام و برای رقصیدن فرصت پیدا کرده‌ام... دیگر به تو احتیاجی ندارم». (زوربای یونانی – ص۳۷۱)

و...


زوربای یونانی/ نیکوس کازانتزاکیس/ محمد قاضی/ انتشارت خوارزمی/ ۴۳۸صفحه- ۹هزار تومان

  • پیمان ..

736

۱۷
اسفند

آن روز کلید ۲تا کمد توی دستم بود. کلید کمد کیف کتابخانه‌ی مرکزی دانشگا و کلید کمد کفش مسجد دانشگا. وقتی ۲تا کلید را کنار هم گذاشتم گفتم یاللعجب. شماره‌ی جفت کلید‌ها مثل هم بود: ۷۳۶. و این‌‌ همان روزی بود که کارت دانشجوییم گم شد.
۷۳۶چه معنایی داشته که آن روز من کارت دانشجوییم را گم کردم؟ من نمی‌دانم. اعداد تکراری ترسناکند. یک بار حمید زیر پل سیدخندان شروع کرده بود برایم از دانش عدد‌شناسی نزد صهیون‌ها حرف زدن. کلی مثال برایم آورده بود که آن‌ها معادلات حل می‌کنند و فسفر می‌سوزانند و ریشه‌ی معنایی عدد‌ها را بیرون می‌کشند که آینده را در اختیار بگیرند. دیروز سر کلاس حسن زیر گوشم شروع کرد به پچپچه کردن که توان مورد نیاز برای کار کردن مغز آدم ۱۰کیلووات است. ۱۰کیلووات معادل نیرویی است که برای کار کردن یک پراید ۸۰۰کیلویی لازم است. مغز آدمی ۲۴ساعته کار می‌کند. تصور کن برای کارکرد ۲۴ساعته‌ی پراید چه نیرویی لازم است... بهینه بودن بدن آدمیزاد رو داری؟ باز بگو خدا نیست.
تازگی‌ها از چیزهای تکراری بیشتر خوشم می‌آید. از رفتن به مکان‌های تکراری بیشتر خوشم می‌آید. از راه رفتن در خیابان‌های تکراری، از بودن با آدم‌های تکراری، از قرار دادن آدم‌ها در موقعیت‌های تکراری بیشتر خوشم می‌آید. به اصل بهینه سازی اعتقاد پیدا کرده‌ام. آن احساس امنیت و آسودگی خاطر مکان‌های تکراری و بعد سعی در بیشتر شناختنش برایم دوست داشتنی شده است.
دست خودم نیست. از هرز رفتن زمان دچار جنون می‌شوم. نمی‌توانم الکی بچرخم و خودم را دربست در اختیار شرایط مکانی و زمانی قرار بدهم. در بیهوده‌ترین لحظاتم هم چیزی فرضی باید برای دنبال کردن و رسیدن وجود داشته باشد.
آن شب هم همین طوری شد. بیهوده داشتیم در خیابان‌ها می‌چرخیدیم. نه. در خیابان‌ها نمی‌چرخیدیم. فرجام را داشتیم به سمت شرق می‌رفتیم و از خودم پرسیدم داریم کجا می‌رویم و جوابی پیدا نکردم و این در ناموس من نبود. سریع شروع کردم به ساختن هدف. و هدف هم مکان‌های تکراری. نقش این خانمه که توی سمند می‌گوید در صندوق عقب باز است و لطفن شیشه را بالا بدهید و این مزخرفات را بازی کردم و به حمید گفتم که ازین طرف برو. از آن طرف برو...
جاده‌ی ترکمن ده. بر فراز تپه‌های سرخه حصار. بعد از آن پیچ تند. در سیاهی ترسناک یک شب زمستانی. منظره‌ی کوچکی از روشنایی‌های زرد شهر تهران.
پیاده که شدیم ستاره‌های آسمان پیدا بودند. حمید اول در ماشین را قفل کرد. بعد تهمتن گفت چرا قفل کردی؟ یه موقع سگی گرگی حمله کرد چی کار کنیم؟!
زل زدیم به ستاره‌ها. حمید سیگاری روشن کرد و شروع کرد به توضیح داد. ستاره‌ی شباهنگ، پرنور‌ترین ستاره‌ی شب. صورت فلکی ثریا. بعد آن ۳ستاره که در یک خط‌اند. ستاره‌ها همه یک رنگ نیستند. نگاه کنید آن ستاره قرمز است و آن یکی آبی. این پرنوره ستاره نیست. سیاره است...
حمید مو‌هایش را بلند کرده بود. شبیه کارلوس والدراما شده بود. البته هنوز به افشانی موهای او نرسیده بود. تهمتن می‌گفت هیپی شده است. خودش می‌گفت هپلی شده‌ام. یک آن حس کردم این‌‌ همان حمید سال‌های دبیرستان است.‌‌ همان حمیدی که انجمن نجوم را می‌چرخاند و توی سالن سمعی بصری کنفرانس می‌داد و توی حیاط با شور و انرژی حرف می‌زد...
تهران آن طرف‌تر بود. غرق در نور. آن روز که ۲تا ۷۳۶ کنار هم قرار گرفتند پلاک ماشینمان را هم دزدیدند. پلاک عقب ماشین را دزدیدند و بعد از ۳ساعت دوباره آن را پس آوردند و گذاشتند روی شیشه‌ی جلو. با پلاک ماشین ما فقط ۳ساعت کار داشتند. دوربین‌های مداربسته‌ی شرکتی که بابام درش کار می‌کند این صحنه‌ها را ثبت کرده بودند. من زل زده بودم به روشنایی زرد و بی‌پایان آن شهر و به این فکر می‌کردم که با پلاک ماشین ما چه کار کرده‌اند؟ رفته‌اند آدم کشته‌اند؟ رفته‌اند دزدی؟ رفته‌اند چه کاری؟ این تهران چه شهری ست آخر؟!
حمید سردش شد. پک به سیگارش می‌زد. به ستاره‌ها نگاه کردم و یک لحظه از متفاوت بودن آدم‌ها بهتم زد. این چندمین بارم بود. چندمین بارم بود که یقه‌ی یک نفر را می‌گرفتم و می‌گفتم حالا که با منی بیا برویم به آن پیچ از جاده. منظره‌ی کوچکی از تهران را از کمی دوردست تماشا کنیم و حرف بزنیم. این چندمین بار بود که سرباز اول جاده به ما گیر می‌داد و نگه‌مان می‌داشت و زل می‌زد به قیافه‌هامان که مست و ملنگ نباشیم و بعد گیر می‌داد که صندوق عقب ماشین را بزن بالا. و هر بار آمدن قصه‌ای داشت با خودش. رازی. حقیقتی. بیان کمبودی...
آن شب با حسام و میثم آمده بودم. فالوده شیرازی هم دستمان بود.
آن روز با محمد آمدم. محرم بود. آن اول جاده آش نذری می‌دادند.
آن شب با حمید و تهمتن آمدم. در مورد ستاره‌ها حرف زدیم.
سردمان شد. چپیدیم توی پرایدی که مادگی کمربند جلویش شکسته و خرد شده بود و نرگی کمربند محکوم به آویزانی بود. برگشتیم. ارتفاع کم کردیم. رفتیم به جنگل سرخه حصار. من گرازهای جنگل را صدا کردم. می‌خاستم به آن‌ها نشان بدهم که توی سرخه حصار واقعن گراز هست. ولی گراز‌ها رفته بودند بخابند. وسط جاده‌ی جنگلی یکهو آن مغازه پیدایش شد.
رفتیم چای خوردیم. پسره‌ی فروشنده سگ اخلاق بود. پیراشکی دانمارکی فانتزی هم خوردیم. دانمارکی فانتزی را که گفتم تهمتن خندید. حمید گفت: برای ماشین باید قالپاق بخرم. و سیگاری روشن کرد. گفتم: چهارمیش. نگاه کردم به ابر دودی که از دهن حمید بیرون می‌آمد و باد آن را به سمت شمال می‌برد. ابر دود پیوستگی خودش را تا چندین متر حفظ می‌کرد. نسیم پاره پاره‌اش نمی‌کرد. گفتم: قشنگه.
تهتمن گفت: معلومه چند چندی؟ از یه طرف می‌شماری از یه طرف می‌گی قشنگه.
و من نمی‌دانم چند چندم. من هر روز ساعت ۶صبح از خاب بیدار می‌شوم. این روز‌ها که ۶صبح از خاب بیدار می‌شوم از خودم می‌پرسم چرا بیدار شدی؟ حالا بیدار شدی که چه کار کنی؟ سعی می‌کنم دوباره بخابم. این دوباره خابیدن ۶صبحم با دوباره خابیدن ۶صبحی که ساعت ۷ش کلاس دارم فرق می‌کند...
و زمان سریع می‌گذرد. خیلی سریع. خیلی سریع‌تر از آنکه من بتوانم به قصه‌هایی که توی ذهنم ساخته‌ام بپردازم و بتوانم آن‌ها را بنویسم. خیلی سریع‌تر از آنکه بتوانم تکالیف درسی را انجام بدهم. خیلی سریع‌تر از آنکه برسم پایان نامه‌ام را انجام بدهم. خیلی سریع‌تر از آنکه بتوانم آدم‌ها را بفهمم. خیلی سریع‌تر از آنکه طعم لذتی را بچشم. خیلی سریع‌تر از راه رفتن من در حاشیه‌ی بزرگراه چمران در یک عصر بارانی... خیلی سریع‌تر از فهمیدن خودم در یک صبح بارانی بعد از آنکه ۹ اتوبوس بی‌آر تی بی‌آمده‌اند و رفته‌اند و من هنوز سوار نشده‌ام... خیلی سریع‌تر از هر چیزی...

  • پیمان ..

راننده ی تاکسی

۱-شبی بارانی، لیز، خیس و دلگیر در منطقه‌ی سالن‌های نمایش منهتن. تاکسی‌ها و چتر‌ها همه جا به چشم می‌خورد. رهگذران خوش پوش در جنب و جوش‌اند. می‌دوند و برای تاکسی‌ها دست تکان می‌دهند. مشتری‌های همیشگی سینماهای درجه‌ی یک جلوی سینماهای وسط شهر ازدحام کرده‌اند و درحیرت‌اند که‌‌ همان بارانی که فقرا و آدم‌های عادی را خیس کرده بر سر آن‌ها هم می‌بارد.
صدای بی‌وقفه‌ی بوق اتومبیل‌ها و داد و فریاد‌ها بر زمینه‌ی صدای خفه‌ی ریزش باران به گوش می‌رسد. نور زرد و قرمز و سبز چراغ‌های راهنمایی روی ماشین‌ها و پیاده رو‌ها منعکس می‌شود.
 «وقتی بارون می‌باره، راننده‌ی تاکسی در شهر حکومت می‌کنه.» این شعار راننده‌های تاکسی است. در مورد این شب خاص معلوم می‌شود که زیاد هم بیراه نیست. به نظر می‌رسد در این وضعیت فقط تاکسی‌ها حکومت می‌کنند: بی‌دردسر در میان باران و ترافیک می‌خرامند. هر کسی را بخاهند سوار می‌کنند. هرکسی را نخاهند رد می‌کنند و هر جا که می‌لشان بکشد می‌روند.
 ۲-صدای تراویس: «به هر حال اون‌ها همه شون حیوونن. همه‌ی حیوون‌ها شب‌ها می‌یان بیرون. فاحشه‌ها، بوگندو‌ها، اواخاهر‌ها، علفی‌ها، هروئینی‌ها، ناخوش‌ها، باج گیر‌ها [مکث]
یه روز یه بارون واقعی می‌یاد و همه‌ی این اراذل و بی‌سروپا‌ها رو از خیابون‌ها می‌شوره و می‌بره...»
۳- چشمان آرام و خیره‌ی تراویس زل زده به جایی خارج از تاکسی‌اش که روبه روی ستاد انتخاباتی پالن تاین پارک شده. او همچون گرگی تنهاست که از دور به اردوگاهی گرم از آتش تمدن چشم دوخته. نقطه‌ی کوچک و قرمز سیگارش می‌درخشد.
۴- صدای تراویس: «تنهایی همه‌ی عمر تعقیبم کرده. زندگی تک افتاده، هر جا رفته‌ام دنبالم بوده: توی بار‌ها، ماشین‌ها، کافی شاپ‌ها، سینما‌ها، فروشگاه‌ها، پیاده رو‌ها. راه فراری نیست. من مرد تنهای خداوندم.»
۵- تراویس: چیزی که همیشه توی زندگی بهش احتیاج داشته‌ام احساس جهت یابی بوده. حسی که بگه کجا باید رفت. من قبول ندارم که آدم جهت زندگیش را وقف این افکار مریضِ «توجه به خود» بکنه، بلکه آدم باید عین بقیه‌ی مردم باشه...
۶-چشمان تراویس روی مشتری‌های دیگر رستوران می‌چرخد. دور یک می‌ز، سه نفر آدم‌های معمولی کوچه و خیابان نشسته‌اند. یکیشان مست مست، صاف به جلویش خیره مانده. دختری جذاب ولی ژنده پوش، سرش را گذاشته روی شانه‌های مرد جوان ریش بلندی که یک سربند روی پیشانی بسته. آن دو یکدیگر را می‌بوسند و با هم شوخی می‌کنند. و بلافاصله هم هر یک در دنیای خود غرق می‌شود.
تراویس این زوج هیپی را به دقت زیر نظر دارد. احساساتش آشکارا به دو بخش تقسیم شده: تحقیر فرهنگشان و حسادتی تلخ. چرا باید این جوان‌ها از عشقی که همیشه از او گریزان بوده چنین لذت ببرند؟ تراویس باید با این احساسات تلخ بیمارگون سر کند فقط به خاطر اینکه نگاهش به آن دو افتاده.
۷-برنامه‌ی موسیقی هاردراک پایان می‌یابد و دوربین تلویزیون قطع می‌کند به یک مجری محلی موسیقی پاپ. مردی پرمو، حدودن ۳۵ساله، با چهره‌ای پلاستیک مانند. ۵دختر جوان مد روز، بی‌اغراق از سر و کول او آویزانند و شیفته او را می‌نگرند. مجری یکریز و بی‌وقفه در مورد موسیقی پاپ وراجی می‌کند. او یک عوضی تمام عیار است.
مجری برنامه پاپ: «وقت، وقت رقصه. شاداب و‌تر وتازه. بی‌نظیر و استثنایی. از پسش برمی یاید. بجنبید. خودتون رو نشون بدید.»
تراویس مات و بی‌حرکت برنامه را تماشا می‌کند. اگر کتاب مقدس می‌خاست وصفش کند این طوری می‌نوشت:
درباره‌ی همه چیز در قلبش فکر می‌کرد. چرا همه‌ی دخترهای جوان و زیبا دور و بر این عوضی‌ها می‌پلکند؟
جرعه‌ای از برندی زردآلویی‌اش سر می‌کشد.
۸- صدای تراویس: گوش کنین عوضی‌ها...
 [تراویس پیراهن، پولوور و کاپشن بر تن با اسلحه‌هایش روی تشک دراز کشیده. رویش به سقف است. با چشمان بسته. اتاق کاملن روشن شده ولی او تازه دارد خابش می‌برد. هیولای بزرگ به سوی دنیای خود کشیده می‌شود...]
گوش کنین عوضی‌ها. یه نفر هست که دیگه تحملش تموم شده. یه نفر که جلوی اراذل و اوباش، عوض‌ها، آشغال‌ها و کثافت‌ها وایستاده. یه نفر...
صدا کشدار و بعد خاموش می‌شود...
نمایی نزدیک از دفترچه یادداشت: نوشته با عبارتِ «یه نفر» و یک ردیف نقطه‌ی نامنظم در پی‌اش پایان یافته است...

راننده‌ی تاکسی/ نوشته‌ی پل شریدر و مارتین اسکورسیزی/ ترجمه‌ی فردین صاحب الزمانی/ نشر نی/ چاپ اول: ۱۳۸۰/ ۲۰۸صفحه-۱۰۰۰تومان

  • پیمان ..

رژه ی زنان در ذهن مرده ی یک مرد

هوا زمهریر بود. هوای عصر اسفندی که صبحش باران باریده بود زمهریر بود. آسمان ابری بود. حیاط دانشکده‌ی هنرهای زیبا یک جوری بود. شفاف بود. دختر‌ها و پسر‌ها خوشگل بودند. رفتم بوفه‌ی هنر‌ها و خودم را مهمان کردم. یک بطر آب انگور تاک بهنوش. آمدم بیرون. توی هوای آزاد. تکیه دادم به نرده و رو به حیاط ایستادم. با دو انگشتم گلوی بطری را گرفتم و بالا بردم و آب انگور را قلپ قلپ فرو دادم توی حلقم. آب انگور قلپ قلپ از گلویم فرو رفت و میلی متر به میلی متر که جلو می‌رفت درونم را گرم می‌کرد. تمام سینه‌ام گرم شد. بعد دلم گرم شد. بعد دست‌هایم. باز هم نوشیدم و گرم‌تر شدم. این آب انگور تاک بهنوش خود شراب است... صبح باران باریده بود. صبح که باران می‌بارید من حالم خوب بود. محکم سلام می‌گفتم. حمید می‌گفت: چه خبر پیمان؟ می‌گفتم: بارون می‌یاد. می‌گفتم: باران می‌بارد. می‌گفتم: خدا در باران هست. می‌گفتم: امروز خدا هست. ساجد می‌گفت: خوبی؟ می‌گفتم: امروز در تهران باران می‌بارد. و این شهر طاقت باران ندارد. تف به ترافیک و جوی‌های آب گرفته‌اش...
با شهاب و ساجد و امیرحسین رفتم بوفه‌ی فنی. باران می‌بارید. خودم را رویشان چتر کردم. یک چای مهمانشان شدم. آمدیم بیرون. زیر باران ایستادیم به چای خوردن. قطره‌های باران ریز ریز توی لیوان‌های چای داغ می‌باریدند. می‌خندیدیم. ساجد و امیرحسین می‌رقصیدند.
بعد از باران هوا زمهریر شد. هوا شفاف شد. آفتاب نبود. ابر‌ها بودند. حیاط هنرهای زیبا یک جوری بود. خود هنری‌ها یک جوری بودند. گستاخانه نگاه‌شان کردم. پسر و دختر تماشایی بودند. پسرهای عینک گردالی. دخترهای ۷۲رنگ. صورت‌های سفید و سرخ. ریش‌های پرمحصول. چند وقتی بود که رفت و آمدم فقط محدود شده بود به دانشکده فنی امیرآباد. تنها بودم. تنها بودم؟ احساس تنهایی نمی‌کردم. تنها ایستاده بودم و با دو انگشتم گلوی بطری را می‌گرفتم و قلپ قلپ پایین می‌دادم و گرم می‌شدم. یاد آرش افتادم. ۸ سالم بود. او ۲۰سالش بود آن موقع‌ها. با هم می‌رفتیم جلوی بقالی. نوشابه مهمانم می‌کرد. ۲تا پارسی کولا. من بطری را ۲ دستی بالا می‌بردم و ۲تا قلپ که می‌خوردم اشک توی چشم هام حلقه می‌زد. او فقط با ۲ انگشت گلوی بطری را می‌گرفت و می‌برد بالا و همین طور قلپ قلپ بی‌نفس زدن می‌خورد و وقتی بطری را پایین می‌آورد نصف بطری خالی می‌شد. من هاج و واج نگاهش می‌کردم. حالا من هم می‌توانستم با ۲ انگشت گلوی بطری را بگیرم. آن هم تاک بهنوش که تا فیهاخالدونم را گرم می‌کرد... تنها نبودم. یاد‌ها بودند. صبح بارانی بود. دختر‌ها و پسرهای هنری بودند. نگاه گستاخ و خیره‌ی من بود. غریبی هم بود...
@@@
 «رژه‌ی زنان در ذهن مرده‌ی یک مرد»
پوسترش را چند روز پیش جلوی بوفه‌ی فنی دیده بودم. از آن عنوان‌ها بود که بدجوری قلقلکم می‌داد. به خودم گفتم باید ببینمش. به محمد که گفتم پایه بود. به حمید هم گفتم. او هم پایه بود. قرار گذاشتیم که عصر دوشنبه ببینیمش. ۲تا اجرا داشت. یکی ساعت ۵ و یکی ساعت ۶:۳۰. دانشکده‌ی هنرهای زیبا. سالن استاد سمندریان. نه کارگردانش را می‌شناختم و نه نویسنده‌اش را. فقط می‌دانستم که کار دانشجویی است و اسمش بدجوری قلقلک داده بود.
به ساختمان هنرهای زیبا که رسیدم فهمیدم جشنواره است. جشنواره‌ی دانشجویی تئا‌تر تجربه. فقط این تئا‌تر نیست. چند تا تئا‌تر هستند. هر کدام در یک روز و در ساعات مختلف و در سالن‌های مختلف. اصلن خبر نداشتم. به پوستر‌ها نگاه کردم. ویژگیشان این بود که همه‌ی نمایشنامه‌ها کار خودشان بود و ترجمه و ازین قر و قمیش‌ها نبود و اسم جشنواره هم که تجربه بود و بوی خوبی می‌داد. بلیط خریدیم. حمید پیچاند. جلسه داشت‌‌ همان ساعت. من و محمد رفتیم. نفری ۳هزار تومان. چند تا از اساتید تئا‌تر هم بودند.
 «رژه‌ی زنان در ذهن مرده‌ی یک مرد» آنی نبود که در ذهنم ساخته بودم. قصه‌ی روزنامه نگاری بود که در مورد حقوق زنان مقاله می‌نوشت. کارش طوری بود که خانه می‌ماند و می‌نوشت. در اپیزود اول زنی چادری وارد خانه می‌شد. زنی که به بهانه‌ی نظافت خانه آمده بود. مرد بعد از چند دقیقه او را به جا آورد. آن زن چادری که حالا نظافتچی منازل بود عشق دوران کودکی او بود.‌‌ همان دختری که در همسایگیشان زندگی می‌کرد. زن به محض شناختن مرد فرار می‌کند. او حال ۸ تا بچه دارد و برای سیر کردن شکمشان باید نظافتچی باشد... بعد سروکله‌ی مادر مرد پیدا می‌شود. مادری که در به در به دنبال زن دادن او است.
در اپیزود دوم مرد زن دار می‌شود. زن چادری اپیزود اول حالا تبدیل شده به یک زن سنتی که بلد است بپزد و بدوزد و بسابد. یک زن سنتی که هیچ کاری به غیر از این‌ها بلد نیست و حرفی هم اگر می‌زند حرف خودش نیست و دیکته شده‌ی حرف‌های مادر پسر را به خورد او می‌دهد. بی‌سواد است. شنیده است که مرد توی روزنامه حقوق زن‌ها را می‌گیرد و می‌گوید مگر تو مرد نیستی که مال زن‌ها را می‌گیری؟ مرد زورش به او می‌رسد و سرش فریاد می‌زند و از زندگی با او که بیشتر از هم نشینی با او به فکر لک شدن سفره‌ی جهیزیه‌ی خودش است شاکی می‌شود...
در اپیزود سوم مرد باز هم مرد زن دار می‌شود. این بار زن چادری اپیزود اول تبدیل می‌شود به یک زن مکش مرگ مای متجدد که چکمه پوشیده و زورش زیاد است و قبل از مرد شوهرهای زیادی داشته و مرد کلفت او است. توی آشپزخانه برایش پیاز رنده می‌کند و آشپزی می‌کند و او هر جا دلش می‌خاهد می‌رود و از مرد انتظار دارد که بیش از پیش نوکر او باشد و قربانش برود و در این امر سیری ناپذیر است... مرد مفلوک است. پیش بند آشپزی به تن دارد و هر چه می‌کند نمی‌تواند رضایت او را جلب کند... زن از او ناراضی است و سرش داد فریاد می‌زند و بعد هم می‌رود...
در اپیزود آخر هم نریشن صدای مرد بود که در کما رفته بود و در حال مرگ بود و می‌گفت که اگر زنده بمانم باز هم در مورد زنان و حقوقشان و داستان‌‌هایشان خاهم نوشت...
چیزی که در نمایش خیلی بارز بود طنز بود. طنزهای روابط زن و مرد که به وفور به چشم می‌خورد و گه‌گاه می‌چسبید و گه‌گاه به لودگی می‌زد و بدجور روی لبه‌ی تیغ حرکت می‌کرد! در اپیزود اول مجموعه‌ای از عناصر مدرن و قدیمی در کنار هم بودند. مثلن مرد روزنامه نگار با لپ تاپ می‌نوشت. ولی وقتی مادرش صحبت از همسایه‌ها می‌کرد از میرزا ملک فرما و اسم‌های قاجاری استفاده می‌کرد. اسم خود مرد هم ابونصر بود. یک جور بار نمادین داشت. ولی هر چه نمایش جلو‌تر می‌رفت این تناقض و تضاد کمتر می‌شد. شاید هم من عادت کردم... «رژه‌ی زنان در ذهن مرده‌ی یک مرد» برای من نامه‌ای از روزهای آینده بود. اینکه در آینده چه نوع تئاترهایی ساخته خاهند شد. دغدغه‌ها چیست و از چه دایره‌ی واژگانی استفاده خاهد شد...
ضرر نکردم.

  • پیمان ..

کافه پراگ

۰۵
اسفند

کافه پراگ

کافه تاریک بود. روی دیوار روبه رو ۲تا نقاشی کج و کوله از جیمز جویس بود. نویسنده کم آورده بودند یا تاکید بر جویس داشتند نمی‌دانم. آن وسط هم یک محراب مستطیلی بود که کلی نقاشی به دیوارش چسبانده بودند. عبادتگاهی که در ۲ساعت حضورمان چندین دختر و پسر رفتند و با سیگار‌هایشان مشغول عبادت شدند. کافه به خاطر همین محراب، «کافه نقاشی» شده بود حکمن.

درِ کافه هر از چند گاهی گیر می‌کرد و صدای جیغش مثل صدای گیرپاژ گچ روی تخته سیاه مغز آدم را مچاله می‌کرد. صدای بلند آهنگ‌ها هم نمی‌گذاشت که صدا به صدا برسد. پسر ۴تا میز آن طرف‌تر بود. فال‌هایش را دستش گرفته بود و میز به میز پیش می‌رفت. به حمید گفتم: «حس بازاریابیش خوبه‌ها. خوب جایی اومده. اهل دل در غلیان احساسات، مشتری‌های خوبی برای فال هاش می‌شن!»
پسر میز به میز آمد و به ما رسید. خیلی ساده از تک تک ۶نفرمان پرسید: "فال می‌خاید؟"
ما هم تک تک گفتیم: "نه."
و او رفت سراغ میز بعدی. حمید گفت: "اصلن هم بازاریاب خوبی نبود."
گفتم: "آره."
۵دقیقه بعد دیدم که پسر بی‌خیال فال‌هایش شده. آمده سر میز روبه رویی نشسته و دارد از لیوان پیاله مانند کافه چای می‌نوشد.‌‌ همان میزی که ۶پسر دراز مو نشسته بودند. مهمانش کرده بودند؟!
 «کافه نقاشی قبلن اینجا نبود.» این را پردیس گفت. قبلن اینجا کافه پراگ بود. تعطیلش کرده بودند و هنوز هفتش نشده به جایش کافه نقاشی راه افتاده بود و مشتری‌های این کافه هم به اعتبار‌‌ همان کافه پراگ می‌آمدند آنجا و در میان صدای بلند آهنگ‌ها سیگار می‌کشیدند و داد می‌زدند.
شب که آمدم خانه رد کافه پراگ را گرفتم. فهمیدم به خاطر این تعطیلش کردند که در مقابل اجبار اداره‌ی اماکن به نصب دوربین مداربسته مقاومت کرده و بعد نشستم عکس‌های روز آخر باز بودن کافه را نگاه کردم. که ملت به خاطر تعطیل شدن کافه اشک می‌ریختند و ناله می‌کردند.

و بعد دیدم کلی پست وبلاگی جلویم است در ستایش کافه پراگ و اشک و آه و ناله به خاطر تعطیل شدنش و کلی شعار و الخ. عکس‌های روز تعطیلی کافه پراگ قشنگ بودند. دانه به دانه داشتم نگاه می‌کردم که چشمم خورد به عکس پسر. عه. اینکه زمان کافه پراگ هم بوده. اصلن فال فروش دوره گرد نیست که! توی عکس بسته‌ی فال‌هایش هم دستش بود... امروز که من رفتم کافه نقاشی چیزی به اسم کافه پراگ وجود خارجی نداشت. ولی این پسر بود. باز هم فال می‌فروخت و حتم بعد از سر زدن به همه‌ی میز‌ها باز هم چای می‌نوشید...
فکری شدم. به آه و ناله‌هایی که در مورد تعطیل شدن کافه پراگ نوشته شده بودند فکر کردم. به قلم فرسودن فکر کردم. به بلافاصله جایگزین شدن کافه‌ی دیگری در‌‌ همان مکان فکر کردم. به پسر فکر کردم. به اینکه آیا واژه‌ی "نقاشی" با واژه‌ی "پراگ" توفیری دارد؟ بعد دیدم دامنه‌ی فکر‌هایم به جامعه رسیده. به کودتا و انقلاب و سرنگونی و ملت‌ها. به اینکه اسم‌ها عوض می‌شوند ولی پسر کار خودش را می‌کند. فال می‌فروشد و چای می‌نوشد... من هم دارم قلم فرسایی می‌کنم احتمالن... یاللعجب!

  • پیمان ..

یادم بماند

۰۵
اسفند

عکس از فلیکر Nisa Nur Kaydu

یادم بماند که وقتی صبح برمی آید روز دیگری شروع شده. 

یادم بماند که اخم و گرفتگی چهره فقط چین و چروک صورت را زیاد می‌کند. 

یادم بماند که باید همیشه قصه‌هایی برای خیال‌پردازی و بسط دادن در سر پروراند. یادم باشد که قصه‌های توی مغز را باید مکتوب کرد. 

یادم بماند که وقتی از خانه می‌زنم بیرون حتمن یک پرتقال از یخچال بردارم. 

یادم بماند که یک پرتقال می‌تواند خستگی را از تن آدم بیرون بکشد. 

یادم بماند که صدایم خسته نباشد. 

یادم بماند که یک زمانی جلوی دانشکده مکانیک زمین چمن بود و وقتی از کوچکی و حقارتش خسته می‌شدم می‌آمدم جلوی محوطه و به سبز بودن زمین نگاه می‌کردم. یادم بماند که خاک و خل زمین گودبرداری شده را زمین چمن سبز ببینم. 

یادم بماند که خدا هست. 

یادم بماند که باید یک بار دیگر برویم تخت سلیمان. یک بار هم برویم خالد نبی. 

یادم بماند که کمتر کم حوصلگی کنم. 

یادم بماند که این قدر فکر نکنم که همه چیز دور و دیر شده. هیچ چیز دیر نیست. 

یادم بماند که می‌شود دفترچه‌های گذشته را آتش زد و دفترچه‌های جدید را پر کرد. 

یادم بماند که ناصر عبدالهی ترانه می‌خاند. 

یادم بماند که می‌توانم قوی شوم. 

یادم بماند...

  • پیمان ..