سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

عکس از فلیکر Negaresh

هر چه قدر به مغزم فشار می‌آورم که به یادش بیاورم نمی‌توانم. خیلی اتفاقی بود. یک وبلاگ انگلیسی اتفاقی بود که یک روز چند ساعت اسیرش شده بودم. آدرسش و نام و نشانش یادم نمی‌آید. فقط آن طرز وبلاگ نوشتنش و شیوه‌ی کارش...

یک آقای آمریکایی بود که کارش وبلاگ نوشتن بود. وبلاگش پر از آدم‌های مختلف بود. پر از آدم‌هایی بود که هر کدام‌شان یک جور زندگی می‌کردند. هر کدام‌شان توی زندگی دنبال یک چیزهای خاصی بودند. همه‌شان با هم فرق داشتند. ولی همه‌شان انسان بودند. نه این که وبلاگه گروهی باشد و هر کس بیاید با اکانت خودش یک چسناله بنویسد. نه. این جوری نبود. 

کنار وبلاگش یک ستونی داشت که تویش خیلی بزرگ عدد می‌نوشت. یک عدد 6رقمی. مثلن 225000. 225000مایل. پایین عدد هم نوشته بود کیلومترهایی که در خاک آمریکا سفر کرده‌ام تا آدم‌ها را ببینم و بشنوم و ثبت کنم.

توی توضیحات وبلاگش نوشته بود که من توی آمریکا مسافرت می‌کنم. به دیدار آدم‌ها می‌روم. از زندگی‌شان عکس می‌اندازم، ازشان می‌خاهم که در مورد یک روز عادی‌شان از صبح تا شب و این که چه‌طور روزشان را شب می‌کنند حرف بزنند، ازشان فیلم می‌گیرم و توی این وبلاگ می‌گذارم.

وبلاگش عکس و فیلم بود. بیشتر فیلم بود. آن روز که من اسیر وبلاگش شده بودم 360تا ویدئوی 5دقیقه‌ای داشت که تویش کلی آدم نشسته بودند توی اتاق‌شان، یا توی محل کارشان یا کنار جاده یا توی مزرعه یا توی کارخانه و حرف می‌زدند. از پیرزن‌های 70ساله هم بودند تا پسرهای 15-16ساله. بعضی‌ها هم فیلم نداشتند. عکس داشتند. مثلن از کارگاه نجاری یک پیرمرد چند تا عکس انداخته بود و گفته بود ادی 70ساله نجار است و این زندگی‌اش است.

برایم این جالب بود که آن آقای وبلاگ‌نویس به بهانه‌ی آدم‌هایی که قرار است به وبلاگش اضافه‌شان کند توی آمریکا 225000مایل مسافرت کرده بود. خیلی است...

به این فکر کردم که چه قدر کارش جالب بوده. به این فکر کردم که مثلن توی ایران هم می‌شود همچین ایده‌ای را اجرا کرد؟! 

این که بفهمی آدم‌های مختلف از 4گوشه‌ی این خاک هر کدام‌شان چه جوری روزشان را شب می‌کنند و دنبال چه چیزهایی هستند و رنگ‌ها و اشیای زندگی‌شان چه چیزهایی است خیلی وسوسه کننده است... این که نه به بهانه‌ی یک شیء(طبیعت یا آثار باستانی) بلکه به بهانه‌ی یک آدم کیلومترها طی طریق کنی چیز جالب‌تری به نظر می‌آید... بعد به این فکر کردم که آن آقای وبلاگ‌نویس در مورد آدم‌ها نمی‌نوشته، بلکه ازشان عکس و فیلم می‌گرفته. مگر با این اینترنت زغال‌سنگی ایران می‌شود ازین کارها کرد؟! نوشتن همیشه کار سخت‌تری است. نوشتن در مورد آدم‌های واقعی سخت‌ترین کار دنیاست. همیشه آدم‌های واقعی دلخور می‌شوند، هیچ وقت راضی نمی‌شوند...

ولی اجرا کردن این ایده برای من یکی که خیلی وسوسه‌کننده است. محدودیت‌ها و مرارت‌هاش خیلی زیادند. ولی پاری وقت‌ها به این فکر می‌کنم که اگر من هم مثل آن آقای آمریکایی بعد از چند سال 360 نفر آدم را به بهانه‌ی یک وبلاگ دیده باشم چه قدر جالب‌انگیزناک خاهد بود...

پس نوشت: عکس از فلیکر Negaresh
  • پیمان ..

حاج سیاح-4

۲۶
خرداد


1-[در روسیه]: روز جمعه بود. به خدمت کوبرناتور رفت عرض کردم این بنده از خدمت مرخص می‌شود، مستدعیم تقصیرات ماضیه‌ام ام را عفو بفرمایید. پرسید چرا می‌روی و کجا می‌روی؟ گفتم چون عمر می‌گذرد بهتر آن است هر چند صباحی در نقطه‌ای بگذرد. گفت به هر کجا بروی جز این مخلوق نخواهی دید و جوهر تمام ادیان هم جز این نیست که بد نکنید، بد است و خوبی، خوب است. گفتم هر گاه خیال بنده این ابود ابداً قدم از خانه بیرون نمی‌نهادم. ولی می‌بینم که از دولت مسافرت چند زبان آموخته‌ام. اگر دردی داشته باشم می‌وانم به حکیمی اظهار درد خود کرد، همچنان که گنگی بد است. کری هم، کوری هم بد است. باید مردم دید و سخن شنید. شاید به فر این عنایت آدم شوم. (ص345)

2-[در داغستان]: بالجمله به اتفاق روانه شدیم تا رسیدیم به تالاری. پرده‌داری از خواجگان مواظب پرده‌داری بود. داخل تالار شدیم، 2کرسی نهاده بودند. به یکی نشستم که شاهزاده به درون تشریف آوردند. برخاسته با نهایت ادب سلام دادم. بعد از صرف چای دیدم خیلی اظهار دلتنگی می‌فرمایند از توقف آن مملکت به نحوی که فرمودند راضیم نیابت اردبیل یا یکی از شهرهای کوچک ایران را به من بدهند که در ایران به سر برم. بنده هم به فرمایشایت ایشان همراهی می‌نمودم. بعد فرمودند خوب، تعریف کن از جاهایی که دیده‌ای. گفتم چه عرض کنم، از هر جا که می‌خواهید سوال بفرمایید تا جواب عرض شود. فرمودند آن‌جاها در مسائل نماز چه می‌کردی؟

گفتم شخص متدین به هر جا برود می‌تواند دین خود را حفظ کند. بعد از پاره‌ای شهرها پرسیدند. جواب گفتم. باز پرسیدند واقعاً از جهت نماز چه می‌کردی؟!

گفتم حقیر آن جاها نرفته بودم که نماز خود را درست کنم. مقصود سیاحت بود.

دیدم از این سخن خیلی درهم شدند. آن وقت سبب تشریف بردن ایشان را از ایران فهمیدم که بعد از قریب 40سال توقف خارجه هنوز گرفتار این گونه گفت‌گو می‌باشند و ندانسته‌اند خداپرستی و طاعت مکان مخصوص نمی‌خواهد. (ص381)

3-[در ناپل]: چون مشغول می‌شوند به شعبده تمام خاموش و تماشایی‌اند و بعد اهالی موسیقی شروع می‌نمایند به نواختن موسیقی. سبحان‌الله. طرفه تماشایی رخ نمود. تمام مردم از زن و مرد و بزرگ و کوچک دست هم را گرفته در وجد و انبساط بودند. گویا در و دیوار به وجد آمده‌اند. جمعی به رقص از هم قسم مردم، جمعی به زمزمه، قومی از زن و مرد به عیش و نوش، طایفه‌ای از کوچک و بزرگ، زن و مرد دست به گردن و هم‌اغوش.

من شرمنده از مسلمانی/ شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

واله و حیران آن قوم و حرکات ایشان بودم که به چه درجه طالب خوشحالی مخلوق هستند و در ضمن این عیش تمام مردم را تربیت می‌نمایند. این‌ها کیستند و ما کیستیم! درست مشهور بود که این مردم زندگانی به خوشحالی و خرمی دارند و ماها حسرت و اندوه با ترس. باز این شعر حضرت لسان‌الغیب را به خاطر آورده ساکت شدم:

چون قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند/ گر اندکی نه به وفق رضایست خرده مگیر

4-[در سوییس]: به مرکز راه‌آهن رفته اخذ تذکره کرده، به کالسکه نشستم. کتاب خود را در بغل داشتم حتی‌الامکان مطالعه می‌کردم و اگر کسی مضایقه نداشت از او لغت می‌پرسیدم. در این کالسکه دختری نیز همراه بود. او هم کتابی داشت اغلب مطالعه می‌کرد. نگاه کردم دیدم تاریخ است. ولی خیلی باوقار و نجابت حرکت می‌کرد. معلوم بود از نجباست. تار سیدیم به آرام‌گاه[ایستگاه راه‌آهن] دیدم شخصی داخل شد دختر را شناخت و خطاب معلمه به او نمود. بعد از حالات من استفسار کرد به خیال این که من با آن دختر همراهم. فهماندم و معرفی خود را کردم. آن‌گاه در کمال ادب و شیرینی آن دختر رو به من کرد و اظهار خصوصیت نمود. از حالاتش جویا شدم معلوم شد معلم اطفال است و در هر درسی 5 فرنک حق‌الزحمه می‌گیرد و نیز مذکور داشت که هیچ کس را ندارم. از ولایتش پرسیدم. گفت بازل و نیز گفت ساکن زوریک می‌باشم و گذرانم از همین مشغله می‌شود و از تکلم آن شخص نیز مشخص شد که دختر است. بسیار حیران و افسرده شدم از وضع آن جا و وضع ملک خودم که او در آن مملکت تنها و بی‌کس بدون قراسوران و مستحفظ راه و صاحب مشخص در نهایت اطمینان و آسودگی در آن‌جاها گردش می‌کرد و با کمال جمعیت حواس تحصیل و تدریس می‌نمود. قدری از راه را با هم بودیم. در یکی از آرام‌گاه‌ها پیاده شد. آدی [خدافظ] گفت و روان گشتم... (ص245)

  • پیمان ..

25 خرداد 1392

۲۵
خرداد
25خرداد 1392- دانشکده ی مکانیک دانشکده فنی تهران
از صبح که رفتم دانشکده، تلویزیونِ توی لابی روشن بود. فقط هم کانال 6. بچه‌ها یک پای‌شان توی سایت و کتاب‌خانه و انجام دادن پروژه‌های آخر ترم بود و یک پای‌شان توی لابی جلوی تلویزیون. انگار کن یک مسابقه‌ی فوتبال باشد که ساعت‌ها دارد به طول می‌انجامد و بچه‌ها از دنبال کردنش سیر نمی‌شود. کنترل تلویزیون دست حراست دانشکده بود. یک وقت‌هایی شوخی‌اش می‌گرفت کانال را عوض می‌کرد. یکهو کل دانشکده شروع می‌کردند به هو کشیدن. ساعت 2 که شد، وقت اخبار کانال 1 بود. 1ساعت و نیم بود که نتیجه‌ی جدیدی اعلام نشده بود. همه تشنه بودند. وزیر کشور شروع کرد به حرف زدن. اولش کلی مقدمه چید در مورد حماسه‌ی مردم در انتخابات و فلان و بیسار که همه شروع کردند به هو کشیدن که چرت نگو، نتایج را بگو. و بعد وقتی تعداد آرای نفر اول را گفت همه بالا و پایین پریدند و دست زدند و سوت کشیدند...
@@@
برای درس نقشه‌کشی صنعتی استادی داشتیم که از آن استادهای پرشور و حال سیاسی بود. از آن‌ها که بعد از انتخابات 88 خیلی جوش و خروش داشت و برای حمله به کوی دانشگاه و دانشگاه تهران خیلی حرص زد. یک بار پای حرف‌هاش نشسته بودیم. در مورد فضای بعد از 2خرداد 1376 می‌گفت. با افسوس حرف می‌زد. می‌گفت بعد از 2خرداد همه خوشحال بودیم. همه الکی خوشحال بودیم. هی بالا و پایین می‌پریدیم که ما پیروز شدیم. که اوه چه دست‌آورد مهمی داشته‌ایم. که روزگار سیاه تمام شد و امیدوار بودیم. ولی زیادی خوشحال بودیم. الکی خوشحال بودیم. آن قدر الکی خوشحال بودیم که چند سال گذشت و ما به جز خوشحالی کار خاصی نکردیم...
امیدوارم حالا این حکایت این روزها نشود. 

  • پیمان ..

خوشش می‌آید. از روزهای انتخابات و شب‌های تبلیغات خوشش می‌آید. خوشش می‌آید که برویم خیابان ولیعصر، برویم میدان ونک، برویم پارک وی و به آدم‌ها نگاه کنیم. به پسرها و دخترها نگاه کنیم. به پسرهای مهربانی که هی کاغذهای تبلیغاتی به دست‌مان می‌دهند نگاه کنیم. من غر بزنم که اه چرا این‌ها دارند این همه کاغذ حرام می‌کنند. مگر خانه‌ی باباشان چند تا درخت دارد؟! به دخترهای خوشگل که لباس‌های متناسب با رنگ روز می‌پوشند نگاه کنیم. حتا دوست دارد که خودش را بزند به آن راه. وقتی یکی از این دخترهای خوشگل به سمت‌مان می‌آیند که بگویند حتمن رای بدهید خودش را بزند به آن راه بگوید من برای چه باید رای بدهم؟ خودش را یک دانشجوی در حال اپلای جا بزند که می‌خاهد برود و هیچ چیز برایش مهم نیست و آن‌ها سعی کنند که او را برای رای دادن متقاعد کنند. حتا دوست دارد خودش را یک آدم دگم جا بزند و بگوید می‌خاهم به فلانی رای بدهم ببیند واکنش آن‌ها چیست. ما نگاه می‌کنیم. به ماشین‌هایی که روی شیشه‌ی عقب‌شان ماکت یک کلید بزرگ چسبانده‌اند نگاه می‌کنیم. به ماشینی که از هر کدام از پنجره‌هایش پوستر یکی از کاندیدا را گرفته‌اند بیرون می‌خندیم. 

می‌گوید: این‌ها واقعن به روحانی معتقدن؟! نه. این پوستر روحانی، این هدبند بنفش، این شال بنفش، این تی‌شرت بنفش فقط برای ابراز وجوده. برای بیان خود. برای این‌که گفته بشه که من هستم. من هستم. قشنگیش به همینه. نه؟! عکس روحانی بالا گرفته می‌شه، شاید خبرگذاری‌ها ازش عکس بگیرن. هر کسی برداشتی از اون عکس بکنه. بعضی بگن نگاه کن طرفداراش کی‌ها هستن. بعضی بکن دمش گرم. بعضی بگن عجب احمقی. هر کی هر چیزی بگه. شاید حتا خودش هم بگه فقط روحانی. ولی خبر نداره. اون روحانی می‌تونست هر کس دیگه‌ای باشه. هر کسی که با عکس اون می‌شه ابراز وجود کرد. یه ابزار برای ابراز وجود. قشنگه. نه؟!

می‌گویم: آره. قشنگه. اما...

سر می‌زنم به فیس‌بوک. آدم‌ها را تشخیص نمی‌دهم. همه عکس پروفایل‌شان را تغییر داده‌اند. همه یک جور شده‌اند. همه یک عکس سبز شده‌اند. باید دقت کنم و اسم‌ها را بخانم تا بفهمم کی چی گفته. به وبلاگ‌ها سر می‌زنم. همه پست سیاسی نوشته‌اند. همه نوشته‌اند که چی دارد می‌شود و بیایید رای بدهیم و اگر به فلانی رای ندهیم فلان می‌شود. عجبم می‌گیرد. وبلاگ‌هایی که اصلن انتظار حتا 2خط از سیاست نوشتن درشان نداشته‌ام نوشته‌های غلیظ توی‌شان می‌بینم. دوستانم همه خوره‌ی اخبار شده‌اند. خوره‌ی تحلیل شده‌اند. یک جور احساس عقب‌ماندگی بهم دست می‌دهد. 

همیشه از این جنبه‌ی انتخابات حرصم گرفته. این جنبه در یک انقلاب خیلی پررنگ‌تر است. این که یکهو در یک بازه‌ی زمانی کوتاه مقدار مصرف اطلاعات و خروجی اطلاعات در آدم‌ها به طرز تصاعد هندسی‌واری بالا می‌رود. یکهو همه صاحب‌نظر می‌شوند. یکهو همه به منابع سرشار از اطلاعات و چیزهای گفتنی تبدیل می‌شوند. احساس عقب‌ماندگی بهم دست می‌دهد. زمانی که من اخبار را به شدت دنبال می‌کردم و می‌خاندم و دنبال فهمیدن چی به چی بودم، فلانی اصلن توی باغ نبود. نمی‌دانست کی به کی است. شفتالو بود اصلن. بعد یکهو در طول 2هفته تغییر جایگاه می‌دهیم.

پردیس می‌گفت: ""ما" بودن، خیلی کیف داره، می دونم. یکی از لذت بخش ترین تجربه های آدم تو زندگیش این می تونه باشه که با یه عده که حرف دلشو می زنن، "ما" باشه. ولی گاهی هست که آدم چشم باز می کنه می بینه داره به زور خودشو سعی می کنه بچپونه تو یه گروهی واسه پشت گرمی. خیلی خوبه آدم انتخابات شرکت کنه، تا تلاش کنه واسه اومدن کاندیدای محبوبش. خیلی خوبه آدم انتخابات شرکت نکنه، چون فک می کنه رایشو دزدیدن یا بی تاثیره یا هر چی. خیلی خوبه آدم سنگ عارف و روحانی رو یا جلیلی رو به سینه بزنه، خیلی خوبه آدم اوپوزیسیون باشه و هیچکی به هیچ جاش نباشه. خیلی خوبه آدم بخواد اپلای کنه و در نتیجه بگه گور باباش. خیلی خوبه آدم بخواد اپلای کنه و در نتیجه رای بده که کارش راه بیفته. خیلی خوبه آدم از خودش مانیفست بده و یه عده بیان لایک کنن یا هم صدا شن. خیلی خوبه که آدم، جزء یه "ما" یی باشه..."

روزهای انتخابات برای من یک پارادوکس دوست‌نداشتنی است. آن احساس عقب‌ماندگی یکهویی به کنار. روزهای انتخابات که می‌شود من هم درگیر این "ما" می‌شوم. در ظاهر رایم با یک عده‌ای یکسان است و باید با آن‌ها یک مایی را تشکیل بدهم. ولی نمی‌توانم. واقعن نمی‌توانم خودم را جزء آن ما حساب کنم. . با خودم درگیر می‌شوم. آخر آن سفله‌ی سیاستمدار برای چه باید تحسین بشود؟ من از ناچاری دارم بهش رای می‌دهم. ولی آن سفله را برای چه باید تبلیغ کنم؟ نمی‌توانم. عکس پروفایلم را برای چه باید تغییر بدهم؟ چرا باید نوشته‌هام رنگ و بوی تعریف کردن از یک سفله‌ی سیاستمدار را بگیرد؟ من رای می‌دهم. رایم هم با خیلی‌های دیگر یکسان است. ولی هر کس من را ببیند فکر می‌کند رای نمی‌دهم. فکر می‌کند به یک نفر دیگر رای می‌دهم. فکر می‌کند من شفتالوام. بدی‌اش این است که دوباره چند ماه بعد جا ما عوض می‌شود... می‌دانی؟! من هم ما می‌شوم و هم ما نمی‌شوم...

نمی‌دانم...

همسایه‌ی آن طرفی‌مان 1 خانه‌ی 1 طبقه‌ی با عرض 5متر است. 1 هفته است که 1 بنر خیلی بزرگ از قالیباف را جلوی خانه‌اش آویزان کرده. بنره آن‌قدر بزرگ است که کل فضای نمای ساختمان را گرفته. تازه 1متر از هم بالا میله زده تا ارتفاع قیافه‌ی خندان قالیباف میزان شود. همه‌اش از خودم می‌پرسیدم: آیا قالیباف در تهران رای اول خاهد شد؟ آیا تهرانی‌ها اشتباه احمدی‌نژاد در سال 84 را تکرار خاهند کرد؟ آیا واقعن راست است که ایرانی‌ها حافظه‌ی تاریخی ندارند؟ این بابا چرا دارد از قالیباف حمایت می‌کند؟!

ولی... چند شب است که شب‌ها صدای بیل و کلنگ و کنده‌کاری می‌آید. فهمیدیم که اصلن قصه چیز دیگری است. این همسایه‌ی ما دارد عملیات ساختمانی انجام می‌دهد. دارد خانه را تغییر کاربری می‌دهد و تبدیلش می‌کند به یک آشپزخانه‌ی پخت غذا برای ادارات و مهدکودک‌ها و این‌ها. دارد حیاط خانه را می‌گیرد و سقف می‌زند برای اشپزخانه. آن عکس قالیباف هم برای این است که مامورهای شهرداری روزها نیایند بهش گیر بدهند! راستش اصلن هم معلوم نیست. هر کس نگاه می‌کند فکر می‌کند آن‌جا ستاد مردمی قالیباف است! 

باز هم نمی‌دانم...


  • پیمان ..

1-یکی بود یکی نبود. یه مملکتی بود که مردمانش خوشحال و شاد بودن. صبح تا شب عرق می‌ریختن و کار می‌کردن و یه لقمه نون درمی‌اوردن و شب می‌شستن با خوشی و خنده می‌خوردن. اونا یه پادشاه داشتن که پادشاه خوبی نبود. پادشاه بدی هم نبود. سالی یه سکه‌ی طلا مالیات می‌گرفت و سعی می‌کرد مردمو زیاد ناراضی نکنه. سعی می‌کرد یه وقت ظلمی در حق‌شون نکنه که اونا نفرینش کنن. چون از مردمش می‌ترسید. اونا مردمی بودن که اگه دعا می‌کردن خدا بلافاصله دعاشونو مستجاب می‌کرد. به خاطر همین پادشاه همیشه مواظب بود. نون و آب شونو به موقع می‌رسوند. مردم هم خوش بودن. تا این‌که بین مردم سروکله‌ی یه پیرمرد پیدا شد. پیرمرد معترض بود. اون اعتراض داشت که چرا پادشاه داره سالی یه سکه‌ی طلا به زور از مردم می‌گیره. پادشاه باهاش خوب تا نکرد. خاست ساکتش کنه. ولی حرف پیرمرد بین مردم پیچیده بود. مردم هم دعا کردن که پادشاه سرنگون بشه. و اونا مردم مستجاب‌الدعوه‌ای بودن. خدا هم دعاشونو برآورده کرد. پادشاه سرنگون شد و مردم هم پیرمرد رو نشوندن به جای اون. پیرمرد به مردم گفت که دیگه نمی‌خاد سالی یه سکه‌ی طلا مالیات بدید. شما فقط 3تا تخم‌مرغ بیارید بذارید جلوی من. همین مالیات‌تون. من با همین مالیات به شما بهترین خدمات رو می‌کنم. مردم خوشحال شدن. نفری 3تا تخم‌مرغ آوردن گذاشتن جلوی پیرمرد و رفتن که به زندگی خوش‌شون ادامه بدن. پیرمرد یه بار دیگه مردمو فرا خوند. گفت: ای مردم. شما نیکوترین مردمان دنیا هستید. 3تا تخم‌مرغ هم ظلم در حق شماست. شما فقط 1تخم‌مرغ مالیات بدهید. 2تا از تخم‌مرغ‌ها را بردارید و بروید. 

مردم به 3تا تخم‌مرغ‌شان نگاه کردند. آن که از همه کوچک‌تر و درب و داغان تر و ترگ برداشته بود باقی گذاشتند و 2تا دیگر را که بهتر و سالم بودند برداشتند بردند. (مردمان آن سرزمین درست است که مستجاب‌الدعوه بودن، ولی خب آدم بودن دیگه. کی می‌یاد تخم‌مرغ شکسته‌هاشو برداره برای خودش. سالم‌هارو بریزه تو جیب دولت؟!)

و همین کافی بود.

فردای اون روز پیرمرد شروع کرد به ظلم کردن. شروع کرد به زور گفتن. شروع کرد به نابود کردن همه‌ی مخالف‌هاش. شروع کرد به مردمو اذیت کردن. مثل هر پادشاه دیگه‌ای او هم دوست داشت که خون مردم‌شو بخوره و می‌خورد. اون از مردم نمی‌ترسید. مردم شروع کردن به نفرین کردن. شروع کردن به دعا کردن که خدایا شر اینو از سر ما کم کن. ولی هیچ توفیری نمی‌کرد. دیگه دعای اون مردم بالا نمی‌رفت. همون تخم‌مرغ‌ها کافی بود. حروم‌لقمگی و کم‌فروشی صفتی بود که چسبیده بود به‌شون و دیگه باید ذلت می‌کشیدن. شروع کردن به ذلت کشیدن...

2-این قصه را دوست بابام برام تعریف کرد. حرف را به این‌جا کشانده بودم که من توی این ملت هیچ اراده‌ای برای تغییر و بهتر شدن نمی‌بینم. گفته بودم که آره خیلی فرق می‌کند که کی رییس‌جمهور آینده نشود. آدم‌هایی هستند که واقعن یک جهنم واقعی‌اند. ولی من طی این سال‌ها یاد گرفته‌ام که همیشه بدتر از بدتر وجود دارد و بهتر بگویم همیشه بدتر از بدتر به وجود می‌آید. ولی این کرختی، این نخاستن، این آتمسفر سستی و بگذار روزهای عمرمان بگذرد و خبری نیست زور نزن، ول کن بذار بخابیم چیزی نیست که با انتخابات و تغییر رییس‌جمهور و این‌ها از بین برود. هدر رفتن و تلف شدن عمر پذیرفته است. بعد صحبت‌مان به حرام‌لقمگی کشیده بود و او این قصه را تعریف کرده بود. ربطش شاید زیاد نباشد. ولی قصه‌اش را دوست داشتم. من نشستم تمام حرف‌های اقتصادی این 8نفر را گوش دادم. همه‌شان مواظب بودند بگویند ای مردم پول یارانه‌تان قطع نمی‌شود، شما پول‌دار می‌شوید، از رنج خلاص می‌شوید... ملت خوبی هستیم. 

3-خیلی‌ها را دیده‌ام که وقتی در مورد انتخابات ایران صحبت می‌کنند از آن 10میلیون بی‌سوادی که حق رای دارند و تعیین‌کننده‌اند نام می‌برند. هر کدام هم از زاویه‌ی خودشان اظهار تاسف می‌کنند در مورد آن 10میلیون نفر و آرزو می‌کنند که بی‌سوادی از بین برود. من راستش از آن 10میلیون نفر شاکی نیستم. آرزوی باسوادی‌شان هم منتهای آرزوی من نیست. 

یک چیزی هست به نام فرهنگ شفاهی و یک چیزی هست به اسم فرهنگ مکتوب. خب معلوم است که فرهنگ شفاهی فرهنگ پیش از مکتوب است و ابتدایی‌تر است و مغز در آن کمتر تکامل‌یافته است و همه چیز بر پایه‌ی شنیده‌ها و طرز شنیدن است و... 

قصه‌اش را بگویم راحت‌تر است:

5شنبه عصر بود و دور همی نشسته بودیم داشتیم املت می‌خوردیم. یکهو ح گفت که فلانی اسمس فرستاده. فلانی را دورادور می‌شناختم. می‌دانستم دانشجو است و مهندسی می‌خاند.  چی فرستاده بود؟ این: "بچه‌ها یه نظرسنجی: آیا در انتخابات شرکت می‌کنید؟ اگر آره به کی رای می‌دید؟" خندیدیم. بعد گفتیم عجب سوال احمقانه‌‌ای. هر کدام‌مان چیز بی‌ربطی پراندیم که بهش بگو به میگ میگ رای می‌دم. به سرنتی‌پی‌تی رای می‌دم. اصلن این سوال از لحاظ امنیتی مشکل داره. مطمئنی طرف وزارت اطلاعاتی نیست؟ فردایش که به فیس‌بوق سر زدم دیدم حضرت فلانی نوشته که بیشتر دوستان من(مثلن 10نفر) دارند به فلان کاندیدا رای می‌دهند و بهمان تعداد نفر رای نمی‌دهند و یک نفر هم چرت و پرت نوشته و من هم به فلان کاندیدا(همان کاندیدای مورد نظر 10نفر) رای می‌دهم احتمالن. 

این همان فرهنگ شفاهی است. تو نگاه بکن. ذات قصه را نگاه بکن. بین این دانشجوی رشته‌ی مهندسی که از تکنولوژی‌های روز بهره می‌برد و به منابع سرشار اطلاعات دسترسی دارد و آن 10میلیون نفر چه تفاوتی وجود دارد؟ جفت‌شان بر اساس این که دیگران چه می‌گویند عمل می‌کنند دیگر. حالا 20سال دیگر بگذرد. خب او و امثالش لیسانسه‌ی مملکت محسوب خاهند شد. بی‌سواد نیستند. خاندن و نوشتن بلدند. شاید 20تا کتاب مهندسی و 30تا رمان عاشقانه هم خانده باشند. اما...

دِلعنتی. این چیزها آدم را تا فیهاخالدون می‌سوزاند دیگر. به چه زبانی بگویم؟!

4-من امیدوارم. به طرز خنده دار و خوشحال کننده ای امیدوارم. کور شوم اگر دروغ بگویم.
  • پیمان ..

5نفر بودند. یک خانواده‌ی 5نفره. پدر، مادر، و 3تا پسر. یکی 12ساله، یکی 15ساله و یکی 21 ساله. تعطیلات 4روزه و مسافرت به شمال، تجدید قوا، خوش گذراندن، دور هم بودن. ولی... 5نفره سوار ماشین‌شان شدند و راه افتادند به سمت شمال و شد آن چه که نباید می‌شد. توی جاده تصادف کردند. تصادف فجیع. با ماشین دیگری برخورد نکردند. "چپ" کردند. ماشین‌شان چند تا کله‌معلق زد و به مشتی آهن‌پاره تبدیل شد. 4نفرشان زخمی شدند، دست و سرشان شکست و مادر خانواده در همان لحظه... این که اول تعطیلات 5نفره بلند شوند بروند شمال و آخر تعطیلات بدون مادر 4نفره بخاهند برگردند خیلی سخت است... نمی‌خاهم قصه پر آب چشم بگویم. آن‌ها "چپ" کردند.

آقای پلیس راهنمایی و رانندگی در مورد آمار تصادفات نوروز 1392 می‌گوید که 38درصد تصادفات به علت واژگونی و 22درصد انحراف به چپ و 20درصد سرعت غیرمجاز بوده. بعد خیلی خوش‌خیالانه هم می‌گوید که علت واژگونی خستگی و خاب‌آلودگی بوده. نمی‌دانم. شاید من اشتباه می‌کنم. ولی به نظرم آن آمار 38درصد همه‌اش به خاطر خستگی و خاب‌آلودگی نیست. حداقل چیزهایی که من دیده‌ام بهم ثابت کرده که چیزهای دیگری هست، اتفاقات دیگری توی جاده‌های ایران می‌افتد که پلیس نه کاره‌ای است و نه می‌تواند کاری کند.

رانندگی نماد است. نمادی از شخصیت و طرز برخورد آدم‌های یک شهر، و یک کشور. به نظرم آن قدر بدیهی است که لازم به درازرودگی نیست. رانندگی ایرانی‌ها توی جاده‌ها هم تبلوری از شخصیت‌شان است. ما ایرانی‌ها کوته‌فکریم. کوچک‌ایم. آدم‌هایی هستیم که یک پیروزی چند ثانیه‌ای برای‌مان تا حد جان را فدا کردن ارزش دارد. آدم‌هایی هستیم که از بس ذهن‌مان تهی است می‌توانیم تمام وجودمان را در 10یا 20 ثانیه خلاصه کنیم. زدن یک حرفی که طرف مقابل را بسوزاند برای‌مان به اندازه‌ی از دست دادن تمام منافع دیگر ارزش دارد. خیلی افتخار می‌کنیم که دیدی زدم تو حالش؟ دیدی ریدیم تو هیکل آمریکا؟ دیدی 5+1 رو نابود کرد با اون حرفش؟ یک چیز کوچک را می‌توانیم آن قدر بزرگ کنیم که کل حجم مغزمان را دربربگیرد. 

لج‌بازی. آن خانواده‌ی 5نفره به خاطر خاب‌الودگی پدر نبود که چپ کردند. به خاطر نوربالاهای پی در پی برای کنار زدن ماشین جلویی و بعد کنار رفتن ماشین جلویی و گاز دادنش بود. آن‌ها نوربالا زده بودند و باید سبقت را می‌گرفتند و ماشین جلویی هم می‌خاست ثابت کند که ماشینش هیچ از آن‌ها کم ندارد که آن‌ها هی نوربالا می‌زدند. هر دو پای‌شان تا ته روی گاز بود. برای این که جلوی هم کم نیاورند و بعد ماشین‌ جلویی برای این‌که بگوید و ثابت کند من جلوی شما بودم و هستم ناگهان پیچیده جلوی آن‌ها و ترمز و ترمز و بعد بریدن فرمان و چپ کردن  و چپ کردن و مرگ. ماشین جلویی رفته. حتا توقف نکرده که ببیند چه اتفاقی افتاده. شاید راننده‌اش خوشحال هم شده و به بغل‌دستی‌اش گفته دیدی عرضه نداشت؟!

اتوبان قزوین تهران. 40-50کیلومتر بعد از قزوین. نمی‌دانم چرا این تکه از جاده را ماشین‌ها این قدر وحشی می‌شوند و خوره‌ی سرعت می‌شوند. من داشتم لاین وسط می‌رفتم. سرعت هم مثلن 100تا 110. لاین سبقت خالی بود. یکهو دیدم یک پرشیا دارد با 140-150تا سرعت می‌آید. بعد پشت سرش یک ال90 چسبانده به ماتحتش و هی دارد برایش نوربالا می‌زند. پشت بندشان هم یک 405 با کمی فاصله و با همان سرعت. از کنار من که رد شدند ال90 برای ماشین جلوییش بوق زد که برود کنار. ولی خب لاین وسط هم خیلی سرعت کمی داشتند ماشین‌ها نسبت به آن‌ها. نمی‌دانم چه شد. چند دقیقه بعد یکهو دیدم 2کیلومتر جلوتر از من ال‌90 دارد پشتک و وارو می‌زند. قشنگ یک صحنه‌ی کبرا یازدهی تمام عیار بود. ال90 داشت پشتک و وارو می‌زد و بعد 405 پشت سریش هم نتوانسته بود جمع کند و خورده بود به گاردریل کنار و او هم "واژگون" شد. بعدش هم ما ماشین‌ها بودیم که ناگهان ترمز می‌گرفتیم و خط ترمز می‌انداختیم. اگر و اماهای زیادی دارد. آن ال90 که با سرعت 150تا چسبانده بود پشت پرشیا مگر می‌خاست چند تا سرعت برود؟! 180تا ماکزیمم سرعتش است دیگر. با 180تا چند دقیقه زودتر می‌رسید؟! نه... این دلایل و این استدلال‌ها احمقانه است. مشکل جای دیگری است. مشکل این است که او باید پرشیای جلویش را کنار می‌زد. تمام وجود راننده اش و سرنشینانش در همان چند ثانیه خلاصه شده بود و در واژه ی "واژگونی" خلاصه شدند...

سامان فولکس گل داشت. یک ماشین هاچ‌بک با موتور 1800 که خیلی قوی است و پرشتاب است و پرزور است وفلان است. جاده‌ی عباس‌آباد کلاردشت بود. من بودم و ام اچ ام و صادق. من را انداخته بودند که جلو بنشینم بغل‌دستش. جاده‌ی عباس‌آباد کلاردشت هم خب دوطرفه است و باریک و این حرف‌ها. جلوی‌مان یک جیپ شهباز بود که معلوم بود بومی آن جاده است. خیلی سرعت می‌رفت. سامان ولی بیشتر عقده‌ی سرعت بود. هی می‌خاست ازش سبقت بگیرد. ولی جیپ شهبازه انگار تمام جاده را حفظ بود و می‌دانست که کجا باید گاز بدهد و کجا نباید ترمز بیخود بگیرد و دور ماشینش را از دست نمی‌داد که سامان ازش سبقت بگیرد. آخرش یکهو سامان قاطی کرد و سر یک پیچ با تمام سرعت سبقت گرفت. من که زهره ترگ شده بودم. واقعن نفهمیدم چه طور ما نرفتیم توی باقالی‌ها و چپ نکردیم. خودش و دوستش می‌گفتند دست‌فرمان. ولی به نظرم شانسی بود. همان طور که کل گذاشتنش با آن دخترها توی کلاردشت و ان پیچ تند که پچیده بود و او نپچیده بود شانسی بود و او باید می‌رفت ته دره. همه‌اش برای این‌که کم نیاورد یک وقت.

یک چیزی که برایم کلیشه شده این است: توی اتوبان همه 110-120تا می‌روند. یکهو سر وکله‌ی 4-5تا ماشین پیدا می‌شود که 150-160تا می‌روند. جلوییه یک پژو(405 یا 206 یا پرشیا) است و بعدی یک ال90 است (جایش با پژوها قابل تعویض) و بعد از آن یک ماشین لوکس(مثلن آذرا یا سوناتا یا کمری) و پشت بند همه‌ی این‌ها یک پراید جوگیر(آدم را سگ بگیرد جو نگیرد). بعد این‌ها به شدت با هم کل دارند که همدیگر را بگیرند. آن ماشین لوکس همیشه پشت ماشین‌جلویی‌ها گیر می‌کند. تصادف این کلیشه را ندیده‌ام. ولی خب احتمالن تصادف می‌کنند.

جاده‌ی سمنان به مشهد. داشتم می‌رفتم. لاین کندرو پشت یک تریلی که 95تا ثابت می‌رفت می‌رفتم. مطئنم که تریلیه کروز کنترل داشت که ثابت همه جا 95تا می‌رفت. بعد انداخت توی لاین سبقت که از تریلی جلوییش سبقت بگیرد. باز هم با همان 95تا. توی این حیص و بیس یکهو سروکله‌ی یک ال 90 یشرکش پیدا شد. با 120-130تا همین‌جوری رفت تو دل کانتینر تریلی. هی نوربالا زد. ولی تریلیه راه دیگری نداشت. مشغول سبقت گرفتن بود. 25متر خودش بود. قرار بود از یک 25متری دیگر هم سبقت بگیرد. ال 90 هی رفت تو شانه‌ی خاکی جاده. هی نوربالا زد. خلاصه تریلیه که سبقت گرفت ال 90 هم سبقت گرفت. ولی وقتی رسید به تریلی یکهو پیچید جلوی تریلی و ترمز زد. نفرت‌انگیز بود. قدر نخود مغز توی کله‌اش نبود که آن پراید نیست، تریلی 18چرخ است. او یک ایرانی تمام‌عیار بود. تریلیه ترمز زد و البته حتا بوق ماشینش را هم حرام آن سفله نکرد. من خدا را شکر کردم که قیچی نکرد. وگرنه هم آن تریلی و هم من و هم تریلی پشتی همه با هم باید "واژگون" می‌شدیم...

نمی‌دانم. باز هم می‌توانم ازین چیزها تعریف کنم. می توانم از شهوت سبقت گرفتن و کنار انداختن ماشین جلویی در ذهن ما ایرانی ها کلی قصه ببافم... این که بقیه‌ی کشورها هم ازین جور سبک‌مغزی‌های ایرانی‌وار را دارند راستش نمی‌دانم. راه چاره‌اش را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم کارشناس راهنمایی و رانندگی و اورژانس وقتی بعد از 2ساعت به محل حادثه می‌رسند فقط واژگون شدن ماشین‌ها را می‌بینند و چه‌طور واژگون شدن را...


  • پیمان ..

حاج سیاح-3

۱۵
خرداد

"چرا باید حاج سیّاح را بهتر شناخت؟ می‌شود جواب‌های متعددی به این پرسش داد: برای این که او اوّلین ایرانی است که سیر و پُر، در دوران مدرن، جهان را دیده است، با بسیاری از بزرگان نیمة دوّم سدة نوزدهم میلادی، از جمله تزار روس، گاریبالدی؛ امپراطور بلژیک، رئیس جمهور آمریکا، دیدار و بحث کرده و از آن گزارشی به دست داده است؛ برای این‌که او نخستین نویسنده روزنامة زندان در تاریخ معاصر ما است؛ برای این‌که او نخستین ایرانی است که عبارت «حقوق بشر» را به همان معنا و زاویة کاربرد امروزی آن به کار برده است؛ برای این که از نخستین کسانی است که مشروطه‌خواهی کرده است و مطلوبش از آن فرهنگ‌سازی مدرن بوده است؛ برای این که پس از دیدن بخش بزرگی از جهان سرتاسر ایران را هم گشته است تا نخستین آدمی باشد که کوشیده باشد تمامی این «گربه» را در دل و ذهنش داشته باشد به‌عنوان یک پدیدة آمپریک و برای ارجاع به آن به وقت اندیشه و سخن، و...

حاج سیّاح با راه افتادنش به دور دنیا برای، به قول خودش، «پیدا کردن آدمیّت،» برای «کشف» خودش به عنوان سوژة مدرن، در روزگاری جهانی‌‌شده، در اقالیمی بیرون از اقلیم عرفی و مذهبی‌اش، یکی «از نقطه عطف»های تاریخ شناخت و پرداخت «خود» است در فرآیند تجدد ایران. حاج سیّاح -‌این طلایه‌دار رویاروئی گوشت و پوستی ما با وسعت جهانی مدرنیّت- به کشف جهان می‌رود تا خودِ مدرن را کشف کند؛ این سفر آفاق آن روی سکّة سفر انفس است، در عصر مدرن. میرزا محمد علی محلاتی از محلات راه می‌افتد و می‌رود و می‌رود و از خود دور و دورتر می‌شود تا این خود نوین را، که همیشه همواره دُور و روبروی او جائی آویخته از افق مقابل است، دنبال کند. من می‌خواهم به‌خصوص توجّه شما را به این عبارت در متن «مصاحبه» جلب کنم: «من پوینده‌ای بودم به دنبال دانش، نه به دنبال باختن خود.»....

از مقدمه‌ی ترجمه‌ی مصاحبه‌ی حاج سیاح با روزنامه‌ی آمریکایی اینتراوشین به تاریخ 12 ژوئن 1875


  • پیمان ..

حاج سیاح-2

۱۵
خرداد

سفرنامه‌ی حاج سیاح شیرین و پرکشش نیست. جزئیات تکراری فراوان دارد. او به هر شهری که وارد می‌شود از مساجد و کلیساها و موزه‌ها و مدرسه‌ها و یونیورسیته‌ها و دارالفنون‌ها و چاپ‌خانه‌ها و و کتاب‌خانه‌ها و آثار باستانی و کارخانه‌جات دیدن می‌کند و همه را هم ذکر می‌کند. باید با حوصله بنشینی و بخانی. این که او چه طور روسی و ترکی استانبولی و ارمنی و ایتالیایی و فرانسوی و انگلیسی و نمساوی(اتریشی) یاد گرفت کلی غیرت من قرن بیست و یکی را به جوش آورد. مثلن این‌ها بخشی از یادداشت‌هایش در بدو ورود به لندن است که انگلیسی را بلد نبوده:

"اما از درد نادانی چنان حوصله‌ام تنگ شده که گویا همه جا برای من قفس و محبس است. زیرا که جزء اعظم لذت سیاحت فهمیدن زبان است و من زبان ایشان را نمی‌فهمیدم. بسیار دلگیر بودم. مصمم شدم که تحصیل زبان انگلیسی کنم. لهذا مشغول شدم، در شب‌های دراز هر چه می‌توانستم می‌خواندم و ضبط می‌کردم ولی استادی نداشتم که غلط‌هایم را بگوید. گاهی گریه گلویم را گرفته می‌گفتم سبحان الله ما هم از بندگان توایم و این مخلوق هم چرا ایشان هر چه می‌خواهند از علم و اسباب مهیا دارند و من بیچاره که از جان و دل مایل به تحصیلم باید به جان کندن و تملق بردن در نهایت ذلت و عسرت تحصیل کنم، باز در دلم آمد که به زحمت باید علم آموخت کسی که رنج برد و زحمت کشید و مال به دست آورد هنر نموده نه آن که به میراث پدر و دیگران چیزی دارد یا هنری تحصیل کرده زیرا که به مال موروثی صاحب مکنت و علم و هنر شدن همان مراتب هم به ارث رسیده هیچ دخلی به خود او ندارد. به این خیالات خود را آسوده داشته...." ص202

"من از نادانی چنان می‌پنداشتم که به زیرکی و فراست پاره‌ای لغات را می‌فهمم، بعد معلوم شد که ابدا نفهمیده و غلط دانسته‌ام. قدر پاریس آن جا مشخص گشت که حلاوت گفتار مردم در قهوه‌خانه‌ها هر که زبان‌فهم بود جمع بود از یونان و ارمن و ترک و عرب که همه با هم در مقام همشهری بودند، بعضی زبان بلد را مطلع بودند. با خود می‌گفتم سبحان‌الله مگر نافهمی در عالم نصیب من شده... باری زیاده از حد از نافهمی متاثر بودم، شب را مراجعت به منزل نموده عزم آموختن زبان کردم. به صاحب منزل گفتم کتاب مکالمه‌ی فرانسوی و انگلیسی را لازم دارم. او خود داشت آورده گفت بهترین کتاب‌های مقصود شماست. زیرا که تلفظ را هم اینجا فهمانده است. گرفته دیدم الحق راست می‌گوید ولی با به وجود یک استادی محتاجم. زن صاحب منزل بسیار زن مهربانی بود چون دید من طالبم خودش به قدر امکان پاره‌ای لغات را می‌نمود و شوهر را هم بر این مطلب مجبور داشت. همه روز بعد از مراجعت به منزل مشغول بودم و لی از اهالی لندن ممکن نبود کلمه‌ای بیاموزم..."ص195

این زبان یاد گرفتن‌هایش به کنار. توی شهرهای اروپا که می‌رود در توصیف مردمان اروپا یک جمله‌ای را هی تکرار می‌کند: 

و احدی را با دیگری کاری نیست.

این جمله‌اش را بسیار دوست دارم. برایم بار معنایی بسیاری دارد. راستش این جمله‌ی توصیفی‌اش برایم دردناک هم هست. او از مملکتی آمده که همه‌ی آحاد را با دیگران کار هست. همه بی‌کاره‌اند و از بی‌کارگی مشغول جست و جو در احوالات دیگران. در حال غیبت کردن از دیگران. در حال دسیسه چینی و نقشه‌کشی برای دیگران. در حال دزدیدن و زورگیری از دیگران‌اند. دیگران وسیله‌ی سرگرمی و ممر درآمد آحاد مملکتش است. زیر پای هم را خالی می‌کنند. تملق هم‌دیگر را می‌گویند. از هم‌دیگر دزدی می‌کنند. مسیر مشخص و کار مشخصی ندارند که به آن بپردازند و این همه دیگران را انگولک نکنند. او از ایران عهد قاجار آمده و وقتی می‌رسد به اروپا و می‌بیند که هر کسی برای خودش کاری دارد که تمام تمرکز او را می‌طلبد فی‌الفور این جمله را بیان می‌کند: 

و احدی را با دیگری کاری نیست. 

وقتی می‌رسد به پاریس به بازدید از یک کارخانه‌ی قاشق چنگال سازی می‌رود. بعد شروع می‌کند به توصیف رستوران  حوالی آن کارخانه که تمیز است وکارکنان برای ناهار می‌روند آن‌جا و ما توی ایران از این جور چیزها نداریم:

چون شخص داخل می‌شود میزها نهاده‌اند، پارچه‌ی سفیدی بر آن پوشیده و ظروغ منظم چیده، کارد و قاشق و چنگال در ظروف چیده و روزنامه‌ها به میز نهاده که هنگام غذا خوردن آن‌جا می‌روند، قیمت کاغذ طعام بر میز گذاشته است، چون داخل می‌شوند بدان ورقه ملاحظه نموده، سفارش هر گونه غذایی که بخواهد می‌کند، تا آوردن غذا مشغولند به خواندن روزنامه که وقت ایشان بیهوده صرف نشده باشد، حتا در حین غذا خودرن دیدم که هم طعام می‌خوردند و هم مشغول به خواندن روزنامه بودند. پرسیدم مگر ممکن نیست بعد از غذا بخوانید؟ گفتند فرصت نداریم، مشغلمه‌مان بسیار است و وقت کم در این صورت نباید عمر بیهوده صرف شود. باز حیرت زده شده با خود گفتم سبحان‌الله ما مخلوق عمرمان مادام به عبث صرف می‌شود و هیچ افسوس نداریم و این‌ها دمی بیهوده نمی‌گذرانند، جمله‌ی آن مردم خواندن و نوشتن می‌دانند..." ص 189

و سبحان‌الله من که پیمانم بعد از 150 سال با حسرت عمیقی جمله‌ی "و احدی را با دیگران کاری نیست" می‌خانم...


  • پیمان ..

حاج سیاح-1

۱۵
خرداد

حاج سیاح محلاتی

این روزها روی مخم است. حاج سیاح را می‌گویم. کتاب سفرنامه‌اش را دست گرفته‌ام و شخصیتش علامت سوالی شده این روزها برای من. این مرد چه قدر مرد بوده! روح ناآرامش ستودنی است...

علی دهباشی سفرنامه را از روی نسخه‌ی دستنویس تصحیح کرده و یک مقدمه هم نوشته. خیلی سال پیش. سال 1363. مقدمه و شرح حال حاج سیاح را این طوری ها شروع می‌کند:

"محمدعلی سیاح (تولد 1215 مرگ 1304 هجری شمسی) نزدیک صد سال زندگی کرده و بیست سال از عمر را خارج از ایران بوده است. سیاحت‌ها کرده و به قول کامران‌میرزا پسر ناصرالدین قاجار و حاکم تهران فلان دنیا را پاره کرده و دو سه سالی از تنگ و تبعید قجری طعمی چشیده و در چهل و دو سه سالگی به خاطر مادر پیر و به توصیه‌ی حاج ملاعلی کنی ازدواج کرده و فرزندانش همایون و حمید و محسن هر کدام پس از وی مصدر اموری شده‌اند و..." ص10 

همه چیز از 23سالگی‌اش شروع می‌شود. از همان موقعی که برای خودش آخوندی شده بوده و عمامه به سر می‌گذاشته و وقت زن گرفتنش بوده. دخترعمویش را برایش نشان کرده بودند. او را فرستاده بودند که برود دخترعمویش را بستاند. عمویش شرط و شروط گذاشته بود و او باید بیشتر طلبگی می‌کرد و کرد و برگشت و در شرف ستاندن دخترعمویش در یک روز بهاری بود که یکهو زد زیر همه چیز... درست روز قبل از عقدش زد زیر همه چیز. عمامه‌اش را دست گرفت و شبانه از خانه‌ی عمو فرار کرد. پای پیاده فرار کرد. همه چیز را رها کرد و رفت. یک هفته‌ی تمام پای پیاده راه می‌رفت. پاهایش تاول زد. ولی او باید می‌رفت. رفت همدان. رفت بیجار. رفت تبریز. رفت مراغه. رفت ایروان. رفت تفلیس. رفت اسلامبول. رفت ایطالیا. رفت فرانسه. رفت لندن. رفت بازل و ژنو و روسیه و... 20سال بعدش بود که به ایران و وطنش برگشت...

چرا؟!

علی دهباشی توی همان مقدمه در مورد این چرا چیزهای جالبی می‌گوید:

"محمدعلی سیاح می‌نویسد:

به فکر رفتم که هر گاه این امر[ازدواج] واقع شود باید تمام عمر در این‌جا [مهاجران؟ همدان؟ ایران؟] بگذرد. از هیچ جا و و هیچ چیز باخبر نباشم.

پسرش می‌نویسد:

با توشه‌ی مختصری، بی‌خبر به قصد خارج شدن از مملکت فرار کرده و...

تعبیر حمید سیاح را بیشتر منطبق با واقع ‌می‌دانم. تعبیر خود حاج سیاح از احول جوانی‌اش بیشتر یک توجیه است. یک تعلیل سهل‌انگارانه از احوال ایام بلوغ که چه بسا از خاطرش رفته است آن تب و تاب‌های بلوغ را. در حالی که حمید سیاح تعبیرش را در فاصله‌ی نزدیکی با سنین بلوغ نوشته است.

انگیزه‌ی سیاح از سفر فرار است. فرار از مهاجران همدان. فرار از سلطان‌آباد اراک. فرار از محلات. فرار از ایران. فرار از طلبگی. فرار از پدر و عمو و برادر و ... فرار از فرهنگ بومی. ولی نه فرار از خود. هر فرارکننده از خودی بلد است که چگونه خود را سربه نیست کند. سیاح بیست و سه ساله از خود فرار نمی‌کند. دست بر قضا چنان به خود باور دارد و به خود مطمئن است که همه چیز را دست می‌اندازد...

شخصی ابراهیم نام[در همدان] از حالم پرسید که: برادر غریب می‌نمایی؟

گفتم: بلی. [از منزلم پرسید.]

گفتم: الان این مسجد. قبل از این را فراموش کرده‌ام و از بعد هم خبر ندارم.

@@@

شخصی سلام کرد و پرسید شما اهل کدام بلد هستید و چه کاره اید؟

گفتم: همین زمین و همین عبا و کارم بیهوده گری..." ص14

فرار.... رفتن... این کلمه‌ها را که توی زندگی آن مرد می‌بینم هی با خودم فکری می‌شوم...


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۵ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۶
  • ۵۲۴ نمایش
  • پیمان ..

در سالن نمایش

۱۵
خرداد

سریع تکه کاغذی از کیفم درآوردم. و در آن تاریکی سالن سعی کردم به خوش‌خط‌ترین دست‌خطم بنویسم. نوشتم: 

موهات منو دیوونه می‌کنه. دوست دارم سرمو فرو کنم بین موهات، بو کنم موهاتو و بعد بخندم و بعد گریه کنم و تمام بوی موهاتو ببلعم و بمیرم.

و در آن تاریکی که بازیگر روی صحنه مشغول تک‌گویی بود، آرام به شانه‌اش زدم و تکه کاغذ را به دستانش دادم و دوباره زل زدم به سیاهی موهایش و طلایی دم اسب موهایش. صحنه کمی روشن‌تر شد. کاغذ را خاند. باید برمی‌گشت نگاهم می‌کرد؟ شالش را که روی گردنش افتاده بود با دو دستش بالا کشید، آن را از دمب اسبیِ انبوه موهایش عبور داد و تا فرق سرش پایین برد. نگاهم نکرد. روی یک تکه کاغذ دیگر نوشتم: بهشت را از من دریغ می‌کنی؟!

و بعد مردد ماندم که دوباره کاغذ را به او بدهم یا نه... از مستی افتاده بودم انگار...


  • پیمان ..

چیدن سپیده دم

۰۶
خرداد
"سلام
شاید این پیام کمی طولانی باشه، اگه وقت ندارید نخونید.
اگه اشتباه نکرده باشم اسم شما پیمان است و متولد 68. من هم مهدی م[...] هستم.
امروز به صورت خیلی خیلی اتفاقی و به صورت غیر قابل باوری وبلاگ شما را پیدا کردم ( با سرچ باغ کتاب تهران!!!) 
از دیدن وبلاگت خیلی خوشحال شدم، چرا؟!
جواب دادن به این سوال کمی مقدمه داره.
من متولد سال 59 هستم و مهندسی صنایع خوندم بعدشم کارشناسی ارشد مدیریت اجرایی گرفتم، الانم تو یه شرکت خیلی بزرگ صنعتی ایران(!) کار می کنم. همیشه به همکارام می گفتم این نسل جدید اصلا مثل ما نیستن! نه رفاقتی، نه کتابی، نه فیلمی و نه... همش زندگیشون شده فیس بوک! ته مملکت با اینا چی میشه؟! اصلا اگه دانشگاه رفتن، یا زور پدر و مادر بوده یا جبر سنگین مدرک دار شدن ...
امروز با دیدن وبلاگت با خودم گفتم اشتباه برزگی مرتکب شده بودم. هنوز هستن بچه هایی که کتاب می خونن (خیلی خوب)، فیلم می بینن، سفر می رن ( برای شناخت بیشتر، و نه سفر فقط براشون خوردن باشه و آشامیدن)، رفاقت می کنن (مثل نه، بهتر از قدیمای ما)
واقعا هم حسودیم شده به تو و دوستات و روابطتون (من بچه محل موسا هستم)
هم ازت خیلی چیزا یاد گرفتم (بدون تعارف)
هم از معرفی کتابت خیلی استفاده کردم
هم آرزو کردم کاش روابطتون همینطور حفظ بشه با دوستات
هم آرزو کردم کاش این روحیه جستجوگر بودنت و یادگیر بودنت حفظ بشه
هم آرزو کردم کاش من هم دوستی داشتم مثل تو
راستی امروز از ساعت 6 عصر تا الان که شده 1 نصفه شب وبلاگت وقتمو گرفت. (البته خوشحالم)
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
به رسم ادب است که باید تشکر کنم به خاطر اظهار لطف‌تان. وگرنه خودم بهتر می‌دانم که تعارف کرده‌اید و من آنم که خود دانم و این حرف‌ها. راستش این روزها یک شعر ترجمه از احمد شاملو است که مکرر گوش می‌کنم... گوش دادنش از همه‌ی این وبلاگ و از همه‌ی دراز رودگی‌های من شایسته‌تره...

  • پیمان ..

Unknown

۰۵
خرداد
در این چند هفته بار دوم بود که لاک‌پشت من را کنار خیابان می‌گذاشت. آقای باطری‌ساز مغرور و پدر گرامی حرفم را گوش نکردند که این دینامش خراب است و به تشخیص خودشان باطری را عوض کردند و خوشحال هم بودند. و خب نصفه‌شب کم‌کم می‌بینی که سوی چراغت دارد کم می‌شود و نه جلویت را می‌بینی و نه کسی تو را می‌بیند. و بعد دیگر بی‌سو می‌شود. و بعد یک ترمز ناگهانی و زرتی خاموش شدن و به‌به روشن نشدن ماشین. سر یک دوربرگردان زیر پل بود. اول نفهمیدم که ماشین خاموش شده. بعد که گاز دادم فهمیدم که لاک‌پشت (قربانش بروم) من را کنار خیابان علاف کرده. هلش دادم و کاشتمش کنار گاردریل. زنگ زدم به بابام که دستم به دامنت این باز من را توی خیابان گذاشته. یک ماشینی با خودت بیاور باطری به باطری کنیم در این شهر غریب. چاره‌ای نداشتم. کاپوت را زدم بالا و یک نگاهی به دم‌ودستگاه کثیف موتورش انداختم و گفتم لعنت بر تو. 
داشتم قدم‌رو می‌رفتم برای خودم و منتظر بودم که یکهو یک پرایدیه برایم بوق زد. یک نگاه به سرنشینانش انداختم. 2 تا پسر با موهای پریشان و اتو خورده و واکس کشیده و همه‌ی این‌ها و سیگار به دست و شیره‌ای. یک نگاه به کوله‌ی توی ماشین انداختم و به لپ‌تاپ فکر کردم و احساس خطر کردم. گفتم یا دزدند یا سوژه خنده‌ی امشب‌شانم! 
اشاره دادم که بروید چیزی نیست. ما را به خیر شما حاجت نیست شر مرسانید.
دیدم ایستادند. گفتم چی بگویم الان به این‌ها؟ راننده پیاده شد. رخ به رخم ایستاد. بوی سیگار تلخی می‌داد. چشم‌هاش هم خمار بود. تودماغی حرف می‌زد. گفت: منو می‌شناسی؟
گفتم: نه. به جا نمیارم. 
جدی حرف زدم و کوتاه. گفت: بابا من تو رو می‌شناسم. چی شده؟ یادته امید؟! من پسرعمه‌شم. اینم داداششه. امید رحمانی... من تو رو دیدم. مکتب‌الغدیر یادت می‌یاد؟ منم می‌یودم. تو هم می‌یومدی.
گفتم: عه. عجب. آها. امید؟  
من 7سال می‌شد که امید را ندیده بودم. یار دوران راهنمایی ام بود اصلن. دبیرستان هم زیاد ندیده بودمش. هم دبیرستانی نبودیم که. هفته‌ای یک بار جمع شدن برای قرآن خاندن بود. آن هم تق و لق. بعد این همه سال، پسر، این نام از کجا آمده بود؟ آن هم پسرعمه‌اش که من اصلن نمی‌شناختم و کوچک‌ترین اطلاعاتی توی مغزم ازش ذخیره شده نداشتم.
گفتم: دینامش سوخته. خاموش کردم این‌جا. دیگه روشن نمی‌شه. 
گفت: بیا باطری به باطری کنیم. سیم باتری دارم. 
گفتم: دمت گرم.
اصلن انتظارش را نداشتم. اصلن به قیافه‌اش نمی‌خورد. هزار بار به خودم گفتم نترس و از روی قیافه قضاوت نکن و این قدر بدبین نباش. هزار بار به خودم گفتم اتفاق و تصادف همیشه مثل یک قانون است توی زندگی. ولی آیا غافل‌گیری جزئی از معنای تصادف نیست؟
توی همان دوربرگردان سروته کرد و سیم‌باطری درآورد و باطری به باطری کردیم و چند دقیقه‌ای صبر کردیم تا شارژ شود و بعد من سوار شدم و بی فوت وقت ازشان خداحافظی کردم و آمدم. رسیدم خانه زنگ زدم این طرف و آن طرف که شماره‌ی امید رحمانی را گیر بیاورم و ببینم اصلن کجا هست و چه کار می‌کند. شماره‌ها اشتباه بودند. اثری ازش نمی‌توانستم پیدا کنم. 
الان در تعجبم بیشتر. آدمی که نمی‌توانم حتا پیدایش کنم بعد از این همه سال خیرش بهم رسیده...

  • پیمان ..

آخرش کار به دادگاه می‌کشه. 

آخر بیگانه‌ی آلبر کامو کار به دادگاه کشید. جنایت و مکافات هم آخرش به دادگاه کشید و محکومیت و حساب و کتاب. چند سال پیش می‌گفتن آخر کار ما و خدا هم به دادگاه می‌کشه. ترازوی عدل الاهی و سنجش اعمال و به یاد آوردن و روسیاهی. 

من زیاد خودمو محکوم کردم. می‌دونستم که عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم خدا رو بپرستم، عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم دختری رو دوست داشته باشم. عیب و ایراد از منه که نمی‌تونم دل به کار بدم و زودی خسته می‌شم و بی‌خیال می‌شم. من زیاد به خودم کوفتم... زیاد خودمو اذیت کردم.  ولی از ته دل می‌خام که یه دادگاهی وجود داشته باشه. نه برای محکومیت و سنجش اعمال من. من خودمو نابود کردم به حد کافی. برای محکومیت آدمایی که باعث شده‌ن یه چیزایی تو زندگیم تموم شه و تموم شدن اون چیزا برام زندگی رو نومیدکننده کرده باشه. هیچ چیزی مثل نومیدی آدمو به فنا نمی‌ده.

همه چیز تموم شده. همه چیز از همون روزی تموم شد که اسد کثیف مغازه‌شو به بهونه‌ی تعمیرات و نوسازی بست. قبلن هم ازین کارها کرده بود. مغازه رو 3-4هفته می‌بست و بنایی می‌کرد توش. سنگ دیوارها رو عوض می‌کرد مثلن. ولی بعدش ساندویچی پارس همون ساندویچی پارس سال‌های دور می‌شد. همبرگرهای مخصوص و استیک و بندریش سالار تمام ساندویچی‌های دنیا بود. میز و صندلی هم نداشت. یه تاقچه کنار دیوار و سرپا می‌ایستادی، آقا اسد و علی‌آقا نگاهت می‌کردن: "چی می‌خوری عزیز؟"  می‌گفتی و اسد آقا توی 3سوت سریع‌تر از هر کالباس‌فروش فست‌فودی همبرگر برات آماده می‌کرد. سرش که شلوغ می‌شد عصبانی نمی‌شد. عرق از پیشونی‌ش جاری می‌شد و او حس طنزش گل می‌کرد و همین‌جوری چیزای خنده‌دار می‌گفت و تند و تیزتر ساندویچ می‌پیچید. من شیفته‌ی اون وقتی بودم که می‌خاست کاغذ ساندویچ را از روی یخچال برداره. با تمام پهنای دستش می‌کوبید روی دسته‌ی کاغذ و تو جا می‌خوردی و بعد او یه کاغذ از اون همه دسته برمی‌داشت و لبخند می‌زد و می‌پیچید دور ساندویچ و تو هم لبخند می‌زدی و... روزهایی بوده که من خسته و درب و داغون پیاده خیابون‌ها را گز می‌کردم و بعد آخرسر خودمو می‌رسوندم به چهارراه تیرانداز و ساندویچی پارس و همبرگر می‌خوردم و از مرگ نجات پیدا می‌کردم...

حالا همه چیز تموم شده. همه چیز از ماه رمضون پارسال تموم شد که مغازه رو تعطیل کرد و بنایی داشت و وقتی دوباره باز کرد دیگه ساندویچی پارس ساندویچی پارس نبود. تمام مزه‌ش این بود که خودش بهت بگه چی می‌خای. مدرن شده بود. یک آقایی را گذاشته بود جلوی مغازه و یک کامپیوتر هم جلوش. سفارشت رو به او می‌گفتی و بعد منتظر می‌شدی و شماره‌ات رو می‌گفتن و می‌رفتی ساندویچت رو می‌گرفتی. علی‌آقا اون پشت بود و کم پیش می‌اومد روش رو برگردونه. دیگه همبرگرها و بندری‌ها اون مزه‌ی سابق رو نداشتن. دیگه نمی‌شد آقا اسد رو عرق‌ریز و در حال تیکه پروندن دید. همه چیز مکانیزه شده بود. لعنتی. 

هنوز اون تاقچه‌های سنگی مغازه بودن. ولی... من خدا رو شکر می‌کردم که اسد کثیف جلوی مغازه‌اش برای سفارش گرفتن آقا گذاشته و این قدر پست‌ نشده که بره ازین دختر مانکنا بذاره و گه بزنه به حال من و روزگار. اما... حالا چند وقتی هست که مغازه‌ی بغلی ساندویچی پارس تعطیل شده. یه پارچه زده‌ن روش نوشته‌ن: به زودی در این مکان پیتزا پارس افتتاح می‌شود.

تمام عشق من به ساندویچی پارس این بود که مثل ساندویچی‌های در پیت نبود که هم پیتزا داشته باشند و هم چیزبرگر و هم کالباس. تمام عشق من به ساندویچی پارس این بود که ساندویچ‌هایی که می‌دهد تا من بخورم حاصل عرق‌ریزان است. تمام عشق من این بود که یک ساندویچی سرپایی از زمان 6سالگی من تا به الان باقی مانده و خودش را به گه نکشیده که میز و صندلی بذاره و دختر پسرها بیان توش و عوض خوردن و زنده شدن همدیگرو نگاه نگاه کنن...

ساندویچی جام هم همین جوری شد. اولش سرپایی بود. یه مغازه‌ی 2متر در 3متر وسط پاساژ سبز لاهیجان. آقای جام کشتی گیر بود و اومده بود ساندویچی زده بود. دیدن گوش های شکسته ش وقتی داشت ساندویچ آماده می کرد تشخصی بود برای خودش. بعد لعنتی شد. مغازه‌ بغلی‌شو گرفت. گنده‌ش کرد. میز و صندلی گذاشت. "خانوادگی"ش کرد. تف به خانواده. ساندویچی وقتی خانوادگی می‌شه دیگه نمی‌شه بعد از یه عالم راه رفتن و گرسنگی بهش پناه آورد. ساندویچی وقتی خانوادگی می‌شه یه جایی می‌شه مثل تمام مغازه‌های دیگه‌ی خیابون...

باید یه دادگاهی وجود داشته باشه. باید یه دادگاهی وجود داشته باشه که اسد کثیف و آقای ساندوچی جام توش محکوم بشن. محکوم بشن که به بهانه‌ی توسعه‌ی کارشون سرپناه‌های خستگی منو ازم گرفتن و منو گرسنه‌تر و نابودتر رها کردن... باید اینا محکوم بشن... با تموم شدن مغازه‌هاشون خیلی چیزا برای منم تموم شده. خیلی چیزا نومیدکننده شده...


  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۵۶
  • ۶۲۱ نمایش
  • پیمان ..

باغ کتاب تهران

۲۰
ارديبهشت


1-تپه‌های عباس‌آباد. بالابلندی‌هایی در میانه‌ی شهر تهران. قبل از انقلاب تز داده بودند که این تپه‌های بادخیز را بدهند به سفارت‌خانه‌های کشورهای مختلف تا تکه‌های خاک کشورشان را در میان این تپه‌ها علم کنند. زد و انقلاب شد و این طرحِ[ابلهانه] هم هوتوتو شد. سال‌ها بعد نشستند دو دو تا چهارتا کردند که بیاییم این تپه‌ها را بکنیم مرکز فرهنگی تهران. طرح تفضیلی‌اش آماده شد و این روزها تقریبن دارد از آب و گل درمی‌آید. این روزها از بزرگراه مدرس که رد شوی یک پل تازه‌تاسیس را بالای سرت می‌بینی. این پل ورودی فرهنگ‌کده‌ی تهران است. این جوری‌هاست  که نقشه کشیده‌اند که یک خانواده در یک روز تصمیم می‌گیرد فرهنگ‌دانش را غنی کند. از این پل بالا می‌آید. به بوستان آب و آتش می‌رسد. اعضای خانواده کمی آب‌بازی می‌کنند. بعد راه می‌افتند به سمت باغ‌موزه‌ی دفاع مقدس، یاد امام و شهدا را پاس می‌دارند. بعد از یک دریاچه‌ی مصنوعی رد می‌شوند و می‌رسند به باغ کتاب تهران. کلی کتاب می‌خرند(چه خانواده‌ی پول‌دار و خوشبختی) و کتاب‌خانه‌ی ملی ایران و فرهنگستان‌های علوم و زبان و ادب فارسی و غیره را هم مشاهده می‌کنند و بعد شب می‌شود و آن‌ها می‌روند خانه‌شان. 

2-پروژه‌ی درس تهویه‌ی مطبوع‌مان بود. بازدید از باغ کتاب تهران داخل پرانتز شرکت کیسون.باغ کتاب طرحی است برای یک نمایشگاه دائمی کتاب در تهران. یک فضای وسیع نمایشگاهی که مثل نمایشگاه بین‌المللی کلیه‌ی ناشران درش شرکت داشته باشند، و در تمام طول سال. شرکت کیسون پیمان‌کار پروژه‌ی باغ کتاب تهران است. یک شرکت بین‌المللی که برخلاف نام خارجکی‌اش یک شرکت خصوصیِ کاملن ایرانی است. شرکتی که این سال‌ها پروژه‌های مهندسی‌اش از هندوستان و قزاقستان و عراق و الجزایر و گینه‌ی بیسائو تا ونزوئلا را آباد کرده و البته فرودگاه بین‌المللی امام خمینی هم کار همین کیسونی‌هاست. 

سوار اتوبوس 302 شدیم و رفتیم به طرف بزرگراه حقانی و باغ کتاب تهران. 

شرکت کیسون یک شرکت خصوصی بین‌المللی است. این از همان اول کار حقنه‌مان شد. 

وارد محوطه که شدیم نفری یک کلاه ایمنی سبز دادند دست‌مان. انتظار داشتیم که وارد یک سالن شویم و مثلن برای‌مان یک کلیپ از پروژه پخش کنند و بعد توی آن گرمای سر ظهر نفری یک لیوان آب هم تعارف‌مان کنند. ولی کور خانده بودیم. شرکت خصوصی و ازین ولخرجی‌ها؟! مهندس طراح تاسیسات پروژه راهنمای‌مان بود. ما را توی همان فضای خاک و خل اطراف پروژه ایستاند و کمی در مورد تاسیسات تهویه‌ی مطبوع و گرمایش و سرمایش صحبت کرد. بعد 2نفر از واحد اچ اس ای(واحد ایمنی) پروژه آمدند. مهندس ایمنی از طنز بهره‌ی خوبی داشت. گفت از افعال معکوس استفاده می‌کنم تا بهتر بفهمید: پراکنده حرکت کنید و عکس یادگاری بیندازید. به جای زیر پای تان به آسمان بالای سرتان نگاه کنید تا در من‌هال‌های 20-30متری سقوط آزاد کنید. کلاه ایمنی سرتان نگذارید تا با مخ بروید توی لوله‌ها. و... این که برای یک بازدید یک ساعته آن هم از یک پروژه‌ی تمام‌شده این قدر واحد اچ اس ای فعال بود کاردرست بودن کیسون را حقنه‌مان کرد.

باغ کتاب تهران

3-پروژه‌ی باغ کتاب تهران یک نمونه از کار طراحی و ساخت هم‌زمان است. ایده‌ی کار یک طرح مدولار است. یعنی تفکر حاکم بر طراحی ساختمان و تاسیسات مکانیکی و برقی‌اش این است که کلیه‌ی عناصری که ساختمان را می‌سازد شبیه به هم و تکراری باشد. در واقع با ساخت یکی از مدول‌ها قسمت‌های بعدی هم مشابه می‌شوند و به راحتی و با سرعت بیشتری می‌توان طرح را اجرا کرد. به خاطر هم‌زمان بودن طراحی و ساخت باید به طور هم‌زمان تجهیزاتی مثل آسانسورها، پله‌های برقی، مصالحی که دیوارها را با آن اجرا می‌کردند و نحوه‌ی اجرای تاسیسات مکانیکی تصمیم‌گیری و لحاظ می‌شد. 

در ساختمان باغ کتاب تهران تمام زوایا قائمه و کلیه‌ی اندازه‌ها ضریبی از 60 هستند. (به خاطر مدولار بودن طرح)به طور مثال در این پروژه هیچ‌گاه خبری از پارتیشن‌های یک متری یا 97 سانتی متری یا 115سانتی‌متری نخاهد بود. پارتیشن‌ها تنها مضاربی از 60هستند. یا 60سانتی‌متری یا 120سانتی‌متری یا... یا در کف‌سازی تمام سنگ‌های کف، 60در60 سفارش داده شده‌اند و چون همه‌ی اندازه‌ها ضریبی از 60 هستند هیچ قطعه‌ای از وسط بریده نمی‌شود و پرتی سنگ وجود ندارد. سقف‌های کاذب هم همگی ضریبی از 60هستند. تمام دریچه‌ها  و محل نصب چراغ‌ها هم همین‌طور...

باغ کتاب تهران یک ساختمان چند طبقه‌ی نمایشگاهی است که در زمینی به مساحت 11هکتار اجرا شده. از این میزان حدود 2هکتار را بام مجموعه شکل داده. کل محدوده‌ی بام ساختمان به صورت یک بام سبز خیلی بزرگ است و مردم می‌توانند روی بام بروند و از فضای سبز پشت‌بام استفاده کنند. برای ایجاد بام سبز اول پیشنهاد شده بود که حدود 60سانتی‌متر خاک‌ریزی انجام شود.  بعد در حین ساخت متوجه شدند که تکنولوژی جدیدی به وجود آمده که 60سانتی‌متر خاک را تبدیل به 15تا 20 سانتی‌متر خاک می‌کند و باز هم امکان رویش چمن و گل را فراهم می‌کند. این از فواید طراحی و ساخت هم‌زمان است که می‌توان طرح اولیه را بلافاصله ویرایش کرد. 

بام سبز باغ کتاب تهران الان آماده است.

باغ کتاب تهران

4-تاسیسات تهویه‌ی مطبوع ساختمان باغ کتاب 3000متر مربع وسعت دارد. سیستم سرمایشی‌اش چیلرهای جذبی گازسوز هستند. چیلرهای EBARA که از بهترین چیلرهای جذبی وارداتی هستند. برج خنک‌‌کن‌ها هم EBARA هستند. بویلرهای سیستم گرمایشی اما تولید داخل هستند. هواسازهای داخل سالن هم همگی ساخت شرکت ایرانی ساران هستند. یک عالمه پمپ آب هم برای پمپ آب به برج‌های خنک‌کن، برای پمپ آب به تاسیسات گرمایشی و سرمایشی، برای پمپ آب گرم به سرویس‌های بهداشتی و ... توی موتورخانه ردیف شده بودند. اجرای تاسیسات مکانیکی پروژه‌ی باغ کتاب تهران در کمال دقت و تمیزی است. 

البته آقای مهندس طراح از این که در ایران برای ساختمان‌ها به جای چیلرهای تراکمی از چیلرهای جذبی استفاده می‌کنند به شدت ناراضی بود. از اجبارهای طراحی در مهندسی ایران ناراضی بود. چیلرهای تراکمی برق مصرف می‌کنند و چیلرهای جذبی گازسوزند. در ایران اعتقاد عمومی بر این است که گاز از برق ارزان‌تر است. پس استفاده از چیلرهای جذبی بهتر است. در حالی که هر چه قدر جلوتر می‌رویم سوخت‌های فسیلی ارزش بیشتری پیدا می‌کنند و دیوانگی محض است که برای تهویه‌ی مطبوع گاز خدادادی را بسوزانیم. مثال هم می‌آورد از آمریکا که 90درصد سیستم‌های تهویه‌شان تراکمی است. از برق استفاده می‌کنند. مثل ما دیوانه نیستند که نفت و گاز بسوزانند. در مورد ژاپن گفت که درست است که آن‌ها از چیلر جذبی استفاده می‌کنند. اما حرارت لازم برای چیلر را از خورشید تامین می‌کنند و چیلرجذبی‌های‌شان خورشیدی است. آن وقت ما...

5-بازدیدمان تمام شد. از تشنگی له له می‌زدیم. ما را راهنمایی کردند به سمت سرویس‌های بهداشتی کارکنان که یک آب‌سردکن هم آن‌جا بود. یک شیر آب داشت و 24نفر آدم تشنه! دیگر خود کیسونی‌ها خجالت کشیدند. رفتند و از توی کانکس‌هاشان آب معدنی آوردند. پذیرایی با نفری یک بطری آب معدنی صورت گرفت. تمام.

  • پیمان ..

یه روز من و سامان داشتیم طرف‌های آزادی چرخ می‌زدیم که دیدیم یه پرایدیه شاخ شده. منم که سرم درد می‌کنه واسه کلک بازی. سه شماره پراید و گرفتم و یه جا پشت چراغ چسبوندم کنارش. دیدم بله؛ دو تا شاه‌داف دارن تیک‌تاک می‌کنن. به شاگرد راننده اشاره کردم شیشه رو بده پایین. جونور یه جوری ابرو انداخت بالا که قشنگ ویرونم کرد. چه مژه‌هایی، فر خورده بود تو آسمون. به سامان گفتم راننده مال تو. اونم گفت راننده مال من. ده ثانیه مونده بود چراغ سبز شه، شروع کردن گاز و گوز کردن که یعنی چی؟ بیا یک و دو بندازیم! منم از خدا خواسته، دی‌جی تی‌اس‌تو رو انداختم تو سیستم، ولوم تا آخر، فاز نید فور اسپید برداشتم. خب، حاجیت هم که تمامِ ونک، پاسداران، ستارخان، به اسم حمید شوماخر یا حمید رُد رانِر می‌شناسن. بگذریم. کُل یادگار رو اُس کردیم. پدرسگ دافیه هم لایی‌بازیش خوب بود. هرجا کشیدم، اونم پشت سرم کشید. تا اینکه نزدیکای فرحزاد کَلش خوابید. یه جا یه دونه از این وانت گاویا داشت جفت یه ماشین دیگه می‌رفت که دقیق یادم نیست چی بود ولی به احتمال کادیلاکی چیزی بود. یه جوری می‌رفتن بگم موتور از لاشون رد نمی‌شد، من گفتم عَلَلا، با معکوس صاف رفتم بینشون. حالا سرعتمون هفتاد هشتاد تا بود، ایزی! سامانم دستاش رو داشبورد، جفت کرده بود. آقا خلاصه زد و ما مویی رد شدیم، جوری که قد یه کاغذ چپ و راست می‌شد، مالیده بودم. وانتیه بوق بوق، منم فینگرو حواله کردم و اومدم به سامان بگم «داری دست‌فرمون دآشتو» که یهو صدا تصادف اومد. نگاه کردم تو آیینه دیدم یا ابوالفضل، دافیه اومده پشت سر من رد کنه زده وانت و مانت و همه رو برده تو باقالیا. صحنه چِتی ها! سامان گفت یا خدا، بزن بریم که شهیدشون کردی. من رو می‌گی، پرم ریخت، اومدم گولّه کنم دیدم دلم نمیاد. یه دویست سیصد متر که رفتیم زدم کنار. به سامان گفتم تو بشین تو ماشین من برم یه سر و گوشی آب بدم. سامان شااآکی شد گفت، فردین‌بازی در نیار، پامون گیره. گفتم راه نداره داش. خاطر زیده رو می‌خوام بدرقم. هیچی دیگه، انگار نه انگار، تریپ رهگذر قدم‌زنان رفتم تا معرکه. دیدم اتوبان بسته شده، یه مشتی علاف هم جمع شدن و وانتیه دوتا زیدا رو پیاده کرده داره هوچی‌گری می‌کنه. غربتی فکر کرده بود آقاشونه، کم مونده بود بندازتشون زیر چک و لقد. حالا گلگیر و دیاق پراید ترکیده ولی وانت فوقش یه خال افتاده. منو می‌گی، داد زدم صداتو بیار پایین، مگه دزد گرفتی؟ تا چشم زیدیه به من افتاد انگار خود سوپرمنو دیده. طفلکم مثل فنچ ترسیده بود. گفتم دخترخاله شما بشین تو ماشین. وانتیه هم که منو شناخته بود، کارد می‌زدی خونش نمی‌ریخت. اومد دری‌وری بگه، دو سه تا فحش تخصصی یادش دادم. حروم‌زاده موزی دست انداخت یخه رو کشید، تی‌شرتم جر خورد. اون هم کدوم تی‌شرت! یه ورساچه اصل داشتم، ممد لباسیِ تو پلاسکو خودش برام از ترکیه آورده بود. چیز نازی بود. دیدم ورساچم اینطوری شده گفتم گور خودتو کندی، یه کف‌گرگی تپل گذاشتم تو صورتش. کلّاً من خیلی بددعوام. شگردم غافل‌گیریه. تا ملت منو گرفتن، یارو رفت از تو ماشین عصا کشید. عصا رو برد تو هوا که یه دفه کلان آژیر کشید. من اومدم بپیچم برم دیدم زابیله. فاز کتک‌کتک‌خورده‌ها برداشتم. تیز گفتم جناب سروان به دادمون برسین، این آقا اول داشت دختر مردم رو می‌زد، اومدم بگیرمش رو من عصا کشید. ایناها ملت شاهدن. یهو صدا سامان از تو جمعیت اومد که راست می‌گه جناب سروان، طرف قاطی کرده. اون بدبخت هم به تته‌پته افتاد و خلاصه آقا سرتو درد نیارم. آخرش این طوری شد که ما همون‌جا پونزده بیست تومن دستی دادیم به طرف و قضیه حل شد رفت پی کارش. خلوت که شد راننده پراید گفت، دمت گرم و مرسی و خدافظ. گفتم لااقل تا دم ماشینمون ما رو ببر. گفت باشه. زدم رو شونه خودم که داش حمید سی ثانیه وقت داری مخو بزنی. تا نشستیم عقب، به زیدیه سلام کردم. گفت سلام. از تو آیینه نگام کرد، دیدم یا خدا. عجب چشمایی، چه مژه‌هایی. گفتم من حمیدم. گفت منم مژگانم. پرسید چرا برگشتی؟ اومدم بگم مرام ما این‌طوریه و از این شرّوورّها، نمی‌دونم چی شد یه هو حرف راست مثل آب از دهن غریقی که دارن سینه‌اش رو فشار می‌دن پرید تو فضا. گفتم مژه‌هات. برگشتم مژه‌هاتو دوباره ببینم. هیچی نگفت. منم ساکت شدم. رسیدیم دم ماشین، یهو دلم گرفت. دیدم فرصت تموم شده و ضایع کردم و اصلاً دیگه بی‌خیال. اومدم پیاده شم، دیدم چهار پنج تا گردو سبز کف ماشینه. همون موقع مژگان گفت: می‌خوای از این گردوها بردارین. یکیش رو برداشتم و گفتم خدانگهدار و منتظر سامان هم واینستادم. فوری نشستم پشت رل. گردو رو گذاشتم رو داشبورد و به جا تی‌اس‌تو داریوش پلی کردم. یه دو دقیقه بعد سامان اومد گفت بریم فرحزاد، اینا هم دنبالمون میان. حالا جریان چی بود؟ سامان بهشون گفته بود من تعمیرکار خوش‌قیمت آشنا دارم، بریم همین الآن ماشینتو بزاریم واسه تعمیر. اینو گفت و داریوش هم خوند «تو دونسته بودی چه خوش‌باورم من..»، گفتم یا بخت و یا اقبال، بزن بریم. بعدشم که تو ترافیک کنار هم رفتن همانا و یخمون باز شدن همان. دیگه اون‌قدر رفیق شدیم که یه جا مژگان یه حرکت عشقی زد: از تو کیفش یه سوتشرت دروورد داد من رو تی‌شرتم بپوشم که یه وقت گیر بهمون ندن. من مستِ بوی سوتشرت بودم که یه دفعه دیدم اینا از ما جلوتر دارن می‌رن، رفتم که بهشون بگم دنبال ما بیاید، دیدم اِ! این که یه یارو سیبیله‌ست پشت فرمون، معلوم شد گمشون کردیم. آقا دنیا رو سرم خراب شد. سامان گفت باید همین اطراف باشن، تا دیر نشده بیا این کوچه پس‌کوچه‌ها رو بگردیم. منم دیگه معطل نکردم، مثل فرفره می‌پیچیدم تو این کوچه‌ها. تا این که اتفاقی که نبایست می‌افتاد افتاد. نمی‌دونم از کدوم قبرستونی یه دفه یه موتوری جلوم سبز شد، ¬هرچی اومدم بزنم رو ترمز دیدم نمی‌شه. نگو گردوهه قل خورده بوده رفته بوده زیر پدال. چشمت روز بد نبینه. چنان زدم در باسن موتور که یارو چهارتا معلّق تو هوا زد. بدجوری گرخیده بودم. پیاده شدم دیدم یارو داره فحش می‌ده گفتم خدایا شکرت. موتورشو جمع کردیم، کشوندیمش یه کناری. ملت همیشه درصحنه‌ام که فقط منتظرن یه جریانی بشه، وایسن کارشناسی کنن. سامان اومد معاینه‌اش کنه، یکی از تو جمعیت گفت، دست نزن بهش، فقط زنگ بزن اورژانس. سامانم رفت رو مخش داد زد که من پزشکم تو چه‌کاره‌ای این وسط؟ اون بیچاره هم گفت چرا قاطی می‌کنی؟ من هم خیاطم،این آقا هم نونواست، اون آقا هم بقاله. یهو به سرم زد برم از بقاله یه آبمیوه‌ای چیزی برای موتوریه بگیرم. از تو جمعیت که اومدم بیرون، یهو چشم تو چشم مژگان شدم. گفت حواست کجاست؟ چرا ما هرچی بوق و چراغ زدیم واینستادی؟ گفتم من عاااشقم، حالا هم که گرفتار شدم. سوتشرتشو بهش دادم و اومدم برم تو بقالی، صدام زد که ما باید بریم خونه. موبایلتو بده شمارمو بزنم توش... گفتم تو عشقی به خدا. خلاصه آقا اونا رفتن و ما یکی دو ساعتی گرفتار موتوریه بودیم. خلاص که شدیم اومدم یه مژگان زنگ بزنم، دیدم ای دل غافل. شماره‌ای که زده نه‌رقمیه. تازه یادم افتاد 5 و 2 گوشیم قلق داره. نشستم ده بیست تا شماره رو امتحان کردم، شاید پیداش کنم که فایده ای نداشت. خیلی دمغ شدم. یعنی تا همین امروز دمغم. اینایی هم که تعریف کردم، فقط به این امیده که یه روز مژگان بخونه و شمارشو تو کامنتا بزاره.

امید بنکدار

برداشت از سایت پرونده

  • پیمان ..

Generation jobless

۱۹
ارديبهشت

بی کاری

این‌جا توی مجله‌ی اکانامیست (The Economist) نوشته که حدود 300میلیون نفر از افراد 15 تا 24سال در تمام دنیا بی‌کارِ بی‌کارند. یعنی نه درس می‌خانند، نه سر کار می‌روند، نه کارآموزی می‌روند، نه پول درمی‌آورند، نه هیچی. 

300میلیون نفر جوان 15تا 24ساله یعنی یک چهارم جوان‌های کل عالم. کجا اند؟ لش افتاده‌اند گوشه‌ی خانه یا لش افتاده‌اند لابه‌لای صفحات اینترنت یا لش افتاده‌اند کنار خیابان‌ها یا...؟

محمد می‌گوید این مقاله‌ی اکانامیست خودش، خیلی، خیلی چیزها را توضیح می‌دهد...


  • پیمان ..

در نمایشگاه کتاب

۱۸
ارديبهشت

در نمایشگاه کتاب

1-آقای نویسنده پشت دخل ایستاده بود. فروشندگی می‌کرد. ما به غرفه‌اش نزدیک شدیم و مشغول نگاه کردن به کتاب‌ها شدیم. خانمی آمد و احوال یک کتاب و قیمتش را گرفت. بعد بی‌خیال خرید شد و داشت می‌رفت که آقای نویسنده از میان آن همه کتاب، کتاب خودش را بیرون کشید و گفت این کتاب خیلی خوبی است. در مورد فلان چیز است و قیمتش هم مناسب. ما به آقای نویسنده نگاه کردیم. او ما را نمی‌شناخت. ما هم به جز یکی‌مان نمی‌شناختیمش به قیافه. آقای نویسنده نگفت که آن کتاب برای خودش است. در مقام یک فروشنده داشت کتاب خودش را تبلیغ می‌کرد.

2-می‌گفت تا الان 8-9تا اسمس و تلفن داشتم که همین هم‌دوره‌ای‌های ما توی دوچرخه و سروش نوجوان و کانون پرورش فکری و این‌ها گفته‌اند که کتاب چاپ کرده‌ایم و بروید بخرید. نکرده‌اند توی وبلاگ‌شان یا صفحه‌ی فیس‌بوق‌شان بنویسند که کتاب چاپ کرده‌ایم و این کتاب ما در مورد این است و پایش زحمت کشیده‌ایم و اگر خوش‌تان می‌آید بروید بخرید. از شیوه‌ی تبلیغ چهره به چهره استفاده می‌کنند. 

3-من از یوسف علیخانی خوشم می‌آید. از وبلاگش خوشم می‌آید. ولی بیش از وبلاگش از شیوه‌ی کاری‌اش خوشم می‌آید. این که اول مطالعه کرده. رفته با چند تا نویسنده‌ی عامه‌پسند مصاحبه‌های مفصل کرده. بعد نشسته دو دو تا چهار تا کرده که نویسنده‌ها برای چه و برای که کتاب می‌نویسند، نشسته نگاه کرده کی‌ها کتاب می‌خانند. بعد قر و اطوارهای روشنفکری را که ما برای مخاطب خاص و مخاطب باشعور شر و ور می‌نویسیم ریخته دور، رفته یک انتشاراتی راه انداخته به نام آموت و شروع کرده به چاپ کردن کتاب‌هایی که می‌شود خاندشان. کلی کتاب 400صفحه‌ای ایرانی چاپ کرده از نویسنده‌هایی که قر و قمیش نیامده‌اند. مثل بچه‌ی آدم نشسته‌اند قصه نوشته‌اند. قصه‌هایی که مخاطب عام هدف‌شان است و... امروز دیدمش. توی غرفه‌ی انتشاراتش ایستاده بود و خلاصه‌ی کتاب‌های فراوان روی میزش را برای آدم‌های عادی تعریف می‌کرد. 2تا رمان از آموت خریدم. 400صفحه‌ای و قطور. ولی نگران نخاندن‌شان نیستم.

4-کتاب‌های‌شان را روی میز چیده بودند. یکی از کتاب‌ها برچسب برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری داشت. برچسب را دور تا دور کتاب چسبانده بودند، نمی‌شد کتاب را تورق کرد. کتاب را برداشتم که تورق کنم. ولی برچسبه ضایعم کرد. پسر فروشنده گفت: برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری پارسال شده این کتاب. می‌خای بازشو برات می‌یارم الان نگاه کنی. گفتم: نمی‌خاد! گفت: یعنی برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری ارزش یه نگاه انداختنم نداره؟ گفتم: یحتمل زبان‌بازیه کتابش فقط. من بخرش نیستم. زحمت زیادی می‌شه برات!

5-کتاب‌ها گران بودند. خیلی گران بودند. ولی گرانی‌شان اصلن بد نبود. کتاب‌ها را برمی‌داشتم. به قیمت نگاه می‌کردم. بعد سبک سنگین می‌کردم که آیا ارزشش را دارد که این همه پول برایش بدهم؟ گران بودن کتاب قدر و ارج کتاب‌ها را برایم بالاتر برده بود. مجبور بودم فقط کتاب‌های خوب را بخرم. یک جورهایی کتاب‌های متوسط بی‌خاصیت شده بودند برایم. تازه فهمیدم که کتاب‌های خوب چندان هم زیاد نیستند و اصلن کتاب‌های خوب تازه‌چاپ به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسد. کتابی که خوب نیست نباید خریده شود. اصلن نباید چاپ شود...

6-نمایشگاه خلوت بود. واقعن خلوت بود. حداقلش این است که دانشجو جماعت بی‌کارتر ازین حرف‌هاست و روز میانی هفته می‌تواند چهار تا کلاسش را بپیچاند و بیاید. ولی واقعن نسبت به سال‌های قبل خلوت‌تر بود. این فقط یک نگاه است. آمار و ارقام دست من نیست. شاید ناظر خوبی نیستم. خب معلوم است. ناظر بی عدد و رقم ناظر خوبی نیست دیگر. ولی خلوت‌تر بود...!

7-وبلاگم را فیلتر کردند. وبلاگی که 3ماه پیش ساخته بودم و یک وقت‌هایی که اعصاب معصاب نداشتم، می‌رفتم و با آن اسم دروغین، خودم را بی هیچ سانسوری تویش تخلیه می‌کردم فیلتر شد. نمی‌دانم کی فیلتر کردندش. شاید امروز. شاید دیروز. شاید هفته‌ی پیش. کم بهش سر می‌زدم. فقط برای خالی کردن خودم می‌رفتم و می‌نوشتم. ولی برایم عجیب بود. در طول این 3ماه شاید 10تا پست هم تویش ننوشته بودم. بعد این 10تا پست حتا یک کامنت هم نداشتند. تو بگو این کامنت‌های تبلیغاتی. اصلن کسی نمی‌خاندش. آمارگیر هم که گذاشتم، تعداد بازدیدها 2تا در روز بود که یکی‌اش خودم بودم و آن یکی هم اتفاقی هر بار یک نفر. امروز که رفتم چیزکی بنالم دیدم بلاگفا راهم نمی‌دهد که: "این وبلاگ به دستور کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه مسدود شده است." حتا یادم نمی‌آید چه چیزهایی تویش نوشته بودم. حتا نکردند بگذارندش که بفهمم چی نوشته بودم و یادم بیاید... نامردها.

  • پیمان ..

در اتوبوس

۱۷
ارديبهشت

به ایستگاه چهارراه ولیعصر که می‌رسیم می‌گوید: موبایلت داره زنگ می‌خوره. 

به جیب شلوارم دست می‌زنم. نمی‌لرزد. می‌گویم: نه. و گوشی را از جیبم بیرون می‌کشم. نه. کسی زنگ نزده. با لبخند نشانش می‌دهم که کسی سراغم را نگرفته. می‌گوید: خیال کردم داره زنگ می‌خوره.

پهلوی هم نشسته‌ایم. ردیف آخر. شاه‌نشین. می‌گویم: شاید لرزش موتور اتوبوس بوده. خیال کردی موبایله.

نگاه حسرت‌برانگیزی به K750 از جنگ‌برگشته‌ام می‌اندازد. کف دستش را روی سر کچل‌کرده‌اش می‌گذارد و به جلو خم می‌شود. می‌گوید: موبایلمو گرفتن. همه‌ش فکر می‌کنم موبایل داره می‌لرزه. گاف دادم دژبانی گرفت.

محض هم‌دردی می‌گویم: می‌دن خب.

می‌گوید: آره. ولی کار داشتم باهاش. 

بعد می‌گوید: تا ترمینال چند تا ایستگاه مانده؟

می‌گویم: 17-18تا ایستگاه. 

خبر خوبی بهش نداده‌ام. باید سر صحبت را باز کنم که بچه‌ی کجایی مثلن. ولی حالش را ندارم. حال کتاب خاندن هم ندارم. صبح مانده بودم که "نیمه‌ی تاریک ماه" گلشیری را بیندازم توی کیفم یا "نمود خود در زندگی روزمره" را. جفت‌شان سنگین می‌شد. نمود خود کم‌حجم‌تر بود. آن را انداختم. ولی حالی برای باز کردن صفحات و خاندن ندارم. هوا گرم است. من خسته‌ام. فکر می‌کنم. به "بی‌‌وقتی" فکر می‌کنم.

چهارشنبه فراز و حمید گفتند فردا برویم نمایشگاه کتاب؟ گفتم نه. 

نیم‌ساعت بعدش المیرا زنگ زد که فردا می‌آیی نمایشگاه کتاب را؟ گفتم:نه. گفت: سرت شلوغه؟ گفتم: کار دارم. دیگر نگفتم که چه کار دارم. 

شبش هم عباس اسمس داد که 4شنبه‌ی هفته‌ی دیگه قرارمان نمایشگاه کتاب. هر کی اومد قدمش روی چشم هر کی نیومد به درک. جوابش را ندادم که می‌آیم یا نه. 

دیروز هم محمدرضا اسمس داد که فردا می‌آیی نمایشگاه کتاب؟ گفتم آزمایشگاه مقاومت مصالح دارم نمی‌رسم. رد دادم او را هم.

اسمش بی‌وقتی است.

یاد روزهای اول دبیرستانم افتادم. شیفت عصر دبیرستان دکتر شریعتی. سال اولی بودن و لولو خورخوره‌ای به نام سیدرضا. اردیبهشت ماه شده بود. دلم نمایشگاه کتاب می‌خاست. دلم می‌خاست تمام کتاب‌هایی را که توی سروش نوجوان و دوچرخه معرفی‌شان را خانده بودم بخرم. دلم می‌خاست تمام کتاب‌هایی را که بقیه خانده بودند و من نخانده بودم ببینم و بخرم. دلم می‌خاست بروم سالن کودک و نوجوان. بروم نشر مرکز(کتاب مریم) و هر چه رولد دال دارد بخرم با تخفیف. دلم پر می‌کشید. تلویزیون که از نمایشگاه کتاب می‌گفت حسرت به دل می‌شدم. نمی‌توانستم بروم. مدرسه داشتم. صبح هم کسی نبود باهاش بروم. بغل‌دستی‌ام و پشت سری‌ام و تمام کسانی که زنگ تفریح‌هایم را با آن‌ها می‌گذراندم آدم‌هایی بودند که از رولد دال هیچ درکی نداشتند. کسی نبود. پیچاندن مدرسه؟! از این جرئت‌ها نداشتم. سید رضا ترسناک‌تر ازین حرف‌ها بود. تنها که باشی ازین جرئت‌ها نخاهی داشت. حسرت به دل می‌ماندم و غر به جان مامان و بابا می‌زدم و آخرش آن‌ها صبح جمعه من را برمی‌داشتند می‌بردند نمایشگاه. هیچ کسی نبود و من دست به دامن آن‌ها می‌شدم. ولی حالا...

حالا که دیگر حوصله‌ی دیدن مصلای تهران را ندارم. حالا که کف سنگ گرانیت مصلای تهران پاهایم را درد می‌آورد. حالا که هیچ انگیزه‌ای برای دیدن کتاب‌های گران و نگاه کردن و خریدن نخریدن‌شان ندارم. حالا که حالم از شلوغی جلوی مصلا به هم می‌خورد. حالا که دیگر آن شوق را ندارم، حالا می‌توانم با هر کسی که دلم خاست بروم نمایشگاه.

همیشه همین طور است. هیچ چیز به موقعش اتفاق نمی‌افتد. همیشه دیر می‌شود. وقتی که دیگر شوقش نیست به چیزی که شوقش را داشتی می‌رسی. وقتی که دلت پرپر می‌زد تنها بودی و حالا... دوستان پایه‌ای داری...اما...  بی‌وقتی است.

از پنجره به شاسی‌بلندی که پشت چراغ قرمز ایستاده نگاه می‌کنم. دخترکی که پشت فرمانش نشسته توی صندلی گم شده. از خودم می‌پرسم: اصلن پاش به پدال گاز و ترمز می‌رسه؟ فنچولِ ریقو.

این هم بی‌وقتی خاهد شد. این روزها که حالش را دارم و دلم می‌خاهد بزنم به جاده‌ها و دلم می‌خاهد که جاده‌های سخت و بکر با بروم ماشین برو را ندارم. ولی بعد روزی می‌آید که ماشین درست و درمان زیر پایم می‌آید. من کچل‌تر از حالا شده‌ام و احتمالن آرام‌تر و ترسان لرزان تر از این روزهایم توی جاده‌ها می‌روم و هیچ جای خاصی هم نمی‌روم. بی‌وقتی... همیشه دیر اتفاق افتادن...

به سرباز بغل‌دستی‌ام نگاه می‌کنم. خم شده به سمت جلو و سرش را گذاشته روی صندلی جلویی و چرت می‌زند. دل‌نگران کی است؟ منتظر کی است که دوست دارد زودتر به ترمینال برود؟ منتظر تماس کسی بوده که این جور از پیچانده‌شدن موبایلش ناراحت است؟ چه نگاه حسرت‌برانگیزی به گوشی‌ام انداخت. این گوشی خمپاره خورده‌ی بی‌رنگ و رو که قابش از هزارجا ترک و واترک برداشته و رنگش از نقره‌ای به سفیدی و خاکستری رسیده حسرت‌برانگیز است؟! 

همه چیز آدم باید به همه چیز آدم بیاید؟ این از آن سوال‌هاست که هیچ وقت نتوانستم تکلیفم را باهاش مشخص کنم. مثل تراز کنکور می‌ماند؟! مثلن 3تا درس داری. اگر تو هر 3تای این درس‌ها را 50درصد بزنی نسبت به حالتی که یکی از درس‌ها را 80درصد بزنی و یکی را 20درصد و یکی را 50 درصد، تراز بالاتری خاهی داشت. ترازمندی خاهی داشت. (ترازمندی چه کلمه‌ی دقیقی است برای توصیف این حالت) خب رتبه‌ی کنکور را هم بر اساس تراز می‌سنجند. تو نمی‌توانی قمپز در کنی که اوف من فیزیک را 80درصد زده‌ام. چون آن 20درصد شیمی‌ات رتبه‌ات را به فنا داده. تو در فیزیک شاخی ولی به هیچ جایی نمی‌رسی. هیچ چی نمی‌شوی. زندگی واقعی هم همین است؟ 

نمی‌دانم. آدمی که ترازمند است همه چیزش به همه چیزش می‌آید. گوشی K750 درب و داغانش با پراید درب و داغان و کوله‌پشتی چپل چلاقش هم‌خانی دارد. این خوب است؟ نمی‌دانم. آدم‌های کاریکاتوری(شاید واژه‌ی خوبی نیست برای توصیف) هم جالب‌اند. آدم‌هایی که لنگه‌کفشی که به پا دارند 10هزارتومن هم نمی‌ارزد. پول بلیط اتوبوس را از سر نداری می‌پیچانند. اما یک گوشی موبایل دارند که 2میلیون تومن می‌ارزد. یعنی یک چیزی دارند که 80درصد است. بقیه‌ی چیزهای‌شان شاید 20درصد هم نباشد. اما مگر عقل مردم به چشم‌شان نیست؟ جایگاه و احترام اجتماعی که دقت محاسباتی تراز کنکور را ندارد. خودش و همه گوشی 80درصد را نگاه می‌کنند دیگر. مگر نه؟ یک جور دلخوشکنک است. من این را ندارم. این نیستم. توی این هیچی نیستم. ولی توی این یک مورد شاخم. عرضه‌ی بقیه‌ی چیزها را ندارم. ولی عرضه‌ی این یکی را دارم. این حالت بد نیست که؟ اگر این خوب است پس ترازمندی بد است؟ نمی‌دانم... ترازمندی بد نمی‌شود که...

خابم گرفته. می‌خابم. به ایستگاه آخر که برسم سرباز بیدارم می‌کند...

  • پیمان ..

شامگاه

۱۵
ارديبهشت

کوچه غروب را از سر گذرانده. گرمای دم‌کرده‌ی روز را نسیم شامگاهی از کوچه برده. صدای برخورد قاشق‌ چنگال‌ها و بشقاب‌ها هم تمام شده. نسیم شامگاهی بوی غذهای مختلف را از مشام کوچه گذرانده و کوچه از گرسنگی سیاه و تاریک شده. حالا کوچه مانده و ردیف ماشین‌های پارک شده در دو طرفش و نور زرد و نارنجی چند تیر برقی که چند متر به چند متر کوچه را روشن کرده‌اند. و زیر نور دایره‌ای و زرد یکی از تیربرق‌ها مرد و زنی ایستاده‌اند. 

زن مانتوی سبز به تن دارد و شال آبی به سر. نیم‌رخِ مرد ایستاده و سرش را کجکی نگه داشته. جوری که نور زرد تیربرق بپاشد روی گوش و گونه‌اش. مرد قدبلندتر است. پشت به نور ایستاده. شال آبی را از روی گوش زن پس زده و با دو دست‌هایش دارد گوشواره‌ی زن را به گوشش می‌اندازد.

کوچه و نسیم شامگاهی بوی گوش زن را می‌بلعند.


  • پیمان ..

قطاربازی

۰۹
ارديبهشت

قطار تهران ساری

"قطار از کوه و دشت و بیابان می‌گذرد، دور از شهر و ساختمان، چشم‌انداز می‌دهد و افق و اسمان و ایستگاه‌هایی که محل معمول عبور ما نیست. قطار یکنواخت و معمولا کند می‌رود، کم‌خطر است و از مقابل مناظر وسیع می‌گذرد. فرصت مغتنمی برای خلوت با خود و نقب زدن به درون. از ایستگاه اول و اصلی که بگذرد صدای سایش چرخ با ریل تو را دور می‌کند از مکانی که جا گذاشته‌ای. حس از تجربه‌ی یک سفر به دست می‌دهد. مسافر ناگزیر مسیری هستی که می‌روی. تا یک ایستگاه مانده به آخر، عجله‌ی رسیدن به مقصد در تو نیست.ول می‌شوی در خیال، در سکون جایی که بین راه سفر توست. بین راه همان جایی است که هیچ دلیلی نداری به آن فکر کنی چون مال تو نیست. اما قاب عکسی است که پر می‌شود از عکس‌هایی که در فراغت خاطر در آن می‌چسبانی. عکس‌های بین راه گاهی از خاطره‌های انتهای سفر به یادماندنی‌ترند. چون تعهدی در دیدن آن‌ها نیست. بین راه همان بی‌عزمی‌های روح مسافر در فاصله‌ی یک سفر است. همان وقتی است که روح و جسم به ناگزیر آسوده می‌ماند از عزم دیگر تو در زندگی روزمره. اندیشه می‌کنی، لابد خاصه اگر تنها سفر می‌کنی و متوجه ملال هم‌سفرت نیستی...
بین راه مال مسافر خواب از چشم گریخته‌ای است که سفر را برای تقویت خیال آمده..."


از سفرنامه‌ی میناب اصغر عبداللهی/ مجله‌ی همشهری سرزمین من/ اردیبهشت92/ شماره‌ی 44/ص66و 67

  • پیمان ..

کتاب ها

۰۹
ارديبهشت

مروری بر کتاب‌هایی که در یک سال اخیر خانده‌ام:

1- ابله/ فیودور داستایفسکی/ سروش حبیبی/ نشر چشمه. 

خود داستایفسکی از میان کتاب‌هایش ابله را بیش از همه دوست داشته. خاندن این کتاب با ترجمه‌ی روان سروش حبیبی تجربه‌ی عجیبی بود از راه رفتن در هزارتوهای طبقه طبقه‌ی روح آدمی. سعی و کوشش داستایفسکی برای ارائه‌ی شخصیتی که نمی‌تواند بد باشد. نمی‌تواند بداندیشی کند. صادق است. روراست است. دروغ را نه می‌فهمد و نه می‌گوید.پرنس میشکین نازنین... داستایفسکی زیاد حرف می‌زند. از کوچک‌ترین احوالات شخصیت‌هایش نمی‌گذرد و مو به مو شرح می‌دهد. این که چرا فلانی این کار را کرد، چه شد که فلان چیز را گفت. اگر من حال و حوصله‌ی این جور کنکاش در احوالات خودم را می‌داشتم خوشبخت‌ترین و خودآگاه‌ترین آدم روی زمین می‌شدم... ولی از قصه گفتنش غافل نیست. بخش اول کتاب در غافلگیری یک شاهکار تمام عیار است و زن‌های داستان ابله دیوانه می‌کنند آدم را. یک شاهکار کلاسیک به تمام معنا.

2- جوان خام/ فیودور داستایفسکی/ عبدالحسین شریفیان/ نشر نگاه.

جوانی که آرزو دارد پول‌دار شود و برای پول‌دار شدن هزار نقشه می‌کشد. وقتی شروع به خاندن جوان خام کردم شدیدن با این سوژه‌ی داستایفسکی هم‌ذات‌پنداری می‌کردم و دنبال هزاران شباهت بین خودم و دالگورکی جوان بودم. اما داستایفسکی به این سرراستی‌ها رمان نمی‌نویسد. آن شخصیت عارف مسلک ورسیلوف سر راه هر کسی باشد مسیر زندگی را تغییر می‌دهد خب...

ترجمه‌ی عبدالحسین شریفیان به شدت عذابم داد. ناشری که زحمت ویرایش کردن متن را به خود نداده بود و ترجمه‌ای که بعضی جمله‌هایش به بی‌معنایی می‌رسید من را به زحمت انداخت. اگر قرار باشد این کتاب را بخرم ترجمه‌ی رضا رضایی‌اش را می‌خرم.

3- سنگ صبور/ صادق چوبک

به یاری دوستانی مهربان به خاندن این شاهکار صادق چوبک نائل شدم. از نظر زبانی یکی از لذت‌بخش‌ترین کتاب‌هایی بود که خاندم. زبان شکسته و بی چاک و بست شخصیت‌های کتاب تکانم می‌داد. اگر نمایشنامه‌ی آخر کتاب و آن تکه‌ی شاهنامه‌ی وسط کتاب را پاره کنند بیندازند دور فوق‌العاده ست این کتاب. ممنوع‌الچاپ است. ولی گوگل(دوست همه‌ی ما) به رایگان در اختیار قرار می‌دهد. فحش‌های کتاب دایره‌ی لغاتم را زیاد کرد اصلن...

4- خانواده‌ی پاسکوال دوآرته

این‌جا در موردش نوشتم.

5- خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت/ شرمن آلکسی/ رضی هیرمندی/ نشر افق

از آن کتاب‌هاست که خاندن‌شان حال آدم را خوب می‌کند. از آن‌ها که انرژی مثبت به خون آدم تزریق می‌کنند. کشمکش‌های پسر نوجوان این کتاب برای ثابت کردن خودش در دو دنیای متفاوتی که درشان هست آدم را به مبارزه کردن و کم نیاوردن تشویق می‌کند. خاطره‌ی خوبی بود برایم این کتاب. هر چه نگاه می‌کنم کم تاثیر پذیرفتنم از این کتاب واقعن ظلم بوده...

6- اتحادیه‌ی ابلهان/جان اف کندی تول/ پیمان خاکسار/ نشر چشمه

این ایگنیشس دیوانه، این ایگنیشسی که در جهان مزخرف و یکنواخت بیرون برای خودش یک جهان خیالی عجیب با اعتقادات قرون وسطایی‌اش ساخته و هی گند می‌زند و هی فلسفه‌ می‌بافد و هی آدم باید از خاندن کردار و گفتارش بخندد و قهقهه بزند. دن‌کیشوت را گذاشته توی جیبش رسمن این ایگنیشس.

7- بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم/ دیوید سداریس/ پیمان خاکسار/ نشر چشمه

مگر می‌شد از این کتاب لذت نبرد؟ یک مجموعه مقاله‌ی سرگذشت‌وار که خاندنش مفرح ذات و ممد حیات است...

8- سفرنامه‌ی برادران امیدوار/ نشر جمهوری

کتاب گرانی بود. 30هزار تومان. اواسط سال 91 خریدم. ولی تورم کار را به جایی کشانده که بعد از 6ماه یک کتاب 800صفحه‌ای با قیمت 30هزار تومان دیگر گران نیست! کلی عکس رنگی داشت و کلی ماجرای عجیب و باورنکردنی از سفرهای برادران امیدوار به 5قاره‌ی جهان. سفرنامه‌های این دو تا برادر در مواجهه‌شان با انسان‌های بومی و بدوی خاندنی بود. خاندن سفرنامه‌های‌شان وقتی به میان بومیان آمازون رفته بودند، وقتی به سراغ قبیله‌ی آدم‌خارهای آمازون رفته بودند، وقتی با ماشین سیتروئن‌شان توی صحرای عربستان زیر طوفان شن مدفون شده بودند، وقتی... آدم را به شگفتی وامی‌دارد. سرگرم‌کننده و شگفت‌انگیز. ای کاش کتاب ویرایش می‌شد فقط...

9- گل‌گشت در وطن/ ایرج افشار/ نشر اختران

این‌جا در موردش نوشتم.

10- مردم‌نگاری سفر/ نعمت‌الله فاضلی

11- هاروارد مک دونالد، 43نمای نزدیک از سفر آمریکا/ سید مجید حسینی/ نشر افق

این دو تا کتاب بالا را این‌جا با هم مقایسه کرده‌ام.

12- زوربای یونانی/ نیکوس کازانتزاکیس/ محمد قاضی/ نشر خوارزمی: این‌جا

13- خانواده‌ی نفرین‌شده‌ی کندی: این‌جا

14- کشکول تحت ویندوز/ احمد اکبرپور: نویسنده‌ای که در ایام نوجوانی کتاب‌های‌شان را دوست داشتم کتاب طنزی بیرون داده بود که خریدم. خب طنز بود. ولی بدبختانه هیچی ازش یادم نماند. به یادماندنی نبود!

15- ایستادن زیر دکل برق فشار قوی/ داوود غفارزادگان/ نشر چشمه: یک مجموعه داستان از داوود غفارزادگان بود که به یادماندنی نبود برایم.

16- چرخدنده‌ها/ امیر احمدی آریان/ نشر چشمه: 5صفحه‌ی اول کتاب بسیار خوب بود و باقی کتاب... من به این کتاب‌های لاغرمردنی نشر چشمه اعتقادی ندارم. بیشترشان ضدحال‌اند و حرام کردن پول بی‌زبان. کتاب چاق و چله‌های نشر چشمه قابل اعتمادترند...

17- یوسف‌آباد خیابان سی و سوم/سینا دادخواه/ نشر چشمه: به شخصه با این کتاب حال نکردم. ولی از نوشته شدنش خوشم آمد. خاندن آدم‌هایی که در ظاهر درک‌شان برایم سخت است بود. از استثناهای کتاب لاغرهای نشر چشمه بود.

18- ناپیدا/ پل استر/ خجسته کیهان/ نشر افق

19- دفترچه‌ی سرخ/ پل استر/ شهرزاد لولاچی/ نشر افق

هر سال از پل استر یکی دو تا کتاب می‌خانم. راحت‌الحلقوم می‌نویسد و به سرعت خانده‌ می‌شود. فقط بدبختی‌ای که من با کتاب‌های پل استر دارم این است که به همان سرعتی که می‌خانم‌شان به همان سرعت هم فراموش‌شان می‌کنم. به غیر ماجراهای کتاب شهر شیشه‌ای بقیه‌ی کتاب‌های پل استر را در هم و بر هم یادم است یا این که به کل یادم رفته چی خانده بودم... به جز سه گانه‌ی نیویورک بقیه‌ی پل استرها ارزش خریدن ندارند به نظرم!

20- حدیث نفس/ حسن کامشاد/ نشر نی

خاطرات حسن کامشاد از جوانی‌اش علاوه بر خاندنی بودن و آموزنده بودن، بخشی از تاریخ معاصر ایران است. از آن کتاب‌هاست که با خاندن‌شان احساس فرهیخته بودن می‌کند آدم!

21- تاریخ ایران مدرن/یرواند آبراهامیان/ محمدابراهیم فتاحی/ نشر نی

پر بود از جزئیات تاریخ معاصر ایران از رضا خان و کارهای عمرانی‌اش بگیر تا دوران مصدق و انقلاب اسلامی و تا دوره‌ی اصلاحات و احمدی‌نژاد. خاندن تاریخ کشورت بدون احساساتی بازی و جانبداری و با تکیه بر اسناد و مدارک و جزئیات لذت‌بخش است... 

22- حالات و مقامات م.امید/ محمدرضا شفیعی کدکنی/ نشر سخن

مجموعه خاطرات و مقالات شفیعی کدکنی در مورد زندگی و شعر مهدی اخوان ثالث... خاندن خاطرات شفیعی کدکنی(استاد مسلم زبان فارسی) و آن دقتی که در کلمات هست برای نقل خاطره‌ها و شرح شخصیت پشت شعرهای اخوان ثالث، حتا اگر اخوان ثالث را دوست هم نداشته باشی باز لذت‌بخش است....

و...

الان که نگاه می‌کنم می‌بینم باز هم خانده‌ام. ولی این‌ها را یادم آمد الان. این 2تا صفحه‌ی کتاب‌ها و رونویسی وبلاگ حداقل می‌گوید که من یک سری کتاب‌های دیگر هم در این یک سال خانده‌ام که آن قدر خوب بوده‌اند که ارزش معرفی و رونویسی داشته باشند...

  • پیمان ..

یکشنبه

۰۸
ارديبهشت

صبح ساعت 5 بیدار شدم. بعد دوباره خابیدم. این دوباره خابیدن سر سحر عجیب می‌چسبد و به طرز عجیبی دلت نمی‌آید از پتو جدا شوی. ساعت 6 موبایلم زنگ خورد و ساعت 6:15 از رخت‌خواب جدا شدم و تا باد شکم صبحگاهی و صبحانه و لباس و صاف و صوف کردن شاخ موهای کوتاه ‌نشده ساعت شد 6:45. زدم از خانه بیرون. تا مترو و سواری و پل گیشا و در پشتی فنی ساعت شده بود 8. 

بدو بدو داشتم می‌رفتم سر کلاس که دیدم حسن و موسا بیرون کلاس‌اند. گفتم: بیاید بریم دیگه. این‌جا چی می‌خاید؟ دیر شده که. و رفتم سر کلاس. دیدم هیچ کس توی کلاس نیست. خالی دیدن کلاس یک احساس شعف عجیبی در من به وجود آورد. بعد گفتم: چی شده؟ 

- هیچی. استاد ساعت 7:30 اومده سر کلاس. فقط یه نفر بوده. 20دقیقه وایستاده دیده کسی نیومده قهر کرده رفته! 

داد و بیداد کردم که تقصیر من چیه. تقصیر اون معاونت آموزشی احمق این دانشکده‌ست که ساعت 7:30کلاس می‌ذاره. نمی‌شه رسید دیگه. من چه جوری برسم آخه؟!

خلاصه داشتیم حرف می‌زدیم که یکی از مردهای 40ساله‌ی کلاس سروکله‌اش پیدا شد. کچل است. فکر کنم بچه‌اش هم‌سن ما باشد. 2نفرند. این یکی‌شان بود. برای بالا رفتن گرید نظام‌مهندسی‌شان باید چند واحد که زمان دانشجویی پاس نکرده بودند بگذرانند. از بد روزگار هم‌کلاسی ما شده‌اند. رفت سر کلاس و دید خالی است. گفت: چی شده؟ برایش گفتیم.

بعد شروع کرد به حرف زدن که من سال 72-73 دانشجو بودم. خیلی سال پیش. الان هم برای گرید نظام مهندسی مجبور شده‌ام بیایم سر کلاس. 2تا کلاس این‌جا دارم و یه کلاس هم توی پلی‌تکنیک. یه چیزی که برام عجیبیه اینه که شما خیلی باحال‌اید. ما دانشجو که بودیم اصلن دیر سر کلاس نمی‌رفتیم. اصلن قلم و کاغذ از دست‌مون نمی‌افتاد سر کلاس. هر چی استاد می‌گفت می‌نوشتیم. ولی الان... شما فقط این جوری نیستیدها. پلی تکنیک بدتره. با اون که امتحان گرفتن اون جا بیشتره ولی میزان بی‌خیالی دانشجوها یکیه. بعد اظهار نگرانی کرد که من نمی‌رسم و شما برایم جزوه و نمونه سوال امتحان پایان‌ترم و این‌ها می‌توانید جور کنید؟ نمره دادن استاد چه جوری است و فلان.

خیالش را تخت کردیم که نمره‌ی خوبی خاهد گرفت و گرید نظام‌مهندسی‌اش هم بالا خاهد رفت. ولی دیگر حوصله‌ی مقایسه‌ی نسل‌ها را نداشتیم. یعنی انگیزه‌ای برای مقایسه‌ی نسل‌ها نداشتیم. رها کردیم.

دیروز همین موقع‌ها فراز را دیدم. کتاب شیاطین داستایفسکی دستش بود. از دستش گرفتم و گفتم: شیاطین؟ عه. همین دیروز احسان برایم کتابش را آورد. همین دیروز. بعد من یادم رفت کتاب را با خودم بیاورم خانه. بعد دوباره یک شیاطین دیگر آمده به سمتم! از آن وقایع تصادفی بود که هیچ وقت معنایش را نمی‌فهمم.

شروع کردم با فراز خوش و بش کردن. چه می‌کند و ترم آخر را چه‌طور می‌گذراند و برنامه‌اش برای بعد فارغ‌التحصیلی چیست و این حرف‌ها. گفت: به سپیده گفتم این کتاب شیاطین منو نمی‌خای بیاری؟ گفت: متاسفانه ایران نیستم. جا خوردم. بعد بهم آدرس داد که برو مکانیک توی انجمن اسلامی، زیر اون کمد قهوه‌ای، طبقه‌ی دومش، که کلیدش کنار پنجره پشت فن‌کوئل، لای پره‌ی سومه، برو کتابتو اون جا گذاشتم. برش دار. منم امروز به خاطر شیاطینم اومدم مکانیک.

خندیدم وگفتم که سپیده رفته ژاپن. بعد گفت که بیا برویم بن کتاب دانشجویی‌مان را بگیریم. کار خاصی نداشتم. همراهش شدم. یعنی خوشحال شدم که او می‌خاهد برود بن کتاب بگیرد. بهش هم گفتم. آخر خودم ماتحتش را نداشتم که بروم بانک و صف بایستم تا 25تومان بن کتاب بگیرم. فقط می‌توانم باهاش برادران کارامازوف را بخرم. آن هم اگر نشر نیلوفرِ کثافت برندارد قیمت پشت جلدش را دو برابر و سه برابر کند...

 رفتیم بانک و صف ایستادیم. نیم ساعتی ایستادیم و همه‌ش در مورد کارهای داستایفسکی و تولستوی داشتیم حرف می‌زدیم. فراز خوره‌ی ادبیات روس است. 2تا کتاب از پوشکین هم خانده بود. کتاب‌های گوگول را هم خانده بود. از مذهبی بودن داستایفسکی و مخصوصن آخر کتاب شیاطین شاکی بود. همین جوری توی بانک ایستاده بودیم و داشتیم فقط در مورد ادبیات روسیه حرف می‌زدیم. فراز ادبیات روسیه را جویده بود رسمن. تو دلم گفتم بعیده حتا خود دانشجوهای زبان روسی اندازه‌ی فراز رمان و شعر و داستان روسی خانده باشند.

45دقیقه‌ای علاف بودیم. ازش که جدا شدم یک جورهای دلم تنگ شد. روزهای آخر دانشگاهم است. به این فکر کردم که فقط توی دانشکده فنی بود که من می‌توانستم مهندس عمرانی ببینم که می‌شد یک ساعت تمام باهاش در مورد ادبیات روسیه حرف زد. به این فکر کردم که الان مثلن من از این دانشگا بیایم بیرون سالی یک بار یک همچین آدم‌هایی هم شاید به تورم نخورند. به موسا فکر کردم که بچه‌ی اسلام‌شهر است و درست است که کتاب نخانده، ولی خیلی خوب می‌فهمد. بیرون از این دانشکده مثل موسا پیدا نمی‌شود که. به محمد فکر کردم که چند ماه دیگر می‌رود آمریکا. به تیز بودنش. به زرنگ بودنش. نه. زرنگ ایرانی نه. به این که سریع می‌گرفت. سریع تحلیل می‌کرد. کودن نبود. به حمید فکر کردم که قرار است برود شریف. مهدی که رفت شریف دیگر نتوانستم ببینمش. حمید هم که برود... با کی بروم پیاده‌روی‌های طولانی احمقانه و در مورد آدم‌های دیگر حرف بزنیم و استدلال کنیم و ضعیف بودن استدلال‌های‌مان را به رخ هم بکشیم؟!

ظهر که آمدم خانه رفتم فیس‌بوک. نمی‌دانم چی شد که مجبور شدم با یک آدم معمولی که تا به حال یک بار فقط دیده‌امش یک جنگ و جدل کامنتی راه بیندازم. حرف بی‌پایه می‌زد. هی به خودم می‌گفتم آخ، این دانشگا تموم می‌شه و عوض حمید و محمد و صادق و حسن و موسا و مهدی و فراز و ممد و ممدحسینو و امین‌رضا من با کی‌ها باید جر و بحث کنم... لعنت بر این دانشکده‌ی فنی...

بعد نشستم کتاب ظلم، جهل و برزخیان زمین را خاندم. 80صفحه‌اش را خاندم. کتاب را خودم نخریده‌ام. امین‌رضا بهم داده. 17تومان است و عجیب دلچسب است خاندنش. این محمد قائد در مقاله نوشتن کولاک است. چند جایش را علامت زدم که دوباره بخانم و بنشینم رونویسی کنم بس که جالب و تکان‌دهنده نوشته بود این محمد قائد...

و... و این که این روزها هیچ قصه‌ای در ذهنم جولان نمی‌دهد. قصه‌ای وجود ندارد. رشته‌ای از حوادث که بتوانم پر و بال‌شان بدهم وجود ندارد. خیالی وجود ندارد. پری‌شب که با قطار از ساری داشتم برمی‌گشتم تهران یک تکه از راهروی قطار بود که لامپ مهتابی‌اش سوخته بود. یعنی بین دو تا واگن بود و تاریک بود و بعد از تاریکی هم یک لامپ مهتابی ضعیف بود که پر پر می‌زد. خیلی ضعیف. حمید گفته بود شبیه مکس پینه. من گفته بودم که خیلی فیلمی و داستانی است. بیا یه قصه برای این تیکه از قطار بسازیم. ولی هر چه فکر کردم هیچ قصه‌ای به ذهنم نرسید. نتوانستم برای آن تکه‌ی خوفناک شب قصه بسازم... خیال در من مرده شاید. نمی‌دانم. این‌ها را هم نمی‌دانم برای چی نوشتم اصلن!


  • پیمان ..

Unknown

۰۵
ارديبهشت

چیزهایی هستند که سایه می‌اندازند. نمی‌گذارند آدم خودش باشد. هی می‌خاهی پس‌شان بزنی. هی می‌خاهی که نباشند. آن‌ها را نگاه نمی‌کنی. محل سگ نمی‌دهی. انکارشان می‌کنی. با کسی در موردشان حرف نمی‌زنی. نمی‌خاهی بودن‌شان را حتا باور کنی. به خیالت نمی‌خاهی به‌شان باج بدهی. از جلوی چشمت دورشان می‌کنی. پس می‌رانی. اما وقتی به جلوی خودت نگاه می‌کنی، وقتی که دوست داری سایه‌ی خودت را ببینی که پا به پایت در حال آمدن است، وقتی که دوست داری ببینی که سایه‌ات برای جلو رفتن و برای حرکت کردن مصمم است، وقتی که دوست داری با دست‌هایت و پاهایت و بدنت سایه‌ات را به هزارشکل زیبا و خنده‌دار دربیاوری و از سیاهی‌اش تصویرها بسازی، درست در همان لحظه می‌بینی که سایه‌ات نیست. یعنی هست. سایه‌ات در سایه‌ی بزرگ‌تری در پشت سرت گم شده. سایه‌ی همان چیزهایی که از بودن‌شان با هیچ کسی حرف نزده بودی مبادا که بیشتر باشند... می‌بینی که سایه‌ی همان چیزهای مگو آن قدر بزرگ شده‌اند که سایه‌ی تو در سیاهی‌شان نابود شده...

من آدم آینه نیستم. از آن‌ها نیستم که هی توی آینه به خودشان نگاه کنند و فیدبک بگیرند که چی هستند و چی نیستند. این که چند روز به چند روز هم ریش‌هایم را آنکارد نمی‌کنم و با همان ریش‌های یکی بود یکی نبود این طرف و آن طرف می‌روم از همین اهل آینه نبودنم است. این که من از خودم و دیدن شراره‌های آن چیزهایی که دوست ندارم توی چشم‌هایم، می‌ترسم قصه‌ی دیگری است. من بیش از آن که اهل آینه باشم اهل سایه‌ام هستم. من چند سال است که همیشه پشت به آفتاب دارم حرکت می‌کنم. صبح‌ها ازین گوشه‌ی شرق شهر راه می‌افتم و عصرها از آن سمت غرب شهر به خانه برمی‌گردم و همیشه پشت به آفتاب و رو به سایه‌ام. چند سال است که برای تحصیل دانش پشت به آفتاب حرکت می‌کنم. آفتاب حقیقت است؟ سایه‌ام خمیده است. سایه‌ام تند حرکت می‌کند. سایه‌ام باریک است. سایه‌ام از خودم بزرگ‌تر است. سایه‌ام از خودم ناچیزتر و کوچک‌تر است. سایه‌ام دست در جیب است... چند سال است که من خودم را از خطوط تیز مرزی سایه‌ام تشخیص داده‌ام و بعد یکهو بعد از آن همه پس زدن می‌بینم سایه‌ی آن شراره‌ها آن قدر بزرگ شده‌اند که دیگر سایه ندارم...


  • پیمان ..

یاد ایام...

۰۵
ارديبهشت

Dear Peyman,

I always read your posts, and I kind of like them because you study and then conclude. I have never left a comment here and the reason I am doing it this time is that I kind of disagree with the absolute conclusion you draw which is in contradiction with the first point you have made (we and our relationships are too complicated )

However in general I agree with you but you also should note that even boys who are involved and the girls who are subject of that matter know what is going on, its a game and you are right always idiots win.

you can get what you deserve if you play their games, but you only will enjoy it if you get it without playing.

keep reading and keep thinking and keep writing.

best

no body

مه 17, 2010 در 11:09 ب.ظ.

  • پیمان ..
"نرده‌های خانه‌ات تو را از کوچه‌ها جدا می‌سازد. من دیگر در زیر باران تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشسته‌ام که بیایی. و من بار دیگر نخواهم گفت: هلیا! گریز، اصل زندگی‌ست.
گریز از هر آن‌چه که اجبار را توجیه می‌کند. 
بیا بگریزیم. کلبه‌های چوبین، کنار دریا نشسته‌اند.
و ما با مرغان سپید دریایی سخن خواهیم گفت.
ما جاده‌های خلوت شب را خواهیم رفت.
و به آواز دوردست روستاییان گوش خواهیم داد.
و به هر پرنده‌ی رهگذر سلام خواهیم گفت.
از عابران نشانه یک مهمان‌خانه‌ی متروک را خواهیم گرفت و آن‌ها هر چه بگویند ما نخواهیم شنید..."
بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم/ نادر ابراهیمی/ ص26و 27
@@@
لاک پشت- پمپ بنزین مرز اینچه برون- محمود احمدی نژاد
ما 3نفر بودیم. من بودم و محمد بود و لاک‌پشت. به هر کسی گفتم پایه نشد. میثم سربازی بود. میثم اگر بود نه نمی‌گفت. ولی سربازی بود و لعنت به این خدمت نظام. حمید برایش کار پیش آمد. صادق گفت می‌خاهم 5شنبه بروم چیتگر دوچرخه سواری. محمدرضا گفت می‌خاهم بروم ولایت. مهدی گفت درسِ بسیار دارم. ممد گفت چه جوری می‌خای بری؟ گفتم فعلن با لاک‌پشت. اگه ماشین بهتری پیدا شد با ماشین بهتر. گفت خودکشیه. تو دلم گفتم: تو که دلش را نداری یک سفر 1000کیلومتری تو خاک وطن خودت بروی و برگردی، رفتنت به آمریکا و کانادا و آلمان و ایتالیا و این‌ها گه‌خوری اضافه است. نگفتم. سرم را پایین انداختم و تو دلم گفتم: من کار خودم را می‌کنم.
محمد پایه بود. 2نفری راه افتادیم. سبد ظرف و ظروف و کوله‌ها و زیرانداز و چادرمسافرتی را انداختیم روی صندلی عقبِ لاک‌پشت و صبح علی‌الطلوع راه افتادیم. محمد کنارم نشست. کتاب راه‌یاب ایرانش را درآورد. پیشانی‌نوشت کتاب را برایم خاند. همان که برایش نوشته بودم که روزی او را می‌نشانی کنارت و می‌زنید به جاده‌ها... اویی که روز تولدش بهش گفته بودم کس دیگری بود، نه خودم... راه افتادیم. حرف زدیم. آهنگ گوش دادیم. بی این که چشم در چشم هم بدوزیم، کنار هم نشسته بودیم و حرف می‌زدیم و از شهر کثیف دور می‌شدیم. همانی بود که عباس کیارستمی توصیفش کرده بود:
"وقتی توی ماشین نشسته ام وکسی در کنارم است احساس بسیارراحتی دارم.ما در راحت ترین صندلی ها هستیم چون چشم در چشم هم نداریم اما در کنار هم نشسته ایم. به همدیگر نگاه نمی کنیم و تنها هنگامی این کار را می کنیم که بخواهیم.آزادیم که نه به تندی بلکه به ملایمت به دوروبربنگریم. پرده بزرگی درپیش روی مان داریم وهمینطور دیدهای جانبی را.سکوت سنگین و دشواربه نظر نمی رسد. هیچ کس از دیگری پذیرایی نمی کند. و جنبه های بسیار دیگر.موضوع بسیار مهم تر این که ماشین ما را از جایی به جای دیگر می برد."
پل سفید- عبور قطار
صبحانه را در پل‌سفید خوردیم. زیر یکی از آلاچیق‌ها. در کنار رودخانه‌ای که ساحل آن طرفش ریل راه‌آهن بود و وقتی داشتیم لقمه می‌گرفتیم صدای پرهیاهوی لکوموتیو قطار را شنیدیم که با دود سیاهش از آن سوی رود رد شد. 
جاده‌ی فیروزکوه- قائم‌شهر و ساری- گرگان و سبز و سبزتر شدن جاده و جنگل‌ها و مناظر.
ساعت دو و نیم عصر بود که رسیدیم به گرگان. هوا بوی باران داشت. شیشه‌ی ماشین آرام آرام پر از قطره‌های ریز باران می‌شد. و دشت‌ها و تپه‌های سراسر سبز، مه‌آلود و رویایی بودند. 
"باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده است.
کنار پل مردی آواز می‌خواند.
و یک مرد برای گریستن به خانه می‌رود.
زمین، عابران پایان شب را می‌مکد. گل‌ها کفش‌ها را سنگین‌ می کند..."
جاده ی ناهارخوران- گرگان
آرام آرام حاشیه‌‌ی شهر را گرفتیم و راندیم به سمت ناهارخوران و از انبوهی سبزی درختان کنار جاده، از صدای خوشحال و مست و ویرانِ پرنده‌ها، از بوی رطوبت هوا و جاده‌ی پیچ در پیچ ناهارخوران دیوانه شدیم. 
ناهارخوران را رفتیم و رفتیم. باید به روستای زیارت می‌رسیدیم. انتهای جاده‌ی جنگلی ناهارخوران بعد از 10کیلومتر به روستای زیارت می‌رسد. بعد از آن 10کیلومترِ رویایی، سِوادِ روستای زیارت نومیدکننده و ضدحال بود. اولین تصویر از روستای زیارت چهره‌ی آپارتمان‌های چند طبقه‌ی در حال ساخت و ماشین‌های ساختمان‌سازی(لودر و کامیون) بود و ماشین‌های مدل بالایی که پیدا بود جز هوای خوبِ زیارت از هیچ چیز دیگری سر در نمی‌آوردند و نمی‌فهمند. شهرسازی بی‌در و پیکر. آپارتمان‌های چند طبقه‌ی من در آوردی در دامنه‌ی کوه و کنار جاده. هوا مه‌الود بود. کمی هم سرد بود. وارد روستا شدیم. از کوچه‌های سنگفرش شده رد شدیم و آخرش به امامزاده عبدالله رسیدیم. ماشین را پارک کردیم و رفتیم به پیاده‌روی.
روستای زیارت
بقعه‌ی امامزاده عبدالله تازه ساخت بود. کنار رودخانه بود و سیل بقعه‌ی قدیمی را از بین برده بود. ساختمان هنوز نیمه‌کاره بود. قبرستان روستا هم اطراف ساختمان امامزاده بود. هوای عصر پنج‌شنبه. زنانی که روی قبرها فاتحه می‌خواندند. خلوتی. صدای رودخانه. چشمه‌ی آبگرم آن طرف رودخانه. مسافرانی که با ماشین توی حیاط امامزاده آمده بودند. مغازه‌های اطراف امامزاده هر چیزی که بودند مشاور املاک هم بودند. قصابی و مشاور املاک. سوپرمارکت و مشاوراملاک. وقتی از گوگل در مورد زیارت سوال کردم به وبلاگ روستای زیارت هم که رسیدم پیشانی‌نوشت وبلاگ مشاوره‌ی املاک بود...
روستای زیارت
راه افتادیم توی روستا. از کوچه‌های سنگ‌فرش روستا بالا رفتیم. به خانه‌های قدیمی و جدیدساخت نگاه کردیم. به مردان روستا سلام گفتیم. از کنار حمام عمومی روستا و بوی گازوییل و بوی آب داغش و صدای جیغ و ویغ زن‌های توی حمام رد شدیم. 
روستای زیارت
خانه‌های قدیم اسکلت چوبی داشتند با دیوارهای کاهگلی. نمای شاخه‌های کوچک و به هم پیچیده‌ی درختان. مردی که با تبر هیزم خرد می‌کرد. تبر را می‌برد بالای سرش و با قدرت و مهارت می‌کوبید بر سر کنده و کنده ی درخت از وسط به دو نیم می‌شد. حتم برای سوختن در بخاری هیزمی خانه‌ی مرد. مردهایی که تر و تازه و تمیز و ترگل ورگل از حمام بیرون می‌آمدند و به سمت خانه‌های‌شان می‌رفتند. خانه‌های سیمانی جدید که برای قشنگی با شاخه‌های کوچک و به هم پیچیده‌ی درخت بزک شده بودند. کوچه‌های پیچ در پیچ و باریک و...
روستای زیارت
برگشتیم به سمت ناهارخوران. کنار جاده آش می‌فروختند. ایستادیم و آش خوردیم. پیرمرد و پیرزن، فرقونی را پر از هیزم کرده بودند و رویش دیگ آش را بار گذاشته بودند. مهربان بودند. کلی خوش‌آمدمان گفتند. کنار جاده میز و صندلی پلاستیکی هم گذاشته بودند. قبل از ما یک خانواده‌ مشتری‌شان بودند. ما را که دیدند به‌مان نان تعارف کردند که نان تازه است و با آش می‌چسبد. تشکر کردیم. محمد گفت: آدم‌ها زیر بارون توی این جاده مهربون می‌شن.
نشستیم روی صندلی‌ها و زیر بارانی که خرد خرد زمین را ترگونه می‌کرد آش خوردیم.
ناهارخوران گرگان- پیرمرد و پیرزن آش فروش
از پیرمرد و پیرزن در مورد زیارت و آبشارش پرسیدیم. پیرزن گفت: ها. آبشار داره. ولی ماشین شما اگه بره حیف می‌شه. بعضی ماشین گنده‌ها تا پای آبشار می‌رن، اما ماشین شما حیف می‌شه. من اندر کف این مانده بودم که چرا این پیرزن مهربان نمی‌گوید ماشین شما نمی‌تونه و ناتوانی‌اش را به رخ نمی‌کشد و هی می‌گوید حیف می‌شه. این طور حرف زدنش از یک چیزی مایه می‌گرفت که من دوست دارم اسمش را بگذارم اصل غم‌خاری. یک جور غم‌خاری مهربانانه‌ی برای من نایاب در حرف زدن و برخوردش بود که خیلی انسانی بود... 
برنامه‌ی آبشار زیارت را فاکتور گرفتیم. که آبشارهایی اعجاب‌برانگیزتر در پیش‌رو داشتیم... 
برگشتیم به سمت گرگان. هوا خنک‌تر و مرطوب‌تر از آن بود که شب را در چادر سر کنیم. توی این فکرها بودیم: شب را کجا برویم؟ اگر مرکز شهر برویم یحتمل مسافرخانه‌ای جایی که بشود ارزان شب را صبح کرد پیدا می‌شود. حالا برویم شهر گرگان را بگردیم. پسر ساعت 5 عصر شده هنوز ناهار نخوریم... توی این فکرها بودیم و بلوار ناهارخوران گرگان را پایین می‌آمدیم که چشم‌مان خورد به چند تا پارچه‌نوشته کنار خیابان: سوئیت اجاره‌ای و خانه‌ی اجاره‌ای و شماره تلفن. درنگ نکردیم. زنگ زدیم که قیمت بپرسیم. مرد گرگانی بدو آمد، یک نگاه به ما و یک نگاه به لاک‌پشت انداخت و سوار شد ما را برد خانه را نشان داد. سوئیت 3تخته و یخچال و حمام و ماهواره و پارکینگ برای لاک‌پشت و این حر‌ف‌ها. گفت شبی 40 تومن و گفتیم شبی 20 تومن و سر 25 تومن به توافق رسیدیم.
خرد و خسته و گرسنه بودیم. بار و بنه را از ماشین درآوردیم و بی‌درنگ بساط ناهار را برپا کردیم و...
@@@
ای کاش می‌شد با نوشتن و عکس گرفتن و فیلم گرفتن و نقاشی کشیدن و راه‌های ثبت یک پدیده، بوی یک شهر را هم منتقل کرد. گرگان بوی خاصی داشت. بویی که توی تک تک کوچه‌های پیچ در پیچ و خیابان‌ها و پیاده‌روهایش موج می‌زد و تو هی دلت می‌خاست هر چند قدم که راه می‌روی یک نفس عمیق بکشی و آن بوی خاص را تا فیهاخالدونت به درون ببلعی. بوی درختان نارنج و بوی یاس و بوی رطوبتِ پس از باران. 
خیابان‌ها و پیاده‌روها مشتاق پاهای ما بودند. 
گرگان- خیابان ولیعصر
گرگان هم مثل تمام شهرهای مرکز استان ایران شهوت عجیبی در مثلِ تهران شدن دارد. نامگذاری خیابان‌ها بارزترین نشانه‌ است. خیابان ولیعصر. خیابان امام خمینی. خیابان پاسداران. خیابان رسالت. بلوار صیاد شیرازی. انگار که خود سرزمین گلستان هیچ اهمیتی در نامگذاری خیابان‌ها ندارد. آخر صیاد شیرازی را چه به گرگان که اسم بلوار به آن طویلی را... ظرافت در نام‌گذاری کوچه‌ها هم به انتها رسیده بود. تمام کوچه‌های خیابان ولیعصر و بلوار ناهارخوران یک اسم داشتند: عدالت. عدالت نهم. عدالت سی و ششم. عدالت هفتاد و هشتم و...
از خیابان ولیعصر شروع کردیم. خیابانِ مغازه‌‌های شیک و ساختمان‌های چند طبقه‌ی مرکز خرید. خیابانِ دخترهای آرایشِ غلیظ و پسرهای ابرو برداشته. مغازه‌های مرکز خریدها شیک و خیلی تهرانی بودند. پیاده‌روها مثل پیاده‌روهای همه‌ی شهرهای ایران. موزاییک‌های تکه به تکه و هفتاد نوع. چراغ‌های تیر برق هم عوض روشن کرده پیاده‌رو مشغول روشن کردن سواره‌رو. خیابان زیاد گل و گشاد نبود. ولی عشق لایی کشیدن‌ها و عشق گازینگ گوزینگ‌ها  توی همان خیابان تنگ و پر از عابر پیاده مشغول عرض اندام بودند. گرگانی‌ها هم مثل مازندرانی‌ها و گیلانی‌ها از آرامشِ آرام رانندگی کردن بوی چندانی نبرده‌اند. از میدان ولیعصر به سمت خیابان 5آذر رفتیم. خلوت‌تر و دولتی‌تر بود. فرمانداری گرگان و سازمان انتقال خون و بیمارستان فوق تخصصی توی این خیابان بود. سر کج کردیم به سمت خیابان پاسداران. دیگر شب شده بود. ساختمان کاخ موزه‌ی گرگان در تاریکی پارک خاموش نشسته بود. از خیابان پاسداران رسیدیم به خیابان امام خمینی. زرق و برق مغازه‌ها کمتر شد. مغازه‌ها سطح پایین‌تر شدند. عابران توی پیاده‌رو هم تغییر ظاهر دادند. زنان چادری بیشتر شدند. همین طور خیابان امام خمینی را داشتیم متر می‌کردیم که یکهو یاد بافت تاریخی شهر گرگان و وصفی که ازش شنیده بودیم راه افتادیم. سر یکی از کوچه‌ها پیچیدیم توی کوچه و وارد هزارتوی کوچه‌های گرگان شدیم. سر کوچه فلش زده بود بقعه‌ی بی‌بی نور و بی‌بی حور.
 خانه ی قدیمی جوار بی بی حور و بی بی نور
 
کوچه‌ها در هم و بر هم و مارپیچ ما را به درون خودشان می‌کشیدند. ماشین‌ها توی کوچه‌ها گاز می‌دادند. ما تعجب می‌کردیم که چرا  ماشین‌های عبوری توی این کوچه‌ها تنگ و باریک این قدر گاز می‌دهند و می‌خاهند سرعت بروند و مگر نمی‌دانند که شاید عابر پیاده‌ای هم در این کوچه‌ها رد بشود... همین طور که مارپیچ کوچه‌ها را جلوتر و جلوتر می‌رفتیم کوچه‌ها برای‌مان خیالی‌تر می‌شدند. محمد خیالاتی شده بود و می‌گفت الان می‌چسبه که با این هوا و بوی گرگان یهو سر یکی از کوچه‌ها به یه میدون‌چه برسیم که چند تا میز و صندلی داشته باشه و یه کافه باشه و بعد از این همه راه رفتن برامون نوشیدنی بیاره...
ما در گرگان رها شده بودیم. یکهو توی کوچه‌ی دارویی 6 چشم‌مان خورد به دیواری که برگ‌های پیچک تمام دیوارش را پوشانده بود. جلو و جلوتر که رفتیم یکهو دیدیم برگ‌های پیچک تمام نمای یک ساختمان 2طبقه‌ی آجری با پنجره‌های چوبی و سقف حلبی را پوشانده. ساختمان آجری بزرگ بود و قدیمی و بهت‌برانگیز. چند دقیقه همین طور به پنجره‌های چوبی‌اش زل زده بودیم. به آجرهای نارنجی و نم‌گرفته‌ی نمایش نگاه می‌کردیم. یعنی روزگاری این تکه از شهر گرگان که پر است از خانه‌های زشت و بدترکیبِ سیمانی، پر بوده ازین خانه‌های زیبا؟
جلوتر که رفتیم رسیدیم به آرامگاه نوادگان حضرت موسی‌بن جعفر: سید ابراهیم و بی‌بی نور و بی‌بی حور. اول ماندیم که چرا نوشته‌اند نواسه‌گان. آرامگاه فقط یک بقعه‌ی کوچه بود که از کوچه یک پنجره‌فولاد هم داشت. در آرامگاه قفل بود. ساعت 9شب بود و دیر شده بود انگار. نگاه به پشت آرامگاه انداختیم و در تاریکی درختان یک باغ بزرگ را شناختیم. به سمت راست‌مان نگاه کردیم. درختان پشت یک چینه‌ی کاهگلی پنهان شده بودند و چینه‌ی کاهگلی همان طور امتداد داشت تا که می‌رسید به یک ساختمان کاهگلی بزرگ 2طبقه. یک ساختمان بزرگ اعیانی با ورودی هلالی شکل و ستون‌های گچ‌بری شده و نرده‌های چوبی در طبقه‌ی دوم. مات‌مان برده بود که این خانه به این بزرگی این جا وسط شهر چطور پس از سالیان دراز برپا مانده...
در چوبی بزرگی داشت و کنار در کلید یک زنگ بود. یعنی توی این خانه به این قدمت و به این درندشتی کسی هم زندگی می‌کند؟
محمد کلید زنگ را فشرد.
بعد از چند دقیقه یک دختر نفس‌نفس زنان در را باز کرد. سربرهنه بود. ما را که دید جا خورد و خودش را پشت در پنهان کرد و سرش را بیرون آورد و کجکی نگاه‌مان کرد. سلام دادیم. نمی‌دانم چند ساله بود. شاید دبیرستانی. شاید راهنمایی. محمد گفت: ببخشید. ما مسافریم. اومدیم این‌جا دیدیم پشت بقعه‌ی بی‌بی نور و حور یه باغ بزرگه. بعد کسی نبود ازش بپرسیم. این باغی پشت بقعه به این خونه راه داره؟ 
دختر کمی فکر کرد و مودب گفت: بله.
محمد گفت: شما توی این خونه زندگی می‌کنید؟
دختر دوباره کمی فکر کرد و مودب گفت: بله.
محمد گفت: ما می‌خاستیم باغ پشت بقعه رو ببینیم. بعد از خونه‌ی شما هم به این باغه راه داره. درسته؟
دختر گفت: ممممم، بله.
خنده‌مان گرفت. محمد داشت غیرمستیم می‌گفت که می‌تونیم وارد خونه‌تون بشیم. و دختر خیلی مودب بود. اذیتش نکردیم و ازش تشکر کردیم و رفتیم. همین که فهمیده بودیم توی این خانه به این قدیمی خانواده‌ای زندگی می‌کند که خانه‌شان ته باغ است و برای باز کردن در باید مسافت زیادی را از بین درختان و شاید یک حوض بزرگ و عمیق تا در بدوند برای‌مان به حد کافی خیال‌انگیز بود...
دیگر خسته شده بودیم. به سمت بلوار ناهارخوران و خانه‌مان راه افتادیم. وقتی رسیدیم به خانه دیدیم صدای آواز و آهنگ یک عروسی توی کوچه پیچیده. از پنجره نگاه کردیم. دیدیم بله... عروسی است. اول تعجب کردیم که عه ایام فاطمیه است و توی تهران غم از سر و روی شهر می‌بارد. بعد یادمان آمد که آهان توی گلستان اهل تسنن زیادند... آهنگ‌ها و هلهله‌ها رقص محلی ترکمن‌ها با لباس‌های محلی‌شان را توی ذهن‌مان مجسم می‌کرد. خسته بودیم. باید برای فردا که روز پرماجراتری بود آماده می‌شدیم....

  • پیمان ..

آبشار کبودوال علی آباد کتول

باید به خودم فکر کنم؟ حالا که صدای عبور آب از میان سنگ‌ها و ریزشش از میان خزه‌ها می‌آید و هیچ صدای تکراریِ مزاحمی وجود ندارد باید به خودم فکر کنم؟ باید در سکوت و آرامش این‌جا به خودم فکر کنم؟ به روزهای آینده؟ نقشه بکشم؟ تصمیم بگیرم؟ نمی‌توانم... نمی‌توانم... فقط می‌توانم نگاه کنم.
سبزی درخشان درختان انبوه چشمانم را روشن کرده‌اند. آن بالاتر باز هم درختان هستند. شاخه در شاخه در شیب کوه ایستاده‌اند و تنه به تنه‌ی هم داده‌اند و در مهی که خودش را آرام به برگ‌ها می‌مالد و رد می‌شود جادویی شده‌اند. این‌جا کجاست؟ من کی هستم؟ چه مسیری آمده‌ایم... هیچ کسی نیست. به غیر از خودمان هیچ کسی نیست. مبهوت و گیج شده‌ام. از خودم جدا شده‌ام. محمد هم مبهوت و گیج است...
گرگان هنوز در خاب صبح جمعه است که ما راه می‌افتیم و 40کیلومتر بعد به علی‌آباد می‌رسیم. علی‌آباد در پای کوه‌های پوشیده در مه جادویی‌تر از هر شهری است. جاده‌ی علی‌آباد کبودوال رویایی است. آسفالت صاف جاده ماشین را آرام آرام از انحناهای تنش عبور می‌دهد و پیچ در پیچ می‌چرخاند و لحظه به لحظه سبزی درختان را انبوه و انبوه‌تر می‌کند. دوچرخه‌سوارهای اول جاده سحرخیزترین دورچرخه‌سواران عالم‌اند. پیرمردهایی که در کنار جاده پیاده‌روی می‌کنند سرحال‌ترین پیرمردهای عالم‌اند. دریاچه‌ی سد علی‌آباد با رنگ سبزآبی‌اش بزرگ و پهناور است. نسیم خنک صبح‌گاهی از روی دریاچه می‌گذرد و موج اندر موج روی سطح دریاچه و بعد همان نسیم است که صورت و تن آدم را نوازش می‌کند... آی نوازش می‌کند...
رسیده‌ایم به پارک جنگلی کبودوال. آلاچیق‌ها و سکوها. گرسنه‌مان است. مگر می‌شود این همه سبزی درختان را فرو بلعید و گرسنه نشد؟ زیرانداز را پهن می‌کنیم. چای می‌نوشیم و با نان گرمی که همان صبح زود گرفته‌ایم صبحانه می‌خوریم. صدای چهچه‌ی پرندگان می‌آید. این‌ها چه پرنده‌هایی هستند. این صدای کلاغ است. این صدای چه پرنده‌ای است؟ آن یکی صدای چه پرنده‌ای است؟
نمی‌دانیم. راه می‌افتیم. به سوی آبشار کبودوال راه می‌افتیم. مسیر ساخته و پرداخته است. پله‌های سنگی زیبا. پل قوسی‌ای که بودنش بر روی رودخانه زیباست. آی پل قوسی، تو را کی این‌جا ساخته؟ پله‌های سنگی و چوبی؟ آی پله‌های چوبی که زیر پاهای ما جیر جیر می‌کنید و ما را به سوی ریزش قطره‌های آب از روی تنها ابشار خزه‌ای ایران بالا می‌برید، شما را کی این جا ساخته؟ آی زن و شوهری که دست در دست هم دارید بالا می‌آیید، من پلاک ماشین‌تان را دیده‌ام. ایران12. آی زن و شوهری که ایستاده‌اید از هم عکس می‌گیرید چه کسی شما را از مشهد به این جا آورده؟ خیال‌تان راحت، به زیر آبشار که برسد محمد ازتان عکس دو نفره خاهد گرفت... آی پسرهایی که پوتین سربازی پوشیده‌اید و مسیر ساخته و پرداخته را به هیچ گرفته‌اید و دارید از مسیر رودخانه و از میان تخته‌سنگ‌ها بالا می‌آیید و آبشارنوردی و کوه‌نوری می‌کنید، شما هم مجنون این همه طراوت سبز درختان و آبشار خزه‌ای شده‌اید که این همه سختی به خودتان می‌دهید؟
می‌رویم. از پله‌ها بالا می‌رویم. از حاشیه‌ی گلی رودخانه رد ‌می‌شویم. کفش‌ها و پاچه‌های شلوارمان گلی می‌شوند. چه باک؟ حالا که ایستاده‌ایم این‌جا زیر آبشار و به درختان شاخه در شاخه‌ی اطراف نگاه می‌کنیم مگر می‌توانیم به چیزی غیر از زیبایی پیش روی‌مان فکر کنیم؟ مگر می‌شود زیر آبشار کبودوال ایستاد و به چیزی غیر از او فکر کرد؟...

پس‌نوشت: این و این و این و این و این و این و این

  • پیمان ..

برج گنبد قابوس

شهر به نام برج آجری بلندی بود که 1000سال پابرجا مانده بود و بعد از 1000سال هنوز بر ترکمن‌صحرا فخر می‌فروخت و مایه‌ی مباهات یک کشور در جهان بود.(در شهریور ماه 1391 گنبد قابوس جزء فهرست میراث جهانی یونسکو قرار گرفت.) 130کیلومتر از گرگان دور شدیم و رسیدیم به گنبد کاووس. به شهری که روزگاری گرگان قدیم بود و پایتخت یک کشور. 

یک راست راندیم به سوی برج قابوس و نفری 1500تومان سلفیدیم و از تپه‌ی برج بالا رفتیم تا به زیارت گنبد قابوس برویم. اگر خارجکی بودیم باید 3دلار می‌سلفیدیم، یعنی 10هزار تومان. روی تپه دور برج چرخیدیم و عظمت برج مخروطی را نظاره کردیم. تابلونوشته‌های اطراف برج را خاندیم. 70متر ارتفاع برج و 15متر فنداسیون برج و طول قطر استوانه‌ی برج و مخروطش و... چیزی در مورد کاربرد بنا و عجایب دیگرش ننوشته بود. 

دور برج چرخیدیم و به نوشته‌های آجری دورتادور نگاه کردیم: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، هذا القصر العالی، الامیر شمس‌المعالی، الامیربن الامیر، قابوس بن وشمگیر، امر به نبائه فی حیاتی،سنه سبع و خمسین و ثلثماته قمریه،و سنه خمس و سبعین و ثلثماته. کلمه‌ی بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم بالای در ورودی نبود! آیا در ورودی قدیمی این برج همین جایی بوده که این در هست؟ نمی‌دانستیم. کسی نبود که ازش بپرسیم. 

رفتیم توی گنبد. محمد رفت در مرکز برج ایستاد و داد زد: برای چی اینو ساختی؟ این به این گندگی و درازی، برای چی ساختیش؟ آقای قابوس‌بن وشمگیر برای چی ساختیش؟ صدایش هی اکو شد و هی طنین انداز شد... هر چه قدر از مرکز برج دور می‌شدیم و حرف می‌زدیم صدای‌مان کمتر اکو می‌شد و فقط نقطه‌ی مرکزی برج بود که اکو شدن صدا در آن جادویی بود. 

بعد از برج آمدیم بیرون و در میدان‌گاهی روبه‌روی در برج که چند متر پایین‌تر بود ایستادیم. آن‌جا یک دایره‌ی آجری بود. من و محمد روی محیط دایره ایستادیم و شروع کردیم به حرف زدن. صداهای‌مان برای هم اکو می‌شد. برای کسی که بیرون دایره بود صدا اکو نمی‌شد. ولی کسی که روی محیط دایره بود صدا را پرطنین و با اکو شدن می‌شنید... عجب! یعنی به گنبد قابوسی که 30متر آن طرف‌تر ایستاده ربط داشت؟ یا که به دیواره‌ی دایره‌ای اطراف ربط داشت؟

نمی‌دانستیم. 

عکس گرفتیم. محمد گفت بیا از اون سربازه بپرسیم.

سرباز دور تا دور برج قدم‌رو می رفت و پاسپانی می‌کرد. گفتم: از سرباز جماعت انتظارت بالاست ها!

ولی چرت گفتم. سرباز داناتر از هر تورلیدری برای خودش آن‌جا قدم‌رو می‌رفت. 

گنبد قابوس

وقتی ازش پرسیدیم که این برج به چه دردی می‌خورده، مثل یک استاد تاریخ شروع به توضیح دادن کرد که: 3نظریه به عنوان چرایی وجود این برج مطرح شده. یکی این که این برج در زمان پادشاهی قابوس برای جاودانگی و به یادگار ماندن حکومتش ساخته شده. یکی دیگر این که این برج مقبره‌ و محل دفن جنازه‌ی قابوس بن وشمگیر بوده. در زیر برج و در سرداب دور تا دور برج حفاری‌های زیادی صورت گرفته. ولی به هیچ جنازه‌ای برخورد نشده. روایته که می گن جنازه‌ی قابوس در یک تابوت شیشه‌ای از سقف مخروطی برج آویزان بوده. تا همین چند سال پیش هم زنجیرهایی از سقف آویزان بود. ولی دزدان فرهنگی اون زنجیرها رو به یغما برده‌ن. نظریه‌ی سوم هم اینه که ترکمن‌صحرا وسیع بوده و جرجان مرکز ترکمن‌صحرا بوده. کاروان‌ها و مسافرانی که به ترکمن‌صحرا می‌یومدن برای جلوگیری از گم شدن و راهنمایی‌شون به جرجان نیاز به یه برج بلند داشتن که از چندین فرسخی در دشت دیده بشه. بنابریان این گنبد عظیم برای راهنمایی ساخته شده...

بعد توضیحات تکمیلی هم ارائه داد که این برج بازسازی شده است. در زمان جنگ جهانی دوم برج قابوس محل کنسولگری روسیه بوده و مقر فرماندهی روس‌ها. به عکس‌های قدیمی برج هم اگه نگاه کنید قلعه و بارو و خونه‌های ساخت روس‌ها در اطراف برج رو می‌تونین تشخیص بدین. روس‌ها به این برج خیلی صدمه زده‌ن. بعدها رضا خان در بازسازی گنبد قابوس خیلی زحمت کشید...

یک خدابیامرزی به رضاخان دادیم و از سرباز تشکر کردیم و راه افتادیم توی شهر گنبد.

خیابان‌های گنبد صاف و مستقیم بودند و پیاده‌روها گله‌گشاد. پیاده‌روها جوری بودند که هیچ وقت مجبور نمی‌شدی برای رفت و آمد به سواره‌رو بروی. کوچه‌ها و خیابان‌ها مرتب و منظم و شطرنجی‌وار بودند. بعدها که از گوگل پرسیدم جواب داد که معماری گنبد کار آلمانی‌هاست و به خاطر همین یکی از مرتب و منظم‌ترین معماری‌های شهری ایران را دارد. از آن طرف هم گنبد مرکز استان نشده بود و بیخودی شلوغ پلوغ نشده بود و شهوت مثل پایتخت شدن را نداشت و خوب شهری مانده بود. و گنبد شهر زنان و دختران کشیده و بالابلند و بُله‌باریک ترکمن بود.

زنان و دختران ترکمن

زنان و دخترانی با چشم‌های مورب ترکمنی که لباس‌های رنگابه رنگ و یکسره‌ و تنگ ترکمنی می‌پوشند و شال ترکمنی به سر می‌گذارند و دو پر شال را هم هیچ‌گاه گره نمی‌زنند. رها و آزاد در خیابان روانه هستند و چشمان مردان ترکمن پاک‌تر ازین حرف‌هاست که بخاهند با نگاه‌شان... زنان و دختران گنبدی با لباس‌های آبی و سبز و قهوه‌‌ای و قرمز و زرد و شال‌های طرح‌دار ترکمنی چشم را خیره می‌کردند و تو دلت می‌خاست نگاه‌شان کنی... وقتی توی خیابان‌های گنبد راه می‌رفتیم و دختران گنبدی را نگاه می‌کردیم یاد آتش بدون دود نادر ابراهیمی افتاده بودم و یاد سولماز. 

آن تکه از کتاب که نادر ابراهیمی می‌گفت: "اگر جوانی به او خیره می‌شد، سولماز می‌ایستاد و فرصت می‌داد. بعد می‌گفت: پسر! خوب نگاه کردی؟ حلالت باشد! گناهت پای من! دلت می‌خواست سولماز اوچی را ببینی، و دیدی. اما اگر دفعه‌ی دیگر که از مقابلت رد می‌شوم سرت را پایین نیندازی، به گالان می‌گویم چشم‌هایت را از کاسه دربیاورد و برای مادرت بفرستد..." (آتش بدون دود- جلد دوم- ص18)

جمعه بود و شهر تعطیل بود و فقط چند مغازه‌ی قماش‌فروشی باز بودند. وقت ناهار شده بود و گرسنه بودیم. روبه‌روی برج گنبد قابوس یک پیتزافروشی به سبک تهران بود با قیمت‌های تهرانی. آن طرف‌تر هم یک کبابی بودیم. گفتیم یک دور دیگر توی شهر بزنیم تا برای ناهار یک فکری بکنیم. سوار ماشین شدیم و از گنبد قابوس دور شدیم. 

کمی جلوتر چشم‌مان خورد به یک مسجد تک‌مناره که شبیه کلیسا بود. رفتیم به سمتش. مسجد ئیل‌محمد بیک‌زاده بود. یک مسجد برای اهل تسنن. به این فکر کردم که زندگی در میان ‌آدم‌هایی که همه‌شان یک مذهب را دارند و ندیدن تنوع در قومیت‌ها و مذاهب بدجور برایم عادت شده. یک جور دگم‌اندیشی ناخاسته را در وجودم حس کردم... 

توی شهر گشتیم و کمی جلوتر از برج قابوس رفتیم توی کبابسرای وحدت. چند تا کبابی دیگر را هم دیده بودم. ولی نمی‌دانم چرا از پیرمرد سفیدموی ترکمن که چشم‌های موربش را یک عینک ته استکانی بزرگ پوشانده بود خوشم آمد. وقتی وارد مغازه‌اش شدیم خوب با ما تا کرد و ازمان مهلت خاست تا برود نان داغ بخرد و برگردد. مغازه‌اش تر و تمیز بود. پشت مغازه‌اش چند تا آلاچیق هم داشت. بغل مغازه‌اش هم یک کوچه‌ی باریک بود که دیوارهایش رنگ آبی داشتند و وسط کوچه را هم پر از گلدان‌های گل کرده بود... ناهار را مهمانش شدیم...

وقتی حساب کردیم از مغازه‌اش بیرون آمد و ما را بدرقه کرد. ازش پرسیدیم که برای رفتن به خالد نبی باید چه جوری برویم. لهجه‌ی خیلی جالبی داشت. به‌مان گفت که انتهای همین بلوار بروید به سمت کلاله و بعد به سمت قره تمزتوزی و... به کلاله می‌گفت آکلاله... ازش در مورد جاده‌ی اینچه‌برون هم پرسیدیم. گفت که 70کیلومتر است و اگر بخاهید مثل من لاک‌پشتی بروید 1 ساعت طول می‌کشد، ولی برادرم 20دقیقه‌ای از این‌‌جا به اینچه‌برون می‌رسد. بستگی دارد که چه‌جور راننده‌ای باشید دیگر...

ازش تشکر کردیم و راه افتادیم...

  • پیمان ..

هزارتپه

آن‌جا آخر دنیا بود. آن بالا بر فراز کوه گوگجه داغ (قدرت)، هزار تپه را زیر پایت می‌دیدی که همین طور تا افق رفته بودند و انتهای‌شان پیدا نبود. تا چشم کار می‌کرد تپه‌‌ها بودند و تپه‌ها. جاده تمام شده بود. آخر جاده می‌رسید به پای کوه گوگجه داغ (قدرت). تو بقعه و گنبدی را از آن پایین می‌دیدی و دلت قنج می‌رفت که اوووه باید برسم به آن بالا... آن بالای بالا... 

خالد نبی

عصر جمعه بود و آخر دنیا شلوغ شده بود. ما غریبه بودیم. ماشین‌های زیادی آن همه راه را کوبیده بودند آمده بودند تا برسند به آخر دنیا، به بقعه‌ی خالد نبی. مینی‌بوس‌های زیادی برای خالد نبی زائر آورده بودند. همه ترکمن بودند. وقتی به پارکینگ پای کوه رسیدیم مرد نگهبان جمله‌ای را به ترکی به‌مان گفت. هاج و واج نگاه‌ش کردیم. ولی رفتارش مثل ترک‌های تبریز نبود که جمله‌شان را به ترکی دوباره برایت تکرار می‌کنند. گفت: آها، شما ترک نیستید؟ گفتم اگر ماشین می‌خاهید ببرید تا آن بالا صبر کنید. شلوغ است. جای پارک نیست. وگرنه همین پارکینگ پای کوه پارک کنید. 

گفتیم: پای پیاده تا بالا می‌رویم.

عصر جمعه بود و زنان و مردان ترکمن برای زیارت آمده بودند. چند نفر پای کوه چادر زده بودند و توی چادر به ترکمنی آواز می‌خاندند. آن طرف یک خانواده زیلو پهن کرده بودند و غذا می‌خوردند. یک چیزی مثل آفتابه‌ی فلزی بدون لوله هم داشتند که تویش چیزی را دود می‌دادند. نفهمیدیم چیست. چشم گرداندیم ببینیم آیا قلیان هم می‌بینیم؟ قلیانی وجود نداشت. ترکمن‌ها قلیان نمی‌کشند. پای کوه دستشویی هم بود. پرسیدیم گفتند بالا هم هست. گفتیم برویم بالا. راه افتادیم و از سربالایی رفتیم بالا. هر چه بالا می‌فتیم شلوغ‌تر می‌شد. ماشین‌ها تا بالای بالای کوه هم آمده بودند و پارک کرده بودند. با خودمان می‌گفتیم که نباید ماشین‌ها را تا این بالا راه بدهند که. پرایدها و پژوها و مینی‌بوس‌ها در سراشیبی دامنه‌ی کوه کیپ تا کیپ پارک بودند. خبری از ماشین‌های گران‌قیمت نبود اصلن...

بازارچه ی خالد نبی

بعد از ماشین‌ها بازارچه‌ی محلی بود. یک بازارچه‌ی کوچک با اسباب‌بازی‌های پلاستیکی ارزان‌قیمت و خوردنی‌های ارزان و منسوجات(شانه و برس و گل سر و...) پلاستیکی. یک جور جمعه‌بازار خیلی حقیر. محمد از یکی از فروشند‌ه‌ها یک بسته کشک خرید.

بعد رفتیم سمت دستشویی. دستشویی‌ها آب لوله‌کشی نداشتند. یک منبع آب آن‌جا بود که انگار آبش از پایین کوه(چشمه‌ی خضر دندان؟) پمپ می‌شد. آبی که زلال نبود و رنگ زردی داشت. جلوی هر دستشویی یک آفتابه یا یک بطری پلاستیکی بود که باید از منبع آب آبش می‌کردی و برای قضای حاجت با خودت می‌بردی... مردم وضو را هم با همان آفتابه‌ی آب می‌ساختند.

ایران سرزمین پیامبران نیست. ایران سرزمین امامزاده‌هاست. این دومین پیامبری بود که در ایران به سراغ مقبره‌اش می‌رفتم (قبل از این به سراغ قیدار نبی رفته بودم) و تعجب می‌کردم که چرا این قد حقیرش داشته‌اند و چرا بهش هیچ نمی‌رسند و امزاده‌های فزرتی را آن همه خرج می‌کنند و امکانات رفاهی برای‌شان می‌گذارند ولی پیامبر خدا را...  هر چند که بقعه ی خالد نبی در آخر دنیاست. جایی است که فقط در ماه های فروردین و اردیبهشت می توان به زیارتش رفت و بقیه ی سال گرما و سرمای وحشتناکی بر منطقه حاکم است...

بقعه ی خالد نبی

روانه شدیم به سمت بقعه‌ی خالد نبی، بر فراز کوهی که هزار تپه زیرش بود و تو دلت می‌خاست دقیقه‌ها بنشینی آن‌جا و به عظمت دنیای زیر پایت نگاه کنی. این چه منظره‌ای ست خدایا؟ خالد نبی یکی از 4پیامبری بوده که بین حضرت مسیح و حضرت محمد مبعوث شده بودند. 3تای دیگر بنی‌اسرائیلی بودند و این خالد نبی چهارمی بوده که تبلیغ دین حضرت مسیح را می‌کرده... ولی آخر پیغمبر خدا، تو که متولد یمن بوده‌ای این جا بر فراز کوهی که آخر دنیاست چه کار می‌کنی؟

آمده‌ای آخر دنیا که چه بشود؟! تو کجا، دشت ترکمن‌صحرا و سرزمین جرجان کجا؟!

بقعه ی خالد نبی

بقعه‌ی خالد نبی مثل ضریح‌های مکانیزه‌شده‌ی امامزاده‌های ایران نبود. سنگ قبری بود پشته‌ای و سنگی که رویش پر بود از شال‌های زنان ترکمن که حتم نذر پیامبر خدا کرده بودند. سقف بقعه هم گنبدی ساده بود و در و دیوار هم ساده و محقر. خیلی ساده و محقر. بی هیچ کتیبه‌ای و آلایشی. کف بقعه هم پر بود از نمدهای ترکمن. گرم بودند و نرم بودند و حتم نذری. نمد روی نمد کف بقعه را پوشانده بود. بیشتر زائران خالد نبی اهل تسنن بودند. می‌آمدند و دعایی می‌خاندند و بعد روی همان نمدها نماز می‌خاندند. از گرفت‌و‌گیرهای احمقانه‌ی امامزاده‌های ایران هم خبری نبود. زن‌ها با همان لباس‌های رنگارنگ‌شان به زیارت می‌آمدند و چادر سیاه اجباری نبود!

خالد نبی+ هزار تپه+ بقعه ی چوپان آتا

آمدیم از بقعه‌ی خالد نبی و بعد به سراغ بقعه‌ی چوپان آتا رفتیم. همان که در لبه‌ی کوه بود و عکس‌خورش ملس بود. از قله‌ی کوه می‌توانستی از گنبد بقعه‌ی چوپان آتا که بر فراز هزارتپه بود عکس بگیری و به این فکر کنی که چه‌قدر عکسی که گرفته‌ای خفن‌نماست!

بعد از بقعه‌ی چوپان آتا سمت شرق کوه قدرت بقعه‌ی عالم بابا بود که پدرزن خالد نبی بوده و کمک‌یارش.

و بعد از آن... پرجاذبه‌ترین گورستان ایران در دشت پای کوه انتظارمان را می‌کشید...

  • پیمان ..

هزارتپه+ خالد نبی+ سنگ قبرهایی به شکل آلت

خدمت برادر والاگهر و خجسته‌اختر حمیدمیرزای قائم‌مقام

سلامٌ‌ لکم. کیف احوالاتکم؟ جهت مخفی و مستور مماندن حالات و احوالات ما در نزد شما، عارضیم به خدمت همایونی که هم‌چنان در سرزمین جرجان به سر می‌بریم و امروز پس از زیارت پیغامبر خدا حضرت خالد نبی، به دیدن گورستانی در همان حوالی شتافتیم. 

گورستان در دره‌ی سمت شرق کوه گوگجه‌داغ و در میان چند تپه از هزارتپه‌ی اطراف واقع شده بود و گورستانی بس عجیبٌ‌غریب. از کوه سرازیر شدیم و سراشیبی کوه به قدری تند بود که برای پرهیز از سرعت گرفتن و بعد سقوط در دره، هی بایست با زانوهای‌مان ترمز می‌گرفتیم و این باعث داغ و بیژ بیژ کردن زانوهای‌مان شده بود. بالا آمدن از این سراشیبی هم خود حکایتی سنگین است... 

جای همایونی خالی، وقتی سواد گورستان از پایین تپه پیدا شد شوقی عظیم در ما برای دیدن سنگ‌قبرها پدید آمد و گاماس گاماس به سوی سنگ‌قبرها شتافتیم و هر چه قدر به سنگ‌قبرها نزدیک‌تر شدیم حیرت بیشتر ما را در بر گرفت. آن‌جا چندین نوع سنگ قبر به چشم می‌خورد. غالب سنگ‌قبرها استوانه‌هایی بودند که کلاهک داشتند و وقتی از نزدیک به اولین‌شان رسیدیم شرم و حیا ما را فرا گرفت:

آن گورستان پر بود از تمثال‌های قبیحه. 

بله قربان‌تان بشوم، تمثال‌های قبیحه. وقتی به آن استوانه‌ها و شکل تراش کلاهک‌شان نگریستیم بی‌درنگ دریافتیم که این تمثال‌ها همان آلت ما مردان است به هنگام ظهور مردانگی. بله حضرت همایونی، شما باید می‌بودید و می‌دیدید که چه‌طور چندین تپه پر شده است از تمثال‌هایی آن چنان قبیح. آن هم در اندازه‌های گوناگون. ارتفاع برخی به دو و نیم متر و ارتفاع برخی به نیم متر می‌رسید و چاکرتان در عجب مانده بود که این سنگ‌قبرها چگونه این چنین خوش‌تراش به مانند واقع ساخته شده‌اند!

گورستان هزارتپه+ خالد نبی+ سنگ قبرهای عجیب

در میان آن همه ابولِ سنگی که از زمین سر برآورده بودند، میله‌هایی صلیب‌گونه هم بودند که در دو طرف شان دو دایره‌ی سنگی شکل داده شده بود. اگر آن دوایر سنگی به شکل دو نیم‌کره‌ی سنگی بودند لافوت‌وقت می‌شد گفت که سنگ‌قبرهایی متعلق به زنان بوده‌اند. ولی آن صلیب‌های دایره‌ای به پروانه‌های سنگی هم شباهت داشتند. البته می‌شد گفت که سازندگان این سنگ‌قبرها در ساختن ظرافت‌های زنانه مهارت چندانی نداشته‌اند. علاوه بر این 2گونه سنگ قبر یک گونه‌ی دیگر هم بود که شباهت عظیمی به شاخ پیچ در پیچ قوچ داشت.

گورستان هزارتپه+ خالد نبی+ نبش قبر

ما در میان آن سنگ‌قبرها تفحص و تماشا می‌کردیم. مطلعان محلی و چاکران آستان ملائک می‌گفتند که 12سال پیش وقتی این گورستان به فهرست میراث ملی ایران راه یافت بالغ بر 600سنگ قبر داشت. ولی چشمان ما منور به این بود که تعداد زیادی از آن تمثال‌های قبیح را شکسته و خرد شده و رها شده در میان خاک ببیند. خداوند آلت‌شان را بشکند که این چنین آلت‌های سنگی را شکسته‌اند... نبش قبر هم الی‌ماشاءالله صورت گرفته بود. هر از چند قدمی یکهو یک چاله زیر یکی از ابول‌های سنگی می‌دیدی. از این میان 2 گور بودند که نبش قبرشان کاملن تازه و نوبرانه بود. یک قبر متعلق به مرد و یک قبر متعلق به زن. در میان خاک‌های تلنبار شده که جست‌وجو کردیم چشمان‌مان به چند تکه از استخان که نبش‌قبرکنندگان وحشیانه آن‌ها را خرد کرده بودند منور شد. یک تکه استخان انگشت بود و یک تکه استخان مهره‌ی کمر. باستان‌شناسان از روی همین دو تکه حداقل می‌توانند قدمت این گورستان را معین کنند.

اما این گورستان از برای چه و از برای که بود؟

چاکر حضرت‌تان می‌دانست که شما بعد از شنیدن این عجایب این سوال را خاهی کرد. اما پیش از آن بگذارید از مشاهدات غریب خود باز هم بسرایم.

عصر جمعه‌ی فروردین ماه بود و زائران خالد نبی فراوان بودند و تعدادی‌شان هم به سوی این گورستان آمده بودند. در این میان عده‌ای بودند که می‌رفتند و با آن تمثال‌های قبیحه، آن ابول‌های سنگی عکس یادگاری می‌کشیدند. در این میان خانواده‌ای را دیدیم که همه‌ی اعضا(زن و بچه‌ها) به طرز غریبی یکی از تمثال‌های قبیحه را در آغوش گرفتند و سیبی گفتند و چند عکس یادگاری بسیار خوشحال و خندان کشیدند. ما آن‌ها را مشاهده می‌نمودیم و قاه قاه می‌خندیدیم که آیا این عکس را می‌توانند به کسی هم نشان بدهند؟! همایونی باید می‌بودید و از آن صحنه طنزنبشته‌ها می‌ساختید... حالا بچه‌ها هیچ، آیا زن خانواده تصوری از شباهت آن سنگ قبر با عامل به وجودآورنده‌ی فرزندانش نداشت؟! یا مرد خانواده که عکس می‌کشید...

برای رفع کنجکاوی حضرت همایونی ما مرد خانواده را به حرف گرفتیم و از گورستان و احوالاتش پرس و جو کردیم. چیزهایی گفت که به مغز ما اصلن خطور نکرده بود! دیدیم اصلن از مغز شباهت‌جوی ما هیچ بهره‌ای ندارد و در این باغ‌ها به سر نمی‌برد. می‌گفت که سیمای گلستان یک بار یک برنامه در مورد این جا پخش کرد. قصه این طوری است که در زمان‌های قدیم این‌جا جنگی رخ داده و همه‌ی سربازان و فرماندهان کشته شده‌اند. این سنگ‌هایی که کوله‌‌پشتی دارند(همان سنگ‌قبرهای زنانه یا حداکثر پروانه‌ای را می‌گفت)، این‌ها سربازان معمولی بوده‌اند. آن سنگ‌قبرهایی که کلاه‌خود دارند مربوط به سربازان مرتبه‌ی بالاتر بوده‌اند و هر چه‌قدر ارتفاع ‌سنگ‌قبر و کلاهخودش بیشتر نشان‌گر مقام بالاتر فرماندهی بوده... ما گفتیم عجب! ولی هر‌چه‌قدر بیشتر به کلاه‌خودها نگاه کردیم به شباهت‌شان با کلاهک‌های مردانه بیشتر پی بردیم.

چاکر همایونی دست به دامن حکایت‌های روستاییان ترکمن‌صحرا هم شد. افسانه این طور است که می‌گوید حضرت خالد نبی دشمنانی داشته که قصد جانش را کرده بودند. یک دسته از زن و مرد تشکیل شده بودند تا به جنگ خالد نبی بروند و او را بکشند. حضرت خالد نبی هم آن‌ها را نفرین کرده و آن‌ها در جا تبدیل به آن تمثال‌های قبیحه شده‌اند!

با رجوع به ویکی‌پدیا حکایت دیگری را در باب فلسفه‌ی وجودی این گورستان یافتیم. پاسبان فدوی خاص دولت‌تان حضرت ویکی‌پدیا می‌گفت که این گورستان متعلق به فرقه‌ای بوده که احلیل‌پرست بوده‌اند. یعنی آلت‌پرست بوده اند و آلات تناسلی را به دلیل مهد زایایی و ادامه‌ی نسل‌ها و عامل پویایی جسم و جان مرد و زن می‌پرستیده‌اند و به همین دلیل سنگ‌قبرهای‌شان آن چنان تمثال‌های قبیحه‌ای بوده. زنان سنگ قبر خاص خودشان و مردان هم سنگ قبر خودشان را داشته‌اند. از طرفی این احلیل‌پرستی مربوط به چند هزار سال قبل است (2تا 3هزارسال قبل) و خب این‌ها اجداد ترکمن‌ها بوده‌اند. و ترکمن‌های ترکمن‌صحرا از قدیم‌الایام به قوچ و اسب ارادت ویژه‌ای داشته‌اند و از جمله حیواناتی بوده‌اند که برای‌شان یک‌سر ه فایده است و به همین دلیل قوچ را مقدس می‌شمرده‌اند...

این حکایتِ فدوی خاص شما حرف‌های زیادی دارد که باز هم نمی‌شود به این راحتی‌ها قبولش کرد. البته این حکایت می‌تواند تودهنی محکمی باشد به دهانِ پردندان آن دسته از ناسیونالیست‌های پتیاره‌ای که نژاد ایرانی را برتر از هر نژادی می‌دانند و بر این باورند که ایرانی‌ها هیچ گاه در طول تاریخ به غیر از نیک‌پرستی و یکتا پرستی کاری نکرده‌اند و پاک‌ترین و فلان‌ترین‌اند و...

باری... گورستانی که در میان هزارتپه در نزدیکی بقعه‌ی خالد نبی واقع شده یکی از اسرارآمیزترین گورستان‌های ایران است که امروز چاکر حضرت‌تان به نیابت از شما به دیدارش نائل آمدیم.

  • پیمان ..

ترکمن صحرا-6

۲۹
فروردين
دریاچه ی سد گلستان
بعد از یک روز پرکار شب به گنبد کاووس برگشته بودیم. دنبال جایی برای شب ماندن می‌گشتیم. 3تا گزینه بیشتر نداشتیم: شهرک فرهنگیان، هتل قابوس یا مسافرخانه‌ی خیام. هر چه‌قدر از رهگذران و راننده‌های تاکسی شهر پرسیدیم که آیا می‌توانیم جایی خانه یا سوئیت گیر بیاوریم جواب‌شان نه بود. به شهرک فرهنگیان زنگ زده بودیم. (شماره تلفن: 01725555147). جواب نداده بودند. بعد هتل قابوس(شماره تلفن: 01723345404). گفت که شبی 55هزار تومان می‌گیرد. اگر قرار بود شبی 55هزار تومان هزینه‌ی اقامت بدهیم که با پراید هاچ‌بک نمی‌آمدیم مسافرت... و در نهایت مهمان مسافرخانه‌ی خیام شدیم. یک اتاق 2تخته، شبی 12500تومان. 
آقای مسافرخانه‌دار کلید اتاق و کلید دستشویی را به‌مان داد. مسافرخانه بالای یک پاساژ بود. طبقه‌ی اول مغازه‌های پاساژ بود که آن موقع شب بسته بود و طبقه‌ی دوم هم اتاق‌های مسافرخانه بودند. برای این‌که دستشویی عمومی نباشد در دستشویی را مثل در اتاق خانه کلیددار کرده بودند. بدون کلید دستشویی نمی‌شد رفت... جلوی دستشویی و داخلش هم یک پیام بهداشتی هی تکرار شده بود: لطفا بعد از طهارت یک آفتابه آب بریزید. 
مسافرخانه ی خیام
مثل همه‌ی مسافرخانه‌هایی که توی عمرم رفته بودم تار مویی بلند از زنی موطلایی روی بالش یکی از تخت‌ها خودنمایی می‌کرد. ولی آدم خسته فقط یک بالش می‌خاهد تا بخاهد. اتاق خالی بود و اولش کمی سرد بود. خاستیم بخاری گازی را روشن کنیم. نتوانستیم. لوله‌ی گازش شیر نداشت. آقای مسافرخانه‌دار عوض شده بود و کس دیگری جایش آمده بود. صدایش زدیم تا بخاری را روشن کند. آمد و شیر آورد و بخاری را با فندکش روشن کرد و رفت. بعد از چند دقیقه که من رفتم سراغ ماشین تا آب خوردن بیاورم محمد به لوله‌ی بخاری نگاه کرد. بله... اقدامات ایمنی برای کشتار ما در شبی خنک از شب‌های فروردین ماه گنبد کاووس صورت گرفته بود...
آن پایین توی خیابان کمی جلوتر از چهارراه میهن میدان انقلاب بود. تنها نقطه‌ای از شهر که بوی عزای فاطمیه می‌داد همان جا بود. هیچ جایی دیگر از شهر نه سیاه بود و نه سیاه‌پوش. برادران چند آمپلی فایر را در میدان انقلاب شهر نصب کرده بودند و نوحه پخش می‌کردند. فقط همین. بقیه‌ی شهر در خاموشی بود. ساعت نه و نیم شب صدای اذان عشا از مسجدهای تک‌مناره‌ی  شهر بلند شد... دم‌دمای صبح هم صدای اذان همین مسجدهای تک‌مناره‌ی شهر بود که بیدارمان کرد. همان اذانی که تویش حی علی خیر العمل نمی‌گویند و عوضش می‌گویند الصلات خیرٌ من النوم.
و من تا صبح فقط خاب جاده‌هایی را که آن روز رفته بودم می‌دیدم.
خاب جاده‌ی گنبد به آق‌آباد و حاجی‌قوشان و کلاله و بعد خالد نبی را می‌دیدم.
خاب دریاچه‌ی سد گلستان را می‌دیدم که 12کیلومتر بعد از گنبد یکهو کنار جاده دیده بودیمش و از بزرگی‌ و زیبایی‌اش در عجب مانده بودیم.
خاب آن سگی را می‌دیدم که وقتی کنار جاده ایستادیم تا به دیدن دریاچه‌ی سد گلستان برویم، از پشت ساقه‌های گندم سرش را بیرون آورد. همان سگ سفیدی که از پشت ساقه‌های سبز گندمزار با ما دالی بازی می‌‌کرد.
خاب موتورسوارهای توی جاده‌های خلوت را می‌دیدم که با شال سر و صورت‌شان را پوشانده بودند و با سرعت باد از کنارم رد می‌شدند.
خاب جاده‌ی پرپیچ و خم خالد نبی را می‌دیدم. خاب محمد و خودم را می‌دیدم که وسط جاده‌ی خلوت در میان سبزی بی‌پایان تپه‌ماهورها برای خودمان راه می‌رفتیم و عکس می‌انداختیم.
خاب پیچ‌های جاده را می‌دیدم.
خاب گندمزارهای سبز در دشت‌ها را می‌دیدم.
خاب غروب خورشید در آن سوی هزارتپه را می‌دیدم...
آن قدر خاب دیدم تا با صدای اذان مسجدهای تک مناره‌ی شهر گنبد بیدار شدم...
  • پیمان ..