"نردههای خانهات تو را از کوچهها جدا میسازد. من دیگر در زیر باران تند فروردین و در میان بادهای آذری ننشستهام که بیایی. و من بار دیگر نخواهم گفت: هلیا! گریز، اصل زندگیست.
گریز از هر آنچه که اجبار را توجیه میکند.
بیا بگریزیم. کلبههای چوبین، کنار دریا نشستهاند.
و ما با مرغان سپید دریایی سخن خواهیم گفت.
ما جادههای خلوت شب را خواهیم رفت.
و به آواز دوردست روستاییان گوش خواهیم داد.
و به هر پرندهی رهگذر سلام خواهیم گفت.
از عابران نشانه یک مهمانخانهی متروک را خواهیم گرفت و آنها هر چه بگویند ما نخواهیم شنید..."
بار دیگر شهری که دوست میداشتم/ نادر ابراهیمی/ ص26و 27
@@@
ما 3نفر بودیم. من بودم و محمد بود و لاکپشت. به هر کسی گفتم پایه نشد. میثم سربازی بود. میثم اگر بود نه نمیگفت. ولی سربازی بود و لعنت به این خدمت نظام. حمید برایش کار پیش آمد. صادق گفت میخاهم 5شنبه بروم چیتگر دوچرخه سواری. محمدرضا گفت میخاهم بروم ولایت. مهدی گفت درسِ بسیار دارم. ممد گفت چه جوری میخای بری؟ گفتم فعلن با لاکپشت. اگه ماشین بهتری پیدا شد با ماشین بهتر. گفت خودکشیه. تو دلم گفتم: تو که دلش را نداری یک سفر 1000کیلومتری تو خاک وطن خودت بروی و برگردی، رفتنت به آمریکا و کانادا و آلمان و ایتالیا و اینها گهخوری اضافه است. نگفتم. سرم را پایین انداختم و تو دلم گفتم: من کار خودم را میکنم.
محمد پایه بود. 2نفری راه افتادیم. سبد ظرف و ظروف و کولهها و زیرانداز و چادرمسافرتی را انداختیم روی صندلی عقبِ لاکپشت و صبح علیالطلوع راه افتادیم. محمد کنارم نشست. کتاب راهیاب ایرانش را درآورد. پیشانینوشت کتاب را برایم خاند. همان که برایش نوشته بودم که روزی او را مینشانی کنارت و میزنید به جادهها... اویی که روز تولدش بهش گفته بودم کس دیگری بود، نه خودم... راه افتادیم. حرف زدیم. آهنگ گوش دادیم. بی این که چشم در چشم هم بدوزیم، کنار هم نشسته بودیم و حرف میزدیم و از شهر کثیف دور میشدیم. همانی بود که عباس کیارستمی توصیفش کرده بود:
"وقتی توی ماشین نشسته ام وکسی در کنارم است احساس بسیارراحتی دارم.ما در راحت ترین صندلی ها هستیم چون چشم در چشم هم نداریم اما در کنار هم نشسته ایم. به همدیگر نگاه نمی کنیم و تنها هنگامی این کار را می کنیم که بخواهیم.آزادیم که نه به تندی بلکه به ملایمت به دوروبربنگریم. پرده بزرگی درپیش روی مان داریم وهمینطور دیدهای جانبی را.سکوت سنگین و دشواربه نظر نمی رسد. هیچ کس از دیگری پذیرایی نمی کند. و جنبه های بسیار دیگر.موضوع بسیار مهم تر این که ماشین ما را از جایی به جای دیگر می برد."
صبحانه را در پلسفید خوردیم. زیر یکی از آلاچیقها. در کنار رودخانهای که ساحل آن طرفش ریل راهآهن بود و وقتی داشتیم لقمه میگرفتیم صدای پرهیاهوی لکوموتیو قطار را شنیدیم که با دود سیاهش از آن سوی رود رد شد.
جادهی فیروزکوه- قائمشهر و ساری- گرگان و سبز و سبزتر شدن جاده و جنگلها و مناظر.
ساعت دو و نیم عصر بود که رسیدیم به گرگان. هوا بوی باران داشت. شیشهی ماشین آرام آرام پر از قطرههای ریز باران میشد. و دشتها و تپههای سراسر سبز، مهآلود و رویایی بودند.
"باران بوی دیوارهای کاهگلی را بیدار کرده است.
کنار پل مردی آواز میخواند.
و یک مرد برای گریستن به خانه میرود.
زمین، عابران پایان شب را میمکد. گلها کفشها را سنگین می کند..."
آرام آرام حاشیهی شهر را گرفتیم و راندیم به سمت ناهارخوران و از انبوهی سبزی درختان کنار جاده، از صدای خوشحال و مست و ویرانِ پرندهها، از بوی رطوبت هوا و جادهی پیچ در پیچ ناهارخوران دیوانه شدیم.
ناهارخوران را رفتیم و رفتیم. باید به روستای زیارت میرسیدیم. انتهای جادهی جنگلی ناهارخوران بعد از 10کیلومتر به روستای زیارت میرسد. بعد از آن 10کیلومترِ رویایی، سِوادِ روستای زیارت نومیدکننده و ضدحال بود. اولین تصویر از روستای زیارت چهرهی آپارتمانهای چند طبقهی در حال ساخت و ماشینهای ساختمانسازی(لودر و کامیون) بود و ماشینهای مدل بالایی که پیدا بود جز هوای خوبِ زیارت از هیچ چیز دیگری سر در نمیآوردند و نمیفهمند. شهرسازی بیدر و پیکر. آپارتمانهای چند طبقهی من در آوردی در دامنهی کوه و کنار جاده. هوا مهالود بود. کمی هم سرد بود. وارد روستا شدیم. از کوچههای سنگفرش شده رد شدیم و آخرش به امامزاده عبدالله رسیدیم. ماشین را پارک کردیم و رفتیم به پیادهروی.
بقعهی امامزاده عبدالله تازه ساخت بود. کنار رودخانه بود و سیل بقعهی قدیمی را از بین برده بود. ساختمان هنوز نیمهکاره بود. قبرستان روستا هم اطراف ساختمان امامزاده بود. هوای عصر پنجشنبه. زنانی که روی قبرها فاتحه میخواندند. خلوتی. صدای رودخانه. چشمهی آبگرم آن طرف رودخانه. مسافرانی که با ماشین توی حیاط امامزاده آمده بودند. مغازههای اطراف امامزاده هر چیزی که بودند مشاور املاک هم بودند. قصابی و مشاور املاک. سوپرمارکت و مشاوراملاک. وقتی از گوگل در مورد زیارت سوال کردم به وبلاگ روستای زیارت هم که رسیدم پیشانینوشت وبلاگ مشاورهی املاک بود...
راه افتادیم توی روستا. از کوچههای سنگفرش روستا بالا رفتیم. به خانههای قدیمی و جدیدساخت نگاه کردیم. به مردان روستا سلام گفتیم. از کنار حمام عمومی روستا و بوی گازوییل و بوی آب داغش و صدای جیغ و ویغ زنهای توی حمام رد شدیم.
خانههای قدیم اسکلت چوبی داشتند با دیوارهای کاهگلی. نمای شاخههای کوچک و به هم پیچیدهی درختان. مردی که با تبر هیزم خرد میکرد. تبر را میبرد بالای سرش و با قدرت و مهارت میکوبید بر سر کنده و کنده ی درخت از وسط به دو نیم میشد. حتم برای سوختن در بخاری هیزمی خانهی مرد. مردهایی که تر و تازه و تمیز و ترگل ورگل از حمام بیرون میآمدند و به سمت خانههایشان میرفتند. خانههای سیمانی جدید که برای قشنگی با شاخههای کوچک و به هم پیچیدهی درخت بزک شده بودند. کوچههای پیچ در پیچ و باریک و...
برگشتیم به سمت ناهارخوران. کنار جاده آش میفروختند. ایستادیم و آش خوردیم. پیرمرد و پیرزن، فرقونی را پر از هیزم کرده بودند و رویش دیگ آش را بار گذاشته بودند. مهربان بودند. کلی خوشآمدمان گفتند. کنار جاده میز و صندلی پلاستیکی هم گذاشته بودند. قبل از ما یک خانواده مشتریشان بودند. ما را که دیدند بهمان نان تعارف کردند که نان تازه است و با آش میچسبد. تشکر کردیم. محمد گفت: آدمها زیر بارون توی این جاده مهربون میشن.
نشستیم روی صندلیها و زیر بارانی که خرد خرد زمین را ترگونه میکرد آش خوردیم.
از پیرمرد و پیرزن در مورد زیارت و آبشارش پرسیدیم. پیرزن گفت: ها. آبشار داره. ولی ماشین شما اگه بره حیف میشه. بعضی ماشین گندهها تا پای آبشار میرن، اما ماشین شما حیف میشه. من اندر کف این مانده بودم که چرا این پیرزن مهربان نمیگوید ماشین شما نمیتونه و ناتوانیاش را به رخ نمیکشد و هی میگوید حیف میشه. این طور حرف زدنش از یک چیزی مایه میگرفت که من دوست دارم اسمش را بگذارم اصل غمخاری. یک جور غمخاری مهربانانهی برای من نایاب در حرف زدن و برخوردش بود که خیلی انسانی بود...
برنامهی آبشار زیارت را فاکتور گرفتیم. که آبشارهایی اعجاببرانگیزتر در پیشرو داشتیم...
برگشتیم به سمت گرگان. هوا خنکتر و مرطوبتر از آن بود که شب را در چادر سر کنیم. توی این فکرها بودیم: شب را کجا برویم؟ اگر مرکز شهر برویم یحتمل مسافرخانهای جایی که بشود ارزان شب را صبح کرد پیدا میشود. حالا برویم شهر گرگان را بگردیم. پسر ساعت 5 عصر شده هنوز ناهار نخوریم... توی این فکرها بودیم و بلوار ناهارخوران گرگان را پایین میآمدیم که چشممان خورد به چند تا پارچهنوشته کنار خیابان: سوئیت اجارهای و خانهی اجارهای و شماره تلفن. درنگ نکردیم. زنگ زدیم که قیمت بپرسیم. مرد گرگانی بدو آمد، یک نگاه به ما و یک نگاه به لاکپشت انداخت و سوار شد ما را برد خانه را نشان داد. سوئیت 3تخته و یخچال و حمام و ماهواره و پارکینگ برای لاکپشت و این حرفها. گفت شبی 40 تومن و گفتیم شبی 20 تومن و سر 25 تومن به توافق رسیدیم.
خرد و خسته و گرسنه بودیم. بار و بنه را از ماشین درآوردیم و بیدرنگ بساط ناهار را برپا کردیم و...
@@@
ای کاش میشد با نوشتن و عکس گرفتن و فیلم گرفتن و نقاشی کشیدن و راههای ثبت یک پدیده، بوی یک شهر را هم منتقل کرد. گرگان بوی خاصی داشت. بویی که توی تک تک کوچههای پیچ در پیچ و خیابانها و پیادهروهایش موج میزد و تو هی دلت میخاست هر چند قدم که راه میروی یک نفس عمیق بکشی و آن بوی خاص را تا فیهاخالدونت به درون ببلعی. بوی درختان نارنج و بوی یاس و بوی رطوبتِ پس از باران.
خیابانها و پیادهروها مشتاق پاهای ما بودند.
گرگان هم مثل تمام شهرهای مرکز استان ایران شهوت عجیبی در مثلِ تهران شدن دارد. نامگذاری خیابانها بارزترین نشانه است. خیابان ولیعصر. خیابان امام خمینی. خیابان پاسداران. خیابان رسالت. بلوار صیاد شیرازی. انگار که خود سرزمین گلستان هیچ اهمیتی در نامگذاری خیابانها ندارد. آخر صیاد شیرازی را چه به گرگان که اسم بلوار به آن طویلی را... ظرافت در نامگذاری کوچهها هم به انتها رسیده بود. تمام کوچههای خیابان ولیعصر و بلوار ناهارخوران یک اسم داشتند: عدالت. عدالت نهم. عدالت سی و ششم. عدالت هفتاد و هشتم و...
از خیابان ولیعصر شروع کردیم. خیابانِ مغازههای شیک و ساختمانهای چند طبقهی مرکز خرید. خیابانِ دخترهای آرایشِ غلیظ و پسرهای ابرو برداشته. مغازههای مرکز خریدها شیک و خیلی تهرانی بودند. پیادهروها مثل پیادهروهای همهی شهرهای ایران. موزاییکهای تکه به تکه و هفتاد نوع. چراغهای تیر برق هم عوض روشن کرده پیادهرو مشغول روشن کردن سوارهرو. خیابان زیاد گل و گشاد نبود. ولی عشق لایی کشیدنها و عشق گازینگ گوزینگها توی همان خیابان تنگ و پر از عابر پیاده مشغول عرض اندام بودند. گرگانیها هم مثل مازندرانیها و گیلانیها از آرامشِ آرام رانندگی کردن بوی چندانی نبردهاند. از میدان ولیعصر به سمت خیابان 5آذر رفتیم. خلوتتر و دولتیتر بود. فرمانداری گرگان و سازمان انتقال خون و بیمارستان فوق تخصصی توی این خیابان بود. سر کج کردیم به سمت خیابان پاسداران. دیگر شب شده بود. ساختمان کاخ موزهی گرگان در تاریکی پارک خاموش نشسته بود. از خیابان پاسداران رسیدیم به خیابان امام خمینی. زرق و برق مغازهها کمتر شد. مغازهها سطح پایینتر شدند. عابران توی پیادهرو هم تغییر ظاهر دادند. زنان چادری بیشتر شدند. همین طور خیابان امام خمینی را داشتیم متر میکردیم که یکهو یاد بافت تاریخی شهر گرگان و وصفی که ازش شنیده بودیم راه افتادیم. سر یکی از کوچهها پیچیدیم توی کوچه و وارد هزارتوی کوچههای گرگان شدیم. سر کوچه فلش زده بود بقعهی بیبی نور و بیبی حور.
کوچهها در هم و بر هم و مارپیچ ما را به درون خودشان میکشیدند. ماشینها توی کوچهها گاز میدادند. ما تعجب میکردیم که چرا ماشینهای عبوری توی این کوچهها تنگ و باریک این قدر گاز میدهند و میخاهند سرعت بروند و مگر نمیدانند که شاید عابر پیادهای هم در این کوچهها رد بشود... همین طور که مارپیچ کوچهها را جلوتر و جلوتر میرفتیم کوچهها برایمان خیالیتر میشدند. محمد خیالاتی شده بود و میگفت الان میچسبه که با این هوا و بوی گرگان یهو سر یکی از کوچهها به یه میدونچه برسیم که چند تا میز و صندلی داشته باشه و یه کافه باشه و بعد از این همه راه رفتن برامون نوشیدنی بیاره...
ما در گرگان رها شده بودیم. یکهو توی کوچهی دارویی 6 چشممان خورد به دیواری که برگهای پیچک تمام دیوارش را پوشانده بود. جلو و جلوتر که رفتیم یکهو دیدیم برگهای پیچک تمام نمای یک ساختمان 2طبقهی آجری با پنجرههای چوبی و سقف حلبی را پوشانده. ساختمان آجری بزرگ بود و قدیمی و بهتبرانگیز. چند دقیقه همین طور به پنجرههای چوبیاش زل زده بودیم. به آجرهای نارنجی و نمگرفتهی نمایش نگاه میکردیم. یعنی روزگاری این تکه از شهر گرگان که پر است از خانههای زشت و بدترکیبِ سیمانی، پر بوده ازین خانههای زیبا؟
جلوتر که رفتیم رسیدیم به آرامگاه نوادگان حضرت موسیبن جعفر: سید ابراهیم و بیبی نور و بیبی حور. اول ماندیم که چرا نوشتهاند نواسهگان. آرامگاه فقط یک بقعهی کوچه بود که از کوچه یک پنجرهفولاد هم داشت. در آرامگاه قفل بود. ساعت 9شب بود و دیر شده بود انگار. نگاه به پشت آرامگاه انداختیم و در تاریکی درختان یک باغ بزرگ را شناختیم. به سمت راستمان نگاه کردیم. درختان پشت یک چینهی کاهگلی پنهان شده بودند و چینهی کاهگلی همان طور امتداد داشت تا که میرسید به یک ساختمان کاهگلی بزرگ 2طبقه. یک ساختمان بزرگ اعیانی با ورودی هلالی شکل و ستونهای گچبری شده و نردههای چوبی در طبقهی دوم. ماتمان برده بود که این خانه به این بزرگی این جا وسط شهر چطور پس از سالیان دراز برپا مانده...
در چوبی بزرگی داشت و کنار در کلید یک زنگ بود. یعنی توی این خانه به این قدمت و به این درندشتی کسی هم زندگی میکند؟
محمد کلید زنگ را فشرد.
بعد از چند دقیقه یک دختر نفسنفس زنان در را باز کرد. سربرهنه بود. ما را که دید جا خورد و خودش را پشت در پنهان کرد و سرش را بیرون آورد و کجکی نگاهمان کرد. سلام دادیم. نمیدانم چند ساله بود. شاید دبیرستانی. شاید راهنمایی. محمد گفت: ببخشید. ما مسافریم. اومدیم اینجا دیدیم پشت بقعهی بیبی نور و حور یه باغ بزرگه. بعد کسی نبود ازش بپرسیم. این باغی پشت بقعه به این خونه راه داره؟
دختر کمی فکر کرد و مودب گفت: بله.
محمد گفت: شما توی این خونه زندگی میکنید؟
دختر دوباره کمی فکر کرد و مودب گفت: بله.
محمد گفت: ما میخاستیم باغ پشت بقعه رو ببینیم. بعد از خونهی شما هم به این باغه راه داره. درسته؟
دختر گفت: ممممم، بله.
خندهمان گرفت. محمد داشت غیرمستیم میگفت که میتونیم وارد خونهتون بشیم. و دختر خیلی مودب بود. اذیتش نکردیم و ازش تشکر کردیم و رفتیم. همین که فهمیده بودیم توی این خانه به این قدیمی خانوادهای زندگی میکند که خانهشان ته باغ است و برای باز کردن در باید مسافت زیادی را از بین درختان و شاید یک حوض بزرگ و عمیق تا در بدوند برایمان به حد کافی خیالانگیز بود...
دیگر خسته شده بودیم. به سمت بلوار ناهارخوران و خانهمان راه افتادیم. وقتی رسیدیم به خانه دیدیم صدای آواز و آهنگ یک عروسی توی کوچه پیچیده. از پنجره نگاه کردیم. دیدیم بله... عروسی است. اول تعجب کردیم که عه ایام فاطمیه است و توی تهران غم از سر و روی شهر میبارد. بعد یادمان آمد که آهان توی گلستان اهل تسنن زیادند... آهنگها و هلهلهها رقص محلی ترکمنها با لباسهای محلیشان را توی ذهنمان مجسم میکرد. خسته بودیم. باید برای فردا که روز پرماجراتری بود آماده میشدیم....