از منم عکس میکشی؟
باران ریزی روی برگ سبز درختها و آب خروشان رودخانه میبارید. هوا مهآلود بود. شاخههای درختها با سبزی مبهمشان روی آسفالت جاده خم شده بودند و جا به جا تونلهای سبز درست کرده بودند. روز وسط هفته بود و جادهی جنگلی ناهارخوران به زیارت شلوغ نبود.
پیرمرد و پیرزن آشفروش کنار جاده روی صندلیشان نشسته بودند. توی فرقون هیزم ریخته بودند و دیگ آتش را روی هیزمها گذاشته بودند. هیزمها در آتش میسوختند و دیگ آش رشته برای خودش قل قل میکرد.
ما 2نفر، تنها مشتری پیرمرد و پیرزن بودیم. باران تند نمیبارید. خیلی خیلی ریز میبارید، جوری که تازه بعد از 5دقیقه، خیس شدن شیشهی عینک را حس میکردی. آش داغ توی آن هوا میچسبید. خنکای باران پس گردنت مینشست و بعد که آش را هورت میکشیدی گلویت گرم میشد.
به نیمههای آش خوردن رسیده بودیم که کنار پیرمرد و پیرزن ایستادند. یک پراید هاچبک سفید چراغ فوردی. لنگهی ماشین خودمان بود. یک جور حس "ما تنها نیستیم" بهم دست داد.
اول همان مرد پیاده شد. جلو نشسته بود. عقب هم دختر نشسته بود. پیاده شد و آمد طرف پیرمرد و پیرزن و شروع کرد به حرف زدن. نفهمیدم چه گفت. قصه تعریف کرد حتم. انگار میخاست رضایت پیرمرد و پیرزن را برای چیزی بگیرد. گردن کج کرد و بعد پیرمرد و پیرزن اجازه ندادند که گردنش بیشتر کج شود. رفت به رانندهی ماشین گفت. راننده، ماشین را پارک کرد. پشت به ماشین ما. در 2جهت مختلف. نشانهی چیزی بود این جور قرار گرفتن آن 2 تا ماشین مشابه؟!
من ذهنم درگیر این شده بود. بعد که در عقب را باز کرد و دختر ترکمن با آن لباس سبز یکسرهی بلند بتهجقهای از ماشین پیاده شد نشانه بودن هر چیزی یادم رفت. ما آشمان را تمام کرده بودیم. آنها رفتند روی میز و صندلی آن طرف نشستند. پیرزن برایشان آش برد. 2 تا آش برای 3نفر. مرد خودش آش نمیخورد. مرد یک جوری بود. صورت و گردنش آماس کرده بود. عینک قابفلزی به چشم داشت. دختر شال فیروزهای روی سرش انداخته بود.
میخاستیم عکس بیندازم. از پیرمرد و پیرزن عکس بیندازیم. یک جوری که هم خودشان بیفتند و هم فرقون پر از هیزم و هم دیگ آششان که قل قل میکرد و هم سبزی درختان کنار جاده. بهشان گفتیم. پیرزن مقنعهی سیاهش را مرتب کرد. موهای سفیدش را توی مقنعه پنهان کرد. نشست کنار پیرمرد که چپق دستش بود. عکس را که انداختیم صدای مرد بلند شد:
-از منم عکس میکشی؟
گفتم: چرا که نه. آمدم از هر 3نفرشان عکس بگیرم که گفت: نه. از زنم عکس نکش. از خودم فقط عکس بکش.
گفتم: باشه.
گفت: نه. صبر کن.
صندلیاش را برداشت و 3قدم آن طرفتر از میز گذاشت. بعد سریع کاسهی آش را از جلوی زنش برداشت و نشست روی صندلی. پا روی پا انداخت و کاسهی آش را طوری که انگار میخاهد یک قاشق از آن بخورد توی دستش نگه داشت. گفت: حالا ازم عکس بکش. قشنگ بکشیها.
خندیدم. ازش عکس گرفتم. زیر چشمش مثل گردنش آماس کرده بود. انگار که چشمک زده باشد. عکسش را به خودش نشان دادم. گفت: خوب کشیدی.
انتظار داشتم بگوید بده به زنم هم نشان بدم. چیزی نگفت. رفتیم به سمت پیرمرد و پیرزن. پیرزن موقع حساب کردن پول آش تند و تیز پچ پچ کرد: تصادف کرده. تصادف کرده بوده و آهن رفته بوده توی گردنش و چند مدت توی کما بوده و دوباره زنده شده. با زنش اومده که دوباره ناهارخورانو ببینه. صورت و چشمش به خاطر تصادف اون جوری شده.
مرد آش را دوباره گذاشته بود جلوی زنش. با چشم آماس کردهاش انگار چپکی ما را نگاه میکرد. خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. او کی بود؟ چرا به ما گفته بود که از من عکس بکش؟ عکسی که توی این دوربین دیجیتال ثبت شده آیا به دستش میرسد؟ اصلن قرار است دوباره هم را ببینیم؟ خودش را توی جایی از وجود من جا داده بود؟ اسمش چه بود؟ زنش... آن لباس سبز بلند و خوشگل ترکمن... قضیهی تصادف راست بود؟ چرا میگفت عکس "بکش"؟ آن پراید هاچبک چه بود؟ خودش و راننده جلو مینشستند و زنش عقب. واقعن تصادف کرده بود و تا لبهی دنیا رفته بود و برگشته بود؟ راننده مرد کوتاه قدی بود. ساکت و مظلوم بود. خودش آش نخورد. از آن مردها بوده که حاضر بوده زنش تمام عشق و حال دنیا را بکند ولی خودش فقط به شادی او شاد بوده؟ یا از آن مردها بوده که یک روز تمام غلام زنشاناند تا یک هفته به یللی تللی خودشان برسند و او نق نزند؟ قصهی دیگری نداشته؟ گردنش. چشمهایش... یعنی ما یک روز دیگر دوباره به هم برمیخوریم؟!
جواب هیچ کدام ازین سوالها را نمیدانستیم. اتفاقی بود. گذرا بود. آدمهای تصادفیِ کوتاه مدتِ بیتاثیر. بیتاثیر؟! نمیدانستیم. چشم دوختیم به جادهی روبهرو و غرق دنیای پیش رویمان شدیم.