سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

بی‌فکری

چهارشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۲، ۰۸:۰۰ ق.ظ

با بابام رفتیم هویج بستنی خوردیم. پیاده رفتیم و برگشتیم. 

عصر همین‌جوری هوس بستنی و شیرینی یزدی کرده بودیم. یعنی 4نفری نشسته بودیم داشتیم رویای غذا خوردن می‌بافتیم. خاهرم روزه نبود. فقط به 3نفر آدم گرسنه نگاه‌‌ می‌کرد. ساعت 7 که شد بابا زد بیرون. گفت می‌رم شیرینی یزدی بخرم. بعد از 30دقیقه آمد. یک جعبه شیرینی دستش بود. گفت: 3تا شیرینی فروشی رفتم، شیرینی یزدی نداشتن. زولبیا بامیه خریدم.

مامان زد تو ذوقش که چرا زولبیا بامیه خریدی؟ داشتیم که...

بابا هیچی نگفت. رفت بیرون، روی نیمکت روبه‌روی خانه نشست. دیروز دم غروبی قیچی باغبانی دستش گرفته بود، شاخه‌های درخت‌هایی را که توی پیاده‌رو خم شده بودند، هرس کرده بود. حالا دیگر ملت برای رد شدن از زیر درخت‌ها مجبور نبودند خم شوند. به مامان گفتم: خاست دست خالی برنگرده، همین‌جوری زدی تو ذوقش‌ها. 

شب که رفتیم هویج بستنی بخوریم، نیمکت روبه‌رو و درخت‌های پارک کوچولو را نشانم داد. گفت خوب درست کردما. گفتم قشنگ شده. قشنگ شده بود. یک تونل از شاخه و برگ درخت‌ها توی پیاده‌رو درست کرده بود. مامان گفت من بستنی نمی‌خورم. خاهرم قهر کرده بود. نفهمیدم سر چی. 2 نفری رفتیم هویج بستنی خوردیم. 

حرف چندانی نزدیم. روبه‌روی خانه‌مان یک کامیون جدید پارک کرده بود. کامیونت همسایه‌ آن‌طرفی، توی کوچه آن‌جا پارک بود. گفتم: پولداره‌ها. کامیونتش بنزه. گفت: نه بابا. آرم بنز چسبونده. همین سایپا دیزله. 

رسیدیم بستنی‌فروشی. قیافه‌ی بستنی میوه‌ای‌ها را که دیدم خوشم نیامد. نمی‌دانم چرا. هویج بستنی خوردیم و برگشتیم. به خانه که رسیدیم گفتم من می‌رم راه برم.

پرسید: تا کجا می‌ری؟

گفتم: نمی‌دونم.

 و جدا شدم. او رفت تا بستنی سالار بخرد برای خاهرم.

پیچاندمش. تا کجا می‌ری را پرسیده بود که اگر زیاد دور نباشد او هم بیاید. نمی‌دونم را طوری گفتم که انگار بگویم بی‌خیال کار تو نیست. بعدم می‌خام تنها باشم.

راه افتادم. خاستم فکر کنم. حوصله‌ی فکر کردن نداشتم. به ماشین‌های توی خیابان نگاه کردم و موانع پیش روم. دست‌اندازهای توی پیاده‌رو، بالا و پایین شدن‌ها، موتورها و ماشین‌هایی که توی پیاده‌رو به سمتم می‌آمدند. 2 تا ماشین تصادف کرده بودند. 1 مرسدس بنز 2 در دیدم. 1 سوناتاهه پایش را تا ته رو گاز فشار داده بود و نمایش شتاب ماشین گذاشته بود. 1 دوو سی‌یلو برای 1 خانم 40-50ساله که 1 ساک دستش بود و از کنار خیابان رد می‌شد بوق زد. خانمه خم شد و چیزی گفت. مرده سرش را تکان داد. بعد زن در جلو را باز کرد و نشست توی ماشین. مسافر بود یا اهل دل؟! از پل عابر پیاده رد شدم. توی اتوبان ماشین‌ها قیقاج می‌رفتند و لایی می‌کشیدند. از جلوی چند تا سفره‌خانه‌ی سنتی رد شدم. کرکره‌ی هر نوع مغازه‌ی دیگری پایین بود. بوی قلیان و دود. فضای دودآلود توی‌ سفره‌خانه‌ها. داشتم از جلوی یکی‌شان رد می‌شدم و فقط به قیافه‌ی آنی که پشت دخل نشسته بود نگاه می‌کردم. حمید می‌گفت برای همچین مغازه‌هایی باید شیره‌ای تیر باشی تا دوام بیاوری و لذت ببری. خماری چشم‌های مرد پشت دخل را داشتم نگاه می‌کردم که یکهو 2 تا نوجوان یا جوان 17-18 ساله از سفره‌خانه‌هه زدند بیرون. ریش‌شان درنیامده بود. بچه بودند. بچه؟ یکهو تعجب کردم. ازین تعجب کردم که حس کردم به نظرم آن‌ها بچه‌اند. یک جور احساس پیری عجیب. من بدون شک بزرگ‌تر از آن‌ها بودم. همیشه بزرگ‌تر و پیرتر بودن یک جور احساس مسلط‌تر بودن را به همراه می‌آورد. نمی‌دانم از کجا. ولی آن‌ها جوجه بودند و من از این که آن‌ها به نظرم جوجه‌اند تعجب می‌کردم. 

انداختم تو کوچه‌پس کوچه‌ها. خسته شده بودم. می‌خاستم روی نیمکت اولین پارک بنشینم. به یک پارک رسیدم. زنی روی نیمکت نشسته بود و داشت سگش را ناز می‌کرد. بعد بلند شد و همان طور که بند سگ را گرفته بود راه افتاد برود. از زن‌هایی که سگ‌ها را ناز می‌کنند و توله سگ نگه می‌دارند متنفرم. آن نیمکت به نظرم به گه کشیده شده بود. روی آن یکی نیمکت هم 2 نفر نشسته بودند. بی‌خیال. راه برو. راه رفتم. 

راه رفتم. برگشتم. 6کیلومتر راه رفته بودم. با سرعت میانگین 5کیلومتر در ساعت. همه‌ش 6کیلومتر؟! 

رسیدم خانه. 4لیوان پشت‌سر هم آب خوردم. همه‌ش 6کیلومتر راه رفته بودم و این قدر گنده‌گوزی می‌کنم؟!


  • پیمان ..

نظرات (۱۰)

منظورت ا زبی فکری چیه؟
یکی از آرزوهام اینکه بتونم با پدرم با خیال راحت قدم بزنم.میدونم که اون هم دوست داره اما.... مانع رسیدن به این آرزو مشغله و دلخواه دو طرف نبودن نیست...
دعا کنید این امر میسر شود
  • بــــــرده آزاد
  • سلام و روز بخیر
    چه دعا بهتر از اینکه خدا پنجره باز اتاقت باشد
    وقتی متن رو خوندم که با هویج بستنی شروع شده بود بی اختیار لبخند زدم! منم با خانواده بیرون رفتم و بعد مدتهای زیادی(یادم نمی اومد آخرین باری که بستنی خوردم کی بود!) هویج بستنی خوردم! توی بستنی خوردن زیاد اهل تنوع و امتحان مزه جدید نیستم، نود و نه درصد اوقات انتخابم هویج بستنی بوده!
    اتفاقا بابای من هم به خاطر هوس خواهرم رفت از شیرینی فروشی شیرینی دوقلوی مربایی بخرد اما گفت چندجا رفتم نداشت و جایش زولبیا بامیه خرید، مامانم هم گفت زولبیا بامیه داشتیم! اما بابام تو ذوقش نخورد، عادت داشت!
    دیگه اینکه من هم دلم راه رفتن زیاد می خواد! دیشب موقع برگشت وقتی از بلوار 7کیلومتری پیامبر اعظم(مسیر مستقیم بین حرم و جمکران ) برمیگشتیم با خودم فکر می کردم بالاخره بعد ماه رمضون یه شبی میام و این مسیر رو پیاده میرم تا جمکران! بعد با خودم گفتم یه دختر تنها؟ توی شب؟ پیاده روی؟!!!

    من اگه بتونم 7 کیلومتر تنها راه برم و با محال ترین فرض ممکن هیچ کسی چپ چپ نگاهم نکنه و متلک نندازه ، بعدش یک عالمه می نویسم. به اندازه 7 ماه مینویسم!!!
    خب تنها بودن ِ هم هست.
    تو دانشگاه شما خانوما میتونن روسری و شال بپوشن؟ یا مکان خارج از دانشگاس؟

    پاسخ:
    پاسخ: چه دقتی! می تونن. تو دانشگاست.
    جددن؟ تو حالت عادی هم یعنی میشه؟
    بره خراب بشه این باهنر!!

    پاسخ:
    پاسخ:
    بلی. البته این ترم که من تموم کردم برای ثبت نام ترم جدید تعهدنامه گرفته بودن که پسرا چه جور لباس بپوشن و دخترا مقنعه سرشون کنن و چادر بپوشن و این حرفا. ولی اینا کشکه. همه می دونن.
    هضم پوشیدن شال و روسری تو دانشگا برا من سخته حقیقتا!!
    والا تو دانشگاه ما دیده شده که به چادریا هم گیر میدن! کور شم اگه دروغ بگم!!
    منم راه رفتن می خوام
    دوربینم هم همراهم باشه
    یکی هم باهام باشه
    مخاطب غیر خاص
    شصتاد کیلومتر باهم راه بریم
    بینمون اینقد فاصله باشه که باد ازش بگذره
    باهم حرف هم نزنیم
    فکر
    راه
    فکر
    راه

    با من میاید پیاده روی؟

    پاسخ:
    پاسخ: بریم
    سلام...اون هم به مدد موبایلت...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی