بیفکری
با بابام رفتیم هویج بستنی خوردیم. پیاده رفتیم و برگشتیم.
عصر همینجوری هوس بستنی و شیرینی یزدی کرده بودیم. یعنی 4نفری نشسته بودیم داشتیم رویای غذا خوردن میبافتیم. خاهرم روزه نبود. فقط به 3نفر آدم گرسنه نگاه میکرد. ساعت 7 که شد بابا زد بیرون. گفت میرم شیرینی یزدی بخرم. بعد از 30دقیقه آمد. یک جعبه شیرینی دستش بود. گفت: 3تا شیرینی فروشی رفتم، شیرینی یزدی نداشتن. زولبیا بامیه خریدم.
مامان زد تو ذوقش که چرا زولبیا بامیه خریدی؟ داشتیم که...
بابا هیچی نگفت. رفت بیرون، روی نیمکت روبهروی خانه نشست. دیروز دم غروبی قیچی باغبانی دستش گرفته بود، شاخههای درختهایی را که توی پیادهرو خم شده بودند، هرس کرده بود. حالا دیگر ملت برای رد شدن از زیر درختها مجبور نبودند خم شوند. به مامان گفتم: خاست دست خالی برنگرده، همینجوری زدی تو ذوقشها.
شب که رفتیم هویج بستنی بخوریم، نیمکت روبهرو و درختهای پارک کوچولو را نشانم داد. گفت خوب درست کردما. گفتم قشنگ شده. قشنگ شده بود. یک تونل از شاخه و برگ درختها توی پیادهرو درست کرده بود. مامان گفت من بستنی نمیخورم. خاهرم قهر کرده بود. نفهمیدم سر چی. 2 نفری رفتیم هویج بستنی خوردیم.
حرف چندانی نزدیم. روبهروی خانهمان یک کامیون جدید پارک کرده بود. کامیونت همسایه آنطرفی، توی کوچه آنجا پارک بود. گفتم: پولدارهها. کامیونتش بنزه. گفت: نه بابا. آرم بنز چسبونده. همین سایپا دیزله.
رسیدیم بستنیفروشی. قیافهی بستنی میوهایها را که دیدم خوشم نیامد. نمیدانم چرا. هویج بستنی خوردیم و برگشتیم. به خانه که رسیدیم گفتم من میرم راه برم.
پرسید: تا کجا میری؟
گفتم: نمیدونم.
و جدا شدم. او رفت تا بستنی سالار بخرد برای خاهرم.
پیچاندمش. تا کجا میری را پرسیده بود که اگر زیاد دور نباشد او هم بیاید. نمیدونم را طوری گفتم که انگار بگویم بیخیال کار تو نیست. بعدم میخام تنها باشم.
راه افتادم. خاستم فکر کنم. حوصلهی فکر کردن نداشتم. به ماشینهای توی خیابان نگاه کردم و موانع پیش روم. دستاندازهای توی پیادهرو، بالا و پایین شدنها، موتورها و ماشینهایی که توی پیادهرو به سمتم میآمدند. 2 تا ماشین تصادف کرده بودند. 1 مرسدس بنز 2 در دیدم. 1 سوناتاهه پایش را تا ته رو گاز فشار داده بود و نمایش شتاب ماشین گذاشته بود. 1 دوو سییلو برای 1 خانم 40-50ساله که 1 ساک دستش بود و از کنار خیابان رد میشد بوق زد. خانمه خم شد و چیزی گفت. مرده سرش را تکان داد. بعد زن در جلو را باز کرد و نشست توی ماشین. مسافر بود یا اهل دل؟! از پل عابر پیاده رد شدم. توی اتوبان ماشینها قیقاج میرفتند و لایی میکشیدند. از جلوی چند تا سفرهخانهی سنتی رد شدم. کرکرهی هر نوع مغازهی دیگری پایین بود. بوی قلیان و دود. فضای دودآلود توی سفرهخانهها. داشتم از جلوی یکیشان رد میشدم و فقط به قیافهی آنی که پشت دخل نشسته بود نگاه میکردم. حمید میگفت برای همچین مغازههایی باید شیرهای تیر باشی تا دوام بیاوری و لذت ببری. خماری چشمهای مرد پشت دخل را داشتم نگاه میکردم که یکهو 2 تا نوجوان یا جوان 17-18 ساله از سفرهخانههه زدند بیرون. ریششان درنیامده بود. بچه بودند. بچه؟ یکهو تعجب کردم. ازین تعجب کردم که حس کردم به نظرم آنها بچهاند. یک جور احساس پیری عجیب. من بدون شک بزرگتر از آنها بودم. همیشه بزرگتر و پیرتر بودن یک جور احساس مسلطتر بودن را به همراه میآورد. نمیدانم از کجا. ولی آنها جوجه بودند و من از این که آنها به نظرم جوجهاند تعجب میکردم.
انداختم تو کوچهپس کوچهها. خسته شده بودم. میخاستم روی نیمکت اولین پارک بنشینم. به یک پارک رسیدم. زنی روی نیمکت نشسته بود و داشت سگش را ناز میکرد. بعد بلند شد و همان طور که بند سگ را گرفته بود راه افتاد برود. از زنهایی که سگها را ناز میکنند و توله سگ نگه میدارند متنفرم. آن نیمکت به نظرم به گه کشیده شده بود. روی آن یکی نیمکت هم 2 نفر نشسته بودند. بیخیال. راه برو. راه رفتم.
راه رفتم. برگشتم. 6کیلومتر راه رفته بودم. با سرعت میانگین 5کیلومتر در ساعت. همهش 6کیلومتر؟!
رسیدم خانه. 4لیوان پشتسر هم آب خوردم. همهش 6کیلومتر راه رفته بودم و این قدر گندهگوزی میکنم؟!