روایت
بعضی عکسها هستند که روایت دارند. قصه دارند. وقتی نگاهشان میکنی، فقط یک عکس نیستند. انگار جهانی پشتشان خابیده و آدمهای توی عکس و مکان و عملشان روایتگر خیلی چیزهاست. روایتگر خیلی چیزهای دیگر. روایتی که دوست داری با دیدن همان عکس برای خودت بسازی و همان طور ادامه بدهی و جهان پشت عکس را در ذهنت خودت تمام و کمال بسازی.
چند دقیقه است که دارم به این عکس نگاه میکنم. این عکس قصه دارد. خیلی قصه دارد. دقیقن همان لحظهای از یک زندگی است که آدم را ویران میکند. آدم را هم گرم میکند، هم سرد میکند. هی به خودم میگویم این عکس سلینجری است. از آن قصههای سلینجری دارد. ولی نمیتوانم روایتش کنم. نمیتوانم کلمه پشت کلمه قرار بدهم و توصیفش کنم. روایتش کنم.
کسی هست بتواند قصهی این عکس را بکشد بیرون؟ روایتش کند؟ توصیفش کند؟...
پس نوشت: حالا دارم میخندم به خندهی او که چرا بلند بلند خندیدنش گرفته. ولی روایتش را خوش داشتم... نوع خوبی از روایت کردن همین است که آدمهایت را داشته باشی و آنها را توی موقعیتهای گوناگون قرار بدهی و ببینی که چه میگویند، چه میکنند...