سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

پستچی چه مهربونه/ آدرسا رو می دونه

‌باید به صندوق پست نگاه کنم؟ نگاه کردم. به صندوق پست‌ها نگاه می‌کنم. حالا دیگه کی توشون نامه می‌ندازه؟ مثلن همین صندوق پست سر خیابون ما. دیروز بهش زل زده بودم. شده تابلوی تبلیغات ایزوگام و اپیلاسیون. 2تا آگهی این‌جوری چپ و راستش چسبونده بودن. این تابلوهای برق فشار قوی که روشون شابلون انداختن که نصب آگهی پیگرد قانونی دارد عزت و احترام‌شون بیشتره. آخرین باری که تو یه صندوق پست نامه انداختم یادم نمیاد. باید یادم بیاد؟ خیلی سال پیش بود. برای سال‌های نوجوانی که برای مجله‌ها نامه می‌نوشتم. برای سروش نوجوان و دوچرخه و کیهان بچه‌ها. یه حس خوبی داشت. دنیا یه جوری دیگه‌ای بود. دنیا کوچیک‌تر بود. من بودم. صندوق پست بود. مجله‌ای که در هفته‌های بعدش می‌خوندم بود. 

خیلی سال قبل‌ترش هم بود. روستای پدری و مادری. تو میدون اصلی روستا یه صندوق پست بود. یه صندوق پست زرد و زنگ‌زده. اون صندوق پست راه ارتباطی ما بود. ما که تهران بودیم و پسردایی و دایی و عمه‌ها که تو شمال بودن. هنوزم نامه‌هاشونو مامانم نگه داشته. یادمه یه بار که رفته بودیم روستا، با پسرداییم رفته بودیم یه نامه انداخته بودیم تو صندوق پست. نامه‌هه سه چهار هفته بعد می‌رسید به دست ما! ولی به هر حال می‌رسید. کاغذ و نوشته یه چیز دیگه‌ای بود. 

حالا می‌گن شرکت پست زیان‌ده شده. بدجوری زیان‌ده شده. یه شرکت اقتصادی در زمینه‌ی سود و زیان 5تا مرحله رو می‌گذرونه. یا سود داره. بیشتر از هزینه‌های کلش درمیاره. یا سود نمی‌ده. ضررم نمی‌ده. یا ضرر می‌ده، ولی می‌تونه حقوق کارمنداشو جور کنه. یا ضرر می‌ده ولی این ضررش با حقوق کارمنداش سر به سره. یا که جوری ضرر می‌ده که نمی‌تونه حتا حقوق کارمنداشو بده. اون وقت تعطیل می‌شه. ورشکست می‌شه. می‌گن شرکت پست داره به این مرحله‌ی آخر سقوط می‌کنه.

تقصیر من نیست. 

آره. می‌گن متوسط نامه و بسته‌ی پستی تو دنیای امروز 70تاست. میانگین جهانی اینه که هر خونه‌ای سالی 70تا نامه و بسته‌ی پستی دریافت کنه. می‌گن توی کشورای درست و درمون مثلن آلمان این سرانه‌ی بسته‌ی پستی 500تاست. یعنی روزی در حدود 2تا بسته‌ی پستی به‌شون می‌رسه. (چه ملت نامه‌بازی‌اند این‌ها. حسادت‌برانگیز نیستن؟!) می‌گن سرانه‌ی نامه تو ایران 10تاست. یعنی این دو سه سال اخیر شده 8تا. خیلی خوبه.

ولی تقصیر من نیست.

تقصیر خودشونه. تقصیر خود پسته. تقصیر اقتصاد دولتیه. وقتی 70درصد خدمات شرکت پست به شرکت‌ها و سازمان‌های دولتیه همینه. 30درصدش ماییم. ولی چه 30درصدی؟ شرکت پست دزدی می‌کنه. پست سفارشی 1700تومنه. پست پیشتاز 2000تا 2500تومن. تو برو 100تا اداره‌ی پست. هیچ‌کدوم‌شون پست سفارشی برات انجام نمی‌دن. دزدی می‌کنن. شرکت‌ها و سازمان‌های دولتی پول پستو نمی‌دن. قبض‌ها و نامه‌های اداری و برگه‌های سربازی و گواهینامه‌ و هزارتا چیز دیگه رو پست انجام می‌ده. ولی چون دولته زورش زیاده. پول پستو نمی‌ده. بعد پست می‌یاد فقط پست پیشتاز قبول می‌کنه. 

آره. دنیای 3بخشیِ من بودم و صندوق پست و مجله‌م تموم شده. من آدم بدی شده‌م. به سیکل‌ها نگاه می‌کنم. به بعدش فکر می‌کنم. من غریبه شده‌م. نمی‌چسبه. خیلی چیزها دیگه بهم نمی‌چسبه. وقتی می‌رم اداره‌ی پست خیلی دلم به این که دارم یه نامه پست می‌کنم خوش نیست. از برخورد بی‌حوصله‌ی متصدی پست ناراحت‌تر می‌شم. می‌فهمم که شرکت پست وضعیتش افتضاحه. می‌فهمم که این مشکلات کوچولوی لعنتی به خاطر یه سری چیزای لعنتی دیگه‌ست. وقتی کارای فارغ‌التحصیلی‌مو انجام می‌دادم 4500تومن ازم گرفته‌ن که گواهی فراغت از تحصیلتو برات پست کنیم. هیچ وقت این اتفاق برام نیفتاد. خودم رفتم ازون زنای اداری دانشگاه گرفته‌م. دانشگاه پول پست رو چی کار می‌کنه؟ سالی چند نفر پول پست مدرک تحصیلی می‌دن؟! گوهینامه‌م دوماهه معلوم نیست تو کدوم خم شرکت پست گیر کرده. آقای پلیس برای تمدید گواهینامه کلی ازم پول گرفته. خیر سرش همه‌ی کارهاش هم شبکه‌ای و کامپیوتریه. ولی... من بی‌حوصله شده‌ام. آره. نامه نمی‌نویسم دیگه. نامه نوشتن خوبه. هر فایده‌ای که برای نوشتن می‌گن (کمک به انسجام فکری و رها شدن از دردها و شفافیت و رشد استدلال و...) تو نامه نوشتن وجود داره. صمیمت و دوستی حاصل از نامه نوشتن دیگه هیچی... ولی اقتصاد بی‌پدر و مادرتر ازین حرفاست...

 
پس نوشت: عکس از old✽love
  • پیمان ..

همین جوری الکی هی به سایتش سر می‌زنم. هیچی نمی‌نویسه‌ها. یعنی عرضه‌ی نوشتن نداره. انتظاری هم ازش نیست. عرضه‌ی یه سری کارای دیگه رو داره و یه جوری عرضه‌ی اون کارا رو داره که توی یه سال اندازه‌ی کل 10سال کار کردن من و بابام پول درمی‌یاره. کی عرضه‌ی نوشتن رو داره آخه؟ نوشتن و روایت کردن و بودن رو گفتن همچین کار آسونی نیست. یعنی اصلن کار آسونی نیست. خب آدمی که سایت داره وبلاگ نداره که. سایت یه چیزیه مربوط به کار و شغل آدم. اگه نویسنده باشه انتظار منظم و وبلاگی نوشتن هست. یه چی بگم نگم می‌میرم. محمدرضا کاتب. رو مخمه. اگه کسی بهش دسترسی داره و رفیق‌شه بهش برسونه. تازگی‌ها وبلاگ‌شو می‌خوندم. رو مخم رفت‌ها. اولش خوشحال شدم که نویسنده به این فعالی که به تقریب داره سالی یه کتاب می‌ده بیرون مثل خیلی از هم‌سن‌وسال‌هاش تعطیل نیست و به اینترنت و جهان مجازی بدبین نیست. وبلاگ داره برای خودش. ولی وبلاگش کپی پیست نقدها و معرفی کتاب‌هاش توی روزنامه‌ها و مجله‌ها بود. هیچی از خودش توی وبلاگش نبود. همه‌ش نوشته‌های منتقدانه‌ی روزنامه‌نگارها از روزنامه‌ی شرق و آرمان و فرهیختگان و اینا. آقای محمدرضا کاتب تو نویسنده‌ای. وقتی می‌یام وبلاگ‌تو می‌خونم دوست دارم تو هم یه چیزی نوشته باشی. درست که تو از نوشتن قراره پول دربیاری و وبلاگ نوشتن مفته و مفت در اختیار قرار دادن کلمه‌های هنرمندانه چرخ زندگی رو نمی‌چرخونه. ولی باید یه فرقی باشه. حالا یه چیزای کوچولو نوشتن مثل اشانتیون می‌مونه. ضرر نمی‌کنی. وقتی می‌بینم یه نویسنده‌ی حرفه‌ای داره وبلاگ می‌نویسه دوست دارم ببینم چی می‌نویسه. دوست دارم بخونم و پیش خودم بگم آها... اینه. همین کوچولونوشته‌هاش هم نشون می‌ده که این نویسنده‌ست. این فرق داره. این یه چیز دیگه‌ست... آره. هر روز همین‌جوری الکی هی به سایتش سر می‌زنم. هیچی نمی‌نویسه. ولی هر دو سه روز یه کاری می‌کنه: جواب بعضی کامنتا رو می‌ده یا یه لینکی می‌ذاره یا یه اطلاعیه‌ای می‌ده. شاید هفته‌ای یه بار باشه این کارهاش‌ها. ولی می‌دونی چیه؟ همین کوچولو بودن‌ هاش، همین نشونه‌های کوچولو که می‌گن این بابا به سایتش سر زده، هستش، زنده‌ست، داره ادامه می‌ده بهم انرژی می‌ده.

چه جوری بگم. می‌گن (ما که نرفتیم ندیدیم، شنیدیم...) می‌گن تو فرانسه برای هر حرفه و شغلی یه مجله‌ی هفتگی یا حتا یه روزنامه چاپ می‌شه. مثلن یارو شغلش اپراتور دریل آسفالت‌سوراخ‌کن تو شهرداریه. می‌گن هر هفته یه مجله براش درمی‌یاد که در مورد دریل‌ها و مته‌ها و گوشی‌های ضد صدا و روایت‌های آدمای همکار از کارهاشون نوشته داره. نشریه به زود زود چاپ شدنشه که نشریه ست. تو همین ایران هم تو دانشگاه‌ها سالی یه بار دو سالی یه بار یه سری نشریه‌ی خشک و جدی و حرفه‌ای چاپ می‌شه. ولی اینا انرژی نمی‌دن. اینا در مورد روزمرگی اون شغل و رشته نیستن. چیزی نیستن که بگن تو تنها نیستی. تو باید ادامه بدی. تو باید بهتر شی. تو می‌تونی بهتر شی. چیزی نیستن که به آدم هی بگم خسته نشو. ما هم هستیم. تو هم مثل ما باش... می‌دونی؟ الگوها و چهارچوب‌ها مهم‌اند. خلاقیت و این حرفا رو بریز دور. خلاقیت آخر کاره. آدمی که اول کار خلاقیت به خرج می‌ده آخرش به پت پت می‌افته. آدم وقتی از کاری خوشش می‌یاد و می‌ره به سمتش، وارد یه سیستم و یه مجموعه می‌شه. وقتی وارد یه مجموع و سیستم می‌شی باید اول خوب سیر کنی، خوب نگاه کنی و چرخه‌های تکراری رو پیدا کنی. هر سیستمی هر کاری یه چرخه‌ی تکراری داره. یه سری چرخه‌ی تکراری داره. این چرخه‌ها هم خوبن هم بدن. بدی‌شون تکراری بودنه. خوبی‌شون اینه که وقتی شناختی‌شون می‌تونی سعی کنی تو تله‌ها نیفتی. می‌تونی سعی کنی خسته نشی. می‌تونی سعی کنی بهترش کنی. آخر کار می‌تونی یه کاری کنی که چرخه عوض بشه. خلاقیت آخر کاره. مممم.... چی می‌خواستم بگم؟ هیچی. نیست. خیلی چیزا نیست. تو دکه‌های مطبوعاتی باید هی چشم بگردونی هی چشم بگردونی شاید یه نشریه‌ی مرتبط پیدا کردی. بعد ترسون لرزون کلی پول‌شو می‌دی به خودت می‌گی نکنه ازین استاد دانشگاهی‌ها باشه که به درد عمه‌شونم نمی‌خوره. نکنه یه جوری نوشته باشه که به آدم انرژی نده.... مجله‌ای نیست. مجله‌ها خیلی کم‌اند. تو اینترنت هم... مدام بودن خیلی خوبه. مدام بودن یه آدم دیگه خیلی خوبه. به تو هم انرژی می‌ده. حالا زیاد مهم نیست که خوب و باکیفیته کارش یا نه. همین که ادامه می‌ده انگیزه‌ی ادامه دادن بهت می‌ده...


  • پیمان ..

خیابان نادری+خیابان ایتالیا+تهران- تاریکی حق ما نیست

پیاده‌روها تاریک‌اند. همه‌شان از دم تاریک‌اند. از همان میدان‌ ولی‌عصر که بپیچی توی بلوار کشاورز بعد از آن چند مغازه‌ی اول خیابان یکهو تاریکی تو را می‌گیرد. یکهو می‌بینی که آدم‌ها سایه‌اند. درخت‌ها هستند. پیاده‌روی بزرگ هست. هوای خنک پس از باران هست. ولی همه چیز فقط سایه است. چراغی اگر هست، تیربرقی اگر هست خم شده به سمت خیابان. به جای این که خم شده باشد سمت پیاده‌رو که آدم‌ها جلوی پای‌شان را ببینند خم شده به سمت آن چهارچرخه‌هایی که خودشان به اندازه‌ی 10متر جلو‌ترشان نور دارند. خیابان روشن است. ولی پیاده‌رو... وقتی می‌پیچی توی خیابان فلسطین یا خیابان قدس یا خیابان نادری وضع بدتر می‌شود. یکهو می‌بینی پیاده‌رو در تاریکی مطلق فرو رفته است. یکهو می‌بینی پایت صاف رفته توی برکه‌ی آبی که از باران عصرگاهی درست شده و در تاریکی گم شده و پشنگه‌های آب گند زده‌اند به پاچه‌های شلوارت. یکهو ترس می‌گیردت که آن مرده که دارد از روبه‌رو می‌آید چاقوکش نیست؟ قرار نیست چاقو را بگذارد بیخ گلویت و توی تاریکی پیاده‌رو لختت کند؟! نگاه می‌کنی به آن تیر چراغ برقی که با نور زردش وسط خیابان را برای ماشین‌ها روشن کرده اما...

من شب‌ها که از خیابان نادری می‌آیم پایین همیشه به این تاریکی فکر می‌کنم. به آدم‌های توی بلوار کشاورز فکر می‌کنم. به پسرها و دخترها. به مردهای خسته. به پیرمردهای آرام. به زن‌های دونده. همه‌شان موبایل دارند. موبایل بیشتری‌های‌شان چراغ قوه هم دارد. چرا کسی به تاریکی پیاده‌روهای تهران اعتراض نمی‌کند؟ مثلن یک هفته‌ی تمام عابران بلوار کشاورز به محض این که وارد پیاده‌رو شدند چراغ‌قوه‌های موبایل‌شان را روشن کنند و تا آخر بلوار با چراغ روشن راه بروند. این ماشین‌های لعنتی مگر چراغ ندارند؟ روشنایی باید از آن عابرپیاده باشد.... مثلن یک هفته همه با چراغ قوه‌ی روشن حرکت کنند. پیاده‌روها روشن می‌شوند. هر عابرپیاده‌ تبدیل می‌شود به یک کرم شب‌تاب نازنین که آرام آرام خیابان را طی می‌کند. منی که در تاریکی‌ها گم و گور می‌شوم با نور چراغ قوه‌ی موبایلم بودنم را داد می‌زنم. بعد باید روزنامه‌ها شب‌ها از بلوار کشاورز عکس بگیرند. تلویزیون‌ها بیایند فیلم بگیرند. بگویند عابران پیاده در اعتراض به تاریکی پیاده‌روهای تهران یک حرکت اعتراضی زیبا را راه انداخته‌اند... بعد بیایند مصاحبه کنند با عابران پیاده. عابران پیاده بگویند که ما هستیم. لعنتی‌ها ما هستیم. برای چه باید همه‌ی امکانات برای این ماشین‌های لعنتیِ هوا گه کن فراهم باشد؟ باید تیر برق‌ها برای ما خم شوند... چرا عابرپیاده باید این قدر مظلوم باشد؟! تاریکی حق ما نیست... و...


پس نوشت: عکس از فلیکر Hamid Habibollah

  • پیمان ..

  • پیمان ..

فاصله

۲۷
آبان

آن شب عجله‌ای نداشتم. باران می‌بارید. دوست نداشتم زودتر برسم و مثل مترسک منتر شوم. نشستم دانه به دانه اتوبوس‌ها بیایند و بروند. توی ایستگاه نشستم. دست‌هام را توی جیب شلوارم فرو کردم. زل زدم به اتوبوس‌هایی که توی‌شان تاریک بود. لامپ‌های سقفی معلوم بود که زور می‌زنند تا آن همه آدم سیاه به هم چسبیده را روشنی بدهند. ولی نمی‌توانستند. باد می‌وزید. برگ‌های خشکیده توی پیاده‌رو و خیابان قیقاج می‌رفتند. آدم‌ها سرشان را پایین انداخته بودند و بدو می‌رفتند. هوا داشت زیادی سرد می‌شد. باید سوار اتوبوس می‌شدم. اتوبوس آمد. آخرین نفری که از در جلو سوار شد من بودم. می‌خواستم بی‌خیال سوار شدن بشوم. ولی دیدم روی پله‌ی دوم به اندازه‌ی کف پاهایم خالی است. پریدم بالا. خوشحال بودم. اتوبوس که سوار می‌شوم دوست دارم تمام منظره‌ی شیشه‌ی جلوی اتوبوس پیش چشمم باشد. این حماقت بی‌آرتی‌ها در جلو نشاندن زن‌ها نفرت‌انگیز است. راننده پیرمرد بود. کلاه کشی سبز به سر داشت و ریش‌های جوگندمی‌اش پیچ و واپیچ خورده بودند. به جایی از خیابان رسید که ترافیک بی‌‌داد می‌کرد. هرج و مرجی از وحشی‌گری به پا بود. ماشین‌ها سپر به سپر می‌راندند و به اندازه‌ی یک وجب جای خالی را نمی‌توانستند تاب بیاورند. او می‌راند. از سواری‌ها وحشی‌تر می‌راند. فرمان را آرام و بی‌محابا می‌چرخاند و به آنی از این طرف به آن طرف می‌رفت. ایستگاه بعد را نایستاد. مردی همان وسط خیابان پیاده شد و آمد کرایه‌اش را داد و رفت. به اندازه‌ی 3 تا ماشین جلوی اتوبوس خالی شد. از سمت راست اتوبوس صدای غرش موتور هیوندای آزرای 2013ی بلند شد. پیرمرد شروع به حرکت کرده بود که هیوندای آزرا خاست بپیچد جلویش. آزرا جلویش پر بود و می‌خاست بپیچد جلوی اتوبوس. پیرمرد راه نداد. بی‌کله‌تر و بی‌ترس‌تر بود. مماس بر آینه بغل آزرا اتوبوس را آرام راند. به جوانکی که پشت فرمان آزرا بود بر خورد. صبر کرد تا جلویش خالی شود. دوباره با شدت تمام گاز داد و دوباره خاست که بپیچد جلوی اتوبوس. باز هم راننده راه نداد. یک کوچولو فرمان را داد سمت راست ولی نگذاشت که آزرا رد شود. در اتوبوس باز بود. رو به جوان داد زد: چه مرگته یابو؟ و بعد که کمی جلو رفت فرمان را کمی به راست داد. راه آزرائه را برید. یک لحظه خم شدم ببینم آن جور که او دارد می‌پیچد به سپرش می‌مالد یا نه. مماس بر سپر جلوی آزرا رد شد. ولی کامل رد نشد. اتوبوس را کجکی سد راه آزرائه کرد. جوری که او نه بتواند از راست سبقت بگیرد و نه از چپ. ماشین‌های دیگر از دو طرف رد می‌شدند اما آن‌آزرا هیچ کاری نمی‌توانست بکند. و بعد هم کامل پیچید سمت راست رد شد رفت. به هیچ کس راه نداد. با هیکلش همه‌ی ماشین‌ها می‌ترسیدند جلویش بپیچند. پیرمرد انگار بلد بود که کجای ترافیک را از سمت راست خیابان برود و کجایش را از سمت چپ. ترافیک را رد کرد و هر چه‌قدر چشم گرداندم دیگر آزرائه را ندیدم. 

من آن شب از پیرمرد خوشم آمد. کارش بیست بود. برای من کارش بیست بود. 

من چرا از کار پیرمرد خوشم آمد؟ مگر کارش نفعی هم برای من داشت؟ داشت. جایی از دلم را خنک کرده بود. اسم جایی از باتلاق میان سینه‌ام را گذاشته‌ام فقر نسبی. تازگی‌ها فهمیده‌امش. تازگی‌ها یادش گرفته‌ام. از میان همین آت‌وآشغال‌هایی که می‌خوانم‌شان و یادم می‌رود. انگار می‌خوانم‌شان که فقط یادم برود و از یادم ببرد خیلی چیزهای دیگری را که نباید. دو نوع فقر داریم:فقر مطلق و فقر نسبی. من مطلقا فقیر نیستم. ته جیبم آن‌قدر پول هست که شب‌ها گرسنه نخوابم. آن‌قدر پول دارم که وسط بدو بدوهای روزمره‌ام، وقت‌هایی که شکمم قار و قور می‌کند کلمپه‌ی کرمانی یا کلوچه‌ی فومن بخرم بخورم. می‌توانم هفته‌ای یک بار بروم کافه و یک چای بخورم. گرسنه نمی‌مانم. حتا می‌توانم با کمی صرفه‌جویی ماهی یک مسافرت هم بروم. من فقیر نیستم. ولی آن لعنتی فقر دوم هست. من فقیر نیستم. سقفی هست. لباسی هست. خوراکی هست. حتا ماشینی هم هست. ولی...

این چیزها دست من نیست. این‌چیزها جایی از اعماق گاوخونی سینه‌ام است که آبشخورش زاینده‌رودی از جامعه است. 

ما فقیر نیستیم. از گرسنگی در حال مرگ نیستیم. می‌توانیم با پول‌مان علاوه بر غذا خوردن یک سری کارهای دیگری هم بکنیم. ولی این‌جا یک سری لعنتی دیگر هستند که هیچ محدودیتی ندارند. می‌توانند هر کاری دل‌شان خواست بکنند. خیلی چیزها که برای تو و خیلی‌های دیگر آرزو است برای آن‌ها جوک است. بدبختی‌اش این است که تو نمی‌توانی بفهمی که چه‌طور آن‌ها به مرحله‌ی جوک بودن رسیده‌اند. هر چه قدر پیش می‌روی، هر چه‌قدر به در و دیوار می‌زنی می‌بینی نمی‌شود. هیچ مسیر صعب‌العبوری وجود ندارد که بگویی اگر این دره را رد کنی به آن‌جا می‌رسی. تنها نتیجه‌ی همه‌ی سعی و تلاش‌هات این است که گرسنه نمانی. تو جاده را دوست داری. کندن از این شهر را دوست داری. دلت می‌خواهد وسیله‌ای داشته باشی که نگران‌کننده نباشد. دغدغه‌ات نباشد این که این الان من را وسط راه می‌گذارد یا نه. نه. اصلن این هم نه. این که خیلی خوب است.

دم غروب بود. روزی وسط هفته. نذرم است که هر وقت لاهیجان می‌روم یک بار هم جاده‌ی دیلمان را بروم. اگر شد که تا دیلمان بروم, اگر هم نشد یک سر تا لونک بروم و یک چای بخورم و برگردم. آن روز غروب کمی دیر شده بود. ولی می‌رسیدیم تا لونک برویم. جاده خلوت بود. درخت‌ها خاموش و سبز منتظر ما بودند. جاده را حفظ بودم. 2-3بار پیاده و چند ده بار با ماشین جاده را رفته بودم. دستم بود که کدام پیچ تند است و کدام پیچ تند نیست و کجا می‌شود سرعت رفت و کجا نمی‌شود سرعت رفت. آن تکه‌ی قبل از توتکی جاده سربالایی نداشت و با سرعت داشتم می‌راندم. 80تا 90 تا داشتم می‌رفتم. به آن پیچه رسیدم که پایینش پرورش ماهی قزل‌آلاست. پیچ تندی نبود. ولی کور بود. پام را از روی گاز برداشتم و در همان حین که داشتم می‌چرخیدم و تو دلم خودم را به خاطر حفظ بودن جاده تحسین می‌کردم، یکهو دیدم یک تانک روبه‌رویم است: یک تویوتا لندکروز توی لاین من داشت با سرعت به سمتم می‌آمد. برام نوربالا زد. ترمز گرفتم و افتادم توی شانه‌ی خاکی سمت راست و اصلن نفهمیدم که چه‌طور شد که آن غول بیابانی سفیدرنگ از جلوی چشمم رفت کنار. فقط صدای بوق ممتد نیسان آبی را که لندکروزه داشت ازش سبقت می‌گرفت شنیدم. مرگ را جلوی چشمم دیده بودم. من مگر سوار چی بودم؟ یک پراید قدیمی که ارتفاع سقفم تا پایین آینه بغل لندکروزه هم نبود. آن لعنتی اگر به من می‌خورد عینهو غلطک من را جزئی از آسفالت می‌کرد. اگر آن لعنتی به من می‌خورد نه من زنده می‌ماندم نه اسماعیل که بغل دستم نشسته بود. چه کار کردم؟ چه کار می‌توانستم بکنم؟ راننده‌ی لندکروزه خواهر و مادر خرابی داشته؟ اگر من را می‌کشت خراب بودن خواهر و مادرش کسی را تسکین می‌داد؟ اصلن داشت چه کار می‌کرد؟ ماشینی سوار شده بود که حجم موتورش 2 برابر حجم موتور خیلی از کامیونت‌هاست؟ ماشینی سوار شده بود که شتاب خوبی داشت؟ آن چند صد میلیون پول ماشینش باعث شده بود که او خودش را صاحب جاده بداند. مگر نه؟ دیه چند میلیون تومان است؟ اگر با ما تصادف می‌کرد می‌توانست پول خون من و اسماعیل را جیرینگی بیندازد جلوی ننه بابامان. مگر نه؟

این لعنتی همان فقر نسبی است. منی که پراید سوارم فقیر نیستم. اویی هم که لندکروز سوار بود فقیر نیست. ولی این وسط یک فاصله‌ای هست که آزاردهنده‌تر از گرسنه ماندن است.

انقلاب نمی‌شود. حتا هیچ خراب‌کاری‌ای هم صورت نمی‌گیرد. پرچم سرخ سال‌هاست که جر وا جر شده. دنیا دنیای فردیت است. آدم‌ها تنهایی خراب‌کاری نمی‌کنند. با فقر نسبی انقلاب نمی‌شود. آدم‌ها تا گرسنه نباشند و چیزی برای از دست دادن داشته باشند کار خاصی نمی‌کنند. فقط رنج می‌کشند. فقط از یک لج‌بازی کوچک خیابانی لذت می‌برند...

  • پیمان ..

از یاد بردن

۲۷
آبان

یادم می‌رود. یادم می‌رود و شروع می‌کنم در خودم فرو رفتن. گم می‌شوم. گم می‌کنم. ناپدید می‌شوم. سیاه‌چاله‌های توی سینه‌ام من را می‌بلعند. همه جا تاریک می‌شود. از همه فاصله می‌گیرم. دستی غریبه دراز می‌شود به سمتم. التماسم می‌کند که دستت را بده به من. من یادم می‌رود که می‌شود دست را برای کمک شدن هم دراز کرد. کاری نمی‌کنم. یادم می‌رود که فک‌ها برای خارج شدن کلمه‌ها و کلمه‌ها برای رها شدن از هیولاهای فراموشی هستند. مات و مبهوت به دست‌های غریبه نگاه می‌کنم. به نظرم از گوشت و پوست و استخوان نیستند. او التماسم می‌کند که می‌تواند این بار از غلتیدن در باتلاق‌هایم نجاتم بدهد. من گوش نمی‌گیرم. نگاه می‌کنم به حلقه‌های دوردست آدم‌ها. به گرداگردی که اگر غریبه‌ای واردشان بشود گیج می‌شود. به کدام‌شان در آن اول نگاه کند؟ فاصله می‌گیرم. آدم‌ها دورتر می‌شوند. یادم می‌رود. همه چیز یادم می‌رود. می‌دانم که دارم دوباره در سیاه‌چاله‌ فرو می‌روم. ولی یادم می‌رود که دوباره در سیاه‌چاله دارم فرو می‌روم.

ماکسیمیلیان کوهن کار خوبی می‌کرد. ماکسیمیلیان فیلم پی. او هم یادش می‌رفت. همه چیز درب و داغان می‌شد. سرش درد می‌گرفت. سرش تا حد مرگ درد می‌گرفت. استادش بهش می‌گفت باید رها کند. باید به زن پناه ببرد. باید به حرف زن ارشمیدس که بهش گفت برو حمام گوش کند. اما او دیوانه‌تر از این حرف‌ها بود. اوی دیوانه عوض همه‌ی این‌ کارها یادآوری می‌کرد. همه چیز ویران می‌شد و او تا حد مرگ خودش را نابود می‌کرد و دوباره از نو. دفتریادداشتش را باز می‌کرد تکرار می‌کرد. به خودش یادآوری می‌کرد. دوباره قانون‌هایش را تکرار می‌کرد. تکرار می‌کرد. یادآوری می‌کرد...

یادم می‌رود. خیلی چیزهای لعنتی یادم می‌رود. خیلی مسیرهای لعنتی هی تکرار می‌شوند و تکرار می‌شوند. خریت‌ها تکرار می‌شوند. من سلطان گزیده شدن هزار باره از یک سوراخم... ای کاش می‌توانستم مثل ماکسیمیلیان کوهن یادآوری‌هام را توی 3تا جمله‌ی کوتاه خلاصه کنم و هر روز محکم بگویم که این و این و این. ای کاش هی سرگردان نمی‌شدم که یادم برود چی می‌خاستم و کجا داشتم می‌رفتم و به چی گیر گردم....


  • پیمان ..

Hypocritically

۱۹
آبان
     به شخصی عاشق کلماتی‌ام که یک حالت خاص، خیلی خاص را با تعداد کمی واج توصیف می‌کنند. استعاره اوج زبان است. اوج میراث‌ زبان بشری. استعاره در شعر و ادبیات و این حرف‌ها برای دانشجوهای ادبیات. وقتی در جمعی قرار می‌گیرم و بعد از چند ساعت کلمه‌ای صورت استعاری پیدا می‌کند، طوری که فقط آوردن آن کلمه تمام حجم لحظه‌های بودن‌مان را دوباره زنده می‌کند، نمی‌دانم از شدت اعجاز استعاره چه‌کار کنم. آن کلمات توصیف‌کننده‌ی یک حالت خاص معجزه‌های دیگری‌اند. مثلا همین اسم‌های سرخ‌پوستی. پشت درخت‌ها را می‌بیند. زیر باران می‌دود. آتش در زیر پوست‌هایش فروزان است. من اگر مسئول اداره‌ی ثبت احوال بودم ملت را مجبور می‌کردم از یک سنی به بعد یک اسم سرخ‌پوستی هم برای خودشان انتخاب کنند. اجباری می‌کردم. (هر چند که خودم هنوز اسم سرخ‌پوستی‌ام را پیدا نکرده‌ام!) چرا راه دور؟ همین کلمه‌ی تاسیان توی گویش گیلکی که اسم یکی از کتاب‌های هوشنگ ابتهاج است. تاسیان کلمه‌ی خاصی است. خیلی خاص. کج‌سلیقگی محض است اگر کسی بیاید تاسیان را به فارسی تبدیل کند و بگوید غم فراق، غم غربت، اندوه رفتن و به جاده سپردن عزیزان و ازین مزخرفات...
     عشق بدون نفرت ممکن نیست. همه‌ی این‌ها را گفتم تا بیایم مراتب نفرت خودم را از کلمه‌ی Hypocritically  ابراز کنم. معادل فارسی‌اش قشنگ نیست. حال و سوادش را ندارم بروم دنبال معادل قشنگ فارسی‌اش بگردم. حالت خودش قشنگ است، لعنتی است. پدرسگ است. این که کسی چیزی را محکوم کند، بعد خودش واجد همان چیزهایی باشد که محکوم‌شان کرده. انگار این کلمه قانون است. انگار اگر کسی نباشد هم باید بشود. انگار آدم هر وقت از چیزی غر می‌زند به نسبت غر زدنش جوانه‌های همان چیز را در خاک حاصل‌خیز خودش آبیاری می‌کند. خودش است. وقتی از چیزی غر می‌زنی کارت تمام است...
     ابوتراب خسروی داستانی دارد به اسم دیوان سومنات. شرح احوالات شاعری خیالی از سده‌های میانی ادبیات ایران است به اسم شفیق لاهوری و نظریات و رفتار و کنش او. ابوتراب می‌نویسد که:
"و آن‌که وی اصلا دهلوی بود، لاکن به علت سکنی در شیراز مابین شعرمذهبان به نام طبیب شیرازی نیز شهرت دارد. مشهور است که تبحر وی در سرایش اشعاری بود که از جنس کلمه نبود و هم بدین دلیل اصحاب سحر او را از جمله ساحران دانسته‌اند. چنان‌که مذکوز است که اول قضیه شعر در نزد وی آن بوده که شاعر برای شعر جسم قائل شده و التزام بر ساختن شعر را فقدان اشیا دانسته، فی‌‌المثل ماه یا ستاره‌ای که غایب باشد، جویباری که رد برهوت نباشد، پرنده‌ای که در مینای آسمان پر نکشد و علفی که بر زمین نرسته باشد...
روزی طبیب با دو سه ملازم به هنگام فصل گرم به برهوتی می‌رسد. آفتاب بر سرشان می‌تابیده و عطش بر آن‌ها غالب می‌آید، ملازم می‌گوید، آب و سایه‌ای نیست که راحت کنیم. طبیب غزلی به هیئت جویباری می‌سراید که در برهوت ظاهر می‌شود و بعد غزلی به شکل سرو سبزی تضمین غزل جویبار می‌کند که بر زمین ایستاده و سایه‌ می‌گسترد." (دیوان سومنات- ابوتراب خسروی- نشر مرکز- ص110)
     راستش من اگر شاعر بودم در جهتی کاملا معکوس شفیق لاهوری حرکت می‌کردم. قدرت شعرم را بر حذف یک سری کلمات متمرکز می‌کردم و کاری می‌کردم که کلمه‌ای مثل Hypocritically از دایره‌ی وجود محو شود.
     آدم دلش می‌خواهد غر بزند. بی‌‌غر زدن که به سر نمی‌شود. بعد این کلمه‌ی لعنتی...
  • پیمان ..

داشتم به آمار ورودی‌های کارشناسی سال 1391 دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران نگاه می‌کردم. آمارها با سال 1387 که وارد این دانشکده شدم چندان تفاوتی نکرده بود. کمی تعجب کردم. از سال 1387 تا 1391 جامعه تغییراتی داشته، بحران‌هایی را از سر گذرانده، هزاران حادثه‌ی کوچک و بزرگ زندگی‌ها را دگرگون کرده. ولی آمار ورودی‌های دانشکده فنی تغییر چندانی نداشتند. 

هنوز هم 76 درصد ورودی‌های دانشکده‌ی فنی پسرها هستند. فقط 24درصد دخترها هستند. هنوز هم 86درصد مکانیکی‌ها و 79درصد برقی‌ها پسراند. تناسب جنسیتی‌ وجود ندارد. یک تغییر کوچک داشت. رشته‌ی معدن به یک رشته‌ی کامل پسرانه تبدیل شد. نسبت پسرها به کل در این رشته به 100درصد رسیده. توی مهندسی شیمی که بین رشته‌های دیگر فنی به آبادترین از منظر جنسیتی مشهور است، باز هم اکثریت با پسرهاست. (64درصد). هنوز هم رشته‌های پرطرفدار برق و مکانیک‌اند...

نوشته که فنی در سال گذشته، 956 نفر ورودی داشته. 797 نفرشان از آزمون سراسری و بر اساس رتبه‌ی کنکور وارد شده‌اند. بقیه یا مهمان بوده‌اند یا سهمیه‌ای. (راستش توی این آمار آموزش دانشکده فنی، وقتی سهمیه‌ای‌ها و مهمان‌ها را به کنکوری‌ها اضافه می‌کنم، تعداد ورودی‌ها بالای 1000نفر می‌شوند! نمی‌دانم چه‌قدر آمارشان دقیق است!)

مهمان‌ها را که کنار بگذاریم، سهمیه‌ای‌ها عجیب‌اند. وقتی می‌گویم سهمیه، خیلی‌ها یاد شهدا و جانبازان و ایثارگران می‌افتند. دیده‌ام آدم‌هایی را که تا اسم سهمیه را می‌شنوند شروع می‌کنند فحش دادن به هر چه شهید و جانباز و حزب‌اللهی که روی کره‌ی زمین است. یا شروع می‌کنند به گفتن این که آره بسیجی‌ها سهمیه دارند. راستش... نه آقا. این طوری‌ها هم نیست. در بین این 1000نفر ورودی سال 1391، فقط 7نفر با سهمیه‌ی شاهد و ایثارگر آمده‌اند. (اگر آمار را همان 956نفر بگیریم، می‌کند به عبارتی فقط هفت دهم درصد، یعنی کمتر از 1درصد). گونه‌ی دیگری از سهمیه وجود دارد که به نظر من دردناک است: سهمیه‌ی فرزندان اعضای هیئت علمی و کارکنان دانشگاه. آمارها می‌گویند که 92نفر با سهمیه‌ی هیئت علمی وارد دانشکده‌ی فنی شده‌اند، یعنی 9درصد ورودی‌ها سهمیه‌های هیئت علمی بوده‌اند. 

رتبه‌های کنکور بچه‌های سهمیه‌ی هیئت علمی با رتبه‌های کنکور بچه‌های معمولی قابل مقایسه نیست. اگر آخرین رتبه‌ی به عنوان مثال رشته‌ی مکانیک 520 بوده باشد، تو می‌توانی یک سهمیه‌ای با رتبه‌ی 4000 پیدا کنی که به خاطر پدرش یا مادرش آمده نشسته کنار رتبه‌ی زیر 500. سهمیه‌ است دیگر. انتظارت چی است؟ 

من سهمیه‌ای‌ها را دیده‌ام. همه جوره دارند. یک عده‌ای‌شان هستند که واقعا یارای هم‌پایی با رتبه‌های زیر 1000 را ندارند. لنگ می‌زنند. فقط لنگ می‌زنند و به سختی بالا می‌آیند. یک عده‌ای‌شان هستند که درست است که کنکور خوب نداده‌اند، ولی از پدر و مادرشان خیلی چیزها به ارث برده‌اند. بلدند چه جوری پیشرفت کنند. بلدند چه‌طور توی دانشگاه درس بخوانند. از خیلی‌ها بهتر بلدند چطور از فرصت‌ها استفاده کنند. بیشتر سهمیه‌های هیئت علمی جو دانشگاه را بهتر می‌شناسند. این هست... نمی‌توانم بگویم همه‌شان لنگ می‌زنند. یا همه‌شان این طورند و آن طورند. ولی یک چیزی هست که می‌‌سوزم.

مهندسی مکانیک 85 تا ورودی از کنکور گرفته و 24تا از سهمیه‌ی هیئت علمی. یعنی 24درصد ورودی‌های سال 1391 مکانیک سهمیه‌ی هیئت علمی بوده‌اند. 

مهندسی عمران 82نفر ورودی از کنکور گرفته و 18نفر سهمیه‌ی هیئت علمی. یعنی 18درصد ورودی‌های سال 1391، سهمیه‌ی هیئت علمی. 

مهندسی برق 131 نفر از کنکور گرفته و 17 نفر از سهمیه‌ی هیئت علمی و الخ... 

بیشتر سهمیه‌های هیئت علمی می‌روند سراغ رشته‌های تاپ و پرطرفدار.

چیزی که من ازش می‌سوزم این است که این بچه‌های هیئت علمی، هیچ چیزشان از بچه‌های معمولی کنکور که زیر 500نشده‌اند برتر نیست. هیچ چیزشان. قسم می‌خورم که خیلی از بچه‌های با رتبه‌های 2000، 3000 و بالاتر را که پدر و مادرشان استاد دانشگاه نیستند وارد دانشگاه کنی، نتیجه‌ی کار به مراتب بهتر از ورود این سهمیه‌های هیئت علمی است... 


  • پیمان ..

Unknown

۰۹
آبان

بدترین ویژگی مرگ همین غیرمنتظره بودنش است. اصلا فکرش را نمی‌کردم. یعنی اول حتا فکر کردم شوخی است. ولی نه. واقعی بود. واقعی است. خودش اسمس داد:

"سلام. امشب شب اول دفن پدرم است. از دوستان، آشنایان خواهشمندم برای ایشان دعا بفرمایید و اگر مقدور است یک نماز شب اول که در مفاتیح ذکر آن آمده به نام علی‌بن‌عباس ادا کنید. با تشکر..."

محمد؟!

مات و مبهوت ماندم. قدیر زنگ زد. گفتم من هم الان اسمسش را دیدم. گفت زنگ بزن ببین چی شده. نگفتم چرا خودت زنگ نمی‌زنی. همیشه این جور وقت‌ها زنگ زدن سخت است. آدم نمی‌داند چه بگوید. چه بگویم؟ زنگ بزنم بگویم راست است که بابات...؟ تو رفیق منی. کسی هستی که همیشه تعریفت را پیش بقیه کرده‌ام. گفته‌ام که چه‌قدر مَردی. چه‌قدر جنم داری. چه‌قدر کارت درست است... چه‌قدر خوب است که من بیش از 10سال است که می‌شناسمت... ولی لعنت به من که به وقتش نمی‌دانم چه باید بگویم و چگونه رفتار کنم. 

چه باید بگویم دردسر است... زنگ می‌زنم. همان تک‌زنگ اول گوشی را برمی‌دارد. اذیتم می‌کند. همین که تک زنگ اول برمی‌دارد اشکم را درمی‌آورد. قشنگ حس می‌کنم منتظر بوده زنگ بزنم. قشنگ حس می‌کنم این جور وقت‌ها که بقیه‌ی آدم‌ها نمی‌دانند چه بهت بگویند و سخت‌شان است که زنگ بزنند و حالت را بپرسند، تو منتظرشان هستی. این جور وقت‌ها آدم‌ها فاصله می‌گیرند... حرف زدیم. نه طولانی. یک دقیقه. فقط یک دقیقه. جزئیات نپرسیدم. خودش انگار بهتر از من می‌دانست که چه چیزهایی باید بگوید. زمان دفن و ختم و سوم و هفتم، همه شهرستان بود... گفت بعدش می‌آییم تهران. تسلیت گفتم. صدایش گرفته بود. آرام حرف می‌زد. خیلی آرام‌تر از من حتا. همیشه آرام حرف می‌زد. ولی این بار آرام حرف زدنش از پایین بودن تون صدایش نبود... آخرش گفت که اسمسم را به کسانی که می‌شناسی و می‌شناسندم بفرست. چشم گفتم. 

و بعد مات و مبهوت ماندم که عه... محمد؟! قرار بود هفته‌ی دیگر هم‌دیگه را ببینیم. همین هفته‌ی پیش مگر نبود که کلی به سیگارکشیدن‌های فرزان و آن پسره خندیدیم که کاری کرده بودند که زیرپوش‌مان هم بوی سیگار بگیرد. همین هفته‌ی پیش بود که می‌خندیدیم که آروغ‌های‌مان هم بوی سیگار گرفته... آخ... 

خدا پدرتو بیامرزه... فاتحه...

مرتبط: بغض پنج شنبه ای

  • پیمان ..

زمین انسان ها+آنتوان دوسنت اگزوپری

1- "بزرگی یک حرفه شاید پیش از همه چیز در یگانه ساختن انسان‌هاست." ص 26

2- "وقتی از گیومه جدا شدم دیدم می‌خواهم در این شب سرد زمستانی گردش کنم. یقه‌ی بارانیم را بالا زدم و در میان عبران بی‌خبر، شور و نشاطی تازه داشتم. به خودم می‌بالیدم که با راز درون سینه از کنار این ناشناسان می‌گذرم. این بی‌خبران اعتنایی به من نمی‌کردند. اما سحرگاه راز غم‌ها و نشاط خود را در کیسه‌های پستی به من می‌سپردند. بار امیدهای خود را به من تسلیم می‌کردند. بدین سان خود را در پالتو پیچیده، حامیانه در میان‌شان گام برمی‌داشتم و آن‌ها از این ‌غم‌خواری من خبر نداشتند..." ص 8

3- "ما به راستی عادت داریم که مدتی دراز چشم‌به‌راه دیدارها باشیم. زیرا رفیقان خط، همچون پاسدارانی جدا از هم، که با هم سخن نمی‌گویند، از پاریس تا سانتیاگو، در جهان پراکنده‌‌اند. تصادف سفری باید تا اعضای پراکنده‌ی این خانوار بزرگ حرفه‌ای، جایی در دنیا فراهم آیند. شبی در کازابلانکا، داکار یا بوینوس آیرس، پس از سال‌ها سکوت دور میز غذایی دنباله‌ی گفت‌وگوهایی ناتمام را می‌گیرند و خود را با خاطرات دیرین باز می‌پیوندند و باز هم از هم جدا می‌شوند. بدین ترتیب زمین هم خالی است و هم سرشار. پر است از این باغ‌های مرموز و پنهان که دسترسی به آن‌ها دشوار است. اما حرفه‌ی ما ما را پیوسته، امروز یا فردا به آن‌ها می‌رساند. زندگی چه بسا که ما را از رفیقان دور می‌دارد و نمی‌گذارد که زیاد به آن‌ها بیندیشیم. ولی آن‌ها هستند، کجا؟ نمی‌دانیم. و خاموشند و از یادرفته، ولی چه وفادارند و اگر روزی به آن‌ها برخوریم، با چهره‌هایی از شادی شعله‌ور شانه‌های ما را می‌گیرند و تکان می‌دهند. حقیقت آن است که ما به انتظار خو گرفته‌ایم..." ص 25

4- "صحنه‌های تماشایی جز از ورای فرهنگی یا تمدنی یا حرفه‌ای معنایی ندارند. کوه‌نشینان نیز دریاهای ابر را می‌شناختند، اما این پرده‌ی افسانه‌گون را در آن کشف نمی‌کردند..." ص 6

@@@

از خبط‌های بزرگ زندگی‌ام این بود که شازده‌کوچولو را خوانده بودم، اما "زمین انسان‌ها"ی دوسنت‌اگزوپری را نخوانده بودم. وقتی صفحات خاطرات دو سنت‌اگزوپری از صحرا و بیابان و کوه و کمر و پرواز و هواپیما می‌خواندم، به طرز عمیقی به این بشر حسادت کردم که چه‌قدر خوب زندگی کرده. چه قدر خوب روح وحشی‌اش را در این دنیا تازانده و رها کرده. چه‌قدر خوب از آزادی خودش در این دنیا استفاده کرده. چه‌قدر خوب به زندگی حقیر تسلیم نشده. 

جایی در کتاب، خاطراتش از سقوط هواپیمایش در کویر مصر و چندین روز بی‌آب و غذا در کویر سرگردان بودن را نوشته بود. بعد وسط تشنگی و گرسنگی به یک روباه برخورده بود و او را دنبال کرده بود و زندگی‌اش را زیر نظر گرفته بود. وقتی این صفحات را می‌خواندم یاد آن صفحات گفت‌وگوی شازده کوچولو با روباه افتادم. این کتاب بهم ثابت کرد که آن کتاب خیره‌کننده (شازده کوچولو) همین جوری و الکی به وجود نیامده...

یادگرفتنی بود این کتاب دوسنت‌اگزوپری...

زمین انسان‌ها/ آنتوان دوسنت‌اگزوپری/ سروش حبیبی/ 190صفحه/ 8500تومان

  • پیمان ..

هم‌سفره

۰۶
آبان
- پلیسه می‌خاست به ما گیر بده.
- آره. بیشتر پلیسای ایران دادای کوچه خلوتن. مظلوم گیر بیارن عرض اندام می‌کنن.
- دید مث افغانی‌ها نشستیم داریم نون و کوکو می‌خوریم بی‌خیال شد.
- برو خدا رو شکر کن، این پارکه رو پیدا کردیم. دستشویی هم داره تازه.
- رفت سراغ پسرا.
- کاری‌شون نمی‌کنه.
- آره.
روبه‌روی پارک دبیرستان پسرانه است. پایین خیابان پارک هم یک مغازه است. نوشته است: بوفه‌ی دانشگاه. کدام دانشگاه نفهمیده‌ایم هنوز. اصلن تابلوی هیچ دانشگاهی آن دور و برها نیست. تو بگو دانشگاه آزاد و غیرانتفاعی و پیام نور و ازین دخترپسری‌ها. هیچی نیست. پی‌اش را نگرفته‌ایم که چرا آن جا بوفه‌ی دانشگاه است. وارد که می‌شوی چپ و راست نوشته 30گار نداریم. 30گار نداریم. یک جا جلوی در ورودی نوشته. بعد جلوی یخچال نوشته. یکی هم خیلی بزرگ و درشت نوشته از سقف آویزان کرده و تا بالای سرش پایین آمده. آقای 30گار نداریم، مرد ریشویی است که قیمت‌ها را یلخی و از حفظ و 500تومان بالاتر نمی‌گوید. ازش دلستر خانواده می‌خریم. ازش که می‌پرسیم چه‌قدر شد، می‌گوید ببینید روی بطری چند نوشته. همان‌قدر هم می‌گیرد. نه محمد و نه امیر و نه من، ازین‌ها نیستیم که به قیمت‌ها نگاه کنیم. ولی همین که آقای 30گار نداریم، باهامان گران حساب نمی‌کند، ازش متشکریم.
محمد فوتبالیست است. هر شنبه که می‌آید، زخم و زیلی است. با جان و دل بازی می‌کند. مصدوم می‌شود. مثل چی می‌دود و مثل چی خسته می‌شود. امیر فوتبال نگاه می‌کند. بازی نمی‌کند. معمولی‌تر از همه‌مان است. 
هم‌سفره‌ایم. وسط روز فقط نیم‌ساعت وقت داریم که ناهار بخوریم. پول نداریم. از همان روز اول فهمیدیم که هیچ کدام‌مان پول نداریم. بی‌پولی از سر و روی‌مان می‌بارید. چانه نزدیم. ادا هم درنیاوردیم. ناهار مامان‌پز در پارک انتهای خیابان. دلستر و نوشابه‌مان شریکی است. سریع هم با هم دوست شدیم. من یکی که تحمل تنهایی غذا خوردن را ندارم.
پارک روبه‌روی دبیرستان پسرانه است. سر ظهر پسرهای دبیرستان می‌ریزند توی پارک. لباس فرم دارند. پیراهن آبی و شلوار پارچه‌ای سیاه. همه‌شان آستین پیراهن‌شان را تا می‌زنند تا بالای آرنج. دسته دسته جمع می‌شوند جاهای مختلف پارک و سیگار می‌کشند. ریش و سبیل‌شان درنیامده، ولی سیگار می‌کشند.
من نگاه‌شان می‌کنم. وقتی پسره که هنوز لپ‌هایش سرخ است، سیگار را می‌گذارد لای لب‌هاش و کبریت می‌زند و چشم‌هایش را نازک می‌کند و پک می‌زند و بعد دود را فوت می‌کند بیرون، خوب حسش می‌کنم. حس او را، وقتی اخم می‌کند و بعد بی‌حوصله دود را بیرون می‌دهد، کاملن می‌فهمم. یک جورهایی فخر فروختن به زمین و زمان است. یک جورهایی دنیا و مافیها را به دود سیگاری گرفتن. یک جور احساس قدرت. احساس بزرگی کردن. احساس خفن بودن. نمی‌دانم. نمی‌توانم با کلمه‌ها دقیقن بگویم چه حسی. ولی وقتی جلوی من سیگار را پک می‌زند و دودش را می‌دهد بیرون، چشم‌هایش جوری می‌شود که کاملن می‌فهممش. حس مشابهش، همان حسی است که آدم توی 20سالگی ماشینی زیر پایش داشته باشد و فرمان را با یک دست بگیرد و دست دیگرش را از پنجره آویزان کند به بیرون و برای دخترهای توی خیابان بوق هم نزند. ولی خب خنده‌دار است. پشت همه‌ی شری که توی چشم‌های پسر خوابیده و یک دهمش را هم توی خودم نمی‌بینم، صورت سرخ و سفید پسر و سیگار چیز خنده‌داری‌اند برای من. محمد می‌گوید: ما هم‌سن این‌ها بودیم نمی‌دونستیم سیگارو از سر فیلتردارش می‌کشن، بعد اینا رو تو رو خدا.
من خنده‌ام می‌گیرد. جدیت پسر در سیگار کشیدن و صورتی که هنوز از آب و گل درنیامده برایم یک جور کاریکاتور است. دلم می‌خواهد بهش تیکه بندازم که: پسر، تو شاشت کف کرده که داری سیگار می‌کشی؟ ولی شر توی چشم‌هایش می‌ترساندم که یک موقع خر شود حمله کند دعوا شود!
میز شطرنج‌ها پاتوق ماست. می‌توانیم به عنوان میز غذا خوری ازشان استفاده کنیم. هنوز ننشسته گربه‌های پارک می‌دوند سمت ما. خیلی تیزاند. انگار از همان اول که وارد پارک شدیم زیر نظرمان داشتند. هنوز لقمه‌های‌مان را درنیاورده‌ایم آخر... روی نیمکت پایینی‌مان مرد و زنی کنار هم نشسته‌اند و دارند هم‌دیگر را ماساژ می‌دهند. من دوست دارم در مورد ماساژهای آن‌ها صحبت کنم. محمد رام‌تر از من است. حسرت به دل نیست. نه که این‌کاره باشد. کاری به کار کسی ندارد. این جوری پیش خودش تعریف کرده که خب، من این نیستم. چی کارش کنم؟ نیستم دیگه.
هوا سرد است. بادی می‌وزد. لرزی به تن‌مان می‌افتد. لقمه‌های‌مان را درمی‌آوریم. زن از کیفش سیگار درمی‌آورد. خودش را ول می‌دهد توی دست مرد که دور گردنش دراز شده. سرش را روی بازوی مرد می‌گذارد و سیگار می‌کشد. دودش را به سمت آسمان فوت می‌کند. به گربه‌ها چیزی نمی‌دهیم. هی دورمان می‌چرخند. اول 2تا بودند. حالا 4تا شده‌اند. یکی‌شان سیاه است. دم خیلی پشمالویی دارد. دُمش شبیه این چوب‌دستی‌های گردگیری خادم‌های حرم امام‌ رضا است. 
می‌گویم: همکارند. 
چیزی نمی‌گویند. توی ذهنم ادامه می‌دهم که این‌ها همکارند. توی یکی از این اداره‌های شخمی کار می‌کنند. حتم یک رییس حزب‌اللهی هم دارند که از الان برای محرم سیاه پوشیده و روزها مشغول هماهنگ کردن خرجی‌ای است که باید محرم بدهد. عصرها هم می‌آید اداره. این خانمه منشی‌اش است. رییس اخم می‌کند و این خانمه هم عشوه می‌آید. خانمه وقت‌هایی که رییس نیست با مردهای اداره می‌چرخد. هر روز ناهار با یکی می‌آید این پارکه و سیگار می‌کشد. رها می‌کنم. خیلی بدبینانه است.
امیر می‌گوید: از گربه‌ها بدم می‌یاد.
می‌گویم: از گربه‌ها بدم نمیاد. ازینایی که گربه‌ها رو بغل می‌کنن بدم می‌یاد.
گربه‌ها دست از سرمان برنمی‌دارند. لای پاهای‌مان می‌چرخند. محمد تکه‌ای کوکو سبزی می‌اندازد. جمع می‌شوند همان جایی که کوکو افتاده. من هم تکه‌ای کتلت می‌اندازم. مشغول خوردن می‌شوند. هر دو لقمه که می‌خوریم تکه‌ای کوچک هم برای گربه‌ها می‌اندازیم. آرام شده‌اند. لقمه‌های‌شان که تمام می‌شود روی دست‌های‌شان می‌نشینند و با گردن کج ما را نگاه می‌کنند. 
با همدیگر ناهار می‌خوریم.
  • پیمان ..

Unknown

۰۳
آبان

دوم آبان پارسال باران بارید. حالم خوب نبود. رفتم مغازه‌ی امیر. پیاده رفتم. زیر باران رفتم. خیس و تلیس شدم. یکی دو ساعتی پیشش نشستم. باران شلاقی می‌بارید. آرام که شد پیاده برگشتم.

من یادم نبود که دوم آبان پارسال باران بارید. حتا یادم نبود که دوم آبان پارسال رفتم پیش امیر. 

دیروز که دوم آبان بود، رفتم مغازه‌ی امیر. باران نمی‌بارید. من از نباریدن باران نگرانم. حالم خوب نبود. نه. به بدی پارسال نبودم. ملول بودم فقط. باز هم پیاده رفتم. نیم ساعتی به قدم‌های تند من راه است. نارنگی خریده بود. پرسیدم برای خانه است؟ گفت نه. ماشینی آمده بود خریدم. کیلویی 1000تومن. یکی پوست کندم خوردم. تشنه‌ام بود. شیرینی و ترشی و ملسی نارنگی بزاقم را حال آورد. دومی را پوست کندم و یکهو دیدم از 1کیلو نارنگی فقط 2-3تا باقی مانده. یک ساعتی پیشش نشستم و برگشتم.

آمدم خانه، نشستم به خواندن روزانه‌های دفترچه‌‌ی پارسالم. ماندم مات و مبهوت. عه. من پارسال دوم آبان هم رفتم پیش امیر که. پارسال دوم آبان هم حالم یک جور دیگر بود. پارسال دوم آبان هم غریبه بودم که. یعنی این قدر همه چیز پریودیک است؟ به این دقت حرکت‌های پریودیک دارم من؟


  • پیمان ..

تیر برق نشین

این روزها یک شخصیت توی ذهنم تاب می‌خورد. یک‌جورهایی شبیه بارون درخت‌نشین است. نه. با او فرق دارد. نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم. بگذارم پیمان تیر برق نشین؟! نه. نباید هم‌نام من باشد. باید یک اسم خاص داشته باشد. تازه، اصل کار او تیربرق و درخت‌نشینی نیست. کارش چیز دیگری است. او خشن‌تر و به نظر من انسان‌تر و مهربان‌تر ازین حرف‌هاست. 

چند وقت دیگر، پس از یک روز بارانی، در شبی که باران‌ها تهران را قابل تنفس کرده‌اند، به برج میلاد بروید. 9هزار تومان بلیط بالکن را بسلفید و با آسانسورها بالا بروید. آن بالا در بالکن، همان حین که تهران از بالا تا پایین زیر پاهای‌تان است و شما مشغول تشخیص هر نقطه از تهران هستید، با تلسکوپ‌ها آن مستطیل تاریک زیر پای‌تان (پارک پردیسان) را بکاوید. شخصیت این روزهای من ساکن همان‌جاست. ساکن وسط‌ترین درخت پارک پردیسان است. با تلسکوپ‌های برج میلاد که ور بروید، وسط تاریکی‌های پارک پردیسان یک نقطه‌ی روشن توجه‌تان را جلب می‌کند. آن‌جا محل سکونت شخصیت من است. آن روشنایی مثل روشنایی سایر نقاط شهر نیست. آن روشنایی از برق نیروگاه‌های حرارتی فسیل‌سوز اطراف تهران نیست. آن، روشنایی 100ها کرم شب‌تاب است که اطراف درخت شخصیت من شب‌ها مشغول فعالیت هستند. شخصیت من شب‌ها چه‌کار می‌کند؟ شب‌ها تا پاسی از شب کتاب می‌خاند. زیر نور کرم‌های شب‌تاب که دست‌آموز خودش هستند دراز می‌کشد و کتاب می‌خواند. او هزار برابر همه‌ی آدم‌های تهران کتاب می‌خواند. 

او تنهاست. خیلی تنهاست. در کار روزانه‌اش تنهاست. شب‌ها هم تنهاست. تنهایی شب‌هایش را با کتاب‌ها پر می‌کند.

چند وقت دیگر، شما می‌توانید با تلسکوپ‌های برج میلاد روشنایی شبانه‌ی او را ببینید.

دم‌دمه‌های سحر او از پارک پردیسان راهی پارک سرخه‌حصار می‌شود. شباهتش به بارون درخت‌نشین همین‌جاست. او هیچ وقت خودش را به زمین آلوده نمی‌کند. صبح خیلی زود بیدار می‌شود، شاخه به شاخه می‌پرد، بعد راهی اتوبان حکیم و رسالت می‌شود و آویزان تیربرق‌های وسط بزرگراه می‌شود و تیر برق به تیر برق می‌پرد و می‌رود. او از صدای ماشین‌ها متنفر است. از صدای پرایدها و پژوهایی که موتور فسقلی‌شان اندازه‌ی یک نیروگاه 1000مگاواتی سروصدا می‌کند، از ماشین‌های مدل بالایی که صدای اگزوزشان مثل صدای گوزیدن 1000نفر با همدیگر است، از صدای کامیون‌ها و اتوبوس‌ها که باعث مرگ روی 1000تا بچه گنجشک در سر راهش می‌شوند و همه‌ی این‌ها متنفر است. اما... کار او نفرت است. 

او صبح‌ها از اتوبان و همه‌ی این صداها رد می‌شود تا به سرخه‌حصار برسد. وقتی به سرخه‌حصار می‌رسد، خورشید اولین باریکه‌های نورش را از پشت تپه‌ها می‌تاباند. او در سرخه‌حصار و از میان درختان کاج می‌پرد، به پرنده‌ها مختلف سلام می‌کند، حال‌شان را می‌پرسد، به لانه‌شان نگاه می‌کند و تخم سهمیه‌ی هفتگی‌اش را برمی‌دارد و می‌رود سراغ لانه‌ها و پرنده‌های بعدی.

آره. او با پرنده‌های سرخه‌حصار دوست است. در حقیقت پرنده‌های سرخه‌حصار تنها همکاران او هستند. او هنوز تنهاست. فقط پرنده‌ها کمکش می‌کنند. پرنده‌ها هفته‌ای یک تخم برایش کنار می‌گذارند. هر کدام‌شان قرار است که هفته‌ای یک تخم به او بدهد. او تخم‌ها را توی خورجینی که به دوشش است می‌گذارد و به سوی شهر راه می‌افتد. در کارش منظم است. هر روز سراغ همه‌ی پرنده‌ها نمی‌رود. تعداد پرنده‌ها را برنامه‌ریزی کرده تا هر روز تعداد مشخصی تخم داشته باشد.

کار او چیست؟

او می‌رود به سوی شهر. می‌رود به سوی میدان‌ها و خیابان‌ها. بالای تیر برق‌ها می‌نشیند. و نگاه می‌کند. می‌رود جاهایی می‌نشیند که خیابان و اطراف میدان خط عابرپیاده داشته باشد. او ازین منظر از شهر تهران راضی است. بی‌خود و بی‌جهت خط‌کشی عابرپیاده نکرده‌اند. هر جا که محل عبور آدم‌هاست خط‌کشی شده‌ است. از چهارراه‌ها بگیر تا اطراف میدان. او از ماشین‌های تهرانی متنفر است. می‌داند که تهرانی‌های ماشین‌سوار فقط گازینگ گوزینگ بلدند. می‌داند که آن‌ها الکی عجله دارند. می‌داند که آن‌ها تنگ‌نظرترین آدم‌های روی کره‌ی زمین هستند. 

او بارها دیده است که ماشین‌های تهرانی برای عابر پیاده کوچک‌ترین ارزشی قائل نیستند. آن‌ها عابر پیاده را نمی‌بینند. به سرعت می‌رانند و اگر انسانی در حال عبور از خیابان است برایش حتا یک کوچولو ترمز هم نمی‌گیرند که یک موقع او را له نکنند. عابرین پیاده در تهران حیوانات وحشی هستند. اگر زیر ماشین رفتند تقصیر خودشان است. اگر هم نرفتند که خوب جسته‌اند. او چند بار از بالای درخت‌ها دید که ماشین‌ها به عابرهای پیاده زدند و فرار کردند. چند بار دید که پای عابرهای پیاده رفت زیر چرخ عقب ماشینی که در حال پیچیدن بوده و اصلا توجهی به ایستادن یک آدم کنار خیابان نداشته. او همه‌ی این‌ها را دیده و خونش به جوش آمده. 

از یک طرف هم او دیده که ماشین‌سوارهای ایرانی الاغ‌اند. آن‌ها برای آهن‌پاره‌ی زیر پای‌شان ارزشی بیش از جان خودشان قائل‌اند...

او روزها می‌رود روی درخت‌ها و تیربرق‌هایی که زیرشان خط عابر پیاده است، می‌نشیند. نگاه می‌کند به آدم‌هایی که سعی می‌کنند از روی خط کشی عبور کنند. به ایستادن و سلانه سلانه رفتن‌شان نگاه می‌کند. بعد یکهو می‌بیند که ماشینی افسار پاره کرده و به قصد زدن یک عابرپیاده روی پدال گازش فشار می‌دهد. عابر پیاده از تصمیمش و حقش منصرف می‌شود. رد نمی‌شود. یا می‌دود. (خط عابر پیاده است و حق او. ولی...) آن وقت شخصیت من دست به کار می‌شود. سریع تخمی از خورجینش درمی‌آورد و پرتاب می‌کند به سمت ماشینی که افسار پاره کرده بود و بدون ترمز زدن داشت یک عابرپیاده را به کشتن می‌داد. او کارش را بلد است. اگر خطری نباشد تخم را پرتاب می‌کند به سمت شیشه. و اگر جلوی راننده پر باشد پرت می‌کند به سمت بدنه‌ی ماشین. سقف، یا شیشه‌های بغل و عقب. او تخم پرندگان را پرتاب می‌کند به سمت آهن‌پاره‌هایی که برای صاحب‌شان ارزشی برابر جان‌شان دارد. ماشین‌ها می‌ایستند. راننده‌ها می‌ترسند. فکر می‌کنند چه اتفاقی افتاده. همه‌شان می‌ترسند و ترمز می‌کنند. هر چه‌قدر هم که عجله داشته باشند می‌ایستند. در حقیقت هیچ وقت عجله ندارند. فقط نوعی بیماری عجله دارند. آن‌ها برای آهن‌پاره‌شان آن قدر ارزش قائل‌اند که حاضرند به کارشان نرسند، ولی آهن‌پاره‌شان طوری نشود. و برای او همین ایستادن کافی است. یک جور انتقام آنی. کار او ستاندن حق مظلوم است.

خیابان‌های تهران نمونه‌ای از فضای جامعه‌اند. عابران پیاده قشر نه‌پولدار. و ماشین‌سوارهایی که به خط‌کشی عابرپیاده و خود عابرپیاده توجهی ندارند، قشر پولداری‌اند که هیچ قانونی برای‌شان معنا ندارد. و او منجی مستضعفان خیابان‌های تهران است!

راننده‌های عجول، خیلی وقت‌ها فکر می‌کنند که آن تخم و گندی که به ظاهر ماشین‌شان خورده کار عابر پیاده است. پیاده می‌شوند که دعوا کنند. آن وقت او دومین تخم را پرتاب می‌کند به سمت ماشین. سومی را پرتاب می‌کند به سمت راننده‌ی عجول. آن قدر گند می‌زند به هیکل آن عوضی که بفهمند کار او بوده. بعد فرار می‌کند. تیر برق به تیر برق، درخت به درخت می‌پرد و می‌رود و چه کسی در انبوه خیابان‌ها می‌تواند دستش به او برسد؟!

چند وقتی است که به او فکر می‌کنم. به این که او به سمت ماشین‌ها تخم پرنده پرتاب می‌کند. به این که کار او قهرمانانه است. به شیوه‌ی زندگی کردنش. به مطبوعات و کارهای رسانه‌ای. به آدم‌هایی که زور می‌زنند به او برسند. به این که او بتواند آدم‌های مثل خودش را بسازد و این‌ها مجری اجرای قانون در شهر شوند! و...


پس نوشت: عکس از سایت http://www.ignant.de

  • پیمان ..

زن اداری

۲۳
مهر

در جامعه‌ی کج‌سلیقه‌ای زندگی می‌کنم. یکی از بارزترین نشانه‌های کج‌سلیقگی‌اش این است که پست‌ترین نوع زن را فاحشه می‌نامد. حماقت در توده‌ها تکثیر می‌شود. کوری عظیمی می‌خواهد که میزان شرافت یک فاحشه را در مقابل خیلی‌های دیگر (زن و مرد) نمی‌بینند. فاحشه‌ در ازای پولی که می‌گیرد همیشه خدمتی را ارائه می‌کند. ولی به عنوان مثال زن‌های اداری چی؟

چرا باید فاحشه یک کلمه‌ی توهین‌آمیز باشد ولی زن اداری هیچ وهنی نداشته باشد؟

زن اداری پست‌ترین نوع زن است. موجودی که آن سر حیوانیت انسان را به بی‌نهایت میل می‌دهد. زن اداری موجودی است که در یک اداره‌ی مزخرف پشت یک کامپیوتر می‌نشیند و مسئول اجرای بوروکراسی‌ای می‌شود که فقط برای اشتغال یافتن او در یک اداره طراحی شده‌ و اگر او نبود، آن بوروکراسی هم نبود و اگر آن بوروکراسی هم نبود به هیچ کجای بشریت و انسانیت و نظم و اعصاب و روان برنمی‌خورد. (به عنوان یک تعریف محض توهین نکردن به همه‌ی زنان شاغل می‌توان معیار بیهودگی را در نظر گرفت.)

هر وقت سر و کارتان با یک زن اداری افتاد باید احساس خطر کنید. خطرهای گوناگون. دماغ سر بالا یک اصطلاح و به قول ادیبان یک کنایه است. ولی وقتی سر و کارتان با خیل زن‌های اداری افتاد می‌فهمید که این اصطلاح به هیچ وجه حاصل ذهنیات نبوده و نیست. یک چیز عینی است. 

زن اداری از این که شما کارتان بهش گیر کرده لذت می‌برد. به گونه‌ای شهوانی هم لذت می‌برد. ازین که عرض اندام کند لذت می‌برد. اگر زنی اداری را دیدید که بابت انجام وظیفه‌اش سرتان منت نگذاشت شرافتش را بستایید. او یک زن اداری نیست. زن‌های اداری از تحقیر کردن لذت می‌برند. ازین که در کارتان وقفه بیندازند لذت می‌برند. ازین که شما در هزارتوی بوروکراسی‌ها گیر کرده‌اید و نمی‌دانید باید در مرحله‌ی بعدی چه کار کنید لذت می‌برد. خر از تی‌تاپ لذت می‌برد؟ نه. لذتی که یک زن اداری از ندانستن شما می‌برد قابل مقایسه با لذت خر نیست. زن اداری حال می‌کند که تحقیر کند. یک جوری تحقیر می‌کند که انگار شما کودن‌اید. حالا تو پیش خودت بگو من ضریب هوشی‌ام 134 است. فلان چیزها را خوانده‌ام. فلان کارها را کرده‌ام. توی دماغ عملی مال این حرف‌ها نیستی که... این‌ها به هیچ دردی نمی‌خورد.

نه... شما از آن دسته آدم‌ها هستید که به یک زن اداری سلام می‌کنید؟ چه اشتباهی... چه اشتباهی... به سراغ یک زن اداری اگر می‌روید همچون یک فاکرمن به سراغش بروید. این جانور سگ نیست که اگر بهش محبتی کنید انتظار پاسخ داشته باشید. سلام کردن نکردن شما هیچ تاثیری ندارد. با او باید وحشی‌تر از خودش برخورد کنید. کارتان هم اگر فوری و فوتی صورت گرفت هیچ‌گاه تشکر نکنید. تشکر تاثیر معکوس دارد.

زن‌های اداری نوع آموزش دانشکده‌ها و زن‌های اداری نوع حسابداری دو گونه‌ای هستند که در یک ماه اخیر به‌شان بارها برخورده‌ام. این جانوران بویی از انسانیت نبرده‌اند. 

گونه‌شناسی زن‌های اداری به واقع کار عظیمی است و اگر کسی این کار را انجام دهد شایسته‌ی نوبل زیست‌شناسی خواهد بود بدون شک.

به عنوان مثال یک گونه از زن‌های اداری، زنان اداری چادری هستند. این زن‌ها خود به دو دسته تقسیم می‌شوند: متاهل و مجرد. متاهل‌ها گونه‌های رام تری هستند. ولی زنان اداری چادری نوع مجرد اختاپوس‌های ماده‌ای هستند که در آن اداره مشغول رقص پا هستند که نری را از میان نران آن اداره بفریبند. جوهرافکنی این اختاپوسان که ابری سیاه را در بین پاهای‌شان می‌افکند ابهام عطش‌آوری را ایجاد می‌کند که فقط از چادرِ یک زنِ اداریِ جوانِ مجردِ هفت قلم آرایش شده در حیطه‌ی 30سانتی‌متر مربعی صورت، برمی‌آید. بدانید و بر حذر باشید که یک اختاپوس جوان مشغول رقص پا که چادری برای ابهام به سر دارد یک جهنم واقعی است...

ای کاش روزی بیاید که زن اداری فحشی وهن‌آمیزتر از هر فحشی باشد...


  • پیمان ..

Book fetish

۱۹
مهر
وغ وغ ساهاب+صادق هدایت
هر بار که کتاب را دستم می‌گیرم شروع می‌کنم به بو کردن. یعنی اول بو می‌کنم و بعد شروع می‌کنم به خواندن. بوی کتاب می‌دهد. خیلی بوی کتاب می‌دهد. صفحه‌های 35ساله‌ی کتاب زرد رنگ‌اند. کاغذشان ضخیم است و یک جور عجیبی بوی کتاب می‌دهند. احسان می‌گوید کتاب‌ها که می‌مانند این بو را می‌گیرند. نمی‌دانم. یعنی آن صفحاتی که سال‌ها به هم می‌چسبند و هر از گاهی شاید ورقی و هوایی بخورند در درون خودشان چه کار می‌کنند که این بوی عجیب را می‌سازند؟ بوی جنگل‌هاست؟ بوی رویاهایی است که کلمه‌ها می‌سازند؟ بوی ماندگی است؟ نه. فقط ماندگی نیست. من قبول ندارم. کاغذهای این کتاب یک جور دیگری است. نوشته‌های روی این کاغذها هم جور دیگری شده‌اند. بوی سالیان کودکی است؟ من این بو را اولین بار که یک کتاب داستان چندین ده‌صفحه‌ای خواندم شنیده بودم. کتاب برای پسردایی‌ام بود. روزهای تابستان بود. بی‌کار بودم. کتاب قصه‌های سندباد بحری بود. جذاب بود. خواندنی بود. من را به دنیای سندباد می‌برد. و کاغذهای آن کتاب هم همین بو را می‌داد...
بدن هر آدمی یک بویی دارد. یک وقت‌هایی بوی تن بعضی آدم‌ها می‌رود توی مخ آدم. خیلی کم پیش می‌آید که بوی آدم‌ها را به خاطر بسپری. ولی همان چند نفری که بوی‌شان جزئی از حافظه می‌شود، فقط همان چند نفر را می‌شود آدم‌های زندگی‌ات بدانی. پاری وقت‌ها کتاب‌ها مثل تن آدم‌ها بوی‌ناک می‌شوند. و این کتاب لعنتی را هر بار که دستم می‌گیرم باید بو کنم. 
اصلا رفته بودم تسویه حساب کنم و بگویم خداحافظ کتابخانه‌ی مرکزی دانشگا تهران. کتابخانه‌های دیگر را خیلی راحت رفته بودم و گفته بودم که می‌خواهم شرم را کم کنم، پولی اگر بدهکارم بگویید بسلفم. الحمدالله همه جا(از فنی بگیر تا ادبیات) بدهکار بودم. مرکزی هم بدهکار بودم. بعد از چند سال یک خانم جوان متصدی بازگشت کتاب شده بود. چشم‌هاش آبی بود و موهاش طلایی و صداش خیلی آرام و زیر بود. مجبور شد همه‌ی جملاتش را دو بار برایم تکرار کند تا بشنوم. ولی ازم پولی نگرفت. گفت جریمه‌ی تابستون بود. برات صفر کردم. نمی‌خواد بدی. فقط ازین به بعد کتاب‌ها رو به موقع برگردون. 
بهش لبخند زدم و تشکر کردم و پیش خودم گفتم ازین به بعد... هه.
نشد. می‌خاستم پله‌ها را پایین بروم بروم پی کار خودم. نشد. گفتم یک بار دیگر برو بچرخ. رفتم توی سالن ابوریحان. کتاب‌های توی قفسه‌ها دور تا دور آن دریای ساکت (کف‌پوش‌های سالن به رنگ سبز و آبی دریاست) نگاهم می‌کردند. آن آقای هنرهای زیبا هنوز هم پشت اولین میز قسمت مردانه نشسته بود. همان که گیس‌های بلند دارد و هر بار که رفته‌ام چند تا کتاب دورش بوده و مشغول خواندن. هزار برابر من کتاب خوانده و هزار برابر من توی این دریای ساکت شنا کرده. خوش‌به‌حالش. سال اولی که آمدم دانشگا این جوری مردانه زنانه نبود این‌جا. پر از میزهای جدا جدا بود. یک میز و یک صندلی. هر کسی می‌توانست برای خودش یک میز کامل داشته باشد. یک جزیره‌ی بزرگ. می‌توانستی کتاب‌هایت را دور خودت بچینی و در جزیره‌ی خودت بی هیچ اشتراکی با بغل‌دستی آواز بخوانی و برقصی. بعدها بود که زنانه مردانه کردند... 
بوی این کتاب بود که نگذاشت من دست‌خالی از کتابخانه بروم بیرون. بازش که کردم بویش زد زیر دماغم و نتوانستم مقاومت کنم. رفتم امانت گرفتمش. سلسله مراتب فارغ‌التحصیلی‌ام یک کم عقب می‌افتاد. ولی بوی کتاب نگذاشت که به این فکر کنم... دری‌وری‌های صادق هدایت خواندنی‌ست!

  • پیمان ..

گورستان - 3

۱۵
مهر

گور+جاده

یک جایی کنار همان جاده‌ی خاکی بود. زیر آسمان آبی. در میان دشتی که از همه طرف به رشته‌کوه‌ها ختم می‌شد. کنار آفتابی که خودش را در تمام دشت پهن کرده بود. کوه‌ها نزدیک و دور بودند. قهوه‌ای و اخرایی و سرخی و کبودی‌شان نزدیک به نظر می‌رسید. ولی هر چه‌قدر که لک و لک در جاده پیش می‌رفتیم به‌شان نمی‌رسیدیم. از آن جاده‌ها بود که جز خودمان هیچ بنی‌بشر دیگری پیدایش نبود. از کنار چند سیاه‌چادر و گله‌های بز و گوسفند گذشته بودیم و رسیده بودیم به جایی از جاده که صاف و مستقیم به سمت سرچشمه‌ی زاینده‌رود پیش می‌رفت. رسیده بودیم به جایی که آن بنای یادبود کمی دورتر از جاده در میان گون‌ها و باد خنک ارتفاع بالای 2500متر ایستاده بود. خسته پیاده شدیم. ماشین همان وسط جاده یله و رها. 

باد می‌وزید. جوری باد می‌وزید که دست‌ها ناخودآگاه فراخ می‌شدند تا باد را بغل بگیرند. 

فکر کردیم چیزی باستانی را یافته‌ایم. یعنی این سنگی که دورش سیم‌خاردار کشیده‌اند چیست؟ برای کدام دوره از تاریخ است؟ بیا ازش عکس بگیریم بگوییم این را دیده‌ایم، عرض و ارتفاعش این بوده، گمان می‌رود خط میخی باشد، مربوط به اواخر هخامنشیان و شاید اواسط اشکانیان. 

ولی نه... یک سنگ قبر بود. سنگ قبری وسط بیابان. تک و تنها. نه در میان قبرهای دیگر و در گورستان. در کنار جاده و درمیان دشت و کوه و زیر آسمان آبی‌ای که دائم روی زمین شنا می‌رفت و بالا و پایین می‌شد.

سنگ قبر یک جوان بود. گلی بودم نه وقت چیدنم بود/ جوان بودم نه وقت مردنم بود. یادبود محمدعلی قنبری. فرزند رحمت‌الله. از طایفه‌ی عدیوی. 

هم سن این روزهای من بود.

@@@

از بهشت زهرا بدم می‌آید. بهشت زهرا همان تنگی و تاریکی زندگی تهرانی را دارد. لعنتی است. سنگ قبر آن جوان کنار آن جاده‌ی خاکی خلوت چیز دیگری بود...

@@@

فحش خاهر و مادر گذاشته‌ام برای هر ننه‌قمری که بعد از مرگم بردارد بنویسد جوان ناکام. فحش خاهر و مادر هم می‌دهم به همه‌ی ابله‌هایی که برمی‌دارند می‌نویسند جوان ناکام، برمی‌دارند می‌نویسند دوشیزه فلان. جوان ناکام یعنی مردی که کام نگرفته و دوشیزه هم یعنی زنی که هم‌خابگی نکرده. به هیچ کس ربطی ندارد. برای‌تان واقعن این قدر مهم است؟ بروید در خودتان بگذارید. سنگ قبر آن جوان ازین عبارت‌های توهین‌آمیز نداشت. زیر آسمان آبی بود. کنار جاده بود. خورشید می‌تابید. باد می‌وزید...


  • پیمان ..

ر.ک آرشیو

۰۳
مهر

نوشتنی‌جات زیاده. خیلی زیاد. مثلن همین دیشب که 3نفری پا شدیم رفتیم برج میلاد، برنامه‌ی شب‌های داستان شهرداری تهران برای هفته‌ی دفاع مقدس. در مورد نوشتن و خوانده شدن، نوشتن و شنیده شدن می‌شود نوشت. در مورد این که نویسنده‌ها عوض خواندنی بودن شنیدنی و دیدنی شوند. می‌توانم در مورد چهار عمل اصلی مغز (شنیدن، حرف زدن، خواندن و نوشتن) قلم‌فرسایی کنم الان. مثلن در مورد شب دوم مهرماه در پای برج میلاد حرف بزنم. در مورد اون ماشین پولداریه که اسمشو بلد نبودم. می تونم در مورد این که دیگه اسم این ماشین پولداری ها برام مهم نیستن هم بنویسم. در مورد "تاریخ چپ در جغرافیای وجود خودم" هم بنویسم. در مورد این ماشینه می تونم بنویسم که همه جای دنیا ماشین‌ها کنار دخترا و زن‌های خوشگل قرار می‌گیرن تا دیده شن، دیشب من دیدم که دخترا و زن‌های داف می‌رفتن نوبتی با ماشینه عکس یادگاری بندازن که دیده بشن. در مورد عروسی مختلط 2هفته پیش هم می‌شود نوشت. در مورد خاطرات خودم از عروسی‌های بچگیم می‌تونم نوستالژی بنویسم. در مورد فیلم دهلیز و ساده بودنش. در مورد این که ما 3نفر که از سالن اومدیم بیرون آقای کنترلچی به‌مون گفت فقط شما گریه نکردید ها. ما خوشحال بودیم. برای ما هانیه توسلی مهم‌تر از خود فیلم بود خب. مثلن وقتی که خانم پیر جلویی داشت اشک می‌ریخت ما داشتیم در مورد ملاقات شرعی‌های هانیه و رضا صحبت می‌کردیم. معلوم است که وقتی پای ملاقات شرعی در میان باشد من اشکم درنمی‌آید دیگر. در مورد محمد هم می‌توانم بنویسم و این‌که بعد از سال‌ها هنوز هم برایم تحسین‌برانگیز است این مرد. در مورد 2000تست اقتصاد خرد و جلد سوم داستان کوتاه در ایران و 504 و سیستم‌های دینامیکی و فاصله‌ها و فاصله گرفتن و خشکی و زیر خاک مدفون شدن و خیلی چیزهای دیگری که تا ننویسم مفهومی ندارن هم می‌تونم بنویسم. 

ولی وقت کمه. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی کمه. مقدار خوندنی‌ها چند هزار برابر مقدار نوشتنی‌هاست. می‌گن موقع نوشتن تعداد بیشتری از سلول‌های مغز درگیر می‌شن. ولی از یه جایی به بعد می‌بینی که خیلی عقبی. خیلی خیلی خیلی خیلی و وقتی برای فعال‌تر کردن مغز وجود نداره. 

باری... سپهرداد برای یک مدتی تعطیل باشه برای پیمانی که من هستم و دوستان واقعیش و زندگی مزخرفش بهتره. تا اطلاع ثانوی به آرشیو ور بروید...

  • پیمان ..

Unknown

۲۹
شهریور

استعاره‌هایم را پیدا نمی‌کنم. تمثیل‌هایم را پیدا نمی‌کنم. 

اگر استعاره‌ها و تمثیل‌هایم را پیدا می‌کردم حداقلش این بود که بیان می‌کردم و به خیال خودم می‌گفتم که از چی لجم می‌گیرد و چرا این طوری است و حالم مثل فلان چیز است. خاندن فیزیک و مهندسی و زیست و امور طبیعی و چرخه‌ها و سیکل‌ها همینش جالب است. همیشه به تو استعاره‌ای، تمثیلی برای بیان کردن خودت می‌دهد. 

این روزها از دیدن دو دسته آدم گریزانم. حوصله‌شان را ندارم: آدم‌های خوشحال و آدم‌های تنبل.

آدم‌های خوشحال، برای این که خندیدنم نمی‌گیرد. چیز خنده‌داری وجود ندارد که. حداقل این روزها چیز خنده‌داری وجود ندارد برای من. همین‌جوری الکی بخندیم؟ الکی خندیدن انرژی زیادی ازم می‌برد. فکم و عضله‌های صورتم درد می‌گیرد و آخرش احساس درد در گلویم بهم دست می‌دهد. آدم‌های خوشحال چطور خوشحال‌اند؟ نمی‌دانم. با چیزهایی خوشحال‌اند احتمالن که من ندارم یا بلد نیستم خوشحال باشم. ولی انرژی گران است. روز به روز گران‌تر می‌شود. در همه جای دنیا انرژی روز به روز گران‌تر می‌شود. برای من هم روز به روز انرژی گران و گران‌تر می‌شود. برای چه باید با خنده‌هایی که آخر کار غم‌باد به گلویم می‌نشانند هدر بدهم؟ مگر من روزی هفته‌ای ماهی سالی چند کیلو انرژی بهم تزریق می‌شود که بخاهم همان یک ذره را هم... این‌که چرا این قدر انرژی کم بهم می‌رسد شاید خودش سوال بزرگی باشد... (الان نیمچه تمثیل و استعاره‌ای در باب انرژی در جهان برای خودم پیدا کردم. ولی نه... این کجای من را بیان می‌کند؟)

حوصله‌ی آدم‌های تنبل و لاشی را هم ندارم. حوصله‌ی آدمی را که از همان اول بر طبل نشدن و ولش کن حالش نیست می‌کوبد ندارم. آدمی که جانش (شما اگر آدم مودبی نیستی بخوان کونش، ولی من "جان"ش را دوست‌تر دارم. جان به تمام هیکلش اشاره می‌کند و کامل‌تر است) را ندارد که یک سری کارها را انجام بدهد و بر طبل نشدن می‌کوبد، دیدنش فقط بیزار می‌کند این روزهایم را. قرار باشد هفته‌ای 10صفحه کتاب خاندن را هم به بریدن و نشدن و واای زندگی چه‌قدر سخت است حواله بدهد همان بهتر که نخاند و از جلوی چشم من دور باشد...

بیشتر دلم دیدن آدم‌های سخت را می‌خاهد. آدم‌هایی که شاید ظرافتی ندارند، شاید خوشگل نیستند، شاید مهربان نیستند ولی خوره‌اند. برو اند. لش نیستند. ادامه می‌دهند...

این مسخره‌ترین نوع گفتن است. این که من مستقیم بگویم از چه آدم‌هایی خوشم می‌آید و از کدام خوشم نمی‌آید. 

پیدا نکردن استعاره ها و تمثیل‌ها بزرگ‌ترین بلاست...

ریموند کارور تخمه‌سگ ترین نویسنده‌ی دنیاست. او خدای استعاره‌هاست. خدای تعریف کردن چیزهای معمولی است که در دل‌شان بیان دهشتناکی از وجود پنهان است. 

من این روزها هی بیشتر و بیشتر از آدم‌ها فاصله می‌گیرم و بیشتر و بیشتر به فاصله‌ی خودم با آدم‌ها فکر می‌کنم. خیلی از فاصله‌ها را خودم ایجاد می‌کنم اصلن. 

کارور یک داستانی دارد به اسم فاصله. مصطفا مستور ترجمه کرده و نشر مرکز چاپ زده. همین دیشب که به فاصله‌ی ایجاد شده بین خودم و آدمی دیگر فکر می‌کردم به سرم زد بخانمش. (خودم فاصله را انداختم و او هم از آن آدم‌های متقابلن متشکرم بود و به اندازه‌ی فاصله‌ی من ازم فاصله گرفت و دور شد. این آدم‌های مبادی آداب اجتماعی، این متقابلن متشکرم‌ها را هم دوست ندارم. هر کاری کنی همان کار را باهات می‌کنند... انگار زندگی یک بازی فوتبال سیاسی است که حتمن باید مساوی تمام شود. اگر من یک گل به خودی زدم، آن‌ها هم یک گل به خودی باید بزنند.)

کارور باز هم ویران‌کننده بود. او از فاصله حرف زده بود. یک داستان ساده از یک زوج 17-18ساله تعریف کرده بود که بچه‌دار شده بودند. نه... تعریف نمی‌کنم. هر کس دلش می‌خاهد برود بخاند. او فاصله‌ای را که من باهاش درگیرم روایت نکرده بود. از چینی نازک روابط انسانی حرف زده بود. از تکانه‌هایی که توی روابط انسانی اتفاق می‌افتد و ظاهرن همه چیز به حالت اولش برمی‌گردد، اما... آن فاصله، آن خط تیره‌ی نامریی به هر حال هست. به وجود آمده... ای کاش می‌شد مثل کارور در مورد فاصله روایت نوشت. یک جوری این فاصله‌ها را در خطوط بین نوشته گنجاند و پنهان کرد که دل آدم حال بیاید و خیالش تخت شود که بالاخره کسی حواسش را جمع می‌کند و این فاصله‌ها را پیدا می‌کند و مثل الان من می‌گوید چه تخمه‌سگی. عوضی چه دردی رو بیان کرده. کجای وجود آدمی را گفته لعنتی...


  • پیمان ..

من نیستم

۲۸
شهریور

"گم‌شدگی امن‌ترین چیز ممکن است... 

تهران شهر گمشدگی است. در این‌جا راحت می‌توان گم شد. 

بعد از 28مرداد، خیلی‌ها چون در شهرستان امنیت نداشتند به تهران فرار کردند و در این شهر گم شدند. خیلی‌ها از بگیر و ببند 28مرداد به خاطر همین فرار به تهران گم شدند. تهران آن موقع تازه مثل امروز نبود. فقط یک میلیون نفر جمعیت داشت. اما ظرفیت گم‌شدگی از همان موقع در این شهر وجود داشت...

گم‌شدگی مسیر گم‌گشتگی را روان می‌کند. همین جوری نمی‌شود گم‌گشته شد. 

آدم دیوانه می‌شود. اول گم می‌شود. این یک مسیر است.

اگر الان به یک نفر بگویی برو وسط میدان بایست به شما می‌خندد. اصلا حق خودش نمی‌داند که میدان جایی است که او برود در آن بایستد. نشستن روی نیمکت در کنار پیاده‌رو حق ما بوده که از ما گرفته شده، ولی ما نمی‌دانیم. ما عادت کرده‌ایم که در این شهر باید فقط از این طرف به آن طرف برویم. نباید بایستیم. اگر بایستیم دیده می‌شویم. پیدا می‌شویم. این حرکت مدام است که ما را بدل به آدم‌هایی گم‌گشته در این شهر کرده..."


ماه‌نامه نمایه‌ تهران/ شماره یک/ شهریور 1392/ ص 76/ مصاحبه با محمدرضا اصلانی


  • پیمان ..

شب تابستان

۱۸
شهریور
لامپ 100واتِ وسطِ قهوه‌خانه همه چیز را زرد کرده است. همه‌ی مردها در نور زرد ایستاده و نشسته‌اند. رفیع آن گوشه‌ کنار سماور بزرگش ایستاده است. دستمال یزدی به گردنش است و استکان‌ها را توی لگن مسی آب می‌کشد. 3تا نیمکت چوبی یک مربع نیمه‌تمام را وسط قهوه‌خانه ساخته‌اند. مردها روی نیمکت‌ها نشسته‌اند و حرف می‌زنند. بلند بلند حرف می‌زنند. گیلکی حرف می‌زنند. نصف حرف‌های‌شان را می‌فهم و نمی‌فهمم. مردها سیگار می‌کشند. دود سیگارشان را رو به بالا پف می‌کنند. دود شاخه شاخه می‌شود و می‌رود جایی در تاریکی قفسه‌های پشت گم می‌شود. قفسه‌ها بیشترشان خالی‌اند.
من کنار بابام نشسته‌ام. بابام 29سالش است. در قهوه‌خانه باز می‌شود. چند تا پشه و ایرج وارد می‌شوند. ایرج دوست باباست. شکمش بزرگ است. سبیلش چارلی چاپلینی است. می‌آید می‌نشیند کنار بابام. بهش سلام می‌کنم. بهم می‌گوید: سلام پسری. حالت خوبه؟
وسط قهوه‌خانه جعبه‌های میوه هستند جعبه‌ی گوجه محلی‌های سبز و کج و کوله و کیسه‌ی بادمجان محلی و خیار محلی‌های دراز. یک کیسه توپ پلاستیکی هم به‌شان تکیه داده شده است. دو تا مرد آن طرف نشسته‌اند و دارند دومینو بازی می‌کنند. شوهر عمه معین ته سیگارش را توی جاسیگاری کنار استکان نعلبکی‌های رفیع فشار می‌دهد. بعد می‌رود سراغ یخچال خانگی. یک بطری پارسی‌کولا برمی‌دارد. با دربازکنی که به در یخچال آویزان است درش را باز می‌کند. نوشابه پالاپی صدا می‌کند. سر می‌کشد. یک نفس سر می‌کشد. وقتی بطری را از دهانش می‌آورد پایین، هیچ نوشابه‌ای تویش باقی نمانده. من هاج و واج نگاهش می‌کنم. آروغ می‌زند و می‌فهمد که دارم نگاهش می‌کنم. بهم می‌خندد. در یخچال را باز می‌کند. در جایخی را باز می‌کند. تویش می‌گردد. یک بستنی کیم دوقلو بیرون می‌آورد و به سمتم می‌گیرد. هنوز هاج و واج نگاهش می‌کنم. چرا گریه نمی‌کند؟ من اگر این همه نوشابه را یکهویی بخورم اشکم درمی‌آید. می‌گوید: بستنی دوقلو. بخور.
می‌گیرم ازش. بستنی را باز می‌کنم و شروع می‌کنم به لیس زدن. آشغالش را نمی‌دانم چه کار کنم. به پای بابام می‌زنم که آشغال را چه کار کنم. پیت حلبی روغن را وسط قهوه‌خانه، کنار بادمجان و خیار و گوجه نشانم می‌دهد: بنداز تو اون. 
مردها بلند بلند حرف می‌زنند. هر کدام‌شان از چیزی حرف می‌زنند. رفیع سینی بزرگش را پر از استکان‌ چای می‌کند و راه می‌افتد سمت مردها. جلوی بابا می‌گیرد. بابا ازم می‌پرسد: چای می‌خوری؟ بستنی‌ام را تمام کرده‌ام. می‌گویم: نه. ولی بابا دو تا استکان برمی‌دارد. چای توی استکان سیاه است. می‌نشینم کنارش. استکان چای خیلی کوچک است. نصف استکان‌های مامان است. استکان بوی مزرعه‌های کنار جاده‌ی آسفالت را می‌دهد. بوی همان‌جایی را می‌دهد که با ماشین می‌پیچیم و می‌خاهیم برسیم به روستا. 
در باز می‌شود. پسر رفیع می‌آید تو. با خجالت می‌آید تو. یک پلاستیک قند به رفیع می‌دهد و سریع می‌دود می‌رود بیرون. هم‌سن من است. شوهرعمه معین صدایش می‌کند که کجا داری می‌ری؟ ایرج به گیلکی می‌گوید: بیا بگو ببینم خانم دکتر چی کارت کرد؟
رفیع می‌گوید: خانم دکتر نبود.
ایرج می‌گوید: منشیش هم خانم دکتر نبود؟
بعد چیزهای دیگری را بلند بلند می‌گویند و می‌خندند. من سر درنمی‌آوردم. به بابا می‌گویم: چی شده؟
بابا می‌گوید: پسر رفیع را ختنه کرده‌اند. رفیع ما رو چای مهمون کرده.
می‌گویم: ختنه یعنی چی؟
می‌گوید: بعدن بهت می‌گم.
ازم می‌پرسد: چای نمی‌خوری؟
سر تکان می‌دهم. استکان را سرریز می‌کند توی نعلبکی. فوت می‌کند. بعد به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: بخور. چای تازه‌ست. تازه‌چینه. 
می‌خورم. با قند می‌خورم. می‌پرسد: بازم می‌خوری؟ سر تکان می‌دهم که آره. باز هم قند می‌خورم. مامان نیست. مامان اگر بود نمی‌گذاشت با هر نعلبکی چای یک قند بخورم. بابا چیزی نمی‌گوید.
کمی می‌نشینیم. بابا از رفیع یک پلاستیک می‌گیرد و چند تا بادمجان محلی می‌اندازد تویش. بعد می‌برد می‌گذارد روی ترازوی کفه‌ای. خودش وزنش می‌کند. پولش را به رفیع می‌دهد. از قهوه‌خانه می‌آییم بیرون. 
خنکای هوا به صورتم می‌چسبد. صدای جیرجیرک‌ها از همه طرف بلند است. بابا دوچرخه‌ی فیلیپسش را تکیه داده به درخت انجیر جلوی مغازه. می‌رود سمت دوچرخه. از درخت انجیر دو تا انجیر پخته می‌کند. پوست می‌کند. یکی‌اش را می‌دهد به من و آن یکی را هم خودش دولپی می‌خورد. من دوست ندارم. نصفش را می‌خورم و بقیه را به خودش می‌دهم. دوچرخه‌اش را برمی‌دارد. تشک‌چه را روی میله‌ی وسط مرتب می‌کند. خودش سوار می‌شود. من می‌روم می‌ایستم روی نیمکت زیر درخت انجیر و از آن‌جا سوار دوچرخه می‌شوم. یک‌بری می‌نشینم روی تشکچه‌ی روی میله‌ی دوچرخه. با دو دستم فرمان را محکم می‌گیرم. بابا پا می‌زند. حرکت می‌کنیم. باد به صورتم می‌خورد. صدای زوزه‌ی شغال‌ها از دورها می‌آید. سگی از توی خانه‌ای می‌دود به سمت ما. من فرمان دوچرخه را محکم‌تر می‌گیرم. بابا می‌گوید چخه. و تندتر رکاب می‌زند. با ترس سرم را برمی‌گردانم و از زیر بغل بابا به پشت‌مان نگاه می‌کنم. سگ پارس می‌کند و بی‌خیال‌مان می‌شود. می‌خندم. بابا رکاب می‌زند. بوی شالیزارها و برنج‌های رسیده زیر دماغم می‌پیچد. آسمان آن دورها رعد و برق می‌زند.
- بابا، خدا ازمون عکس انداخت.
- آره. الان بارونم می‌یاد...
  • پیمان ..

Unknown

۱۸
شهریور
خیلی دوست دارم بگویم چون ندیدم حقیقت ره افسانه زدم. ولی پاری وقت‌ها ره افسانه زدن هم ناممکن می‌شود... فقط می‌بینم که نمی‌بینم.
  • پیمان ..

گرمای تو

۱۳
شهریور

آفتاب عصر تابستان چادرت را سرشار می‌کرد

آسفالت خیابان، هُرمِ تابناکش را زیر چادرت پنهان می‌کرد

نگاه‌های هیز مردان به قرص مهتابی‌ات، گرما را از گوش‌هایت به چادرت می‌فرستاد

و من سردم بود

من از ندانستن سردم بود

تو در پیاده‌روهایِ سرگردانیِ من، از میان درختان بی‌سایه‌ی حیرانی‌ام می‌گذشتی

و وا می‌ماندی از سوزِ بادِ بی‌رطوبتی که از نگاه‌هایم، کلمه‌هایم می‌وزید

من از پسِ خستگی چسبناک پیشانی‌ات

تنها باید جلویت زانو می‌زدم

گرمای خاک‌آلودِ دامنِ چادرت را به دست می‌گرفتم

و آن را می‌بوییدم

بوسیدن گرمای دست‌هایت و پیشانی‌ات

به اندازه‌ی خیالِ خریدن دو متر مربع خانه در این شهر

دور بود

  • پیمان ..

بولدوزر

۱۱
شهریور

بولدوزر

یک روز باید بنشینم عکس‌های مورد علاقه‌ام توی فلیکر را رمزگشایی کنم. باید بنشینم هر عکس را بگذارم جلویم، کلمه‌های کلیدی آن عکس را یادداشت کنم. شخصیت‌های توی عکس‌ها، مکان‌ها، زاویه‌ها، نورپردازی‌ها را یادداشت کنم. ویژگی‌های شخصیت‌های توی عکس‌ها، کارهای‌شان، لباس‌هایی که تن‌شان است، خندیدن‌های‌شان، حال و هوای‌شان، نگاه‌های‌شان، آدم‌های کنارشان و... همه را به کلمه تبدیل کنم و بعد بنشینم این کلمه‌ها را کنار هم بگذارم، موتیف‌ها (کلمات تکرارشونده) را پیدا کنم و بعد ببینم پیمانی که آن عکس‌ها را دوست داشته کی است، چی است، چی دوست دارد، چی روحش را پرواز می‌دهد. 

آن عکس‌ها، تک‌تک‌شان مثل لحظه‌های زندگی هستند، لحظه‌های آنی و جدا از هم. همه‌شان حکم امپرسیون را دارند. ولی می‌شود ازشان به یک کل رسید. به یک کلی که شاید غریب به نظر برسد، ولی هست، جزئی از خود آدم است. هر چیز که در جستن آنی، آنی. آدم همان چیزهایی است که دوست‌شان دارد. 

یک ویژگی عکس‌ها هستند که همیشه درگیرشان بوده‌ام. حتا عکس‌هایی که خودم گرفته‌ام با گذشت زمان دچار آن ویژگی می‌شوند. رویا برانگیز بودن، خیال‌انگیز بودن عکس‌ها. این که تو عکسی را می‌بینی، مجموعه‌ای از اشیاه و آدم‌ها در یک کادر محدود جلوی چشمت قرار می‌گیرند، اما دریافت تو از آن عکس چیزی بیش از آن کادر محدود است. یک زندگی است، تمام حجم لحظه‌های اطراف آن عکس است. تو فقط ثبت شدن یک لحظه را می‌بینی. فقط یک لحظه. ولی چیزی که در ذهنت شروع به جریان می‌کند مجموعه‌ای از لحظه‌هاست. فقط یک لحظه نیست. تو زندگی پیش و پس از آن عکس را هم در خودت حس می‌کنی. آن هم نه به شکلی ملموس، همیشه با یک هاله‌ی شیرین در ذهنت رشد می‌کند و پرداخته می‌شود...

چند تا عکس هست از یک دختر و پسر. نمی‌دانم کجایی‌اند. یعنی یادم نیست. حتا عکس‌های‌شان را هم که ذخیره کرده‌ام، اسم‌ عکاس را ذخیره نکرده‌ام. عکس‌ها قدیمی‌اند. اروپایی می‌خورند. موهای‌شان بور است. از یک روز گردش دیرین، خوب و شیرین‌شان است. از آن عکس‌ها که آن‌ها به طرز غریبی آزادند، دست در دست هم‌اند، کسی نیست، هم‌دیگر را معلوم است که دوست دارند، از چیزی نمی‌ترسند، (این از چیزی نمی‌ترسند را دوست دارم 3خط تکرار کنم. حتا وقتی با یک پسر می‌روم به یک پارک جنگلی باز می‌ترسم و منتظرم که یکی بیاید بهم گیر بدهد، پلیسی بیاید گیر بدهد که این‌جا چی می‌خاهی؟ همیشه هم هست. مثل آن‌شب که در زیر نور نورافکن پارک نشسته بودیم و می‌خاستیم چیزی بخوریم و آقای پلیس با الگانسش آمد و نوربالا توی بساط ما... عقلش نمی‌کشید که اگر قرار باشد خبری باشد زیر نورافکن پارک نمی‌شینیم کاری کنیم که... حالا تو بگیر اگر پسر و دختر باشیم چه قدر ترسناک‌تر است بودن‌...) توی کوه و جنگل‌اند. وسط تپه‌های سبزاند، مشغول عکس گرفتن از همدیگر‌اند، در حال دراز کشیدن، در حال فوت کردن یک گل قاصدک، در حال تکیه به ردیف پرچین‌های یک خانه‌ی روستایی. یک عکس‌شان بود پای یک تپه، یک بولدوزر عتیقه که یله و رها شده بود، دختره رفته بود پشت فرمان بولدوزر نشسته بود و عکس یادگاری انداخته بود. حس خوبی داشتم از آن عکس. همه‌ی لحظه‌های پیش و پس از آن عکس را با تمام حجم‌شان حس می‌کردم.

رفتم سرخه‌حصار. دلم می‌خاست راه بروم. ولی حوصله‌ی شهر و خیابان‌ها و پیاده‌روها را نداشتم. از پل آخر اتوبان رسالت گذشتم و انداختم توی سرخه‌حصار. از لابه‌لای کاج‌ها رد شدم. از پستی و بلندی بین درخت‌ها. همین‌جور رفتم. از حاشیه‌ی جاده‌ی جنگلی رد نشدم. همین‌جوری می‌خاستم از بین درخت‌ها رد شوم. همین‌جوری خودم را بالا کشیدم و رفتم. به یک جایی رسیدم که جاده‌ی جنگلی با گیت بسته شده بود. ورود ماشین‌ها ممنوع بود. از بین درخت‌ها رد شدم. نگهبان گیت من را دید یا ندید نمی‌دانم. همین‌جور بالاتر رفتم تا جایی رسیدم که سرخه‌حصار نرده‌کشی شده بود. بالای بالای سرخه‌حصار. همان‌جایی که پارک جنگلی از منطقه‌ی محافظت‌شده جدا می‌شد. حاشیه‌ی نرده‌های آهنی 2متری را گرفتم و از بین درخت‌ها رد می‌شدم. درخت‌های آن‌جا انبوه‌تر بودند. از آدمیزاد خبری نبود. فضای بین درخت‌ها پوشیده از کاج‌ها و برگ‌ها بود. فضا ترسناک‌تر بود. 2تا تکه سنگ دستم گرفته بودم که اگر گرازی چیزی حمله کرد بزنم توی ملاجش و از خودم دفاع کنم. بعد از انبوهی کاج‌ها به یک جای غریب رسیدم. آن طرف یک منبع آب بر پایه‌هایی چند متری بود. یک گودی بزرگ در زمین، مثل یک دریاچه‌ی بی‌آب کنده بودند. آن طرف‌تر یک بولدوزر بود. کندن آن گودال حتم کار همان بولدوزر بود. پایین‌تر ردیف کاج‌ها و انبوهی‌شان بود. سکوت بود. من بودم. بولدوزر بود و یکهو حس همان عکس بولدوزری که آن دختر باهاش عکس انداخته بود. 

فکرش را نمی‌کردم حس دیدن آن عکس، آن‌جا من را آن طور بگیرد.

از بولدوزر عکس انداختم. فضایی که درش بودم هیچ کم از عکسی که قبلن به عنوان یک حس ذخیره‌اش کرده بودم نداشت. برایم عجیب بود. آن عکس و حسش را فقط از پشت صفحه‌ی کامپیوتر لمس می‌کردم. ولی بعد از مدت‌ها خود واقعی‌اش را داشتم می‌دیدم. بولدوزر جلوی چشم من به عتیقگی و رویاانگیزی بولدوزر عکس آن دختر نبود. ولی به هر حال بولدوزری بود وسط جنگل. خاستم من هم سوار بولدوزر شوم و عکس بیندازم. ولی کی می‌خاست ازم عکس بیندازد؟!

  • پیمان ..

وقتی از پراید حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟

1-آخر هر جاده‌ای که رسیدم، اون‌جا یه پراید منتظرم بود. (نوشته‌ی پشت یک تویوتا اف جی)

2-"به بیان بارت اتومبیل تنها پدیده‌ای مادی نیست که باید چگونگی استفاده و کارکردش کشف شود. بلکه پدیده‌ای است فرهنگی که باید با زبان فرهنگی فهم شود و مانند هر کالای دیگر زندگی روزمره بازنمای معنای فرهنگی است." 

"اتومبیل متنی است که توسط کاربرانش رمزگذاری شده و مخاطب آن را بر حسب قواعدی رمزگشایی می‌کند." (از کتاب فرهنگ اتومبیل در شهر تهران، نوشته‌ی طاهره هوشنگی، نشر تیسا، ص250)

3-پراید ماشینی با طراحی دهه‌ی 80 میلادی است. همان هنگام که انرژی در جهان معنا پیدا کرده بود و خودروهای کم‌مصرف و کوچک بودند که یکی پس از دیگری وارد بازارهای بین‌المللی می‌شدند. در سال 1986 شرکت مزدا، ماشین مزدا 121 را به بازار عرضه کرد. این ماشین به خاطر کم‌مصرف بودن و حجم کوچکش در آمریکا مورد توجه قرار گرفت و کارخانه‌ی فورد مدل‌های همانند آن را در آمریکا و کانادا ساخت. و بعد از این‌ها شرکت کیاموتورز کره‌ی جنوبی ساخت آن را تا سال 2000 ادامه داد. این ماشین از دهه‌ی 70شمسی به صورت مونتاژی وارد بازار ایران شد.  بعد از آن‌که شرکت کیا خط تولید پراید را متوقف کرد و این ماشین به موزه‌های جهانی فرستاده شد، شرکت سایپا خط تولید انحصاری آن را به عهده گرفت. (این جای قصه خیلی شبیه به پیکان است...) و این درست همان زمانی بود که پراید به خودروی اول و محبوب ایرانیان تبدیل شد.

چند وقت پیش تلویزیون ایران سریال "خودروی تهران 11" را بعد از چند سال دوباره تکرار کرد. سریالی در میانه‌ی دهه‌ی 70 با محوریت یک پراید هاچ‌بک. مشاهده‌ی واکنش شخصیت‌های فیلم، تعریف‌هایی که از پراید می‌کردند، ذوق‌زدگی‌های‌شان از پراید سوار شدن و... سندی است بر این که ایرانیان با روی گشاده پراید را در میان خود پذیرفتند.

پراید در دهه‌ی 80 بود که به خودروی اول ایرانیان تبدیل شد. دهه‌ی 70 و دهه‌ی 60 و دهه‌ی 50، دهه‌های یکه‌تازی پیکان بودند. اما چرا پراید به خودروی اول ایرانیان تبدیل شد؟! جوابش ساده به نظر می‌رسد. هر آن‌چه که در پیکان رنج و مضیقه بود در پراید نبود. پیکان ماشینی سخت و خشن، با فرمان سفت، دنده‌هایی غیرروان، شتاب کم، به ظاهر قرص و محکم اما در باطن شکننده، بدون کولر و... بود. (هر کدام از ویژگی‌های پیکان می‌تواند بازنمایی باشد از زندگی اجتماعی مردمان ایران در دهه‌های 50 و 60 و 70. در این رابطه‌ی مقاله‌ی پیکان و زندگی توده‌وار در دهه‌ی شصت عباس کاظمی به شدت خاندنی است.)

پراید نرم بود. کم‌مصرف بود.شتاب بیشتری داشت. داشبورد و فضای داخلی و صندلی‌های راحت و تمیزی داشت. کولر داشت. کوچک بود. زیبا بود. ارزان هم بود. چرا چنین ماشینی به ماشین اول ایرانیان تبدیل نمی‌شد؟! اما این همه‌ی ویژگی‌های پراید نیست...

4-با پراید بود که طبقه‌ی متوسط ایرانی شکل گرفت. بعد از دوران جنگ تحمیلی و دوران سخت سازندگی، کم‌کم در سایه‌ی صلح و دولت‌هایی دیگر جامعه‌ از یکدستی به در آمد و یک طبقه‌ی متوسط نصفه نیمه شکل گرفت. طبقه‌ای که می‌توانست زحمت بکشد، چرخ‌های اقتصاد را بچرخاند، خانواده تشکیل بدهد و یک پراید بخرد. می‌توانست امیدوار باشد. می‌توانست زحمت بیشتری بکشد و ماشینی بهتر از پراید (پژو) بخرد. اما همه چیز با پراید شروع می‌شد...

با تقریب خوبی می‌توان گفت با پراید بود که هر خانواده‌ی ایرانی صاحب یک خودرو شد. 

پراید چه ویژگی‌ای داشت؟! پراید یک ماشین 4نفره بود. 4نفر و در بدترین حالت 5نفر. بر خلاف پیکان در دهه‌های قبل که علاوه بر 4نفر سرنشین معمول، سمت چپ و راست راننده هم 2نفر می‌نشستند و روی صندلی‌های عقب هم 5نفر زورچپان می‌کردند خودشان را و یک پیکان باید 9نفر سرنشین را حمل می‌کرد، پراید مال این حرف‌ها نبود. ایرانیان هم زیاده‌خاهی نکردند. انتظار داشتند. گه‌گاه غر زدند، گفتند که دم پیکان گرم، یاد پیکان گرامی. پراید چه ماشین مزخرفی است. ولی نمی‌شد. این ماشین در نهایت می‌توانست 5نفر را جا به جا کند. این پراید بود که شر زندگی محنت بار توده‌ای را از سر ایرانیان کم کرد. برای یک مسافرت رفتن دیگر لازم نبود که همه توی هم بچپند. به جای یک پراید، سوار دو پراید می‌شویم و به مسافرت می‌رویم... این مرحله‌ای از آسایش بود. آسایشی که کم کم در ایرانیان جا افتاد و روزهای 9نفره پیکان سوار شدن را فراموش کردند... 4نفره بودن پراید یک پیام دیگر هم داشت: خانواده‌ی کم‌جمعیت. خانواده‌ی 4نفره. فرزند کمتر زندگی بهتر... این شعار روی کیک‌ها و بیسکوییت‌ها و خوردنی‌ها در دهه‌ی 70 با ظهور پراید در دهه‌ی 80 بود که معنا پیدا کرد...

5-پراید و ورود زنان به جامعه. 

هر چه‌قدر که پیکان ماشینی مردانه به حساب می‌آمد، پراید ماشینی زنانه بود. پیکان هویتی مردانه داشت. فرمان سفت، دنده‌های غیرروان، نیازش به تعمیر مستمر، بوی بنزین و گرما و سرمایی که به داخل ماشین نفوذ می‌کرد، کولر نداشتن و راحت نبودن و زمخت بودنش همه ویژگی‌هایی مردانه بودند. پراید این‌گونه نبود. ظاهر مهربانی داشت. چراغ جلوهایش مثل چشم‌های دختری بودند که دائم لبخند به لب دارد. بدنه‌ی ماشین انحناهای کوچکی داشت. (نه انحناهایی کامل و نوازنده. انحناهایی باریک و کمی نامحسوس.). هیکل کوچکی داشت. سبک بود. نرم بود. منظم بود. داخل اتاق بوی بدی نمی‌داد. فرمان نرم‌تری داشت. کولر داشت... در یک کلام از آسایشی زنانه بهره‌مند بود که پیکان نداشت.

علاوه بر این‌ها پراید در دوره‌ای به ماشین‌ اول ایرانیان تبدیل شد که دوره‌ی ورود زنان به جامعه بود... با پراید بود که زن‌ها هم راننده شدند. تا پیش از پراید، رانندگی کاری مردانه بود و اگر زنی پشت فرمان پیکان می‌نشست بیش از هر چیزی خیلی مرد بود! پراید با همه‌ی ویژگی‌ها و ظاهر زنانه‌اش، ماشینی بود که زن‌ها توانستند با آن کلیشه‌های جنسیتی را بشکنند. با آن به خیابان‌ها بیایند. با آن به اداره‌ها بروند. کار کنند. پراید ماشینی بود که در اواخر دهه‌ی 80، زن‌ها می‌توانستند با آن به صورت مستقل راننده‌ی تاکسی شوند. و پرایدی بود که رهسپار جاده‌ها هم می‌شد... 

6-پراید مورد قبول واقع نمی‌شد. هنوز هم پس از سال‌ها مردانی هستند که یک پیچ پیکان را به کل هیکل پراید ترجیح می‌دهند. پراید در تهران به راحتی پذیرفته شد. اما در بعضی شهرستان‌ها برای موفق شدن راه سختی داشت. هنوز مردان زیادی بودند که خاسته‌شان از ماشین مردانگی بود. این بود که در جاده خاکی‌ها برود و بیاید و آخ نگوید. صدها کیلو بار را جابه‌جا کند و آخ نگوید. اصلن ظرافت ظاهری و دخترانگی پراید برای‌شان افت داشت. ولی پراید راه خودش را باز کرد. پراید هرگز نتوانست و نمی‌تواند ماشین جاده خاکی‌ها باشد. تعلیق ظریف این ماشین، پلوس ضعیف چرخ جلوهایش هرگز آن را به یک ماشین مردانه تبدیل نکرد. اما توانست که در سال 1384 یک ماشین کاملن مردانه را از رده خارج کند. خط تولید پیکان متوقف شد. بعد از آن اتفاقات دیگری هم افتاد. شمار جاده خاکی‌ها کم و کم‌تر شد. جاده‌های بیشتری آسفالت و مناسب طبع پراید شدند. کم کم مردان سبیل کلفت هم پراید سوار شدند. به خاطر ارزان بودن این ماشین هم که شده، تمام معناهای جانبی آن را به جان خریدند و پراید سوار شدند...

7-پیکان‌سوارهایی که سوار پراید می‌شدند مشکل دید داشتند. آن‌ها زور می‌زدند که نوک ماشین را ببینند. پیکان یک مکعب مستطیل بود که کاپوت جلویش هیچ شیبی نداشت. به راحتی می‌شد گوشه‌های ماشین را دید و حرکت کرد. اما پراید این گونه نبود. وقتی پشت فرمان می‌نشستی نمی‌شد گوشه‌های ماشین را خوب دید. پیکان‌سوارها هی سیخ می‌نشستند، هی گردن‌شان را دراز می‌کردند تا نوک ماشین را ببینند. و کمی طول می‌کشید تا بفهمند که نیازی به دیدن گوشه‌های ماشین نیست.

این یک جور حرکت خیلی کوچک از عینیت به ذهنیت در میان ایرانیان بود. یک تمرین خیلی کوچک. نیازی نیست برای هر حرکتی، تمام چیزها را مشاهده کرد. کمی محاسبه کردن و بر اساس حس محاسبه حرکت کردن، کمی تجربه‌های گذشته را به یاد سپردن هم نیاز است. پیکان‌سوارها یاد گرفتند که در هر مرتبه نباید عینیت به خرج داد. کمی فکر کردن و به یاد داشتن تجربه‌های قبل نیاز به عینیت را از بین می‌برد...

8-پراید ماشین سرعت بود. هنوز هم خیلی از سرعت‌غیرمجازهای جاده‌ها پرایدها هستند. ماشینی بود که خیلی سریع‌تر از پیکان به سرعت‌های بالای 100کیلومتر بر ساعت می‌رسید و وقتی به سرعت‌های 130-140 می‌رسید زوزه نمی‌کشید. سریع می‌رفت. جامعه‌ی ایران زمانی به سرعت رفتن پراید دست پیدا کرد که بیش از هر چیز احساس عقب‌ماندگی می‌کرد. دهه‌ی 80 بود. جهان به سویی دیگر بود و ایرانیان در همه‌ی زمینه‌ها خودشان را عقب‌مانده حس می‌کردند. دوست داشتند که پیشرفت کنند. بیشتر سرعت بروند. تعداد زیادی از جمعیت به هر طریقی راه دانشگاه را در پیش گرفته بودند و اندیشه‌ی مدرن شدن و پیش رفتن ناخودآگاه به وجودشان راه یافته بود. بخش زیادی از جمعیت جوان بود و از حرکت آهسته‌ی پدران و مادران شرمگین بود. خیلی از مرزها و خط قرمزها به سرعت شکسته می‌شدند... روابط اجتماعی جامعه‌ی شهری به سرعت در تغییر و تحول قرار گرفته بود. 

پراید سرعت می‌رفت. اما ماشینِ سرعت نبود. می‌توانست 160 و حتا 170 کیلومتر بر ساعت سرعت برود. ولی ایمنی این ماشین اصلن در این حد و حدود نبود. ایرانیان پراید سوار می‌شدند (می‌شوند) و سرعت می‌رفتند (می‌روند)، بی آن‌که به خطرهای این ماشین فکر کنند. آن‌ها فقط سریع‌تر رفتن و شکستن مرزهای سرعت را می‌خاستند. یک جامعه‌ی عقب مانده که حالا می‌تواند پراید سوار شود... جامعه سرعت و پیشرفت می‌طلبد، اما آیا توانایی‌هایش را دارد؟! آیا این جامعه می‌تواند به هر قیمتی عقب ماندگی‌هایش را با سرعت رفتن جبران کند؟! ده ها هزار نفر قربانی سرعت رفتن‌های این ماشین کوچک سبک شدند و می‌شوند... پراید بعد از دو دهه حضور در جامعه‌ی ایرانی عجیب با آن سرشته شده است...

9-پراید فاتح جاده‌های ایران است. با وجود تمام ضعف‌هایش، (قدرت گشتاور کم و کم آوردنش در سربالایی‌ها، سبک بودنش، تعلیق ضعیف ماشین در دست‌اندازهای بزرگ و جاده خاکی‌ها، لاستیک‌های کوچک و... ) توانست جاده‌های ایران تصاحب کند و به همه‌ی جاده‌های ایران سر بزند... 

اما پراید ماشین گذار است. یعنی در دوره‌ای از جامعه‌ی ایرانیان وارد زندگی‌شان شد، با خیلی از ویژگی‌ها و تغییرات ایرانیان همراه شد و آن‌ها را از یک عصر به یک عصر دیگر جابه‌جا کرد. اما این ماشین نباید مثل پیکان ماندگار شود و چوب لای چرخ پیش رفتن جامعه بگذارد...

آیا پراید ماشین عاقلی خاهد بود و خاهد پذیرفت که برای بیشتر سرعت رفتن، برای بیشتر راحت بودن، برای بیشتر پیشرفت کردن کمی کوچک و مزاحم است یا این که مثل پیکان سرسختی خاهد کرد و تا سال‌ها خودش را به ما دیکته می‌کند؟!

  • پیمان ..

دانشکده فنی امیرآباد

این پاییز که بیاید دیگر حیاط دانشکده‌ی فنی را نمی‌بینم. 

نه این که حسرت بخورم که آه ای کاش باز هم ادامه داشت، ای کاش باز هم می‌توانستم دانشجو باشم، ای کاش هیچ وقت تمام نمی‌شد. نه. از این حسرت‌ها نه. یک حسرت ناگزیر. از این حسرت‌ها که یک دوره‌ای بود، گذشت و تمام شد. خوب یا بدش جای حسرت نیست. تمام شدنش، تکرار نشدنش است که مثل آسمانِ پاییزِ تهران دل آدم را می‌فشارد. حراست دانشکده فنی مثل آن نرده‌های سبز انقلاب سگ نگهبان نیستند. به آدم گیر نمی‌دهند. هر وقتی می‌توانم بروم فنی و توی حیاطش بنشینم. ولی این نشستن دیگر آن نشستن پارسال و پیرار سال و سال اول دانشجویی نیست. وقتی به دفترچه‌ی آبی که ترم اول دانشگا پُرش کردم نگاه می‌کنم خنده‌گریه‌ام می‌گیرد. یک جایی از همین حیاط دانشکده فنی نوشته‌ام. از آن روز که باران باریده بود و پاییز بود و برگ‌ریزان بود و زمین چمن بود و جلوی دانشکده مکانیک 2تا دختر و 2تا پسر داشتند خرس وسطی بازی می‌کردند... همان روز از حس عجیب راه رفتن و به صداها گوش دادن نوشته بودم و گفته بودم که چند سال بعد تصویرهایی که امروز دیده‌ام یادآوری‌شان تکانم می‌دهد.

این که گفته‌اند جوانی دوره‌ی سربالایی زندگی است و 40سالگی اوجش است و بعد از آن سرازیری است مزخرف‌ترین تمثیل زندگی است. به نظر من زندگی ماشین‌سواری است. ماشین‌سواری در یک جاده‌ی پر فراز و نشیب که منظره زیاد دارد و تمام سنگ‌ریزه‌های اطراف جاده‌اش معنا دارند، ولی آدم سوار ماشینش است و دارد به سرعت می‌راند و معنای هیچ کدام از سنگ‌ریزه‌های کنار جاده را نمی‌فهمد. یک چیز دیگر هم است. به نظرم جوانی سرپایینی جاده‌ی زندگی است. همان جایی از جاده است که ماشینت به زور زدن و فشردن پدال گاز نیاز چندانی ندارد. خودش دور می‌گیرد و می‌رود. سر همین سرپایینی بودن است که همه چیز سریع رد می‌شود. سرپایینی است و زور چندانی نباید بزنی و خوش می‌گذرد و زود می‌گذرد.

یک چیز دیگر هم هست. بعد از سرپایینی جوانی، یک سربالایی طولانی است. به ماشین زیر پایت بستگی دارد. ماشین زیر پای آدم‌ها فرق می‌کند. از همان اول جاده ماشین زیر پای‌شان فرق می‌کرده. بعضی‌ها از همان اول جاده خوش‌به‌حال‌شان بوده. ماشینی زیر پای‌شان است که سربالایی و سرپایینی برایش توفیری ندارد. یک نیش‌گاز می‌دهند و می روند. آن‌ها را ول‌شان کن. خدا هم ماچ‌شان کرده هم بغل‌شان کرده هم نشانده است‌شان روی پاهایش. 

ماشین زیر پای من و امثال من ماشینی نیست که بتواند سربالایی‌ها را مثل سرپایینی‌ها برود. باید دور داشته باشد. باید ته سرپایینی آن‌قدر دور گرفته باشد که بتواند سربالایی را با یک سرعت مناسب برود بالا. وا نماند. باید توی سرپایینی تا می‌تواند گاز بخورد و سرعت و دور بگیرد. 

این روزها منتظر نتایج کنکور ارشدم هستم. اگر آن رشته‌ای که خوشم می‌آمد قبول شوم خب می‌روم پی اش. چشمم زیاد آب نمی‌خورد. آلترناتیوهای دیگر را می‌چینم جلوی خودم. هم آلترناتیوهای خیالی، هم شبه واقعی‌ها را. 

مثلن می‌گویم: خب از مهرماه می‌روم تعمیرگاه سر خیابان، شاگرد مکانیکی می‌شوم. یکی دو ماه آن‌جا کار می‌کنم تا جیک و پوک پراید و پژو و ماشین‌های سبک دستم بیاید. بعد از دو ماه می‌روم تعمیرگاه ماشین سنگین آن دست خیابان. دو سه ماه هم آن‌جا شاگردی می‌کنم تا بفهمم میل‌موج‌گیر تریلی ایویکو کجایش است. بعد می‌روم گواهینامه‌ی ون می‌گیرم، بعد می‌روم گواهینامه‌ی کامیونت و مینی‌بوس می‌گیرم. بعد از آن می‌روم گواهی‌نامه‌ی کامیون می‌گیرم. می‌شوم راننده‌ی جاده. بعد از چند ماه می‌نشینم فقط زبان می‌خانم و بعدش می‌روم گواهی‌نامه‌ی ترانزیت می‌گیرم. یک تریلی مرسدس بنز آکسور می‌خرم و می‌زنم به جاده‌های آسیا و اروپا. بار می‌زنم، از مرز بازرگان رد می‌شوم، کل ترکیه را زیر پا می‌گذارم، از یونان رد می‌شوم، جمهوری چک و اتریش را هم رد می‌کنم و توی اتوبان‌های آلمان برای خودم می‌رانم و جهان را در مشت خودم احساس می‌کنم. آن وسط‌ها شاید هم زن گرفتم. شاید هم نگرفتم. زن آدم بایست پایه باشد. باید همراه باشد. باید به تخت‌خاب عقب اتاق تریلی رضایت بدهد. همچین زنی مثل رانندگی تریلی آکسور فقط در خیال وجود داخلی دارد.

چند به شک می‌شوم. می‌گویم بروم سر کار. لذت پول درآوردن و دست آدم توی جیب خودش رفتن وسوسه‌ام می‌کند. این که خودم زور بزنم و چندرغاز دربیاورم و وقتی می‌روم کتابفروشی هر چه قدر که دلم می‌خاهد از پول خودم کتاب بخرم وسوسه‌ام می‌کند. اوضاعم برای کار جستن آن‌قدرها هم بد نیست. باید دل به کار بدهم فقط. ولی اگر بروم سر کار یعنی این که سرپایینی‌ها خداحافظ، یعنی این که خودم را با دور موتور حال حاضرم، با سرعت پیش رفتن زندگی‌ام در این روزها وارد سربالایی‌ها کنم. بهتر نیست کمی دیگر توی سرپایینی‌ها گاز بدهم؟ بهتر نیست کمی دیگر سرپایینی‌ها را کش بدهم؟! به قول امین هر چه‌قدر تو از فاصله‌ی دورتری شروع به دویدن کنی، در نقطه‌ی پرش، ارتفاع و طول بیشتری می‌توانی بپری.

شک می‌کنم. باید بی‌خیال مهندسی مکانیک شوم. بعد از این چند سال خوب فهمیده‌ام که چیزی از تویش درنمی‌آید. یعنی خب حال نداد آن قدر. خوش گذشت. ولی ادامه دادنش دیگر عاقلانه نیست برای من. رشته‌هایی که فکر می‌کنم می‌شود تویش به لذت رسید لیست می‌کنم: 2 تا بیشتر نیستند: یا بزنم توی خط علوم انسانی و جامعه‌شناسی بخانم، یا که در یک خط بینابینی راه بروم  بروم سیستم‌های اجتماعی اقتصادی بخانم. این که یک تصمیم کلان اجتماعی را بتوانی مدل‌سازی کنی، بتوانی به عدد تبدیل کنی، بتوانی پارامتر برایش تعیین کنی و بگویی که با این سیستم اجتماعی باید چه کار کرد از مکانیک و کار کردن در شرکت‌های ننگین ایران خودرو و سایپا یا کار کردن در شرکتی که باعث و بانی تمام عقب‌افتادگی‌های ماست(نفت) چیز جالب‌تری به نظر می‌آید. 

یک دوستی داشتم که می‌گفت هدف خوب هدفی است که هم‌زمان هم تو را به شوق بیاورد و هم تو را بترساند. خیال‌های آن هدف دلت را گرم کند و کنار گذاشتن خیلی چیزها برای رسیدن به آن هدف و احتمال شکست خوردنش دلت را به تپش بیندازد.

برای گاز دادن در سرپایینی جوانی دارد دیر می‌شود. 

اگر بخاهم بینابین راه بروم، باز هم خیلی چیزها هستند که باید بخانم‌شان. باید آمار و احتمال بخانم، باید روش تحقیق در عملیات بخانم، باید اقتصاد خرد و کلان بخانم و... 

نمی‌دانم، یک چیز دیگری هست که اذیتم می‌کند. اسمش را می‌گذارم خلسه‌ی جاده. وقتی آدم تنهایی می‌راند، وقتی که توی فضای ماشینش دیالوگی وجود ندارد، یک جور خلسه آدم را می‌گیرد. یک جورهایی نگاه آدم زُل می‌شود. خیال‌ها او را دربرمی‌گیرند. حواس پرت می‌شود. همه چیز جاده یک‌نواخت می‌شود. یک جورهایی خابت می‌برد. انگار جن‌زده می‌شوی. جاده تو را اسیر خودش می‌کند. مثل یک پری دریایی در یک دریای دور می‌ماند. خلسه‌ی جاده تو را می‌گیرد و می‌برد و تو در جاده پیش می‌روی ولی... یک آن چشم باز می‌کنی و می‌بینی که ناگوارترین اتفاقات افتاده‌اند و تو نابود شده‌ای. غرق شده‌ای...

اگر قرار باشد قید دست توی جیب رفتن را برای چند ماه بزنم و کمی بیشتر در سرپایینی زندگی‌ام گاز بدهم، وارد خلوت‌ترین دوران زندگی‌ام می‌شوم. دوره‌ای که دیگر نه مدرسه است، نه دانشگاه است و نه محل کار. نه هم‌کلاسی‌ای وجود دارد، نه همکاری و نه دوستان زیادی. دوستانی که بوده‌اند هر کدام رفته‌اند سی کار خودشان و سرشان به جایی دیگر گرم است... دوست ندارم اگر قرار است توی سرپایینی گاز بدهم و دور بگیرم گرفتار خلسه‌ی جاده شوم... تنها راندن، جالب نیست...ولی ای کاش به دوست داشتن نداشتن من بود...


  • پیمان ..

از بین کلمه‌هایی که این اواخر ملت در گوگل سرچ کرده‌اند و گوگل ردشان داده به این‌جا:

  • پیمان ..

Unknown

۳۰
مرداد

شهر متنی است که خیابان‌هایش فضاهایی مجاز برای تولید معانی‌اند، آن که در شهر پرسه می‌زند معانی پیشین شهر را می‌گیرد و معنای جدیدی می‌آفریند.

بام تهران هر معنایی که برای هر ننه‌قمری داشته باشد پسرک آن را از زنان و دختران و پسران خرامان در آن‌جا می‌گیرد و هضم می‌کند و تفاله‌اش فقط حسی از نفرت است که بالا می‌آید، نفرت جوانی که حشرش زده است بالا و هنوز شک دارد که برود خشونتی میراث برده شده از خیابان‌های تاریک را آب‌چکان کند در تن زنی 30ساله، شهناز نام، ماه‌رو نشان که از بدنش خلقی را از نفرت و خشونت نجات می‌دهد و طفلی را از دست به دهان ماندن یا که باز هم لولی‌وش خیابان‌ها باشد و نفرت از پس نفرت باشد که تنش را فرسوده و چشم‌هایش را خمار خاب کند.

آیا درکه همان شهر افسانه‌ها نیست؟ آیا آن چراغ‌های روشن به مانند فانوس‌های کور سو زن همان شهر رویایی کارتون‌های کودکی نیست؟ پسرک با عرق‌هایی چکنده بر تن آسفالت (این پوست پودرمال‌شده و بزک‌شده‌ی شهر، این تن عریان شهر که لمس‌کردنی‌ست) بدان‌جا که می‌رسد آیا نباید هیولاهایی چون شهر اشباح او را به مبارزه بخانند؟ هیولاها مهربان‌ند که می‌گذارند تمام فانوس‌ها و چراغ‌های گردسوز، تمام کرم‌های شب‌تاب، تمام صداهای آب و رودخانه، تمام شاعرانگی حسرت‌برانگیز فضا آن گونه در چشم‌های پسرک پرسه‌زن شهر خودنمایی کنند.

این شهر است. این بزگراه‌ها هستند. این کامیون‌ها هستند. پرسه‌زن‌های شبانه‌ی تن شهر. آن‌ها شهر را در خنک ترین لحظه‌هایش حس می‌کنند. با انگشت‌های بزرگ‌شان روی پوست شهر به سرعت می‌روند. شهر را قلقلک می‌دهند. شهر با صدایی زنانه خنده می‌زند. آن‌ها به خلسه می‌روند. پرسه‌زن‌های دیگر قربانیان به خلسه رفتن کامیون‌های شبانه‌ی شهر هستند...


  • پیمان ..

این خیابانه مستقیم می‌ری، می‌رسی به یه پیچ پیچی، تو می‌خوری می‌ری سمت چپ (با دستش سمت راست را نشان می‌دهد)،  بعد اون‌جا یه دوراهی بی، می پرسی بهت می‌گن چه طور باید بری...

@@@

  • پیمان ..

کهکشانی ها

۲۴
مرداد

آقای سازمان سنجش دست از سرم برنمی‌داشت. توی دامنه‌های کوه‌ها چند باری زنگ زده بود و من نفهمیده بودم و بعدش هم که به گردنه‌ها رسیدم ارتباطم با جهان بیرون قطع شد. نه موبایل آنتن می‌داد. نه خبری از رشته‌های موازی تیربرق‌ها بود و نه صدای ماشین‌ها و هیچ و هیچ. 2روز همین‌طور زنگ می‌زده به من و آقای مخابرات بهش می‌گفته که این بشر را نمی‌توانی بجویی. آقای سازمان سنجش به خانه هم زنگ می‌زده که کجاست، چه کار می‌کند، دقیقن کدام شهر رفته است. آن‌ها هم نمی‌دانستند من کجاام. روز سوم باز هم زنگ زد که بیا مصاحبه. آقای سازمان سنجش زرنگ‌بازی درمی‌آورد. فقط می‌گفت بیا و نمی‌گفت برای چه و به چه جرمی. مصاحبه واژه‌ی خوبی بود... عجله داشت. حتا راضی نبود یک روز استراحت کنم بعد بروم خدمتش. مطمئنم اگر در راه برگشت با مایلر شاخ‌به‌شاخ می‌شدم و جنازه‌ام می‌رفت قبرستان، باز هم آقای سازمان سنجش دست از سرم برنمی‌داشت و از جنازه‌ام پرس‌وجو می‌کرد. 

آقای سازمان سنجش خیلی دقیق بود. 2دقیقه در قرار ملاقات‌مان تاخیر داشتم. یعنی حراستِ پایینِ ساختمانِ مرگ بر آمریکا، خودعن‌پنداری‌اش گل کرده بود و ازم مشخصات زیرپوش بابام را هم برای اجازه‌ی ورود می‌خاست. آقای سازمان سنجش بعد از 2دقیقه با لحن شاکی زنگ زد که آقای فلانی مگر بهت نگفتم این ساعت این‌جا باش؟ کجایی؟ بهش گفتم که دم درم و صبر کنید. بعد رفتم بالا. برگه‌هایی داد که درش مشخصات خودم و خانواده‌ام و دوستانم و همه کسم را باید می‌نوشتم. نوشتم. بعد او شروع کرد به صحبت کردن. خیلی مهربانانه تهدیدم کرد. گفت خودت می‌دانی که چرا این‌جایی. مگر نه؟ گفتم تقریبن. به خاطر سابقه‌ی انجمن اسلامی‌ام. تعارف شابدولعظیمی کرد که نه، انجمن اسلامی باید باعث افتخار تو هم باشد. بعد گفت که راستش را بگو. اگر راستش را نگویی، اگر کمیته‌ای که حرف‌هایت را بررسی می‌کند تناقضی در حرف‌هایت پیدا کند، اگر با من صادق نباشی و من حس کنم که داری من را می‌پیچانی حق تحصیل در سطوح بالاتر ازت گرفته می‌شود. 

لبخند زدم و گفتم چشم. بعد برای این‌که نرم و راحت شروع کرده باشد از کنکور ارشدم پرسید. اوضاعم را بهش گفتم. گفت قبول نمی‌شوی جایی که. گفتم: آره. حالا شما چی را می‌خاهی مصاحبه کنی؟ خاستم بگویم احتمال محرومیت از سربازی‌ام هست؟ رها کردم. آقای سازمان سنجش خیلی جدی‌تر ازین حرف‌ها بود. دید سه شده است، قضیه را پیچاند که بله شما برای تحصیلات عالیه باید 2تا صلاحیت داشته باشی، یکی صلاحیت علمی و یکی صلاحیت عمومی. صلاحیت عمومی‌ات را من و کمیته باید بررسی کنیم و ربطی به رتبه‌ی کنکورت ندارد. آقای سازمان سنجش نام نداشت. شماره‌ی اتاقش 7بود. اتاق‌های دیگر هم بودند. وقتی رسیده‌ بودم پایینِ ساختمانِ مرگ بر آمریکا، 10-12نفر دیگر هم مثل من برای مصاحبه آمده بودند. از دانشگاه‌های غیر از دانشگاه تهران هم آمده بودند. 2-3تا دختر با مامان‌شان هم بودند. آن‌ها را که دیده بودم یک جور احساس تنها نبودن بهم دست داده بود و فهمیده بودم که آقای سازمان سنجش خیلی کارش وسیع‌تر از این حرف‌هاست. فرقم با آن‌ها این بود که آن‌ها را 2-3تا با هم برای مصاحبه صدا می‌کردند، من را تنهایی صدا کردند.

به خودم گفتم آن‌که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. ولی ته دلم لرزیدم که آخر چه محاسبه‌ای؟ آقای شماره‌ی 7 یک دسته ورق آ4 گذاشت جلویم. با خودکار سیاه سوال می‌نوشت و من باید با خودکار آبی جوابش را می‌نوشتم. در مدتی که من مشغول نوشتن جواب‌ها بودم، او می‌رفت و به رادیو گوش می‌داد. توی رادیو نمایندگان مجلس مشغول تعیین صلاحیت وزیر علوم بودند. تقارن جالبی بود که آقای شماره‌ی 7 ازش داشت لذت می‌برد فک کنم. توی رادیو مشغول تعیین صلاحیت وزیر، توی این اتاق هم من مشغول تعیین صلاحیت این پسره. 

سوال می‌نوشت. جوابم را می‌خاند. بعد می‌گفت پایین جوابت امضا کن. بعد از دل جوابم یک سوال دیگر درمی‌آورد. در مورد نشریه‌ها یک صفحه آ4 برایش پر کردم. چند تا اتهام هم زد. که تو باعث تحریک دانشجویان شده‌ای. تو  باعث التهاب شدی. تو دانشجوها را جمع کرده‌ای فلان‌جا که اعتراض کنند. من می‌نوشتم که خیر، من آدم کاریزماتیکی نیستم که بتوانم آدم‌ها را جمع کنم. خیر، من کارم قانونی بوده. حتا یک تذکر کتبی هم از دانشگاه نگرفته‌ام. خیر، من این‌کار را نکرده‌ام. خیر، من این قصد را نداشته‌ام. آقای شماره‌ی 7 راضی نمی‌شد. این جواب‌ها باب میلش نبودند. سوال بعدی‌اش تهدید می‌شد. می‌گفت فیلم‌هایت هست و می‌نوشت بدون طفره رفتن بگو که فلان روز از صبح تا شب چه کار کردی. می‌نوشتم که از صبح چه کار کرده‌ام، رفته‌ام امتحان دینامیک داده‌ام، بعد از دور نگاه کرده‌ام، بعد در فلان خیابان راه رفته‌ام، فلان چیز را نگاه کرده‌ام. او می‌خاند و می‌گفت اوهوم. حس می‌کردم دارم روی اعصابش دارم راه می‌روم. ولی من راستش را می‌نوشتم. نمی‌دانم چرا باور نمی‌کرد که من دارم راست می‌گویم. 

در مورد چند نفر ازم پرسید. در مورد زندگی مجازی‌ام پرسید. در مورد فیس‌بوکم پرسید که چرا زده‌ام ترکانده‌امش. مانده بودم برایش چطور توضیح بدهم. گفتم به دلایل خیلی شخصی. نمی‌دانستم باید چطور برایش توضیح بدهم که چند وقتی فیس‌بوک رفتنم این‌جوری شده بود که می‌رفتم سرک می‌کشیدم به زندگی آدم‌های مختلف که باهاشان فرند بودم، بعد ناخودآگاه خودم را باهاشان مقایسه می‌کردم و خودم را اذیت می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور بهش بگویم که توی فیس‌بوک قشنگ حس می‌کردم که هیچ ننه‌قمری برایم هیچ تره‌ای خرد نمی‌کند. نمی‌دانستم که چه‌طور بهش بگویم که دیگر حوصله‌ی خودآزاری نداشتم. او دنبال خیلی چیزهای دیگر بود...

وسطش آبدارچی طبقه برایم نسکافه آورد. آقای شماره‌ی 7 شکلات و بیسکوییت هم بهم تعارف کرد.

بیوگرافی‌ام را هم برایش نوشتم.

بعد از 90دقیقه پرسش و پاسخ بهم یک برگه‌ی سفید داد و دیکته کرد که این‌جانب فلانی فرزند فلانی به شماره شناسنامه‌ی فلان متعهد می‌شوم که... تعهدنامه‌ام را امضا کردم. بهش خسته نباشید گفتم و از ساختمانِ مرگ بر آمریکا زدم بیرون. 

حس خوبی نداشتم. باید می‌رفتم به کتابفروشی‌های حوالی کریم‌خان سر می‌زدم. به نشر چشمه. نشر ثالث. ولی از جلوی‌شان رد شدم. حس و حال‌شان را نداشتم. فحش و غر زدن‌های برای دیگران، غمپز روشنفکری در کردن و خود را مخالف وضع موجود نشان دادن برای دیگران، عزت و احترامش از آن دیگران، مصاحبه و تعهدنامه‌اش از آن من... روزنامه‌ها در مورد مجلس و کابینه‌ی دولت و کشتار در مصر نوشته بودند. حوصله‌شان را نداشتم. 

حس پرایدی را داشتم که دزدی در باکش را شکانده و به زور سعی کرده از باکش بنزین بکشد بیرون. بنزین بیرون نمی‌آید آن طوری که... فقط در باکم شکسته بود.


دل گرمی: عقاید نو کانتی از آن من/ شقایق نرماندی از آن تو...

  • پیمان ..

مَلِک

۱۹
مرداد
می‌دانی کجایش روی مخ آدم با کفش پاشنه‌میخی رژه می‌رود؟! آن‌جایش که می‌گفت "آن اول‌ها که آمده بودیم ایران، نانوایی‌ها به ما نان نمی‌دادند. ما با یک نانوائه رفیق شده بودیم. من بچه بودم. پتو دستم می‌گرفتم یواش یواشکی می‌رفتم توی نانوایی پتو را می‌دادم به نانوا. نان آن موقع 1تومان بود." بی‌هیچ نفرتی این را می‌گفت. بی‌هیچ کینه‌ای. انگار که طبیعی بوده که به‌ش نان نمی‌داده‌اند. انگار طبیعی بوده که ایرانی جماعت (ملت تو ای کوروش والا) این‌قدر عنینه بوده که نان را هم دریغ می‌کرده... اینش روی مخ آدم بود.
ملک نگهبان ساختمان در حال ساخت است. اولش که نشستیم پای حرف‌هایش بحث چاه کندن بود. چاه هم کنده بود. خیلی چاه کنده بود. می‌گفت، قدیم‌ها چاه‌ها را کله‌قندی می‌کندیم. چند ساله که دیگر کله‌قندی نمی‌کنیم. پسرعموهام چاه‌کن‌اند. طرف‌های امام حسین کار می‌کنند. آن‌طرف‌ها بساز بفروش‌ها خطری کار می‌کنند. مثلن برای ساختمان جدید چاه جدید نمی‌کنند. برمی‌دارند چاه خانه کلنگی قبلی را با لجن‌کش خالی می‌کنند. بعد پسرعموهای من یک سری دارو به دماغ‌شان می‌مالند، دستمال می‌بندند به صورت‌شان می‌روند همان چاه قبلی را بزرگ‌تر می‌کنند. 
ما مات و مبهوت نگاهش می‌کنیم. می‌گوید: برای پول چه کارها که نمی‌کنیم. و می‌خندد. ما هم می‌خندیم. 
- ملک چند سالته؟
- 40 سال.
- مطمئنی؟ بیشتری‌ها. چند ساله بودی آمدی ایران؟ آن زمان که آمدی، ایران جنگ بود؟ جنگ ایران و عراق؟
- نمی‌دانم. تاریخ تولدم را پشت قرآن نوشته‌اند. خانه‌ی پدرم است. توی مزارشریف. یادم نیست کی به دنیا آمدم. ولی آن موقع که آمدم تهرانپارس، از فلکه دوم به آن طرف خانه نبود. خاک‌سفید آشغالی بود. حکیمیه هم جنگل بود. نانوایی‌ها به ما نان نمی‌دادند. ما کارگری می‌کردیم. گرسنه بودیم. نان را گران‌تر از یک نانواییه می‌خریدیم. چون بخور بودیم زیاد ازش نان می‌خریدیم.
- چند تا بچه داری؟
- 5تا.
- مزارشریف‌اند؟
- آره. توی روستا. زنم و 5تا بچه‌هام با پدرم زندگی می‌کنند.
- بچه‌ها مدرسه می‌روند؟
- پیش ملای روستا می‌روند.
- تو این‌جا کار می‌کنی. بعد برای‌شان پول می‌فرستی؟
- ها بله.
- چطوری؟ با بانک؟
- نه. یک سری افغانی هستند هر 100هزار تومن، 1000تومن می‌گیرند پول را می‌برند مزارشریف. من از این‌جا زنگ می‌زنم مزارشریف به برادرم برود ازشان پول بگیرد!
ملک فاصله‌ها را به روز می‌گفت: از مزارشریف تا روستای ما 1 روز راه است. از مزارشریف تا کابل 2 روز راه است. امنیت نیست.
- آمریکا اومده خوب نشده؟
- آمریکا؟ نه بابا. ترسواند. از طالبان می‌ترسند. شب که می‌شود می‌روند توی پادگان‌های‌شان. 2متر با گونی پر از خاک حصار کشیده‌اند. بالایش هم سیم خاردار. باز هم می‌ترسند بیایند با طالبانی‌ها بجنگند. بدتر هم شده.
مراد را کشته‌اند. مراد را 1 ماه پیش کشته‌اند. مراد فامیل ملک بوده. رفته بوده افغانستان. با ماشین رفته بوده. از هرات که گذشته، طالبانی‌ها ماشین‌شان را گرفته بودند. او را معلوم نیست چرا، برده‌اند پشت دیوار و تتتتتق تتتتق تیرباران کرده‌اند. جنازه‌اش را تحویل همراه‌هایش داده‌اند. ملک عزادار هم بود. افغان‌ها رسم چهلم گرفتن ندارند. خودش گفت.
- بچه بزرگت چند سالشه؟
- 14سال. بعدیش 9سال. بعدیش 6سال. بعدیش 2سال. آخریه هم هنوز 1 سال نشده. ولی هنوز ندیدمش.
- چرا؟
- آخرین بار پارسال ماه رمضون رفتم مزارشریف. بعد از اون نرفتم.
- چرا؟
- با هواپیما رفتم. 3میلیون خرجم شد. خیلی زیاده. مراد هم که زمینی رفت اون جوری شد. می‌ترسم. پاسپورتم هم سوخته. اذیتم می‌کنند. سفارت ایران توی مزارشریف لُره. برای برگشتن اذیتم می‌کند...

  • پیمان ..