سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

شب تابستان

۱۸
شهریور
لامپ 100واتِ وسطِ قهوه‌خانه همه چیز را زرد کرده است. همه‌ی مردها در نور زرد ایستاده و نشسته‌اند. رفیع آن گوشه‌ کنار سماور بزرگش ایستاده است. دستمال یزدی به گردنش است و استکان‌ها را توی لگن مسی آب می‌کشد. 3تا نیمکت چوبی یک مربع نیمه‌تمام را وسط قهوه‌خانه ساخته‌اند. مردها روی نیمکت‌ها نشسته‌اند و حرف می‌زنند. بلند بلند حرف می‌زنند. گیلکی حرف می‌زنند. نصف حرف‌های‌شان را می‌فهم و نمی‌فهمم. مردها سیگار می‌کشند. دود سیگارشان را رو به بالا پف می‌کنند. دود شاخه شاخه می‌شود و می‌رود جایی در تاریکی قفسه‌های پشت گم می‌شود. قفسه‌ها بیشترشان خالی‌اند.
من کنار بابام نشسته‌ام. بابام 29سالش است. در قهوه‌خانه باز می‌شود. چند تا پشه و ایرج وارد می‌شوند. ایرج دوست باباست. شکمش بزرگ است. سبیلش چارلی چاپلینی است. می‌آید می‌نشیند کنار بابام. بهش سلام می‌کنم. بهم می‌گوید: سلام پسری. حالت خوبه؟
وسط قهوه‌خانه جعبه‌های میوه هستند جعبه‌ی گوجه محلی‌های سبز و کج و کوله و کیسه‌ی بادمجان محلی و خیار محلی‌های دراز. یک کیسه توپ پلاستیکی هم به‌شان تکیه داده شده است. دو تا مرد آن طرف نشسته‌اند و دارند دومینو بازی می‌کنند. شوهر عمه معین ته سیگارش را توی جاسیگاری کنار استکان نعلبکی‌های رفیع فشار می‌دهد. بعد می‌رود سراغ یخچال خانگی. یک بطری پارسی‌کولا برمی‌دارد. با دربازکنی که به در یخچال آویزان است درش را باز می‌کند. نوشابه پالاپی صدا می‌کند. سر می‌کشد. یک نفس سر می‌کشد. وقتی بطری را از دهانش می‌آورد پایین، هیچ نوشابه‌ای تویش باقی نمانده. من هاج و واج نگاهش می‌کنم. آروغ می‌زند و می‌فهمد که دارم نگاهش می‌کنم. بهم می‌خندد. در یخچال را باز می‌کند. در جایخی را باز می‌کند. تویش می‌گردد. یک بستنی کیم دوقلو بیرون می‌آورد و به سمتم می‌گیرد. هنوز هاج و واج نگاهش می‌کنم. چرا گریه نمی‌کند؟ من اگر این همه نوشابه را یکهویی بخورم اشکم درمی‌آید. می‌گوید: بستنی دوقلو. بخور.
می‌گیرم ازش. بستنی را باز می‌کنم و شروع می‌کنم به لیس زدن. آشغالش را نمی‌دانم چه کار کنم. به پای بابام می‌زنم که آشغال را چه کار کنم. پیت حلبی روغن را وسط قهوه‌خانه، کنار بادمجان و خیار و گوجه نشانم می‌دهد: بنداز تو اون. 
مردها بلند بلند حرف می‌زنند. هر کدام‌شان از چیزی حرف می‌زنند. رفیع سینی بزرگش را پر از استکان‌ چای می‌کند و راه می‌افتد سمت مردها. جلوی بابا می‌گیرد. بابا ازم می‌پرسد: چای می‌خوری؟ بستنی‌ام را تمام کرده‌ام. می‌گویم: نه. ولی بابا دو تا استکان برمی‌دارد. چای توی استکان سیاه است. می‌نشینم کنارش. استکان چای خیلی کوچک است. نصف استکان‌های مامان است. استکان بوی مزرعه‌های کنار جاده‌ی آسفالت را می‌دهد. بوی همان‌جایی را می‌دهد که با ماشین می‌پیچیم و می‌خاهیم برسیم به روستا. 
در باز می‌شود. پسر رفیع می‌آید تو. با خجالت می‌آید تو. یک پلاستیک قند به رفیع می‌دهد و سریع می‌دود می‌رود بیرون. هم‌سن من است. شوهرعمه معین صدایش می‌کند که کجا داری می‌ری؟ ایرج به گیلکی می‌گوید: بیا بگو ببینم خانم دکتر چی کارت کرد؟
رفیع می‌گوید: خانم دکتر نبود.
ایرج می‌گوید: منشیش هم خانم دکتر نبود؟
بعد چیزهای دیگری را بلند بلند می‌گویند و می‌خندند. من سر درنمی‌آوردم. به بابا می‌گویم: چی شده؟
بابا می‌گوید: پسر رفیع را ختنه کرده‌اند. رفیع ما رو چای مهمون کرده.
می‌گویم: ختنه یعنی چی؟
می‌گوید: بعدن بهت می‌گم.
ازم می‌پرسد: چای نمی‌خوری؟
سر تکان می‌دهم. استکان را سرریز می‌کند توی نعلبکی. فوت می‌کند. بعد به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: بخور. چای تازه‌ست. تازه‌چینه. 
می‌خورم. با قند می‌خورم. می‌پرسد: بازم می‌خوری؟ سر تکان می‌دهم که آره. باز هم قند می‌خورم. مامان نیست. مامان اگر بود نمی‌گذاشت با هر نعلبکی چای یک قند بخورم. بابا چیزی نمی‌گوید.
کمی می‌نشینیم. بابا از رفیع یک پلاستیک می‌گیرد و چند تا بادمجان محلی می‌اندازد تویش. بعد می‌برد می‌گذارد روی ترازوی کفه‌ای. خودش وزنش می‌کند. پولش را به رفیع می‌دهد. از قهوه‌خانه می‌آییم بیرون. 
خنکای هوا به صورتم می‌چسبد. صدای جیرجیرک‌ها از همه طرف بلند است. بابا دوچرخه‌ی فیلیپسش را تکیه داده به درخت انجیر جلوی مغازه. می‌رود سمت دوچرخه. از درخت انجیر دو تا انجیر پخته می‌کند. پوست می‌کند. یکی‌اش را می‌دهد به من و آن یکی را هم خودش دولپی می‌خورد. من دوست ندارم. نصفش را می‌خورم و بقیه را به خودش می‌دهم. دوچرخه‌اش را برمی‌دارد. تشک‌چه را روی میله‌ی وسط مرتب می‌کند. خودش سوار می‌شود. من می‌روم می‌ایستم روی نیمکت زیر درخت انجیر و از آن‌جا سوار دوچرخه می‌شوم. یک‌بری می‌نشینم روی تشکچه‌ی روی میله‌ی دوچرخه. با دو دستم فرمان را محکم می‌گیرم. بابا پا می‌زند. حرکت می‌کنیم. باد به صورتم می‌خورد. صدای زوزه‌ی شغال‌ها از دورها می‌آید. سگی از توی خانه‌ای می‌دود به سمت ما. من فرمان دوچرخه را محکم‌تر می‌گیرم. بابا می‌گوید چخه. و تندتر رکاب می‌زند. با ترس سرم را برمی‌گردانم و از زیر بغل بابا به پشت‌مان نگاه می‌کنم. سگ پارس می‌کند و بی‌خیال‌مان می‌شود. می‌خندم. بابا رکاب می‌زند. بوی شالیزارها و برنج‌های رسیده زیر دماغم می‌پیچد. آسمان آن دورها رعد و برق می‌زند.
- بابا، خدا ازمون عکس انداخت.
- آره. الان بارونم می‌یاد...
  • پیمان ..

Unknown

۱۸
شهریور
خیلی دوست دارم بگویم چون ندیدم حقیقت ره افسانه زدم. ولی پاری وقت‌ها ره افسانه زدن هم ناممکن می‌شود... فقط می‌بینم که نمی‌بینم.
  • پیمان ..

گرمای تو

۱۳
شهریور

آفتاب عصر تابستان چادرت را سرشار می‌کرد

آسفالت خیابان، هُرمِ تابناکش را زیر چادرت پنهان می‌کرد

نگاه‌های هیز مردان به قرص مهتابی‌ات، گرما را از گوش‌هایت به چادرت می‌فرستاد

و من سردم بود

من از ندانستن سردم بود

تو در پیاده‌روهایِ سرگردانیِ من، از میان درختان بی‌سایه‌ی حیرانی‌ام می‌گذشتی

و وا می‌ماندی از سوزِ بادِ بی‌رطوبتی که از نگاه‌هایم، کلمه‌هایم می‌وزید

من از پسِ خستگی چسبناک پیشانی‌ات

تنها باید جلویت زانو می‌زدم

گرمای خاک‌آلودِ دامنِ چادرت را به دست می‌گرفتم

و آن را می‌بوییدم

بوسیدن گرمای دست‌هایت و پیشانی‌ات

به اندازه‌ی خیالِ خریدن دو متر مربع خانه در این شهر

دور بود

  • پیمان ..

بولدوزر

۱۱
شهریور

بولدوزر

یک روز باید بنشینم عکس‌های مورد علاقه‌ام توی فلیکر را رمزگشایی کنم. باید بنشینم هر عکس را بگذارم جلویم، کلمه‌های کلیدی آن عکس را یادداشت کنم. شخصیت‌های توی عکس‌ها، مکان‌ها، زاویه‌ها، نورپردازی‌ها را یادداشت کنم. ویژگی‌های شخصیت‌های توی عکس‌ها، کارهای‌شان، لباس‌هایی که تن‌شان است، خندیدن‌های‌شان، حال و هوای‌شان، نگاه‌های‌شان، آدم‌های کنارشان و... همه را به کلمه تبدیل کنم و بعد بنشینم این کلمه‌ها را کنار هم بگذارم، موتیف‌ها (کلمات تکرارشونده) را پیدا کنم و بعد ببینم پیمانی که آن عکس‌ها را دوست داشته کی است، چی است، چی دوست دارد، چی روحش را پرواز می‌دهد. 

آن عکس‌ها، تک‌تک‌شان مثل لحظه‌های زندگی هستند، لحظه‌های آنی و جدا از هم. همه‌شان حکم امپرسیون را دارند. ولی می‌شود ازشان به یک کل رسید. به یک کلی که شاید غریب به نظر برسد، ولی هست، جزئی از خود آدم است. هر چیز که در جستن آنی، آنی. آدم همان چیزهایی است که دوست‌شان دارد. 

یک ویژگی عکس‌ها هستند که همیشه درگیرشان بوده‌ام. حتا عکس‌هایی که خودم گرفته‌ام با گذشت زمان دچار آن ویژگی می‌شوند. رویا برانگیز بودن، خیال‌انگیز بودن عکس‌ها. این که تو عکسی را می‌بینی، مجموعه‌ای از اشیاه و آدم‌ها در یک کادر محدود جلوی چشمت قرار می‌گیرند، اما دریافت تو از آن عکس چیزی بیش از آن کادر محدود است. یک زندگی است، تمام حجم لحظه‌های اطراف آن عکس است. تو فقط ثبت شدن یک لحظه را می‌بینی. فقط یک لحظه. ولی چیزی که در ذهنت شروع به جریان می‌کند مجموعه‌ای از لحظه‌هاست. فقط یک لحظه نیست. تو زندگی پیش و پس از آن عکس را هم در خودت حس می‌کنی. آن هم نه به شکلی ملموس، همیشه با یک هاله‌ی شیرین در ذهنت رشد می‌کند و پرداخته می‌شود...

چند تا عکس هست از یک دختر و پسر. نمی‌دانم کجایی‌اند. یعنی یادم نیست. حتا عکس‌های‌شان را هم که ذخیره کرده‌ام، اسم‌ عکاس را ذخیره نکرده‌ام. عکس‌ها قدیمی‌اند. اروپایی می‌خورند. موهای‌شان بور است. از یک روز گردش دیرین، خوب و شیرین‌شان است. از آن عکس‌ها که آن‌ها به طرز غریبی آزادند، دست در دست هم‌اند، کسی نیست، هم‌دیگر را معلوم است که دوست دارند، از چیزی نمی‌ترسند، (این از چیزی نمی‌ترسند را دوست دارم 3خط تکرار کنم. حتا وقتی با یک پسر می‌روم به یک پارک جنگلی باز می‌ترسم و منتظرم که یکی بیاید بهم گیر بدهد، پلیسی بیاید گیر بدهد که این‌جا چی می‌خاهی؟ همیشه هم هست. مثل آن‌شب که در زیر نور نورافکن پارک نشسته بودیم و می‌خاستیم چیزی بخوریم و آقای پلیس با الگانسش آمد و نوربالا توی بساط ما... عقلش نمی‌کشید که اگر قرار باشد خبری باشد زیر نورافکن پارک نمی‌شینیم کاری کنیم که... حالا تو بگیر اگر پسر و دختر باشیم چه قدر ترسناک‌تر است بودن‌...) توی کوه و جنگل‌اند. وسط تپه‌های سبزاند، مشغول عکس گرفتن از همدیگر‌اند، در حال دراز کشیدن، در حال فوت کردن یک گل قاصدک، در حال تکیه به ردیف پرچین‌های یک خانه‌ی روستایی. یک عکس‌شان بود پای یک تپه، یک بولدوزر عتیقه که یله و رها شده بود، دختره رفته بود پشت فرمان بولدوزر نشسته بود و عکس یادگاری انداخته بود. حس خوبی داشتم از آن عکس. همه‌ی لحظه‌های پیش و پس از آن عکس را با تمام حجم‌شان حس می‌کردم.

رفتم سرخه‌حصار. دلم می‌خاست راه بروم. ولی حوصله‌ی شهر و خیابان‌ها و پیاده‌روها را نداشتم. از پل آخر اتوبان رسالت گذشتم و انداختم توی سرخه‌حصار. از لابه‌لای کاج‌ها رد شدم. از پستی و بلندی بین درخت‌ها. همین‌جور رفتم. از حاشیه‌ی جاده‌ی جنگلی رد نشدم. همین‌جوری می‌خاستم از بین درخت‌ها رد شوم. همین‌جوری خودم را بالا کشیدم و رفتم. به یک جایی رسیدم که جاده‌ی جنگلی با گیت بسته شده بود. ورود ماشین‌ها ممنوع بود. از بین درخت‌ها رد شدم. نگهبان گیت من را دید یا ندید نمی‌دانم. همین‌جور بالاتر رفتم تا جایی رسیدم که سرخه‌حصار نرده‌کشی شده بود. بالای بالای سرخه‌حصار. همان‌جایی که پارک جنگلی از منطقه‌ی محافظت‌شده جدا می‌شد. حاشیه‌ی نرده‌های آهنی 2متری را گرفتم و از بین درخت‌ها رد می‌شدم. درخت‌های آن‌جا انبوه‌تر بودند. از آدمیزاد خبری نبود. فضای بین درخت‌ها پوشیده از کاج‌ها و برگ‌ها بود. فضا ترسناک‌تر بود. 2تا تکه سنگ دستم گرفته بودم که اگر گرازی چیزی حمله کرد بزنم توی ملاجش و از خودم دفاع کنم. بعد از انبوهی کاج‌ها به یک جای غریب رسیدم. آن طرف یک منبع آب بر پایه‌هایی چند متری بود. یک گودی بزرگ در زمین، مثل یک دریاچه‌ی بی‌آب کنده بودند. آن طرف‌تر یک بولدوزر بود. کندن آن گودال حتم کار همان بولدوزر بود. پایین‌تر ردیف کاج‌ها و انبوهی‌شان بود. سکوت بود. من بودم. بولدوزر بود و یکهو حس همان عکس بولدوزری که آن دختر باهاش عکس انداخته بود. 

فکرش را نمی‌کردم حس دیدن آن عکس، آن‌جا من را آن طور بگیرد.

از بولدوزر عکس انداختم. فضایی که درش بودم هیچ کم از عکسی که قبلن به عنوان یک حس ذخیره‌اش کرده بودم نداشت. برایم عجیب بود. آن عکس و حسش را فقط از پشت صفحه‌ی کامپیوتر لمس می‌کردم. ولی بعد از مدت‌ها خود واقعی‌اش را داشتم می‌دیدم. بولدوزر جلوی چشم من به عتیقگی و رویاانگیزی بولدوزر عکس آن دختر نبود. ولی به هر حال بولدوزری بود وسط جنگل. خاستم من هم سوار بولدوزر شوم و عکس بیندازم. ولی کی می‌خاست ازم عکس بیندازد؟!

  • پیمان ..

دانشکده فنی امیرآباد

این پاییز که بیاید دیگر حیاط دانشکده‌ی فنی را نمی‌بینم. 

نه این که حسرت بخورم که آه ای کاش باز هم ادامه داشت، ای کاش باز هم می‌توانستم دانشجو باشم، ای کاش هیچ وقت تمام نمی‌شد. نه. از این حسرت‌ها نه. یک حسرت ناگزیر. از این حسرت‌ها که یک دوره‌ای بود، گذشت و تمام شد. خوب یا بدش جای حسرت نیست. تمام شدنش، تکرار نشدنش است که مثل آسمانِ پاییزِ تهران دل آدم را می‌فشارد. حراست دانشکده فنی مثل آن نرده‌های سبز انقلاب سگ نگهبان نیستند. به آدم گیر نمی‌دهند. هر وقتی می‌توانم بروم فنی و توی حیاطش بنشینم. ولی این نشستن دیگر آن نشستن پارسال و پیرار سال و سال اول دانشجویی نیست. وقتی به دفترچه‌ی آبی که ترم اول دانشگا پُرش کردم نگاه می‌کنم خنده‌گریه‌ام می‌گیرد. یک جایی از همین حیاط دانشکده فنی نوشته‌ام. از آن روز که باران باریده بود و پاییز بود و برگ‌ریزان بود و زمین چمن بود و جلوی دانشکده مکانیک 2تا دختر و 2تا پسر داشتند خرس وسطی بازی می‌کردند... همان روز از حس عجیب راه رفتن و به صداها گوش دادن نوشته بودم و گفته بودم که چند سال بعد تصویرهایی که امروز دیده‌ام یادآوری‌شان تکانم می‌دهد.

این که گفته‌اند جوانی دوره‌ی سربالایی زندگی است و 40سالگی اوجش است و بعد از آن سرازیری است مزخرف‌ترین تمثیل زندگی است. به نظر من زندگی ماشین‌سواری است. ماشین‌سواری در یک جاده‌ی پر فراز و نشیب که منظره زیاد دارد و تمام سنگ‌ریزه‌های اطراف جاده‌اش معنا دارند، ولی آدم سوار ماشینش است و دارد به سرعت می‌راند و معنای هیچ کدام از سنگ‌ریزه‌های کنار جاده را نمی‌فهمد. یک چیز دیگر هم است. به نظرم جوانی سرپایینی جاده‌ی زندگی است. همان جایی از جاده است که ماشینت به زور زدن و فشردن پدال گاز نیاز چندانی ندارد. خودش دور می‌گیرد و می‌رود. سر همین سرپایینی بودن است که همه چیز سریع رد می‌شود. سرپایینی است و زور چندانی نباید بزنی و خوش می‌گذرد و زود می‌گذرد.

یک چیز دیگر هم هست. بعد از سرپایینی جوانی، یک سربالایی طولانی است. به ماشین زیر پایت بستگی دارد. ماشین زیر پای آدم‌ها فرق می‌کند. از همان اول جاده ماشین زیر پای‌شان فرق می‌کرده. بعضی‌ها از همان اول جاده خوش‌به‌حال‌شان بوده. ماشینی زیر پای‌شان است که سربالایی و سرپایینی برایش توفیری ندارد. یک نیش‌گاز می‌دهند و می روند. آن‌ها را ول‌شان کن. خدا هم ماچ‌شان کرده هم بغل‌شان کرده هم نشانده است‌شان روی پاهایش. 

ماشین زیر پای من و امثال من ماشینی نیست که بتواند سربالایی‌ها را مثل سرپایینی‌ها برود. باید دور داشته باشد. باید ته سرپایینی آن‌قدر دور گرفته باشد که بتواند سربالایی را با یک سرعت مناسب برود بالا. وا نماند. باید توی سرپایینی تا می‌تواند گاز بخورد و سرعت و دور بگیرد. 

این روزها منتظر نتایج کنکور ارشدم هستم. اگر آن رشته‌ای که خوشم می‌آمد قبول شوم خب می‌روم پی اش. چشمم زیاد آب نمی‌خورد. آلترناتیوهای دیگر را می‌چینم جلوی خودم. هم آلترناتیوهای خیالی، هم شبه واقعی‌ها را. 

مثلن می‌گویم: خب از مهرماه می‌روم تعمیرگاه سر خیابان، شاگرد مکانیکی می‌شوم. یکی دو ماه آن‌جا کار می‌کنم تا جیک و پوک پراید و پژو و ماشین‌های سبک دستم بیاید. بعد از دو ماه می‌روم تعمیرگاه ماشین سنگین آن دست خیابان. دو سه ماه هم آن‌جا شاگردی می‌کنم تا بفهمم میل‌موج‌گیر تریلی ایویکو کجایش است. بعد می‌روم گواهینامه‌ی ون می‌گیرم، بعد می‌روم گواهینامه‌ی کامیونت و مینی‌بوس می‌گیرم. بعد از آن می‌روم گواهی‌نامه‌ی کامیون می‌گیرم. می‌شوم راننده‌ی جاده. بعد از چند ماه می‌نشینم فقط زبان می‌خانم و بعدش می‌روم گواهی‌نامه‌ی ترانزیت می‌گیرم. یک تریلی مرسدس بنز آکسور می‌خرم و می‌زنم به جاده‌های آسیا و اروپا. بار می‌زنم، از مرز بازرگان رد می‌شوم، کل ترکیه را زیر پا می‌گذارم، از یونان رد می‌شوم، جمهوری چک و اتریش را هم رد می‌کنم و توی اتوبان‌های آلمان برای خودم می‌رانم و جهان را در مشت خودم احساس می‌کنم. آن وسط‌ها شاید هم زن گرفتم. شاید هم نگرفتم. زن آدم بایست پایه باشد. باید همراه باشد. باید به تخت‌خاب عقب اتاق تریلی رضایت بدهد. همچین زنی مثل رانندگی تریلی آکسور فقط در خیال وجود داخلی دارد.

چند به شک می‌شوم. می‌گویم بروم سر کار. لذت پول درآوردن و دست آدم توی جیب خودش رفتن وسوسه‌ام می‌کند. این که خودم زور بزنم و چندرغاز دربیاورم و وقتی می‌روم کتابفروشی هر چه قدر که دلم می‌خاهد از پول خودم کتاب بخرم وسوسه‌ام می‌کند. اوضاعم برای کار جستن آن‌قدرها هم بد نیست. باید دل به کار بدهم فقط. ولی اگر بروم سر کار یعنی این که سرپایینی‌ها خداحافظ، یعنی این که خودم را با دور موتور حال حاضرم، با سرعت پیش رفتن زندگی‌ام در این روزها وارد سربالایی‌ها کنم. بهتر نیست کمی دیگر توی سرپایینی‌ها گاز بدهم؟ بهتر نیست کمی دیگر سرپایینی‌ها را کش بدهم؟! به قول امین هر چه‌قدر تو از فاصله‌ی دورتری شروع به دویدن کنی، در نقطه‌ی پرش، ارتفاع و طول بیشتری می‌توانی بپری.

شک می‌کنم. باید بی‌خیال مهندسی مکانیک شوم. بعد از این چند سال خوب فهمیده‌ام که چیزی از تویش درنمی‌آید. یعنی خب حال نداد آن قدر. خوش گذشت. ولی ادامه دادنش دیگر عاقلانه نیست برای من. رشته‌هایی که فکر می‌کنم می‌شود تویش به لذت رسید لیست می‌کنم: 2 تا بیشتر نیستند: یا بزنم توی خط علوم انسانی و جامعه‌شناسی بخانم، یا که در یک خط بینابینی راه بروم  بروم سیستم‌های اجتماعی اقتصادی بخانم. این که یک تصمیم کلان اجتماعی را بتوانی مدل‌سازی کنی، بتوانی به عدد تبدیل کنی، بتوانی پارامتر برایش تعیین کنی و بگویی که با این سیستم اجتماعی باید چه کار کرد از مکانیک و کار کردن در شرکت‌های ننگین ایران خودرو و سایپا یا کار کردن در شرکتی که باعث و بانی تمام عقب‌افتادگی‌های ماست(نفت) چیز جالب‌تری به نظر می‌آید. 

یک دوستی داشتم که می‌گفت هدف خوب هدفی است که هم‌زمان هم تو را به شوق بیاورد و هم تو را بترساند. خیال‌های آن هدف دلت را گرم کند و کنار گذاشتن خیلی چیزها برای رسیدن به آن هدف و احتمال شکست خوردنش دلت را به تپش بیندازد.

برای گاز دادن در سرپایینی جوانی دارد دیر می‌شود. 

اگر بخاهم بینابین راه بروم، باز هم خیلی چیزها هستند که باید بخانم‌شان. باید آمار و احتمال بخانم، باید روش تحقیق در عملیات بخانم، باید اقتصاد خرد و کلان بخانم و... 

نمی‌دانم، یک چیز دیگری هست که اذیتم می‌کند. اسمش را می‌گذارم خلسه‌ی جاده. وقتی آدم تنهایی می‌راند، وقتی که توی فضای ماشینش دیالوگی وجود ندارد، یک جور خلسه آدم را می‌گیرد. یک جورهایی نگاه آدم زُل می‌شود. خیال‌ها او را دربرمی‌گیرند. حواس پرت می‌شود. همه چیز جاده یک‌نواخت می‌شود. یک جورهایی خابت می‌برد. انگار جن‌زده می‌شوی. جاده تو را اسیر خودش می‌کند. مثل یک پری دریایی در یک دریای دور می‌ماند. خلسه‌ی جاده تو را می‌گیرد و می‌برد و تو در جاده پیش می‌روی ولی... یک آن چشم باز می‌کنی و می‌بینی که ناگوارترین اتفاقات افتاده‌اند و تو نابود شده‌ای. غرق شده‌ای...

اگر قرار باشد قید دست توی جیب رفتن را برای چند ماه بزنم و کمی بیشتر در سرپایینی زندگی‌ام گاز بدهم، وارد خلوت‌ترین دوران زندگی‌ام می‌شوم. دوره‌ای که دیگر نه مدرسه است، نه دانشگاه است و نه محل کار. نه هم‌کلاسی‌ای وجود دارد، نه همکاری و نه دوستان زیادی. دوستانی که بوده‌اند هر کدام رفته‌اند سی کار خودشان و سرشان به جایی دیگر گرم است... دوست ندارم اگر قرار است توی سرپایینی گاز بدهم و دور بگیرم گرفتار خلسه‌ی جاده شوم... تنها راندن، جالب نیست...ولی ای کاش به دوست داشتن نداشتن من بود...


  • پیمان ..

از بین کلمه‌هایی که این اواخر ملت در گوگل سرچ کرده‌اند و گوگل ردشان داده به این‌جا:

  • پیمان ..

Unknown

۳۰
مرداد

شهر متنی است که خیابان‌هایش فضاهایی مجاز برای تولید معانی‌اند، آن که در شهر پرسه می‌زند معانی پیشین شهر را می‌گیرد و معنای جدیدی می‌آفریند.

بام تهران هر معنایی که برای هر ننه‌قمری داشته باشد پسرک آن را از زنان و دختران و پسران خرامان در آن‌جا می‌گیرد و هضم می‌کند و تفاله‌اش فقط حسی از نفرت است که بالا می‌آید، نفرت جوانی که حشرش زده است بالا و هنوز شک دارد که برود خشونتی میراث برده شده از خیابان‌های تاریک را آب‌چکان کند در تن زنی 30ساله، شهناز نام، ماه‌رو نشان که از بدنش خلقی را از نفرت و خشونت نجات می‌دهد و طفلی را از دست به دهان ماندن یا که باز هم لولی‌وش خیابان‌ها باشد و نفرت از پس نفرت باشد که تنش را فرسوده و چشم‌هایش را خمار خاب کند.

آیا درکه همان شهر افسانه‌ها نیست؟ آیا آن چراغ‌های روشن به مانند فانوس‌های کور سو زن همان شهر رویایی کارتون‌های کودکی نیست؟ پسرک با عرق‌هایی چکنده بر تن آسفالت (این پوست پودرمال‌شده و بزک‌شده‌ی شهر، این تن عریان شهر که لمس‌کردنی‌ست) بدان‌جا که می‌رسد آیا نباید هیولاهایی چون شهر اشباح او را به مبارزه بخانند؟ هیولاها مهربان‌ند که می‌گذارند تمام فانوس‌ها و چراغ‌های گردسوز، تمام کرم‌های شب‌تاب، تمام صداهای آب و رودخانه، تمام شاعرانگی حسرت‌برانگیز فضا آن گونه در چشم‌های پسرک پرسه‌زن شهر خودنمایی کنند.

این شهر است. این بزگراه‌ها هستند. این کامیون‌ها هستند. پرسه‌زن‌های شبانه‌ی تن شهر. آن‌ها شهر را در خنک ترین لحظه‌هایش حس می‌کنند. با انگشت‌های بزرگ‌شان روی پوست شهر به سرعت می‌روند. شهر را قلقلک می‌دهند. شهر با صدایی زنانه خنده می‌زند. آن‌ها به خلسه می‌روند. پرسه‌زن‌های دیگر قربانیان به خلسه رفتن کامیون‌های شبانه‌ی شهر هستند...


  • پیمان ..

این خیابانه مستقیم می‌ری، می‌رسی به یه پیچ پیچی، تو می‌خوری می‌ری سمت چپ (با دستش سمت راست را نشان می‌دهد)،  بعد اون‌جا یه دوراهی بی، می پرسی بهت می‌گن چه طور باید بری...

@@@

  • پیمان ..

کهکشانی ها

۲۴
مرداد

آقای سازمان سنجش دست از سرم برنمی‌داشت. توی دامنه‌های کوه‌ها چند باری زنگ زده بود و من نفهمیده بودم و بعدش هم که به گردنه‌ها رسیدم ارتباطم با جهان بیرون قطع شد. نه موبایل آنتن می‌داد. نه خبری از رشته‌های موازی تیربرق‌ها بود و نه صدای ماشین‌ها و هیچ و هیچ. 2روز همین‌طور زنگ می‌زده به من و آقای مخابرات بهش می‌گفته که این بشر را نمی‌توانی بجویی. آقای سازمان سنجش به خانه هم زنگ می‌زده که کجاست، چه کار می‌کند، دقیقن کدام شهر رفته است. آن‌ها هم نمی‌دانستند من کجاام. روز سوم باز هم زنگ زد که بیا مصاحبه. آقای سازمان سنجش زرنگ‌بازی درمی‌آورد. فقط می‌گفت بیا و نمی‌گفت برای چه و به چه جرمی. مصاحبه واژه‌ی خوبی بود... عجله داشت. حتا راضی نبود یک روز استراحت کنم بعد بروم خدمتش. مطمئنم اگر در راه برگشت با مایلر شاخ‌به‌شاخ می‌شدم و جنازه‌ام می‌رفت قبرستان، باز هم آقای سازمان سنجش دست از سرم برنمی‌داشت و از جنازه‌ام پرس‌وجو می‌کرد. 

آقای سازمان سنجش خیلی دقیق بود. 2دقیقه در قرار ملاقات‌مان تاخیر داشتم. یعنی حراستِ پایینِ ساختمانِ مرگ بر آمریکا، خودعن‌پنداری‌اش گل کرده بود و ازم مشخصات زیرپوش بابام را هم برای اجازه‌ی ورود می‌خاست. آقای سازمان سنجش بعد از 2دقیقه با لحن شاکی زنگ زد که آقای فلانی مگر بهت نگفتم این ساعت این‌جا باش؟ کجایی؟ بهش گفتم که دم درم و صبر کنید. بعد رفتم بالا. برگه‌هایی داد که درش مشخصات خودم و خانواده‌ام و دوستانم و همه کسم را باید می‌نوشتم. نوشتم. بعد او شروع کرد به صحبت کردن. خیلی مهربانانه تهدیدم کرد. گفت خودت می‌دانی که چرا این‌جایی. مگر نه؟ گفتم تقریبن. به خاطر سابقه‌ی انجمن اسلامی‌ام. تعارف شابدولعظیمی کرد که نه، انجمن اسلامی باید باعث افتخار تو هم باشد. بعد گفت که راستش را بگو. اگر راستش را نگویی، اگر کمیته‌ای که حرف‌هایت را بررسی می‌کند تناقضی در حرف‌هایت پیدا کند، اگر با من صادق نباشی و من حس کنم که داری من را می‌پیچانی حق تحصیل در سطوح بالاتر ازت گرفته می‌شود. 

لبخند زدم و گفتم چشم. بعد برای این‌که نرم و راحت شروع کرده باشد از کنکور ارشدم پرسید. اوضاعم را بهش گفتم. گفت قبول نمی‌شوی جایی که. گفتم: آره. حالا شما چی را می‌خاهی مصاحبه کنی؟ خاستم بگویم احتمال محرومیت از سربازی‌ام هست؟ رها کردم. آقای سازمان سنجش خیلی جدی‌تر ازین حرف‌ها بود. دید سه شده است، قضیه را پیچاند که بله شما برای تحصیلات عالیه باید 2تا صلاحیت داشته باشی، یکی صلاحیت علمی و یکی صلاحیت عمومی. صلاحیت عمومی‌ات را من و کمیته باید بررسی کنیم و ربطی به رتبه‌ی کنکورت ندارد. آقای سازمان سنجش نام نداشت. شماره‌ی اتاقش 7بود. اتاق‌های دیگر هم بودند. وقتی رسیده‌ بودم پایینِ ساختمانِ مرگ بر آمریکا، 10-12نفر دیگر هم مثل من برای مصاحبه آمده بودند. از دانشگاه‌های غیر از دانشگاه تهران هم آمده بودند. 2-3تا دختر با مامان‌شان هم بودند. آن‌ها را که دیده بودم یک جور احساس تنها نبودن بهم دست داده بود و فهمیده بودم که آقای سازمان سنجش خیلی کارش وسیع‌تر از این حرف‌هاست. فرقم با آن‌ها این بود که آن‌ها را 2-3تا با هم برای مصاحبه صدا می‌کردند، من را تنهایی صدا کردند.

به خودم گفتم آن‌که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. ولی ته دلم لرزیدم که آخر چه محاسبه‌ای؟ آقای شماره‌ی 7 یک دسته ورق آ4 گذاشت جلویم. با خودکار سیاه سوال می‌نوشت و من باید با خودکار آبی جوابش را می‌نوشتم. در مدتی که من مشغول نوشتن جواب‌ها بودم، او می‌رفت و به رادیو گوش می‌داد. توی رادیو نمایندگان مجلس مشغول تعیین صلاحیت وزیر علوم بودند. تقارن جالبی بود که آقای شماره‌ی 7 ازش داشت لذت می‌برد فک کنم. توی رادیو مشغول تعیین صلاحیت وزیر، توی این اتاق هم من مشغول تعیین صلاحیت این پسره. 

سوال می‌نوشت. جوابم را می‌خاند. بعد می‌گفت پایین جوابت امضا کن. بعد از دل جوابم یک سوال دیگر درمی‌آورد. در مورد نشریه‌ها یک صفحه آ4 برایش پر کردم. چند تا اتهام هم زد. که تو باعث تحریک دانشجویان شده‌ای. تو  باعث التهاب شدی. تو دانشجوها را جمع کرده‌ای فلان‌جا که اعتراض کنند. من می‌نوشتم که خیر، من آدم کاریزماتیکی نیستم که بتوانم آدم‌ها را جمع کنم. خیر، من کارم قانونی بوده. حتا یک تذکر کتبی هم از دانشگاه نگرفته‌ام. خیر، من این‌کار را نکرده‌ام. خیر، من این قصد را نداشته‌ام. آقای شماره‌ی 7 راضی نمی‌شد. این جواب‌ها باب میلش نبودند. سوال بعدی‌اش تهدید می‌شد. می‌گفت فیلم‌هایت هست و می‌نوشت بدون طفره رفتن بگو که فلان روز از صبح تا شب چه کار کردی. می‌نوشتم که از صبح چه کار کرده‌ام، رفته‌ام امتحان دینامیک داده‌ام، بعد از دور نگاه کرده‌ام، بعد در فلان خیابان راه رفته‌ام، فلان چیز را نگاه کرده‌ام. او می‌خاند و می‌گفت اوهوم. حس می‌کردم دارم روی اعصابش دارم راه می‌روم. ولی من راستش را می‌نوشتم. نمی‌دانم چرا باور نمی‌کرد که من دارم راست می‌گویم. 

در مورد چند نفر ازم پرسید. در مورد زندگی مجازی‌ام پرسید. در مورد فیس‌بوکم پرسید که چرا زده‌ام ترکانده‌امش. مانده بودم برایش چطور توضیح بدهم. گفتم به دلایل خیلی شخصی. نمی‌دانستم باید چطور برایش توضیح بدهم که چند وقتی فیس‌بوک رفتنم این‌جوری شده بود که می‌رفتم سرک می‌کشیدم به زندگی آدم‌های مختلف که باهاشان فرند بودم، بعد ناخودآگاه خودم را باهاشان مقایسه می‌کردم و خودم را اذیت می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور بهش بگویم که توی فیس‌بوک قشنگ حس می‌کردم که هیچ ننه‌قمری برایم هیچ تره‌ای خرد نمی‌کند. نمی‌دانستم که چه‌طور بهش بگویم که دیگر حوصله‌ی خودآزاری نداشتم. او دنبال خیلی چیزهای دیگر بود...

وسطش آبدارچی طبقه برایم نسکافه آورد. آقای شماره‌ی 7 شکلات و بیسکوییت هم بهم تعارف کرد.

بیوگرافی‌ام را هم برایش نوشتم.

بعد از 90دقیقه پرسش و پاسخ بهم یک برگه‌ی سفید داد و دیکته کرد که این‌جانب فلانی فرزند فلانی به شماره شناسنامه‌ی فلان متعهد می‌شوم که... تعهدنامه‌ام را امضا کردم. بهش خسته نباشید گفتم و از ساختمانِ مرگ بر آمریکا زدم بیرون. 

حس خوبی نداشتم. باید می‌رفتم به کتابفروشی‌های حوالی کریم‌خان سر می‌زدم. به نشر چشمه. نشر ثالث. ولی از جلوی‌شان رد شدم. حس و حال‌شان را نداشتم. فحش و غر زدن‌های برای دیگران، غمپز روشنفکری در کردن و خود را مخالف وضع موجود نشان دادن برای دیگران، عزت و احترامش از آن دیگران، مصاحبه و تعهدنامه‌اش از آن من... روزنامه‌ها در مورد مجلس و کابینه‌ی دولت و کشتار در مصر نوشته بودند. حوصله‌شان را نداشتم. 

حس پرایدی را داشتم که دزدی در باکش را شکانده و به زور سعی کرده از باکش بنزین بکشد بیرون. بنزین بیرون نمی‌آید آن طوری که... فقط در باکم شکسته بود.


دل گرمی: عقاید نو کانتی از آن من/ شقایق نرماندی از آن تو...

  • پیمان ..

مَلِک

۱۹
مرداد
می‌دانی کجایش روی مخ آدم با کفش پاشنه‌میخی رژه می‌رود؟! آن‌جایش که می‌گفت "آن اول‌ها که آمده بودیم ایران، نانوایی‌ها به ما نان نمی‌دادند. ما با یک نانوائه رفیق شده بودیم. من بچه بودم. پتو دستم می‌گرفتم یواش یواشکی می‌رفتم توی نانوایی پتو را می‌دادم به نانوا. نان آن موقع 1تومان بود." بی‌هیچ نفرتی این را می‌گفت. بی‌هیچ کینه‌ای. انگار که طبیعی بوده که به‌ش نان نمی‌داده‌اند. انگار طبیعی بوده که ایرانی جماعت (ملت تو ای کوروش والا) این‌قدر عنینه بوده که نان را هم دریغ می‌کرده... اینش روی مخ آدم بود.
ملک نگهبان ساختمان در حال ساخت است. اولش که نشستیم پای حرف‌هایش بحث چاه کندن بود. چاه هم کنده بود. خیلی چاه کنده بود. می‌گفت، قدیم‌ها چاه‌ها را کله‌قندی می‌کندیم. چند ساله که دیگر کله‌قندی نمی‌کنیم. پسرعموهام چاه‌کن‌اند. طرف‌های امام حسین کار می‌کنند. آن‌طرف‌ها بساز بفروش‌ها خطری کار می‌کنند. مثلن برای ساختمان جدید چاه جدید نمی‌کنند. برمی‌دارند چاه خانه کلنگی قبلی را با لجن‌کش خالی می‌کنند. بعد پسرعموهای من یک سری دارو به دماغ‌شان می‌مالند، دستمال می‌بندند به صورت‌شان می‌روند همان چاه قبلی را بزرگ‌تر می‌کنند. 
ما مات و مبهوت نگاهش می‌کنیم. می‌گوید: برای پول چه کارها که نمی‌کنیم. و می‌خندد. ما هم می‌خندیم. 
- ملک چند سالته؟
- 40 سال.
- مطمئنی؟ بیشتری‌ها. چند ساله بودی آمدی ایران؟ آن زمان که آمدی، ایران جنگ بود؟ جنگ ایران و عراق؟
- نمی‌دانم. تاریخ تولدم را پشت قرآن نوشته‌اند. خانه‌ی پدرم است. توی مزارشریف. یادم نیست کی به دنیا آمدم. ولی آن موقع که آمدم تهرانپارس، از فلکه دوم به آن طرف خانه نبود. خاک‌سفید آشغالی بود. حکیمیه هم جنگل بود. نانوایی‌ها به ما نان نمی‌دادند. ما کارگری می‌کردیم. گرسنه بودیم. نان را گران‌تر از یک نانواییه می‌خریدیم. چون بخور بودیم زیاد ازش نان می‌خریدیم.
- چند تا بچه داری؟
- 5تا.
- مزارشریف‌اند؟
- آره. توی روستا. زنم و 5تا بچه‌هام با پدرم زندگی می‌کنند.
- بچه‌ها مدرسه می‌روند؟
- پیش ملای روستا می‌روند.
- تو این‌جا کار می‌کنی. بعد برای‌شان پول می‌فرستی؟
- ها بله.
- چطوری؟ با بانک؟
- نه. یک سری افغانی هستند هر 100هزار تومن، 1000تومن می‌گیرند پول را می‌برند مزارشریف. من از این‌جا زنگ می‌زنم مزارشریف به برادرم برود ازشان پول بگیرد!
ملک فاصله‌ها را به روز می‌گفت: از مزارشریف تا روستای ما 1 روز راه است. از مزارشریف تا کابل 2 روز راه است. امنیت نیست.
- آمریکا اومده خوب نشده؟
- آمریکا؟ نه بابا. ترسواند. از طالبان می‌ترسند. شب که می‌شود می‌روند توی پادگان‌های‌شان. 2متر با گونی پر از خاک حصار کشیده‌اند. بالایش هم سیم خاردار. باز هم می‌ترسند بیایند با طالبانی‌ها بجنگند. بدتر هم شده.
مراد را کشته‌اند. مراد را 1 ماه پیش کشته‌اند. مراد فامیل ملک بوده. رفته بوده افغانستان. با ماشین رفته بوده. از هرات که گذشته، طالبانی‌ها ماشین‌شان را گرفته بودند. او را معلوم نیست چرا، برده‌اند پشت دیوار و تتتتتق تتتتق تیرباران کرده‌اند. جنازه‌اش را تحویل همراه‌هایش داده‌اند. ملک عزادار هم بود. افغان‌ها رسم چهلم گرفتن ندارند. خودش گفت.
- بچه بزرگت چند سالشه؟
- 14سال. بعدیش 9سال. بعدیش 6سال. بعدیش 2سال. آخریه هم هنوز 1 سال نشده. ولی هنوز ندیدمش.
- چرا؟
- آخرین بار پارسال ماه رمضون رفتم مزارشریف. بعد از اون نرفتم.
- چرا؟
- با هواپیما رفتم. 3میلیون خرجم شد. خیلی زیاده. مراد هم که زمینی رفت اون جوری شد. می‌ترسم. پاسپورتم هم سوخته. اذیتم می‌کنند. سفارت ایران توی مزارشریف لُره. برای برگشتن اذیتم می‌کند...

  • پیمان ..

قبله های متقاطع

من از امام زمان ترسیدم.
امام زمان آدمی بود که قرار بود بیاید همه‌ی مشکلات را برطرف کند. عدل و عدالت را گسترش بدهد. ظلم را ریشه‌کن کند. کاری کند که مردم با هم‌دیگر مهربان باشند. حرام‌لقمه نباشند. بداخلاق نباشند. یعنی خب، هیچ کس نمی‌گفت که قرار است دقیقن چه خوبی‌هایی با آمدن امام زمان اتفاق بیفتد. ولی هر پلیدی اجتماعی که می‌دیدی می‌توانستی معکوسش کنی و بگویی اگر امام زمان بیاید این خوب می‌شود. جوری می‌شود که کسی آزار نبیند. اما امام زمانی که قرار بود بیاید، بیش از امام صلح و دوستی، امام جنگ و ستیز بود. ما قرار بود یار امام زمان بشویم. امام زمان 313 یار داشت که 50نفرشان زن بودند و بقیه مرد بودند و بیشترشان جوانانی اهل ایران زمین بودند. هر کدام از این 313 نفر افراد قدرتمندی بودند که فرماندهی بخشی از سپاه امام زمان را به دست می‌گرفتند و به جنگ سفیانی می‌رفتند. سفیانی آدم ترسناکی بود. چشم‌هایش روی پیشانی‌اش بودند. او خون‌ها می‌ریخت. تا مکه و مدینه پیش می‌رفت. جهان در خون و ظلم فرو می‌رفت. امام زمان او را شکست می‌داد. اما این تازه شروع جنگ‌هایش می‌شد. او می‌رفت تا ساحل شرقی مدیترانه. حضرت عیسا هم ظهور می‌کرد و پشتش نماز جماعت می‌خاند. رومی‌ها و مسیحیان شورش می‌کردند. یک جنگ عظیم بین مسلمانان و رومیان به راه می‌افتاد و بعد از کشته شدن شاید میلیون‌ها آدم صلح و صفا برقرار می‌شد... قصه‌ی جنگ‌ها خیلی طولانی بود. همیشه تا آخر زنگ طول می‌کشید و ادامه‌اش به کلاس بعد موکول می‌شد. ما قرار بود یار امام زمان شویم. من هم قرار بود یار امام زمان بشوم. قرار بود درسم را خوب بخانم. قوی بشم. باتدبیر و باهوش بشوم. آن‌قدر زرنگ و قدرتمند که بتوانم فرمانده شوم. اما همیشه می‌ترسیدم. مخصوصن وقتی از سفیانی تعریف می‌کردند. مخصوصن وقتی می‌گفتند آیت‌الله بهلول سفیانی را مشاهده کرده. ظهور نزدیک است... جنگ‌ها در راه‌اند... همیشه ته دلم این سوال بود که چرا باید منتظر امام زمان بود؟ نیاید اوضاع آرام‌تر است که...
یک بار توی مدرسه دعوایم شد. بخشی برای خودش هرکولی بود. وقتی روبه‌روی هم می‌ایستادیم قد من تا سینه‌اش بود. یادم نمی‌آید چه حرف زوری زد که زیر بار نرفتم و او هم گرفت من را خیلی راحت کتک زد. بعد از آن به خودم گفتم تو عرضه‌ی دفاع کردن از خودت را نداری. می‌خاهی بروی بجنگی؟! با خودم رو رواست شدم که من از جنگ و دعوا بدم می‌آید...
بعدها دیدم بعضی از آدم‌هایی که می‌گفتند بیاییم یار امام زمان بشویم، و همیشه وقتی می‌خاستند دعا کنند می‌گفتند خدایا در ظهور امام زمان تعجیل بفرما، آدم‌های خوبی هم از کار درنیامدند. دیدم خیلی‌های‌شان بیشتر از صلح وصفا همان جنگ و دعوا و بزن بزن را می‌خاهند...
گفتم خب من از آن 313 نفر نیستم. بنشینم و دنباله‌ی کار خویش گیرم و شروع کردم به نوشتن قوانین زندگی خودم و بی‌خیال خیلی چیزها شدم.
داشتم به احکام نماز عید فطر نگاه می‌کردم. نوشته بود: "این نماز در زمان حضور امام(علیه السلام) واجب است و باید به جماعت خوانده شود، ولی در زمان ما که امام(علیه السلام) غایب است مستحب می باشد و می توان آن را به جماعت یا فرادی خواند."
خب لحظه‌ای به این فکر کردم که الان امام زمان ظهور کرده و آن جنگ و جدل‌های لعنتی هم تمام شده‌اند رفته‌اند پی کارشان. (سطح خیال‌پردازی را داری؟!) روایت‌هایی که گفته بودند هم درست دربیاید و مقر حکومتش در کوفه باشد. این که نماز عید فطر واجب است، یعنی این که همه باید بروند کوفه پشت امام زمان بایستند و نماز عید فطر بخانند دیگر؟ تو دلم گفتم عجب چیز جالبی می‌شود. یعنی به خاطر نماز عید فطر یک سری سفرها و مسافرت‌ها به دین اسلام اضافه می‌شود. حالا همه که نمی‌توانند از تهران بروند به کوفه. ولی مثلن آن موقع که امام زمان بیاید لامبورگینی می‌شود پراید ملت. ملت سوار لامبورگینی می‌شوند، با سرعت 400کیلومتر برساعت، 4-5ساعته خودشان را می‌رسانند به کوفه. بعد نماز عید فطر واجب می‌شود... یعنی همه‌ی مسلمان‌ها کنار هم می‌ایستند. دریایی از آدم می‌شوند... مثل حج می‌شود. یک جور دریای دوار انسانی که آدم دوست دارد خودش را پرتاب کند بین آن‌ها و هستی‌اش نیست شود و نیستی‌اش یک هست بزرگ، خیلی بزرگ. مثل مسجدالحرام می‌شود به وقت نماز که به نظرم یکی از زیبایی‌های وجود بشریت است. چیز قشنگی باید بشود...
حداقل از نماز عید فطر تهران در سال 1392 با آن قبله‌های متقاطع ملت چیز قشنگ‌تری باید بشود... همه رو به یک قبله خاهند ایستاد...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۸ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۲۲
  • ۳۰۵ نمایش
  • پیمان ..

پل

پل سازه‌ای است برای وصال. 

رودخانه‌ای در بین بوده، مردمی در 2 طرف از هم دور بوده‌اند و برای رفت‌وآمد باید کیلومترها راه می‌رفته‌اند، 2تا عاشق همیشه می‌نشسته‌اند 2 طرف رودخانه و به هم نگاه می‌کرده‌اند و حسرت فقط یک لحظه وصال را می‌خورده‌اند، اصلن 2 ساحل رود در حسرت ارتباط با هم بوده‌اند، همه‌ی این‌ها بوده‌اند، خیلی چیزهای دیگر هم بوده‌اند، همه دست به دست هم داده‌اند و پل‌ها اختراع شده‌اند. 

می‌گویند در جهان مدرن پل‌ها سازه‌هایی هستند برای عبور از موانع فیزیکی. 

به نظر من در دنیای قشنگ نو هنوز هم پل‌ها سازه‌هایی هستند برای وصال. برای وصل شدن 2 تپه. برای وصل شدن 2تکه از یک جاده که مانعی فیزیکی بین‌شان است. دنیای قشنگ نو دنیای موانع فیزیکی است ولی پل‌ها هنوز برای وصال آمده‌اند.

ما آدم‌ها دائم در حال ساختن پل‌ایم. از آدمی خوش‌مان می‌آید. آن آدم هم ازمان خوشش می‌آید. شروع می‌کنیم به پل ساختن. ما دوست داریم که پل بسازیم. دوست داریم که جزیره‌های‌مان از جزیره‌بودن دربیایند. دوست داریم که هی پل بسازیم. هی بده‌بستان کنیم. هی ماشین‌ها (کلمات، احساسات، تجربه‌های مشترک) بین پل‌های‌مان در حال رفت‌وآمد باشند. دوست داریم با جزیره‌های بیشتر ارتباط برقرار کنیم... دنیای قشنگ نو دنیای پل‌هاست. دیگر اقیانوس‌های بین جزیره‌های ما آدم‌ها مهم نیستند. دیگر گذشت آن زمان که 2نفر بنشینند 2 طرف رود و حسرت یک لحظه وصال را بخورند. فقط کافی است که بخاهیم. پل‌های معلق به سرعت می‌توانند شکل بگیرند. فقط کافی است که بخاهیم با جزیره‌ی دیگری رابطه داشته باشیم، به آنی پل ساخته می‌شود و ماشین‌ها هستند که شروع می‌کنند به حمل و نقل عقاید، احساسات، کلمات، تجربه‌های مشترک و...

اما... 

آدم‌های دیگری هستند که از زیر پل‌ها رد می‌شوند. آن‌ها به راه خودشان می‌روند. برای‌شان مهم نیست و مهم هم نباید باشد که آن پل بالای سر بین کدام 2تپه، بین کدام 2ساحل، بین کدام 2سوی یک جاده، بین کدام 2 جزیره ساخته شده است. پلی است که ساخته شده و همین که مزاحم راه‌شان نیست کافی است. اما این روزها نوع دیگری از تصادف‌ در خیابان‌ها و بزگراه‌ها و پل‌ها تکرار می‌شود که مربوط به خود پل‌ها نیست. مربوط به ماشین‌های روی پل‌ها است:

مثلن: واژگونی کامیون حامل آجر بر روی پراید در بزرگراه آزادگان

یا این‌جا: پرواز کامیون در بزرگراه ستاری

برای کسانی که در حوالی پل‌ها در حال رفت‌وآمد‌اند، احساسات، کلمات و تجربه‌های مشترکی که از روی پل‌ها در حال عبور و مروراند خودشان به یک خطر دارد تبدیل می‌شود!


  • پیمان ..

چند وقتی است کتاب نمی‌خانم. یعنی دوست دارم کتاب بخانم. ولی کتابخانه‌ی مرکزی دانشگا تابستان‌ها تعطیل است. هنوز هم نمی‌فهمم چرا باید کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران در طول تابستان تعطیل باشد. به هر حال وقتی هم که دوباره باز بشود دیگر من نمی‌توانم ازش کتابی قرض بگیرم. کارت دانشجویی‌ام را باید پس بدهم و گواهی فارغ‌التحصیلی‌ام را بگیرم و بروم دنبال خدمت به نظام. دوست دارم کتاب بخانم. ولی پولش را ندارم. واقعن پولش را ندارم. هفته‌ی پیش با حمید رفتیم به یک کتابفروشی. بسیار مصمم بودم که حتمن یک کتاب بخرم. مثلن دوست داشتم یک رمان که بتواند با روحم بازی کند بخرم. یا که کتاب انسان‌شناسی شهری ناصر فکوهی را بخرم بنشینم بخانم. ولی خب هر چه بیشتر در کتابفروشی می‌چرخیدم و به پشت جلدها نگاه می‌کردم اشتیاقم کم و کمتر می‌شد. کم‌کم شروع کردم به فحش دادن. مثلن به این مترجم‌های تخمه‌سگی که زرت و زرت برداشته بودند کتاب‌های موراکامی را ترجمه کرده بودند فحش دادم. موراکامی هم فاحشه شده رفته. از هر داستانش شونصد تا ترجمه هست و تو نمی‌توانی با اشتیاق منتظر کتاب جدیدش باشی. ایرانی‌ها تخصص عجیبی در فاحشه کردن دارند. فاحشه کردن مکان‌ها، فاحشه کردن آدم‌ها، فاحشه کردن نظریه‌ها. وقتی یک سوراخی پیدا می‌کنند همگی بهش هجوم می‌آورند. انگار به جز آن سوراخ دیگر توی دنیا چیزی برای کشف و شهود و لذت پیدا نمی‌شود. این سوراخ می‌تواند تنگه‌واشی فیروزکوه باشد، طبیعت جنگل عباس‌آباد باشد، هاروکی موراکامی باشد و... این مکان‌ها و آدم‌ها فاحشه شده‌اند. آدم باید خیلی درب و داغان باشد که به فاحشه‌ها رجوع کند. در یک دوره‌ای همه به یک سوراخ علاقه‌مند می‌شوند و خب فاحشه می‌کنند سوژه‌شان را دیگر.

گور پدرشان. من کتاب تاریخ بیهقی و شیاطین را از نمایشگاه کتاب خریده بودم. ولی با توجه به خلق تنگ این روزهایم و کمبود حوصله‌ی ناشی از فقدان یک خبر خوش در زندگی حوصله‌ی خاندن‌شان را ندارم. کتاب‌های کت و کلفتی هم هستند خب. توی همین هیر و ویرها بودم که دیدم کتاب "دوباره از همان خیابان‌ها"ی بیژن نجدی گوشه‌ی اتاقم افتاده دارد خاک می‌خورد. باز کردم و شروع کردم به خاندن و وااای... وااای آقای بیژن نجدی. باورم نمی‌شد خاندن دوباره‌ی یک مجموعه داستان این طور حالی به حالی‌ام کند. باورم نمی‌آمد یک نفر با جملات آن‌چنان شاعرانه که پر است از حسن تعبیرها و حس‌آمیزی‌ها آن طور مجذوبم کند. من حوصله‌ی خاندن شعر ندارم. این روزها بدتر. شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند. ولی اکثر شاعران حال حاضر و زنده‌ای که کتاب چاپ می‌کنند به نظرم آدم‌های اسکولی هستند. چند نفر هم‌سن‌وسال خودم هستند که شعر می‌گویند. هیچ وقت به‌شان حسودیم نمی‌شود که آه این‌ها در چه جهانی به سر می‌برند و من در چه جهانی. بیشتر دلم برای‌شان می‌سوزد. به نظرم بیشتر دچار پریشانی‌های نوجوانان 15-16ساله‌اند تا یک شاعر یا هر چیزی. شعر هم فاحشه شده رفته. باور کن... ول کن. بیژن نجدی را بپرست.

داستان به داستان خاندم و بعد رسیدم به داستان آخر. همان داستانی که نابودم کرد. یعنی خب داستان‌های قبلی هم تا حد پرستیدن من را نابود کرده بودند. داستان یکی مانده به آخر قصه‌ی شهادت مرتضا بود و لعنتی لعنتی... و داستان آخر هم قصه‌ی پسر مرتضا و زنش و مرتضایی که دیگر نبود و چه اندوهی داشت آن داستان آخر. چه اندوه پنهانی داشت آن داستان آخر.

همه‌ی این‌ها به کنار. توصیفی که داستان با آن شروع می‌شد:

"آن طرف برف‌پاک‌کن، تاریکی روی چراغ‌های اتومبیل سوراخ شده بود و باران روی همان سوراخ‌های روشن با قد کوتاهش می‌بارید. جاده کمی دورتر از خزر با آسفالت خیس، آن‌قدر سیاه بود که گاهی روشنی چراغ‌ها فراموش می‌شد، همان‌طور که در آن همه سروصدای باران کسی نمی‌توانست صدای دریا را به یاد آورد... طاهر سرش را روی زانوی مادرش، روی تکان‌هی خواب‌آور پیکان گذاشته بود. تاریکی پشت اتومبیل آینه را پر کرده بود.

-خیلی مونده!

راننده به خاطر تونل پاهایش را از روی پدال گاز برداشت، دکمه‌ی برف‌پاک‌کن را پایین زد و باران ناگهان نبارید. 

تونل با سقفی از چراغ‌های دور به دور رنگ زرد خودش را می‌ریخت، اتومبیل برمی‌داشت، دوباره می‌ریخت، باز هم برش می‌داشت و صورت طاهر با آن پوستی که حالا حالاها به فکر مو درآوردن نبود گاهی دیده می‌شد گاهی هم نه..." (دوباره از همان‌خیابان‌ها/ بیژن نجدی/ نشر مرکز/ ص 194)

همین چند خط من را پرت کردند به یک روز و یک روزگار دیگری. خودم هم باورم نمی‌شد. یعنی هزار دقیقه فیلم هم بیاوری نشانم بدهی بعید است که بتوانند کاری که این چند خط توصیف بیژن نجدی با من کرد بکنند. می‌دانی چه می‌خاهم بگویم؟ می‌خاهم بگویم این بیژن نجدی اعجوبه است. این چند خط توصیف را انگار کن توی یک فیلم. نه. قابل مقایسه نیست با حسی که او با چند خط توصیفش القا می‌کند. من جاده قدیم قزوین رشت را دوست دارم. یعنی اگر به خودم باشد و عجله‌ای هم نباشد دوست دارم پی کامیون‌های کندرو را به تنم بمالم و از جاده قدیم بروم. ولی این جاده دیگر آن جاده‌ی روزهای کودکی‌ام نیست انگار...

این جاده‌ای است که من از روزی که یادم می‌آید مسافرش بوده‌ام. از آن موقعی که من تاتی می‌کردم و بابام آریا داشت و من کرم داشتم که حتمن روی صندلی جلو کنار بابام سرپا بایستم. کل مسیر را سرپا می‌ایستادم و منظره‌ها را تماشا می‌کردم. از نشستن بدم می‌آمد. نی‌نی بودم. وقتی می‌نشستم چشم‌هایم بالاتر از داشبورد ماشین قرار نمی‌گرفت و نمی‌توانستم چیزی ببینم. عقده‌ی دیدن داشتم از همان بچگی. یادم است یک بار باران گرفته بود و ما برف‌پاک‌کن نداشتیم و در تاریکی کورمال کورمال می‌رفتیم و بعد از این همه سال هنوز ترس و وحشت آن شب تاریک بارانی به جانم است... کوهین جایی بود که خسته می‌شدم. خابم می‌گرفت. سرم گیج می‌رفت. آرام می‌رفتیم. به مامانم می‌گفتم خیلی مونده؟ و خیلی مانده بود. جایی بود که من همیشه دنبال چیزی شبیه به گردن می‌گشتم که ببینم چرا بهش می‌گویند گردنه کوهین. ولی به جز خاک و گل‌های کنار جاده و زمین‌های خاکی دوردست هیچ چیزی گیرم نمی‌آمد. درخت نداشت. آبادی نداشت. کوهین جای حوصله‌سربری بود. به تونل‌ها که می‌رسیدیم همیشه یک حس عجیبی داشتم. انتظار آن که بعد از تونل چه چیزی خاهم دید؟ انتظار تمام شدن تاریکی تونل... خیلی چیزها هست. مثلن همیشه تصادف می‌شد. همیشه در رفتن و آمدن‌مان ماشین‌هایی بودند که توی آن جاده‌ی تنگ سبقت می‌گرفتند و بعد با کامیون‌ها شاخ به شاخ می‌شدند. بعد همه آرام آرام می‌رفتند. من دوست داشتم ماشین خرد و خاکشیر شده‌ای که خون آهن‌پاره‌هایش را قرمز کرده بود نگاه کنم. ولی مامانم جلوی چشم‌هایم را می‌گرفت... 

تو فکر کن. من آن چند خط داستان بیژن نجدی را خانده بودم و همین‌جوری خیال بود که به ذهنم هجوم می‌آورد و همین‌جوری ادامه پیدا می‌کرد...

می‌خاستم بگویم، من به خودم باشد و عجله‌ای نباشد از جاده قدیم می‌روم. جاده‌ای که بخشی از خاطرات کودکی‌ام است و حالا خودم می‌توانم درش برانم. هر وقت از جاده قدیم می‌روم به این قصد است که یاد و خاطره‌ای برای خودم زنده کنم. ولی نمی‌شود. آن حس و حال دیگر نمی‌آید. از جاده قدیم می‌رانم. از کامیون‌ها سبقت می‌گیرم. با بابام که کنارم نشسته حرف می‌زنیم. پیچ وا پیچ‌های جاده را رد می‌دهیم. نگاه به دو طرف جاده می‌اندازم. هنوز هم آن جاده‌ی سربالایی که می‌رود به طارم سفلا هست. هنوز هم تونل طولانی پایین دستش هست. ولی من دیگر آن پیمان نیستم. هر چه قدر زور می‌زنم که با تماشا کردن مناظر اطراف جاده دوباره بشوم همان پیمان 6سالگی نمی‌شود. دیگر بی‌خیالش شده بودم.

ولی همین چند خط توصیف بیژن نجدی... کاری را با من کرد که بارها رفت‌وآمد در جاده‌ قدیم با من نکرد. کاری را با من کرد، هزاران یاد و خیال توی ذهنم ساخت که سال‌‌ها سعی می‌کردم و به جایی نمی‌رسیدم...

این را باید معجزه‌ی ادبیات بنامم؟! نمی‌دانم.... بیژن نجدی پرستیدنی‌ست. خدا بیامرزدش...

  • پیمان ..

608

۱۴
مرداد
الان که ساعت 3:51 نیمه‌شبه یه کامیون خیلی آروم داره از تو خیابون رد می‌شه. از روی صدای موتورش می‌تونم بگم یه 608 مزخرفه. هیچ کامیونی مثل 608 غم‌انگیز نیست. کامیونی که قیافه‌ش کامیونه ولی قدر یه وانت شورولت زور نداره و فقط سر و صدا می‌کنه و دود می‌ده بیرون. چرا باید من هنوز هم صدای 608 رو بشنوم؟ چرا داره این همه آروم رد می‌شه؟ بوی آب می‌یاد. آره. دقیقن بوی آب می‌یاد. داره خیابونو آبپاشی می‌کنه.

این معنایی باید داشته باشه؟

آخر "آژانس شیشه‌ای"، وقتی همه‌ چیز مشخص شد و قرار شد که هلی‌کوپتر بیارن تا عباس رو ببرن خارج برای درمان و گروگان‌ها آزاد بشن، وقتی که قرار بود حاج کاظم و عباس برن، همه‌ی خیابون‌های اطرافو غروق کرده بودن و هیچ ماشینی رد نمی‌شد. فقط یه ماشین خط‌کشی بود که آروم آروم رد می‌شد. هر چند ثانیه صدای پیسسس خط‌کشی کردن خیابون بلند می‌شد و بعد چند ثانیه ساکت می‌شد و خب تو اون لحظه‌ها که نمی‌دونستی آخرش حاج کاظم عباسو می‌بره خارج یا نه این صدای لعنتی پیسسس چه غوغایی داشت. و معنااکی هم می‌شد تراشید برایش که بعد همه‌ی این ماجراها خط‌کشی‌ها معلوم شده است...

آخر "روزی روزگاری آمریکا" اون جایی که نودلز از خونه‌ی ماکسیمیلان می‌زنه بیرون، درست اون وقتی که می‌فهمه بعد از 35 سال ماکسیمیلان چه نارویی بهش زده، ولی حاضر نمی‌شه که انتقام بگیره و می‌زنه از خونه بیرون و راه می‌افته تو سیاهی شب، تو اون خیابون تاریک، یهو چراغای یه کامیون ماک روشن می‌شه. چراغای ماک روشن می‌شه آروم آروم می‌یاد به سمتش، می‌بینی یه کامیون آشغالیه. ازینا که آشغالو می‌ندازن تو حلقوم‌شون، اونا آشغالو رنده می‌کنن و بعد فشارش می‌دن تو خودشون. دقیقن 5دقیقه طول می‌کشه رد شدن اون ماک لعنتی. تو 5دقیقه زل می‌زنی به آشغال‌هایی که دارن رنده می‌شن، تیکه تیکه می‌شن، و بعد فشرده می‌شن و می‌رن، اون قدر به رد شدن ماک نگاه می‌کنی تا چراغ عقب‌های قرمزش تو دل تاریکی گم بشه... و به این فکر می‌کنی که رفاقت چه چیز عجیبیه...

حالا این 608 لعنتی که داره این‌طور آروم رد می‌شه و خیابونو آب‌پاشی می‌کنه برای من چه معنایی داره؟ یه چیزایی تموم شده؟ مطمئن باشم که یه چیزایی تموم شده؟ یه چیزایی تکرار نمی‌شه؟ یه بابایی روی منبع آب 608 نشسته شیلنگو گرفته رو برگ درخت‌ها و آروم رد می‌شن... 

بوی خاک و آب و بوی درخت می‌یاد.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۳۸
  • ۳۷۴ نمایش
  • پیمان ..
همه چیز با تقلید شروع می‌شود. آدم از چیزی(نوشته‌ای، فیلمی، حرفه‌ای، مهارتی، فعلی) خوشش می‌آید. بعد شروع می‌کند به تقلید کردن. زور می‌زند نعل به نعلِ شاهکاری را که باهاش مواجه شده تقلید کند. دوباره آن را خودش تجربه کند. تکرار می‌کند. اما آدمیزاد به ذاتش منحرف‌شونده است. بعد از مدتی تقلیدش کج و کوله می‌شود. یک جور دیگر می‌شود. یک جور دیگری که خیلی وقت‌ها باز هم خوب است. و این یک جور دیگر می‌شود سبک. 
فوتبال را دوست دارد، دریبل زدن فلان بازیکن را تقلید می‌کند و بعد از مدتی می‌بیند دیگر دریبل‌هایش آن دریبلِ دوست‌داشتنی نیست، یک جور دیگر است. یک جور دیگری که خاص خودش است. سبک او می‌شود. همین‌طور داستان. همین طور شعر. همین‌طور مهندسی. همین‌طور فیلم‌سازی.
قصه‌ی سرجیو لئونه کارگردان جاودانه‌ی سینما هم همین است. اولین شاهکارش "یک مشت دلار" بود. شاهکاری که یک تقلید محض بود. بعد از آن، قسمت دوم سه‌گانه‌ی دلارش را ساخت: "به خاطر چند دلار بیشتر". و بعد از آن "خوب، بد، زشت" جایی بود که او به طور کامل به سبک رسید و نامش را در تاریخ سینما میخکوب کرد. 
یک مشت دلار+ سرجیو لئونه
نشستم هم "یک مشت دلار" را نگاه کردم و هم "یوجیمبو" را. خانده بودم که یک مشت دلار برگرفته از یوجیمبو است. (یوجیمبو اثر آکیرا کوروساوای ژاپنی محصول سال 1961 و یک مشت دلار اثر سرجیو لئونه محصول سال 1964). باورم نمی‌آمد که یک مشت دلار آن‌طور کپی یوجیمبو باشد. تفاوت‌هایی هم داشتند بالطبع. ولی چیزی که می‌خاهم بگویم این است که از تماشای یک قصه‌ی تکراری اصلن خسته نشدم.
قصه‌ی یوجیمبو از آن قصه‌هاست که آدم را تا آخر به دنبال خودش می‌کشد و ول نمی‌کند. یک مرد تنها، یک شهر که دست 2تا گروه جنایت‌کار افتاده که هیچ کدام زورشان بر دیگری نمی‌چربد و این وسط فقط آدم‌ها هستند که در درگیری بین 2تا گروه کشته می‌شوند و پولی است که صرف وارد کردن جنایت‌کاران بیشتر به شهر برای تصاحب قدرت می‌شود. و این مرد تنها که شمشیرباز خوبی است و یک تنه شهر را نجات می‌دهد، نه با جنگ مستقیم. بلکه با یک جور اخلاق منافقانه. هر بار به رنگ گروهی درمی‌آید و نفوذ می‌کند و بعد آن‌ها را به جان هم می‌اندازد و خودش می‌رود یک گوشه می‌نشیند نگاه می‌کند فقط. 
یوجیمبو سیاه سفید است. ژاپنی است. روایتی است از دوران قدیم و سامورایی ژاپن. شمشیربازی هنر برتر است. 
یک مشت دلار رنگی است و روایتی از آمریکای سال‌های 1860 و هفت‌تیرکشی هنر برتر آن است.
یوجیمبو+کوروساوا
قصه همان قصه است. با همان پیچش‌ها. با همان تیزبازی‌های قهرمان داستان. با همان منافق‌بازی‌ها. از نظر دیالوگ یک مشت دلار فیلم بهتری است. دیالوگ‌هایش موثرتر و آتش به جان آدم بنداز ترند. کوروساوا را باید بیشتر کارگردان تصویرها دانست تا کارگردان دیالوگ‌های کوبنده. به عنوان مثال یک دیالوگی اواسط فیلم یک مشت دلار بین کلینت ایستوود(کابوی قهرمان داستان) و رامون(سردسته‌ی یکی از گروه‌های جنایت‌کار) شکل می‌گیرد. این‌طوری‌ها که رامون به اسلحه‌ی مدل بالاترش می‌نازد و می‌گوید وینچستر از هر اسلحه‌ای بهتر است. ولی کلینت ایستوود می‌گوید که من 45میلیمتری خودم را بیشتر دوست دارم. بعد این دیالوگ می‌ماند تو مخ آدم تا صحنه‌ی دوئل آخر فیلم. جایی که رامون با وینچسترش مقابل ایستوود قرار می‌گیرد و نمی‌تواند او را بکشد. بخشی از لذت‌بخش بودن آن سکانس به خاطر همین پیچش دیالوگی است. 
 ولی در عوض یوجیمبو از لحاظ شخصیت‌پردازی و چفت و بست داستان در یک مرتبه بالاتر قرار می‌گیرد. نه آن قدر محسوس. چرا که شاکله‌ی هر 2 فیلم یکی است. یوجیمبو یک قصه‌ی ناموسی دارد که به شدت آدم را هیجان‌زده می‌کند. قصه‌ی ناموسی‌ای که در "یک مشت دلار" به عینه و با آب و تاب بیشتر تکرار می‌شود: یک خانواده‌ی 3نفره هستند در آن شهر: پدر، مادر، بچه‌ی 6-7ساله. مادر زن زیبایی است. بعد طرفدار پولدار یکی از گروه‌های جنایت‌کار که آبجوساز شهر است، زن را دزدیده و ازش استفاده می‌کند. پدر و بچه هم کاری نمی‌توانند بکنند. دراماتیک بودنش این‌جاست که آبجوساز زن را دقیقن در خانه‌ای در کنار خانه‌ی پدر و بچه نگه می‌دارد و هر وقت می‌خاهد کامجویی کند می‌رود آن‌جا. همیشه هم 6-7نفر از افرادش را محافظ آن خانه قرار می‌دهد که نگذارند شوهر آن زن به زنش دسترسی داشته باشد یا که بچه مادرش را ببیند. ته ظلم و ستم. 
در "یک مشت دلار" فیلم با صحنه‌ای از این 2تا خانه و طرز برخورد وحشتناک نگهبان‌ها با بچه‌ای که دوست دارد مادرش را ببیند شروع می‌شود. (بچه را کتک می‌زنند و بعد با هر قدم که با پاهای کودکانه‌اش می‌دود یک تیر کنار پایش خالی می‌کنند. برای یک شروع واقعن خوب بود). 
اما از لحاظ شخصیت‌پردازی و چفت و بست این کوروساوا است که منطقی‌تر عمل می‌کند. چرا؟ او 3برادر را به خوبی پرداخته. یکی‌شان پیر است. یکی‌شان عقب‌مانده ولی بی‌کله است. و یکی‌شان جوان و به روز است. این 3برادر نیستند که زن را مورد تجاوز قرار می‌دهند. آن‌ها فقط به این ظلم کمک می‌کنند. بلکه آبجوفروش پیر شهر است که به دلیل باخت آن شوهره در قمار زن زیبایش را صاحب می‌شود و به یاری آن 3برادر آن طور نگه‌داری‌اش می‌کند. در یک مشت دلار برادرها زیاد با هم فرقی ندارند. هر 3تا بی‌کله‌اند. فقط چون رامون بی‌کله‌تر است او رییس است. زن هم بدون دلیل در اختیار رامون است. در یوجیمبو برادر بزرگ‌تر رییس است و یک سلسله‌مراتبی وجود دارد.
در دقایق پایانی فیلم یک جایی است که قهرمان داستان خودش را توی تابوت جا می‌زند تا از مهلکه بگریزد. توی یک مشت دلار این کار را تابوت‌ساز پیر شهر انجام می‌دهد. آن هم به گونه‌ای که تو شک می‌کنی که چطور کسی نمی‌فهمد. ولی کوروساوا این جا از پرداخت شخصیت‌هایش استفاده می‌کند. تعلیق را به انتها می‌رساند. وسط بحبوجه تابوت‌ساز فرار می‌کند. دوست قهرمان ما به دنبال کسی می‌گردد که با کمک او تابوت را جابه‌جا کند. و فکر می‌کنی چه کسی به کمک می‌آید؟ برادر احمق بی‌کله‌ی جنایت‌کار. با دست‌های خودش کمک می‌کند تا کسی را که به دنبالش هستند از شهر خارج کنند و به قبرستان ببرند.... هم باورت می‌شود، هم کلی به هیجان می‌آیی.
یک چیزی هم بود که وقتی 2تا فیلم را دیدم بهش پی بردم: موسیقی فیلم. موسیقی فیلم معجزه است. یوجیمبو در نوع خودش موسیقی بدی ندارد، ولی در مقایسه با یک مشت دلار خیلی جاهایش انگار سوت و کور است. تازه می‌فهمی که این انیو موریکونه چه هنرمندی است و این موسیقی فیلم چه تاثیری در میزان هیجان و تعیلق فیلم دارد...

  • پیمان ..

ییلاق

۰۸
مرداد
به نظرم کار درست را همان اجداد ما می‌کردند: برو بالاتر. ارتفاع بگیر. بالا و بالاتر. ییلاق کن.
تهویه‌ی مطبوع یکی دیگر از اختراعات احمقانه‌ی انسان نئاندرتال قرن بیستمی است. کولر آبی؟! کولر گازی؟! سیکل‌های تبرید و چیلرهای جذبی و کندانسورها؟! 
رها کنید این انسان قرن بیستمی را. محیط دیگری را گرم کنیم تا محیطی که درش برای چند ساعت به سر می‌بریم خنک شود؟ تولید گرما احمقانه‌ترین اختراع انسان قرن بیستمی بود. کولر آبی و افزایش رطوبت؟ این استخان‌دردهای خشک شدن در زیر رطوبت آب سردش به لعنت خدا نمی‌ارزد.
چرا ما باید هنوز به اختراعات او وقع بنهیم؟!

  • پیمان ..
رفتم یوتا را سکیدم. همان چیزهایی که صادق از بر گفته بود: قمِ ایالات متحده. 
راضی‌ام ازت. یعنی می‌خاهم بگویم خیالم راحت است ازت.
سالت‌لیک‌سیتی شهر خوبی به نظر آمد. مثل تهران، در پای کوه و رو به دشت و بیابان. (یوتا از یوته آمده و یوته هم واژه‌ی سرخ‌پوستی و به معنای سرزمین مردمان کوهستان). جمعیتش البته فقط 190هزار نفر. شهری که جمعیتش میلیونی نیست به اطمینان شهر خوبی است. ممد سلی می‌گفت مسلمانی کردن در تهران سخت‌ترین کار دنیا است. خودت هم یک بار آن آیه‌ی قرآن بود که می‌گفت زمین خدا وسیع است و به خاطر دین‌تان که شده در زمین خدا مهاجرت کنید را به عنوان دلیل آورده بودی. شهری که درش از الکلی‌جات خبر نباشد و مردمانش حرام‌لقمه نباشند و بنزینی که ماشین‌هایش می‌سوزانند هوا را مثل تهران به گه نکشد، برای مسلمانی کردن جای بهتری است. 
توصیه‌ی حین سفرم را هم که گفتم: توی هواپیمای روز 3 آگوست بنشین "روزی روزگاری در غرب" را ببین. همه‌اش توی بیابان‌های غرب آمریکا می‌گذرد. آن آخرهای فیلم، سازدهنی یاد نوجوانی‌اش می‌افتد. یعنی راستش توی کل فیلم او با سازدهنی‌اش به یاد نوجوانی‌اش است. آن‌‌جا ما هم می‌فهمیم که چرا به یاد نوجوانی‌اش است. صحنه دیزالو می‌شود به روزهای نوجوانی‌اش زیر آن طاق عجیب وسط بیابان. خون آدم به جوش می‌آید توی آن صحنه. آن طاقه را یادت بماند. وقتی رفتی یوتا، یک آخر هفته سری به پارک ملی آرچز بزن. از آن طاق‌ها مثل این‌که آن جا هم هست. نایب‌الزیاره‌ی ما هم باش.
من اسمش را گذاشته‌ام لبه‌های زندگی. گذر از لبه‌های زندگی. ولی 100سال قبل از من یک آقای انسان‌شناسی به نام وان ژنپ آن را کشف کرده بود و اسمش را گذاشته بود مناسک گذر. یک رساله‌ی کوچک هم در موردش نوشت. البته ایده‌ی لبه‌های زندگی من فردی است و ایده‌ی مناسک گذر آقای ژنپ اجتماعی. ولی خب یک ایده‌ی اجتماعی می‌تواند فردی هم باشد. (ما هر یک در درون خودمان یک جامعه‌ایم!)
آقای ژنپ می‌گوید که همه‌ی جوامع هنگام عبور از مراحل مختلف چرخه‌ی زندگی، که آن‌ها را بحران‌های زندگی می‌نامد، مانند تولد، بلوغ، ازدواج و مرگ تشریفات و آیین‌هایی را انجام می‌دهند و از طریق این آیین‌ها و تشریفات چگونگی گذر و عبور از مراحل بحرانی سهل‌تر و در عین حال معنادار می‌شود. هر جامعه‌ای متناسب نظام فرهنگی خود اشکال ویژه‌ای از مناسک گذر را داراست. به اعتقاد ژنپ در مناسک گذر سه مرحله‌ی اصلی قابل تشخیص و تفکیک است: 1-جدایی 2-انتقال 3-ادغام.
یعنی که طی تشریفات و آیین‌هایی که که در مناسک گذر انجام می‌شود فرد از یک مرحله جدا شده و با عبور از مسیری انتقالی در نهایت به مرحله‌ی تازه و دیگری می‌پیوندد و در آن ادغام می‌شود. 
می‌فهمی که می‌خاهم چه بگویم؟ 5:45 صبح شنبه توی فرودگاه امام خمینی نقطه‌ی آخر جدایی است. جدایی را این روزها داری به زنده‌ترین شکلش می‌چشی. آن ویزای سینگل لعنتی که می‌گوید تو برای 5سال نمی‌توانی برگردی، (بعد از 5سال تو چه شکلی می‌شوی؟ من چه شکلی می‌شوم؟!)، همین دیدارت با آدم‌هایی که خودت گفتی معلوم نیست وقتی بعد از 5سال برمی‌گردم باز هم باشند یا نه... این‌ها همه‌اش جدایی است... جدایی... (نمی‌خاهم قصه پر آب چشم بشود. رها کنیم....)
آن هواپیماهای روز 3 آگوست همان مرحله‌ی انتقال هستند. از تهران تا دوبی و از دوبی تا آمستردام و از آمستردام تا سالک‌لیک‌سیتی و... از تهران می‌روی آمریکا، فکر کنم بیش از 24ساعت توی راه باشی ولی وقتی می‌رسی باز هم 3 آگوست است. روز 3 آگوست خورشید به دنبالت روانه است...
و سالک‌لیک‌سیتی هم که نقطه‌ی ادغام است. 
آن نظریه‌ی(!!!) لبه‌های زندگی من را هم بخاهی، می‌گوید که محمدی که تو باشی از یک لبه به یک لبه‌ی دیگر نمی‌پری، بلکه از یک  لایه به لایه‌ی بالاتری می‌پری...
5سال با هم بودیم. 88 را با هم دیدیم. خیلی جاها با هم رفتیم. کلاس‌های زیادی را در کنار هم نشستیم. توی پرو‌ژه‌های درسی با هم هم‌گروه بودیم. می‌گویند ته هر تجربه‌ای چیز با ارزشی که باقی می‌ماند، آن روابط انسانی‌اش است... نه. ننه‌من غریبم‌بازی راه نمی‌اندازم. رها کنیم... 
می‌گویند کل زندگی آدم در حالات و افعال و روابطش خلاصه می‌شود. تو می‌روی یوتا. دانشگاه یوتا. وارد یک لایه‌ی دیگر از زندگی‌ات می‌شوی. یک لایه‌ی متفاوت از زندگی. دوست دارم این 5سالی که نمی‌توانم دستت را لمس کنم، روحت را از دست ندهم. زندگی‌ات را از دست ندهم. دوست دارم غم و شادی‌ای اگر بود، شده با یک عکس شریکم کنی، کارهایی که می‌کنی، روابط با ادم‌های آن‌جا، دغدغه‌های‌شان، دغدغه‌های جدیدت همه را بشنوم... 
دلم برایت تنگ می‌شود...
  • پیمان ..

این ویدئوهای TED همیشه جالب‌اند. معرفی ارزشمندترین ایده‌ها در مورد موضوعات مختلف از علم و فناوری بگیر تا ترافیک و جامعه‌شناسی و الهیات، فقط در 15دقیقه و کمتر. خارج از موضوع این ویدئوها، نحوه‌ی ارائه‌ی آدم‌ها از ایده‌های‌شان، اسلایدهایی که نشان می‌دهند، طرز صحبت کردن‌شان، طنزی که برای جذب مخاطب به کار می‌گیرند و ...همه‌شان یک کلاس درس است.

امشب به یک ویدئوی TED (که چندان هم جدید نبود!) برخوردم که برایم جالب بود. "درباره‌ی خوانش قرآن"، ویدئویی 10دقیقه‌ای بود در مورد نحوه‌ی خواندن و مواجه با قرآن. در مورد این‌که قرآن مثل کتاب‌های دیگر نیست که یک عصر 5شنبه دستت بگیری و کنارت یک ظرف پاپ‌کورن بگذاری و شروع کنی به خاندنش. ارائه‌کننده‌اش هم یک خانم یهودی، لزلی هزلتون. متولد 1945- انگلیس. 12سال ساکن اورشلیم. فارغ‌التحصیل روانشناسی. ژورنالیست مجله‌های Time و و The NewYork Times و... از سال 2010 هم وبلاگ می‌نویسد: وبلاگ الهی‌دان اتفاقی.

ویدئوی جالبی است. از این‌جا می‌توانید نسخه‌ی با زیرنویس فارسی‌اش را دانلود کنید. (حجم: 12مگ)


  • پیمان ..

روایت

۰۴
مرداد

عکس از فلیکر ali+withers 

بعضی عکس‌ها هستند که روایت دارند. قصه دارند. وقتی نگاه‌شان می‌کنی، فقط یک عکس نیستند. انگار جهانی پشت‌شان خابیده و آدم‌های توی عکس و مکان و عمل‌شان روایت‌گر خیلی چیزهاست. روایت‌گر خیلی چیزهای دیگر. روایتی که دوست داری با دیدن همان عکس برای خودت بسازی و همان طور ادامه بدهی و جهان پشت عکس را در ذهنت خودت تمام و کمال بسازی.

چند دقیقه است که دارم به این عکس نگاه می‌‌کنم. این عکس قصه دارد. خیلی قصه دارد. دقیقن همان لحظه‌ای از یک زندگی است که آدم را ویران می‌کند. آدم را هم گرم می‌کند، هم سرد می‌کند. هی به خودم می‌گویم این عکس سلینجری است. از آن قصه‌های سلینجری دارد. ولی نمی‌توانم روایتش کنم. نمی‌توانم کلمه پشت کلمه قرار بدهم و توصیفش کنم. روایتش کنم. 

کسی هست بتواند قصه‌ی این عکس را بکشد بیرون؟ روایتش کند؟ توصیفش کند؟...

 

پس نوشت: حالا دارم می‌خندم به خنده‌ی او که چرا بلند بلند خندیدنش گرفته. ولی روایتش را خوش داشتم... نوع خوبی از روایت کردن همین است که آدم‌هایت را داشته باشی و آن‌ها را توی موقعیت‌های گوناگون قرار بدهی و ببینی که چه می‌گویند، چه می‌کنند...

"توی پیاده رو که راه می‌رفتم، پشت ترافیک، وسط جلسه‌ای نیمه رسمی، طرح کوتاهی از یک داستان توی ذهنم می‌چرخید. وبلاگ سپهرداد را که باز کردم و این عکس را که دیدم گفتم آدم‌های فکرم توی این عکس چه می‌کنند؟ بعد، ادامه‌ی پست را خواندم و بلند بلند خندیدم. از آن خنده‌هایی که مادرم بیاید بگوید"به من هم بگو تا بخندم". حالا فکرهایم و این عکس را گذاشتم اینجا."

  • پیمان ..

خوابگردی با یازده گرگ+نقی سلیمانیموزه‌ی سینمای باغ فردوس که بروی، بعد از دیدن عکس‌ها و ادوات فیلم‌برداری قدیمی و عکس بازیگران و جایزه‌ها و زنده شدن هزارها خاطره و دیدن فیلم دختر لُر و... به اتاق فرهاد مهراد می‌رسی. حسن ختام موزه‌ی سینما برایت بازسازی‌شده‌ی خانه و زندگی فرهاد مهراد خاهد بود. یک اتاق که صدای آواز فرهاد و تمام آهنگ‌های به‌یادماندنی‌اش دائم به گوش می‌رسد. پیانو و ارگ و سازهای فرهاد را می‌بینی، عبایش را می‌بینی، شناسنامه‌اش، قفسه‌ی کتاب‌هایش و دفترچه‌یادداشتش و... به اندازه‌ی شنیدن چند تا آهنگ فرهاد سرگرم می‌شوی توی آن اتاق. روی یکی از قفسه‌کتاب‌ها، قرآنی است که فرهاد در کناره‌هایش حاشیه نوشته. قرآن ترجمه‌دار است. ترجمه‌ی آن سال‌های دور: ترجمه‌ی الهی قمشه‌ای. حاشیه‌ی فرهاد بر قرآن نوشته‌ای است که درش به ترجمه‌ی الهی قمشه‌ای گیر داده. دقیقن یادم نیست چه بود. ولی ایراد به جایی بود به ترجمه‌ی الهی قمشه‌ای و نوشته بود که این مرد آیا با این ترجمه‌اش قرآن را زیر سوال نبرده؟!

کتاب "خوابگردی با یازده گرگ" نقی سلیمانی هم با ترجمه شروع می‌شود. یک ترجمه‌ی درست و درمان از سوره و در حقیقت داستان یوسف که تمام ابعاد داستانی آن را از عربی به فارسی خوب منتقل کرده باشد. یک ترجمه به مراتب بهتر از ترجمه ی الهی قمشه ای و خیلی های دیگر. عنوان فرعی کتاب هست: قصه‌ی یوسف بر اساس روایت قرآن با زبان داستانی امروز و نقد توصیفی آن.

بعد از یک ترجمه‌ی درست و درمان از سوره‌ی یوسف در 7فصل، نقی سلیمانی می‌نشیند به تحلیل قصه‌ی یوسف در قرآن از منظر داستانی. برای من تحلیل جالبی بود. 

از دیالوگ‌محور بودن قصه‌ی حضرت یوسف شروع می‌کند. از این که حدود 70درصد این سوره دیالوگ‌هایی است که بین شخصیت‌های داستان اتفاق می‌افتد. از ساختار غیرخطی داستان که با خاب اولیه‌ی یوسف(همان خاب 11ستاره و ماه و خورشید) تا آخر داستان هم مشخص می‌شود، ولی باز تو دلت می‌خاهد قصه را بشنوی و ادامه بدهی. بعد می‌نشیند عناصر درام را بررسی می‌کند. این که نیروهای موافق چطور از هم دور می‌افتند (یوسف و پدرش) و نیروهای مخالف چطور به هم نزدیک می‌شوند (یوسف و برادرانش در صحرا) و چطور این عنصر حیاتی درام، داستان را پیش برده. از انواع بحران‌ها در یک درام نام می‌برد و مصداق‌هایش در قصه‌ی یوسف را برمی‌شمارد: بحران شخصیت و بحران موقعیت و بحران روابط انسانی. (بحران شخصیت: یوسف در چاه: کودکی که از پدر دور می‌افتد. بحران موقعیت: ترک زادگاه و بردگی در مصر. بحران روابط: رابطه‌ی یوسف و برادرانش، رابطه‌ی یوسف و زلیخا). از شخصیت‌پردازی‌های قصه‌ی یوسف می‌گوید. این‌که قصه‌ی یوسف یک داستان شخصیت‌محور است و آن گفته‌ی طلایی  هراکلیت که شخصیت انسان سرنوشت اوست. از ریزه‌کاری‌های پرداخت شخصیت یوسف در این قصه. از عشق‌ها و نفرت‌های قصه‌ی یوسف. (عشق یعقوب به یوسف، عشق زلیخا به یوسف، نفرت برادران از یوسف و نفرت زلیخا از یوسف). بررسی عناصر نمادین قصه‌ی حضرت یوسف و مقایسه قصه‌ی یوسف در قرآن و تورات هم اوج تحلیل نقی سلیمانی هستند.

بخش سوم کتاب هم قصه‌ی تالستوی و کوشش‌های آخر عمرش برای پیدا کردن بهترین و کامل‌ترین قصه‌ی جهان است.

کتاب لاغری است. خاندنش کار 2ساعت است. ولی همان ترجمه‌ی درست و درمان از قصه‌ی حضرت یوسف و همین نکته‌های کوچک و جالبی که نقی سلیمانی از قصه‌ی حضرت یوسف بیرون کشیده، به 2ساعت وقت گذاشتن می‌ارزد.

خوابگردی با یازده گرگ/ نقی سلیمانی/ انتشارات آستان قدس رضوی/ 116صفحه-1500تومان(!) (چاپ 1387 است!)

  • پیمان ..

نبض

۰۲
مرداد

این دومین بار در این هفته بود. مشکل از لمسی بودن گوشی‌هاست. گوشی را توی جیب شلوارشان گذاشته بودند و بعد در اثر اصطکاک با گرمای بدن، گوشی خود به خود شماره‌ی من را گرفته بود. ناغافل به من زنگ زده بودند. من هر چه قدر سلام و الو گفته بودم جوابی نشنیده بودم جز صدای کوبش. رفت‌وآمد پر سر و صدای جریان خون در شریان‌های بدن. بار اول تعجب کرده بودم که مگر حوالی جیب شلوار قلب است که این طور می‌زند؟ و بار دوم گوشی را یک دقیقه‌ی تمام نگه داشتم و به صدای نبض گوش داده بودم. 

صدای عجیبی است. صدای پرتلاطمی که لحظه‌ای از جوش و خروش نمی‌ایستد. می‌زند. می‌کوبد. می‌رود. برمی‌گردد. بی‌آن‌که بفهمی و به رویت بیاورد که چه تلاطم عظیمی دارد...


  • پیمان ..

Unknown

۲۸
تیر
وقتی موقع خاندن کتابی، کنار دستانت مداد و کاغذی نیست، مطمئن باش که مشغول به یک کار عبث هستی.

  • پیمان ..

بی‌فکری

۲۶
تیر

با بابام رفتیم هویج بستنی خوردیم. پیاده رفتیم و برگشتیم. 

عصر همین‌جوری هوس بستنی و شیرینی یزدی کرده بودیم. یعنی 4نفری نشسته بودیم داشتیم رویای غذا خوردن می‌بافتیم. خاهرم روزه نبود. فقط به 3نفر آدم گرسنه نگاه‌‌ می‌کرد. ساعت 7 که شد بابا زد بیرون. گفت می‌رم شیرینی یزدی بخرم. بعد از 30دقیقه آمد. یک جعبه شیرینی دستش بود. گفت: 3تا شیرینی فروشی رفتم، شیرینی یزدی نداشتن. زولبیا بامیه خریدم.

مامان زد تو ذوقش که چرا زولبیا بامیه خریدی؟ داشتیم که...

بابا هیچی نگفت. رفت بیرون، روی نیمکت روبه‌روی خانه نشست. دیروز دم غروبی قیچی باغبانی دستش گرفته بود، شاخه‌های درخت‌هایی را که توی پیاده‌رو خم شده بودند، هرس کرده بود. حالا دیگر ملت برای رد شدن از زیر درخت‌ها مجبور نبودند خم شوند. به مامان گفتم: خاست دست خالی برنگرده، همین‌جوری زدی تو ذوقش‌ها. 

شب که رفتیم هویج بستنی بخوریم، نیمکت روبه‌رو و درخت‌های پارک کوچولو را نشانم داد. گفت خوب درست کردما. گفتم قشنگ شده. قشنگ شده بود. یک تونل از شاخه و برگ درخت‌ها توی پیاده‌رو درست کرده بود. مامان گفت من بستنی نمی‌خورم. خاهرم قهر کرده بود. نفهمیدم سر چی. 2 نفری رفتیم هویج بستنی خوردیم. 

حرف چندانی نزدیم. روبه‌روی خانه‌مان یک کامیون جدید پارک کرده بود. کامیونت همسایه‌ آن‌طرفی، توی کوچه آن‌جا پارک بود. گفتم: پولداره‌ها. کامیونتش بنزه. گفت: نه بابا. آرم بنز چسبونده. همین سایپا دیزله. 

رسیدیم بستنی‌فروشی. قیافه‌ی بستنی میوه‌ای‌ها را که دیدم خوشم نیامد. نمی‌دانم چرا. هویج بستنی خوردیم و برگشتیم. به خانه که رسیدیم گفتم من می‌رم راه برم.

پرسید: تا کجا می‌ری؟

گفتم: نمی‌دونم.

 و جدا شدم. او رفت تا بستنی سالار بخرد برای خاهرم.

پیچاندمش. تا کجا می‌ری را پرسیده بود که اگر زیاد دور نباشد او هم بیاید. نمی‌دونم را طوری گفتم که انگار بگویم بی‌خیال کار تو نیست. بعدم می‌خام تنها باشم.

راه افتادم. خاستم فکر کنم. حوصله‌ی فکر کردن نداشتم. به ماشین‌های توی خیابان نگاه کردم و موانع پیش روم. دست‌اندازهای توی پیاده‌رو، بالا و پایین شدن‌ها، موتورها و ماشین‌هایی که توی پیاده‌رو به سمتم می‌آمدند. 2 تا ماشین تصادف کرده بودند. 1 مرسدس بنز 2 در دیدم. 1 سوناتاهه پایش را تا ته رو گاز فشار داده بود و نمایش شتاب ماشین گذاشته بود. 1 دوو سی‌یلو برای 1 خانم 40-50ساله که 1 ساک دستش بود و از کنار خیابان رد می‌شد بوق زد. خانمه خم شد و چیزی گفت. مرده سرش را تکان داد. بعد زن در جلو را باز کرد و نشست توی ماشین. مسافر بود یا اهل دل؟! از پل عابر پیاده رد شدم. توی اتوبان ماشین‌ها قیقاج می‌رفتند و لایی می‌کشیدند. از جلوی چند تا سفره‌خانه‌ی سنتی رد شدم. کرکره‌ی هر نوع مغازه‌ی دیگری پایین بود. بوی قلیان و دود. فضای دودآلود توی‌ سفره‌خانه‌ها. داشتم از جلوی یکی‌شان رد می‌شدم و فقط به قیافه‌ی آنی که پشت دخل نشسته بود نگاه می‌کردم. حمید می‌گفت برای همچین مغازه‌هایی باید شیره‌ای تیر باشی تا دوام بیاوری و لذت ببری. خماری چشم‌های مرد پشت دخل را داشتم نگاه می‌کردم که یکهو 2 تا نوجوان یا جوان 17-18 ساله از سفره‌خانه‌هه زدند بیرون. ریش‌شان درنیامده بود. بچه بودند. بچه؟ یکهو تعجب کردم. ازین تعجب کردم که حس کردم به نظرم آن‌ها بچه‌اند. یک جور احساس پیری عجیب. من بدون شک بزرگ‌تر از آن‌ها بودم. همیشه بزرگ‌تر و پیرتر بودن یک جور احساس مسلط‌تر بودن را به همراه می‌آورد. نمی‌دانم از کجا. ولی آن‌ها جوجه بودند و من از این که آن‌ها به نظرم جوجه‌اند تعجب می‌کردم. 

انداختم تو کوچه‌پس کوچه‌ها. خسته شده بودم. می‌خاستم روی نیمکت اولین پارک بنشینم. به یک پارک رسیدم. زنی روی نیمکت نشسته بود و داشت سگش را ناز می‌کرد. بعد بلند شد و همان طور که بند سگ را گرفته بود راه افتاد برود. از زن‌هایی که سگ‌ها را ناز می‌کنند و توله سگ نگه می‌دارند متنفرم. آن نیمکت به نظرم به گه کشیده شده بود. روی آن یکی نیمکت هم 2 نفر نشسته بودند. بی‌خیال. راه برو. راه رفتم. 

راه رفتم. برگشتم. 6کیلومتر راه رفته بودم. با سرعت میانگین 5کیلومتر در ساعت. همه‌ش 6کیلومتر؟! 

رسیدم خانه. 4لیوان پشت‌سر هم آب خوردم. همه‌ش 6کیلومتر راه رفته بودم و این قدر گنده‌گوزی می‌کنم؟!


  • پیمان ..

تحول

۲۶
تیر

این عکس برایم جالب است. 

من هم یکی دو سالی عضو انجمن اسلامی دانشکده فنی و دانشگا تهران بودم. سال‌های 89 تا 91. ماجراها و نظرهایم و این‌که چرا می‌گویم بودم و دیگر نیستم بماند برای بعد... 1 بار هم در افطاری سالیانه‌ی مجموعه‌ی انجمن اسلامی دانشگا بودم. افطاری‌ای که انجمن اسلامی برای برگزاری‌اش مثل همه‌ی مراسم دیگر با هزاران مشکل روبه‌رو می‌شد. از ادوار انجمن اسلامی در طول 70 سال گذشته خیلی‌ها را نمی‌توانست دعوت کند. هر اسمی برای دانشگا و مسئولین دانشگا حساسیت‌زا بود. فارغ از تناقض درونی انجمن اسلامی دانشگا تهران که افرادی چون غلامحسین الهام و فاطمه رجبی هم جزء ادوار انجمن هستند، ولی به هیچ وجه از آن‌ها در انجمن اسمی برده نمی‌شود، نامِ گذشتگانِ هم‌سو با حالِ حاضر انجمن اسلامی هم برای دانشگا و مسئولینش حکم کفر گفتن را داشت. مجوز نمی‌دادند. مجوز هم اگر می‌دادند به شرط‌ها و شروط‌ها. 

آخرش توی مهمانی تعداد پیرمرد می‌آمدند، بچه‌های عضو شورای مرکزی‌ها هم می‌آمدند، زولبیا بامیه می‌خوردند، نماز جماعت می‌خاندند، شامی هم به شکم می‌زدند و می‌رفتند. بی‌هیچ مراسمی و هیچ سخنرانی و هیچ گفت‌مان و هیچی. با این حال فردایش دبیر انجمن اسلامی باید قسم حضرت عباس می‌داد که به پیر به پیغمبر ما هیچ فتنه‌ای نداشتیم. از آن طرف معاون فرهاد رهبر می‌آمد می‌گفت مگر انجمنی‌ها مراسم افطاری برگزار کرده‌اند؟ اگر بکنند که قانون‌شکنی می‌کنند. تذکر می‌دهیم. پدرشان را درمی‌آوریم...

عکس بالا برای افطاری سال 92 انجمن اسلامی است. 

اسم خیلی از شرکت‌کنندگان برایم جالب بود. این که ابراهیم یزدی را هم گذاشته بودند که بیاید توی دانشگا تهران برایم به حد کافی عجیب بود. یعنی دوران فترت انجمن اسلامی به سر آمده. هر چند من به انجمن اسلامی زیاد امیدی ندارم... عجیب‌تر از این برایم عکس بالا بود. رییس دانشگا تهران هم حضور داشته! فرهاد رهبر هم آمده بوده. رییس دانشگاهی که تا همین سال گذشته هم او و همکارانش تا حد مرگ برای برگزاری همچین مراسمی محدودیت می‌گذاشتند و هزاران اما و اگر راه می‌انداختند... 

ورق برگشته.

آره...اما پیمانی که من هستم، از بیرون به این تغییر رویه نگاه کردن برایم کافی نیست. دوست دارم خود فرهاد رهبر باشم و آن فعل و انفعالات درونی ورق برگشتن را توصیف کنم... فرآیند جالبی باید باشد. آن جنگ بین پرسونا که تحول را احتمالن انکار می‌کند و سلف(درون) که می‌گوید حالا خودمانیم تو تغییر رویه‌ داده‌ای...

  • پیمان ..
"بی‌خود می‌گویند او هرگز نمی‌میرد، او دردل‌های ما زنده است، سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز. زندگی کردن در دل دیگران به علت نکونامی، خیلی فرق دارد با وقتی که روی پاهای خودت ایستاده‌ای و دلت در سینه‌ی خودت در جای خودش گرم کار است و دارد می‌تپد. 
من مرگ مجسم را، مرگ را در صورت پیرزنی سرد و گرم چشیده و سختی‌ها کشیده دیده‌‌ام، و می‌دانم چه جوری آدم را عوض می کند. صورت در آرامشی مطلق بود. نه آرامش خواب یا فراغت و بی‌خیالی و جز این‌ها، در آرامشی که به هیچ چیز شباهت نداشت جز به خودش. سایه‌ی لبخند خفیف و پنهانی روی لب‌ها بود که نشان از حالتی می‌داد آن سوی نیک و بد، و غم و شادی یا دلواپسی و حتا آسودگی. نمی توانستم چشم از این صورت بردارم. با حرص غریبی که برای خودم ناشناخته بود نگاه می‌کردم، تا تصویر شگفت آن را در کنه ضمیرم نگه دارم، هر چند که چشم توشه برنمی‌دارد.
چند روز بعد رفتم سنما به دیدن نی سحرآمیز موتسارت به کارگردانی اینگمار برگمن. تقریبا یک ساعتی شندیم و دیدم، با وجود آن موسیقی و آن صحنه‌های رنگین چشم‌نواز خوابم گرفت. ده دقیقه‌یی سنگین مثل اسب خوابیدم. با این تفاوت که اسب در سکوت طویله و ایستاده و من با ساز و آواز و نشسته در سینما. بعد همچنان که اپرا را دنبال می‌کردم بی‌اختیار به یاد صورت در تابوت افتادم. موسیقی و تصویر و فکرهای پراکنده، همه با هم درآمیخته بود بی‌آن که یکدیگر را در هم بریزند و بیاشوبند. 
حالت صورت که در نظر می‌آوردم، رهایی از دلبستگی از ترس و دلواپسی در آن دیده می‌شد. پیرزن اگر قرآن نمی‌خواند، در کار جمع و جور کردن تسبیح و جانمازش بود، و دو سه النگو و چند دست لباس و زادلمعادی که داشت. یا عروسک‌های نبیره‌اش را تر و خشک و اسباب‌بازی‌هایش را مرتب می‌کرد. یا سرگرم مرغ و خروس حیاط بود. با آن‌ها حرف می‌زد. آب و دانه‌شان می‌داد و قفس را می‌شست. یا به آشپزخانه ور می‌رفت و به چای و استکان دسته‌دار مخصوص و نعلبکی جداگانه و .... اما در مرگ صورت را پوسته‌ی نازکی از انبساط و بی‌اعتنایی پوشانده بود. پیدا بود که از این عالم اشیا گذشته است. نوعی بی‌رنگی، آزادی از رنگ تعلق و پروازی بی‌انتها در نهایت سکون. از ترس هم آزاد شده بود. همه‌ی عمر دلواپس شب اول قبر و تاریکی و تنهایی، سوال و جواب و عذاب آخرت بود. از عقوبت گناه نکرده می‌ترسید و با نماز و روزه، زیارت شب‌های جمعه و قرآن‌خوانی همیشگی با تسلیم و رضا و توکل سعی می‌کرد طلسم ترس را باطل کند. اما حالا که مرگ آمده بود فراغتی بهجت‌انگیز، گسترده و سعادت‌بخش، آسودگی از ترس صورت را باز و سبک کرده بود. علیمردان هم از مرگ کمابیش چنین تصویری دارد. می‌گوید شکارچی سنگدل یا مزاحم سمجی که دست از تعقیب برندارد نیست. بن‌بست هم نیست. برعکس گشایش است. زندگی راهی‌ست که به مرگ گشوده می‌شود. مسافران در آن منزل آخر فرود می‌آیند، دست و رویی به آب می‌زنند و نفسی تازه می‌کنند. نمی‌دانم، امیدوارم که حق با او باشد. نظر تو چیست؟ راست می‌گوید یا از دور دستی بر آتش دارد؟ تو هیچ آرام گرفته‌ای؟ در زندگی که اسفند روی آتش بودی. مرگ آدم را از خودش هم جدا می‌کند تا چه رسد به دیگران. پیرزن به یک چشم به هم زدن هزار سال از ترس‌های معصومش جدا شد..."

خواب و فراموشی/ نوشته‌ی شاهرخ مسکوب/ انتشارات دفتر خاک-لندن-1994/ صفحه 52تا 54

عکس از فلیکر مرضیه رسولی

  • پیمان ..

من آدم برگشتن نیستم. من آدم برگشتن به جاهایی که بودم نیستم. هیچ وقت به مدرسه‌هایی که درش درس خاندم برنگشتم. سراغ معلم‌های قدیمی‌ام را دیگر نگرفتم. 

مدرسه‌ی ابتدایی را هفته‌ای یک بار از جلویش رد می‌شوم. ولی از کلاس 5 دبستان به این طرف دیگر پایم را تویش نگذاشته‌ام. ایضن مدرسه‌ی راهنمایی. کلاس 5 ابتدایی را یادم هست. آن سال به مانند 4سال قبلش خرخان بودم و شاگرد اول. ولی خوره‌های جدیدی به تنم افتاده بود. خوره‌ی روزنامه‌دیواری درست کردن مثلن. روزنامه‌دیواری 22 بهمن‌مان توی مسابقه‌ی مدرسه برنده نشد. ربطی به خوب و بد بودن روزنامه دیواری نداشت. نه من و نه هیچ کدام از اعضای گروه‌مان با آن خانمه که فکر کنم مسئول پرورشی مدرسه بود رابطه‌ای نداشتیم. خانم معمارزاده بود فکر کنم اسمش. من ازش خوشم نمی‌آمد. کفش پاشنه‌بلند می‌پوشید. من از زن‌های چادری که کفش پاشنه‌بلند می‌پوشیدند خوشم نمی‌آمد. معلم ما هم نبود که با هم دوست بشویم. معلم همان‌هایی بود که برنده شده بودند. 

معلم ما رضا فرامرزی بود. اما خوره‌ی روزنامه دیواری درست کردن به جانم افتاده بود. می‌نشستم دوچرخه و کیهان بچه‌ها را به دقت می‌خاندم و هر چیزی که می‌شد باهاش روزنامه دیواری درست کرد ازشان رونویسی می‌کردم. رضا فرامرزی تشویقم می‌کرد. یک بار بهم گفت بیا یه روزنامه دیواری خیلی خوب درست کن که برای همیشه توی این مدرسه یادگاری بماند. من همه‌ی 14شماره‌ دوچرخه و همه‌ی 30 تا شماره‌ی کیهان بچه‌هایی که توی جعبه‌ی مجله‌هایم داشتم جلویم گذاشتم و به نظر خودم بهترین نوشته‌های‌شان را انتخاب کردم. عکس‌ها و نقاشی‌های مربوط به مطالب دوست‌داشتنی‌ام را از دوچرخه‌ها و کیهان‌بچه‌ها با قیچی جدا کردم. بعد با خوش‌خط‌ترین خطی که در خودم سراغ داشتم آن‌ها را نوشتم. یک روزنامه‌دیواری شلم شوربای به نظر خودم قشنگ و دوست‌داشتنی شد. روزنامه‌دیواری‌ام تا آخرین روز امتحان‌ها روی دیوار مدرسه بود. من امتحان‌هایم را خوب دادم. همه را 20 شدم. به مراد هم تقلب می‌رساندم. مراد 17سالش بود و هنوز کلاس 5 دبستان بود. رضا فرامرزی او را نشانده بود پشت سرم که هر چه من نوشتم او هم بنویسد و بتواند دوره‌ی ابتدایی را تمام کند. 

روزنامه‌دیواری‌هایم خوب بودند. رضا فرامرزی قبول‌شان داشت. قرار بود آن‌ها را نگه دارد تا سال دیگر، سال‌های بعد که یک بار دیگر برگشتم مدرسه آن‌ها را ببینم و خوش‌خوشانم شود. اما... یک روز تابستانی مامانم بهم 50تومان پول داد که برو نان سنگک بخر. برای رفتن به نانوایی باید از جلوی مدرسه‌ی خودمان می‌گذشتم. مدرسه تعطیل بود. دلم حسرت روزهای باز بودنش را داشت. اعصابم از بی‌کاری در تابستان خرد شده بود. دلم دیدن دوباره‌ی بچه‌های مدرسه و زنگ تفریح‌ها و قلعه و زو بازی کردن و کلاس درس و خرخانی را می‌خاست. اما مدرسه تعطیل بود. درش بسته بود. هیچ صدایی ازش بیرون نمی‌آمد. از جلوی مدرسه که رد می‌شدم دیدم یک عالمه کاغذ جلوی در ریخته‌اند. یک کوه کاغذ و مقوا کنار در کوت شده بودند. تمام پیاده‌رو را پر کرده بودند. تازه چند تای‌‌شان توی جوی آب هم افتاده بودند. زل زده بودم به کاغذها و داشتم رد می‌شدم که یکهو یکی از مقواهای لوله‌شده‌ی توی جوی آب میخکوبم کرد. گوشه‌ی مقوا آشنا بود. از همان نوار برچسب‌ها بود که آقا طالب نداشت و فقط باباپیره داشت‌شان. از همان نواربرچسب‌ها که به خاطرشان مشتری باباپیره بودم. نزدیک‌تر که رفتم باورم نمی‌شد. مقوای لوله‌شده یک روزنامه دیواری بود. جلوتر توی جوی یک صفحه‌‌ی آشنا از مقوا جدا و تلیس آب شده بود. این همان روزنامه‌دیواری‌ای بود که در مورد مولانا و شمس تبریزی درست کرده بودم. همان که مطالبش را روی ورق آ4 ها نوشته بودم و بعد جدا جدا به مقوا چسبانده بودم. همان که کلی وقت گذاشته بودم تا زمینه‌ی ورق آ4ها را با مداد رنگی رنگ‌آمیزی کنم. روی مقوا نمی‌شد با مداد رنگی طرحی زد. روی ورق آ4 می‌شد. به خاطر همین روی ورق آ4 نوشته بودم و بعد همه را با نظم و ترتیب به مقوا چسبانده بودم...

به یک مقوای لوله‌شده‌ی دیگر نگاه کردم. نوار برچسب آن هم آشنا بود. دیگر بازش نکردم. لبه‌ی جوی در آستانه‌ی افتان در جوی بود. می‌دانستم که همان روزنامه‌دیواری آخرم است. 

کاری نکردم. من آن موقع‌ها پسر شاد خندانی بودم که ناراحت شدن بلد نبود. حتا بلد نبودم که دست‌رنج‌هایم را از نابودی نجات بدهم. نکردم روزنامه‌دیواری‌هایم را جمع کنم ببرم خانه. حتا نابودترشان هم نکردم. آن مقوای لب جوی را باید شوت می‌کردم توی جوی. ولی این کار را هم نکردم. رفتم نان سنگک خریدم. برگشتنی باز هم از جلوی مدرسه گذشتم. مقواها و کاغذها سر جای‌شان بودند...

من آدم برگشتن نیستم. مدرسه‌ی راهنمایی که تمام شد بدو رفتم دبیرستان شریعتی ثبت نام کردم. کارنامه‌ و پرونده‌ام را که گرفتم دیگر پایم را به مدرسه‌ی راهنمایی نگذاشتم. ایمان برگشت. او هر از گاهی به مدیر مدرسه‌ی راهنمایی سر می‌زد. می‌رفت توی دفترش می‌نشست و حالش را می‌پرسید و باهاش چای می‌خورد. من اما بلد نبودم. هنوز هم نمی‌دانم که ایمان وقتی بعد از 2-3سال به مدرسه‌ی قبلش برمی‌گشت با عادل اسکندری در مورد چه حرف می‌زدند...

به دبیرستان هم برنگشتم.

می‌توانستم برگردم. مزدک میرزایی برگشته بود. مزدک میرزایی توی دبیرستان ما درس خانده بود. همان سال‌هایی که من کوچولو بودم او دانش‌آموز دبیرستان دکتر شریعتی تهرانپارس بود. یک روز آمد به مدرسه. ما سر صف ایستاده بودیم که او با ناظم‌مان آمد سر صف. گفت که دانش‌آموز این‌جا بوده. گفت که لیسانس صنایع چوب در دانشگاه آزاد کرج خانده. این را که گفت بهش خندیدیم. بی‌ربط تر از صنایع چوب به گزارشگری فوتبال چیزی وجود نداشت. همین. 

آدم‌ها وقتی موفق می‌شوند برمی‌گردند به مدرسه‌ها و دانشگاه‌های‌شان که بگویند ما ازین جا رشد کرده‌ایم؟ آدم‌ها برمی‌گردند به مدرسه‌های قبل‌شان که با در و دیوار تجدید خاطره کنند؟ آدم‌ها برمی‌گردند که معلم‌های قدیم‌شان را ببینند؟

نمی‌دانم. من فقط می‌دانم که آدم برگشتن نیستم. برگشتن به من نمی‌آید. یعنی فقط مساله‌ی برگشتن نیست. خیلی چیزهای دیگر هم هست...

دروغ چرا؟ من یک بار به دبیرستانم برگشتم. 

یادم نیست کی‌ها قرار بود بیایند. قرار گذاشته بودیم که برگردیم دبیرستان و سید رضا را بعد از 2-3سال دوباره ببینیم. اما کسی نیامد. فقط من و صابر شدیم. گفتیم اشکال ندارد. برویم. موفقیت‌های دوره‌ای مثل پول می‌مانند. یک اعتماد به نفس الکی در آدم ایجاد می‌کنند. دیده‌ای آدمی که جیبش پر پول است راحت‌تر جلو می‌رود و راحت‌تر با آدم‌ها ارتباط برقرار می‌کند و راحت‌تر تجربه کسب می‌کند؟ موفقیت در کنکور کارشناسی برایم یک اعتماد به نفس الکی ایجاد کرده بود. بین بچه‌هایی که آن سال از شریعتی کنکور داده بودیم رتبه‌ی کنکورم خیلی خوب شده بود مثلن. اعتماد به نفسش را پیدا کرده بودم که برگردم به دبیرستان و به سید رضا بگویم سلام من دانش‌آموز 2سال پیشت بودم. یادش به‌خیر. حالتان خوب هست؟ خب. من و صابر هم برگشتیم به مدرسه. بعد از ظهر رفته بودیم. سید رضا هم ما را دید. سلام و علیک کرد با ما. پرسید که کجا درس می‌خانیم. فکر کنم آفرینی هم گفت. ولی بعد تندی برگشت گفت: خوب درس بخونید. خوب درس بخونید. و بعد ما را مرخص کرد و رفت. کمی توی حیاط پلکیدیم. کمی با ناظم قدیمی‌مان حرف زدیم و برگشتیم. احساس پوچ و مزخرفی بهم دست داده بود. این همه درس خاندم که بیایم پیشت بهم بگویی دوباره درس بخون خوب درس بخون؟!

آدم‌ها تمام می‌شوند. آدم‌ها پراکنده می‌شوند. آدم‌ها دور می‌شوند. آدم‌ها می‌روند. آدم‌ها دیگر تو را نمی‌خاهند. آدم‌ها دیگر نمی‌توانند تو را تحمل کنند. تو نمی‌توانی دیگر آدم‌ها را تحمل کنی. آدم‌ها... آدم‌ها...

دانشگاه را 9ترمه کردم. پیش خودم فکر می‌کردم این ترم آخر بیشتر خاهد چسبید. به خودم می‌گفتم که این ترم آخر با دوستانم دوست‌تر خاهم بود. با دانشگا دوست‌تر خاهم بود. این ترم آخر رکورد کتاب امانت گرفتن از کتابخانه‌ی مرکزی را می‌شکنم. بیشتر کتاب می‌خانم. بیشتر دانشگا می‌مانم. بیشتر توی برنامه‌ها شرکت می‌کنم. سعی می‌کنم با آدم‌ها دوست شوم. بیشتر دانشگا را مزه مزه می‌کنم... اما... 

یک چیزی که هست همین آدم‌ها هستند. آدم‌ها به مکان‌های قبلی‌شان برمی‌گردند. به مدرسه‌ی ابتدایی و راهنمایی و دبیرستانی که درش درس خانده‌اند. آن‌ها دنبال چه هستند؟ آدم‌هایی که می‌توانند برگردند به دنبال چه هستند؟ گذشته فقط مجموعه‌ای از در و دیوار مدرسه و معلم‌ها و مدیرها نیست. بدبختی‌اش همین است. این چیزهایی که شاید پابرجا می‌مانند نیستند. یک مجموعه‌ی دیگری است که آن روزها را ساخته. مجموعه‌ای از آدم‌هایی که مثل تو بودند. هم‌سن و سال‌ات بودند. نگرانی‌های‌تان مثل هم بوده. دغدغه‌های‌تان مثل هم بوده. اما دیگر نیستند. دیگر نمی‌توانی آن‌ها را برگردانی... نمی‌شود برگشت.

به من می‌گفت که چرا دیگر از کلوچه‌فومنی‌های میدان انقلاب نمی‌نویسی. چرا دیگر از مغازه‌های میدان انقلاب نمی‌نویسی. چرا دیگر از امیرآباد نمی‌نویسی. چرا دیگر از دانشکده فنی نمی‌نویسی. از مکانیک. متال. معدن. از بوفه‌ی هنرهای زیبا. از طواف در پردیس انقلاب. از خیلی چیزها... ترم 9 تنها بودم. خیلی از آدم‌هایی که باهاشان ترم‌های قبل را گذرانده بودم دیگر نبودند. هر کدام به دلیلی. قصه‌اش طولانی می‌شود. اما نبودند. دیگر نیستند...

می‌دانی؟ برگشت نیست. من آدم برگشتن به دبستان و راهنمایی ودبیرستان نبودم. این روزها فکر می‌کنم دانشگاه هم تمام شده. مکان‌ها بدون آدم‌ها معنا ندارند...وقتی مکانی تمام می‌شود، تمام می‌شود دیگر... 


  • پیمان ..

آپارتمان

۲۱
تیر

آپارتمان- بیلی وایلدرجهان پیش‌فرض فیلم "آپارتمان" بیلی وایلدر جهان کثیفی است.
یک شرکت بیمه با 31259 نفر پرسنل که سی سی باکستر یکی از کارمندان معمولی‌اش است. یک شرکت با بوروکراسی عظیم و سلسله مراتبی مرتب و منظم: کارمندان و رؤسا و رؤسای رؤسا و بالادستی‌ها و... سی سی باکستر یک کارمند معمولی این شرکت است و دوست دارد هر چه سریع‌تر و بهتر در کارش پیشرفت کند. دوست دارد رتبه‌اش بالاتر برود. بی‌علاقه‌ترین آدم‌ها هم وقتی در آن شرکت بیمه با 31259 نفر پرسنل قرار بگیرند، دل‌شان می‌خاهد بالاتر بروند. بالا و بالاتر. استفاده کردن از دستشویی مخصوص رؤسا خودش می‌تواند یک انگیزه برای بالاتر رفتن مقام باشد! سی سی باکستر نازنین هم دلش می‌خاهد پیشرفت کند. اما پیشرفت و بالا رفتن اصلن با خوب کار کردن به دست نمی‌آید. فقط با رابطه‌هاست که می‌توان پیشرفت کرد. و سی سی باکستر نازنین هم وارد بازی رابطه‌ها می‌شود، خیلی ناخاسته هم وارد بازی رابطه‌ها می‌شود. اما وقتی وارد شد دیگر نمی‌تواند بیرون بیاید.
جهان پیش‌فرض فیلم آپارتمان، جهان رؤسای اداری است که قدرت دارند. می‌توانند از بین دخترهای اداره انتخاب کنند و شبی را با آن‌ها خوش بگذرانند. جهان مردهای 40-50ساله‌ای که زن‌شان آن‌ها را درک نمی‌کند و دوس‌دخترهای اداره آن‌‌ها را راضی می‌کنند. جهان رؤسای اداری است که برای خوش‌گذرانی با دوس‌دخترهای اداره به مکان نیاز دارند. و چه مکانی بهتر از آپارتمان مجردی سی سی باکستر، کارمند دون‌پایه‌ی زیردست‌شان؟
چیزی که آپارتمان را در حد یک شاهکار بالا می‌برد همین پیش‌فرض بودن همه‌ی این پلشتی‌هاست. همه‌ی این‌ها هستند. هستند و هستند. فقط احمق‌ها هستند که تعجب می‌کنند. اسکار وایلد این را می‌گفت. بیلی وایلدر نمی‌خاهد تو تعجب کنی. او کاری می‌کند که تو بخندی. تو بخندی و آخر آخرش، وقتی که شیرینی خنده‌ها به کونه‌اش رسید، تلخی را حس می‌کنی...
سی سی باکستر هر شب تا یک ساعتی کلید آپارتمانش را به یکی از رییس‌هایش می‌دهد تا به عیش و نوشش بپردازد و خودش دیرتر به خانه می‌رود. همسایه‌ها از سر و صداها نتیجه می‌گیرند که سی سی باکستر یک مرد شهوتران است که هر شب هر شب... دکترِ همسایه او را توی راهرو می‌بیند و می‌گوید جان من وصیت کن اگر مُردی نعش‌تو بدن دانشگاه کلمبیا برای تشریح. بدنت باید فیزیولوژی خاصی داشته باشه. اما بیچاره سی سی باکستر...
او به باج دادن ادامه می‌دهد. تا این‌که تمام رییس‌هایش توصیه‌نامه می‌نویسند به رییس کل که آقای باکستر بسیار کارآمد و کوشا و منضبط و به‌دردبخور است. مقامش را ارتقا بدهید. رییس کل او را احضار می‌کند. کمی باهاش خوش و بش می‌کند و بهش می‌گوید که تو مشکوک می‌زنی. غیرممکن است همه‌ی رییس‌ها همزمان برای یک نفر خاص توصیه‌نامه بنویسند. چه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ات است؟ سی سی باکستر هم مجبور می‌شود ترسان لرزان همه چیز را تعریف کند. تو دلش خدا خدا می‌کند که اخراج نشود. اما آقای رییس کل بهش می‌گوید: خب، امشب کلید آپارتمان‌تو بده به من. منم به آپارتمان نیازمندم...
طنز بیلی وایلدری به این می‌گویند. تو فکر می‌کنی الان سی سی باکستر بیچاره اخراج می‌شود، اما دنیا جای پلشت‌تر و کثافت‌تری است. رییس کل هم آررره... اما بیلی وایلدر دست از سر آدم برنمی‌دارد. رییس کل به سی سی باکستر بلیط 2نفره‌ی یک نمایش را می‌دهد تا در طول ساعاتی که آپارتمان در اختیار اوست باکستر به نمایش برود.
باکستر عاشق دختر متصدی آسانسور اداره است. دختری که هر روز صبح او را 19طبقه بالا می‌برد تا به محل کارش برسد. و او هر روز به آن دختر اظهار ارادت می‌کند. دختری که همه‌ی رییس‌های بالادست باکستر در آرزویش مانده‌اند و به هر کسی جواب سلام نمی‌دهد. باکستر که ترفیع گرفته و حالا 2تا بلیط نمایش هم دارد به او پیشنهاد می‌کند که شبش با هم به نمایش بروند. دختر هم قبول می‌کند. اما می‌گوید قبلش باید یک نفر را ببینم و بهش چیزی بگویم و به موقع خودم را می‌رسانم به سالن نمایش. اما... در سکانس بعدش می‌بینم که دختر متصدی آسانسور با رییس کل در یک رستوران چینی نشسته‌اند و مشغول حرف زدن‌اند. دختر می‌گوید که می‌خاهم بروم، اما رییس اداره مگر می‌گذارد؟ حالا که کلید آپارتمان توی جیبش است... سی سی باکستر نازنین توی باران جلوی سالن نمایش منتظر می‌ماند و منتظر می‌ماند. اما دختر نمی‌آید که نمی‌آید...
و بعد یک مثلث عشقی... سی سی باکستر، فرن کیوبلیک و آقای رییس کل...

هر چه قدر که جلوتر می‌روی بیلی وایلدر بیشتر تو را با خودش می‌کشاند. بیشتر تو را می‌خنداند و راستش بیشتر تو را می‌گریاند. آن صحنه‌های خودکشی فرن کیوبلیک و پرستاری‌های سی سی باکستر از آن دختر، اوج فیلم است. صحنه‌های حضور دکترِ همسایه در آپارتمانِ باکستر و تعجب او از به کار بردن لفظ خانم و آقا توسط باکستر و فرن کیوبلیک(دختر آسانسورچی) در مقابل هم. او پیش خودش فکر می‌کند که باکستر و آن دختر هر شب با هم‌اند، اما... استفاده‌ی تلخ و شیرین از تیغ ریش‌تراشی که از یک طرف نشان عشق پاک و بی غل و غش باکستر است و از طرف دیگر ترسو بودن و بزدلی باکستر در مقابل رییس کل و موقعیتی را که در اداره به‌دست آورده نشان می‌دهد؛ لحظاتی که باکستر دل شکسته هنگام جمع کردن وسایل آپارتمان‌اش به راکت تنیسی که از آن به‌عنوان آبکش برای دم کردن اسپاگتی استفاده کرده بود، نگاه می‌کند و یک رشته ماکارونی باقی‌مانده بر روی آن را با لبخند تلخی از راکت جدا می‌کند، اوووه... همه‌ی این‌ها آدم را به طرز خوشایندی غلغلک می‌دهند.
با این فیلم ساخت سال 1960 بود، ولی بعد از این همه سال تمام اجزایش درک‌شدنی و تمام طنزش دریافت‌شدنی بود. حیف است آدم نبیندش.

  • پیمان ..

صخره‌ی من

۱۹
تیر
صخره‌ی من... 

آره... 

صخره‌ی من... 

صخره‌ی من در دارآباد بر وزن درخت من در لوکزامبورگ...


  • پیمان ..

گفتن

۱۷
تیر

یک وقت‌هایی هست که نمی‌شود. این نشدنه از جنس عوامل بیرونی و زمان و مکان و جو و... هیچ کدام نیست. این نشدنه درونی است. عجیبش این است که این نشدنه از دل آدم نمی‌آید. دل آدم هم می‌خاهد. ولی... همیشه آن دره‌ی بین فکر و ایده تا عمل برایم چیز هولناکی بوده. انگار این دره آفریده شده تا من به درونش بلعیده شوم. انگار آن فاصله را من هیچ‌گاه نمی‌توانم پرواز کنم.

 

می‌خاستم عکس بالا را برای صادق و محمد بگذارم. بگویم: صادق یادته زمستونی سال 90 برام پوتین سربازی داداش‌تو آوردی، کله‌ی سحری پا شدیم رفتیم درکه و از درکه تو اون یخ‌بندون و برف و سرما رفتیم تا پلنگ‌چال؟ یادتونه شما کفش کوه داشتید هی سُر می‌خوردید من با اون پوتینه که کل انگشتای پامو زخم و زیلی کرد یه بار هم سُر نخوردم؟ یادتونه تا پناهگاه پلنگچال رفتیم، منو مسخره کرده بودید که چرا گوجه آوردی با خودت، بعد اون جا تازه به معجزه‌ی گوجه پی بردید؟ بعد خاستیم کله کنیم سمت توچال که اون آقا جوونه جلومونو گرفت، گیر داد که بچه‌ها تجهیزات‌تونو ببینم. هیچ کدوم‌مون دستکش هم نداشتیم. خاستم بگم حاجی ما با پراید همه جا می‌ریم. ولی اون شروع کرد به تعریف کردن از یخ زدگی و سرما زدن دست و پا و سر و گفتن از لیلا اسفندیاری که که یلی بود. کوه‌های نپال و اطراف اورست زیر پاهاش سجده می‌کردن. تعریف کرد که یه هفته قبل از مرگش با هم رفته بودیم جیگرکی و اون 25سیخ جیگرو یه جا بلعیده بود و نه نگفته بود. ولی سر همین صعود به توچال بدون تهجیزات جون شو از دست داد. تعریف کرد که لیلا اسفندیاری به یکی که تو راه مونده بود تجهیزات‌شو داد و کمکش کرد، بعد فکر کرد که می‌تونه بدون تجهیزات تا توچال بره و رفت و یخ زد و خدابیامرزدش. عکس بالاست. ما هم اگه می‌رفتیم احتمالن شکل سمت راستی می‌شدیم...

خاستم این‌ها را بنویسم. خاستم این‌ها را توی فیس بوق بنویسم. بعد نشد. دقیقن نمی‌توانم بگویم چه طور شد که نشد. یکهو دیدم بین همه‌ی این جملات و آپلود کردن عکس و تگ کردن و تایپ کردن و بعد منتظر واکنش‌ها نشستن و بعد مواجهه با کامنت‌هایی که دیگران می‌گذارند و لایک‌هایی که می‌کنند، یک دره است. یک دره‌ی هولناک عمیق با صخره‌هایی تیز که زاویه‌ی قائمه ایستاده‌اند و کرکس‌هایی هستند که دائم در گوش‌ام فریاد می‌زنند که چی بشود؟ که چی بشود؟ و بعد اعتماد به نفسم را ازم می‌گیرند و تا من به آن سوی دره بپرم شک می‌کنم، و شک همان شکست است و فرومی‌غلتم توی دره و هیچ وقت آن جملات را نمی‌نویسم... 

این دره‌هه به وجود می‌آید. این دره‌هه بین هر فکر و عملی هست. اما در من، بین خودم و آدم‌های دیگر هم به وجود می‌آید. به طرز غریبانه‌ی بدی هم به وجود می‌آید. یکهو می‌بینم نمی‌توانم چیزی بگویم. دلم می‌خاهد چیزی بگویم. ولی نمی‌شود... حس می‌کنم یک فاصله‌ی مسخره‌ی مزخرفی به وجود آمده. حس می‌کنم دره‌ای به وجود آمده. دره‌ی سیاهی که اصلن معلوم نیست چرا باید به وجود بیاید. یک دره‌ی سیاه بین من و آدمی که دوست دارم با او حرف بزنم با یک عالمه کرکس خون‌آشام که بال بال می‌زنند و به شک می‌اندازند مرا و من را هول می‌دهند به ته دره و من هیچ وقت نمی‌توانم چیزی بگویم...

آقای دانشگاه اشتوتگارت را با درصد بالایی حدس می‌زنم کی است. دوست دارم بهش سلام بگویم. برایش بنویسم که دلم برایش تنگ شده است. درست است که یک بار جر و منجرمان شد. ولی من به کل یادم رفته سر چی بود اصلن. فقط دلم برایش تنگ شده است. دلم می‌خاهد یک پست کامل وبلاگی برایش بنویسم. حتا می‌روم پیج فیس‌بوقش را زیر و رو می‌کنم. از عکسی که محمد برایش گذاشته خنده‌ام می‌گیرد. دوست دارم همان عکس را برایش بگذارم. شرح محمد را هم تکرار کنم. "صادق در حال لابی کردن: اممم...باهات تا حدی موافقم ولی...اممممم....ولی فکر کنم خودتم قبول داری که حرفات خیلی منطقی نیست....اممم...."  بگویم دارم می‌خندم بهت. بعد بهش بگویم خوشحال شدم که شنیدم برای انتخابات ریاست جمهوری پا شدی از اشتوتگارت رفتی مونیخ تا رای بدهی. بعد مثلن گلایه کنم از مغرور آقاها  و مغرورخانم‌هایی که تا روز قبل از نتیجه‌ی انتخابات چه فخرها فروختند و چه تمسخرها که کردند که هه هه هه دارید می‌رید رای بدید که جلیلی رو از صندوق بکشن بیرون؟ بگویم حال کردم باهات که از اشتوتگارت رفتی مونیخ و بعد بگویم با محمد قشمی هم حال کردم. بگویم می‌ترسیدم ازش بپرسم که انتخابات شرکت کردی یا نه. اما وقتی خودش برایم تعریف کرد که روز انتخابات آنکارا بوده و رفته رای داده او هم خوشحالم کرد. یک جمله‌ی جالب هم گفت. گفت اگر تهران بودم احتمالن من هم رای نمی‌دادم... لعنتی‌ها شماها باید برگردید. آن‌هایی که باید بروند کسان دیگری هستند. نومیدها باید بروند. نه شماها... 

اما نشد که بنویسم. نمی‌دانم چرا. آن دره‌هه نگذاشت.

الان زور زده‌ام با نوشتن از آن دره‌ کار خودم را بکنم... ولی....

  • پیمان ..

اوین: نام زندانی در شمال غربی تهرن در حاشیه‌ی کوهستان. این زندان در دهه‌ی 50 ساخته شده و مهم‌ترین زندان کشور قبل و بعد از انقلاب است. زندان اوین زیر نظر اداره‌ی زندان‌ها و قوه‌ی قضاییه اداره می‌شود و دارای بندهای 240 (انفرادی و دربسته)، 269 (آموزشگاه زندان اصلی اوین دارای 10 سالن)، 209 (زندان مربوط به وزارت اطلاعات)، 325 (زندان مخصوص کارکنان دولت)، 350 (زندان رای باز) و بند نسوان (زندان زنان) است.

بند 269 زندان اوین که به نام آموزشگاه شهید کچویی شناخته می‌شود و به طور خلاصه آن را آموزشگاه می‌گویند. این بند مهم‌ترین بند زندان اوین است. در این بند 10 سالن وجود دارد؛ سالن 1 (سالن جوانان)، سالن 2 (کارگری)، سالن 3 (سیاسی)، سالن 4 (شرارت)، سالن 5 و 6 (مالی) و سالن‌های 7 و 8 و 9 و 10 مخصوصو زندانیان مواد مخدر است. در این بند حدود 3000زندانی به سر می‌برند.

جمال‌باز:کسی که به آدم‌های خوش‌قیافه علاقه‌مند است.

نرگدای دولتی: به زندانی‌هایی که فقط از جیره‌ی دولتی استفاده می‌کنند و لباس دولتی می‌پوشند گفته می‌شود.

پاترولش پر بود: پولدار بود. وضع مالی‌‌اش روبه‌راه بود. پاترول به عنوان ماشین طبقات ثروتمند.

@@@

"یارو اسمش شاغلام بود. قدکوتاه، هیکل توپر، بدون خاکوبی، کتاب شعر، شغلش سلمونی بود. 3تا قتل کرده بود، زیر اعدام. اون موقع تو سالن کارگری بود. سالن 2، 269. من هیچ وقت ازش خوشم نمی‌اومد. ولی خب، بود دیگه، مثل خیلی زندونی‌های دیگه که بودن. 

جمال‌باز بود. خاطر یکی رو می‌خواست به اسم لقمان.

لقمان شاید 21 سالش بود. ریزه میزه. وزنش می‌کردی 40کیلو نمی‌شد. بچگی زن گرفته بود. سر 21سالگی 2تا بچه داشت. نجیب، آقا، توی فروشگاه کار می‌کرد. باعرضه بود. سالم هم بود. کار می‌کرد، نمی‌خورد. پول جمع می‌کرد، می‌فرستاد واسه زن و بچه‌اش.خوش‌قیافه هم بود. نجیب، آقا.

یه روز دیدم شاغلام اومد، یه تن ماهی خرید با یه نخ سیگار. تعجب کردم. این کاره نبود. از اون نرگدا دولتی‌ها بود. واسه تن ماهی نمی‌سلفید. یه وقت می‌بینی یکی غذاش تو قوطی‌یه، اما این یارو درسته کارتون‌خواب نبود، اما پاترولش هم هم پر نبود. تعجب کردم. فرداش هم اومد. پس فرداش هم اومد. سر نخ رو رو گرفتم.

فهمیدم شاغلام ظهر که می‌شه می‌آد سراغ لقمان. یه تن ماهی می‌خرن، با هم وامی‌کنن، ناهار. جفت‌شون هم سیگاری بودن. یه نخ می‌خریدن، شریکی دود می‌کردن. اون موقع نه این قدر تن ماهی توی زندون فت و فراوون بود، نه سیگار. 

بو کشیدم. دیدم شاغلام گیر داده به لقمان. جمال‌بازی توی زندان همیشه بود. همیشه هم این نبود که یارو بخواد با فنچ خودش حال کنه، گاهی عشق و عاشقی بود، یه جور رفاقت. من دیدم قضیه خطریه، گوشی رو دادم دست لقمان. اتفاقا اون روزها لقمان می‌خواست بره مرخصی. اون روزها هر کی می‌خواست بره مرخصی پیغام‌رسون همه می‌شد. شاغلام به لقمان گفت برو در خونه و بگو به فلونی و فلونی که واسه‌ی آزادی من برن سراغ شاکیا. لقمان هم رفته بود. تا اون موقع نمی‌دونستم لقمان به شاغلام بدهکاره. بدهی‌ش البته چیزی نبود. خورد خورد ازش گرفته بود. تو زندون بدهکاری همیشه بهانه‌ی دعواست

لقمان خیلی گرفتار بود. ازشیکم خودش می‌زد، می‌فرستاد واسه زن و بچه‌اش. فکر می‌کنی لقمان واسه چی اومده بود زندون؟ واسه بدهکاری. فکر می‌کنی چه قدر بود؟ 150تومن. ما داشتیم جور می‌کردیم که 150تومن رو بدیم بره. پولی نبود. شاید اگر اون طور نشده بود آزاد شده بود رفته بود. 

لقمان که از مرخصی برگشت نمی‌دونم چی شد که با شاغلام حرفش شد. شاغلام می‌گفت رفته خونه‌ی ما زن ما رو از دست‌مون درآورده. مزخرف می‌گفت. اصلا لقمان مال این حرف‌ها نبود. این‌کاره نبود. افتاد دنده‌ی لج. بیخ کار رو گرفت. 2-3بار شر راه انداخت. بیخودی گیر داده بود. منم گیر دادم که شاغلام رو از سلمونی رد کنم. یه هوا معیوب بود. دیوانه بود. قرص می‌خورد. سنگین، شبی 2 تا لارگادین. خیلی وقت‌ها قاط می‌زد. شاید هم اگر لقمان خاطرخواهی شاغلام رو می‌فهمید و یه جوری باهاش راه می‌اومد کار به این‌جا نمی‌رسید. 

اون موقع ما سالن کارگری بودیم. سالن کارگری هم روز و شب نداشت. کارگرهای آشپزخونه ساعت 4صبح می‌ رفتن سر کار. کارگرهای تاسیسات 5صبح می رفتن. جوشکارها و آهنگرها 8صبح. سالن کارگری روز و شب نداشت. توی سالن کارگری یه محل حمام و توالت بود. 3تا مستراح این ور، روبه روش 3تا حموم یه جا بود. آینه داشت واسه سلمونی. شاغلام همون‌جا تیغ و آینه و صندلی و بساط سلمونی‌شو پهن می‌کرد. 

اون روز فکر کنم ساعت 4بود، شاید ساعت 5. شاغلام لقمان رو از خواب بیدار کرد. بهش گفته بودن ملاقات داره، صداش کرد که ملاقاتی داری، پا شو صورتت رو اصلاح کنم. بردش سلمونی. نشوند رو صندلی. ساعت 4بود، شاید 5. همین حدودا. هنوز هوا روشن نشده بود.

خواب بودن که با یه صدای جیغ وحشتناک از خواب پریدم. نفهمیدم چی شده. آدم وقتی با صدای جیغ از خواب می‌پرده ناخودآگاه می‌ره به طرف صدا. رفتم به طرف صدا. از حموم می‌اومد. همه‌ی سالن داشتن می‌دویدن طرف صدای جیغ. 

وقتی رسیدم به حموم، یهو دیدم در حموم باز شد و لقمان پرید بیرون. در حالی که از این ور گردنش تا اون ور گردنش رو بریده بودن، خرخره‌اش بیرون افتاد بود. شاغلام از پشت گرفتش، دوباره کشیدش توی حموم، در رو از پشت بست. رفتم در زدم. در رو باز نکرد. وسط در یه سوراخ بود که همیشه از اون جا می‌شد توی حموم رو دید. مثل همه‌ی درهای زندان. از اون سوراخ نگاه کردم. دیدم شاغلام یه تیغ موکت‌بری دستشه. لقمان خونش پاشیده بود به در و دیوار حموم. داشت خونش می‌رفت. لقمان با صدای خفه‌ای که از خرخره‌ش می‌اومد به ترکی می‌گفت: منی اولدوردی.

همین رو تکرار می‌کرد. شاغلام هم با تیغ موکت‌بری و قیچی پشت سر هم می‌زد به شیکم و صورتش. پشت سر هم. دیوانه شده بود. با لگد چند بار به در زدم. اون جا یه یونس بود. بهش گفتم بره مامورها رو خبر کنه. اونا نیومدن.

یه پتک پیدا کرد و اومد. 

با پتک در رو شیکستیم. در که باز شد دیدم شاغلام هنوز داره با قیچی می‌زنه به شیکم و صورت لقمان. لقمان هنوز تکون می‌خورد. رفتم طرفش. شاغلام با قیچی به من حمله کرد. زد به بازوی چپ من. زخم شد. هنوز جاش هست، ایناهاش! بعد از چند سال هنوز جاش مونده. ما رفتیم کنار. لقمان هم بی‌حرکت شد. مرد. بعدا شاغلام رفت ته حموم. وایستاد روبه‌روی آینه، 2-3تا تیزی ضربدری کشید روی دست و سینه‌اش، الکی، بعد گفت: بی‌ناموس! به زنم نظر بد داشت. 

بعد با همون دستای خونی یه سیگار از جیبش درآورد. بعد، فندکش رو درآورد. سیگارش رو روشن کرد. بعدا که اومد بیرون، رفت تو حیاط، هواخوری. 2ساعت نشست اون‌جا و سیگار کشید. 

شب یا شاید 3-4ساعت بعد مامورای پزشک قانونی اومدن. لقمان رو کردیم تو کیسه. 40 کیلو هم نمی‌شد. بردنش. داشتیم جور می‌کردیم 150تومن بدهکاری‌ش رو بدیم که آزاد بشه.اگر اون طوری نشده بود شاید آزاد شده بود. 2تا بچه داشت. 21سالش بود. شاغلام فقط سیگار کشید. با همون دستای خونی. 3تا قتل کرده بود، شد 4تا. چه فرقی می‌کرد، چند بار که اعدامش نمی‌کردن."


سالن6(یادداشت‌های روزانه‌ی زندان)/ سید ابراهیم نبوی/ نشر نی/ صفحات 208 تا 210


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ تیر ۹۲ ، ۰۵:۰۲
  • ۴۴۹ نمایش
  • پیمان ..