آدم میماند که چه بگوید
1- شب اول را خودم همراهش رفته بودم. فاصلهی کوچهی بنبست تا میدان راهآهن 100 متر بیشتر نبود. روبه روی پارکِ پشتِ ایستگاه بی آرتی بود. ولی همان 100 متر آنقدر پرخطر بود که تنها رفتن ترس داشت. هرچند دو نفر رفتن هم چندان توفیری ایجاد نمیکرد.
از پارک پشت ایستگاه نمیتوانستیم برویم. دلش را نداشتیم. انبوه گرفتاران حباب شیشهای و فندک به دست در تمام پیادهروهای پارک کوچک ولو بودند. خفتمان نکنند... یکهو یکیشان در عوالم خودش ما را با چاقو موردعنایت قرار ندهد... لختمان میکنند...
اواخر پاییز بود. هوا سوز داشت. از توی پارک باریکههای دود به آسمان میرفت و خیالها در ذهن آدمها رشد میکردند. خیالهای گرمابخشی که از نظر ما توهم بودند. سر کوچه هم حلقهی بزرگی از مردان دایرهوار نشسته بودند. سرها در گریبان، خمشده بودند در خودشان. تکان نمیخوردند. تنها نشان حیاتشان باریکههای دودی بود که هرازگاهی از بالای یکیشان به آسمان قد میکشید.
از آنها هم رد شدیم و او از آن شب ساکن خانهای در میدان راهآهن شد. خانهای که با تاریک شدن هوا رسیدن به آن ترسناک میشد. روشنایی و شاید گرمای روز حلقههای سر در گریبان سر کوچه را فراری میداد. روز اول ترسناک بود. اما بعد از یک هفته دیگر عادت کرده بود. دیگر دستش آمده بود که کی باید برود کی بیاید. دستش آمده بود که این جماعت گرفتار سرشان به کار خودشان است. دستش آمده بود که خانهی 30 متری انتهای کوچهی بنبست هم حال و هوای خودش را دارد. دستش آمده بود که با زشتی حاشیهی میدان راهآهن چطور کنار بیاید.
2- پیادهروی خیابان خوردین بعد از میدان صنعت زیبا بود. آنقدر خوشش آمده بود که بار اول سربالایی بودن خیابان خوردین را فراموش کرد و با هم تا شهر کتاب ابنسینا هم رفتیم.
خوردین خیابان است، اما از بزرگراه رسالت و خیلی بزرگراههای دیگر تهران هم پک و پهنتر است و هم استانداردتر. نهتنها خودش پک و پهن است بلکه پیادهروهای دو طرفش هم گلوگشادند. دل آدم باز میشود وقتی از پیادهرویی به آن گلوگشادی رد میشود. دل آدم باز میشود وقتی میبینی موتورسیکلتها مزاحمت نیستند. دل آدم باز میشود وقتی دم غروب میبینی که خانههای یک طبقه و بزرگ کنار خیابان لامپهای اتاقهای بزرگشان را روشن میکنند و شبی پر از آرامش را جشن میگیرند.
حالا دیگر مسیر هر روزش بود. بعد از کار ترافیک چراغقرمز میدان صنعت او را بیخیال تاکسی سوار کردن میکرد. هر روز ترجیح میداد از زیر درختان بلند پیادهروی کند. او آن مسیر دوستداشتنی را پیاده میآمد تا آن پارکه و از کنار نانوایی میگذشت و میرسید به میدان صنعت. بعد از یک هفته به این مسیر هم عادت کرد.
3- چند روز پیش به من میگفت میدان راهآهن را یادت است؟ زشت بود و ترسناک. ولی بعد از یک هفته عادت کردم. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زشتی و ترسناکیاش را نمیدیدم. حالا این پیادهروی خیابان خوردین را میبینی؟ گلوگشاد و دلباز بود و پر از دارودرخت و خانههای رؤیایی. ولی بعد از یک هفته چشمهایم عادت کردند. غبار عادت چنان نگاهم را گرفت که دیگر زیبایی و آرامشش را نمیبینم. برایم معمولی شده. این غبار عادت زشتی و زیبایی و هول و امید را در چشم عادت یکسان میکند. آدم میماند که بگوید عادت خوب است یا بد...
راست میگفت.