سوم دی ماه 1394
من عکاس جمع بودم. من همانی بودم که بدون کادر گرفتن فرت و فرت عکس میگرفتم. همانی بودم که حرفی نداشتم و دوست داشتم فقط ثبت کنم، عکسهایی بیندازم که بعدها دل را بفشارد و تنگش کند. و تصویرها... راستش تصویرها هیچ کدام آنی نیستند که در حافظهی دوربین ثبت شدهاند...
عبور شورولت نُوای تر و تمیزی از کنارمان. بزرگراه خلوت است و من آرام میرانم و میدانم که احتمالا آخرین باری است که حداقل در ایران، کنار هم مینشینیم و رهسپار شرق تهران میشویم. اشاره میدهد و میگوید: کشته مردهی پلاک آمریکاییشم... دستش میخورد به چتر کاغذی گوشهی پنجره. همانی که توی دریچهی بخاری جاسازش کردهام. چتر کاغذی میافتد کف ماشین. میگوید: چی بود؟ میگویم: چتر یادگاری بود. از 6 ماه پیش که یک شب چند نفری رفتیم ویتامینه خوردیم و بستنیفروش محض خودشیرینی چتر کاغذی رنگی گذاشته بود لای بستنی. میگوید: به هر حال کمرم درد میکنه، نمیتونم برش دارم الان. میگویم: لامشکل. چمدونه میخوای چه کنی؟ میگوید: یه پسره رو اونجا گیر آوردم بیاد فرودگاه دنبالم. تو فیسبوک رفیق مشترکمان حسین بود. احتمالا ازین بسیجیهاست. رفیق حسینه دیگه. باهاش که چت کردم چند بار هر دفعه آخر کار میگه یا علی. خنده میزنم. میگویم: خوبه. میری یه جا که دیگه دخترهای شهرش هوسانگیز نیستن. اگرم باشن در خدمتن دیگه. خنده میزند. معصوم شده است. دیگر از هیچ چیزی غر نمیزند...
زیر پل پارک وی خبری نیست. هیچ سماوری و هیچ لبوفروش و باقالی فروشی توی سرما زیر پل و کنار ایستگاه تاکسیها نایستاده. بهنام جلوتر ایستاده. میرانم کنار ماشینش و قشنگ نیمی از خیابان را میگیریم. پشتنوشتهی ماشینم خوانا نیست. با فونت تیتر بنرش را چاپ کردهام و چسباندهام به پشت شیشه عقب. باید فونت نستعلیق انتخاب میکردم. ولی پشت نوشتهی ماشینم را دوست دارم. همان چیزی است که یادم میآورد همه چیز مسخره و پوچ است... ماشینهایی که رد میشوند از کنارمان بوق نمیزنند که چرا نصف راه را بستهاید. باید تصمیم بگیریم. میخواستیم توی هوای سرد زمستان آلودهی تهران چای بزنیم. نیستند. چه کنیم؟ برویم تجریش. میرانیم سمت تجریش. ولیعصر خلوت و نورانی است. نورهایی که از کف خیابان تابیدهاند تا به بلندای چنارها. آرام و بیصدا میرویم تا تجریش. و بعد روبهروی کافه لمیز میایستیم. حال تو رفتن نداریم. هنوز همان اراذل اوباش مکانیک دانشکده فنی هستیم. بچههای همان نرکده که رام نشدهایم و زنی توی زندگیمان نیست. میایستیم کنار خیابان و چای میخوریم و شر و ور میگوییم و بعد نوبت عکسهای دو نفره در بیتناسبترین پس زمینهی ممکن میشود. عکسهای تک تک ما با حضور ام اچ ام... اینجا را دوربین ثبت کرده.
صبحش آخرین جلسهی کلاس بود. استاد که کلاس را تمام کرد خودش گفت بچهها بیاید با هم عکس یادگاری بندازیم. پشت بندش گفت: شما نخبههای این مملکتاید. چند سال دیگر یه کارهای میشید. من عکس با شما داشته باشم که بعدا به شما بگم ما با هم کلاس داشتیم و این حرفها. تواضعش فوقالعاده بود.
وقتی از لاین وسط میراندم نمیدانم چرا یکهو یاد آن دفعه افتادم که او راننده بود. از فرودگاه امام برمیگشتیم. بدرقهی صادق بود. زود رسیده بودیم فرودگاه. از خود صادق زودتر. ساعت 4 صبح رسیده بودیم فرودگاه. توی محوطهی فرودگاه و پارکینگ با هم راه رفته بودیم و بعد صادق را پرانده بودیم و داشتیم برمیگشتیم. نمیدانم چرا توی فرودگاه از دیدن اشک مادر صادق احساسی شده بودم و من هم گریهام گرفته بود. او هم همینطور بود. داشتیم به سمت تهران و طلوع آفتاب حرکت میکردیم. از آن صبحها بود که از اتوبان قم-تهران هم تهران و کوهپایههایش معلوم بود و هم کوه بزرگ دماوند، همچون روحی بر آن درندشت وحشی. یکهو شروع کرده بودم از گفتن از سالهای طی شده. از سالهای مزخرف طی شده. از عمری که توی دانشکده مکانیک گذرانده بودیم. از حالت شکستخوردهمان. ازین که نشد آن چیزی که باید میشد و بازندهی بازی شده بودیم. نمرههای بدی که دست و بالمان را بستند. از 88 و قصههایش. از انجمن اسلامی و قصههایش. از درسها... یکهو یادم آمد سر درس نیروگاههای حرارتی، ما یک تیم چهار نفره بودیم که بهترین ارائهی کلاس را برگزار کردیم. یک تیم چهارنفره که برای آن ارائه حسابی زحمت کشیده بودیم. 2هفته هر روز تا 8 شب میماندیم دانشگاه تا راست و ریسش کنیم. یادم آمد که اسلایدهای ارائهمان را هنوز دارم... آن روز توی اتوبان قم-تهران از آن جمع چهارنفره ما دو نفر مانده بودیم. محمد را سال پیشش راهی کرده بودیم و صادق را هم آن سحرگاه راهی کرده بودیم و وقتی داشتم از بزرگراه میراندم، یادم آمد که از آن جمع چهار نفره فقط من ماندهام.
@@@
من را نشناخت. بهش حق هم دادم که نشناسدم. اصلا به شخص آدمها نگاه نمیکرد. آن قدر شلوغ بود که نمیتوانست به شخص آدمها نگاه کند. فقط دست میداد و تسلیتها را با حالتی خسته میپذیرفت. تمام روستاهای اطراف خبر داشتند و مراسم شلوغ بود. ما راه را اشتباه رفته بودیم. یک روستا 20 کیلومتر آن طرفتر سر در آورده بودیم. ولی وقتی گفتیم ختم، گفتند آهان باید میرفتید آن یکی روستا. راه را اشتباه آمدید. و آخرهای مراسم رسیده بودیم.
همسایهمان بودند. همسایهی 18 سال پیشمان. 2 سال با هم همسایه بودیم و 2 سال هر روز صبح با هم میرفتیم مدرسه. مدرسه از خانه دور بود. باید دو تا سربالایی با شیب 45 درجه را هر روز بالا میرفتیم و 2کیلومتری راه میرفتیم. من سوم ابتدایی بودم و او تازه رفته بود کلاس اول دبستان. صبحهای زمستان سرد بود و پوست دست هر دوی مان از سرما میترکید و خونین میشد. ولی میرفتیم مدرسه... همسایهی طبقه بالایی ما بودند. پدرش رانندهی تریلی بود. تازه بعد از سالها فهمیدم که چرا ته ذهنم راننده تریلیها از دکترها و مهندسها آدمهای باشرفتری هستند. پدرش مهربان بود. با من مثل مردها دست میداد. برای پسرهای 9 تا 16 ساله هیچ چیز لذت بخشتر ازین نیست که باهاشان مثل مردها دست بدهند. و وقتی دیروز مامان گفت که پدرش از دنیا رفته جا خوردم. میدانستیم که پدرش مریض شده. نمیدانستیم که چرا مریض شده. دورادور خبر داشتیم که مریضی عصبی گرفته است. دورادور حتا خبر داشتم که او دارد خرج خانواده را میدهد. درس میخواند و کار میکند و میدانستیم که پدرش به خاطر مریضی زود بازنشسته شده و حقوق از کارافتادگی کفاف زندگیشان را نمیدهد. و امروز رفتیم مراسم ختم. مامانش مامانم را میشناخت. ما هیچ کس را نمیشناختیم. هیچ کس هم ما را نمیشناخت. فقط رفتیم توی مسجد و تسلیت گفتیم. پدرش همسن پدر من بود... و راستش بعد از 18 سال شناختمش. چهرهاش تغییر نکرده بود. چهرهی من؟!... خب حواسش نبود. بعد میرفتم چه آشناییای میدادم آخر؟ نمیدانم. مراسم هفتم برگزار نمیشد. غروب جمعهی زمستان بود و روستا شلوغ بود و فقط دیدم که پدرش نیست و خودش است و مادرش و برادر کوچکترش.
توی راه مامان گفت، مادرش رتبهی دو رقمی کنکور تجربی را آورده بود. 25 سال پیش. آن سالها که کنکور قبول شدن کار هر کسی نبود. ولی نگذاشته بودند برود دانشگاه. دیپلمش را گرفته بود و گفته بودند که باید شوهر کنی. میتوانست پزشکی دانشگاه تهران قبول شود آن سالها... گفتم چه حیف.
@@@
جلوی بستنیفروشی میایستیم. میروم سفارش میدهم. چند دقیقه طول میکشد. برای خودم قدمرو میروم. چانهام را فرو میکنم توی یقهی کاپشنم و قدمرو میروم. احساس پوچی میکنم. الان با همدیگر بستنی میخوریم خوب میشوم. نه...
به مرد و زن جوانی که آن طرف ایستادهاند نگاه میکنم. زن لاک زرشکی زده و برای مرد آرایش کرده. از من دورند. دلم میخواهد همان لحظه به میثم زنگ بزنم بگویم من خَرَم میثم. میدونی چه قدر خَرَم؟ یه دنیا خَرَم. همانطور چانه در یقه میروم تکیه میدهم به ماشین و منتظر میمانم. روبهرویمان یک 206 پارک میکند. دختری که موهای انبوهش عرض شانهاش را طلایی کرده است پیاده میشود و میرود سفارش میدهد و برمیگردد. بلند میگوید محسن. بابام برمیگردد نگاهش میکند. پسر توی 206 هم نگاهش میکند. میرسد کنار ماشین و به پسر میگوید: محسن تخمات یخ نکنه یه وقت. نمیخوای پیاده شی؟
بابام من را نگاه میکند. من او را نگاه میکنم. یک جملهی مشترک توی ذهنمان نقش میبندد.
*چقدر هنوز توصیفای اینجا رو دوست دارم! برای بار هزارم! نمی دونم چه اصراری هست هی بگم هر دفعه