آخرین جمعه ی تابستان
باران که بارید ایستادم دم پنجره. پنجره را باز کردم و نگاه کردم به ریزش باران بر برکههای کوچک روی سقف خانهها و روی آسفالت کوچه. آخرین جمعهی تابستان هم به آرامی داشت سپری میشد. کمی که باران آرام شد اول زن و شوهر همسایهی روبهرویی زدند از خانه بیرون. چتر را باز کردند و از عصر جمعهی خانهشان فرار کردند. بعد یکی یکی ماشینهای کوچه روشن شدند و برفپاککنها غیژ غیژ خداحافظی کردند و رفتند. آخرسر هم پیرمرد خانهی روبهرویی بود که از دلگیری جمعه جدا شد و رفت.
ماندم همان جا مات و مبهوت و به خیلی چیزها فکر کردم. مثلا به تفکیک ناپذیر بودن زندگیام فکر کردم. قلههای زندگیام اصلا یادم نمیآمد. درهها و نقطههای حضیض هم همینطور. آدمها اینجوریاند: سالهای زندگیشان را مقطع مقطع میکنند. زندگیشان یک پلکان بزرگ است به سوی اوج و تعالی. و هر چند پله یک پاگرد وجود دارد. چیزی که یادشان میماند و در آن جشن میگیرند و نفسی چاق میکنند و عکسی به یادگار میاندازند. ولی من چیزی یادم نبود. مثلا به 17 سالگیام فکر کردم. چیزی یادم نمیآمد. حادثهای اتفاق نیفتاده بود. مگر میشود حادثهای اتفاق نیفتاده باشد؟ اتفاق افتاده بود. مطمئنم که افتاده بود. ولی یادم نمیآمد. چون دوست داشتم که برایم مهم نباشد. چون دوست داشتم از همگان پنهان کنم و پلکانم پاگرد نداشته باشد. اصلا دوست نداشتم پلکانی وجود داشته باشد. به باران نگاه کردم و به ذهنم فشار آوردم.
زمان پیوسته است یا گسسته و دندانه دندانه؟ صحرا نبود. صحرا چند ماه است که هست و نیست و 1 سال است که آمده است و قبلش نبوده. این یک پاگرد است؟ مثل خط نقطهچین محل عملیات بانکی قبضهای آب و برق و گاز است؟ جایی که میشود از آنجا به راحتی زندگی را به چند تکهی جدا از هم تقسیم کرد؟ چطور؟
من از 17 سالگیام هیچ تصویری نداشتم. از 18سالگیام همینطور. به مهمانی دیشب فکر کردم. شنیدن اینکه یکی از فامیلهای دور به مناسبت پذیرفته شدن دخترش در دانشگاه تهران کل فامیل را مهمان کرده و الخ. برای من مهم نبود زیاد. مهم بود آن زمان شاید. ولی دوست نداشتم پاگرد باشد. دوست نداشتم پاگرد داشته باشم... از همان اول هم مشکل داشتم. با رشد و ترقی و توسعه مشکل داشتم. میدویدم. میتوانستم بدوم. از همه زودتر سک سک میکردم. ولی در تمام لحظههای دویدن میدانستم که دویدن بیهوده است. و همین باعث میشد که سک سک کردن لذتبخش نباشد. یک پیروزی تمام عیار نباشد... یک پیروزی قاطع نباشد... حس کردم از 26سالگیام هم تصویری نخواهم داشت... شاید اگر فشار بیاورم... شاید اگر دست به قلم شوم خیلی چیزها ردیف شوند...
اما نمیتوانستم بنویسم. واقعا کلمهای برای روایت نمیآمد. دم پنجره ایستاده بودم و حس میکردم در آغوش گرفتن زندگی گذشتهام،سالیان گذشته از زندگیام، اصلا در آغوش گرفتن تابستانی که بر من گذشت فراتر از عرض شانهها و پهنای آغوشم است. میدانستم میدیدم که تجربهای کسب نکردهام. کاری نکردهام. چیزی برای تعریف کردن نیست. با آدمهای زیادی هم صحبت نشدهام. اصلا با آدمها حرف نزدهام. یک سکوت ممتد بودهام. ولی وقتی میخواستم در آخرین عصر تابستان زندگیام را در آغوش بگیرم نمیشد. زندگی از من فرار میکرد. جا نمیشد. بزرگتر و لیزتر و خالیتر از آن چیزی بود که فکر میکردم...
مهم نبود. چیز مهمی پیدا نمیشد. دلم میخواست چیزی بنویسم. مثلا "قصهی مردی که مهم" نبود یا همچه چیزی. ولی نمیشد. آخرین عصر تابستان سنگینتر و غیرقابل دسترستر ازین حرفها بود...
و تا از پنجره جدا شدم دیدم که شب آمده است. آدمهایی که پلکان منظمی دارند، آدمهایی که به راحتی میتوانند زمانهای زندگیشان را تا بزنند و از نقطهچینها ببرند و آن را تکه تکه روایت کنند چراغها را روشن کرده بودند...