چگال
کیومیزو نرم و راحت پیش میرفت. بزرگترین تفاوتش با سفیدبرفی برایم این بود که بقیهی ماشینها دیگر اذیتم نمیکردند. پژوها و سمندهای پشت سر نوربالا نمیزدند و پرشیاها و ال۹۰های جلویی اگر سرعتشان کمتر بود خودشان کنار می رفتند. و من توی دلم میگفتم خاک بر سر همگیتان. آخر سرعتی که من میرفتم هیچ تغییری نکرده بود. ۱۲۰ تا بیشتر نمیرفتم. کمتر هم نمیرفتم. با سفیدبرفی هم همین جوری بودم. فقط سفیدبرفی به جرم پراید بودن انگار حق نداشت جلوی یک سمندو باشد. یا یک ۴۰۵ لش زورش میآمد از سر راهش کنار برود. ولی این پیرمرد ژاپنی با ظاهر جوانش احترامی داشت که سفیدبرفی با تمام تردی و تازگیاش نداشت.
در کمتر از یک روز۱۰۰۰ کیلومتر راه رفته بودم و خسته بودم و نبودم. کیومیزو همچون کشتی در یک دریای بیموج پیش میرفت و خسته نمیکرد آدم را. ولی غمگین بودم. از فشردگی روز غمگین بودم. ذهنم در و بیدر تصاویر را به یاد میآورد و بعد یک آخرش که چه، دنبال چی بودی، دنبال چی هستی بیخ گلویم را میگرفت و کاری نمیتوانستم بکنم.
آخر آن جادهی پرپیچ و خم جنگلی به جادهی خاکی رسیده بود. بعد از جنگل انبوه با سبزهای درخشان و کندوهای عسل، جاده از مهی غلیظ در ارتفاعات گذشته بود و به خاکی رسیده بود. چند کیلومتری در خاکی رفته بودیم و سر پیچی ایستاده بودیم به تماشای دشت سبزی که تا جنگلها زیر پایمان پهن شده بود. هر چند دقیقه ماشینی میآمد. صد متر پایینتر پرایدی را نگاه کردیم که به زور بالا میآمد. سرنشینهایش را پیاده کرده بود و هلش میدادند تا از سربالاییها بکشد بالا. مشکل از پراید بودنش نبود که نمیتوانست تیزی سربالایی جاده خاکی را بکشد بالا. مشکل از کلاچ ضعیفش بود که تعمیر لازم بود. ۳ نفر بودند. راننده مردی جوان، ۲ نفر دیگر یک دختر و پسر هم سن خودم. ۲ نفری هل میدادند. به ما که رسید بهش گفتیم که آن ۲ نفر را علی الحساب بنشان روی کاپوت ماشین. جلوی ماشین اگر سنگین باشد دیگر بکس باد نمی کند. خواستم سربالایی تیزتر بعدی را نشانش بدهم و بگویم کجا میخواهی بروی با این کلاچ ویران؟ اما بعدش گفتم همه که مثل تو محتاط نیستند. دیوانگی لازم است خب. بعد به این فکر کردم که این جاده خاکی بعدها برایشان خاطره میشود. بعدها آن هل دادن ۲ نفره برای آن دختر و پسر موجی از یادهای شیرین میشود...
فقط راه رفته بودیم. فقط سربالاییها را کشیده بودم بالا و هر چند ده دقیقه یک بار ایستاده بودم و عکسی گرفته بودم و دوباره راه افتاده بودم و رفته بودم و برگشته بودم. پیاده روی نکردم. وارد هیچ کدام از فرعیهای خاکی نشدم که ببینم به چه دنیای عجیبی راه پیدا میکنند. توی خنکای ارتفاعات لش نکردم. دراز نکشیدم. فکر نکردم. توی خودم فرو نرفتم. تصمیمهای بزرگ نگرفتم. وقت نشد. وقت کم بود و دیدنیها آن قدر بود که نمیشد بیخیالشان شد. خیلی وقت است که این جوری شدهام. درصد زیادی از زمانهای هفتهام به کارهای پست میگذرد (روزی ۸ ساعت کار بیهوده برای چندرغاز پول، روزی ۳ساعت رفت و آمد در شهر، روزی ۸ ساعت خواب سیری ناپذیر...) و دقیقا لحظههایی که دقیقههایم پربار میشوند، آن قدر کماند که مجبور میشوم فقط چگالیشان را زیاد کنم. فقط تا میتوانم با سرعت بیشتری برانم، با سرعت بیشتری به جاهای دور بروم، با سرعت بیشتر تصاویر را ذخیره کنم، و با سرعت بیشتری وقت نکنم که ازین تصاویر و ازین لحظهها استفاده کنم...
کنار جاده ایستاده بودیم و به گاوهای رها در جاده نگاه میکردیم. گاوها ترسو بودند. به سمتشان که میرفتم از من میرمیدند. ایستاده بودیم و به کلبههای چوبی در دامنهی کوهها نگاه میکردیم، که آن ۴۰۵ از جلوی ما رد شد. توی جاده هم دیده بودمش. ازش سبقت گرفته بودم. آرام میراند. خانمی که کنار راننده نشسته بود، رها بود. موهایش طلایی بود و پوستش سفید. شالش روی گردنش افتاده بود و به بازترین شکل ممکن روی صندلی جلو نشسته بود. دستش را از پنجره بیرون انداخته بود و باد به آرامی از توی آستین مانتوی فیروزه ایاش توی تنش میپیچید. حالت مغرورانهی عجیبی داشت. از آن حالتها که من زیباترین زن جهانم و دنیا باید بیاید قوزک پای من را بلیسید، انگار که همهی عالم و آدم در خدمتش هستند و باید باشند، انگار که آن پسرک راننده هم نوکری بیش برای بیشتر کردن لذتهای او نیست... یاد دیزی و گتسبی بزرگ افتادم. و نمیدانم چرا باز هم غمگین شدم...
کیومیزو آرام و روان پیش میرفت. در کمتر از ۲۴ ساعت ۱۲۰۰ کیلومتر راه رفته بودم و باید صبح شنبه بدو میرفتم سک سک میکردم. خیل کارهای ناکرده و مانده، خیل خلاقیتهای فراموش شده، خیل کتابهای نخوانده، خیل حرفهای گفته نشده و نوشته نشده، خیل رها بودنها و نبودن ها بهم فشار میآوردند...