در پارکینگ
حرکتی نیست. بیرون باران میبارد. در تاریکی پارکینگ پشت فرمان نشستهام و زل زدهام به عقربههای صفحه کیلومتر ماشینی که دوست دارم با آن بتازم. ماشینی که به نظر میتواند خوب بتازد.
اما فقط نشستهام. دستم حتی به دندهی یک هم نمیرود. نمیتوانم تاریکی پارکینگ را بترکانم و بتازم. فقط روزها هستند که به سرعت میگذرند. روزهای خام به سرعت میگذرند و تبدیل به دودی میشوند که پارکینگ را نفسگیر و نفسگیرتر میکنند. گذشت روزها برایم حکم نیمدایرهی دور موتور را پیدا کردهاند. لحظه به لحظه پا بیاراده بر پدال فشرده و فشردهتر میشود و روزها سرعت میگیرند و سرعت میگیرند.
عقربهی دور موتور روز به روز عددهای بالاتری را نشان میدهد و امروز که 9 اردیبهشت است، روزها از ردلاین هم رد شدهاند. حالا دیگر هر روزی که میگذرد لحظه به لحظه حوادث پس از ردلاین نزدیک و نزدیکتر میشوند. میلبادامکها که روزهای اول مسیری تقریباً دایرهای را میچرخیدند، حالا مسیرچرخششان به شکل بیضی در آمده و شاید چند روز دیگر (چند لحظهی دیگر) از مدار خارج شوند و من...؟! عقربهی کیلومترشمار ماشینم روی صفر گیر کرده و پارکینگ تاریک پر از دود شده...