بوی زهم تهران
هر چهقدر که رفتن خوب باشد, برگشتن نفرتانگیز است. هر چهقدر که رفتنت دورتر باشد, برگشتنت تیزی دردناک بیشتری دارد. برگشت به شهر را از قهوهای شدن ابرهای توی آسمان حس کردم. از به خاطره پیوستن آسمان به شدت آبی. از به خاطره پیوستن آسمان پرستارهی شب. از همانجا بود که عصبانیت درونم شروع شد. حرفی نزدم. به راندن ادامه دادم. از کیا اپتیمایی که بیامان دادن به کنار رفتنم چسبانده بود در ماتحت ماشینم فهمیدم که دارم به تهران نزدیک میشوم. کیلومترها دورتر همچین ماشینهای سوسولی حراملقمهسواری پیدایشان نبود. رهای رها در جاده میراندم و کسی نبود. و بعد توی پمپ بنزین استراحتگاه کنار اتوبان...
ایران سرزمین پوشیدهای است. در نگاه اول بیابان و برهوت محض است. یکنواخت و بیهیچ حاصل و جذابیت و تماشایی. ولی... 5روز تمام به سختی کوشیدم تا لایه لایه حجابهایش را پس بزنم و به بلورهایی از پوستش رسیده بودم که ارزش تمام رنجها را داشت. 5روز بیخیال دنیا شده بودم. اصلا از زندگی پرت شده بودم. برایم هیچ خبری از دنیای بیرون اهمیتی نداشت. فقط سعی و تلاش میکردم که حجاب از سر ایران بردارم و کار سختی بود و بعد از 5روز دیگر عادتم شده بود. باید سختی بکشی. باید در نگاه اول هیچ چیز معلوم نباشد. ولی در آن استراحتگاه کنار اتوبان یکهو بوی تهران را با غلظت تمام حس کردم و بهم برخورد. آنها مسافرهای جاهایی که ما رفتیم نبودند. آن خانمی که ساپورت با مانتوی جلو باز پوشیده بود و چاک لای پاهایش به صورت خطی صاف معلوم بود, هیچ چیز پوشیدهای نداشت. آن یکی خانم که آرایش صورتش تکمیل بود و این یکی... اصلا همچه چیزهایی یادم رفته بود. بخش خیلی زیادی عادت است. بعد از 5روز عادت به ندیدن در نگاه اول, یکهو دیدن آدمهایی که دوست نداشتند پوشیده باشند, دوست نداشتند رازآلود باشند, دوست نداشتند کشفکردنی باشند گلویم را سوزاند. به شهوت جاری و عیان در شهر داشتم نزدیک میشدم و این داشت بدجور ملولم میکرد.
دیگر حوصلهی آهنگهای تند را نداشتم. سوار ماشین که شدم گفتم که دیگر ازین آهنگهای کافشعر نگذارید که حوصلهاش را ندارم. اسماعیل برگشت تیکه انداخت که این چه طرز صحبتکردنه؟ و تیکهاش برمیگشت به شکایت 2 روز قبل من سر یک سری چیزهای دیگر و همین عصبانیترم کرد. پدال گاز را تا ته فشردم و از بین 5-6 تا ماشینی که داشتند از استراحتگاه بیرون میآمدند لایی کشیدم و وارد اتوبان شدم. میثم ناراحت شد که چه وضع رانندگی است. ولی واکنش طبیعی من به تمام ماشینهایی بود که بوی تهران میدادند.
میخواستم بروم به کتابخانهی کامبوزیا توی زاهدان. فرصت نشد. رسیدن به زاهدان وقت فراختری میخواست. (این وقت فراختر کی میرسد؟!) خود کامبوزیا برایم آدم عجیب و غریبی بود. از آن آدمها که رفتهاند و برنگشتهاند. آدم باسوادی بود. ولی توی شهرهای بزرگ که 60-70سال پیش برای آدمهای باسواد بهشت بود نماند. از شهر بیرون زد. حتا زاهدان هم نماند. کتابهایش را برداشت رفت توی بیابانهای دور چشمهی آبی پیدا کرد و کنارش کپری راه انداخت. بعد زن ستاند و ایل و طایفه درست کرد. 10-12نفر زن ستاند و کلاتهای برای خودش مستقل راه انداخت. با یک عالمه کتاب و مزرعهای که خورد و خوراک خودش و خاندانش را از آن تامین میکرد. آدم عجیبی بود. به دور از شهر در بیابانها کتاب میخواند و با زنهایش به کشف و شهود میپرداخت ...