پنجشنبه است
پنجشنبه است. آخرین روز ماه دی است. از ظهر منتظر بارانم. از صبح بادها خبر از آمدن ابرهای پربغض بر فراز تهران میدادند. اما آسمان آبی بود. عصر پس از گپوگفتی چند ساعته، ابرهای خاکستری در دوردست پیدا شدند. زیپ کاپشنم را بستم و از پلههای مترو پایین رفتم و پیش خود گفتم شاید وقتی دوباره به زمین بازمیگردم همه جا خیس باشد. پلهبرقی طولانی و خلوت بود. جلوی من کسی بر پلهها نایستاده بود. بر جایم استوار ایستادم تا پلهها من را به قعر ایستگاه مترو برسانند. به کسانی فکر کردم که تحمل ایستادن بر پلهبرقی مترو را ندارند و اگر کسی جلویشان نباشد همزمان با حرکت پله بر آن گام برمیدارند تا زودتر به مقصد (قعر زمین) برسند. چه فرقی میکند؟ به هر حال مقصد قعر زمین است و چند ثانیه زودتر و دیرتر رسیدن تفاوتی ایجاد نمیکند. یک قطار زودتر یا دیرتر هم تفاوتی ایجاد نمیکند. وقتی از پلههای مترو دوباره میآیم بالا میبینم که هنوز هم زمین خشک است و هنوز هم خبری از ابرهای بارانزا نیست.
پنجشنبه است. آخرین روز ماه دی است. شب آخرین روز دی ماهی را به یاد میآورم که رفتم بلاگفا و وبلاگ سپهرداد را ثبت کردم و وبلاگدار شدم. اکنون دیگر هر شروعی سختم است. امتحان برنامهنویسی داشتیم و نگاه کردن به کتاب کدنویسی چیزی بر من افزون نمیکرد. پس اینترنت را به راه کرده بودم و برای خودم وبلاگ ساخته بودم. وبلاگی که ۱۳ سال مثل یک گلدان کوچک گل سرخ نگاهش داشتم. هر روز آبش ندادم. گاه تا یک ماه آبش ندادم. اما هیچ گاه رهایش نکردم.
پنجشنبه است. آخرین روز ماه دی است. از پنجره به آسمان نگاه میکنم. ابرهای بارانزا جایی در شمال تهران و پای کوهها پیدایشان شده است. اما آسفالت کوچه خشک خشک است. برنامهی پخش آهنگ موبایلم را باز میکنم و به خودش وامیگذارم که تصادفا آهنگی را پخش کند. صدای آهنگی از بابک بیات پخش میشود. میگیرد من را. پرتابم میکند به ۷ سال پیش که در یک عصر زمستانی آلبوم «سکوت سرشار از ناگفتههاست» را هدیه گرفته بودم. هدیهای که بوی خداحافظی میداد و من ۷ سال سعی کردم که خداحافظی نباشد. بدجور من را میگیرد و بعد صدای شاملو طنین میافکند:
پنجه در افکندهایم
با دست هامان
به جای رها شدن
سنگین سنگین بر دوش میکشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان
عشق ما
نیازمند رهایی است نه تصاحب
در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه...
عصر پنجشنبه است. آخرین روز ماه دی است. باران نمیبارد. تازه میفهمم که همهی این سالها در پی تصاحب بودهام. احساس گاو بودن میکنم. خودم را میسپارم به شاملو و بابک بیات. شاملو میگوید: «هر مرگ بشارتیست به حیاتی دیگر». عصرهای پنجشنبه و شبهای جمعه را از عصر جمعه سنگینتر میدانست. شاید به خاطر همین بود. نمیدانم. همانطور که آرشههای ویولون بابک بیات بر سیمهای با صدای زمختتر ویولون کشیده میشود به جملهای در شروع یکی از فصلهای کتاب «کودکان گمشده» فکر میکنم: «وقتی در جاده گم میشوی به مردهها برمیخوری». هوس جاده به سرم میزند...
امروز خیلی سرد بود،خیلی