سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۵۱ مطلب با موضوع «روایت :: شقشقه» ثبت شده است

Unknown

۰۵
ارديبهشت

چیزهایی هستند که سایه می‌اندازند. نمی‌گذارند آدم خودش باشد. هی می‌خاهی پس‌شان بزنی. هی می‌خاهی که نباشند. آن‌ها را نگاه نمی‌کنی. محل سگ نمی‌دهی. انکارشان می‌کنی. با کسی در موردشان حرف نمی‌زنی. نمی‌خاهی بودن‌شان را حتا باور کنی. به خیالت نمی‌خاهی به‌شان باج بدهی. از جلوی چشمت دورشان می‌کنی. پس می‌رانی. اما وقتی به جلوی خودت نگاه می‌کنی، وقتی که دوست داری سایه‌ی خودت را ببینی که پا به پایت در حال آمدن است، وقتی که دوست داری ببینی که سایه‌ات برای جلو رفتن و برای حرکت کردن مصمم است، وقتی که دوست داری با دست‌هایت و پاهایت و بدنت سایه‌ات را به هزارشکل زیبا و خنده‌دار دربیاوری و از سیاهی‌اش تصویرها بسازی، درست در همان لحظه می‌بینی که سایه‌ات نیست. یعنی هست. سایه‌ات در سایه‌ی بزرگ‌تری در پشت سرت گم شده. سایه‌ی همان چیزهایی که از بودن‌شان با هیچ کسی حرف نزده بودی مبادا که بیشتر باشند... می‌بینی که سایه‌ی همان چیزهای مگو آن قدر بزرگ شده‌اند که سایه‌ی تو در سیاهی‌شان نابود شده...

من آدم آینه نیستم. از آن‌ها نیستم که هی توی آینه به خودشان نگاه کنند و فیدبک بگیرند که چی هستند و چی نیستند. این که چند روز به چند روز هم ریش‌هایم را آنکارد نمی‌کنم و با همان ریش‌های یکی بود یکی نبود این طرف و آن طرف می‌روم از همین اهل آینه نبودنم است. این که من از خودم و دیدن شراره‌های آن چیزهایی که دوست ندارم توی چشم‌هایم، می‌ترسم قصه‌ی دیگری است. من بیش از آن که اهل آینه باشم اهل سایه‌ام هستم. من چند سال است که همیشه پشت به آفتاب دارم حرکت می‌کنم. صبح‌ها ازین گوشه‌ی شرق شهر راه می‌افتم و عصرها از آن سمت غرب شهر به خانه برمی‌گردم و همیشه پشت به آفتاب و رو به سایه‌ام. چند سال است که برای تحصیل دانش پشت به آفتاب حرکت می‌کنم. آفتاب حقیقت است؟ سایه‌ام خمیده است. سایه‌ام تند حرکت می‌کند. سایه‌ام باریک است. سایه‌ام از خودم بزرگ‌تر است. سایه‌ام از خودم ناچیزتر و کوچک‌تر است. سایه‌ام دست در جیب است... چند سال است که من خودم را از خطوط تیز مرزی سایه‌ام تشخیص داده‌ام و بعد یکهو بعد از آن همه پس زدن می‌بینم سایه‌ی آن شراره‌ها آن قدر بزرگ شده‌اند که دیگر سایه ندارم...


  • پیمان ..

F=mrw^2

۲۱
دی

من پول در نمی‌آورم. میثم هم پول در نمی‌آورد. میثم می‌گوید اینکه او پول در نمی‌آورد تقصیر من است. 
من آدم تاثیرگذاری هستم. در درون من سیاهچاله‌هایی وجود دارد که هر نوع جرمی را در درون خودش فرو می‌برد. خود من سال هاست که دارم به تدریج در درون خودم فرو می‌روم. هر کسی که به من نزدیک شود هم فرو می‌رود. من آدم جذابی هستم. خصوصن وقتی با کسی خودمانی می‌شوم. او را در درون خودم ذره ذره حل و نابود می‌کنم. آدم‌ها از من که دور می‌شوند می‌فه‌مند که سیاهچاله‌های درون من خیلی سیاه‌اند. به خاطر همین همیشه از من دور می‌شوند.
اما من به میثم یادآوری می‌کنم که ۳ماه است که باید تسمه تایم ماشینش را عوض کند و سوکت نور پایین چراغ جلویش را هم از سفر جاده نخی‌ها تا به حال درست نکرده و اینکه او در این ۳ماه این کار‌ها را نکرده به هیچ عنوان تقصیر من نیست و او خودش هم کرم گشادی دارد. من ازین جور یادآوری‌ها که ثابت می‌کند کرم فقط از من نیست همیشه لذت می‌برم.
من پول درنمی آورم و این آزارم می‌دهد. همه می‌گویند برو تدریس خصوصی کن. پول خوبی ازش درمی آید. خودم هم می‌دانم. دوستم امید در تمام این چهار سالی که من مشغول نوشتن سپهرداد و خاندن کتاب‌های هله هوله و دلخوش کن و سرگرم کن و پیاده روی‌های طولانی و فکرهای سیاهچاله‌ای بودم، تدریس خصوصی و مشاوره‌ی کنکور می‌کرد. او سال گذشته توانست با پول حاصل از تدریس خصوصی‌اش یک سمند صفر کیلومتر بخرد و میلیون‌ها تومان هم در بانک پس انداز کرده است. در تمام این سال‌ها دختران دبیرستانی و پشت کنکوری زیادی عاشق او شده‌اند و او در زمینه‌ی مشاوره‌ی کنکور یکی از اساتید به نام شده است. اما من...
من هم کنکور را خوب دادم. درصد ریاضی کنکورم۸۰درصد بود. می‌گویند کسی که توی کنکور ریاضی ۸۰درصد زده می‌تواند برای تدریس خصوصی تبلیغات خوبی بکند.
توی عمرم ۲بار تدریس خصوصی کردم. هر دو هم برای خیلی سال پیش است. کلاس اول دبیرستان بودم. شاگرد خرخان کلاس بودم. یکی از بچه‌ها بهم گفت که بیا بهم ریاضی درس بده. بهت پول هم می‌دم. من هم قبول کردم. نگفتم که پول می‌خاهم. خودش گفت. یک روز رفتم خانه‌شان. خانه‌شان خیلی بزرگ بود. جان می‌داد برای اینکه ۲تا جوراب را توی هم مچاله کنی و فوتبال جورابی بازی کنی. اما من توی آن خانه‌ی بزرگ ۳ساعت تمام، به پسرک سینوس و کسیونس و تانژانت و کتانژانت درس دادم. هر یک ساعت مادرش هم می‌آمد و برایمان آب پرتقال و میوه می‌آورد. اما پسرک کودن بود. یعنی یک جوری به مسائل نگاه می‌کرد که وحشتناک بود. هر وقت خودم را می‌گذاشتم جای او و کلمه‌ی آرگومان را می‌شنیدم موهای تنم خیس می‌شد. حق داشت بنده‌ی خدا. من نمی‌دانستم چرا دوست دارد همه چیز را سخت کند. راستش دیگر او سراغ من نیامد. یک معلم خصوصی دیگر گرفت که اسمش آقای آبی بود. آقای آبی به او هم ریاضی درس می‌داد و هم فیزیک و هم شیمی و هم عربی.
دومین بار هم‌‌ همان سال بود. یکی دیگر از بچه‌های کلاسمان ریاضی را تجدید شده بود و طرف‌های شهریور ماه آمد سراغم که بیا به من درس بده. من رفتم خانه‌شان. این یکی مرض تایید کردن داشت. هر چیزی را که می‌گفتم می‌گفت آره، فهمیدم. من می‌دانستم که او نمی‌فهمد. ولی او می‌گفت که فهمیدم. من لجم می‌گرفت که چرا دروغ می‌گوید. و...
به نظرم وقتی آدم درسی را نمی‌فهمد باید دو تا بزند توی سر خودش و یکی بزند توی سر کتاب. همه چیز حل می‌شود.
این شیوه‌ای بود که من با آن کنکور قبول شدم. من مدرسه‌ی غیرانتفاعی نرفتم. کل ۱۲سال تحصیل اجباری‌ام در مدارس دولتی بود. سال آخر را هم خیلی از دوستانم به بهانه‌ی اینکه سال سرنوشت سازی است به غیرانتفاعی رفتند. اما من رفتم به مدرسه‌ای که کاری به کارم نداشتند. نتیجه‌ی بدی هم نگرفتم. وقتی رفتم مدارکم را بگیرم، به من گفتند که برو پیش مشاور و بگو که کجا قبول شدی. خوشحال از اینکه به به و چه چهی می‌شنوم رفتم پیش مشاور. اسم و فامیلم را پرسید و بعد پرسید که کدام دانشگاه قبول شده‌ای؟
خوشحال و شادمان گفتم: تهران.
بهم گفت: کجای تهران؟
 (یعنی نمی‌شد بهتر از این کسی من را رنگ سوراخ کاسه توالت کند.) گفتم: همونی که توی انقلابه.
گفت: آ‌ها.
همین. دیگر گذارم به آن مدرسه نیفتاد. خب. مساله‌ی مهمی نبود. من داده‌ی پرت مدرسه بودم.
وقتی وارد دانشگاه شدم دیدم دوستان جدیدم از مدارس غیرانتفاعی خیلی خوب و به نامی آمده‌اند و هر کدامشان حالا مشاور و معلم حل تمرین مدرسه‌شان شده‌اند و پول در می‌آورند. بعد من حتا توی آزمون‌های قلم چی هم شرکت نمی‌کردم که بعد کنکور آقای قلم چی من را مشاور ۴تا دختردبیرستانی کند و ۲قران پول کف دستم بگذارد.
خب. چه کار باید می‌کردم؟
آن موقع‌ها به نظرم تدریس خصوصی و مشاوره‌ی کنکور دزدی بود. راستش هنوز هم به نظرم دزدی است. وقتی آدم می‌تواند ۲تا بزند توی سر خودش و یکی توی سر کتاب‌هایش و کنکور قبول شود چرا باید میلیارد‌ها تومان به جیب آقای قلم چی و دیگران واریز کند؟ آخر ریاضی و فیزیک معلم خصوصی گرفتن دارد؟ آخر آدم برای درس‌هایش معلم خصوصی می‌گیرد؟ ۲ حالت دارد دیگر. یا تو با ۲بار زدن توی سر خودت آن درس را می‌فهمی یا نمی‌فهمی دیگر. بعدش هم من مشتری از کدام قبرستانی بیاورم؟!
من فاقد آن حرص و آز لازم برای پول در آوردنم. حمید این را می‌گوید. می‌گوید تو فاقد حرص و آز برای انجام هر کاری هستی. به خاطر همین است که این طور وا مانده‌ای.
می‌نمی دانم باید چه کار کنم و این آزارم می‌دهد. می‌گویند آدم باید یک وقت‌هایی توی زنگی‌اش تا ردلاین پر کند. باید با تمام قوایش حرکت کند. باید با تمام امکاناتش پول دربیاورد. جلو برود. پله‌های ترقی را طی کند. وگرنه به هیچ جایی نمی‌رسد. می‌گویند زندگی پله‌هایی دارد که باید ازشان بالا بروی و اگر نروی وا می‌مانی و یک وقت‌هایی هست که تو باید با حداکثر قدرت ماشینت حرکت کنی.
من یک شب با لاک پشت تا ردلاین پر کردم. یعنی دنگم گرفت که تمام شتاب ماشین را تجربه کنم. تا دور ۵۵۰۰پر کردم. دنده ۱ تا سرعت ۵۰کیلومتر و دنده ۲تا سرعت ۱۰۰کیلومتر. در حالت عادی سرعت ۱۰۰کیلومتر برای دنده ۴ است. ولی من با دنده ۲، ۱۰۰کیلومتر سرعت و ۵۵۰۰ آر پی‌ام دور موتور داشتم. حس خیلی خوبی داد. ولی وقتی دنده‌ها را سبک کردم و سرعتم را هم کم، اتفاقات یکی پس از دیگری شروع به افتادن کردند. اولش یک صدای تقی شنیدم و یک چیزی از موتور ماشین افتاد پایین. وسط بزرگراه بود و نمی‌شد بایستم ببینم چه چیزی از موتور ماشینم کم شده. به علائم حیاتی ماشین نگاه کردم. سالم بود. وقتی رسیدم خانه دیدم آمپر آب ماشین چسبیده به نقطه‌ی قرمز هات. جوش آورده بود؟ نه. کاپوت را که زدم بالا دیدم واویلا. شیلنگ رادیاتور جر خورده و آب جوش پاشیده به کاپوت و توی رادیاتور ماشین هم حتا یک قطره آب هم نیست. این ور را که نگاه کردم دیدم ۲-۳تا از تسمه‌های ماشین هم سر جایشان نیستند و پولی‌ها دارند برای خودشان الکی می‌چرخند...
راستش اینکه می‌گویند یک وقت‌هایی آدم باید با تمام وجود تلاش کند و تا ردلاین پر کند نمی‌فهمم. من یک بار تا ردلاین پر کردم و به فنا رفتم. دیگر دوست ندارم حرص و جوش بزنم.
ولی مساله هنوز پابرجاست. من پول درنمی آورم. ۴سال در دانشگاه با فرمول‌ها و درس‌هایی که استاد‌هایش دوست داشتند سخت بگیرند سر و کله زده‌ام. آن استاد‌ها و شاگردهای سوگلیشان یک چرخه‌ی زیبا را تشکیل داده‌اند که من را با نیروی گریز از مرکزی دهشتناکی به بیرون پرت کرده‌اند. چرخه جالب است: درس بخان. نمره‌های خوب بگیر. تی‌ای شو. درس بخان. مدرک کار‌شناسی ارشد بگیر. تی‌ای شو. درس بخان. دکترا بگیر. بیا استاد شو. درس بده. سوگلی پیدا کن. سوگلی‌ها را تی‌ای کن. سوگلی‌ها درس بخانند. استاد شوند و درس بدهند و... به یقین می‌دانم که بدون پارتی مناسب هیچ آدمیزادی در هیچ شرکتی برایم هیچ ارزشی قائل نیست.
من می‌ترسم. من از ساختار کاغذبازی توی سیستم دولتی ایران می‌ترسم. همیشه از اینکه با اداره‌ی آموزش دانشگاه‌مان رو به رو شوم ترسیده‌ام. من نگران اعصاب و روانم هستم. وقتی برای یک مرخصی ساده‌ی تحصیلی ۲هفته‌ی تمام هی رفت و آمد می‌کردم تا از ۴نفر آدم امضا بگیرم و بعد نمی‌دانم چه بشود که برگه‌ی امضا‌هایم را گم و گور کنند و بعد مرخصی‌ام هوا بشود و هزار تا اتفاق غیرمنتظره بیفتد باید هم بترسم. وقتی می‌خاستم از پژوهش‌های علمی دانشگاه یک گزارش بنویسم و برای گرفتن یک گزارش ساده بین معاونت آموزشی و علمی و فرهنگی و بعد دفتر ارتباط با صنعت دانشگا پاس کاری می‌شدم و به دلایل امنیتی نمی‌شد که اطلاعات کامل به من بدهند باید هم بترسم.
من پول در نمی‌آورم و این روز‌ها که برای خریدن ۲تا کتاب باید ۵۰هزار تومان بسلفم این برایم آزاردهنده است. بقیه‌ی نیازهای زندگی به درک...

  • پیمان ..

23سالگی

۰۵
دی

از قرار معلوم ۲۳ساله شده‌ام. برخلاف سال‌های قبل که حداقل حس و حالی برای تصمیم‌های تکراری گرفتن و سعی برای انجام دادنشان داشتم امسال... حس می‌کنم کم کم تاریخ سال‌های گذشته دارد بر وجودم سنگینی می‌کند... تاریخی که که یک از هزارش در میان این دفترچه یادداشت‌ها نوشته شده‌اند. خام و تند تند. تلخیش اینجاست که فرصت چندانی برای پخته کردن تجربه‌ها وجود ندارد...

۳۰/۱۰/۱۳۹۰
طبقه‌ی دوم شهر کتاب هفت حوض. طبقه‌ی فروش سی دی‌ها و لوازم التحریر‌ها. ردیف دفترچه یادداشت‌ها. دفترچه یادداشت‌هایی که از من دل برده بودند و دلم می‌خاست همه‌شان را داشته باشم. یکیش بود با جلد پارچه‌ای و صفحات کاهی. ترنجی در وسط صفحاتش چاپ شده بود. آن را برای شادی خریدم. جلد پارچه‌ای قرمز داشت. یک منگوله‌ی چوبی هم داشت. و این یکی را برای خودم خریدم. به خاطر قیافه‌ی مستطیلی و صفحه‌های نقطه چینش و جنس زرد کاغذش...
@@@
بابا کجاست؟ از ظهر لاک پشت را برداشته و رفته و هنوز برنگشته. ساعت ۴شده. موبایلش را هم خانه جا گذاشته. ناهار را خودمان خوردیم. بی‌او...
جای خالی سلوچ؟!
@@@
بعضی صفت‌ها هستند که در آدم به عادت تبدیل می‌شوند. از بس هی تکرار می‌شوند به بخشی از وجود آدم تبدیل می‌شوند. برای من نخاستن تبدیل به عادت شده است. از بس به نخاستن فکر کرده‌ام دیگر خاستن در وجودم نیست. نخاستن راه حلی بود که برای خیلی از آرزو‌ها و خاسته‌های محال و دشوار یاد گرفتم. نخاستن پاری اوقات حتا صفت برجسته‌ای هم بود. تو اگر دلباخته‌ی زن‌ها نباشی دیگر زن‌ها برایت ضعف نخاهند بود. اصلن نخاستن یک جور معنای ضعف نداشتن را دارد. وقتی چیزی را نخاهی وابسته‌ی آن نیستی. برایش حرص و جوش نمی‌زنی. برایش پست نمی‌شوی... اما اگر نخاستن به وجودت تبدیل شود دیگر هیچ چیزی نمی‌خاهی. نوعی انفعال که با چیزی به اسم عزت نفس مخلوط است وجودت را در برمی گیرد... انفعال... بی‌تحرکی... آن قدر منفعل و باعزت که‌گاه دلت چیزی را می‌خاهد ولی تو نمی‌توانی آن را بخاهی. نمی‌توانی به سمتش حرکت کنی... نمی‌توانی... و این است مسیر تدریجی نخاستن به نتوانستن...
۱/۱۱/۱۳۹۰
امروز صبح رفتم به یک پیاده روی ۹۰دقیقه‌ای در صبح برفی تهران. حالا دیگر آفتاب درآمده و برف‌ها در حال آب شدن‌اند. دوربین را برداشتم، شال و کلاه کردم و رفتم به پیاده روی در کوچه‌ها و خیابان‌ها و پیاده روهای برفی. ۳۹تا عکس گرفتم.
۲/۱۱/۱۳۹۰
ساعت ۶صبح بیدار شدم. دیشب ساعت ۱۱ خابیدم. ۶صبح بیدار شدم. خاستم ۱۰دقیقه‌ی دیگر هم بخابم. چشم هام را بستم. چشم هام را باز کردم. ساعت ۸شده بود. به همین سادگی. کمرم درد می‌کرد. بدنم خشک شده بود. کرخت بودم. هیچ انرژی‌ای برای بیدار شدن نبود. کلی درس مانده...
@@@
با این حالت تعلل چه کنم؟ قبل از شام نشستم فصل بویلر را خاندم تمام کردم. اما بعد از شام کامپیو‌تر را روشن کردم رفتم یک پست وبلاگی نوشتم. بعد افتادم دنبال می‌تسوبیش لنسر. عکس‌ها و ویژگی‌هایش. وقتم به شدت کم است. هنوز بیش از نصف امتحان نیروگاه را نخانده‌ام و ۲ساعت نشستم پای کامیپیو‌تر...
۳/۱۱/۱۳۹۰
باز می‌روم اینترنت. باز جیمیل. گوگل پلاس. گوگل ریدر. یاهو. بلاگفا. خبرهای جدید. تحریم نفت ایران توسط اروپا تصویب شد. به خبرش لینک می‌دهم توی وبلاگ.
ورود ناوهای آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی به خلیج فارس. لینک می‌دهم.
قیمت کتاب شناور می‌شود. چرا که با نوسان بیش از اندازه‌ی قیمت دلار تکلیف ناشران با کاغذهای وارداتی معلوم نیست. لینک می‌دهم.
دلار ۲۰۰۰تومان
سکه بالای یک میلیون تومان.
نگرانم. استرس دارم. بوی جنگ می‌آید؟ بوی قحطی و گرسنگی؟ درس هام را نخانده‌ام. تبرید و سردخانه هنوز لایش را باز نکرده‌ام. این چه خبرهایی است آخر؟!
۵/۱۱/۱۳۹۱
دلزده‌ام. شکست خورده. بی‌عرضه. خنگ. احمق. مقاومت مصالح شده‌ام ۹/۷۵. یعنی این ترم هم معدلم به فنا رفته. اصلن همیشه روزهای آرام و کم دغدغه به بدبختی و شکست منتهی می‌شوند. الان یاد روزهای بی‌دغدغه‌ی قبل از امتحان که می‌افتم بیشتر لجم می‌گیرد. روزهایی که مقاومت را آهسته آهسته می‌خاندم و فکر می‌کردم بلدم. و فکر نمی‌کردم که یک اشتباه در جایگذاری عدد‌ها می‌تواند به قیمت ۴-۵نمره برایم آب بخورد. به محمد اسمس زدم که مقاومت شده‌ام ۹/۷۵. زنگ زد گفت برو به کوچک‌ترین جزء برگه‌ات اعتراض کن.
اعتراض؟!
این دختره ایمیل زده به گروپ که بیایید به حذف اسم اساتید از برنامه‌ی ترم بعد اعتراض کنیم. آخر این جوری تکلیفمان مشخص نخاهد بود. هیچ کس تحویلش نگرفته. پشت بندش حامد ناظری هم ایمیل فرستاده که جالبه. به حائری گفتم چرا این جوری کردید؟ برگشته گفته ببخشید که تو زحمت می‌افتید. ولی همینه که هست. حامد گفته بود چرا هیچ کس اعتراض نمی‌کند؟
خاستم بگویم خوبه چشم و گوشت باز شده. فهمیدی کسی اعتراض نمی‌کند. یک کم هم که بزرگ‌تر نگاه کنی، به جامعه‌ای که تویش هستی می‌بینی آنجا هم... چرا کسی اعتراض نمی‌کند؟ دلار و سکه را داری که؟ اقتصاد را داری که؟ آخرین باری که اعتراض کردیم کی بود؟ یادت هست؟ سال ۸۸یادت هست؟ اما حوصله‌ی ننه من غریبم بازی و ضایع کردن حامد را نداشتم... فقط این حالت پذیرایی که در من هست... اینکه هر چه پیش آمد ناراحت می‌شوم اما قبول می‌کنم. دلزده می‌شوم برج زهرمار می‌شوم اما می‌پذیرم. ‌‌نهایت اینکه ر‌هایش می‌کنم، می‌زنم زیرش، می‌گویم به تخمم... نمی‌پرسم چرا؟ نمی‌توانم بپرسم چرا؟
می‌فهمی؟ نمی‌توانم بپرسم چرا. تارهای عصبی صورتم انگار نمی‌توانند حالت پرسشگری و طلبکاری به خودشان بگیرند... اعتراض کردن... مبارزه علیه وضع موجود... در شرایط اجتماعیش که نگاه می‌کنم. همین دانشکده‌ای که تویش بودم. همین ۲سال پیش که اعتراض می‌کردی، داد و قال می‌کردی که ایهاالناس بدبخت می‌شویم‌ها، یک جوری نگاهت می‌کردند که انگار ارزش چندانی نداری و آدم بیکاره‌ای هستی. انگار فقط خرخان‌ها و معدل بالا‌ها بودند که ارزش داشتند. این حس همیشه با من بود. این حس همیشه اعتماد به نفسم را از بین می‌برد. مخصوصن زمانی که انجمن اسلامی بودم و می‌دیدم که سر بدیهی‌ترین چیزهایی که فردای ما بهش وابسته است باید با یک عده کودن بحث کنم و آخرش هم آن‌ها بروند سر کلاسشان و می‌مردند اگر یک روز اعتراض می‌کردند.. ۲۵بهمن پارسال... این حالت اعتراض نداشتن در من تقصیر من هم نیست...
۶/۱۱/۱۳۹۰
تنهام. شام تون ماهی خوردم با ۲۸عدد زیتون رودبار.
۸/۱۱/۱۳۹۰
پرتقالی که امروز بعد از ناهار خوردم ۱۹تا هسته داشت.
۱۶/۱۱/۱۳۹۰
تبرید و سردخانه شده‌ام ۱۷. از امیرآباد تا انقلاب پیاده آمدم و چه قدر هوا سرد بود. سگ لرز زدم. لب هام خشک شدند. بعد از ۲-۳هفته آمدم دانشگاه پایین. به به... اینجا هم امام مقوایی کار گذاشته بودند. روبه روی کتابخانه‌ی مرکزی دو تا ماکت دروازه‌ی سبز گذاشته بودند و یک مقوا که عکس امام خمینی رویش بود و از در‌ها داشت بیرون می‌آمد. قاه قاه می‌خندیدم. یاد وزیر آموزش و پرورش افتاده بودم که جلوی ماکت مقوایی امام ۲زانو نشسته بود و نگاهش را به زمین دوخته بود...
۱۷/۱۱/۱۳۹۰
دیروز ظهر توی لابی دانشکده مکانیک، ۲تا از دختر‌ها و ۳تا از پسر‌ها پی پی پینوکیو بازی می‌کردند. می‌پریدند روی پاهای هم و هی پا‌هایشان را زا هم می‌دزدیدند. هشتاد و نهی بودند. شاد و خوشحال.
۲۰/۱۱/۹۰
حالا خانه‌ی آقا‌ام. لاهیجان. دیروز با میثم و امیر و مقداد رفتیم دلیجان، غار نخجیر و برگشتیم. صبح هم سوار ۴۰۵شدیم و آمدیم شمال. من راندم. باید بنشینم سفرنامه‌ی دیروز را بنویسم. باید بنشینم به روزهای آینده فکر کنم. هوا سرد است.
۷/۱۲/۱۳۹۰
امروز کاپشن نپوشیده‌ام. کتم را پوشیده‌ام. از کلاس توربین گاز بیرون آمدم. کتم را پوشیده بودم. روی کت کوله انداختن سخت است. کیفم وبالم بود. از دسته گرفته بودمش و کشان کشان می‌آمدم. توی راهرو کشان کشان می‌آمدم. حس می‌کردم کیفم اضافی است. به هیکلی که با کت چهارشانه شده بود نمی‌آمد. حمید بهم گفت: ته بی‌انگیزگیه این تریپت. مجسمه‌ی خستگی.
۱۴/۱۲/۱۳۹۰
مرد تاس در جواب کچلی خودش: فوقش می‌رم مو می‌کارم. عقبش پالاز موکته. جلوش هم ظریف مصور می‌شه.
 (در ساندویچی پارس)
۴/۱/۱۳۹۱
لعنت بر آدمی که دست و دلش بلرزد. لعنت بر آدمی که تردید داشته باشد. لعنت بر آدمی که راسخ نباشد.
۱۵/۱/۱۳۹۱
لعنت بر جنب شدن. لعنت بر این خاب‌های پریشانی که حتا یک لحظه هم به یاد آدم نمی‌مانند که حداقل بشود لذتش را نشخار کرد. لعنت بر این کثافت کاری.
۱۹/۱/۱۳۹۱
چرا کسی نیست؟ بعد از ناهار می‌آیم توی دانشکده می‌چرخم که آشنا روشنایی را ببینم و با او حرف بزنم. کسی نیست. کسی نیست که بیش از سلام و علیک و خوبی چطوری و این حرف‌ها بیشتر بتوانم با او حرف بزنم. انگار کسی نیست که دغدغه‌ی مشترک داشته باشیم. پیام. پوریا. مملی. محمدرضا. همه فقط سلام وعلیک. به سید حسین گیر می‌دهم که نکته‌ای از زندگانی مرا گو. جواب‌های اپلایش نیامده هنوز. می‌گوید: برو قرارگاه خاتم الانبیا کار کن ولی اپلای نکن.
کسی و چیزی نیست. محمد و صادق هم چسبیده‌اند به ایمان گوهری که شونصد جا اپلایش پذیرفته شده. می‌آیم اینجا. کتابخانه‌ی متالورژی. حی می‌کنم. کسی کاری به کارم ندارد. یه کس با من کاری ندارد و دغدغه‌ی مشترکی هم ندارد با من
یک خیال: با بانو بنشینیم کتاب بخانیم. بنشینیم روی صندلی من یک تکه کتاب را برایش بخانم، او دستش را بزند زیر چانه و گوش بدهد. من خسته شوم. بعد او کتاب را بگیرد دستش و شروع کند به بلند خاندن، من سرم را بگذارم روی پا‌هایش و گوش کنم. شب‌های سرد زمستان را این طوری سپری کنیم.
۲۸/۳/۱۳۹۱
متنی که می‌خاهم در مورد فلیکرگردی‌های خودم بنویسم: کتاب‌هایی که رولان بارت در مورد عکس نگاه کردن نوشته. درازه‌ی تغییر یا دروازه‌ی شناخت یا هر دروازه‌ای (عضو شدنم در فلیکر). لایف استایل‌های گوناگون آدم‌های روی کره‌ی زمین. جهان زنانه. عکس‌های زنانه. بحران مرد بودن... این منم؟ (نگاه کردن به ۱۰۰عکسی که جز فیوورایت (علاقه)‌هایم قرار گرفته‌اند و اینکه چرا من این عکس‌ها را دوست داشته‌ام؟ این عکس‌ها چه چیزهایی از درون من را نشان می‌دهند؟) وقتی به یک عکس نگاه می‌کنم و از آن خوشم می‌آید، دیگر آن عکس، عکس خصوصی آن شخص نیست فقط. عکس من هم هست...
و...

  • پیمان ..

دانشگا تاریکه. دانشگا تعطیله. هنوز ساعت ۶نشده. من تازه دارم می‌رم دانشگا. از نرده‌ها که نگاه می‌کنم دانشگا خلوته. یه جوری خلوته که به خودم می‌گم الان این حراستیه ازم می‌پرسه می‌خای بری کجا؟ من چی جواب می‌دم؟ می‌خام برم فنی. کار دارم. نرسیده به در کارت آبی مو در می‌یارم. من از کی این جور شرطی شدم؟ قبل اینکه اصلن حراستیه بگه کارت، خودم کارتمو می‌گیرم بالا که بیا ایناهاش. اون سال اول این جوری نبودم. بهم برمی خورد بهم می‌گفتن کارت. فک می‌کردم فک می‌کنن من قیافه م به دانشجو نمی‌خوره. فک می‌کردن بهم می‌گن تو بچه‌ی این دانشگا نیستی. فک می‌کردم فقط گیر الکیه. الان دیگه هر وقت می‌یام دانشگا کارتمو دستم می‌گیرم. اصلن قیافه هاشونم نگا نمی‌کنم. سال اول مودب بودم سلام هم می‌کردم به شون. سلام نمی‌کنم. هوا سرده. کلامو تا روی ابروهام پایین می‌کشم. پره‌های کنار گوش رو می‌کشم پایین تا گوشامم گرم شن. با این کاپشن اوری قدیمی و این کلا پره داری که دورتادور کله مو پوشونده شبیه مومو شده م. مومو. شبیه نقاشی‌های کتاب میشل انده شدم. دیروز یه بار دیگه این کتابو دستم گرفتم. ورقش زدم. دوباره دلم خاست بخونمش. چه قدر کتاب خوبیه. همون چاپ قدیم ترجمه‌ی محمد زرین بال که با فونت قهوه‌ای چاپ شده. چاپ۱۳۶۳. من شبیه همون نقاشی مومو شده م. اما مومو کجا؟ من لعنتی کجا؟ چرا بعضی دخترا با لباس زمستونی این قدر خاستنی می‌شن. زل می‌زنم به اون دختره که موهاشو از زیر کلاهش داده بیرون و شال گردنو روی دهنش پیچیده و دستاش تو جیب شه و از صورتش فقط چشم و ابرو و مو‌ها و پیشونیش معلومه. پسر چه قدر چشماش خوشگله. موهاش هم همین طور. رد می‌شه. خب رد می‌شه. چی کارش کنم؟ مهمه؟ دانشگا خیسه. آسفالتش خیسه. چراغای زردش روشنن. از خیابونا دانشگا که رد می‌شم یه حس یه جوری‌ای بهم دست می‌ده. حس طرح جلد کتاب سلوک محمود دولت آبادی و اون توصیف هوای گرفته و مه الود یه شهر اروپایی تو چند صفحه‌ی اولش. پسر چه کتاب مزخرفی بود. ولی اون حال گیری اون کتاب و توصیفاش تو طرح جلدش قشنگ و کامل بود. هوا چه قد سرده. من چه قدر عصبانی‌ام. سرفه می‌کنم. عین یه سیگاری تیر سرفه می‌کنم. از وقتی فهمیدم سیگاری به اسم ۶۸هم وجود داره خودمو سیگاری حساب می‌کنم. توی لابی هم شلوغ نیست. یه ۲تا دختر ۲پسر اون گوشه ان. یه پسره داره از عابربانک توی لابی پول بر می‌داره. یه موکت دراز قهوه‌ای هم پهن کردن که کفشای خیس و گلی رو بمالی بهش دیگه سنگ و کف سالن به گه نکشی. می‌تونی خیال کنی برات فرش قرمز هم پهن کردن. یه فرش قرمز که ورودتو به دانشکده خیر مقدم بگن. کی به کیه. رنگش قهوه ایه. درستش هم همینه. یه آدم علاف وقتی می‌رسی وسط لابی و از پله‌ها می‌ره بالا چی کار می‌کنه. وای می‌سه بوردا رو می‌خونه دیگه. بورد انجمنو نگا می‌کنه. بورد بسیجو نگا می‌کنه. بورد کتابخونه دانشجویی رو نگا می‌کنه. بورد گروه کوهنوردی رو نگا می‌کنه. می‌دونی؟ فقط نگا می‌کنه دیگه. همه چی تکراری و بی‌رنگه. آهان همین. دانشگا رنگش یه جوریه. می‌دونی رنگ چی؟ این جوراب زنونه‌ها هستن. جوراب نازکا که چند تا رنگ دارن. سیاهن، رنگ پا و یه رنگی هم دارن طوسی. طوسی‌ها وقتی پوشیده می‌شن یه رنگ مزخرفی دارن. فقط پیرزنای واریسی اون رنگ رو می‌پوشن. می‌دونی کدوما رو می‌گم که؟ یه رنگ بی‌روح. توصیف بهتری به ذهنم نمی‌رسه. ولی در و دیوار دانشگا انگار اون رنگیه. می‌دونی زمخت نیست. فقط تعطیله. همچین چیزی. شاشم می‌گیره. می‌رم دسشویی سمت راست سالن چمران. این آبخوریه می‌بینیش؟ همین که کنار در دستشوییه. این اولش ازین شیر برنجی‌ها نداشت. ازین شیر دگمه‌ای‌ها داشت. بعد اصلن اصلن اولش این آبسردکن نبود. یه دونه دیگه بود که گذاشته بودن رو یه چهارپایه. هم قدت بود. مث این نبود که برای آب خوردن مجبور باشی خم شی. آره. مغز من خرابه. مغز من پر از این جزئیات مزخرف و به درد نخوره. مثلن من کلی زور زدم تا این شماره‌های مایلرا رو یاد بگیرم. ۱۹۲۱ و ۱۹۲۶و ۲۶۲۸ و این مزخرفات. هر وقت یکی شونو می‌بینم بقیه شونم می‌گم. به چه درد می‌خوره؟ مشتی مزخرف. تاریخ تطور آب سردکن کنار دستشویی. من همین مزخرفاتو فقط یاد می‌گیرم. آرمان پارمانم کجا بود. چیزای گنده؟ چی می‌گی؟ خاطرات عاشقانه؟ جمعش کن بابا. من حوصله ندارم کسی رو دوست داشته باشم. دیگه حال ندارم رویا هم ببافم. این قدر تو واقعیت گه می‌خوره به همه چیز که رویا‌پردازی احمقانه س. خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم اون رنگ طوسی جورابیِ در و دیوار رنگ خودم هم هست. دستشویی خیلی سرده. لامصب آدم لرزش می‌گیره تو اون دستشویی و شاشش کور می‌شه. می‌تونم دور سالن چمران یه چرخ بزنم. حوصله شو ندارم. می‌رم تو لابی. به لابی کریدور هم می‌گن. وای می‌سم کنار اون ۲تا. انجمن ریده به هیکل بسیج. رو بوردش یه پوس‌تر بود در مورد برنامه‌ی بسیج با حضور یه تحلیلگر آمریکایی. بعد انجمنی‌ها نشسته بودن درآورده بودن این بابایی که بسیجی‌ها کلی پز داده ن که آمریکاییه و ما تو برنامه مون آوردیمش مدافع حمایت از حقوق همجنس بازهاست. بعد تو بوق و کرنا کرده بودن که بسیجی‌ها رو نگا کنین. رفته همجنس باز آوردن تو برنامه شون. دعواشون شده. این ۲تا یکی شون بسیجی یکی شون انجمنی. دارن حرف می‌زنن. منم کنارشون وای می‌سم. بسیجیه گله می‌کنه که نباید این جوری آبروی ما رو ببرید. من نگا می‌کنم به این ۲تا. دارن درباره‌ی این جور چیزا صحبت می‌کنن. اون ور‌تر ۳تا دختره و ۲تا پسره نشسته ن دارن یه چیزی رو برای هم تعریف می‌کنن و هی می‌خندن. هی می‌خندن. سر در نمی‌یارم چی دارن تعریف می‌کنن. ولی ۲تا جمله پسره می‌گه بعد از کمر تا می‌شه و ادامه شو دخترا می‌گن و اونا زا خنده تا می‌شن و همین جوری. هیچ حسی ندارم. همون حس جوراب طوسی. اون ورترم ۲تا پسره خسته و غمگین دست شونو جک کردن زیر سرشونو و بی‌حال دارن یه چیزایی برای هم پچ پچ می‌کنن. منم از این ۲تا که حالا بحث شون کشیده به آرا و اندیشه‌های جواد طباطبایی فاصله می‌گیرم. نمی‌دونم کجا برم. به اتاقک نگهبانی نگاه می‌کنم که یه کارت دانشجویی رو چسبونده به شیشه ش. کارت دانشجویی یه دختره ست که المثنا هم هست. چه شاهکاریه دختره. کارت المثناش رو هم گم کرده. بنازم هوش و حواسشو. رو بوردهای دیگه هم خبری نیست. هیچ کدوم ازون آدمایی که اونجا هستن آدمایی نیستن که منو از حس جوراب نازک طوسی دربیارن. بیرون سرده. به هیچ وجه آدم میلش نمی‌کشه که بزنه بیرون. کلام هنوز سرمه. من یه مومو‌ی بی حوصله ام که توی لابی هی می‌چرخه و نمی‌دونه باید چی کار کنه...

  • پیمان ..

784کلمه

۱۵
آذر

‌توی کتابفروشی افق ایستاده‌ام. دنبال کتاب‌های گراهام گرینم. دنبال آن کتابش هستم که در مورد یک جاسوس است. ولی پیدایش نمی‌کنم. سروکله‌ی آن مرده پیدا می‌شود. می‌آید باهاش دست می‌دهد. من یک نظر نگاه می‌کنم به مرده و بعد مشغول کار خودم می‌شوم. می‌شناسمش. اسمش را می‌دانم. کارش را هم می‌دانم. ولی ازش خوشم نمی‌آید. نمی‌روم طرفش که آشنایی بدهم. از آن مردهای زیادی محترم است. از آن‌ها که آرام و با طمانینه حرف می‌زند و با زنش هیچ مشکلی ندارد و همه چیز را با مذاکره حل می‌کند. دست‌هایش را با یک حالت چاکرمآبانه‌ای روی شکمش گذاشته. از آدم‌هایی که دستشان را روی شکمشان قفل می‌کنند بدم می‌آید. دست یا باید توی جیب شلوار باشد یا روی سینه قفل باشد. اصلن هر جایی باشد (حتا در حال خاراندن زیپ شلوار) اما روی شکم نباشد. تجربه‌ی یک بار دست دادن باهاش را هم چند سال قبل داشتم. از آن مردهاست که با ۴تا انگشتش دست می‌دهد و انگشت بیلاخش مثل مجسمه بی‌حرکت می‌ماند. ازین حالت هم بدم می‌آید. 

خودش هم انگار می‌فهمد که چه قدر از شسته رفته و محترم بودنش متنفرم. با هم کمی صحبت می‌کنند و بعد ازش خداحافظی می‌کند و می‌زنیم از کتابفروشی بیرون. زنش اسمس می‌دهد. دست خودم نیست. گردنم دراز می‌شود و اسمس را می‌خانم. زنش را به اسم شناسنامه‌ای صدا نمی‌کند. اسم توی گوشی موبایلش هم‌‌ همان اسمی است که به آن می‌خاندش. ازین حالت خوشم می‌آید. نمی‌دانم چرا. نوشته که داری می‌یای یه شربت سرماخوردگی کودکان هم بگیر. 

می‌گویم: هزار و یک جور خرج پیش بینی نشده؟ 

چیزی نمی‌گوید. من هم نمی‌گویم که این روز‌ها بیش از هر موقعی در زندگیم احساس فقر و نداری می‌کنم. نمی‌گویم که هنوز با گرانی‌ها کنار نیامده‌ام. هنوز برایم سنگین است که برای یک کتاب ۴۰۰صفحه‌ای ۲۵هزار تومان پول بدهم. برایم سنگین است که وقتی می‌خاهم ۴نفر از دوستانم را یک قوطی آب پرتقال مه‌مان کنم ۱۰هزار تومان بسلفم و نمی‌سلفم و ازشان پولش را می‌گیرم! برایم سنگین است که ۱۶۰هزار تومان پول کاپشن بدهم. برایم سنگین است که هوس چیزی را کنم. برایم حتا سنگین شده است که یکهو صبح علی الطلوع بیدار شوم بگویم می‌خاهم بروم فلان جا... نمی‌توانم... اینکه همه‌ی چیزهای دیر، دور‌تر هم شده‌اند سنگین است. 

شاکی است. از نسل بعد از من شاکی است. می‌گوید شما که پوچ و منفعل بودید. نسل بعد از شما دیگه مشتی گاو و گوساله ست! می‌گوید فلانی را می‌‌شناسی؟ می‌گویم آره. می‌گوید‌‌ همان که جنگ رفته و فلان جا کار می‌کند. می‌گویم خب؟ می‌گوید معلم است. معلم منطقه‌ی ۱۷ و ۱۸. معلم ابتدایی و راهنمایی. هفته‌ی پیش تعریف می‌کرد که داشته سر کلاس دوم راهنمایی قرآن درس می‌داده. بعد دیده که آخر کلاس یکی هی ورجه ورجه می‌کند و جلو عقب می‌شود. رفته ته کلاس. فکر کن چی دیده؟ پسره دست هم برنمی داشته. انگار نه انگار که معلمه بالا سرشه. همین جوری داشته با خودش ور می‌رفته. کوتاه بیا هم نبوده. می‌خندم. برگ‌های پر از گرد و غبار را له می‌کنم و سرم را می‌برم بالا و می‌خندم. می‌گویم: سن بلوغ پایین اومده داداش. می‌گویم: تقصیر اون آموزش و پرپرشه لعنتیه دیگه. می‌گویم: نکنه خودتو می‌خای با ما و اینا مقایسه کنی. تو که کودکی و نوجوانیت تو دهه‌ی شصت بوده. اصلن هیچ چیزی برات وجود نداشته. تو خیابون می‌اومدی همه مرد بودن. زنی هم اگر بود ۷لا پیچیده در چادر سیاه بوده. چیزی نمی‌دیدی تو که. تلویزیون هم که نبوده. ویدئو هم نبوده. دختر‌ها نزدیک و دور نبودن. فقط دور بودن. اشاره می‌دهم به جوراب شلواری چسبان دختر مانتو کوتاهی که جلویمان راه می‌رود. می‌گویم پر و پاچه‌ی بیستی داره. می‌گوید: بی‌شعور. می‌گویم حالا می‌فهمی که شاکی بودنت از بیخ و بن ایراد داره؟ 

نمی‌داند. همین جوری الله بختکی انداختم که دارم زن می‌گیرم. نگاهم کرد. باورش شد. خندیدم. باز من یک دروغی گفتم و طرف مقابلم مثل چی باورش شد. گفت کار خوبی می‌کنی. خوشحالم همچین فکری تو ذهنت هست. گفتم از چپ بودنمه. گفت چپ؟ گفتم چند باری تو زندگیم سر همین چپ بودن خریت کردم و جواب داده. هنوز بد یا خوب بودنشو نمی‌دونم. گفت کی هست حالا؟ در گفتن دروغ‌های باورپذیر استعداد دارم. گفتم یه دختر شیرازی. گفت جدی؟ گفتم جان تو. گفت گربه به قربان تو. گفت پولو می‌خای چی کار کنی؟ گفتم نمی‌دونم. شروع کرد به دخل و خرج‌ها را توضیح دادن. اینکه هر ماه چه قدر نیاز است و چه خاکی باید بر سرت بکنی و خودش دارد چه خاکی بر سرش می‌کند. دست روی دلش انگار گذاشته‌ام... 

می‌گویم پوست انداختن چیز خوبیه؟ می‌گوید: بدیش اینه که استخونت هیچ تغییری نمی‌کنه. ماری که از مار بودنش خوشش نمی‌یاد با خوشگلِ شدنِ پوستش باز هم از خودش خوشش نمی‌اد. 

به مترو می‌رسیم. سوار مترو می‌شویم. سردی و کرختی آدم‌ها و فضای مترو جفتمان را ساکت و خسته می‌کند. از هم جدا می‌شویم.

  • پیمان ..

در و بی در

۰۱
آذر

تفاوت با 40تا راندن یا با 60تا راندن

۱- تو داشبورد ماشین آدم بایست لیوان باشه. نمک و فلفل باشه. دستمال مرطوب باشه. چاقو باشه. قاشق چنگال باشه. ریش تراش باشه. کلاه پره دار باشه. فلش پر از آهنگ باشه. کبریت باشه. فندک باشه. دفترچه یادداشت باشه. حتا یه بسته بهمن ۵۷ هم باشه. آتیش باید زد ماشینی رو که داشبوردش برهوته...
۲- گه شدن وقت ناراحت کننده ست. ۳ساعته که داره وقتم گه می‌شه. بعد خودم هم گه شدن وقتم رو فقط نشستم دارم نگاه می‌کنم. اخم هام تو هم رفته. کم زمانی نیست که...
۳- بعد روبه روی خونه مون یه زمین بایر بود مثلثی شکل. اینو شهرداری اومد ۵-۶تا کاج کاشت و ۲تا نیمکت هم گذاشت. اون نیمکتی که دقیقن روبه روی خونه مونه شده نیمکت دیدار و ملاقات‌ها. چند وقتیه ازین نیمکته شدیدن خوشم اومده. میثم دلش پره می‌یاد دم خونه مون. دیگه جایی نمی‌ریم. می‌شنییم رو همون نیمکته به حرف زدن... حرف زدن.... حرف زدن... این نیمکته لعنتیه... خیلی لعنتیه...
۴- این شاه‌های تاریخ ایران چه قدر بچه باز بوده ن... آدم اعصاب معصابش خرد می‌شه از میزان بچه بازی اینا... شاه طهماسب صفوی به اندازه‌ی کل طالبان... تاریخه ما داریم؟
۵- از ماشین سواری خسته می‌شدم. بچه بودم و ماشین سواری بهم نمی‌ساخت. نمی‌دونم چرا. هی خسته می‌شدم و از مامان و بابا می‌پرسیدم کجاییم؟ جاهایی از جاده بود که خیلی آروم راه می‌رفتیم. همیشه اسم اینجا‌ها «گردنه کوهین» بود. بعد من یادمه چندین سال از دوران کودکیم در گردنه‌های کوهین دنبال چیزهایی می‌گشتم که شبیه گردن باشند. مثلن جاده گردن پیدا کرده باشه و به خاطر گردن جاده بهش بگن گردنه‌ی کوهین... یا گردن یه آدمیزاد گنده‌ای به اسم کوهین کنار جاده باشه و همه مجبور باشن از کنار گردن اون رد شن یا همچه چیزهایی...
یه چیزی که از صبح تا حالا ذهنمو مشغول کرده این تغییر معنای گردنه‌ی کوهین در فرهنگ واژگان منه. الان دیگه «گردنه‌ی کوهین» برام معنایی نداره. گردنه‌ی کوهین برام شده کوهین. شق اولش کاملن بی‌معنا شده و شق دومش برام به معنای یه سری سربالایی پیوسته ست در راه برگشت از لاهیجان که پراید توش تحقیر می‌شه و کم می‌یاره و ۴۰۵ قرقی وش (!) همه شونو با سرعت ۱۲۰تا می‌ره و من هر وقت با ۴۰۵ پدری از سربالایی‌های کوهین می‌رم بالا احساس قدرت بهم دست می‌ده و هر وقت با لاک پشت می‌رم احساس خاب آلودگی و حقارت.
بعد یه بارم که از جاده قدیم داشتم رد می‌شدم به این فکر می‌کردم که خود کوهینی‌ها در مورد گردنه کوهین چه تصوری دارن؟ زمستونای سخت و برف گیر کوهین حتم یه معنای دیگه‌ای برای اونا از گردنه کوهین می‌سازه. بعد به این فکر کردم که مثلن ۱۰سال دیگه گردنه کوهین چه نظام معنایی‌ای برام خاهد داشت؟ از گردن آمیزاد به سرعت ۱۲۰تا رسیده‌ام... بعدش چه خاهد شد؟!
۶- صدای موتور ۸سیلندر وقتی می‌افته تو دور مرده و تمنا می‌کنه که پا رو پدال گاز فشرده شه...
آخ...
آخ...
آخ...
۷- به نظرم مهم‌ترین ویژگی یه وبلاگ رویاآفرین بودنشه.
۸- بد‌ترین اتفاق برای یه آدم اینه که حس طنزش رو از دست بده.
حس طنزت که از کف بره کور می‌شی. ظرافت‌ها رو نمی‌بینی. یادت می‌ره که آخر همه‌ی اینا یه لبخند کجکیه... داغون می‌شی...
۹- به‌گفته‌ی علی مطهری، هم‌کلاسی کوچک‌زاده در مدرسه علوی، نام خانوادگی کوچک‌زاده در گذشته کوچکف بوده و او تبار روس دارد. در یکی از جلسات مجلس هشتم وقتی مطهری او را با نام کوچکف خطاب کرد، جلسه مجلس با درگیری لفظی و فیزیکی این دو نماینده به تشنج کشیده شد. کوچک‌زاده اشیائی را به سوی مطهری پرتاب کرد و مطهری نیز او را «پفیوز» نامید.(از این جا
۱۰- نوجوان که بودم سروش نوجوان می‌خاندم... این شعر حدیث لزر غلامی یاد آن روز‌ها انداخت:

باران نمی‌زد
آنجا ولی رنگین کمان داشت
هر ماه دنیا یک «سروش نوجوان» داشت!
ما پشت یک آیینه بودیم
در جشن‌هایی
با گریه و لبخند، قاطی!
و پای ثابت
آن قاب عکس ساده‌ی «سلمان هراتی»!
ما دانه بودیم
دست بزرگ مهربانی سبزمان کرد
دستی که رویاهای خود را
نذر «سروش نوجوان» کرد!
*
اما بگو این روز‌ها را...
آن‌ها که چشم دیدن گل را ندارند
حالا بگو که با چه رویی
توی اتاق کوچکش گل می‌گذارند؟!
*
رفتن بزرگ خاندان
درگذشت ماه را به آسمان
تسلیت بگو!
تسلیت به روزهای مهربان
تسلیت به روزهای رفته‌ی «سروش نوجوان»!
*
از این نه... از آن یکی نه!
گفتی برایت
یک شعر بهتر بخوانم
گفتم خوش انصاف!
من با چه حالی دوباره
 «قیصر» بخوانم؟
...

  • پیمان ..

در خود

۲۰
آبان

     الان که اینجا نشسته‌ام بی‌قرارم. یکی از آن بی‌شمار لحظه‌هایی است که از بودن خودم در اینجایی که هستم به نفرت رسیده‌ام. از آن حالت هاست که من در خودم فرو می‌روم و این در خود فرو رفتن‌ها همیشه دردناک‌اند. هزار بار خاسته‌ام ایستادگی کنم از این در خود فرو رفتن‌ها. ولی نتوانسته‌ام. پیش خودم تصمیم گرفتم هر بار حس کردم دارم در خودم مثل یک قایق چوبی تکه تکه می‌شوم گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به اولین نفری که می‌توانم زنگ بزنم بگویم برایم چیزی بگو. تکه‌ای از کتابی را بخان. شعری را از حفظ بخان. خاطره‌ای را تعریف کن. اما نمی‌شود. اصلن همین که باید سلام کنم و احوالپرسی کنم سختم می‌شود. سختم می‌شود. غرق شدن و به آرامی فرو رفتن و بعد تا حد جنون پشیمان شدن انگار راحت‌تر می‌شود...

     الان که اینجا نشسته‌ام حس می‌کنم فقط یک چیز می‌تواند آرامم کند. چیزی یا بهتر بگویم کسی که نیست. چون نیست می‌خاهم که باشمش. دلم سوزنبانی می‌خاهد که مسئول سوزن کردن ریل‌هایی باشد که باید بروم. به هر آبادی و ایستگاهی که می‌رسم جلو‌تر از من ایستاده باشد. سوزنبانی که‌گاه گاه پرچم قرمزش را برایم تکان بدهد. بگوید حالا نرو. حالا بایست. از فاصله‌ی دور بدانم که نباید بروم. بدانم که رفتنم یعنی مرگ. بعد او بیاید بگوید با هم گپ بزنیم به وقتش بهت خاهم گفت که کی باید بروی. گپ بزنیم. چای بنوشیم. دم را دریابیم. شب بشود. بعد او برود و چراغ سبز بدهد و من راه بیفتم. بی‌اینکه عجله‌ی ابلهانه‌ای در کار باشد. آرام آرام بی‌آنکه مسابقه‌ای در کار باشد راه بیفتم و در سکوت و سیاهی بروم. و خیالم راحت باشد که آن چراغ سبز فکر همه چیز را کرده. در سکوت و سیاهی شب، آن زمان که همه در خاب نازند و خودشان را برای مسابقه‌های فردا روز آماده می‌کنند برانم و بروم... نیست. آدمی که پرچم سبز و قرمزی دستش باشد و من نگاهم به او باشد نیست و از نبودنش است که الان فقط یک چیز می‌تواند آرامم کند. اینکه اینجا نباشم. پرچم سبز و قرمز و آچارهای باز و بسته کردن سوزن‌ها و ریل‌ها را دستم گرفته باشم ایستاده باشم کنار چراغ سبز و قرمز یک ایستگاه راه آهن در یک شهر دور. خیلی دور. خودم را در کاپشن و کلاه پیچیده باشم. شب ساکت و سیاه باشد. باد بی‌رحم باشد. من به انتظار گذر عقربه‌ی ساعت نشسته باشم. ریل آماده‌ی حرکت قطار باشد. فقط چند ثانیه صبر کنم و بعد چراغ سبز بدهم تا برود...
     فقط همین می‌تواند آرامم کند. وقتی قطار رفت، وقتی قطار‌ها رفتند سر و کله‌ی شازده کوچولو هم اگر پیدا شود من همچون سوزنبان کتاب اگزوپری سوال‌هایش را جواب را خاهم داد...
 «شهریار کوچولو گفت: -سلام.
سوزن‌بان گفت: -سلام.
شهریار کوچولو گفت: -تو چه کار می‌کنی این‌جا؟
سوزن‌بان گفت: -مسافر‌ها را به دسته‌های هزارتایی تقسیم می‌کنم و قطارهایی را که می‌بَرَدشان گاهی به سمت راست می‌فرستم گاهی به سمت چپ.
و‌‌ همان دم سریع‌السیری با چراغ‌های روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزن‌بانی را به لرزه انداخت.
-عجب عجله‌ای دارند! پیِ چی می‌روند؟
سوزن‌بان گفت: -از خودِ آتش‌کارِ لکوموتیف هم بپرسی نمی‌داند!
سریع‌السیر دیگری با چراغ‌های روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت.
شهریار کوچولو پرسید: -برگشتند که؟
سوزن‌بان گفت: -این‌ها اولی‌ها نیستند. آن‌ها رفتند این‌ها برمی‌گردند.
-جایی را که بودند خوش نداشتند؟
سوزن‌بان گفت: -آدمی‌زاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد.
و رعدِ سریع‌السیرِ نورانیِ ثالثی غرّید.
شهریار کوچولو پرسید: -این‌ها دارند مسافرهای اولی را دنبال می‌کنند؟
سوزن‌بان گفت: -این‌ها هیچ چیزی را دنبال نمی‌کنند. آن تو یا خوابشان می‌بَرَد یا دهن‌دره می‌کنند. فقط بچه‌هاند که دماغشان را فشار می‌دهند به شیشه‌ها.
شهریار کوچولو گفت: -فقط بچه‌هاند که می‌دانند پیِ چی می‌گردند. بچه‌هاند که کُلّی وقت صرف یک عروسک پارچه‌ای می‌کنند و عروسک برایشان آن قدر اهمیت به هم می‌رساند که اگر یکی آن را ازشان کِش برود می‌زنند زیر گریه...
سوزن‌بان گفت: -بخت، یارِ بچه‌هاست.»
...
  • پیمان ..

پریودیک است. روز‌ها پریودیک‌اند. همه چیز در نوسان و تکرار است. بالا پایین. بالا پایین. نمودار فرکانسی. محسوس نیست. پریودهایی نیستند که نشانه‌های خارجی داشته باشند و دردشان را حس کنی و از عالم و آدم ببری و عالم و آدم هم از تو ببرند تا پریود بعدی شروع شود. اصلن وجودشان را حس نمی‌کنی. فقط همین دفترچه یادداشت‌هایی که شاید تنها فایده وبلاگ نوشتن بوده برایت (هدیه‌هایی از دوستی نادیده) روشنشان می‌کند. به طرز دردناکی وجودشان را می‌فهمی. بهت می‌فهماند که روزهای مهر و آبان روزهایی هستند که تو هر سال به گه وضعی می‌گذرانی. دفترچه‌ی پارسال را بگذار کنار دفترچه‌ی امسال. حال بد تکراری است. با کوتاه شدن روز‌ها کنار نمی‌آیی. شب خابیدن حس مرگ و صبح بیدار شدن حس زندگی را بهت نمی‌دهد. کوچک و پست می‌شوی. کسی سراغت را نمی‌گیرد. سراغ کسی را نمی‌گیری. حلزون لزجی می‌شوی که در صدف خودش هی بیشتر و بیشتر فرو می‌رود و هی از دیگران و دیگر‌ها بیشتر و بیشتر جدا می‌شود و توی صدف هم فقط تاریکی قرمز است. و سگ اخلاق می‌شوی. چیزی نمی‌بینی. لحظات به سرعت می‌گذرند. حرامشان می‌کنی. تن زن‌ها را به حیوانی‌ترین شکل تشنه می‌شوی. پریود‌ها یکسان‌اند. شدت و ضعف دامنه‌ی حرکتشان متغیر است. خریدن کتاب ۴۳هزار تومانی برای درسی که فقط داری برای گذران زندگی می‌خانی‌اش دامنه‌ی پریود را بالا‌تر و پایین‌تر می‌برد.
می‌دان انقلاب را به سرعت رد می‌کنی. آمدن به میدان انقلاب وجودت را تحلیل می‌برد. امید بهتر شدن و دگرگون شدن را در تو می‌کشد. روزی که قرار است بروی به انقلاب فرقی ندارد چه ساعتی به خانه برسی، آن روز دیگر برایت روز نیست. خستگی و کوفتگی میدان انقلاب نابودکننده‌تر ازین حرف هاست. آن گوشه، به سمت میدان حر دو مغازه پایین‌تر از پیراشکی و آبمیوه فروشی زیر پل عابر، یک قهوه خانه است. یک پیرمردی هست که به سبک مغازه‌های توی روستا چای و سماور دارد. و فقط همین را دارد. و جلوی مغازه‌اش یک وان پلاستیکی هست که تویش را پر از آب و یخ کرده و یک خروار رانی و آب معدنی انداخته تویش. نفرت انگیز است. می‌فهمی؟ همین را که می‌بینی از همه چیز، از بهتر شدن اوضاع احوال هوایی که داری درش نفس می‌کشی نومید می‌شوی. ماه‌ها و سال هاست که پیرمرد همین طوری رانی و آب معدنی می‌فروشد. در شلوغ‌ترین میدان شهر مغازه دارد و به پول یک هفته چای فروختن می‌تواند یک یخچال بخرد. یخچال هم دارد اصلن. ولی به سبک نمایشگاه کتاب رانی و آب معدنی می‌فروشد. از نمایشگاه کتاب متنفرم. به خاطر رانی‌های کثیفی که توی وان آب و یخ می‌فروشند، به خاطر سقف اسلیمی مصلای تهران، به خاطر حماقتی که در خریدن با تخفیف هست از نمایشگاه کتاب متنفرم. تصمیمم را گرفته‌ام. دیگر به نمایشگاه کتاب نمی‌روم. دیگر به جایی نمی‌روم.
کتاب ۲۶داستان عاشقانه از هدایت را پس می‌دهم. راه می‌افتم توی سالن ابوریحان. دنبال هیچ کتابی نیستم. کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران. آه. کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه تهران. همین طوری لای قفسه‌ی کتاب‌ها پرسه می‌زنم. روی می‌ز‌ها پر است از دانشجوهایی که درس می‌خانند. دفتر و دستکشان به راه است. هوس می‌کنم از آن قفسه‌ی انتهای سمت چپ ۲کتاب بردارم. این طوری خودم را محدود می‌کنم. حتمن ازین قفسه باشد. ۳تا پیدا می‌کنم. آنجا که پنچرگیری‌ها تمام می‌شوند. تنگسیر. پرسه و پرسشهای داریوش آشوری. وقت رمان خاندن ندارم. آن ۲تای دیگر را برمی دارم و می‌روم سمت کتابدار. صادق هدایت فوق العاده بود. ۲۶داستان عاشقانه (مثلث عشقی هدایت: زن، میهن، مرگ) ازش خاندم و حال کردم. هنوز هم آبروی ادبیات ایران است این صادق هدایت. لای کتاب آنجا که پنچرگیری‌ها برگه امانت نفر قبلی هست. اسمش را نگاه می‌کنم. یکی از بازی‌هایم است. از برگه‌هایی که لای کتاب‌ها مانده می‌فهمم که نفر قبلی که این کتاب را خانده کی بوده. مرد بوده یا زن بوده. ازین کتاب خوشش آمده یا نه. سلیقه‌اش مثل من است یا نه. نگاه به اسم می‌کنم. بهاره آروین است. این چندمین بار است که کتابی را برمی دارم و برگه امانت بهاره آروین را وسطش می‌بینم. این بهاره آروین نصف کتاب‌های کتابخانه مرکزی را خانده....
تقاطع آذربایجان و کارگر جنوبی. ۲تا دختر زیر تابلوی توقف ممنوع روی پا‌هایشان نشسته‌اند. موهای شرابی این یکی و مانتوی تنگ آن یکی. سگ پشمالویی را ناز می‌کنند. قربان صدقه‌اش می‌روند. هی از دُم تا سرش را با دست نوازش می‌کنند. مردهایی در پیاده رو ایستاده‌اند و زل زل نگاه‌شان می‌کنند. زن و بچه‌ای هم ایستاده‌اند و دارند نگاه می‌کنند. رد می‌شوی. جمله‌ای می‌شنوی: از توله سگ کمتریم. ریش چند روز نتراشیده. پیراهنی که روی شلوار انداخته‌ای. قیافه‌ی بسیجی. بمیر بابا. من همینی هستم که می‌بینی. حال ریش را زدن نداشتم. فهمی؟ اسم رستوران یادم نیست. اسم‌ها یادم نمی‌ماند. توی پریودهای بد اسم‌ها سریع یادم می‌رود. همون پیتزا فروشی روبه روی سینما آزادی که ملت برای نشستن توش صف می‌بندند و کوچک است و ۵تا میز بیشتر ندارد و گران است. در و دیوارش پر است از تابلو. تابلوی برج ایفل. تابلوی نیویورک. تابلوی اهرام ثلاثه‌ی مصر. تابلوی پل‌های کابلی آمریکا.‌‌ همان که وقتی می‌روی تویش می‌نشینی برایت شمع روشن می‌کند و صورتحساب را برایت توی صندوقچه می‌آورد و ازین جنگولک بازی‌ها. بی‌هویت. گران. مزخرف. رستوران زیبای لاهیجان. در و دیواری که موزه است. موزه‌ای از عکس‌های تاریخ لاهیجان. از استخر لاهیجان در سال ۱۳۲۷. از شیطان کوه در سال‌هایی که پدرانمان هم نبوده‌اند. از شالیزار‌ها. از خود رستوران زیبا در سال ۱۳۳۸. برج ایفل به کجای من ربط دارد؟ اهرام ثلاثه به کجای من ربط دارد؟‌‌ همان بهتر که با تریپ شابدوالعظیمی پا شدم آمدم...
بکن تا به چشمه برسی. اینجا ایران است. تو هم ایرانی هستی. نشستن به امید آب باران انتظاری بیهوده است. اینکه صبر کنیم تا این حوضچه‌ای که داریم از آب باران پر و «غنی» شود و بعد آب بنوشیم احمقانه است. باید کند. باید بی‌وقفه سعی بیهوده کرد. باید کند و کند تا به چشمه برسی... آره. من از آن دست آدم هام که بیشتر از اینکه چشمم به آسمان و موقعیت خودم در‌ آسمان باشد به زمین زیر پایم نگاه می‌کنم. بیشتر از اینکه به نزولات آسمانی توجه کنم به قطره قطره آبی از از زمین می‌جوشد نگاه می‌کنم. تو کتم نمی‌رود که صبر کنیم که باران بیاید. اگر باران بیاید ابمان زلال می‌شود و آب بهتری می‌نوشیم و این حرف‌ها را‌‌ رها کن. جمع کن این حرف‌ها را. وقتی فقط پراید زیر پایت است مسافرت نرفتن به بهانه‌ی اینکه شاید روز بهتری و ماشین بهتری بیاید مثل انتظار باران را کشیدن است. وقتی می‌توانی روزی ۵۰۰کلمه شر و ور بنویسی نشستن به انتظار اینکه این ۵۰۰کلمه جمع شود و یک متن سنگین و رنگین شود مثل انتظار باران را کشیدن است.... دیگران اگر باران دارند برای عمه‌ی خودشان دارند. ما باران نداریم.... ما باران نداریم.
چه زرت و پرت‌ها.
وقتی از خانه‌مان راه افتادم یک نگاه به پشت سرم انداختم. ابرهای پف کرده‌ی سفید در زمینه‌ی آبی آسمان عجیب باشکوه بودند.
وقتی رسیدم انقلاب یک بار دیگر به پشت سرم نگاه کردم. ابرهای پف کرده تار و مات و کثیف بودند...

  • پیمان ..

لبخند کج

۰۳
آبان

احساس معنا و بی‌معنایی دائم در رفت و آمدند. زندگی همچون زنی خائن است. زنی که هر از گاهی ر‌هایت می‌کند و می‌رود به عشق بازی خود می‌پردازد و زندگی‌ات را تلخ می‌کند و بعد برمی گردد. برایت قرمه سبزی می‌پزد و قربانت می‌رود و عشوه می‌آید و تو چاره‌ای نداری جز اینکه دوباره بپذیری‌اش. دوباره زن تو می‌شود و دوباره معنا به زندگی‌ات برمی گردد و طرد کردن او یعنی خودکشی. یعنی نابودی خودت. زندگی تو هم اوست... آلبرکامو زر مفت زده است که همه‌ی ما همچون سیزیفیم که خدایان ما را محکوم کرده‌اند به بالا بردن سنگی با هزار مشقت و بعد‌‌‌ رها شدنش و دوباره بالا بردنش... مقلدانش همه از بیرون به بیهودگی این کار پی می‌برند. ولی اگر سیزیف ازین کار لذت ببرد چه؟ نه مگر اینکه روزمرگی‌هایی در زندگی‌های خودمان است که ارزش روایت شدن و لذت واگو کردنشان را حس می‌کنیم؟! نه... بی‌معنایی در رابطه‌ی بین ما با جهان پیرامونمان شکل نمی‌گیرد. بی‌معنایی در رابطه‌ی خودمان با خودمان شکل می‌گیرد. این ماییم. این وجود دو شقه‌ی ماست که معنا و بی‌معنایی را می‌سازد. چه چیز معنادار است؟ چیزی که ارزش سگ دو زدن داشته باشد. امیال ما، آرزوهای ما، تمناهای نفسانی و روحانی وادارمان می‌کنند که برای چیزهایی سگدو بزنیم... زور بزنیم. سعی کنیم. تلاش کنیم. نسبت تلاشمان به سرمایه‌ی اولیه‌مان را در نظر بگیریم و برای خودمان بازده تعیین کنیم و شاد باشیم و از کار کردن و دویدن لذت ببریم. رنج هم اگر می‌کشیم تحمل شدنی ست. اما شقه‌ی دوم ما... ‌‌‌ همان لحظه که از این منی که سگدو می‌زند جدا می‌شویم و به منی تبدیل می‌شویم که از بالا نگاه می‌کند. منی که از بالا به نظاره می‌نشیند و آخر و عاقبت‌ها را نگاه می‌کند و بعد می‌گوید: پوف. که چی؟ آخرش چی؟ آن همه عرق ریختن برای چه؟ عاقبت همه‌ی ما خاک است... این‌‌‌ همان منی است که به آن یکی من نگاه می‌کند و وجود را تلخ می‌کند... سر را به دوران می‌اندازد و اخم را بر ابرو‌ها می‌کارد... این درست‌‌‌ همان لحظاتی است که زنمان رفته است. زنمان رفته است و با دوسپسرش می‌گردد و ما تنهاییم... ولی او برمی گردد.... دوباره برمی گردد و دوباره ما می‌شویم‌‌‌ همان منی که سگدو می‌زند و از سگدو نزدن ناراضی است و از تلاش کردن راضی.... او قرمه سبزی می‌پزد برایمان و دوباره معنااکی به زندگی برمی گردد... احساس پوچی مطلق نیست. احساس معنا داری و هدفمندی هم...
جز لبخندی کج چاره‌ی دیگری هم داریم؟!

  • پیمان ..

بونوئلی

۱۲
مهر

آن روز غروب خوشی زیر دلم زده بود. با اینکه دیر کرده بود ناراحت نشده بودم. شاداب و پرانرژی رفتم جلوی ۵۰تومنی روی سکوی پایین سردر دانشگاه تهران مثل‌ای کیو سان گرفتم نشستم. ۴-۵نفر دیگر کنار نرده‌ها نشسته بودند و منتظر بودند. مهم نبود. آنجایی که نشسته بودم بهتر بود. بالابلندی نشسته بودم.‌‌ همان جا ایده‌ای به سرم زد:

یک روزی یک فیلم بسازم. می‌توانم داستانش را هم بنویسم ولی فیلم نمود بیشتری دارد. قهرمان قصه خاب باشد. یکهو از خاب بیدار شود. بدود برود سوار دوچرخه‌اش بشود. پدال بزند. وجه دراماتیکش همین است. هی پدال بزند و با سرعت براند و باد سرش را نوازش بدهد. از روی جوی‌ها با دوچرخه بپرد. چراغ قرمز‌ها را با بی‌خیالی و فرض و چابکی رد کند. پدال بزند و پدال بزند. بعد برسد جلوی سردر دانشگاه تهران. نیمه شب باشد. برود جلوی عطف یکی از آن کتاب‌های پرنده. دقیقن لای درز کتاب. از آن عطف کتاب که می‌شود توی دانشگاه و محل نماز جمعه را دید. برود آنجا، پشت به خیابان بایستد و شلوارش را بکشد پایین و بعد شروع کند به ادرار کردن. (اینکه ادرار کردنش را کامل نشان بدهم یا فقط صدای پاشش و خیس شدن دیواره‌ی بتونی را نشان بدهم هر جفتش می‌تواند راضی کننده باشد). بعد کارش تمام شود. شلوارش را بکشد بالا. سریع سوار دوچرخه‌اش شود و با‌‌ همان سرعتی که آمده برگردد...

  • پیمان ..

شکوه

۰۴
شهریور

اسب حیوان باشکوهی ست!

بعضی آدم‌ها هستند که بلدند «باشکوه» باشند.
مساله‌ی شکوه مساله‌ی کوچکی نیست. بعضی آدم‌ها هستند که بلدند طوری رفتار کنند، طوری حرف بزنند، طوری خوشحالی و سوگواری کنند که باشکوه باشد. نمود داشته باشد. قابل حس و قابل احترام باشد. هیبت داشته باشد...
شاید در نگاه اول شکوه آدم‌ها به داشته‌‌هایشان باشد. آدمی که ماشین چند صد میلیونی سوار می‌شود در نگاه اول شاید خیلی آدم باهیبت و باشکوهی باشد. ولی چیزی که هست مساله‌ی شکوه به زرق و برق و اوهون و اوهوم وابسته نیست.‌‌ همان آدم اگر باشکوه نباشد بعد از چند ساعت رنگ می‌بازد و معمولی می‌شود. در ادبیات چپ این وجهه‌ی شکوه به روشنی نشان داده می‌شود. مثلن فیلم بچه‌های آسمان. آن دویدن‌های پسرک قهرمان فیلم برای یک جایزه‌ی ناقابل (یک کفش کتانی) به شدت باشکوه بود. به شدت قابل احترام بود. ولی اصلن با ابهت و پر زرق و برق نبود.
یک اصطلاحی هست این طوری‌ها که: «او در دولت فقر خیش سلطنت می‌کرد.» به نظرم این جمله به خوبی مساله‌ی شکوه را توصیف می‌کند. سلطنت کردن... ممکن است تو آدم کاملن متوسطی باشی، ممکن است هیچ توانایی خاصی نداشته باشی حتا، اما طوری راه بروی، طوری با مسائل برخورد کنی، طوری شادی کنی که باشکوه باشد، بزرگ باشد، سلطنتی باشد، تمام شادی آن لحظه را در روحت جاری کنی و کردار و گفتارت باشکوه باشد...
باشکوه بودن با دراماتیک بودن و نمایشی بودن رابطه‌ی مستقیمی دارد. شاید تو کاری را انجام دهی که در مقایسه با دیگران آن کار پشیزی ارزش نداشته باشد، اما تو آن کار را طوری انجام می‌دهی، طوری برای آن مایه می‌گذاری که یک جور خاصی می‌شود. یک جور باشکوهی می‌شود...
این شکوه چیز عجیبی است. شکوه چیزی است که یک آدم کاملن معمولی را طی چند لحظه به یک آدم خاص تبدیل می‌کند.
چه چیزی باعث می‌شود که بعضی‌ها بلد باشند که باشکوه باشند؟ بلد باشند معمولیترین کار‌ها را طوری انجام بدهند که باشکوه و خاص به نظر برسد؟ چه چیزهایی شکوه را به وجود می‌آورند؟!

  • پیمان ..

طناب

۲۷
مرداد
چیزهایی هستند که هیچ وقت نمی‌توانم با آن‌ها کنار بیایم. همیشه‌ی خدا برایم مساله بوده‌اند و هستند. یکی‌شان همین خطی بودن رابطه‌ی بین کلمات در یک نوشته. این که کلمات به دنبال هم می‌آیند و این پیوستگی خطی‌شان است که معنا را می‌سازد. تو برای کشف معنا باید طناب را بگیری و هی در مسیر طناب راه بروی. با چپ و راست رفتن و بالا و پایین پریدن و حرکت موجی دادن به طناب هیچ اتفاقی نمی‌افتد و به هیچ جایی نمی‌رسی. فقط باید طناب را بگیری و در امتداد خط طناب جلو بروی. وقتی یک متنی را می‌خانی هر چه قدر هم حرکت خطی خسته‌کننده باشد ناچاری. وقتی می‌خاهی چیزی بنویسی و معنایی را بسازی باید دقایق زیادی به این فکر کنی که کدام بعد از کدام و کدام قبل از کدام باشد که آن چیزی که در ذهن است ساخته شود. مثل ذهن آدم نیست که همزمان به چند چیز مختلف فکر کند و این چند چیز مختلف بدون این که رابطه‌ای با هم داشته باشند همه‌شان معنادار باشند...
یک جور مدل‌سازی ریاضی از نوع اعصاب خرد کن است. نوشتن یعنی مدل‌سازی یک بعدی پدیده‌ای پیچیده... نمی‌دانم قیاس درستی است یا نه. ولی اگر نوشتن مدل‌سازی یک بعدی باشد، نقاشی و عکاسی باید مدل‌سازی دو بعدی باشد و فیلم و تئاتر مدل‌سازی کامل‌تر و سه بعدی... در دو بعدی زاویه داری و در سه بعدی علاوه بر زاویه و حرکت خطی، پیچش و چرخش هم داری...
 اما نکته‌ای که وجود دارد این است که همه چیز از ابتدایی‌ترین نوع مدل‌سازی مشتق می‌شود. مدل‌سازی سه بعدی مشتق دوم مدل‌سازی یک بعدی است... و مدل‌سازی یک بعدی خطی است... خطی...
  • پیمان ..

سرب

۲۲
ارديبهشت

پاری اوقات می‌شوم یک مرد سربی. سنگین می‌شوم. خیلی سنگین. جوری که تکان خوردنم انگار ناممکن می‌شود. نمی‌توانم خودم را جاکن کنم حتا از اتاقم بیرون بروم. می‌نشینم و به ملال فکر می‌کنم. کاری نمی‌توانم بکنم این جور وقت‌ها. حس می‌کنم شکمم و پا‌هایم تکه‌هایی سربی هستند که هر چند بزرگ و حجیم نیستند اما سنگین‌اند. خیلی سنگین. می‌شینم وبه در و دیوار نگاه می‌کنم. خیلی کار کنم کتابی را کلمه خانی می‌کنم. می‌نشینم صفحه‌های تکراری وب را نگاه می‌کنم. صفحه‌ی وبلاگی را باز می‌کنم و می‌بندمش و دوباره بازش می‌کنم شاید تغییری کرده باشد. اما معمولن فقط تکرار است و تکرار. می‌دانم که باید بروم دم در خانه قفل فرمان ماشین را ببندم. یادم رفته است از صبح که دیگر با ماشین کاری ندارم. به سختی تا مرز اتاق یعنی پنجره حرکت می‌کنم و می‌بینم طرز پارک کردن شاهکاری است برای خودش و فاصله‌ی چرخ ماشین تا لبه‌ی جوغ بیش از یک متر است. صبح ماشین را همین طور پارک کرده‌ام و ساعت‌ها از تصمیمم مبنی بر بستن قفل فرمان گذشته است.... صبح به میم اسمس داده‌ام که «سلام چطوری؟» و حالا عصر شده است و هنوز جواب «خوبم. تو چطوری؟» او را نداده‌ام.
دقیقه‌ها و ساعت‌ها همین طوری می‌گذرند. از سنگینی زیاد به هذیان می‌افتم. به بعضی تجربه‌ها فکر می‌کنم و مثلن سرشار از حس تصمیم می‌شوم. می‌گویم «واگنت را عوض کن.» روز قبلش سوار مترو شده‌ام. خاسته‌ام ۲ ایستگاه بعد پیاده شوم. سوار واگن دوم شده‌ام.‌‌ همان که نصفش مردانه است و نصفش زنانه. محاسباتم غلط از آب در آمده و توی واگن شلوغ است. می‌گویم اشکال ندارد. فقط ۲تا ایستگاه است. اما کولر واگن انگار به جای باد خنک باد گرم می‌زند. دستم را جلوی دریچه‌ی کولر می‌گیرم. واقعن همین طوری است. کولرش خراب است و توی واگن به شدت گرم است و خیلی‌ها هم ایستاده‌اند. عرقم درمی آید. گرم است. گرم است. از شیشه‌ی بین دو واگن به واگن بغلی نگاه می‌کنم. به ایستگاه می‌رسیم. به خودم می‌گویم فقط یک ایستگاه مانده. شاید ارزشش را ندارد. اما بعد بدو بدو تصمیمم را می‌گیرم. از در واگن بیرون می‌زنم و خودم را می‌اندازم توی واگن بغلی. واگن سوم. تا واردش می‌شوم درهای قطار بسته می‌شوند. این یکی واگن خلوت است. به محض ایستادن خنکایش را حس می‌کنم. می‌خاهم همین طور یک ایستگاه باقی مانده را بایستم. به همین هم راضی‌ام. در مقایسه با واگن شلوغ و گرم قبلی.... ولی جلوی پایم صندلی‌ای خالی است. یک ایستگاه باقی مانده را هم می‌نشینم و بعد که پیاده می‌شوم به این فکر می‌کنم که ارزشش را داشت. شاید نصف مسیرم را در یک واگن گرم و شلوغ گذراندم. اما نیمه‌ی دیگر مسیر و تغییر واگن ارزشش را داشت... خطر هم داشت. توی راه عوض کردن واگن با مردی که از واگن بیرون آمده بود شاخ به شاخ شدم و نزدیک بود دیر به در واگن بعدی برسم و قطار را از دست بدهم... ولی طوری نشد....راستی چرا آدم هایی که توی آن واگن ایستاده بودند هیچ کدام شان واگن شان را تغییر ندادند؟! بعد می‌نشینم و به لیست کارهای نکرده‌ام نگاه می‌کنم. و بعد لیست کتاب‌های نخانده و بعد می‌بینم غروب شده و من هنوز قفل فرمان ماشین را نبسته‌ام...

  • پیمان ..

نوا...

۲۲
فروردين
بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

بی‌نوایی جلای مرد بَرَد...

  • پیمان ..

۱۵ تا

۲۴
اسفند

زخمی

خیلی وقت بود ندیده بودمش. یعنی چند سالی می‌شد که ندیده بودمش. آخرین باری که یادم می‌آمد نمره پلاک ماشینش تهران ۲۶بود. ۲کوچه پایین‌تر از ما بودند و با همین پیکان بود که هی توی خیابان‌ها دور دور می‌کرد... پیکان خردلی رنگ تهران ۲۶. پیکانش چراغ بنزی هم نبود. از آن چراغ‌ها داشت که انگار پیکانه غمگین است و دارد گریه می‌کند. می‌دانی که کدام‌ها را می‌گویم. در غروبی که خورشید داشت آن دور دور‌ها در غرب تهران غروب می‌کرد سر چهارراه تیرانداز دور زد. خیلی آرام دور زد.‌‌ همان پیکان را داشت. با‌‌ همان رنگ. فنرهاش را خابانده بود. این قدر که انگار کف ماشین به زمین می‌مالد و راه می‌رود. و ریش‌هایش... انبوه‌تر شده بود. دراز‌تر. ریش‌هایش از سینه‌اش هم پایین‌تر رفته بودند. خیلی آرام دور زد. صدای موتور پیکانش قارقاری کرد و بعد دنده سبک کرد و با سرعت ثابت انگاری که فیلمی را با حرکات آهسته نشانم بدهند از جلویم رد شد. خیلی آرام. با سرعت 15کیلومتر بر ساعت. بیشتر نمی‌رفت. با ناز و ادا. خیلی خیلی آرام. همه‌ی ماشین‌ها با سرعت از کنارش رد می‌شدند و می‌رفتند و پیکانش آرام قار قار می‌کرد و می‌رفت. تنها نبود. بغلش هم کسی نشسته بود. یک مرد ریشو‌تر از خودش. خسته‌تر از خودش... صندلی‌های پیکانه را هم حتا عوض نکرده بود.‌‌ همان صندلی‌های پیکان‌های قدیمی که وقتی می‌نشینی انگار کف ماشین ۴زانو نشسته‌ای. ۲نفری نشسته بودند توی پیکانه و...
یک آن حس کردم آخر و عاقبتمان همین می‌شود. خود خود همین. من لاک پشت را برمی دارم می‌آیم دنبالت سوارت می‌کنم و با سرعت 15 تا توی خیابان‌ها راه می‌رویم و می‌گذاریم همه‌ی ماشین‌ها ازمان جلو بزنند. ما هم عین خیالمان نخاهد بود. فنرهای لاک پشت را تا ته می‌خابانم و با حرکت اسلوموشن سر چهارراه دور می‌زنم و خیلی آرام برای خودمان می‌رویم. چند سال دیگر همین می‌شویم که دارم می‌گویم...
نه من کخی می‌شوم نه تو.
همین لاک پشت می‌ماند بیخ ریشم. می‌گویم: بابام برام خریدش. خیلی سال پیش. کیلومترشمارشو حالا نگاه کن. شده ۳۹۰۰۰۰۰. تو هم می‌گویی: یادمه. ۲۹۵۰۰۰که شده بود فکر می‌کردی کارش تمومه.... لبخند می‌زنم می‌گویم: نمی‌دونستم چی می‌خام. هی زور می‌زدم که چیزی بخام... هیچی نمی‌خاستم... به خودم تلقین می‌کردم که فکر کنم دختری پیدا می‌شه که می‌شه به خاطرش هر کاری کرد... ولی اونم نمی‌خاستم. زور می‌زدم خودمو عاشق داشتن یه شاسی بلند جا بزنم... باورم هم شده بود که می‌خام... ولی بعد دیدم نمی‌خام. یادته؟ تو ریش‌هایت را می‌خارانی می‌گویی: اوهوم.
لاک پشت برای خودش قارقار می‌کند و با سرعت ۱۵کیلومتر می‌رویم. از چهارراه تیرانداز می‌رویم به سمت یاسینی. یک ساعت برای خودش طول می‌کشد. می‌زنم به فرمان و می‌گویم: می‌دونی شباهت من و این لاک پشت چیه؟ دیر شتاب می‌گیریم. خیلی دیر. یعنی در نوع خودمون بد هم شتاب نمی‌گیریم‌ها. نسل کاربراتوری‌ها ور افتاد. ما هم دیگه دیر شدیم...
چند لحظه ساکت می‌مانم و بعد می‌گویم: از یه جایی به بعد دیگه بی‌خیال شتاب گرفتن شدم. از یه جایی به بعد دیگه از کسی سبقت نگرفتم. از یه جایی به بعد گذاشتم همه ازم سبقت بگیرن. همه نمره‌های درسی شون از من بهتر شه. همه کارای بهتر و پول و پله دار‌تر و گیر بیارن. همه از توی صف ازم جلو بزنن و زود‌تر و بیشتر چلو خورشت شونو بگیرن و بخورن.... گذاشتم همه ازم جلو بزنن. دیگه حوصله نداشتم پامو تا ته روی گاز فشار بدم... از همون موقع‌ها هم بود که یاد گرفتم دیگه از کسی و چیزی انتظار نداشته باشم. از هیچ کس و هیچ چیز، هیچ انتظاری نداشته باشم... از همون موقع‌ها بود که همیشه یادم موند که هیچ وقت برای کار خوبی که دارم انجام می‌دم انتظار جواب خوب نداشته باشم، هیچ وقت برای وقتی که برای یه آدم می‌ذارم انتظار نداشته باشم که اونم برام وقت بذاره... می‌فهمی که چی می‌گم.
تو داشبورد را باز می‌کنی. داشبورد را زیرورو می‌کنی. می‌گویی: این بانوی دو عالم کجاست؟
می‌گویم: جاسیگاری رو باز کن. جا سیگاری را باز می‌کنی. عکس مهستی را درمی آوری. می‌گویی: اگه زنده بود، زن می‌گرفتم. اگه زنده بود می‌رفتم خاستگاریش، پاشنه‌ی در خونه شونو می‌کندم تا زن من شه...
می‌خندم. پسرک دوچرخه سواری از کنارمان رد می‌شود و می‌رود. فلش آهنگ‌های مهستی را از جاسیگاری درمی آوری و می‌گذاری توی ضبط. می‌گویم: خوش به حالت که هنوز مردی. هنوز مردی داری که اگه زنی بود شوهرش بشی. من مردیم کات شد. می‌دونی کی؟ همون سال‌ها که شروع کردم به اینکه همه ازم سبقت بگیرن... یه روز غروب بود که مردیم کات شد. وسط مترو هم مردیم کات شد. اون سال‌ها از امیرآباد تا می‌دون حر رو پیاده می‌رفتم. بعد سوار متروی می‌دون حر می‌شدم و به سمت خونه می‌رفتم. یه روز غروب اسفندماه بود. سوار شدم. تو مترو ۴تا دختر و ۴تا پسر هم اون طرف‌تر وایستاده بودن. خیلی خوشحال بودن. شریفی بودن. از شهشهانی شهشهانی کردن شون فهمیدم. ازین اکیپای دخترپسرای شریفی هم بودن. خیلی رله و این حرف‌ها. می‌گفتن و می‌خندیدن. خیلی بلند می‌خندیدن. دخترای خوشگلی بودن. دختراشون وقتی اون جوری می‌خندیدن من نمی‌تونستم نگاشون نکنم. پسره تعریف می‌کرد که این امید من هر کی باهاش دوست می‌شم فرداش اونم می‌ره باهاش دوست می‌شه، چه پسر چه دختر و همه شون می‌خندیدن. بعد ایسگاه توپخونه پسراشون پیاده شدن. جا خالی شد و منم نشستم و کتابمو در آوردم به خوندن. درست ایستگاه بعد بود که دیدم یهو صدای یکی از دخترا بلند شد: بی‌شعور کثافت. دست تو بکش. آبروتو می‌برم. پشت سرش یکی از این پسرای دیلاق که کارگر مارگر می‌زد وایساده بود و خمار نگاهش می‌کرد. تا صدای دختره بلند شد یکی از اون سر واگن، به جان خودم راست می‌گم، ۲تا در اون طرف‌تر وایستاده بود و عمرن اگه دخترا رو دیده باشه داد زد که: خانم می‌رفتی واگن زن‌ها. اینجا چی کار می‌کنی؟
از دختره خوشم اومد. ایسگاه بعد وایساد جلوی در و نذاشت در بسته شه، مامور مترو رو صدا کرد که آقا من از این ۲تا آقا شکایت دارم. دقیقن همین جا بود که مردیم کات شد. همه‌ی آدمای دودول داری که توی مترو وایستاده بودن داد زدن که از جلوی در برو کنار بذار قطار بره. آقا نرو... نرو... بغل دستیم یه پسره بود. یهو پا شد و خاست بره جلوی اون ۲ تا دیلاقو بگیره که نذاره از مترو برن بیرون. می‌گفت حق ش بود... حق ش بود... اون سر واگن هم فریاد که خانم می‌رفتی واگن زنونه... اینجا چی کار می‌کردی؟ دخترا ۲ تا پسره رو کشیدن بیرون و بعدشو نمی‌دونم... آره. می‌دونم. اون طرز خندیدنای دخترا با پسرا تو ایسگاه‌های قبلی خیلی موثر بود. وقتی اون جوری بلند بلند می‌خندی یه جورایی داری مجوز می‌دی... اون ۲تا دیلاقم پیش خودشون گفتن با اون ۴تا پسر آره چرا با ما نه....!! اما اینکه دختری وسط مترو انگشت بشه و بعد یه جماعتی نه تنها محکومش نکنن بلکه طرفداری هم بکنن... آخ... نبودی... نبودی.... مردیم کات شد. دیگه از اون به بعد مرد نیستم... می‌فهمی؟!
ضبط را روشن می‌کنی. مهستی می‌خاند. از پل انتهای بزرگراه رسالت با‌‌ همان سرعت پایین بالا می‌روم. یاد روزهایی می‌افتم که عقده‌ی سرعت رفتنم را توی همین بزرگراه یاسینی خالی می‌کردم. تعریف می‌کنم برایت که: دماوندو بالا می‌رفتم. بعد می‌نداختم تو یاسینی و پام را تا ته روی پدال گاز فشار می‌دادم. اون قدر که سرعتش از ۱۲۰ رد شه. برسه به ۱۳۰. برسه به ۱۴۰. برسه به ۱۵۰. از همه جلو می‌زدم. این یاسینی اون موقع‌ها دوربین کنترل سرعت نداشت. آخ چه حالی می‌داد. زیاد هم شلوغ نبود. از خط سبقتشم ۱۵۰تا نمی‌رفتم. از وسط و لاین کندرو.... خالی می‌شدم. ۱۵۵تا بیشتر نمی‌رفت. لاک پشت بود دیگه. پراید معمولی ۱۶۰تا می‌رفت اگر بود... اما همین هم... بعد می‌رسیدم به آخرای یاسینی. تیز و بز سرعت کم می‌کردم از خروجی دماوند می‌رفتم بالا. دوباره تا انتهای خیابون دماوند. بعد می‌نداختم توی یاسینی...
مهستی می خاند.
می‌گویی: پیر شدم پیر تو‌ ای جوونی...
من هم تکرار می‌کنم: پیر شدم پیر تو‌ ای جوونی...
و برای خودمان آرام آرام می‌رویم....

  • پیمان ..

من نیستم

۰۲
بهمن

آدمی هر آینه باید خودش را ثابت کند. بودنش را ثابت کند. به چه کسی و به چه چیزی؟ به خیلی کسان و خیلی چیز‌ها. در هر لحظه‌ی زندگی چیز‌ها و آدم‌ها و موقعیت‌ها و کسانی وجود دارند که آدمی باید وجودش را به آن‌ها ثابت کند. در جمعی از انسان‌ها قرار می‌گیرد. باید خودش را به عنوان عضوی از آن جمع به آن‌ها ثابت کند. سال‌های زیادی از عمرش را صرف تحصیل دانش می‌کند. هر چند ماه یک بار باید محصلاتش را امتحان بدهد تا ثابت کند که چیزی را فرا گرفته. در دوره‌های مختلف زندگی باید کارهایی بکند تا ثابت کند که به آن دوره از زندگی وارد شده است: مدرک تحصیلی بگیرد، کنکور بدهد، ازدواج کند... آدمی هر آینه باید خودش را به مجوعه چیزهایی که زندگی نام دارند ثابت کند. بگوید که "من هستم". حتا در تنها‌ترین لحظات زندگی هم محکوم است که خودش را ثابت کند. اینکه این اثبات‌ها مثل قضایای ریاضی می‌مانند و برخی ساده و روشن و برخی ناممکن‌اند چیز دیگری ست. غم انگیزش اینجاست که آدمی محکوم شده است به ثابت کردن پی در پی خود...
یک اثبات قهرمانانه هیچ‌گاه کافی نیست. مساله‌ی توا‌تر مطرح است...

  • پیمان ..

جاده تلو

۱۰
دی

سگ ریده به حالم. نه اعصاب کتاب و درس خاندن را دارم نه اعصاب پای کامپیو‌تر وقت را گه کردن. تنهام. خانه در سکوت است. می‌توانم آهنگی را با صدای خیلی بلند گوش کنم. ولی سگ ریده به حالم... از این طرف خانه می‌روم آن طرف. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. عصر ملال انگیز با قیافه‌ای که ده سال است هی خودش را تکرار می‌کند از قاب پنجره نگاهم می‌کند. پا‌هایم بی‌قرار نیستند. حال پیاده راه رفتن ندارم. از نفرت و حسرت خسته‌ام. دلم حرف زدن نمی‌خاهد. تنها‌ام. به امیر زنگ بزنم بگویم بیا برویم سرخه حصار؟ نه، دوست ندارم حرف بزنم. ‌‌‌ همان چند کلمه هم عذاب‌اند. به لاک پشت نگاه می‌کنم. ساکت و مظلوم کپیده جلوی خانه.
فراز ۲۷ از طریقت پیمان: آه، اشیاء. وقتی حالم از خودم به هم می‌خورد، وقتی دیگران فقط دیگران‌ند، فقط اشیاء می‌مانند و سازوکارشان و قوانینشان... وقتی احساس غالبم درباب پیرامونم گنگی‌ست (انگار که عینکم را از روی چشم‌های ضعیفم بردارم و بی‌عینک به اطرافم نگاه کنم و همه چیز را تار ببینم و حس گنگی کنم) فقط سازوکار واضح و روشن اشیاء کمی امیدبخش می‌شود!...
لباس می‌پوشم. می‌نشینم پشت فرمان. لاک پشت را روشن می‌کنم. آرام توی دنده می‌گذارم. می‌رانم طرف خیابان اتحاد و کارخانه‌های توی کوچه‌هایش. ویرم گرفته که چرخ‌های لاک پشت را دربیاورم و باهاش ور بروم. کوچه‌ها خلوت‌اند. لاک پشت را می‌کپانم کنار کوچه. پیاده می‌شوم. آچار و جک را می‌آورم. پیچ‌ها را شل می‌کنم. جک می‌زنم. جلوی ماشین می‌آید بالا. لاستیک را باز می‌کنم و تکیه‌اش می‌دهم به جدول. زل می‌زنم به دیسک چرخ. نگاه می‌کنم به سگ دست فرمان. ترمز ماشین. خود لنت ترمز دوچرخه است. محور جلو. خم می‌شوم. می‌خابم زیر ماشین. به گردگیر پولوسش دست می‌زنم. جر خورده. قطر شفت چرخ‌ها چه قدر ریقو است. آخه، لاک پشت من تو با این شفت ریقو چه طور راه می‌روی؟! زیر ماشین جابه جا می‌شوم. کمپرسور کولرش همین جلو است. نگاهش می‌کنم. می‌خندم. توی ریقو کمپرسور کولر هم داری؟ به این دقت می‌کنم که کمپرسور کولر ماشین سانتریفیوژ است. دو تا از پیچ‌های ورق محافظ زیر موتور درآمده‌اند. کجا افتاده‌اند؟ چه می‌دانم! گه به گور همه‌تان.
لاستیک را جا می‌زنم. حوصلهٔ جاساز کردن جک و آچارش را ندارم. همین جوری می‌اندازم تو صندوق و می‌نشینم پشت فرمان.
می‌رانم طرف حکیمیه. همین جوری بی‌هدف می‌روم. می‌رسم به اتوبان بابایی. به زیرگذر اتوبان بابایی. می‌کشم کنار. فلش ۲گیگ را درمی آورم می‌گذارم توی جافندکی. رادیو را روشن می‌کنم. موج را تنظیم می‌کنم. دلم مهستی خاسته. گه به گورش. نمی‌خاند. نمی‌گیرد. فلشه به فنا رفته. بی‌خیال می‌شوم. دلم جاده می‌خاهد. می‌اندازم تو جادهٔ تلو. دست انداز و خاکی است. آرام می‌کنم. ماشین پشتی‌ام هم آرام پشتم می‌آید. همین جوری دارم دنده یک می‌روم که یکهو یک شاسی بلند را توی آینه بغل می‌بینم. با سرعت از آسفالت می‌اندازد تو خاکی و بی‌اینکه سرعتش را کم کند از من و ماشین پشتی‌ام سبقت می‌گیرد. گردو خاک به پا می‌کند. حداقل ۶۰تایی سرعت دارد. از قصد خاکی را این طوری می‌رود. بلند بلند تو ماشین شروع می‌کنم به فحش دادن بهش. به چرخ عقب هاش که در مهی از گردوغبار ناپدید و دور می‌شوند نگاه می‌کنم و می‌گویم: ک.. ک... ِ مادرج...
خاکی تمام می‌شود. تند و فرز دنده‌ها را می‌روم بالا. می‌خاهم ۳ را پر کنم که... سرعتم می‌آید روی ۶۰تا. به شاسی بلنده فکر می‌کنم... به بی‌هدفی خودم. دنده سبک نمی‌کنم دیگر. ماشین پشت سریم ازم سبقت می‌گیرد. به پوچی می‌رسم. دلیلی نمی‌بینم. برای هیچ چیز دلیلی نمی‌بینم. با خودم تصمیم می‌گیرم تا آخر جاده را بروم. تا لواسان بروم. اما نمی‌دانم چرا. هیچ هدفی وجود ندارد. به شاسی بلنده فکر می‌کنم. قانون می‌گذارم برای خودم: کل جاده را با سرعت ثابت بروم. با سرعت ثابت ۶۰تا.
 «وقتی دلیلی وجود ندارد، وقتی مقصود و مقصدی انتظارت را نمی‌کشد، وقتی شوقی برای رسیدن به جایی نداری، آن وقت باید ذات خود حرکت را بستایی، و ذات حرکت یعنی سرعت ثابت. سرعت ثابت در یک معنا توفیری با حرکت نکردن ندارد. طبق قانون اول نیوتون سرعت ثابت روی دیگر سکهٔ انفعال و حرکت نکردن است. و در معنایی دیگر رفتن است... سرعت ثابت ۶۰تا».
۶۰تا می‌روم. کنار جاده سیم خاردارهای ناحیهٔ نظامی به چشم می‌خورد. و تپه‌های خاکی در دو طرف جاده. ماشینی که ازم جلو زد هم یا سرعت ۶۰تا می‌رود. پژو است. نگاه می‌کنم به دکل نگهبانی کنار سیم خاردار. بالای دکل، توی اتاقک، سربازی تفنگ به دست ایستاده و به جاده نگاه می‌کند.
 به ماشین جلویی نگاه می‌کنم. ۲نفرند. اتفاقاتی دارد آن تو می‌افتد. دختر یا زن از صندلی کمک راننده به سمت صندلی راننده خم می‌شود. پسر یا مرد هم کمی به سمت وسط کج می‌شود. کله‌‌هایشان به هم می‌چسبد. ویرم می‌گیرد پایم را روی گاز بفشارم و جاکن کنم بروم...
 «یگانه رسالت تو: حرکت با سرعت ثابت ۶۰تا»
ر‌ها می‌کنند هم را. بعد سرعت می‌گیرند و می‌روند.
یک دکل نگهبانی دیگر. یک سرباز دیگر. ایستاده در بلندی، تن‌ها، تفنگ به دست، بیکار، نگاهش به جاده.
جلو‌تر جاده خراب است. آسفالتش جا به جا خورده شده. ترگ ترگ شده. پر از دست انداز شده. من با ۶۰تا می‌رود. شیشه‌های ماشین می‌لرزند و سروصدا می‌کنند توی چاله چوله‌های جاده. افتضاح است اینجادهٔ تلو. از یک پراید سبقت می‌گیرم. سر یک پیچ با سرعت ۶۰تا می‌روم. پیچش تند است. یک بری شدن ماشین و فرمانی که به خاست من نمی‌چرخد آن قدری که باید بچرخد!
بعد یک کامیون. نباید سرعت کم شود. کم می‌شود. می‌افتم به دنده ۲. بعد کمی جلو‌تر ازش سبقت می‌گیرم. با دنده ۲تا ۶۰پر می‌کنم. چاله چوله‌های جاده. آسفالت شکسته شکسته... تخمم هم نیست. همهٔ ماشین‌ها آهسته می‌کنند. یواش. من مثل خر رد می‌شوم... سکوت. صدای تلق تولوق چهارستون ماشین از جادهٔ خراب و پیچ آخر جاده...
و بعد لواسان... نمی‌دانم چه باید بکنم. ماشین را کنار بلوار پارک می‌کنم. چیزیش نشده. با آن شفت ریقویش همهٔ آنجادهٔ مزخرف را آمده... کنار یک سنگ فروشی. همهٔ ماشین‌ها با سرعت رد می‌شوند. پیاده می‌شوم. تکیه می‌دهم به ماشین. زل می‌زنم به رد شدن ماشین‌ها. نگاه می‌کنم به کوه روبه رو. باد به صورتم می‌زود. ماشین‌ها را نگاه می‌کنم. آهسته رفتنشان، تند و تیز رفتنشان. همه‌شان فقط رد می‌شوند. رد می‌شوند. تکیه داده‌ام به ماشین. یک پایم را ستون می‌کنم و پای دیگرم را کج روی نوکش به آن یکی تکیه می‌دهم. دست به سینه می‌ایستم و فقط نگاه می‌کنم. به ماشین‌ها. به بادی که شاخه‌های درختان را تکان می‌دهد. باد ما را خاهد برد...
درشب کوچک من، افسوس
 باد با برگ درختان میعادی دارد
 درشب کوچک من دلهرهٔ ویرانی ست
 گوش کن!
 وزش ظلمت را می‌شنوی؟
 من غریبانه به این خوشبختی می‌نگرم
 من به نومیدی خود معتادم
 گوش کن!
 وزش ظلمت را می‌شنوی؟
 اکنون چیزی می‌گذرد؟
یک ربع همین جوری می‌ایستم‌‌‌ همان جا. بعد سوار می‌شوم. از جادهٔ لواسان با سرعت ثابت ۴۰تا بالا می‌آیم و برمی گردم...

  • پیمان ..

امروز مردی که دو شبانه روز نخوابیده بود پای پیاده از امیرآباد تا چهار راه ولیعصر رفت.
گرگ و میش غروب بود که از در دانشکده ی فنی زد بیرون و خیابان کارگر را چند قدمی آمد پایین و کنار دانشکده ی اقتصاد چشمش که به اولین دختر سر راهش خورد حالش از همه ی زن ها و دخترها و آدم ها به هم خورد و راهش را کج کرد زد توی کوچه پس کوچه ها. مرد، خیابان کارگر را با همه ی مغازه ها و پسرها و دخترها و سنگ فرش منظم پیاده رویش رها کرد و توی کوچه پس کوچه ها به سمت پایین راه افتاد. دوست نداشت نگاهش حرامِ هیچ کدام از دخترهای این شهر شود. دست هایش را گذاشت توی جیب شلوارش و توی پیاده روهای تنگ و یکی بود یکی نبود، از پشتِ درخت ها و شمشادها رفت.
مردی که دو شبانه روز نخوابیده بود امروز عصر تجربه ی روحانی فوق العاده ای را پشت سر گذاشته بود. به یکی از رویاهایش نزدیک شده بود. نه، نرسیده بود بلکه فقط نزدیک شده بود. آن سردرد گیج و گنگ و نشئه گونه ی حاصل از بی خوابی حس غریبی به او داده بود. و آسمان روز اول آذر ماه بود که ویرانش کرده بود. همه چیز برمی گشت به فیلم الفنت. نه. خود فیلم الفنت هم نه. تیتراژ آغازین فیلم الفنت که سال ها پیش دیده بود و رویای آن فیلم زیر دندانش مانده بود. توی عمر بیست و چند ساله اش به این نتیجه رسیده بود که رویای حاصل از دیدن فیلم ها و عکس ها و خواندن کتاب ها و شعرها فقط رویایی در ذهن اند. هیچ وقت واقعیت به زیبایی آن ها نمی شود و تجربه ی روحانی امروز عصرش هم تغییری در این عقیده ی او ایجاد نکرد! تنهایی نشسته بود روی نیمکت سنگی توی دانشکده و به آسمان نگاه می کرد که به یک باره حال و هوای تیتراژ شروع فیلم الفنت در روح و روانش زنده شد.
کار کار بچه هایی بود که توی زمین بازی داشتند والیبال بازی می کردند. همین طور دخترهایی که آن دور کنار حوض جمع شده بودند و می خندیدند. همین طور صدای دور بوق بوق ماشین ها از خیابان. همین طور صدای استادی از توی یکی از کلاس های طبقه ی بالا. همین طور صدای گیتار دختر یا پسری از پشت زمین چمن. همه ی این ها با هم بودند به علاوه ی تنهایی او روی نیمکت و صدای سکوتی که انگار توی هوای عصر روز اول آذر همچون باد می رفت و می آمد. یک جور لختی. و تیتراژ ابتدایی فیلم الفنت به گونه ای رویایی داشت در ذهنش لحظه به لحظه جان می گرفت. دلش می خواست رویا را تکمیل کند. باید می رفت روی چمن دراز می کشید و زل می زد به آسمان. باید فقط به حرکت ابرها نگاه می کرد و به صداها گوش می داد و دیگر هیچ... نباید چشمش به هیچ آدمیزادی می افتاد و آدم ها... درست در همان لحظات که داشت تصمیم می گرفت تا برود دراز بکشد دختری که زمانی فکر می کرد دوستش می دارد سروکله اش پیدا شد. همراه با پسری که او اصلن دوستش نمی داشت. امروز صبح دختری که او زمانی به او علاقه مند بود توی راهروی دانشکده با دیدن او رویش را به سمت دیوار برگردانده بود و حتا نیمرخش را از او دریغ کرده بود و همیشه چیزهای کوچکی وجود دارند که نگذارند رویاها به واقعیت تبدیل شوند...
امروز مردی که دو شبانه روز نخوابیده بود از کوچه پس کوچه ها رد شد. کوچه پس کوچه ها از آدم ها و دخترها و پسرها خالی بود. اما پر بود از ماشین هایی که می خواستند با عبور از کوچه پس کوچه ها ترافیک خیابان کارگر را دور بزنند. و مرد از میان آن ها رد می شد و با صدایی از ته حنجره با سوز می خواند:
آی مردم، آی مردم
جنون من دیدنیه
آی مردم، آی مردم
اشکای من خندیدنیه
و می رفت. می رفت. تند می رفت. جوری می رفت که فقط روندگان می روند. بی هیچ حادثه ای. آن قدر تند که هیچ چشمی را نبیند. و به خیابان فاطمی رسید. بعد انداخت توی خیابان حجاب. تعداد آدم های کمتری را از این مسیر می توانست ببیند. به دکه ی روزنامه فروشی روبه روی پارک لاله که رسید گلویش به خارخار افتاد. خواست دو نخ مارلبرو بخرد. نداشت. دو نخ وینستون لایت خرید و راه افتاد و نذر کرد که دیگر هر روز از این مسیر برود و هر روز همین جا دو نخ سیگار بخرد. از سیگار کام گرفت و کام گرفت و سر بلوار کشاورز اولی تمام شد و دومی را هم تا سر خیابان بزرگمهر دخلش را در آورد و بعد همان طور که از میان سایه های تاریک خیابان می گذشت شروع کرد به خواندن که:
خدایا، خدایا
زهمه پا به فرارم
خدایا، خدایا
جز حسین یاری ندارم
خدایا، خدایا
بی حسین من می میرم
و خودش هم نفهمید که چه طور از چهار راه ولیعصر سردرآورده. فقط اندوهی عظیم را حس کرد. همه ی آن هایی که ازشان فرار کرده بود حالا ایستاده بودند کنارش برای رد شدن از چهارراه. دختری همان طور که داشت با موبایلش حرف می زد و می خندید سرش را انداخت پایین و از لای ماشین های در حال عبور رد شد. پیرمرد راننده ای نزدیک بود بزندش. بوق ممتدی حواله اش کرد و دختر اهمیتی نداد و رفت و مرد را اندوهگین کرد. مرد موتورسواری از جلوی دماغ او گذشت و پای مرد کناری اش را له کرد و رد شد. مرد کناری به موتورسوار فحش داد. فحش رکیک مشمئزکننده ای بود. اما موتورسوار رفته بود. جمعیتی که کنارش ایستاده بود انبوه تر می شد. سرش درد گرفته بود و همچنان شعر زیر لبش خدایا خدایا بود که چراغ سبز شد. و وقتی رسید آن طرف چهارراه صدای سنج و دهل شنید. از جلوی تئاتر شهر صدا به گوش می رسید و برایش غیرمنتظره بود. کشیده شد به سمت میدانگاهی جلوی تئاتر. و تعزیه ای به پا بود. تعزیه ی مسلم بن  عقیل. ایستاد به تماشا.
مردی که دو روز نخوابیده بود بعد از چند دقیقه اشک گوشه ی چشم هایش را با انگشتش پاک کرد و راه افتاد به سمت مترو...


پس نوشت: ژانر=اینایی که نظر خصوصی می ذارن بدون ایمیل و آدرس وبلاگی چیزی، انتظار دارن در ملا عام جواب شونو بدی!

  • پیمان ..

آریا شاهین

۲۷
شهریور

دلم آریا شاهین مدل 51 می خواهد. همان رامبلرهای هزارونهصدوهفتادیِ دنده آبگوشتی. دلم بابایی می خواهد که قدش خیلی بلندتر از من باشد. تا بنشیند پشت فرمان و من هم کنارش بنشینم. تمام خوبی آریا شاهین به این بود که من می توانستم کنار بابام بنشینم. تمام خوبی اش به این بود که می توانستم وسط باباو مامانم بنشینم...هیچ دسته دنده ی مزخرفِ مزاحمی آن جا نبود...دلم روزگاری را می خواهد که اتوبان ها خلوت بودند، که هیچ پلیسی با دوربین کمین نمی کرد تا مچ راننده ها را بگیرد، تا بابام موتور شش سیلندر آریا را به غرش وادارد 150 تا پر کند و من فقط احساس امنیت کنم...
دلم دشت قزوین در یک عصر پاییزی را می خواهد...
  • پیمان ..

1- من دارم روز به روز احمق و احمق تر می شوم. فرآیند احمق شدنم را به وضوح حس می کنم. این حماقت از یک اعتیاد می آید. اعتیاد به اینترنت...هر روز ساعت های زیادی را می نشینم پشت کامپیوترم.فایرفاکس و گوگل کرومم را باز می کنم. به ایمیل هایم سر می زنم. ساعت های زیادی را در گوگل ریدر صرف بالا و پایین کردن اسکرول ماوسم می کنم. به خیلی وبلاگ ها سر می زنم. سایت های خبری را در نیوتب ها باز می کنم و... در نگاه اول اصلن احمقانه شاید به نظر نرسد. ولی من به شکل حماقت باری از اعتیاد به اینترنت رسیده ام. مثلن وبلاگ هایی هستند که در روز شاید ده بار به شان سر بزنم. بدون آن که مطلب جدیدی داشته باشند. مثلن همین دیروز و پریروزم که هر چند دقیقه به چند دقیقه به گوگل ریدرم می رفتم تا ببینم چه کسانی به پست "یک شوخی(انتقام)کوچولو" لایک زده اند. بعد می نشستم به این فکر می کردم که این 230-240 نفری که به این پست لایک زده اند کی اند؟ چی اند؟ همین جوری الله بختکی پروفایل چند تای شان را باز می کردم. بعد از خودم می پرسیدم این دختره که عکس توی رختخوابشو گذاشته به عنوان عکس پروفایل چه جوری از نوشته ی من خوشش اومده؟ یا این پسره که دانشجوی دانشگای گچسارانه چه قدر به زندگی امید داره یا... بعد می امدم آمارگیر وبلاگم. به آی پی های اخرین بازدیدکنندگان نگاه می کردم. با آی پی هایی که از آمریکا و المان و کانادا و هلند و دانمارک و لهستان و جمهوری چک و این ها بودند خیال پردازی می کردم و... حماقت از این بیشتر؟!

دیده اید این الکلی ها دست شان می لرزد نمی توانند مثلن خودکار بگیرند توی دست شان و چیزی بنویسند یا امضا کنند؟ حالا من هم این طوری شده ام. دیگر نمی توانم تمرکز کنم. بس که توی فایرفاکسم هر لینکی و عکسی و مطلبی را دیده ام آن را توی یک تب جدید باز کرده ام و بس که بین تب ها هی این طرف و آن طرف شده ام و بس که تند تند و سطحی مطالب را خوانده ام تمرکزم به فاک رفته است. وقتی این را فهمیدم که هفته ی پیش تصمیم گرفتم ببینم چند دقیقه می توانم بدون پرت شدن حواسم یک کتاب را بخوانم. باورکردنی نبود. فاجعه بود. من فقط توانستم 5دقیقه با تمرکز کتاب بخوانم! خیلی وقت است که توی اینترنت مطالب طولانی را نمی خوانم. این خیلی بد است. گاه پیش می آید که مطلبی طولانی را در تب جدید باز می کنم. خیلی برایم جالب توجه است عنوان و موضوعش. خیلی دوست دارم آن مطلب طولانی را بخوانم. می دانم که یک چیزی به من اضافه می کند. اما با همه ی این اوصاف در نهایت نمی خوانمش. نهایت اگر توی گوگل ریدرم باشد یک استار کوچولو می زنم که بعدن بخوانم. ولی گوگل ریدرم پر است از این مطالب طولانیِ استار خورده... حس می کنم دیگر قدرت تفکر عمیق ندارم. یکی از بزرگ ترین نشانه هایش همین است که مطالب طولانی ولی به دردبخور و مشروح و کامل را نمی خوانم. حس می کنم برداشت هایم خیلی سطحی و آنی و لحظه ای شده. و اینترنت جهان لحظه ای بودن است...

چند روز پیش سراغ یادداشت های روزانه ای که دو سال پیش نوشته بودم رفتم. برایم اعجاب آور بود. چه قدر من با خودم رک و راست بودم. چه قدر با واژه هایی صریح درونی ترین احساساتم را روی کاغذ آورده بودم. احساساتی که شاید از داشتن شان احساس شرم و خجالت می کردم، احساساتی که از بودن شان بدم می آمد. ولی چون بودند می نوشتم شان و خلاص می شدم. الان... دیگر نمی توانم روی کاغذ با خودم صریح و رک و راست باشم انگار. یک جورهایی در خصوصی ترین لحظاتم هم (لحظاتی که روی کاغذ از خودم می نویسم) احساس شیشه ای بودن می کنم. حس می کنم مثل وبلاگی که می نویسم، مثل وبلاگ هایی که درشان نظر می دهم، مثل فیس بوکم، مثل اینترنت حداقل حداقل یک نفر دیگر می خواندشان. به خاطر این احساس از خودم فرار می کنم. آن بخش های رذالت بار وجودم را سعی می کنم سانسور کنم. سعی نمی کنم آشکارشان کنم و بریزم شان بیرون سعی نمی کنم بخش های تاریک و مرموز ذهنم را روشن کنم... این ها نشانه های کمی برای احمق و احمق تر شدن نیستند...


2-کلن این جوری هاست. همیشه می شود یک جور دیگر هم نگاه کرد. مثلن دنیای مجازی را یک جور عالم عرفان دانست و مراحل و ویژگی هایش را نوعی سیر و سلوک و آدم معتاد ِ به آن را سالک و مهاجرِ راه حقیقت! در فصل ششم کتاب "افسون زدگی جدید: هویت چهل تکه و تفکر سیار" نوشته ی داریوش شایگان بود که دیدم این جوری هم می شود نگاه کرد. این حرف را آدمی زده که در زمینه ی عرفان و سیروسلوک از هند تا سوئد و فرانسه مطالعه کرده و سیروسلوک عارفانه اش با علامه طباطبایی هم شهره است. شایگان می گفت: مجازی سازی وجوهی از هستی و شناخت را عرضه می کند که شیوه های انکشاف آن ها در قلمرو خودشان به شیوه ی مکاشفه ی عرفانی بسیار نزدیک است. عنوان فصل ششم کتاب شایگان این است" شبح سازی جهان." شایگان می گوید که ما در عصری زندگی می کنیم که خواسته های ناملموس، درهم و برهم و آشفته و جهان امیال و آرزوها و عطش جذب آرمان های گذشته و گریز به جهان ها و وادی های دیگر دنیایی وهم آمیز پدید آورده اند...دنیایی مملو از اشباح که مذبوحانه در جست و جوی مکانی برای حلول اند...و این شبح سازی از امور معنوی حاکی از میلِ اصیلِ انسان به سیر و سلوک است و... بعد می آید از سه ویژگی عجیب جهان امروز(جهان انقلاب الکترونیک) نام می برد: حضور همه جایی(ما با اینترنت همه جا هستیم. مهم نیست که من این وبلاگ را در خانه می نویسم یا در کافی نتی در یک شهر دورافتاده. هر جایی که بنویسم کسی که خواننده ی آن است از هر جایی در دنیا، از خانه ی همسایه تا شهرک دانشگاهی بوفالو در امریکا می تواند بودن من را بخواند و ببیند...به عبارت دیگر ما در یک لامکانِ همیشه مکان به سر می بریم.شایگان خودش کنفرانس از راه دور را مثال می زند که در عین حال که همه جا رخ می دهد عملن در هیچ جایی رخ نمی دهد...)، آنیت و لحظه ای بودن و بی واسطگی(قرب ورید)(این روزها حتا من هم می توانم با یک ای میل ساده مثلن به رییس جمهور آمریکا وصل بشوم!...). و بعد می گوید این ها صفاتی هستند منتسب به ذات الهی که در عصر ما جهان شمول شده است. بعد می آید و از عالم عرفانی عرفا حرف می زند. از عالم مثال شان. از "ناکجاآباد" سهروردی می گوید. در "آواز پر جبرئیل" سهروردی وقتی به یک پیر عارف می رسد می شنود که: "ما جماعتی مجردانیم[درویشان.عارفان]. از جانب ناکجاآباد می رسیم." می پرسد" آن شهر از کدام اقلیم است؟" و می شنود که: "از آن اقلیم است که انگشتِ سبابه آن جا راه نبرد." (خلاصه یک جورهایی همان لامکانِ همیشه مکانِ ما(اینترنت!) دیگر...!) و بعد هم در ادامه می آید و از شباهت ها و تفاوت های عالم عرفانی عرفا و جهان مجازی حاصل از انقلاب الکترونیک می گوید: "باید اذعان کرد که این دو جهان شباهت های حیرت انگیزی دارند. در هر دو خاصیت موبیوس تمام و کمال عمل می کند، زیرا هر دو جهان شیوه ی تبدیل یک حالن به حالتی دیگرند.(موبیوس یعنی گذر از درون به برون و برعکس. مثلن میان خصوصی و عمومی، ذهنی و عینی، مولف و خواننده و...) در هر دو جهان با "دیگرجا" یا ناکجاآباد سروکار داریم. جهان مجازی در لامکانی همه جا مکان قرار دارد که با یک کامپیوتر و مودم می شود به ان دسترسی داشت و عالم مثال عرفا در لامکانی که خود در جایی واقع نیست اما در حالات مکاشفه عیان می شود. در هر دو جهان با انسان های مهاجر و سالک سروکار داریم. در دنیای مجازی سالک در هزارتوی صفحات وب به این سو و آن سو می رود، به جست و جوی تازگی ها و کسب اطلاعات جدید و در عالمِ مثالِ عرفا سالک پله پله از نردبان هستی بالا می رود تا سرانجام در سکوت نیستی فنا گردد....و...

البته شایگان در ادامه می گوید: "این واقعیت که مجازی سازی، وجوهی از هستی و شناخت را عرضه می کند که شیوه های انکشاف آن ها در قلمرو خودشان به شیوه ی مکاشفه ی عرفانی نزدیک است نباید ما را به این نتیجه رهنمون شود که با به کار بستن روش های مجازی سازی به اندیشه ی عرفانی خواهیم رسید. زیرا بین آن دو شکافی عظیم وجود دارد و این دو جهان در سطوح ادراکی واحدی جای ندارند..."

و بعد می آید و از متعلق به جهان محسوسِ مادیت بودنِ عالم مجازی می گوید و این که عالم مثال عرفا جایی میان محسوس و معقول قرار دارد. و این که جهان مجازی در سطح افقی یعنی محسوسات باقی می ماند و عالم مثال حلقه ی انتقالی ست برای دستیابی به سطوح عالی تر مشاهده و بصیرت و...

اما نکته ای که به نظر می رسد این است که عارفانِ قرون پنجم و ششم عالم مثال خودشان را داشتند و حال ما عارفانِ قرن بیست و یکم هم عالم مجازی خودمان را...!!!

  • پیمان ..

نرفتن

۳۰
تیر

و من نرفتم. هیچ چیز بدتر از نرفتن وجود ندارد. ماندن...ماندن...نرفتن. من رفتن را یاد گرفته بودم. من همه چیز را رها کردن و رها شدن را یاد گرفته بودم. فهمیده بودم که فقط باید رفت. فهمیده بودم که زمان برای ماندن زیاد است و این رفتن است که همیشه نیست. اما باز هم نرفتم... غر می زدم، ناله می کردم، می گفتم می خواهم بروم یک جای دور. الکی الکی برای هر کسی می خواندم:

باید امشب بروم

باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند...

فکر نمی کردم به همین سرعت جور شود. فکر نمی کردم بعد از چند تا سفر کوچک و معمولی یک دفعه جایی به آن اندازه دور، جایی به آن اندازه کشف کردنی و جایی به آن اندازه ویران به چشم انتظارم بنشیند.

باید صبح خیلی زود راه می افتادم. همان زمان ها که قدیم ها موذن ها بیدار می شدند تا اذان سحر سر بدهند. باید کوله ام را برمی داشتم و می رفتم به جایی که هنوز صبح به آن زودی موذن هایی درش پیدا می شدند که اذان بگویند... یعنی این طور فکر می کنم. باید صبح خیلی خیلی زود بیدار می شدم. من آدم ذاتن تنبل و گشادی هستم. در تنبلی ام همین بس که وقتی مترو سوار می شوم همیشه موقع سوار شدن به این فکر می کنم پلکان خروجی ایستگاه مقصدم روبه روی کدام در باز می شوند تا روبه روی همان در بایستم و موقع پیاده شدن الکی طول ایستگاه را راه نروم... اما باید بیدار می شدم....و من نرفتم. جای سختی بود آن جایی که باید می رفتم. کوه هایی سنگلاخ و راه هایی سخت، بدون چیزهایی که مظاهر تمدن شان می نامند:کامپیوتر، اینترنت، اطلاعات و آدم هایی که پشت کوه بودند و مصائبی که خنده دار و گریه دار بودند و... لعنتی. همیشه برای ماندن بهانه های زیادی هست. همیشه برای ماندن و پوسیدن بهانه های زیادی هست. همیشه آدم های زیادی پیدا می شوند که نرفتن را حق تو بدانند. آن جا سخت بود. آن جا هیچ منفعت مالی و اعتباری برایت نداشت. آن جا همه ش کار بود و زحمت و حمالی. وسایل و تجهیزات می خواست. کفشت درست و درمان نبود. این جا کارهای زیادی روی زمین مانده است. دوستان زیادی را باید ببینی. این جا مردی هست که با دیدنت از پس مدت ها شاد می شود. این جا بچه های گروه مطالعاتی ناراحت می شوند اگر بپیچانی شان...این جا... اما... منی که بوی هوای این جا دماغم را به خارش می اندازد نرفتم... منی که با رفتنم هیچ چشمی عاشقانه رفتنم را به انتظار نمی نشیند نرفتم. می فهمی نرفتن یعنی چه؟!...

  • پیمان ..