پول یک مساله ی معنوی ست.
متروسواریهای این هفته گذشت به خواندن کتاب گام زدن بر یخهای نازک. یک نمایشنامه که خواندنش توی مترو برایم لذتبخش بود. بیدردسر خودم را میانداختم در جهان دیالوگهای آدمهای نمایشنامه و نمیفهمیدم کی رسیدهام. خوشم آمد. قصهاش را که برای احسان تعریف کردم گفت کتاب اوهام پل استر را خواندهای؟ آن هم همینطوری است قصهاش. نخوانده بودم. یحتمل اگر بخوانم از پیچ و تابهای پل استر خوشم میآید و آراز بارسقیان و غلامحسین دولتآبادی به پایش نمیرسند. ولی راستش وقتی دیالوگهای صحنهی سر به نیست شدن مهری را میخواندم بدجوری غصهدار شدم. یا وقتی نگار در روز تولد امین او را رها کرد، با آن دیالوگ لعنتیاش توی دلم به هر چی دختره فحش ناموسی دادم و از بیخ ناراحت شدم. همانجا وسط مترو.
برایم مهم نیستند دیگران. در حال خودم فرو میروم. توی مترو در خودم فرو میروم. برخلاف چند سال پیش دیگر میلی به کشف نقاط جدید و پیادهروی در مسیرهای جدید ندارم. بهتر است بگویم حوصلهاش را ندارم. یعنی حوصلهاش هم نه، فایدهای نمیبینم. حس میکنم باید هر چه بیشتر و بیشتر چیزهای بیفایده را رها کنم. کسانی و چیزهایی که به من خیری نمیرسانند... چند بار گیر کردهام؟ اسیر چیزهایی شدهام که فقط اذیتم کردهاند؟ خودم را منتر آدمهایی کردهام که کوچک ترین اهمیتی برایشان نداشتهام. چرا باید حس و حال به خرج بدهم؟ بگذار سرد و آرام کارم را بکنم و گورم را گم کنم.
عصر امروز مهدی را دیدم. گفتم که دارند اذیتم میکنند باز هم. گفتم که درسها دارند سنگین میشوند. و بعد از کلاس اقتصادسنجی هم حمید را دیدم. حرف زدیم. نمیدانم حرف زدن با من بهشان حس خوب میدهد یا نه. از انقلاب بدم میآید. از کتابفروشیهای انقلاب بدم میآید. از میدان انقلاب و تمام آدمهایی که در هم میلولند بدم میآید. اینها را فهمیدم. به حمید گفتم خوشحالم که دیگر مجبور نیستم هر روز میدان انقلاب را ببینم.
دیروز هم وقت ناهار حسن را دیدم. ازین فشرده شدن و بعد باز شدن ناگهانی اوقاتم ناراحتم. یکهو میبینی پشت سر هم کار سرم خراب میشود و دوست قدیمی را که میخواهم ببینم باید 10دقیقه وقت ناهار را بهش اختصاص بدهم. بعد یکهو میبینی یک عصر جمعه بیکار و عاطل دراز کشیدهام و هیچ کاری نکردهام و کسی هم احوالاتی از من نپرسیده. قانون مرفی مزخرف.
آدم باید دراماتیک باشد. باید بلد باشد خودش را نمایش بدهد. در هر زمینهای این آدمهای دراماتیکاند که میتوانند با نشان دادن خودشان، با عرضه کردن ویژگیها و علاقهمندیهای خودشان کارشان را درست و بهتر پی بگیرند. میتوانند توجهها را جلب کنند و در کارشان جلو بروند. به این فکر میکردم.
پیمان پاکت وودکا را خالی کرد تو بطری آب معدنی و سر کشید و خستگی روزش را قورت داد. یک بار که رفته بودیم خانهشان، کتابخانهاش را نشانمان داد. 7-8تا کتاب بیشتر نداشت. همهشان هم کتاب مهندسی. تحلیل سازه. مکانیک خاک. از همینها. خیلی کم و انگشتشمار. برگشت گفت من با همین کتابها پول درمیارم. کتابی که ازش نشه پول درآورد و زندگی رو چرخوند به درد خوندن و نگه داشتن نمیخوره. همین 7-8تا کتاب برام کافیه. من برعکس او بودم. کتابخانهام پر از کتابهای جور وا جوری بود که هیچ کدامشان برایم پول و آب و نان و خوشی نشده بودند. هچل هفتی بودند بیسرانجام. ذهنی پر دستانداز و خط خطی و درهم بر هم بودند. ولی جفتمان خسته بودیم. از شر خستگی میشد به وودکا پناه آورد. میشد به سکوت پناه آورد.