زمان از دستانم میچکد
به نظر من رزومههای شغلی عموما فاقد یک بخش بسیار مهم هستند: همکارانت چه کسانی بودهاند؟ چه ویژگیهایی داشتهاند و تو چگونه با آنها همکاری کردهای؟
یکی از کسانی که در این بخش به نظرم خیلی مهم اما همیشه پنهان در فضای سفید بین خطوط رزومهام ذکر خواهم کرد حامد رحیمپور است. کسی که از نظر عقیدتی از من دور بود. سال ۱۳۹۶ وقتی گفت تلگرام استفاده نکنید و از پیامرسانهای داخلی استفاده کنید، همان ساعت اول حامد خیلی مسلمانانه تلگرامش را پاک کرد. اما من از همان زمان به تلگرام علاقهمندتر شدم. در چنین قطبیتی بودیم. اما این مانع همکاری ما نشد. دوست دارم بگویم با آدمی که از نظر عقیدتی از من دور بوده هم همکاری مثبت داشتهام.
حامد آمده بود تا برای طراحی کمپین حمایت از تابعیت بچههای مادر ایرانی کمکمان کند. به این جمعبندی رسیده بودیم که کار نباید به بیبیسی بکشد. هر تلاش اجتماعی باید در چهارچوب رسانههای داخل ایران بماند و حامد با چهارچوب عقیدتیاش برای این کار مناسب بود. یک سند برایم فرستاد که تکمیلش برایم هفتهها زمان برد. اما دقت نظرش برای طراحی و ارزیابی و چهارچوببندیهای دقیقش برایم عجیب بود. سندی که با هم تکمیل و تا حدی اجراییاش کردیم. حالا که نگاه میکنم شاید مشخص و پیشبینیپذیری حامد بود که باعث شد تا بتوانیم با هم یک تعامل مثبت داشته باشیم. دنیای او مشخص بود. ارزشهایش مشخص بود. ابهام نداشت و من هم عقدهای نبودم. هر دویمان میخواستیم کار پیش برود و پیش رفت.
حامد از کتاب بازاریابی اجتماعی مثال زیاد میزد. کتاب را از حفظ بود. چون آن را توی دبیرستان علامه حلی درس میداد. به عنوان یکی از درسهای فوق برنامه این کتاب را درس میداد. راستش به دانشآموزهای فینگیل مینگیل علامه حلی حسودیام هم شده بود که در اوان نوجوانی دارند چیزهایی را یاد میگیرند که من در اواخر دههی دوم زندگانیام دارم با آنها مواجه میشوم. رگ خودآموزیام بالا زده بود و رفته بودم کتاب را هم خریده بودم و زور زده بودم با دقت حامد رحیمپور کتاب را بخوانم و یاد بگیرم. البته که با آن درجه از دقت هیچ وقت به انتهای کتاب نرسیدم. شاید اگر کسی مثل حامد در نوجوانی این کتاب را به من درس میداد مسیر زندگیام همان موقع تغییر پیدا میکرد. در دبیرستانی که من درس خواندم به جز معدل و مهارت تست زدن هیچ ارزش دیگری وجود نداشت.
بعدها حامد رفت دنبال کارهایش و جدا شدیم و من هم زیاد پیگیرش نبودم. فقط همیشه حامد برایم عجیب بود. پسری با آن درجه از اعتقادات فارغالتحصیل معماری دانشگاه تهران بود و همهی کلیشههای ذهنیام از یک دانشجوی دانشکده هنر را زیر سوال برده بود. اگر به من میگفتند از حوزهی علمیه آمده و علاقهمند به مباحث اجتماعی و هنری است بیشتر باورم میشد.
تا اینکه پنجشنبه یکهو امیرحسین زنگ زد. حال و احوال کردیم و گفتم که دلم برایت تنگ شده. یکهو گفت خبر داری که حامد سکته کرده؟ گفتم: نه... شوخی میکنی؟
جا خوردم. حامد از من یک سال کوچکتر بود. زن داشت. بچه هم داشت. یادم آمد که در آن دورهی چند ماههی همکاریمان از نامهربانی طراحی شهری تهران گفت که توی پیادهروهایش داشتن یک کالسکهی بچه تبدیل به یک چالش میشود... به محسن زنگ زدم و او بیشتر از من جا خورد. فردایش هم خبر داد که حامد مرد. سکتهی قلبی کرد و دکترهای بیمارستان هم نتوانستند او را احیا کنند و مرد.
سی سالگی برای سکتهی قلبی و مرگ خیلی زود است.
همزمان به خیلی چیزها فکر کردم.
یک جور احساس پیری داشتم. ماه پیش آقا مرد. هفتهی بعدش، پدر حسام سکتهی قلبی کرد و در ۶۰ سالگی رفت. همسن و سال پدر خودم بود بابایش. هفتهی بعدترش پدر محمد... در سنین نوجوانی عموما شاهد مرگ پدربزرگ مادربزرگها هستی. از یک جایی به بعد پدر و مادرها میمیرند و از یک جایی به بعد خود دوستانت... حس میکردم در سنی هستم که باید شاهد مرگ پدر مادرها باشم. اما حالا کسی که روزگاری همکارم بود مرده بود.
به همسر و کودک سه سالهی حامد فکر کردم. به این که شاید اگر تنها بود در ظاهر مرگش زیان کمتری داشت. شاید آن کودک سه ساله حتما در سالهای آینده با دنیایی از سختیها مواجه خواهد شد... میگویند ماشین جسمی است که باد هم از زیرش رد میشود و هم از رویش. به چیزی که زیر و رویش بر باد نهاده است چه اعتماد و یقینی میتوان داشت؟ هیچ نقطهی اتکا و اطمینانی وجود ندارد. مرگ هم حکم باد برای ماشین را دارد. هیچ اعتباری برای زندگی نمیتوان قائل شد. هیچ اطمینانی وجود ندارد. این باد میتواند با یک یورش چهار چرخ زندگی را از زمین جدا کند و چنین در هم بکوبدش که نه از تو نشانی بماند و نه از سرنشینهای داخل ماشینت... اضافه کردن سرنشین به ماشین کار سختی است انصافا.
در من لاکپشتی زندگی میکند که همیشه به من میگوید عجله نکن. خبری نیست. آهسته برو ولی پیوسته برو. با پاهای کج و کولهاش من را وادار میکند تا برای چیزی عجله نکنم. زور نزنم. اما این خبر یکهو لاکپشت درونم را فرستاد توی لاکش. ساکتش کرد. نشستم از گوگل در مورد حامد پرسیدم. دیدم که در راستای اعتقاداتش چهقدر کار کرده. جشنوارهی فیلم دانشآموزی را در ۶ سال متوالی برگزار کرده. موسسهی آموزشی تأسیس کرده. برای یاد دادن تکنیکهای فیلمسازی و انیمیشنسازی به نسلهای بعد خیلی کارها کرده. معلمی کرده. دانشآموز تربیت کرده. خیلی زود رفته سراغ نسلهای بعدی تا شاید آنها آدمهایی توانمندتر و بهتر بشوند... لاکپشت درونم خفقان گرفت و من بلند بلند از خودم پرسیدم چه غلطی کردهای تو؟ که اگر همین فردا تو هم سکتهی قلبی بزنی بشود گفت این کارها را کردهای...
چند ماه اخیر با موضوع گذشت زمان درگیری عجیبی داشتهام. توی نوشتههای اینجا هم وقت و بیوقت این درگیری را شرح دادهام. از همان قصهی آخرین برگ درخت روبهروی خانهمان در پاییز بگیر تا تجربهی سفر با هواپیما به اصفهان و ارائهی تداکس اصفهان... گذشت زمان این چند ماه من را خیلی اذیت کرده است. گذر هولناک زمان که هیچ راهی برای به دام انداختنش ندارم و تمام تلاشهایم مثل انداختن تور در یک رودخانهی پر جوش و خروش است. حجم روان آب از شبکههای تور میگذرند و هیچ آبی درون تور گیر نمیکند. نمیدانم... احتمالا مرگ حامد من را بیشتر درگیر گذشت زمان میکند...
روحش شاد راهش پر رهرو