روشن ماندن
آخرش فقط چند تا چیز تهنشین میشود. ممکن است هزاران تصویر در تو بچرخند و هم بخورند. ولی از این هزاران تصویر فقط چند تا چیز است که میمانند. سنگینتر میشوند و تهنشین میشوند. سفرهای آدمی را میگویم. هزاران چیز تازهای را که میبیند. نمیدانم به چه چیزی بستگی دارد. ولی این چیزهای سنگین تهنشینشونده، این گنجهای گرانقیمت هر سفر همیشه محدودند.
(بیربط: دیروز توی مترو خوابیده بودم. خسته میشوم. هیچ کاری که بگویم کار است انجام نمیدهم. ولی خسته میشوم و کتابم را که دست میگیرم، به صفحهی دوم نرسیده میخوابم. همانجا وسط هیاهوی دستفروشهای مترو و مسافرها. دیروز خوابیده بودم که با صدای جیغی و ویغی زنانه بیدار شدم. چشم که باز کردم دیدم به ایستگاههای پایانی داریم نزدیک میشویم و مردها لب مرز زنانه مردانه تجمع کردهاند و دارند توی زنانه را نگاه میکنند. و صدای داد و قال زنی و بگو مگوی مردی میآمد. مرد میگفت پیاد شو و زن پیاده نمیشد. به دور و بریها نگاه کردم که قضیه چیه؟ خواهری توی زنانه روسریاش را برداشته بود و برادری از توی مردانه صدایش کرده بود که روسریات را بگذار. و خواهر به تریج ساپورتش برخورده بود و مترو را روی سرش گذاشته بود. داد زد: اصلا اینجا قسمت زنونهست و من دوست دارم توش لخت بگردم. به تو ربطی نداره.
کل مردها زدند زیر خنده. خانمه قاطی قاطی بود. اما از خانمه جالبتر بغلدستی سمت راست من بود. هندزفری به گوشش بود. یک لحظه موبایلش را روشن کرد تا آهنگ را تنظیم کند. دیدم دارد به یک فیلم سخنرانی گوش میدهد. بیخیال دنیا و جیغ و ویغ دختره که دلش لخت شدن میخواست، به سخنرانی آقا گوش میداد...)
امشب ساکت بودم. نمیتوانستم حرف بزنم. حرفی نداشتم بزنم. اگر قرار بر حرفهای نومیدانه بود من از همهشان حق نومیدی و فاز منفیام بیشتر بود. سعی میکردم که فاز مثبت بدهم. اما انگارشان نبود. در حسرت گذشته بودند و تف و لعنت به خودشان که نکردهاند و هم من و هم خودشان میدانستند که عرضهاش را نداشتهاند و نمیدانستم چرا دوست نداشتند بپذیرند. و من ساکت بودم. هیچ نمیگفتم. هیچ نمیتوانم بگویم. نومیدی فراتر از تحمل من است. چیزهایی هست که نمیتوانم تحملشان کنم. نحیفتر ازین حرفهام که بتوانم این حجم از نومیدی را به دوش بکشم.
ولی فقط اینجا نبود. من روز به روز دارم ساکتتر میشوم...
چند تا چیز بود که در من تهنشین شده. بعد از 1 هفته تهنشین شده. آتش یکیش بود. آتش آتشکدهی زرتشتیان یزد. آتشی که 1500 سال بود خاموش نشده بود. از آتشکدهای در لارستان به عقدا برده شده بود. از عقدا به اردکان رفته بود. و از اردکان به یزد آمده بود. آتشی فروزان و مقدس که هیچگاه خاکستر نشده بود. نه به شیر گاز و پیت نفت وصل نبود. آتش از کُندهی درخت بود. کندهای که در طول این 1500سال بارها و بارها نو شده بود. آدمهایی با تمام وجود سعی کرده بودند به هر طریقی که شده نگذارند این آتش خاموش شود. نگذاشته بودند این آتش سرد شود.
چیزی که آتش را برایم سنگین کرد، شب آخر بود. شبی که در کویر بودیم و کندهها را جمع کرده بودیم و آتش درست کرده بودیم. چند تا کنده را با خودمان آورده بودیم و چند تا را هم کنار جادهی خاکی گذاشته بودیم. کندهها سنگین بودند. آن شب، آتش ما را دور هم جمع کرد. نیمههای شب بود که کندهی آخر داشت رو به زغال شدن میرفت. با صادق بلند شدیم رفتیم تا کندهی کنار جاده را هم بیاوریم. با والذاریاتی کنده را آوردیم و تا صبح آتش را روشن نگه داشتیم. سخت بود. ولی توانستیم که آتش را برای یک شب تا صبح فروزان نگه داریم.
خاموش کردن آتش کاری نداشت. یک بطری آب رویش ریختیم و خاموش شد. ولی فروزان نگه داشتنش بود که کار بود.
آدم نباید بگذارد آتشهای درونش خاموش شوند. به هر زحمتی که شده باید کندهها را جمع کند و برای آتش سوخت فراهم کند تا آتش و گرمای درون از بین نرود. آخرش، به این که زود آتشت را خاموش کردهای جایزه نمیدهند. چیزی که معنا میدهد، چیزی که قدسی و فرازمینی میشود آتشیست که روشن مانده...