....
پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۳ ب.ظ
بدیش این جاست که یکهو احساس برهنه بودن میکنی. یکهو میبینی هیچ خیال و رویایی نیست که آن را همچون شنل زورو روی شانههایت بیندازی و بجنگی و انگارت نباشد. چشمهایت میبیند، اما دیگر ذهنت با خیالهای او نمیتواند آرامت کند. یکهو میبینی زود زود مریض میشوی. زود زود میرنجی. زود زود کنار گذاشته میشوی و یکهو میبینی واقعا نمیتوانی کسی را همراه خودت کنی و یکهو میبینی همراه کسی نیستی و هوای سنگین آذرماه آن قدر ناگهانی حجم سینههایت را تنگ میکند که نمیتوانی به هیچ روندی، به هیچ ترتیبی، به هیچ چه شد که آن شدی فکر کنی و فقط راه میروی و فراموش میکنی که دارد گلویت میسوزد و فراموش نمیکنی که داری از چپ و راست زخم میخوری و فقط ازین که نمیتوانی بگویی خفهقان میگیری.