خسران
بهم گفت مقدم بر این سوال که آیا درست است بروی یا نروی باید به سوال اصلی جواب بدهی.
تهدیدم کرد که نیا. میخواستم بروم. سوار بر کیومیزو شوم و بروم. تنها هم بروم. ولی گفت نیا و حمید هم گفت تا وقتی سوال اصلی را جواب ندادهای رفتنت بیهوده است.
و نرفتم.
نگاه کردم دیدم مسائل زیادی در زندگیام بودهاند که هیچ وقت حلشان نکردم. صفحاتی که با یک سوال ساده شروع شدهاند و تا مدتها زیر آن سوال خالی مانده. آن قدر حلشان نکردم که صورت مسئله زیر صفحات کاهی و سیاهوسفید و کمرنگ و بیبوی بعدی زندگی پنهان شدند.
میدانم که باد ورق خواهد زد. باد زیر رو رو میکند، خیلی تصادفی و اللهبختکی. آن صفحات دوباره رو میآیند. خیلی زود هم رو میآیند. دوباره جای خالی راهحلها، جای خالی تلاش کردن رو میآید... و فکر کنم به جایی برسم که باد با هر وزیدنش یک سوال از زندگیام را باز کند و جای خالی تلاشهایم را تبدیل کند به آینهی دق من. و فکر کنم به جایی برسم که تمام صفحات زندگیام بشود آینههای دق...