گوساله، مگه کوری؟!
1- داشتم به چند ویدئوی تد در مورد ماشینهای آینده نگاه میکردم.
کار گوگل در زمینهی خودروهای بدون راننده و ارائهی 5دقیقهای سباستین ثرون.
حاصل کار بر و بچههای دانشگاه استنفورد که خودروی بدون رانندهشان 3 میلیون مایل ( 4 میلیون و 800 هزار کیلومتر) جادههای مختلف را بدون مشکل رانده بود و نتیجهی کارشان اعجاببرانگیز بود. ماشینی که اشتباهات احمقانهی آدمها حین رانندگی را مرتکب نمیشد و همیشه عاقلانه میرفت...
و بعد به ویدئوی پاتریک لین نگاه کرده بودم: دوراهیهای اخلاقی ماشینهای بدون راننده. چند مسالهی جالب در مورد اخلاق ماشینهای بدون راننده مطرح کرده بود که تمام تلاشهای و اعجابهای دو ویدئوی قبلی را در ذهن آدم چالشبرانگیز میکرد.
هر سه ارائه عالی بودند. چه تصاویر خودروی بدون رانندهای که جادهها و خیابانها را زیر چرخهایش در تمیزترین شکل ممکن طی میکرد و حواسش به همه چیز بود. و چه مسائل اخلاقی این ماشینها... این که در همهی زمینهها اخلاق هم در نظر گرفته میشود و به مسائل اخلاقی هم فکر میکنند برایم دوست داشتنی بود.
2- هدف همهی داستانهای ماشینهای بدون راننده کم کردن تلفات انسانی در تصادفات جادهای و شهری است. چیزی که ایرانیها در آن سرآمد کشورهای دنیا اند...
3- میگویند ایتالیاییها بین کشورهای اروپایی خیلی شبیه ایرانیها هستند. از نظر اخلاقی و رفتاری.
با موبایل فیلم گرفته بودند. از زاویهی بالکن یک کوچهی نسبتا تنگ. یک فیات 500 جمع و جور که بدترین حالت را برای دور دو فرمان در آن کوچهی تنگ انتخاب کرده بود: هم جلویش ماشینی پارک بود و هم عقبش. پیرمرد با سعی و تلاش فراوان زور میزد که دور دو فرمان بزند. چرا کمی جلوتر نرفته بود که دور زدن راحتتر بود؟! موقعیت احمقانهای بود. به لطف سنسورهای سپر جلو و عقب فیات 500 تا مرز کوبیدن به درهای ماشینهای عقب و جلو میرفت ولی تصادف نمیکرد.
موقعیت آنجا دراماتیک شد که یک ماشین ازین طرف کوچه و یک ماشین از آن طرف کوچه آمدند و دو طرف فیات 500 گیر کردند. پیرمرد راننده کوچه را بسته بود. دو تا ماشینها چند بوق کوتاه زدند و بعد منتظر شدند.
چند عابر پیاده آمدند و به موقعیت کمیکی که فیات 500 در آن گیر کرده بود نگاه کردند. یک پیرزن شروع کرد به غر زدن. ولی هیچ کس عصبانی نشد. 2-3 نفر از عابران شروع کردند به فرمان دادن به پیرمرد برای این که سریعتر دور بزند. ولی با 10 بار جلو عقب شدن هم فیات نمیتوانست از آن مخمصه بیرون بیاید.
موقعیت کمیکتر شد. 4 تا موتور 1000 گنده با سرنشینهای اسپورت و عشق سرعت و سیاه پوش سر و کلهشان پیدا شد. آنها از موتورهایشان پیاده شدند و شاکی شدند که چرا کوچه بسته است. ولی هیچ کس با پیرمرد دعوا نکرد.
بعد از موتورسوارها یک دستهی مذهبی از اهالی کلیسا به سردستگی کشیشی پیدا شدند و در ترافیک حاصل از دور هزار فرمان فیات 500 گیر کردند. کشیش علامت را به پلیسی که آمده بود داد و رفت سراغ فیات 500 و شروع کرد به فرمان دادن به پیرمرد. و مثل چی هم مراقب بود که پیرمرد یک وقت به ماشین جلویی و عقبی نزند و نمالد...
قیامتی شده بود. ولی هیچ کس دعوا نمیکرد. پیرمرد اصرار داشت که در وحشتناکترین موقعیت ممکن دور بزند و بقیه همه میخندیدند و سعی میکردند که کمک کنند تا به هدفش برسد. بالاخره بعد از 30 -40 بار تلاش پیرمرد موفق به دور زدن شد.
هیچ کس عصبانی نبود. همه برایش دست زدند. موتورسوارهای ترسناک به پیرمرد یک شاخه گل دادند... هیچ کس با پیرمرد دیوانه دست به یقه نشد. همه سعی کردند او هر چه زودتر از آن مخمصه بیرون بیاید...
4- مترو سوار شده بودم. خلوت بود. متروی خلوت جولانگاه دستفروشها است. دستفروشهای مترو بازاریابهای خوبی هستند. میدانند که چه چیزی کی مشتری دارد. ماه مهر نزدیک است و پسر دستفروش دفتر 60 برگ و 100 برگ میفروخت. یک کیسهی بزرگ دفتر داشت که به دنبال خودش میکشید و آرام تبلیغ میکرد. جوری که وقتی از جلویم رد شد من نفهمیدم و حواسم از کتابی که میخواندم پرت نشد. یکهو دیدم صدای داد و بیداد میآید. ردیف بعد از ما بود. پسر دستفروش ایستاده بود و نگاه میکرد فقط. صورتش قرمز شده بود. جوانکی که نشسته بود داشت بهش فحش میداد.
- گوساله، مگه کوری؟ هی میری مییای هی این خورجینتو میزنی به پام بیدارم میکنی.
صدایش را بالا برده بود و فحش میداد. ازین شاکی بود که چرا دستفروش او را از خواب ناز بیدار کرده است.
دستفروش زور میزد که چیزی نگوید. فقط گفت: خب سنگینه. بیا خودت بلند کن ببین میتونی...
جوانکی که نشسته بود دست بر دار نبود. بلند شد و کیسهی دفترها را بلند کرد. پیدا بود که سنگین است. پیدا بود که زور زد تا بلندشان کند. بلند کرد و بعد پرت کرد روی زمین.
پسر دستفروش باز هم چیزی نگفت. به ایستگاه رسیده بودیم. سریع پلاستیک سنگین دفترها را بلند کرد و از قطار پیاده شد و رفت نشست روی صندلی ایستگاه...
5- ایرانیها شبیه ایتالیاییها نیستند. حس طنز ایتالیاییها...
6- دوای درد مرگ و میرهای جنگجویانهی ایرانیها در تصادفات رانندگی به نظرم خودروهای بدون سرنشین نیست. ویدئوهای تد برای ما مثل فانتزی میمانند. یک دنیای خیالی دوستداشتنی را میسازند. فقط همین... به نظرم خودروهای بدون سرنشین و بحثهای اخلاقی بعد از آن فراتر از حد و حدود جامعهی ایران است.
به نظرم یک سری مقدمات وجود دارد که همانها را هم بلد نیستیم.
مهربانی از خصوصیات فطری نژاد آدمیزاد است. دوست داشتن همنوع هم همین طور... داستان ما سخت تر ازین حرف هاست و بدی اش این است که از بس مشکلات ابتدایی است، حل کردن شان و پیش بردن شان هیچ نکته ی دراماتیکی ندارد...
گاهی وقت ها فکر میکنم فرهنگ سازی هم دیگه جواب نمیده.
حتی اگر بخوایم این فرهنگ سازی رو با سرمایه گذاری و گذاشتن وقت برای نسل بعدمون هم ایجاد کنیم باز هم جواب نمیده چرا که اون چیزی که ما با فرهنگ سازی بهشون یاد میدیم با اون چیزی که خودشون با زندگی در جامعه و از بزرگترهاشون تجربه میکنن فرق میکنه و نهایتا اونا هم میشن یکی مثل بقیه.