تسلیبخشیهای فلسفه
«موفقها معمولاً این جنبهی احتمالی موفقیتشان را ندیده میگیرند. خیلی از ماها فقط شانس آوردهایم که کیفیتهای مطلوب جامعهمان را لااقل تا حدودی به دست آوردهایم. در جامعهی سرمایهداری، داشتن انگیزهی کارآفرینی مفید است. در جامعهی بوروکراتیک، داشتن روابط با مافوقها به درد میخورد. در جامعهی دموکراتیک عوامی، درخشیدن در تلویزیون و دادن شعارهای دهنپرکن گرهگشاست. در جامعهی پرمرافعه، تحصیل در رشتهی حقوق و داشتن مهارت در منطق و استدلال به شما کمک میکند که در آزمونهای وکالت موفق شوید.
اینکه جامعهی ما برای این چیزها ارزش قائل میشود دست ما نیست. فرض کنید ما با همین استعدادهایی که داریم، نه در یک جامعهی صنعتی پیشرفتهی پرمرافعه (مثل آمریکای خودمان) بلکه در جامعهای جنگسالارانه یا در جامعهای که بیشترین اعتبار و پاداش را به پهلوانها میداد یا در جامعهای مذهبی زندگی میکردیم. تکلیف استعدادهایمان چه میشد؟ روشن است که دیگر زیاد به دردمان نمیخوردند. و البته بعضی از ماها استعدادهای دیگری پیدا میکردیم. اما در این صورت آیا از آنی که در حال حاضر هستیم کمارزشتر یا کمفضیلتتر میشدیم؟
جواب رالز منفی است. امکان دارد کمتر نصیبمان شود و باید هم اینطور باشد. ولی با اینکه سهم کمتری پیدا میکنیم، کمارزشتر نمیشویم و استحقاق ما کمتر از استحقاق دیگران نمیشود. همینطور دیگرانی که مقامهای عالی ندارند و از استعدادهایی که جامعهی ما به آنها پاداش میدهد بهرهی کمتری دارند.
پس اگرچه ما جواز منافعی را که با استعدادهایمان به دست میآوریم داریم، نادرست است و خودپسندی است که گمان کنیم جامعهای لایق ماست که برای کیفیتهایی که ما زیاد داریم ارزش قائل بشود.
وودی آلن در فیلم خاطرات اکلیلی اشارهای به این نکته دارد. خودش نقشی را بازی میکند که خیلی شبیه خود واقعی اوست. کمدین معروفی به نام سندی به دوستی از محلهی سابقشان به اسم جری برمیخورد که سرافکنده است از اینکه رانندهی تاکسی است.
سندی: تو چهکار میکنی؟ دنبال چی هستی؟
جری: میدانی که من چهکار میکنم. رانندهی تاکسیام.
سندی: خب تو که سرحالی. این که مشکلی نیست.
جری:آره؟! من را با خودت مقایسه کن که...
سندی: میخوای من چی بگم؟ یادت نیست من بچهمحلی بودم که مرتب جوک میگفتم؟
جری: چرا.
سندی: خب تو میدانی که ما توی جامعهای زندگی میکنیم که برای جوک گفتن خیلی ارزش قائل میشه. نه؟ اگر این طوری بهش فکر کنی (گلویش را صاف میکند) میبینی اگر من بین سرخپوستها زندگی میکردم، آنها نیازی به یک کمدین نداشتند. نه؟ در نتیجه من بیکار میشدم.
جری: آره؟! تو هم چه حرفهایی میزنی! من با این حرفها حالم بهتر نمیشه.
رانندهی تاکسی از حرف کمدین دربارهی جبر اخلاقی شهرت و شانس قانع نمیشود. حتی وقتی که شانس را مقصر سهم ناچیزش میبیند، دردش کم نمیشود. علتش شاید این باشد که در جامعهی شایستهسالارانه مردم اکثراً فکر میکنند میزان موفقیت آنها نشاندهندهی میزان شایستگی آنهاست و این فکر را به آسانی نمیشود از بین برد...»
از کتاب «عدالت، کار درست کدام است؟» نوشتهی مایل سندل/ ترجمهی حسن افشار/ نشر مرکز/ ص ۲۱۲ و ۲۱۳
من یک کتاب دیگه از اپ رو خواندم چه چیزهایی را میتوان خرید