زمستان 65
سربازی به دستشویی رفت. بیرون که آمد سیگاری گیراند. کلاه اورکتش را به سر کشید. تند تند به سیگارش پک میزد. آرش به انگشتان سرخش دمید. هنوز لباسش خیس بود.
-بسیجی هستی؟
آرش به خود آمد. سرباز سیگار را زیر پوتینش له کرد. بعد آمد و کنار آرش ایستاد. بوی سیگار میداد.
-پرسیدم بسیجی هستی؟
آرش جوابش را نداد و به بیرون نگاه کرد. سرباز آه کشید و گفت: «تو هم دلت گرفته؟»
بعد دستهایش را توی جیبهای اورکتش کرد و گفت: «آدم وقتی میرود مرخصی زمان برایش زود میگذرد؛ اما وقت برگشتن انگار صد سال میگذرد تا دوباره به مرخصی بیاید. اِی اِی اِی. آخ مادر! این سربازی چه بود دامن ما را گرفت.»
قطار تلق تلق کنان روی ریل میلغزید و جلو میرفت. سرباز سرش را به میلهی کنار دستشویی تکیه داد و صدایش را رها کرد:
چرا مادر مرا بیست ساله کردی
لب مرز عراق آواره کردی
لب مرز عراق شد خانهی من
نیامد نامهای از نامزد من
مسلسل، من ولایت کار دارم
جوانم، آرزو بسیار دارم
دل آرش گرفت. یاد مرتضا رهایش نمیکرد. حالا باید چه میکرد؟ اصلن چرا سوار این قطار شده بود؟ به کجا میرفت؟...
- ۴ نظر
- ۲۸ دی ۸۹ ، ۱۱:۰۲
- ۵۷۶ نمایش