سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۳۶ مطلب با موضوع «خواندنی ها :: رونویسی» ثبت شده است

زمستان 65

۲۸
دی
راهرو سرد بود و شیشه‌ها مات و مهِ نفس گرفته. کنار دستشویی ایستاد و شیشه‌ی پنجره را با دست پاک کرد. به بیرون زل زد. اکثر مسافران قطار نظامی بودند. بودند کسانی که هنوز دنبال جا و مکانشان می‌گشتند. آرش نمی‌دانست چه کند. نه بلیت داشت و نه پول درست و حسابی. بادستگیره‌ی در ور رفت، اما در قفل بود. مایوس و درمانده به دیواره‌ی سرد قطار تکیه داد.
سربازی به دستشویی رفت. بیرون که آمد سیگاری گیراند. کلاه اورکتش را به سر کشید. تند تند به سیگارش پک می‌زد. آرش به انگشتان سرخش دمید. هنوز لباسش خیس بود.
-بسیجی هستی؟
آرش به خود آمد. سرباز سیگار را زیر پوتینش له کرد. بعد آمد و کنار آرش ایستاد. بوی سیگار می‌داد.
-پرسیدم بسیجی هستی؟
آرش جوابش را نداد و به بیرون نگاه کرد. سرباز آه کشید و گفت: «تو هم دلت گرفته؟»
بعد دست‌هایش را توی جیب‌های اورکتش کرد و گفت: «آدم وقتی می‌رود مرخصی زمان برایش زود می‌گذرد؛ اما وقت برگشتن انگار صد سال می‌گذرد تا دوباره به مرخصی بیاید. اِی اِی اِی. آخ مادر! این سربازی چه بود دامن ما را گرفت.»
قطار تلق تلق کنان روی ریل می‌لغزید و جلو می‌رفت. سرباز سرش را به میله‌ی کنار دستشویی تکیه داد و صدایش را‌‌ رها کرد:
چرا مادر مرا بیست ساله کردی
لب مرز عراق آواره کردی
لب مرز عراق شد خانه‌ی من
نیامد نامه‌ای از نامزد من
مسلسل، من ولایت کار دارم
جوانم، آرزو بسیار دارم
دل آرش گرفت. یاد مرتضا ر‌هایش نمی‌کرد. حالا باید چه می‌کرد؟ اصلن چرا سوار این قطار شده بود؟ به کجا می‌رفت؟...


دوستان خداحافظی نمی‌کنند/داوود امیریان/صفحه‌ی ۹

  • پیمان ..

معصوم

۱۲
مهر

...ولی من در جواب گفتم چیزی که به زنده بودنم ارزش می بخشد، البته سوای موسیقی، قدیسانی است که ملاقات شان کرده ام و همه جا هم پیدا می شوند. منظورم از قدیس کسانی است که در این جامعه ی فوق العاده ناشایست به طرز شایسته ای رفتار می کنند...

مرد بی وطن- کورت ونه گات

  • پیمان ..

دور دنیا هم که چرخیده باشی

باز دور خودت چرخیده ای
راه دوری نخواهی رفت
حتا در خواب های آب رفته ات
که تیک تاکِ بیداری
مدام تهدیدشان می کند.

می گویند دنیا کوچک شده است
و استوا در آینده ای نزدیک
همسایه ی خونگرم قطب خواهد شد.
نه همسفرِ خوش باور
دنیا هرگز کوچک نمی شود
ما کوچک شده ایم،
آن قدر کوچک که دیگر
هیچ گم کرده ای نداریم.

دل خوشیم که در نیمه ی تاریک دنیا
کسی ما را گم کرده است
و دارد دربه در
دنبال مان می گردد.
کسی که زنگ در را
همیشه بعد از هجرت ما
به صدا در خواهد آورد.

از "کبریت خیس"سروده ی عباس صفاری، نشر مروارید

  • پیمان ..

 

بعضی از آدم ها جلد زرکوب دارند. بعضی جلد سخت و ضخیم و بعضی جلد نازک .بعضی سیمی و فلزی هستند. بعضی اصلن جلد ندارند.

بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی.

بعضی آدم ها ترجمه شده اند.

بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی یا رونوشت آدم های دیگرند.

بعضی آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی آدم ها صفحات رنگی دارند.

بعضی آدم ها عنوان و تیتر دارند. فهرست دارند و روی پیشانی بعضی از آدم ها نوشته اند: حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است.  

بعضی آدم ها قیمت روی جلد دارند. بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.

بعضی آدم ها را باید جلد گرفت، بعضی از آدم ها جیبی هستند و می شود آن ها را توی جیب گذاشت، بعضی از آدم ها را می توان در کیف مدرسه گذاشت.

بعضی از آدم ها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند. بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی و معما دارند و بعضی از آدم ها فقط معلومات عمومی هستند.

 بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند. بعضی از آدم ها زیادی غلط دارند و بعضی غلط ها زیادی!

از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها باید جریمه نوشت و با بعضی از آدم ها هیچ وقت تکلیف ما روشن نمی شود .بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آن ها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت ...

بی بال پریدن/قیصر امین پور/نشر افق

  • پیمان ..

در ستایش قطار

۱۰
شهریور
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود
و من چه‌قدر ساده‌ام
که سال‌های سال
در انتظار تو
کنار این قطار ایستاده‌ام
و هم‌چنان
به نرده‌های ایستگاه رفته
تکیه داده‌ام!

قیصر امین پور


"- من در دهکده‌اى در کنار دریاچه ارومیه به دنیا آمده‌ام. قطار از آنجا رد مى‌شد، قطار چیز عجیبى است. من هیچ وقت به قطار به چشم یک ماشین نگاه نمى‌کنم. قطار خیلى زنده است. فکر کنید چقدر خوب است که قطارى از کنار دریاچه‌اى رد شود. یک نم هم که باران بزند... شما هم که جاى من بودید شاعر مى‌شدید.- من که نه!... شما....- نه! هر کس جاى من بود شاعر مى‌شد. یک بار خبرنگارى از من پرسید، «لابد تمام بچه‌هاى آن ده شاعر هستند!» من گفتم؛ آره!دروغ هم نگفتم.گفتند چرا مشهور نشدند؟ گفتم لابد بلد نیستند به تهران بیایند.طبیعت در شاعر کردن انسان‌ها خیلى تاثیر دارد. قطار خیلى‌خوب است. اسب هم... من اصلا دنیا را بدون قطار نمى‌توانم تجسم کنم. اصلا!"

از مصاحبه ی رسول یونان با مریم منصوری


"از میان تمام وسایل نقلیه ی مسافرتی قطار احتمالن بهترین مددکار اندیشیدن است. مناظر بیرون به هیچ وجه یکنواختی بالقوه ی مناظر بیرون کشتی یا هواپیما را ندارد. سرعتش به حدی است که مجال درگیر شدن به آدم نمی دهد و در عین حال چنان کند است که چیزها را تشخیص می دهی. لحظه های کوتاه و برانگیزاننده ای از خلوت افراد را به ما می نمایاند، می گذارد دقیقن لحظه ای که زنی فنجانی را از قفسه ی آشپزخانه برمی دارد ببینیم، بلافاصله ما را از جلوی حیاطی عبور می دهد که مردی روی صندلی خوابش برده و بعد از مقابل پارکی می گذرد که کودکی توپی را که کسی برایش انداخته و ما نمی بینیمش می گیرد... از پس ساعت ها افکار رویایی در قطار ممکن است احساس کنیم به خودمان بازگشته ایم، به عبارت دیگر به احساسات و افکاری که برای مان مهم هستند..."

هنر سیروسفر/آلن دوباتن/گلی امامی


و ایران سرزمینی است که خیلی خیلی جاهایش را نمی توان با قطار رفت...

مرتبط: قطارباز

  • پیمان ..

جلوی او جعبه ی برگه هایش قرار داشت. جعبه ی چوبی آبی رنگی که ما قبلن مهره های دومینو را توی آن نگه می داشتیم. توی جعبه همیشه پر از برگه های هم اندازه ای است که پدرم آن ها را از بقایای کاغذها درست می کند. کاغذ تنها چیزی است که پدرم احتکار می کند. از نامه هایی که نیمه کاره رها شده اند، از دفترهای مشقی که تا آخر نوشته نشده اند، قسمت هایی را که چیزی روی شان نوشته نشده جدا می کند. از کارت های عروسی و سوگواری قسمت هایی را که چیزی روی شان چاپ نشده جدا می کند و همین طور اعلامیه های گیرا، آن که روی کاغذهای نامنظم چاپ می شود و در برخی تظاهرات ها توزیع می شود، آن دعوت نامه هایی که روی کاغذهای کتانی می آید و از آزادی در ان ها سخن می رود.

این کاغذهای چاپی او را مثل بچه ها خوشحال می کند. چون از هرکدام شان حداکثر شش برگه گیرش می آید که آن ها را مثل شی قیمتی در جعبه ی دومینوی قدیمی پنهان می کند. پدرم آدمی است که برگه فکر و ذکرش را مشغول داشته. برگه ها را لای کتاب هایش می گذارد. کیف پولش از زیادی این برگه ها سینه داده. در هر کاری، چه مهم و چه بی اهمیت، به آن ها اعتماد می کند. آن وقت ها که توی خانه بودم، همیشه به آن ها برمی خوردم. روی یکی نوشته بود: "دگمه ی پیژامه". روی یکی دیگر نوشته بود: "موتسارت" و روی یکی دیگر: "چپاول، چپاولگری" و یک بار هم برگه ای پیدا کردم که رویش نوشته بود: "توی تراموا چشمم به چهره ای افتاد که مسیح در حال احتضار قطعن چنین چهره ای داشته."

 

نان آن سال ها/هاینریش بل/سیامک گلشیری/ص68

 

  • پیمان ..