باران میبارد
جمعه, ۶ آبان ۱۳۹۰، ۱۲:۵۷ ب.ظ
میخاستم الان اینجا فقط یک شعر از بیژن نجدی را رونویسی کنم. یکی از شعرهاش را که خیلی هم دوست دارم. امروز هر که حالم را پرسید گفتم خوبم. خیلی خوبم. همه چیز عین شعر است... میخاستم اینجا الان از «یه حبه قند» بنویسم. میخاستم گیر بدهم به این مینیاتور نگاتیوی سینمای این روزها. به این گیر بدهم که توی شخصیتهای فیلم همه جور آدمی بود. از پسربچههای تخس تا دختربچههای نازنازو و پیرمرد و پیرزن و دختر دم بخت و مادر و پدرها و... اما یک قشر وجود نداشت. یک گروه عجیب و غریب حضور نداشت. این گروهِ پادرهوا. این گروهی که نه بچه است و نه بزرگ و در حال بالغ شدن است و هزاران هزار تناقض درونش است. نوجوانها. (نه... آن پسرک دانشجوی لپ تاپ به دست نوجوان نبود... واقعن نوجوان نبود...) میخاستم از همین جا گیر بدهم به مطلق بودن فیلم. بگویم که علی رغم همهی به بهها و چه چهها این فیلم رنجِ «شدن» را در خودش نداشت. آره. یک فیلم کاملن ایرانی بود. یک فیلم شاخص ایرانی. شرط میبندم صد سال دیگر که امیدوارم روزگار بهتری بیاید وقتی توی کلاسهای درس میخاهند از زندگی سنتی ایرانیها حرف بزنند این فیلم را برای بچهها نشان بدهند. اما... این نیست. بعد میخاستم به حس متناقض خودم هم گیر بدهم. اینکه این روزها دلم صد کیلو امیدواری میخاهد و آن وقت یک فیلم سرخوشانه هم که میبینم میگویم: نه... این نیست... این جوری نیست. انگار که عادت کردهام به همان ذهن پریشان... میخاستم الان اینجا از به هدر دادن یک روز مفید حرف بزنم. ازین که تا میآیم کاری کنم هزار تا چیز دیگر میآیند و با ذهنم بازی میکنند و نگرانم میکنند و نمیگذارند کار خودم را بکنم. میخاستم اینجا از پوست انداختن حرف بزنم. نه... میخاستم دقیقن از چیزی به اسم «غشا» حرف بزنم. غشایی که حس میکنم دور وجودم ترشح شده و نمیگذارد که حرکت کنم. میخاستم از ترشح تدریجی این غشا حرف بزنم. از سختی رها شدن از دست این غشای چسبناک که نمیدانم حتا اسمش را چی بگذارم... میخاستم از زور زدن و نتوانستن حرف بزنم... میخاستم از کلمات و احساسات تصنعی و باسمهای حرف بزنم. اینکه بلد نیستم تصنعی باشم. اینکه چه قدر دوست دارم دروغ گفتن، هنر دروغ گفتن را یاد بگیرم!... بیخیال. همان شعر بیژن نجدی از همه بهتر است. میپرستمش:
"یک صبح بیدار میشویم و میبینیم
که باران تند میبارد
نه بر گیاهان و کشتزاران و پنجرهها
باران میبارد
نه بر استخان خستهی کوه، یا گلدان یا پرندههای نشسته روی سیم برق
یک صبح با صدای بارانی که تند میبارد
بارانی که نمیبارد بر چتر، بیدار میشویم
و میبینیم باران قطره قطره میریزد
بر دکهی روزنامه فروشی
و کلمات خون و خونریزی
با هر قطرهی باران از روزنامه
قطره قطره میچکد
قطره قطره میریزد..."
"یک صبح بیدار میشویم و میبینیم
که باران تند میبارد
نه بر گیاهان و کشتزاران و پنجرهها
باران میبارد
نه بر استخان خستهی کوه، یا گلدان یا پرندههای نشسته روی سیم برق
یک صبح با صدای بارانی که تند میبارد
بارانی که نمیبارد بر چتر، بیدار میشویم
و میبینیم باران قطره قطره میریزد
بر دکهی روزنامه فروشی
و کلمات خون و خونریزی
با هر قطرهی باران از روزنامه
قطره قطره میچکد
قطره قطره میریزد..."
از کتاب «خاهران این تابستان» بیژن نجدی