منتظرت بودم...
وبلاگش با روح و روانم بازی میکند. هر چیز تازهای که مینویسد مثل خوره میخانمش. بلاگ اسپات مینویسد و فیلتر است و اصلن تا به حال شکل ظاهری وبلاگش را هم ندیدهام. فقط جوری مینویسد که نمیتوانم نخانده ردش کنم... آر اس اسش را میخانم. حتا نمیدانم در مورد خودش توی وبلاگ چه نوشته. از روی نوشتههایش چیزهایی فهمیدهام... وبلاگ 25نوامبر را میگویم. یک پستش که من را به زمین و آسمان کوبید. بس که ویرانم کرد. دوست دارم رونویسیاش کنم...
«زمستان، جاده میطلبد رفیق... میطلبد جادهای که هی پیچ بخورد و پیچ بخورد و من چشمم به مه آبی و نرم کوهپایههای آشنایش بند باشد... زمستان میطلبد که من توی آن صندلی پشتی برای خودم کز کرده باشم و نیمه هشیار به زمزمههای توی ماشین گوش کنم... زمستان میطلبد که من توی یک گرمای امنی خودم را رها کنم و بخوابم... طولانی... راحت... عمیق... بوی پرتقال بپیچد و صدای انگشتهای همیشه خشک پدرم بیاید که پوستهای پرتقال را کف دست راستش جمع میکند و دست چپش روی فرمان باشد... الان یادم آمد که من این را جایی نوشته بودم... وقتی که لابد پاییز بود و من طبق معمول هوایی میشدم توی پاییز... چونکه بدبختانه پاییز هم جاده میطلبد.... یادم آمد باز هم یک وقتی توی یک پاییزی دلم هوس کرده بود سه تایی بندازیم توی جاده... فقط برویم... برویم... دور... یادم نیست کجا و کی نوشتم از پاییز و سفر و پرتقال و از ما. یادم نیست... حتما یک حالی باید بوده باشم مثل الان...
الان باید میشد که برویم و از زیتون فروشیهای رودبار روغن زیتون بکر بخریم و زیتون ترش و زیتون شور. بعد مثل همیشه خدا به ما دو جور زیتون رب انار زده بدهند برای مزه کردن... بعد برگردیم و زیتون بخوریم و خوش باشیم. به همین سادگی... به همین راحتی... خب بالاخره یک روزهایی بود... یک روزگاری بود... که خیلی خوب بود. خیلی ساده بود. خیلی یک طوری بود. لذتهای معصومانه دیگر تکرار نمیشوند. قرار هم نیست بشوند. نه... قرار هم نیست. گویا جاده همان جاده نیست. و به حتم که ما همان آدمهای توی جاده نیستیم. و پرتقال همان بو را میدهد. و هنوز مزه زیتون خوب است. و هنوز مه روی کوهها آبی است. و هنوز من یک آدم رویاباف سر به هوای سوداییام... و هنوز ته دلم یک چراغ کوچک دارم... بیربط: یادم آورد که یک کودک سه ساله و نیمه چشم گردالی بودم. وقتی خوابم میامد، بیشتر میجنگیدم که نخوابم. فکر میکردم من که بخوابم لذتهای دنیا تمام میشوند یا مصرف میشوند در غیاب من. لالایی میخواندند. عروسک میآوردند و میخواباندندش کنارم. روی دست و پایشان تکانم میدادند. من با چشمهای گردم زل میزدم بهشان. به من میگفتند: س بخوابه. حالا هر که میگفت؛ از مامان/ بابا/خاله /... س چشم گردالی بهشان زل میزد و میگفت:» نتتتچ. مامان/بابا/خاله بخواده «... حتی نمیتوانست ب را از د تشخیص دهد. اما میدانست که باید زل بزند و حقوقش را طلب کند لابد! کره بز
و این... وای که از این...»...
از وبلاگ ۲۵نوامبر
و هنوز آب می ریزد پایین، اسب ها می نوشند!