سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

حاج سیاح-4

يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۱:۵۸ ب.ظ


1-[در روسیه]: روز جمعه بود. به خدمت کوبرناتور رفت عرض کردم این بنده از خدمت مرخص می‌شود، مستدعیم تقصیرات ماضیه‌ام ام را عفو بفرمایید. پرسید چرا می‌روی و کجا می‌روی؟ گفتم چون عمر می‌گذرد بهتر آن است هر چند صباحی در نقطه‌ای بگذرد. گفت به هر کجا بروی جز این مخلوق نخواهی دید و جوهر تمام ادیان هم جز این نیست که بد نکنید، بد است و خوبی، خوب است. گفتم هر گاه خیال بنده این ابود ابداً قدم از خانه بیرون نمی‌نهادم. ولی می‌بینم که از دولت مسافرت چند زبان آموخته‌ام. اگر دردی داشته باشم می‌وانم به حکیمی اظهار درد خود کرد، همچنان که گنگی بد است. کری هم، کوری هم بد است. باید مردم دید و سخن شنید. شاید به فر این عنایت آدم شوم. (ص345)

2-[در داغستان]: بالجمله به اتفاق روانه شدیم تا رسیدیم به تالاری. پرده‌داری از خواجگان مواظب پرده‌داری بود. داخل تالار شدیم، 2کرسی نهاده بودند. به یکی نشستم که شاهزاده به درون تشریف آوردند. برخاسته با نهایت ادب سلام دادم. بعد از صرف چای دیدم خیلی اظهار دلتنگی می‌فرمایند از توقف آن مملکت به نحوی که فرمودند راضیم نیابت اردبیل یا یکی از شهرهای کوچک ایران را به من بدهند که در ایران به سر برم. بنده هم به فرمایشایت ایشان همراهی می‌نمودم. بعد فرمودند خوب، تعریف کن از جاهایی که دیده‌ای. گفتم چه عرض کنم، از هر جا که می‌خواهید سوال بفرمایید تا جواب عرض شود. فرمودند آن‌جاها در مسائل نماز چه می‌کردی؟

گفتم شخص متدین به هر جا برود می‌تواند دین خود را حفظ کند. بعد از پاره‌ای شهرها پرسیدند. جواب گفتم. باز پرسیدند واقعاً از جهت نماز چه می‌کردی؟!

گفتم حقیر آن جاها نرفته بودم که نماز خود را درست کنم. مقصود سیاحت بود.

دیدم از این سخن خیلی درهم شدند. آن وقت سبب تشریف بردن ایشان را از ایران فهمیدم که بعد از قریب 40سال توقف خارجه هنوز گرفتار این گونه گفت‌گو می‌باشند و ندانسته‌اند خداپرستی و طاعت مکان مخصوص نمی‌خواهد. (ص381)

3-[در ناپل]: چون مشغول می‌شوند به شعبده تمام خاموش و تماشایی‌اند و بعد اهالی موسیقی شروع می‌نمایند به نواختن موسیقی. سبحان‌الله. طرفه تماشایی رخ نمود. تمام مردم از زن و مرد و بزرگ و کوچک دست هم را گرفته در وجد و انبساط بودند. گویا در و دیوار به وجد آمده‌اند. جمعی به رقص از هم قسم مردم، جمعی به زمزمه، قومی از زن و مرد به عیش و نوش، طایفه‌ای از کوچک و بزرگ، زن و مرد دست به گردن و هم‌اغوش.

من شرمنده از مسلمانی/ شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان

واله و حیران آن قوم و حرکات ایشان بودم که به چه درجه طالب خوشحالی مخلوق هستند و در ضمن این عیش تمام مردم را تربیت می‌نمایند. این‌ها کیستند و ما کیستیم! درست مشهور بود که این مردم زندگانی به خوشحالی و خرمی دارند و ماها حسرت و اندوه با ترس. باز این شعر حضرت لسان‌الغیب را به خاطر آورده ساکت شدم:

چون قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند/ گر اندکی نه به وفق رضایست خرده مگیر

4-[در سوییس]: به مرکز راه‌آهن رفته اخذ تذکره کرده، به کالسکه نشستم. کتاب خود را در بغل داشتم حتی‌الامکان مطالعه می‌کردم و اگر کسی مضایقه نداشت از او لغت می‌پرسیدم. در این کالسکه دختری نیز همراه بود. او هم کتابی داشت اغلب مطالعه می‌کرد. نگاه کردم دیدم تاریخ است. ولی خیلی باوقار و نجابت حرکت می‌کرد. معلوم بود از نجباست. تار سیدیم به آرام‌گاه[ایستگاه راه‌آهن] دیدم شخصی داخل شد دختر را شناخت و خطاب معلمه به او نمود. بعد از حالات من استفسار کرد به خیال این که من با آن دختر همراهم. فهماندم و معرفی خود را کردم. آن‌گاه در کمال ادب و شیرینی آن دختر رو به من کرد و اظهار خصوصیت نمود. از حالاتش جویا شدم معلوم شد معلم اطفال است و در هر درسی 5 فرنک حق‌الزحمه می‌گیرد و نیز مذکور داشت که هیچ کس را ندارم. از ولایتش پرسیدم. گفت بازل و نیز گفت ساکن زوریک می‌باشم و گذرانم از همین مشغله می‌شود و از تکلم آن شخص نیز مشخص شد که دختر است. بسیار حیران و افسرده شدم از وضع آن جا و وضع ملک خودم که او در آن مملکت تنها و بی‌کس بدون قراسوران و مستحفظ راه و صاحب مشخص در نهایت اطمینان و آسودگی در آن‌جاها گردش می‌کرد و با کمال جمعیت حواس تحصیل و تدریس می‌نمود. قدری از راه را با هم بودیم. در یکی از آرام‌گاه‌ها پیاده شد. آدی [خدافظ] گفت و روان گشتم... (ص245)

  • پیمان ..

نظرات (۱)

از مضرات فرنگ دیدن همین افسردگی ست
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی