ترکمن صحرا-7: اینچهبرون




- ۴ نظر
- ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۰۲:۱۲
- ۴۵۵ نمایش
1-خلاصهی مسیرهای رفته:
روز اول: تهران، فیرزکوه، قائمشهر، ساری، گرگان(400کیلومتر) - گرگان، ناهارخوران، زیارت (10کیلومتر)
روز دوم: گرگان، علیآباد کتول، کبودوال(45کیلومتر)- علیآباد کتول، گنبد کاووس(90کیلومتر)- گنبد کاووس، خالد نبی(90کیلومتر) و برگشت به گنبد
روز سوم: گنبد کاووس، اینچهبرون(70کیلومتر) – اینچهبرون، آققلا، بندر ترکمن(140کیلومتر) و بندرترکمن، بندر گز و اتوبان گرگان-ساری و برگشت به تهران
2-جادهی اینچهبرون به آققلا. وارد شورهزار ترکمنصحرا شدهایم. دو طرف جاده دیگر نه گندمزار است و نه بوتهزار و نه جنگل و نه هیچ. دو طرف جاده فقط نمکزار است و دشت کمحاصل. جاده در غوروق تریلیها و کامیونهای ترانزیت است و چند تا پراید با پلاک ایران 59. مو به تنم سیخ شده است. خبری از پلیس و دوربین سرعتسنج و جادهی شلوغ و گرفت و گیر نیست. جاده به فرمان من است. سرعتم بیش از حد مجاز است. 100تا میرفتم. حالا دارم 120تا میروم و بیش از آنکه چشمم به جلو و جادهی روبهروم باشد، چشمم به تریلی ترانزیتی است که سایه به سایهام دارد میآید و هی بهم نزدیک و نزدیکتر میشود. مگر این تریلیها محدودیت سرعت ندارند؟! مرسدس آکسور است. از پرایدی که دارد 100تا میرود سبقت میگیرم. برایم نوربالا میزند که هووی چه خبرته با این سرعت؟! اما تا نوربالای چراغش خاموش میشود تریلی ترانزیت را میبینم که با آن هیکل و طولش دارد از بغلش سبقت میگیرد. جاده برایش تنگ است. یک چرخش میرود توی شانهی خاکی جاده و گرد و خاک میکند. ولی جمعش میکند و بیاین که یک کیلومتر از 120تایش پایین بیاید سبقتش را میگیرد. تو دلم دل و جرئت راننده و بعد مهندسی ساخت آن تریلی را که با یک طرف در خاکی و یک طرف در آسفالت آن طور بینقص توانست رد شود تحسین میکنم. پراید اگر بود سیستم فرمانش قرمقاط میزد و چپه میشد... توی آینه بغل ماشین دارم سبقت گرفتنش را تماشا میکنم و مو به تنم سیخ شده است. رسمن خایهفنگ شدهام. آن پرایدی که برایم نوربالا زد را دیگر نمیدانم... به آققلا که نزدیک میشویم جاده بارانی و لغزنده میشود. سرعتم را میآورم روی 90تا. دوست دارم تریلیه ازم سبقت بگیرد و با خاک یکسانم کند. دوست دارم تسلیمش بشوم دیگر.3-4نوع سیستم ترمز ضدقفل در شرایط گوناگون جادهای روی ماشینش است که حتا یکی از آنها را هم من روی لاکپشتم ندارم. باید هم لنگ بیاندازم... ولی سبقت نمیگیرد. سرعتش را کم میکند. ازم سبقت نمیگیرد. از لغزنده بودن جاده ترسیده یا این که نمیخاهد غرورم را بشکند! نمیدانم...
3-تحقیقات پیش از سفرم در مورد بندر ترکمن ناقص است. وقت نشده بود که آمارش را دربیاورم. سپرده بودم به رفتن به آنجا. سر ظهر است که به بندر ترکمن میرسیم. میرویم به اسکله. باران میآید و از سمت دریای خزر باد میوزد. ساحل بندر ترکمن گلآلود است. یک دور تا اسکله پیادهروی میکنیم و برمیگردیم. امکانات رفاهی چندانی وجود ندارد. دستشویی؟ نه. مغازه؟ نه. یک رستوران دم ساحل است که نوشابهی 1400تومانی را 2000تومان میفروشد. حالا خودت حساب غذا را بکن دیگر. آن طرف هم ادارهی گمرک است. بندر ترکمن زیباست. ساحل دارد. اسکله دارد. خطوط ریل آهن از کنارهی شهر و نزدیکی ساحل میگذرد. مسجد تکمنارهی شهر بسیار بزرگ و دیدنی است.
ولی بندر ترکمن به توی مسافر چیز چندانی عرضه نمیکند. تا ندانی چی به چی است به تو هیچ چیزی عرضه نمیکند. بعد از برگشتن به تهران بود که فهمیدم تنها جزیرهی ایرانی دریای خزر در نزدیکی بندر ترکمن است. یعنی از اسکله میشد دید که آن دور خشکی است. گفتیم میانکاله است حتم. ولی نه. میانکاله از سمت مازندران باید رفت. این جزیرهی آشوراده است که در نزدیکی بندر ترکمن است و با این که چند سال است بنا به تصمیم دولت قرار است توریستی و مردمرو شود، ولی هنوز در غوروق شیلات است. نیمی از ماهیان خاویار ایران در همین جزیره صید صید میشود و ساختمانهای آن قدمت تاریخی دارند. نرفتیم. یعنی نمیدانستیم و نتوانستیم هم که بدانیم برای رفتن به آنجا باید سوار بارکاس(آن کشتی کوچولوهای شبیه یدککش) شویم و برای خودش برنامهی زمانی دارد و...
توی یکی از آلاچیقها زیلو را پهن میکنیم و ناهار میخوریم: نان و تون ماهی. هم من خستهام و هم محمد. حین خوردن به دختر تنهایی که هی اسکله را میرود و میآید نگاه میکنیم. پسری هم با فاصلهی چند قدم از او هی میرود و میآید. هوا بارانی است. از خودمان میپرسیم اینها چرا دست هم را نمیگیرند؟ دختره قهر کرده؟ پسره کرم داره؟ چرا هی میروند و میآیند؟!
ناهار را که میخوریم از بندر ترکمن میزنیم بیرون. دیگر وقت برگشتن است.
4-بعد از بندر گز وارد جادهی اصلی و اتوبان ساری-گرگان میشویم. انتهای استان گلستان و ورودی استان مازندران بسیجیها اتوبان را بستهاند. ایست و بازرسی. تا میآیم رد شوم مرد سیاهپوش ریشو تابلوی ایست را برایم تکان میدهد. میگیرم سمت راست که بایستم. یکیشان داد میزند چپ چپ. آهان. سمت چپ را مانع گذاشتهاند و بستهاند. آنجا هم میشود ایستاد. ولی همیشه در حاشیهی راست جاده میایستند دیگر. بعد یکی دیگرشان داد میزند راست راست. میروم سمت راست و کجکی پشت کامیونی پارک میکنم که آنها کارشان را بگویند. یکی دیگرشان گیر میدهد که راست پارک کن.
پسرک ریشویی 17-18سالهای را به سراغم میفرستند. غرغر میکند که چرا حرف گوش نمیکنی و بهت میگویند چپ راست میروی؟ میگویم: هیچ جای دنیا سمت چپ جاده توقف نمیکنند که. قشنگ معلوم است که محض نمایش اراده و قدرت بساط کردهاند. احمق است. به جای اینکه اول از همه احوال کارت ماشین را نگاه کند که یک موقع ماشین دزدی نباشد و ازین کارها میگوید صندوقت را بالا بزن.
صندوق را نگاه میکند. سبد ظرف و ظروف است و سبد روغن و آچار و قطعات ماشین و کولهپشتیام. شروع میکند به به هم ریختن سبد ظرف و ظروف. قوطی روغن مایع را میکشد بیرون نگاه میکند. قوطی ریکا را هم. آیا ریکا ندیده است تا به حال؟ قابلمه و ماهیتابه را هم میکشد بیرون و نگاه میکند. دنبال هیچ چی نیست به خدا. بعد شروع میکند به ور رفتن با سبد روغن موتور و آچارها. آنها را هم به هم میریزد. کفرم درمیآید. بعد میگوید کولهات را باز کن. باز میکنم. فقط چند تا لباس است. خالی است اصلن. با نگاه کردن راضی نمیشود. دست میکند توی کولهام و تک تک لباسها را درمیآورد و لمس میکند. بهش میگویم: شورتم کثیفه. بهش دست نزن.
دست میزند. تکهام برایش سنگین است. میگوید: میخای نگهت دارم؟ به ریشهای جوانش نگاه میکنم. دلم میخاهد جواب بدهم: آن که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. اما میدانم که به عنوان یک آدم عادی من یک مجرم و گناهکار بالفطرهام. میگویم: نه نمیخام.
میپرسد: از کجا مییای؟ نگاهش میکنم. زورم میآید بهش بگویم کجاها بودهام و چه چیزها دیدهام. نزدیکترین شهر رد شده را میگویم: بندر گز. میپرسد: چی کار میکردی؟ میگویم: سیر و سیاحت. بعدن که سوار ماشین میشویم محمد دعوایم میکند که چرا بهش راستش را نگفتی که مثلن از گنبد میآییم. زورم میآمد خب. صندوق را که نگاه کرد رفت سراغ صندلی عقب. زیپ روکش صندلیها را باز کرد و همهی کاغذهای توی آن را درآورد. لیست قطعات تعویضی و روغنهای ماشین و تاریخ و کیلومتر عوضشدنشان بود و یک سری کاغذ دیگر. بعد پتو و بالش و کیسهی خوراکیها و آب و همه را وارسی کرد. بعد هم سراغ داشبورد رفت. فکر کنم دیگر خسته شده بود. چون توی داشبوردم شلوغ بود و همان فندک توی داشبوردم میتوانست مورد گیر او قرار بگیرد... ولی رها کرد.
5-بعد از شورهزاری که آمده بودم نگاه کردن به مناظر جنگلهای انبوه جادهی قائمشهر فیروزکوه حالم را سر جا میآورد...بعد از قائم شهر تا خود تهران باران می بارد و برف پاک کن ماشین قیژ و قیژ مشغول انجام وظیفه می شود...
6-تحقیقات بعد از سفر:
یک جملهای هست توی فیلم محلهی چینیها، یک جایی از فیلم نواکراس(جان هیوستون) برمیگردد میگوید: "البته که من قابل احترامم، من پیرم، سیاستمدارها و مکانهای عمومی و... هم اگر دوام بیارن قابل احترام هستن..."
این جملهی فیلم آویزهی گوشم شده. امروز که توی وبلاگ دیروز و امروز لاهیجان پرسه میزدم باز هم یاد این جمله افتادم.اصلن از همان زمان که من بچه بودم و زنبور عسلهای خانهی دایی حمله کرده بودند و نیشم زده بودند و پای چشمم باد کرده بود و شده بود یک خورجین گوشت بادکرده و بابا من را برده بود کوچهی توکلی دکتر و دکتر بهم آمپول زده بود و من مثل چی گریه میکردم. همان موقعها که من عاشق ساندویچ بودم و بعد از دکتر رفته بودیم ساندویچی برگ سبز و ساندویچ خورده بودیم. سر راه بود که آن مغازه را دیده بودم و پیمان 7ساله جانوری بود که کوچکترین چیز عجیبی را در خیالش به یک سرزمین عجایب تبدیل میکرد.
آن مغازه یک جور دیگر بود. مثل مغازههای دیگر نبود. خاکگرفته بود. تاریک بود. جلوی شیشهاش پر بود از رادیوهای خاکگرفتهی عتیقهی ترانزیستوری که با دو تا پیچهای بزرگشان مثل بوق من را نگاه میکردند. پر بود از تلویزیونهای سیاه و سفید. یک کم که دقت کرده بودم یک پمپ آب قرمز رنگ هم دیده بودم. و مغازه تاریک بود. به طرز غریبی تاریک بود. ولی معلوم بود که پشت آن تاریکی هزاران دنیای دیگر هستند. یادم نیست. سالهاست از آن پیمان 7ساله دور شدهام. ولی حتمن من به دنیاهای پشت آن مغازهی خاکگرفته پرواز کرده بودم. حتمن آن جاها با ادیسون دیدار و ملاقات داشتم. حتمن مثل او کنجکاو خلاق و مخترع شده بودم و حتمن برای راحتی خودم و بشریت اختراعهایی هم کرده بودم. حتمن از آن رادیوهای ترانزیستوری و آن تلویزیونهای سیاه و سفید عتیقه قصههای هزار و یک شب را شنیده بودم...
آن مغازه تک بود. مغازهی ادیسون جای عجیبی بود که سالها رنگ عوض نکرد. مغازههای اطراف هزاران رنگ عوض کردند و آن مغازه بی حتا یک گردگیری از غبار سالیانش پابرجا ماند. آنقدر پابرجا ماند که من حتا یادم رفته بود که این مغازهی غریب و عجیب ادیسون هنوز هم وجود دارد. هنوز هم پابرجاست...
تا این که امروز توی یکی از پستهای آخر وبلاگ دیروز و امروز لاهیجان به این متن برخوردم:
"در کودکی فکر میکردم این ادیسون همان ادیسونی است که لامپ (یا به قول معروف برق) را اختراع کرده است و هر وقت از جلوی این مغازه رد میشدم و او را در میان رادیوهای قدیمی میدیدم، او را در حال اختراع جدیدی تصور میکردم.
بعد ها که دانستم اینطور نیست علت نامگذاری او به این نام برایم سوال شد و باقی ماند.
اما جالبترین نکته در خصوص ادیسون علاقهاش به این مغازه بود. بطوری که نه تنها بعد از سالها، حاضر به واگذاریاش نشد، حتی حاضر به ایجاد تغییر در شکل و روی مغازه نیز نشد.
ما که سِنی نداریم، اما تمام قدیمیهای لاهیجان تا یادشان میآید این مغازه را با همین نام و شکل و شمایل دیدهاند.
شاید بتوان او را نمونهای از "ثابتقدمی" دانست. این را احتمالاً دوستان هم سن و سالش که در این مغازه دور هم جمع میشدند بهتر میتوانند گواهی دهند. دوستانی که حالا دیگر دلشان برایش تنگ میشود.
من یکی که نمیتوانم اینجا را بدون این تابلوی قدیمی تصور کنم.
"ادیسون ملک شاه نظریان" چند روز پیش به رحمت خدا رفت. روحش شاد."
حالا دارم به عکس مغازهی ادیسون نگاه می کنم و به جملهی معروف فیلم محلهی چینیها فکر میکنم فقط...
یَشَرکش رسیدیم کرج. اتوبان دو طرفش شلوغ بود. چه از سمت قزوین و چه از سمت تهران. ولی تیز و بز رسیدیم به 45متری. سند خانه را هم با خودمان آورده بودیم که مرد را از بازداشت در آوریم. ولی کور خانده بودیم... بلوار 45متری را تا ته آمدیم و رسیدیم به خیابان شهید بهشتی. دوربرگردان 100متری جلوتر بود. باید 100متر جلوتر میرفتیم و بعد دور میزدیم و برمیگشتیم. شلوغ شده بود. ماشینها کلاچ ترمز دانه دانه جلو میرفتند. در این میان اتفاقی افتاد که برایم سخت تکاندهنده بود.
وسط بلوار، چمن و گل کاشته بودند. چند ماشین جلوتر یک تویوتا پرادو(شاسیبلند) توی صف ماشینها بود. یکهو زد به سرش. فرمان را گرداند سمت بلوار و ماشین را از روی جدول جهاند و بعد از روی چمن و گلها رد شد و 100متر قبل از دوربرگردان دور زد و افتاد توی لاین مخالف و گازش را گرفت و رفت. نمیتوانستم چیزی را که دیده بودم هضم کنم... توصیف همچین اتفاقی را فقط توی کتابهای سفرنامههای افغانستان خانده بودم که ترافیک در آن کشور فقط با گلولهی تفنگ نظم و قانون پیدا میکرد.
به رد چرخهای تویوتا پرادو روی چمنها و گلهای وسط بلوار نگاه کردم. بابام کنارم نشسته بود. خاستم بگویم: "ببین مادرجن... چه گهی خورد!" بعد یادم آمد که حراملقمه فحش بدتری است. گفتم: حروملقمه... حروملقمه... و تا رسیدن به دوربرگردان داشتم به این فکر میکردم که اینجا کجاست؟! ایران؟!
مرد را دستگیر کرده بودند. خیلی بیهوا سر صبح ریخته بودند خانهاش و به جرم چک بیمحل دستگیرش کرده بودند. نه خودش باورش میشد، نه ما. حتا روحش هم خبر نداشت که چه چکهایی دست تجار خشکبار کشور دارد...
چند ماه پیش شناسنامهاش را دزدیده بودند. از توی مغازهاش شناسنامه و خرت و پرتهایش را دزدیده بودند. او هم به پلیس خبر داده بود که شناسنامهام را دزدیدهاند. بعد کسانی که شناسنامهاش را دزدیده بودند با همان شناسنامه و کارت ملی دزدی رفته بود بانک تات و بانک صادرات حساب باز کرده بودند. (بانک تات اسفند ماه منحل شد. کثافتکاریهای این بانک دامن مرد را هم گرفت... بانک صادرات هم که...) بدون اینکه روح مرد خبر داشته باشد رفته بودند به راحتیِ آب خوردن توی این دو تا بانک حساب باز کرده بودند و دسته چک گرفته بودند. بعد رفته بودند سراغ تجار پسته و بادام و خشکبار و تا میتوانستند ازین طرف و آن طرف خشکبار خریدند و به نام مرد چک دادند و بعد خشکبار را برداشتند و دِ برو که رفتیم. مرد ماند و طلبکارهایی که رقم چکهای توی دستشان به 560میلیون تومان میرسید... حالا کل زندگی و ماشین و ملک و املاک مرد را یکجا بفروشی به 100میلیون هم نمیرسد...
راهمان ندادند. آگاهی کرج رفتیم. سند قبول نکردند. طلبکارهایش را دیدیم. تهدید کردند که پولشان را میخاهند وگرنه 2تا بچهی مرد را میدزدند. هر چهقدر گفتیم که تقصیر او نیست و او اصلن خبر نداشته و فقط شناسنامهاش را دزدیدهاند و تقصیر آن بانکهای کثافتی است که بیهیچ مسئولیتی رفتهاند دفترچه چک صادر کردهاند و آن بانک کثافت حالا منحل شده و گند و کثافتکاریهایش را باید دولتی که اجازهی فعالیت بهش داده جبران کند حالیشان نشد. هر چهقدر گفتیم که شما چهقدر خر هستید که در این شرایط بیثبات چک قبول کردهاید به خرجشان نرفت... اینکه چطور مرد باید بیگناهیاش را ثابت کند و این که تا کی باید با قاچاقچیها و آدمکشها و جنایتکارهای زنجیر به دست و پا در یک سیاهچال تاریک به سر ببرد خودش قصهای ست پر آبِ چشم...
دست از پا درازتر به تهران برگشتیم.
چرا گربهها فتی]ش سپر ماشین را دارند؟ هر وقت کوچه را خلوت گیر میآورند شروع میکنند خودشان را به سپر ماشینها چسباندن و بعد با زبان و دست و پنجه به سپر ماشینها اظهار لطف کردن... سپر ماشین چه گرما و نرما و انحنایی دارد آخر؟!
وی با لبخندی خوابآلود گفت: پسرم من این طور در نظر خودم مجسم میکنم که جنگ دارد پایان میپذیرد و تنازع و ستیز قطع شده است. پس از آن دشنامگویی ها، لجنپراکنیها و مسخره کردنها آرامش فرا رسیده است و آدمها تنها ماندهاند، آن جور که دلشان خواسته است:
عقیدهی بزرگ کهن از سرشان پریده است، منبع عظیم نیرویی که تا آن زمان آنها را تغذیه کرده و پرورانده بود مثل آن آفتاب شکوهمند دم غروبِ تصویرِ کلودلوزن محو شد، ولی در عین حال آخرین روز انسانیت بود.
و انسانها ناگهان دریافتند که کاملا تنها ماندهاند و حس کردند که به نحو وحشتناکی درمانده شده اند.
پسر عزیزم، من هرگز نتوانستم مردم را ناسپاس و ابلهبارآمده تصور کنم. مردمی که خود را درمانده و رهاشده یافتهاند تدریجا بهتر و صمیمانهتر و مهربانتر گرد هم میآیند. آنها دستان یکدیگر را میگیرند. زیرا درمییابند که فقط خودشان هستند و خودشان که بر جای ماندهاند! عقیدهی بزرگ جاودانگی روح از میان رفته است و آنان ناگزیرند جایش را پر کنند.
و تمامی آن عشق کهنی که در راه او که جاودانه است نثار میشد، اکنون برای تمامی طبیعت، دنیا، انسانها و هر برگ علف مصرف خواهد گشت.
آنان چون تدریجا از طبیعت گذرا و محدود خود آگاه شدهاند ناگزیر سر در راه عشق به زمین و زندگی نهادهاند و با عشقی خاص، نه آن عشق دیرینه، آغاز کردهاند که در طبیعت پدیدهها و اسراری را که پیش از آن به آنها گمان نبرده بودند مشاهده و کشف کنند. زیرا با دیدی نو به طبیعت مینگرند، همان گونه که عاشقی به محبوبش مینگرد.
چون از خواب برمیخیزند شتابزده یکدیگر را میبوسند، مشتاق عشقاند، چون میدانند روزها و عمرها کوتاه است و این تنها چیزی است که برایشان باقی مانده است. برای یکدیگر کار میکنند و هر کس هر چه دارد به دیگران میدهد و فقط همین کار مایهی لذت اوست.
هر کودکی میداند تمامی کسانی که روی زمین زندگی میکنند مثل پدر و مادر اویاند.
همه چنین میپندارند: "فردا شاید آخرین روز عمر من باشد." و به آفتاب دم غروب مینگرند: "اما مهم نیست. من خواهم مرد. ولی همه باقی میمانند و بعد از آنها بچهها و فرزندانشان." و این تصور که آنان زنده میمانند، همدیگر دوست خواهند داشت و نگران حال یکدیگر خواهند بود، جایگزینِ اندیشهی دیدار بعد از مرگ میشود.
اوه، آنان در ابراز عشق و در فرونشاندن غمهای بزرگ در قلوبشان شتاب دارند، برای خودشان مغرور و دلیر اند، ولی برای دیگری بیمناکند. همه نگران خوشبختی و زندگی یکدیگر میشوند. غمخواری نسبت به یکدیگر را رشد میدهند و مثل حالا از آن شرم نمیکنند و مثل کودکان نوازشگر خواهند بود. چون با یکدیگر ملاقات کنند با دیدی ژرف و اندیشمند به هم نگاه میکنند و در چشمانشان عشق و افسوس خواهد بود...
جوان خام/ فیودور داستایوسکی/ عبدالحسین شریفیان/ انتشارات نگاه/ ص 641و ص642
منبع عکس: فلیکر
سربالاییهایی کوهین را دو تا در میان با لاکپشت و پژو 405 پدر رفتهام. با لاکپشت سربالاییها را از 110شروع میکنم و سر آخرین پیچ به 65-70 میرسم. و پژوی پدر سرحال است و از اول تا آخرش را 120 میرود و خم به ابرو نمیآورد و تازه پدال گازش تو را قلقلک میدهد که تا ته بفشاری و بالای 120را تجربه کنی. آن شب هم داشتیم دو نفری برمیگشتیم. مثل خیلی دفعات دیگر که 2نفری رفته و برگشته بودیم. و من آن شب چشمهای خوابآلود پدر را دور دیده بودم و پدال را فشرده بودم و داشتم 140تا سرعت میرفتم. شب بود. سکوت بود. خستگی بود. لذت وحشیانه راندن در آن سربالاییها بود. حس قدرتمند بودن. ماشینهای توی لاین کندرو یکی یکی مثل درختهای کنار یک جاده رد میشدند. و رسیده بودم به سینهکش آخر. همان جایی که لاکپشت کم میآورد و عقربه سرعت میرسید به 75. اما پژو... داشتم به 2تا پراید که پشت سر هم توی لاین کندرو حرکت میکردند میرسیدم که یکهو یکیشان خیلی ناگهانی پیچید جلویم تا از ماشین جلوییش سبقت بگیرد. پدال ترمز را 3بار پشت سر هم فشردم. چسبیده شدم به ماتحت پراید. عقربهی سرعتم رسید به 75. معکوس به 4 دادم و نوربالا زدم. یک لحظه کل فضای جلوی پراید هم روشن شد. ولی او هم لاکپشت بود. تا طرف پایش را تا ته روی پدال گاز بفشارد و سرعتش برسد به 80 و با اختلاف سرعت 5کیلومتر از ماشین بغلیاش سبقت بگیرد چند لحظهای طول کشید. وقتی داشتم از کنارش رد میشدم برایش بوق بوق عروسی زدم.
ولی پرایده هیچ کاری نکرد. جواب بوقم را نداد. نوربالا هم نزد برایم. ای کاش او هم بوق بوق عروسی میزد برایم...
نمیدانم چرا این کار را کردم. عصبانی شده بودم؟ نمیخاستم تحقیر کنم. فقط بوق بوق عروسی زدم که بگویم... که بگویم داری عروس میبری با این سبقت گرفتنت؟ که بگویم بابا یک نگاه هم توی آن آینه بینداز ببین کی دارد میآید... تحقیر کجا بود؟ سالی حداقل 12-13بار با لاکپشت با همین وضعیت این سربالاییها را بالا میآیم و پایین میروم. بعد خودم را تحقیر کنم؟ فقط او جوابم را نداد. همان طور که داشتم دوباره دور میگرفتم و دوباره به سرعت 120 میرسیدم از آینه به چشم های مظلوم و کمنور پرایده نگاه میکردم. چرا یک کم حس طنز نداشت حداقل؟ من برای یک جور اعتراض خندهدار برایش بوق بوق عروسی زده بودم. ولی او به سکوت طی کرده بود...
صبح رفتم داروخانهی هلال احمر بالای خیابانمان. 2تا قرص و دوای اولی را گرفته بودم و مانده بود آخری که آمپول بود و هیچ داروخانهای گیرش نیاورده بودم. تا به حال به داروخانهی هلال احمر بالای خیابانمان مراجعه نکرده بودم. مامانم گفت که رفتی گیج نزنی. همان اول یک برگه نوبت بگیر. توی راه پیش خودم فکر میکردم که امروز آخرین روز کاری سال 1391 است. فکر میکردم که 91دارد تمام میشود. هیچ حسی نداشتم. فقط ازین که دیگر مجبور نبودم کاپشن بپوشم و سبک شده بودم حس خوبی داشتم. رفتم نوبت گرفتم و نشستم. 10نفر جلوتر از من توی صف بودند. به آدمها نگاه کردم.
چند نفر جلوی صندوق ایستاده بودند. یک آقای قدبلند بود که خانم قدبلند و چاقش کنارش ایستاده بود. مرد داروساز از توی داروخانه او را که دید به اسم صدایش کرد و گفت: تو چهرهی ماندگار این داروخانهای. بعد شروع کرد بلند بلند دلیل چهرهی ماندگار بودن او را توضیح دادن. گفت که دیروز آمده بود دارویش را بگیرد. 110هزارتومن پول دارویش شده بود. بعد همان لحظه فکس آمد که قیمت دارویش 40هزار تومن گران شده. ما هم مجبور شدیم که 150هزارتومن ازش بگیریم. خیلی جزع فزع و داد و بیداد کرد. از تعجب و ناباوری داشت شاخ در میآورد. ولی ما ناچار بودیم که به قیمت جدید باهاش حساب کنیم. بعد رو کرد به آقای قدبلند و گفت: آقا، به جان شما نه، به جان خودم قسم، شما که رفتید و نفر بعدی که اومد آن دارو را بخرد ما 50هزار تومن از شما هم گرانتر بهش فروختیم. یک فکس دیگه اومد و قیمت دارو 50هزارتومن گرانتر شد...
حرفهایش که تمام شد چند لحظه داروخانه به حالت عادی در آمد. تا این که یک پیرمرد شروع کرد به داد و بیداد کردن.
-آخه من از کجا بیارم؟ هان؟ من از کجا بیارم؟
بعد رفت ایستاد روبه روی دختری که مسئول تحویل داروها بود.
-چرا گرونش میکنی؟ برای چی آخه؟ من 2ماه پیش این قطره رو خریدم 4 تومن. حالا کردیش 12تومن. 2تا تو هر ماه باید بخرم. 24هزار تومن شده... چرا گرونش میکنی؟ حقوق کارگرو 20درصد اضافه میکنن شما قیمت جنسا رو 80درصد اضافه میکنید.
یکی از مردهای سفیدپوش داروخانه آمد طرفش و گفت: ما کارهای نیستیم به خدا. برید به رییسجمهور بگید.
پیرمرد گفت: همهش میگید رییس جمهور. همهش میگید کار اون یه نفره. مگه میشه فقط کار یه نفر باشه؟
کوتاه نمیآمد. تا این که مرد ریشویی رفت طرفش. داروهای توی دستش را نشان داد و گفت: ببین اینا داروی سرطانن. 2هفته پیش هر کدوم رو 8میلیون تومن خریدم. حالا شده 11میلیون تومن... من به کی بگم آخه؟!
نوبتم شد و رفتم پرسیدم که آیا این آمپول آخری توی دفترچه را دارید؟ گفتند نه، نداریم.
غروب راه افتادم سمت داروخانهی مرکزی هلال احمر. غروب 28 اسفند بود. خیابانها خلوت بودند. هیچ عابر پیادهای در خیابان سپهبد قرنی دیده نمیشد. نم نمک راه میرفتم. به ماشینها که پر سرعت و وحشیانه در خیابان میرفتند نگاه میکردم. به ساختمانهای مختلف شرکت نفت که همهشان تعطیل بودند نگاه میکردم. از خودم میپرسیدم الان آدمهای این شهر کجا اند؟ کجا میروند؟ تعطیلات عید قرار است چه کار کنند؟ چرا همه میروند؟ چرا این شهر خلوت شده؟ من اینجا توی این خیابان تک و تنها دارم چه کار میکنم؟ اگر الان یکی از این موتوریهای توی خیابان بیاید و این جا خفتم کند و بخاهد پولهایم را بگیرد چه کار میتوانم بکنم؟ تنها بودم. به صبح و داروخانهی هلال احمر خیابان جشنواره فکر میکردم. ته دلم میگفتم پیمان هیچ وقت مریض نشو. پیمان اگر قرار است بمیری یکهو بمیر. مثل یک مرد بمیر. یکهو بِبُر... پیمان سال 91 تمام شده که تمام شده. یکهو باید تمام شود دیگر. همه چیز باید یکهو تمام شود. ننه من غریبم بازی نباید درآورد.
رسیدم به داروخانهی مرکزی. آمپول را داشتند. ولی فقط 5تا داشتند. دکتر توی نسخه نوشته بود 10تا. گفتم همانها را بدهد. 1800تومان شد. پولش ناچیز بود. فقط گیر نمیآمد. وقتی رفتم صندوق پول را بدهم پیرمرد جلویی یک 2هزار تومانی گذاشته بود روی پیشخان که مسئول صندوق گفت می شه 8900تومن. پیرمرد جا خورد و گفت: داروی دیابته. تا همین یه ماه پیش هم 1700تومن میدادم که! باورش نشد و مسئول صندوق بهش گفت که برو ببین اشتباه ندادن بهت... رفت و آمد و گفت که نه. میگن گرون شده...
داروها را گرفتم و راه افتادم.
حال نداشتم پیاده برگردم. به حد کافی خسته شده بودم. سوار اتوبوس شدم. پیرمرد بغلدستیام شروع کرد به حرف زدن.
-زمان شاه این جوری نبود که...
اولش گوش نمیدادم. بعد ازم پرسید میدونی چرا این قدر بدبخت شدیم؟!
گفتم: چرا؟
گفت: همه حروملقمه شدهن.
نگاهش کردم. گفت: پریروز پسرم عمل داشت. بیمارستان خصوصی. 3میلیون تومن هزینهی بیمارستان شد. بعد غروبش 2میلیون و 500هزارتومن هم بردیم دادیم به مطب دکتره. به منشیه میگم رسید بده که به پسرم بگم که من این پولو تحویل شما دادم. میگه نه. ما به هیچ وجه برای هزینهی عمل دکتر رسید نمیدیم. به این کار میدونی که چی میگن بین خودشون؟ میگن زیرمیزی. ولی من پولو از بالای میز به دکتره دادم و اونم خیلی راحت پولو گرفت. دیروز که پسرمو مرخص کردم ریز هزینهها رو هم گرفتم. دستمزد دکتر 500هزارتومن بود. یعنی 500تا از بیمارستان گرفت. 2میلیون و 500هم از پسرم. اگه هم پولو نمیدادم بیمارستان خصوصی بود و آشنای دکتره. پسرمو الکی نگه میداشتن تا به دکتره پول بدیم.
دید دارم نگاهش میکنم و گوش مفت خوبی برای حرفهایش هستم. گفت: خونه بغلیمون داره میسازه.دیشب آهن آورده بودن. خالی کردن آهن هم سروصدا داره دیگه. خلاصه مث این که یکی از این همسایههای احمق زنگ میزنه 110که اینا آهن دارن خالی میکنن و سروصدا زیاده. پلیس اومد. گفت صاحبخونه کیه. همسایهی ما هم رفت پیش پلیسه. پلیسه زارت و زورت کرده که سروصدا میکنی و مخل آسایش مردمی. اینم گفته چه کار کنم؟ آهن داریم خالی میکنیم دیگه. آهن صدا داره دیگه. خاستن ببرنش کلانتری. به جرم اختلال در آسایش عمومی. اینم برگشته گفته چی کار کنم الان؟ پول شام تونو بدم؟ پلیسا خندیدن. نفری 10هزار تومن به پلیسا داده و پلیسا هم گازشو گرفتن رفتن.
پلیس مملکت این جوری رشوه میگیره. میفهمی؟
تازه مهندس ناظر هم همون روز ازش 200هزار تومن تلکه کرده بوده. نمیدونم به خاطر چی. ولی مثل این که یه گیر الکی بوده.
توی ذهنم پولها را به ترتیب کردم. دکتر 2میلون و 500هزار. مهندس 200هزار. پلیس 20هزار. ارقام جالبی بودند.
پیرمرد وقتی می خاست پیاده شود گفت: "حراملقمهگی" از "حرامزادگی" پستتره... میفهمی که؟!
@@@
نوروز مبارک...
پس نوشت: عنوان عکس: قیامت. عکاس: chushali. منبع: @@@
چند هفتهای بیلبوردش را گوشهی میدانک دانشکده فنی میدیدم. اشکال ویرایشی داشت و من میخاندم: "مرکزِ رشدِ حلقهی اتصال صنعت و دانشگاه". به بچهها هم نشانش میدادم و با همدیگر میخندیدیم. آخر این دانشکده به این عظیمت برای خودش دفتر و دستکی دارد به اسم "دفتر ارتباط با صنعت". اسمش روی خودش است. قرار است واسطی باشد برای صنعت و دانشگا. توی این 4سال فهمیدیم که آن دفترِ چند اتاقهی طبقهی سوم دانشکدهی معدن فقط کارش این است که نزدیک تابستان به هر دانشکده چند کارخانه و اداره معرفی کند تا دانشجویان گرامی یک یا دو واحد کارآموزیشان را در آنجاها سپری کنند...
ما به این بیلبورد نگاه میکردیم و میخندیدیم که آن دفتر فکسنی ارتباط با صنعت هنوز هست. حالا یک نهاد دیگر ساختهاند برای تقویت آن دفتر. به احتمال، چند ماه دیگر هم یک نهاد دیگر میسازند برای تقویت همینی که ساختهاند. و خلاصه اشتغالزایی خوبی ایجاد میکنند.
بعد فهمیدم که بین مرکز رشد و حلقهی اتصال صنعت و دانشگاه یک ویرگول نامرئی هم قرار دارد. سوال این بود که وقتی دفتر ارتباط با صنعت هست مرکز رشد دیگر در مورد صنعت و دانشگا چه می گوید. گفتند که "مرکز رشد" با "دفتر ارتباط" با صنعت توفیر میکند!
"دفتر ارتباط با صنعت" کارآموزی دانشجوها را راست و ریس میکند. این "مرکز رشد" به طرحها و ایدههای خوب و بهدردبخوری که صنعت ایران حاضر نمیشود برایشان به اندازهی یک اپسیلون خرج کند بها میدهد و کمکی پول خرج میکند تا آن طرحها اجرایی شوند! یعنی زور میزند که صنعتیشان کند!
آیا اینی که گفتم دو تا نهاد اجرایی در درون دانشگا نیاز دارد؟!
ارتباط صنعت و دانشگا ضرورتی است که آدمهای زیادی در موردش قلمفرسایی کردهاند و نظرها گفته شده است که دانشجویی که فقط مشتق و انتگرال بلد باشد به درد صنعت نمیخورد و از آن طرف هم کارگری که فقط بلد باشد آچار را محکم و درست در دست بگیرد به درد پیشرفت صنعت نمیخورد و... حس میکنم اشتغالزایی برای 7-8 نفر بیشتر در درون دانشگا خیلی مسالهی مهمتری است!
شاید قصهی اتوبوس هیبریدی دکتر اصفهانیان همهی آن چه را که باید بنالم روایت کند.
ضرورت ماشینهای هیبریدی به خصوص برای هوای همیشه آلودهی تهران امری واضح و مبرهن است.
دکتر وحید اصفهانیان استاد کاشانی دانشکدهی فنی دانشگاه تهران است که طرحهای زیادی را با کمک دانشجویان اجرایی کرده است. یکی از طرحهای او که از چند سال پیش رویش کار کرده، اتوبوس هیبریدی است. یک طرح مشترک بین دانشگاه تهران و دانشگاه صنعتی اصفهان و ایرانخودرو دیزل. ایران خودرو دیزل یکی از اتوبوسهای شرکت واحد را به رایگان در اختیار دانشگا قرار داده و دکتر اصفهانیان هم با صرف 200میلیون تومان هزینه و آزمایشها و کارهای مهندسی فراوان به کمک دانشجویان آن را هیبریدی کرده. نمونه اتوبوس هیبریدی دکتر اصفهانیان 30درصد کاهش مصرف سوخت و 70درصد کاهش آلایندههای هوا را داشته. شرح جزئیات بیشتر را اینجا میتوانید بخانید.
در نمایشگاه علم و فناوری اسفند ماه سال 1389 اتوبوس هیبریدیِ طراحی شده رونمایی شد. اتوبوسی که در بازدید رهبر مورد توجه قرار گرفت و دستور اکد برای تجاریسازی هر چه زودترش داده شد. دکتر اصفهانیان همان موقع مصاحبه کرده بود و گفته بود که روند تجاریسازی این اتوبوس حداقل 3سال طول میکشد که با توجه به دستور رهبر به طور حتم این مدت کوتاهتر خاهد شد... 16فروردین 1391 یک مصاحبهی دیگر از دکتر اصفهانیان منتشر شد که مدل نیمهصنعتی اتوبوس هیبریدی تا یک سال آینده ساخته خاهد شد... و...
اما در اسفند ماه 1391یک مصاحبهی جالب از مدیرعامل شرکت اتوبوسرانی شهر تهران در خروجی خبرگذاریها قرار گرفت:
"اتوبوسهای هیبریدی و دوکابینه در یک قدمی تهران/راهاندازی BRT بزرگراه امام علی(ع)
پیمان سنندجی در گفتوگو با خبرنگار مدیریت شهری شهر با اشاره به اقدامات سامانهی اتوبوسرانی در ایام پایانی سال و ایام نوروز گفت: مهمترین اقدام تقویت ناوگان خواهد بود که در این مورد 300 دستگاه اتوبوس دوکابین وارد خطوط اتوبوسرانی خواهد شد.
مدیرعامل شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه افزود: بیشتر این اتوبوسها در خط 8 BRT ، مسیر اتوبوسهای تندرو در بزرگراه امام علی (ع) و خطوط جنوبی شهر استفاده خواهد شد...
وی اظهارداشت: این 300 دستگاه اتوبوس اکنون در گمرک است و امیدواریم بتوانیم این تعداد ناوگان را به موقع ترخیص کرده و تا آخر اسفند وارد خطوط کنیم.
سنندجی تصریح کرد: اتوبوسهای هیبریدی نیز اکنون در حال ترخیص است و به زودی وارد ناوگان میشود. تعداد 10 دستگاه پیشبینی شده که اکنون 5 مورد آن به گمرک رسیده است..."
آیا قصهی اتوبوس هیبریدی دکتر اصفهانیان به شرح بیشتری نیاز دارد؟!
فقط یک نکتهی تکمیلی باید گفت. قیمت اتوبوس هیبریدی معمولن 2برابر قیمت اتوبوس معمولی است. بنا به گفتهی سالنامهی روزنامهی همشهری در سال 1391(شنبه-26 اسفند1391) قیمت هر کدام از اتوبوسهای دو کابین یک میلیارد تومان است. یعنی قیمت هر کدام از آن اتوبوسهای هیبریدی وارداتی 2میلیارد تومان است...
تو خود بخان حدیث ارتباط صنعت و دانشگا را...
خیلی اتفاقی یافتمشان. همه چیز از پیکان شروع شد. از همان آقای انگلیسی که توی فلیکر میگردد و همهی عکسهای پیکان هانتر را ستاره میزند و بعد اجازه میگیرد که آن عکس را توی وبلاگش بگذارد. رفتم توی صفحهاش و به عکسهای پیکان در طول تاریخ و در چهار گوشهی دنیا نگاه کردم. پیکانهای ایرانی یک جور دیگر بودند. بار دیگر داشتم توی ذهنم حلاجی میکردم که نه، پیکان فقط یک ماشین نیست... بعد داشتم به این میرسیدم که پراید هم فقط یک ماشین نیست... بعد به یک عکس از یک پیکان توی جادههای ایران رسیدم. یک عکس بود از یک پیکان که یک خانواده در آن بودند با کلی بار روی سقف ماشین و در جاده.
حس عجیبی داشت آن عکس. و بعد که به صفحهی صاحب آن عکس رسیدم مبهوت ماندم.
یک خانم و آقای فرانسوی بودند. یک خانم و آقای فرانسوی که با دوچرخه دور دنیا میگشتند و عکسهایشان از کشورها را گذاشته بودند توی فلیکر. مدل دوچرخهشان هم جالب بود. خیلی کشورها رفته بودند. از فرانسه بگیر تا لائوس. و در این میان ایران هم بود. ۳۵۹تا عکس از ایران توی پیج فلیکرشان بود. از ماکو شروع کرده بودند به رکاب زدن و بعد تبریز و زنجان و تهران و کاشان و نطنز و اصفهان و شیراز و... تا آخرسر که رسیده بودند به بندرعباس.
پایین هر کدام از عکسها هم یکی دو کلمه به فرانسوی توضیح داده بودند.
خاستم بیشتر ازشان بخانم و بدانم. توی پروفایلشان هیچ شرحی در مورد خودشان ننوشته بودند. کل فلیکرشان هم به زبان فرانسوی بود. از گوگل هم به کمک گوگل ترنزلیت هر چه پرسیدم به جایی نرسیدم. چون ندیدم حقیقت ره افسانه زدم و خودم حدس زدم و برایشان قصهها بافتم... قصههایی که برای منی که خودم توی ایرانم حسرت برانگیز بودند!
نشستم و به عکسهاشان نگاه کردم. یک دنیا حرف بود. ۳۵۹تا عکس که یک دنیا حرف بود... خیلی حرفها.
جهانگرد بودند و سال ۲۰۱۲ با دوچرخه توی جادههای ایران گشته بودند...
صفحه ی فلیکر Pauline & Cédric :@@@
خودم هم نفهمیدم چطور دانشگا قبول شدم. آن پیش دانشگاهیِ «دولتیِ» میدانِ امامت (مدرسهی شهید رجایی) با آن مدیرِ به شدت دموکراتش (آقای مدنی) که هر کسی را با هر معدل و وضعیتی در مدرسهاش ثبت نام میکرد هنوز برایم خاطرهی خوبی است. معلمهای آنجا پولکی نبوند. مایه میگذاشتند و کمترین وظیفهام فکر کنم در قبالشان همان قبولی در دانشگا بود. همهشان غیرانتفاعی هم درس میدادند. آنجا هم درس میدادند. چند سال زمان لازم بود تا بفهمم شریفترین آدمهای زندگیام را همان روزها دیدم. باری... قصهاش جداست.
وارد دانشگا که شدم فهمیدم عین خودم زیاد نیستند! چیزی که روزهای اول کمی آزارم میداد اکیپها بودند. اکیپهای بچههای هم دبیرستانی. اکیپ بچههای علوی. اکیپ بچههای سلام. اکیپ بچههای مفید و... اکیپ بچههای علامه حلی با اکیپ بچههای فرزانگان جفت و جور بودند. قبل از دانشگا دختر و پسر با هم مراودات گرمشان را تشکیل داده بودند و آن وقت ما... زمان که گذشت اکیپها تغییر شکل دادند. بچههای هم عقیده دسته دسته شده بودند. اکیپ پسرهایی که با دخترها همه جا میرفتند. اکیپ بچههای بسیجی. اکیپ بچههای خابگاه. اکیپ بچههای فلان. اکیپ بچههای بهمان. یادم هست حامد آن روزها خیلی جوش و جلا میزد که همهی بچهها با هم باشند. حداقل یک بار همه با هم برویم کوه. ولی...
چند ماه پیش "علی عبدالحی" توی کتابخانهی دانشجویی یک شماره از نشریهی "صلا" (گاهنامهی کتابخانه دانشجویی دانشکده فنی) را به موضوع «برچسبها و اکیپها» اختصاص داده بود. بند اول سرمقاله این طور شروع میشد:
«تصویر امروز جای جای دانشگاه آن چنان است که گویی مجمع الجزایری دورافتاده از جماعتها در بحری عمیق غرقه گشتند. متاسفانه، برخورداری از نوعی همبستگی اجتماعی تحت عنوان دانشگاهی و دانشجو امری صرفاً خیالی و نه واقعی به نظر میرسد.»
موضوع جالبی بود و چند تا از نوشتههای این نشریه خوب بودند. خود علی عبدالحی توی یکی از مقالات به پدیدهی مدارس غیرانتفاعی و تاثیرشان روی دانشگا پرداخته بود. مقالهی کوتاهی بود و فقط در حد طرح یک موضوع. به نظرم موضوع جالبی بود. مقاله را اینجا کپی پیست میکنم:
مرسدس کروک برای تو، مدرک چروک هم برای تو۱نگاهی گذرا به پدیدهی مدارس غیرانتفاعی
"مدارس غیرانتفاعی چه تاثیراتی میتوانند بر مسالههای دانشجویان امروز که همان دانش آموزان دیروزند و همچنین بر فضای دانشگاه داشته باشند؟ چگونه میتوان از بررسی مدارس غیرانتفاعی پلی زد به نقد فضای امروزهی دانشگاه؟ مگر میشود نگاهی یکسان به این همه مدارس غیرانتفاعی متعدد و متنوع که تفاوتهای زیادی با هم دارند داشت؟ این برخی سوالاتی است که ممکن است در وهلهی اول برای مخاطب پیش بیاید. در ادامهی این نوشتار نگارنده در صدد است که به این دست سوالات پاسخ دهد.
نگاهی به تاریخچهی تشکیل این مدارس خالی از فایده نیست. این مدارس را باید مولود دههی دوم انقلاب اسلامی دانست، دههای که معروف به سازندگی و توسعه است. قانون مدارس غیرانتقاعی در سالهای پایانی دههی شصت به تصویب مجلس شورای اسلامی میرسد.۲ در این قانون اشاره شده است که مدارس غیرانتفاعی باید ازمحل مشارکتهای مردمی و کمکهای موسسات خیریه اداره شوند و درآمدهای این مدارس منحصر به تامین هزینههای جاری و توسعهی مدارس شود. البته با نگاهی نه چندان دقیق به اسم مدارس غیرانتفاعی هم میتوان متوجه شد از ابتدا قرار نبوده است نفع و سودی در کار باشد.
مدارس غیرانتفاعی با وجود تمام تفاوتهایی که با یکدیگر دارند دارای دو شباهت مهم هستند. اول اینکه تمامی این مدارس برخلاف اسم خود کاملا به صورت انتفاعی اداره میشوند و اساس فعالیتهایشان بر سود و هزینه است. مدارس غیرانتفاعی امروزه تبدیل به بنگاهی اقتصادی شدهاند که از مشتریان خود (دانش آموزان) پولهای گزاف میگیرندو ثبت نام به عمل میآورند، سپس برای دانش آموزان برنامه ریزی میکنند و به آنان آموزش داده میشود تا برای مدرسه در عرصههای مختلف افتخارآفرینی کنند! و در آخر نیز، افتخارآفرینان این مدارس به تابلوها و بیلبوردهای تبلیغاتی بدل میشوند و دانش آموزان جدید را جذب میکنند. دوباره اینان تبدیل به پیام بازرگانی میشوند و این دور تجارتی ادامه دارد...
شباهت دوم عوض شدن برخی روابط در این نوع مدارس به دلیل وارد شدن عنصری به نام پول است.۳ دانش آموزی که شهریهی چند میلیون تومانی میدهد توقعش از کادر مدرسه و معلمین عوض میشود، انتظار ندارد معلم او را به خاطر اشتباهی که کرده مورد عتاب قرار دهد و چون شهریه داده، نگاهش به کادر مدرسه مانند کارگزار است.
با نیم نگاهی به دانشگاههای برتر کشور مشاهده میشود که بافت اصلی آنها را دانشجویانی تشکیل میدهند که روزی دانش آموز مدارس غیرانتفاعی بودهاند. مدارسی که هر کس توانایی مالی ورود به آنها را ندارد. در نتیجه دیگر نباید انتظار داشت در فضای عمومی دانشگاه نمایندههایی از طبقات مختلف جامعه دیده شوند. امروزه رقابتی نابرابر شکل گرفته است، کسانی میتوانند به راحتی وارد دانشگاه شوند که از تمکن مالی برخوردار باشند. در صورتی که زمانی دانشگاه "راه دیگر"ی بود تا افرادی که در خانوادههای متمکن متولد نشدهاند نیز بتوانند از طریق آن پلههای ترقی را طی کنند و به جایگاه اجتماعی مناسبی برسند. ولی وضعیت حاضر چگونه است؟ مگر میشود بیپول وارد این عرصهی رقابت شد؟ و آیا دیگر دانشگاه بالذات منزلت بخش است؟ به نظر میرسد امروزه آن راه دیگر به روی طبقات پایین مسدود شده است.
همواره سوالی نوستالژیک وجود داشته است که موضوع انشاهای دوران دانش آموزی همهی ما بوده است: علم بهتر است یا ثروت؟ ولی اکنون تقابل نهفته در این پرسش بیشتر شبیه یک شوخی است. دانش آموز پنجم دبستانی را در نظر بگیرید که سالی شش میلیون تومان شهریه میدهد. حال موضوع انشایی که قرار است بنویسد این است: علم بهتر است یا ثروت؟
مطلب دیگری که تا حدودی معلول مدارس غیرانتفاعی است شکل گرفتن اکیپهای بستهای در داشنگاه است که نمیتوانند و نمیخواهند با هم گفتوگو کنند و تعامل داشته باشند. اکیپها باید حول مشترکاتی که به مرور بر اساس تعامل پیدا میشوند، شکل بگیرند. اما امروزه اکیپهایی در دانشگاه وجود دارند که به صرف تعلق به فلان مدرسه و بهمان موسسهی آموزشی تشکیل شدهاند.
فی نفسه وجود چنین اکیپهایی بد نیست. ولی وقتی باید احساس نگرانی کرد که این گروهها نیازی به تعامل با دیگران نمیبینند و دانشگاه به جزایر دورافتاده از هم تبدیل میشود. فاجعه آنجا رخ میدهد که گروههایی در دانشگاه وجود دارند که چون در مدرسهای خاص تحصیل کردند بر دیگران احساس برتری میکنند و خود را از دیگران متمایز میبینند و مدعی پرستیژ تو خالی میشوند. متاسفانه مشاهده میشود که دانش آموزان غیرانتفاعی شاکلهی اصلی دانشگاههای برتر کشور را تشکیل میدهند و هر سال بر تعداد آنان در دانشگاه افزوده میشود. همین مساله نشان میدهد که برای نقد مناسب و همه جانبهی دانشگاه و دانشجویان مجبور به بررسی نقادانه مدارس غیرانتفاعی هستیم. مدارس غیرانتفاعی با تمام تفاوتها دارای اشتراکاتی هستند که سبب میشود در برخی جنبهها نگاهی کلی و یکسان به آنها کاملا به جای و در خور تامل و بررسی باشد."
۱: تیتر با الهام از تیتر مجلهی چلچراغ شمارهی ۴۴۸
۲: قانون فوق مشتمل بر ۲۱ماده و ۱۵تبصره در تاریخ ۵خرداد ۱۳۶۷ به تصویب مجلس شورای اسلامی رسید.
۳: این مساله عمومیت دارد ولی کلیت ندارد.
(نشریه صلا/ سال سوم-شماره اول- مهرماه ۱۳۹۱-ص۶)
چیزی که هر چه قدر جلوتر میروی بیشتر با آن مواجه میشوی، قدرت مطلقهی استاد است. همه چیز دست استاد است. کسی نمیتواند از او بازخواست کند که چرا این قدر سخت گرفته. چرا به فلانی این نمره را داده و به بهمانی یک نمرهی یگر. هیچ کسی نمیتواند به او بگوید که چرا فقط به معدلهای بالای ۱۷ اعتنا میکند. چرا این جوری درس میدهد. کسی نمیتواند به رویش بیاورد که چیزهایی که داری میگویی به درد عمه ت میخورد. واحدی ست که باید پاس شود. استاد کار سختی ندارد. او فقط میآید سر کلاسها، از روی اسلایدهایش چیزکی میگوید. یک تیای (تدریس یار، تیچر اسیستنس و...) برای خودش تعیین میکند. یک امتحان میگیرد. یک تیای دیگر برگههای امتحانی را تصحیح میکند. استاد به چند نفر که به دفترش آمد و رفت دارند نمرههای خوب میدهد. چند نفر را هم میاندازد و ترمش تمام میشود.
هر چه قدر مقام علمی استادی بالاتر میرود قر و قمیشهایش برای پذیرفتن و تحویل گرفتن دانشجوها بیشتر میشود. وقتی مقامت بالاتر رفت (از مربی به استادیاری و از استادیاری به دانشیاری و از دانشیاری به استاد تمامی) میتوانی معیارهای راحت طلبانه تری برای پذیرفتن دانشجویان وضع کنی. این اصلی کلی نیست. به خصوص برای اساتید پا به سن گذاشته که حس میکنم میزان درکشان از موجود بدبختی به اسم دانشجو بیشتر است. ولی تجربههای ۴سال تحصیل در مهد مهندسی ایران برایم این اصل را بیان کردنی کرده.
اساتید خروجی نظام آموزشی و دانشجویان ورودی آن هستند. خروجی و ورودیهای یک چرخهی جالب. درس میخانی، معدل بالا کسب میکنی، سوگلی استادی که مثل تو بوده میشوی، بعد بیشتر درس میخانی، تو هم استاد میشوی و... خب افراد حاضر در این چرخه (استاد فردا و دانشجوی دیروز) به اطمینان اشتراکاتی دارند...
یکی از مهمترین این اشتراکات محافظه کاری است. محافظه کاری ویژگی بزرگی است که باعث میشود این چرخه بیهیچ نقصی هی بچرخد و بچرخد. دانشجوی امروز (استاد فردا) میداند که این اسلایدهایی که استاد انرژی خورشیدی در حال ارائه دادنشان است برای سال ۱۹۸۸ هستند و الان سال ۲۰۱۳ است و این توضیحاتی که در کتاب مرجع و در این اسلایدها هستند فقط مشتی کلمهی انگلیسیاند و هیچ دردی را دوا نیستند. میداند پروژهای که استاد تعریف کرده چیزی فراتر از کار یک شرکت مهندسی است. میداند که خود استاد حس علمی چندانی نسبت به چیزی گفته ندارد. اما چیزی نمیگوید. چیزی نمیتواند بگوید. اگر بگوید خودش را در محضر استاد خراب کرده. نمرهی خوب این درس فدای جسارتش میشود. اعتبار و احترامش نزد استاد (که ضامن نمرههای خوبش است) فدای جسارت احمقانهاش (!) میشود. نهایت کاری که میکند سمبلیزاسیون (سمبل کردن) پروژه و سکوت در کلاس و گوش فرا دادن به فرمایشهای استاد است... و تازه این حق جسارت فقط برای «استاد فردا» تعریف میشود و او از این حق خودش استفاده نمیکند. وگرنه «استاد تمام امروز» که برای دانشجوی معدل ۱۴و ۱۵ خودش حتا حق جسارت هم قائل نیست...
اما قدرت مطلقهی استاد فقط شامل حال دانشجو میشود!
دست بالا دست زیاد است. خود استاد تحت قدرتهای مطلقهی بالاتری است. مقامات بالاتر دانشگا، حراست دانشگا، وزارت علوم و بالاتر از وزارت علوم. استاد در مقابل دستهای بالاتر از خودش بید لرزانی است که فقط سکوت اختیار میکند. محافظه کاری صفت مشترک دانشجوی دیروز و استاد فردا است. دانشجوی دیروز میبیند که در داخل دانشگاه نبود امکانات بسیار است. میبیند که دانشجویان زیردستش مشکلات فراوانی دارند. خودش هم به احتمال زیاد از سوی قدرتهای بالادستش دچار مشکلات زیادی است. ولی او هم سکوت میکند.
البته واضح و مبرهن است که اعتراض کردن و سعی برای رسیدن به خاستههای خود همیشه هزینه دارد. هزینههایی کهگاه هنگفت هستند. اگر یک نفر و یا چند نفر اعتراض کنند هم رسیدن به نتیجه حتمی نیست. حتا ممکن است میزان هزینهها برای آن نفر یا آن چند نفر به قدری باشد که از زندگی معمولی محروم شوند. انتظار قهرمان بازی از چند نفر داشتن احمقانه ست. چارهی درد برای این جور مواقع تشکیل نهادهای صنفی است. ولی اساتید دانشگاهی به قدری محافظه کارند که حتا یک نهاد صنفی برای خودشان هم ندارند...
توی خاطرات نسلهای قدیمی دانشکدهی فنی، خاطرات خانم افسانه صدر نکتهی جالبی برایم داشت. در توصیف سالهای دههی ۴۰ دانشکدهی فنی دانشگاه تهران ایشان به یک رقابت جالب بین انجمن اسلامی دانشکده و حزب تودهایهای دانشکده برای به دست آوردن مشاغل خدماتی دانشگاه مثل اتاق کپی و راهنمای کتابخانه شدن اشاره میکرد. اینکه بچهها سعی میکردند این جور مشاغل را در اختیار خودشان داشته باشند تا از این طریق بتوانند برای حزب و گروهی که عضوش بودند سمپات جذب کنند.
به این نکته از مناظر گوناگون میشود نگاه کرد.
مشاغلی چون اتاق کپی و پرینت و راهنمای کتابخانه و مسئولیت سایت و کامپیوترها، مشاغلی خدماتی هستند که در ارتباط مستقیم با دانشجویان قرار دارند. روزگاری خود دانشجویان بودند که این خدمات را ارائه میدادند. اما امروزه روز در دانشگا آدمهایی هستند که دانشجو نیستند و شغلشان این است. یعنی بخشی از حقوقی که میگیرند از جیب دانشگا و دولت است. این مشاغل زیر سیطرهی دانشگااند نه دانشجو... یک کلام یعنی نفتی شدن دانشگا! البته موضوع حرفم این نیست و این حاشیه است.
جنبهی دیگر، حضور نهادهای صنفی و گروههای گوناگون در دانشگا و فرصتشان برای اعلام حضور است.
چیزی که در دانشگای امروز وجود ندارد. هیچ نهادی وجود ندارد. هیچ گروهی وجود ندارد که در آن دانشجویان و حتا اساتید بتوانند در آنجا جمع شوند و وقتی حقی پایمال میشود، به صورتی قانونی اعتراض کنند. هیچ نهادی وجود ندارد که بر روابط بین استاد و دانشجو نظارت داشته باشد و وقتی استادِ توانایی بالاجبار بازنشست میشود از این ظلم جلوگیری کند.
چرا. انجمن اسلامی وجود دارد. بسیج وجود دارد. انجمنهای علمی دانشکدههای مختلف وجود دارند.
انجمنهای علمی یک راست زیر نظر خود دانشگااند و جیره خار لولهنگ نفت و حداکثر بخاری که میتواند ازشان بلند شود تشکیل ۴تا کلاس نرم افزار است و یک بازدید علمی.
انجمن و بسیج هم گرچه حضوری بس طولانی دارند. ولی حضورشان فقط پرهیبی از نام و نشان است. انگار که جسمی وجود داشته و بعد آن جسم نابود شده و سایهاش به طرز خنده داری نابود نشده و باقی مانده. حضور انجمن اسلامی و بسیج دانشجویان (که اگر به آن جسم قبلی نگاه کنیم جفتشان یکی هستند و نام بردنشان در مقابل هم احمقانه است) فقط یک پرهیب است.
البته از همین انجمن و بسیج و نبود هیچ نهادی برای رسیدن به خاستهها و اعتراض کردن و پیشرفت کردن به رکن چهارم میرسیم: حراست دانشگا. دستگاه عریض و طویلی که بالاتر از رابطهی دانشجو و استاد و دانشگا قرار میگیرد و کاری به تعریف دانشگا و وظایف هر کدام از حلقههای درون آن و بدبختیهای قدرتهای مطلقهی درونی آن ندارد. کارش چیز دیگری است... دستگاه عریض و طویلی در کنار نردههای دانشگاه تهران که گرچه دم و دستگاهش در درون نردهها به چند نگهبان و میرغضب جلوی درها خلاصه میشود، اما کافی است به کوچههای اطراف این نردهها سر بزنی تا بفهمی چرا انجمن اسلامی و بسیج نهادهایی عقیماند و هیچ کاری نمیتوانند از پیش ببرند...
البته احمقانه است اگر بگویم تشکیل نشدن نهادها و صنفها در قشر دانشجو و استاد یکسره به خاطر امنیتی بودن هر حرکت اجتماعی و تحت تاثیر سیطرهی حراست دانشگا است... نه... خیلی چیزهای دیگر هم هستند. آن سیکل دانشجوی دیروز و استاد فردا و محافظه کاری ذاتیاش کم چیزی نیست. خیلی چیزهای دیگر هم هستند که واقعن من از آنها سر در نمیآورم و سرم به دوار میافتد از ندانستنشان...
دیروز که دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۱ بود ما درسی داشتیم به اسم طراحی به کمک کامپیوتر. اسم ۳۵نفر در لیست حضور و غیاب استاد قرار دارد و او هر جلسه حضور و غیاب میکند. دیروز که دوشنبه بود فقط ۱۰ نقر سر کلاس آمده بودیم. از همان کلاسهای تق و لق آخر اسفند ماه... ولی آخر ۲۱ اسفند ماه کجایش آخر اسفند است؟ آن هم نه روز چهارشنبه و مثلن آخر هفته، روز دوشنبهی وسط هفته. کلاس به حد نصابش نرسیده بود و استاد هم نتوانسته بود درسی ارائه کند. یک تفافق عجیب بین اکثریت کلاس وجود داشت که کلاس نباید تشکیل شود... بیانگیزگی اسمش را میشود گذاشت؟ نمیدانم... خیلی چیزها هستند...
از آن روزها بود که دانشگا داشت تمام حجم بودنش را سرم هوار میکرد.
هوا ابری بود. خاکستری بود. از سربالایی که بالا میرفتم برج میلاد آن سوی دانشکدهی پزشکی در هالهای از ابر و دود ناپیدا بود. هیچ کسی نبود. کارتم گم شده بود و نمیتوانستم بروم حداقل خودم را با کتابهای کتابخانه مرکزی سرگرم کنم. حسن نبود. توی مسجد داشتند روضه میخاندند و نمیشد رفت دراز کشید چرت زد. رفتم فنی. همه سال اولی و سال دومی بودند و برایم غریبه. حمید نبود. خاستم بروم کتابخانه. در را باز کردم. دیدم شلوغ است و گرم است و پر سروصدا. برگشتم. از فنی زدم بیرون. رفتم سمت دانشکدهی ادبیات. ۳طبقه پله را بالا رفتم. وارد سالن مطالعه شدم. هیچ کسی نبود. رفتم نشستم به خاندن همشهری داستان. حوصلهام سر رفت. سکوت و خلوتی سالن مطالعهی ادبیات و فلسفه آزاردهنده شد. باید کسی میبود که باهاش حرف میزدم. حجم تمام ساختمانهای پیر و کهن دانشگاه تهران داشت روی شانههایم، روی گلویم، تلنبار میشد.
دانشگا... دانشگا...
تصاویر انبوه و درهم شدند.
توی کتابخانهی متالورژی محمد را دیدم. همین چند روز پیش. زدیم از کتابخانه بیرون و حال و احوال. گفتم دلم میخاد یه چیزی باشه که به خاطرش با تمام وجود کار کنم. شبانه روزم رو به خاطرش در تکاپو باشم و دغدغه م باشه. گفت: عجب. آخرین بار کی این جوری بودی؟ گفتم: سر کنکور کارشناسی. گفت: اونم اگه میدونستی همچین چیزی و همچین جایی در انتظارته زور چندانی نمیزدی.
توی لابی نشسته بودیم. حرف از نوجوانی و مذهب و لامذهبی و درگیری مدام و خودآزاری دوران نوجوانی بود. بعد رسیدیم به دانشگا:
-دانشگا آدمو عوض میکنه.
-دانشگا آدمو به فنا میده.
دنبال استاد راهنما برای پایان نامهی کارشناسی بودم. رضا رفته بود پیش دکتر کیوان صادقی. دکتر صادقی بهش گفته بود من فقط دانشجویانی رو قبول میکنم که معدل شون بالای ۱۷باشه. رضا معدلش بالای ۱۷نبود. معدل میانگین دانشکدهی مکانیک ۱۵ است... معدل میانگین کل دانشکدهی فنی چهارده و نیم. بعد... استاد قحط آمده بود برای یک پایان نامهی زپرتی. وقتی شنیدم که حضرتش معدل پایین ۱۷ را در خور جواب سلام دادن نمیدانند رفتم پیش دکتر شکوهمند. پروژههای سخت میداد ولی عوضش به معدل آدم گیر نمیداد و وقتی بهش سلام میدادی به نمرهی معدلت برای جواب دادن نگاه نمیکرد و خیلی گرم جواب سلامت را میداد. دل پری داشت. شروع کرد به شکایت که توی این دانشگا معلوم نیست چه کار میکنند. این دانشگا دولتی است. از پول مردم تامین میشود. این مردم در خوراک شام و ناهارشان درماندهاند. از پول مالیات همین مردم است که دارد این دانشگا اداره میشود. ما باید کار کنیم. این پایان نامهها چیه آخه؟ مشتی شعر نو میگن دربارهی فلان فناوری که توی کاناداست. به چه درد ما میخوره؟ باید یه کار کنیم که این مردم هم بتونن ازش استفاده کنن و...
پروژهی پیشنهادیاش به من چه بود؟ کولینگ تاور هیبریدی. بعد از ۲۰دقیقه هم صحبتی به عنوان کسی که ۴سال دروس پایهی مکانیک و چند درس اختیاری در مورد انواع نیروگاههای حرارتی و خورشیدی و توربین گاز و... را خانده نفهمیدم کولینگ تاور هیبریدی یعنی چه!
محمد هر از چندگاهی به سپهرداد سر میزند. کامنت ثابتش هم این است: اپلای کن رفیق، اپلای کن...
دانشگا. استاد. دانشجو. حراست دانشگا.
به مسیری که از فنی به ادبیات طی کرده بودم فکر کردم. به دستههای ۲-۳نفره دانشجویان. به مجمع الجزایر کوچکی که جدا جدا در دانشگا برای خودشان در حال غلتیدن و بعد غرق شدن بودند. آدمهایی که تنها در حال رفتن و آمدن بودند. دانشجوهایی که توی خودشان بودند. دوربینهای امنیتی نقاط مختلف دانشگا چه تصاویری را ثبت میکردند؟ آدمهایی که فقط میرفتند و میآمدند. این دوربینها بعد از سال ۱۳۸۸نصب شدند. برای حفظ امنیتِ... امنیتِ... امنیتِ کجا؟ از جلوی کتابخانهی مرکزی رد شدم. حمید یکی از مستندهای قبل از انقلاب را دیده بود. توی یکی از سکانسها جلوی همین کتابخانه مرکزی را نشان میداد. جایی که بچههای حزب توده جمع شده بودند. عکسهای رهبران و قهرمانهای حزبشان را از دیوارهای کتابخانه مرکزی آویزان کرده بودند و همگی با هم سرود میخاندند... سرود میخاندند؟ سرود میخاندند. دختر و پسر با هم. دانشگا در اختیار دانشجویان بود! یک بار دیگر تصویر چهارراه بین مسجد و دانشکده ادبیات و علوم و کتابخانهی مرکزی را به یاد آوردم. آخرین بار که همهی دانشجویان اینجا به صورت یک جمع و نه به صورت مجمع الجزایز در حال غرق شدن حاضر بودند کی بود؟ آخرین بار ۱۳آبان ۱۳۸۸بود. همه دست به دست هم داده بودند و حلقه شده بودند و چند نفر وسط بودند و فریاد میزدند: یا حسین و پسران و دخترانی که حلقه زده بودن جواب میدادند... این دانشجوهایی که ۸۸را ندیدهاند با منی که ۸۸ را دیدهام و امثال من فرق میکنند. نمیکنند؟ ما یک نسل دیگر بودیم. اینهایی که بعد از ۸۸آمدند یک نسل دیگر بودند... نسلها؟
دانشگا کجاست؟ تکهای از یک شهر که نرده کشی شده است و آدمها را به شرط داشتن کارت دانشجویی به آن راه میدهند؟
سرم به دوار افتاده بود و افکارم در هم و برهم بودند...
امروز وسط لابی دانشکده یک میز گذاشته بودند. رویش هم یک فوتبال دستی بود. کنار فوتبال دستی هم یک صندوق کاغذی. روی صندوق کاغذی نوشته بود: «برای کمک به کودکان سرطانی: هر ۳ گل ۲۰۰۰تومان.»
بچهها وسط دانشکده فوتبال دستی بازی میکردند و بعد هم ۲۰۰۰تومان کمک میکردند.
در در راستای این خبر ایدهی خوبی بود...
«وقتی در دبستان در کلاس اول بودم، در قسمت دوم کتاب الفبای ما به عنوان قرائت یک قصهی پریان بود: طفل خردسالی در چاه افتاده بود. آنجا شهر شگفت انگیزی یافته بود با باغهای پرگل و ریاحین و دریاچهای از عسل و تلی از شیربرنج، با بازیچههای رنگارنگ. من به تدریج که جملهها را هجی میکردم با هر هجایی بیشتر در عمق قصه فرو میرفتم.
باری، یک روز ظهر به هنگام بازگشتن از مدرسه، دوان دوان به خانه آمدم، به سمت لبهی چاه حیاط که زیر داربست مو بود شتافتم و مجذوب و مسحور به تماشای سطح صاف و سیاه آب پرداختم. چندان نگذشت که به نظرم آمد آن شهر شگفت انگیز را با خانهها و کوچهها و بچههایش و با داربستی از مو که پربار از انگور بود میبینم. دیگر تاب نیاوردم.
سرم را به درون چاه خم کردم. بازوانم را گشودم و پا بر زمین کوفتم تا خیز بردارم و به چاه درافتم، لیکن در همان دم مادرم مرا دید. جیغی زد. دوید و به موقع رسید و کمرم را گرفت...
بچه که بودم نزدیک بود به درون چاه بیفتم. وقتی بزرگ شدم نزدیک بود به درون واژه ی "ابدیت" و به درون بسا واژههای دیگر چون "عشق" و "امید" و "میهن" و "خدا" بیفتم. از هر واژهای که میگذشتم این احساس به من دست میداد که از خطری جسته و یک قدم پیش رفتهام. ولی نه، من فقط تغییر واژه میدادم و همین را رستگاری مینامیدم. و اینک دو سال تمام است که به روی واژه ی "بودا" معلق ماندهام.
لیکن خوب حس میکنم که با بودن زوربا، بودا آخرین چاه و آخرین واژهی پرتگاه خواهد بود و من عاقبت برای همیشه رستگار خواهم شد. برای همیشه؟ این درست همان چیزی است که ما هر بار به خود میگوییم.» ص ۲۵۲
@@@
زوربای یونانی از یک منظر کتاب درد است. درد وجود. درد زیستن. درد سوالهای بیامانی که هر چه قدر هم میگردی جوابشان را نمییابی. زوربای یونانی کتابی ست که راه حلی برای کمتر درد کشیدن ارائه میدهد...
و از منظری دیگر زوربای یونانی کتاب شخصیت است. از آن دست رمانها است که بر اساس قرار گرفتن یک شخصیت عجیب در سر راه زندگی راوی کتاب شکل میگیرند. شخصیتی که راه و روش و منش و بینش راوی را در طول کتاب تغییر میدهد. مثل قصهی ملاقات مولانا و شمس تبریزی. این طور کتابها حادثه محور نیستند. قصهی پر از تعلیق و پر از استرس و هیجانی ندارند. ولی آن شخصیت عجیب جوری است که دلت میخاهد هر چه بیشتر از او بدانی. و زوربای یونانی از این منظر یک شاهکار بیچون و چرا است. طنز نیکوس کازانتزاکیس در پرداخت شخصیت زوربا تو را وامی دارد که تا آخرین صفحات کتاب را هم به اشتیاق بخانی.
راوی، مرد بسیار کتاب خاندهای است که به دنبال حقیقت است. ولی هر چه بیشتر در کتابها غور کرده کمتر آن را به دست آورده. قصه از آنجا شروع میشود که رفیق دیرینش برای اجرا کردن آرمانهایی که آنها با کتاب خاندن و فکر کردن برای خودشان ساختهاند از او جدا میشود. به دنبال افکار میهن پرستانهاش به خارج از مرزهای یونان میرود تا عدهای از یونانیان را به مام وطن بازگرداند و راوی هم برای خالی نبودن عریضه تصمیم میگیرد مدتی به جزیرهی کرت برود و به کار استخراج زغال سنگ مشغول شود. و در آغاز مسافرت به کرت است که او در یک صبح بارانی با زوربا روبه رو میشود. زوربا همان چیزهایی است که او نیست. شجاع است. سر نترسی دارد. شوخ و شنگ است. زنها را میپرستد. توی عمرش کتاب نخانده. ولی تا دلت بخاهد زندگی را کرده و تا فیهاخالدونش را رفته. از مال دنیا یک سنتور دارد که هر وقت حال و حوصلهاش را داشته باشد آن را مینوازد. بیقید و بند است و چرت و پرت زیاد میگوید. هر وقت هم نمیتواند چیزی را بیان کند شروع میکند به رقصیدن... راوی تصمیم میگیرد او را مباشر خود کند و به این ترتیب زوربا میشود نوکر و راوی میشود ارباب او. ولی هر چه قدر که در کتاب جلوتر میرویم این رابطهی مراد و مریدی برعکس میشود...
زوربا نترس است. از ترس بدش میآید. در جایی از کتاب میگوید:
«من در پیمان خود با زندگی ضرب الاجلی تعیین نکردهام. وقتی به خطرناکترین سرازیری میرسم ترمز را ول میکنم. زندگی آدمی جادهای است پرفراز و نشیب و همهی آدمهای عاقل با ترمز بر آن حرکت میکنند. لیکن من مدت هاست که ترمز خود را ول کردهام و همین جاست، ارباب که ارزش من معلوم میشود. چون من از چپه شدن نمیترسم. ما مکانیکها به خارج شدن ماشین از خط میگوییم چپه شدن. خدا مرگم بدهد اگر ذرهای به چپه کردنهای خودم اهمیت بدهم. من شب و روز دو اسبه میتازم و هر چه دلم بخواهد میکنم و به جهنم اگر ریغ رحمت را سر کشیدم. مگر چه از دست میدهم؟ هیچ. به هر حال اگر هم آهسته و آرام بروم با ز خواهم مرد! و این یقین است! بنا براین بکوبیم وبرویم!» ص۲۱۵
او زیاد فکر نمیکند. عملگرا است. با مغز محال اندیش او را رابطهای نیست. دوست ندارد عذاب بکشد. دیوانگی را شرط لازم برای لذت بردن از زندگی میداند.
«-بله میفهمی ولی با کلهات. تو میگویی: فلان چیز درست است، فان چیز درست نیست، این طور است یا این طور نیست، تو حق داری یا تو اشتباه میکنی. ولی این ما را به کجا میرساند؟ من در آن دم که تو حرف میزنی به بازوها و به سینهات نگاه میکنم. خب، این اعضای تو چه میکنند؟ لال اند و هیچ حرف نمیزنند. انگار یک قطره خون در آنها جریان ندارد. پس تو با چه میخواهی بفهمی؟ با کلهات؟ باه!» ص۳۱۸
«-تو میفهمی! بله، تو خوب میفهمی! و همین فهم است که تو را نابود خواهد کرد. تو اگر نمیفهمیدی خوشبخت بودی. مگر تو چه کم داری؟ جوان که هستی، باهوش که هستی، پول که داری، از سلامت کامل برخورداری و آدم خوبی هم هستی. خب دیگر، چیزی کم و کسر نداری، به جز یک چیز. و آن هم دیوانگی است. و وقتی آدم این یکی را کم داشت، ارباب...
کلهی گندهاش را تکان داد و باز خاموش شد.» ص۴۲۴
زوربا یک جور خاصی به دنیا نگاه میکند. او یک دستگاه فکری عظیم است که جزء جزء دیدگاههایش به جهان و به آدمی و به خدا خاندنی و خنده دار و تفکر برانگیز است...
۱-زوربا و افسانهی آفرینش:
شاید زوربا یک ملحد تمام عیار باشد. قصههایی که از خودش میسازد در نگاه اول او را یک ملحد تمام عیار نشان میدهد. ولی وقتی در مورد ایمان حرف میزند. وقتی به همان قصههای طنزش بیشتر دقت میکنی و ظرایفش را درمی یابی میبینی که واقعن او از همهی کشیشها و تارک دنیاها و راهبهها و مومنان و دینداران توی کتاب باایمانتر است. آدمی است که به گوهر آدمی دست یافته و از همین است که راوی کتاب در آخر مرید او میشود.
«-هی رفیق، آدمیزاد جانور درندهای است. کتابهایت را دور بینداز، خجالت نمیکشی؟ آدمیزاد جانور درندهای است و درندگان که کتاب نمیخوانند.
لحظهای ساکت ماند و باز به خنده افتاد. گفت: تو میدانی خدا آدم را چگونه آفرید؟ میدانی نخستین کلماتی که اینجانور آدمی نام خطاب به خدا گفت چه بود؟
-نه، من از کجا بدانم؟ من که آنجا نبودم.
زوربا با چشمان شرربار داد زد: ولی من آنجا بودم.
-پس خودت بگو!
زوربا نیمی تحت تاثیر خلسهای که به او دست داده بود و نیمی به شوخی و تمسخر شروع به بافتن قصهی افسانه آمیز آفرینش کرد: خب ارباب، گوش کن! یک روز صبح خدا افسرده و پکر از خواب بیدار شد و با خود گفت: آخر من چه خدایی هستم؟ آدمیزادهای هم نیست که مرا ثنا بگوید و به نامم سوگند بخورد یا مرا سرگرم کند. دیگر از اینکه مثل یک جغذ پیر زندگی کنم به تنگ آمدهام! در کف دست خود تف کرد، آستینهایش را بالا زد، عینکش را به چشم گذاشت، یک تکه کلوخ برداشت، بر آن آب دهان ریخت، از آن گل ساخت، گل را چنان که باید ورز داد، آدمکی از آن ساخت و در جلوی آفتاب گذاشت.
هفت روز بعد، آن را از جلوی آفتاب برداشت. پخته شده بود. خدا نگاهش کرد، به خنده افتاد و با خود گفت: لعنت بر شیطان! اینکه خوکی است ایستاده روی دو پا! ابدا آن چیزی که من میخواستم نیست. الحق که افتضاح کردهام!
پس گردن آدمک را گرفت، تیپایی به او زد و گفت: یاالله بزن به چاک! دیگر کاری نداری جز اینکه بروی و بچه خوکهایی مثل خودت پس بیندازی. زمین مال تو. برو گم شو! یک، دو، یک، دو، قدم رو!
ولی جان من، آن مخلوق ابدا خوک نبود. کلاه پشمی نرمی بر سر گذاشته، کتی لات وار به دوش انداخته، یک شلوار چین دار پوشیده بود و چاروقی با منگولههای قرمز به پا داشت. از این گذشته به کمرش خنجر تیزی زده بود که حتما شیطان آن را به او داده بود. و روی آن نوشته بود: دخلت را خواهم آورد!
او آدم بود. خدا دست پیش آورد تا آدم آن را ببوسد، ولی آدم سبیلش را تاب داد و گفت: برو کنار پیرمرد، میخواهم رد شوم!
در اینجا زوربا دید که من دارم از خنده ریسه میروم مکثی کرد، ابرو در هم کشید و گفت: نخند ارباب. این عین واقع بود که گفتم.
-ولی آخر تو از کجا میدانی؟
-این جوری حس میکنم، و من هم اگر به جای آدم بودم همین کار را میکردم. من از سرم التزام میدهم که آدم غیر از این نکرده است. تو به حرف کتابها اعتماد مکن و حرفهای من را باور کن!» ص ۲۲۵
۲-زوربا و مسالهی زن
زن بخش اول کلمهی زندگی است و زندگی بیزن شروع نمیشود...
الف- «بله ارباب. باور کن که زنها فکری به جز این در سر ندارند. منی که همه جور و همه رنگش را دیده و با ایشان بودهام بیش از هر کس در این باب تجربه دارم. زن به جز این موضوع فکر ی در سر ندارد. از من بشنو که او موجود بیماری است و خیلی زود به گریه میافتد. اگر تو به او نگویی که دوستش داری و خاطرخواه او هستی گریه خواهد کرد. البته ممکن است به تو جواب رد بدهد، ممکن است هیچ از تو خوشش نیاید، و حتا ممکن است از تو متنفر هم بشود. این موضوع دیگری است. ولی همهی مردانی که زن را میبینند باید او را بخواهند. بیچاره زن همین را میخواهد، و بنا براین وظیفهی مرد است که در شادکردن دل او بکوشد!
من مادربزرگی داشتم که هشتاد سال را شیرین داشت. سرگذشت این پیرزن برای خودش یک رمان واقعی است. ولی خب، مهم نیست، این هم برای خودش داستانی است... باری، هشتاد سالی داشت، و روبه روی خانهی ما هم دخترکی به طراوت و شادابی گل منزل داشت که اسمش کریستالو بود. ما جوانهای بیکارهی دهکده شبهای یکشنبه میرفتیم دمی به خمره میزدیم و شراب ما را سرحال میآورد. آن وقت همه یک شاخه ریحان به پشت گوش میزدیم و جوانکی که پسرعموی من بود، گیتارش را برمی داشت و همه با هم میرفتیم به درخانهی کریستالو تا با نوای موسیقی عشقی به او برسانیم. چه شور و نشاطی داشتیم و چه عشق و هوسی! مثل گاو نعره میکشیدیم. همه خاطرخواه او بودیم و همه شبهای یکشنبه گله وار میرفتیم تا او از بین ما انتخابش را بکند.
خب ارباب! تو حرفهای مرا باور میکنی؟ این راز وحشتناکی است، ارباب. در وجود زن زخمی است که هرگز سرش هم نمیآید. سر همهی زخمها به هم میآید ولی این یکی گوشش به حرف کتابهای تو بدهکار نیست و هیچ وقت هم سرش هم نمیآید. حتا اگر زن، هشتاد سالش هم بشود دهانهی آن زخم همچنان باز میماند.
باری، تمام شبهای یکشنبه آن پیرزنک هم رختخابش را دم پنجره میانداخت و محرمانه آیینهی کوچکش را درمی آورد و شروع میکرد به شانه کردن و فرق دادن به آنچهار تار مویی که روی کلهاش مانده بود... دزدکی مراقب دور و برش هم بود که مبادا کسی در آن حال ببیندش و اگر کسی سر میرسید او مثل آخوندک مقدس آرام آرام گلوله میشد و خودش را به خواب میزد. ولی کجا خوابش میبرد؟ منتظر میماند که به آواز عاشقانهی جوانها گوش بدهد. در هشتادسالگی! میبینی ارباب، که زن چه موجود مرموزی است! امروز وقتی فکرش ار میکنم میخواهم گریه کنم، اما آن روز خیلی خنگ بودم و نمیفهمیدم و این موضوع من را به خنده میآورد. یک روز از دست او عصبانی شدم. او به من غر میزد که چرا به دنبال دخترها میافتم. من هم ناچار پتهاش را روی آب انداختم و به او گفتم: تو چرا هر شب یکشنبه آب برگ گردو به لبهایت میمالی و موهایت را شانه میکنی؟ نکنه خیال کردهای که ما جوانها برای تو مینوازیم و میخوانیم؟ نه، ما خاطرخواه کریستالو هستیم. تو دیگر بوی الرحمان گرفتهای.
باور میکنی ارباب؟ آن روز وقتی دیدم دو قطره اشک درشت از چشمهای مادربزرگم فروچکید نخستین بار بود که فهمیدم زن یعنی چه. مثل ماده سگ در گوشهای گلوله شده بود و چانهاش میلرزید. من برای اینکه او بهتر بشنود هی به او نزدیک میشدم و داد میزدم: کریستالو! میفهمی؟ کریستالو!
جوانی جانوری است درنده و ناانسان که هیچ چیز نمیفهمد. مادربزرگ بازوان استخوانی خود را روبه آسمان بلند کرد و فریاد زد: برو که من از ته دل به تو نفرین کردم!
بیچاره پیرزن از آن روز به بعد شروع به فرودآمدن از سرازیری عمر کرد و تحلیل رفت و رفت تا بعد از دو ماه به حال نزع افتاد. در دمهای آخر چشمش به من افتاد. مثل لاک پشت سوت کشید و دست چروکیدهاش را به طرف من دراز کرد تا مرا چنگ بزند. گفت: این تو بودی که من را کشتی، الکسیس. توی لعنتی. لعن و نفرین بر تو، امیدوارم هر درد و بلایی که به سر من آمد به سر تو هم بیاید!» ص ۷۶تا ص۷۸
ب- «پدربزرگم که روانش شاد باد، زنها را خوب میشناخت. آن بیچاره زنها را خیلی دوست میداشت ولی آنها در زندگی خیلی بلا به سرش آورده بودند. به من میگفت: الکسیس کوچولوی من، ضمن دعای خیر میخواهم نصیحتی به تو بکنم: هیچ وقت به زنها اعتماد مکن. خداوند عالمیان وقتی خواست زن را از یک دندهی آدم بیافریند شیطان خودش را به شکل مار درآورد و درست سر بزنگاه پرید و آن دنده را قاپید. خدا دنبالش دوید و او را گرفت ولی شیطان از لای انگشتهای خدا سرید و در رفت و فقط شاخهایش توی دست خدا ماند. خدا فرمود: دوک نباشد کدبانوی خوب با قاشق هم میتواند نخ بریسد. بسیار خب، من هم زن را از شاخهای شیطان درست میکنم. و برای تکمیل بدبختی ما، الکسیس کوچولوی من، خدا همین کار را کرد!
و حالا به همین جهت است که سروکار همهی ما با شیطان است، و به هر جای زن که دست میزنیم فرقی نمیکند، در واقع به شاخ شیطان دست میزنیم. از زن بپرهیز پسرم! و باز همان زن بود که سیبهای بهشت را دزدید و در گریبان نیم تنهاش پنهان کرد. و حالا این لعنتی با آن سیبها میخرامد و قیافه میگیرد و توی بدبخت اگر از آن سیبها بخوری کلکت کنده است، اگر هم نخوری باز کلکت کنده است. دیگر چه نصیحتی میخواهی به تو بکنم پسرم؟ حالا هر چه تو را خوش آید بکن!
این بود آنچه مرحوم پدربزرگم به من گفت ولی من آدم عاقلی نبودم که بشنوم و به همان راهی رفتم که او رفته بود، و به این روز افتادهام که میبینی!» ص ۱۹۴
۳-زوربا و رقص
در مورد زوربا و رقص وبلاگ مجمع دیوانگان به ظرافت تمام سخن گفته و من فقط متن آقای آرمان امیری را اینجا کپی پیست میکنم:
«زوربای یونانی» را «نیکوس کازانتزاکیس» خلق کرد و تصویر او را «آنتونی کوئین» در عالم سینما به ثبت رساند. با این حال، زوربای داستانی و تصویر سینماییاش، هر دو به نوعی مدیون آن رقص منحصر به فردش هستند. رقصی که زبان زوربا بود: «ارباب، من دهها هزار چیز دارم که برایت بگویم. هیچ کس را تا کنون به اندازه تو دوست نداشتهام. هزارها چیز دارم برایت بگویم ولی زبانم قاصر است. پس چشمهایت را خوب باز کن تا همه را برایت برقصم»! (زوربای یونانی – نیکوس کازانتزاکیس – نشر جامی – ص۳۷۱)
ایده سخن گفتن به زبان رقص ایده جدیدی نیست. رقصهای سنتی از قدیم هر کدام حرفی برای گفتن داشتهاند. برای مثال در کشور خود ما نیز اقوام گوناگون با رقص خود نوعی نمایش را به اجرا میگذاشتند. رقص چوب در سیستان، رقص شمشیر در میان اعراب، رقص خنجر در ترکمنصحرا، «رقص زار» در جنوب و نظایر آنها. بدین ترتیب، رقص به نوعی زبان مشترک بدل میشود که میتواند از میان ملل مختلف عبور کند و پیوند مشترکی میان آنان ایجاد کند. زوربا هم از همین زبان مشترک برای برقراری ارتباط با یک رفیق روس استفاده کرده بود: «قرار گذاشته بودیم هر موقع نفهمیدیم طرف چه میگوید داد بزنیم: استوپ! و او بلند شود و برقصد. میفهمی ارباب؟ هرچه را که میخوست برایم شرح بدهد با رقص میگفت و من هم همین کار را میکردم. هرچیزی که با زبان برایمان قابل بیان نبود، با دست، با پا، با شکم و با فریادهای کوتاه شرح میدادیم...». (همان – ص۹۴)
شباهت فراوان «رقص زوربا» با اجرای آنتونی کویین به رقص سنتی یونانیها میتواند مسئله را به همین جا ختم کند. زوربا صرفا به شیوه اجدادش میرقصد و کازانتزاکیس نیز ایده این رقص را از آیین یونانی اقتباس کرده است، اما من به تازگی به موردی برخورد کردم که مسئله برایم کمی جذابتر شد. البته من کارشناس رقص یونانی نیستم اما گمان میکنم مرور رقص زوربا به روایت خود کازانتزاکیس تفاوت اندکی میان این رقص با رقص سنتی یونانی را نشان میدهد: «در حالی که دستها را به هم میکوبید بالا میپرید و در فضا چرخ میزد. روی زانو به زمین میافتاد و باز در ضمنی که پاهایش از زانو به عقب خم بود چنان بالا میجست گویی بدنش از لاستیک ساخته شده است. ناگهانی پرشهای عجیبی میکرد و چنان مینمود که میخواهد قوانین جاذبه را خنثی کرده و به پرواز درآید. این طور استنباط میکردم که این جسم سالخورده روحی زندانی است که سعی دارد با فعالیت، جسم را همراه خود چون شهابی به تاریکی لایتناهی آسمانها ببرد. ولی بدن بیچاره با نفسهای بریده بار دیگر به زمین باز میگشت.» (همان - ص ۹۰)
حال اجازه بدهید به سراغ «گزارش به خاک یونان»، دیگر اثر کازانتزاکیس برویم که به نوعی خاطرهگویی شخصی شباهت دارد. در فصل «بازگشت به کرت»، کازانتزاکیس خاطره خود را از برخورد با یک «خانقاه دراویش» بازگو میکند. جایی که درویشان در آن رقص سماع میکنند. نویسنده به همراه یک کشیش وارد خانقاه میشود و با دراویش به گفتوگو مینشیند:
(درویش خانقاه): «اگر کسی رقصیدن نتواند، نماز هم نمیتواند بخواند. فرشتگان دهان دارند اما حرف زدن نمیتوانند. ایشان با خدا به زبان رقص حرف میزنند»...
کشیش دوباره به من رو کرد: «از ایشان بپرس که برای حضور در پیشگاه الاهی چگونه خود را آماده میکنند؟ از راه روزه؟»
درویش جوانی با خنده پاسخ داد: «نه، نه. ما میخوریم و مینوشیم و خدا را برای عطای غذا و آب به انسان شکر میگوییم».
کشیش پرسید: «خوب، چطور؟»
درویش ریش سفید جواب داد: «با رقص»!
کشیش گفت: «رقص؟ چطور؟»
- «چون رقص نفْس را میکشد. وقتی نفس کشته شود، حایل دیگری برای پیوند با خدا وجود ندارد». (گزارش به خاک یونان – نیکوس کازانتزاکیس – نشر نیلوفر - ص۱۶۲ – ۱۶۴)
زوربا هم به مانند درویش اعتقاد دارد این از ضعف انسانها است که با زبان گفتوگو میکنند و جایی در آسمانها روالی دیگر در جریان است: «آه دوست بدبخت من؛ بشر خیلی جاهل است. خدا لعنتش کند. جسمش را بیحرکت گذاشته و برای بیان مطالبش فقط از زبان استفاده میکند. انتظار داری از دهان چه چیزی خارج شود؟ چه میتواند به تو بگوید؟... من به جرئت قسم میخورم که خدایان و شیاطین هم با همین وسیله صحبت میکنند». (زوربای یونانی – ص۹۰)
بازدید دوران جوانی از خانقاه باید تاثیر ماندگاری در نگرش کازانتزاکیس ایجاد کرده باشد. شاید او شکلگیری نطفههای نخستین زوربا را مدیون همین رقص سماع و البته جدالی که میان «زهد درویشی» با «زندگی پر شور زمینی» احساس میکرده باشد. با این حال، در نهایت انتخاب کازانتزاکیس راهی کاملا متفاوت وای بسا در تقابل با انتخاب درویشان است: «به نظرم میآمد که (زوربا) رو به آسمان فریاد میزند:ای قادر متعال، درباره من چه کاری از دستت بر میآید؟ جزآنکه مرا بکشی؟ بسیار خوب؛ بکش! برای من هیچ اهمیتی ندارد. آنچه در دل داشتم گفتهام و برای رقصیدن فرصت پیدا کردهام... دیگر به تو احتیاجی ندارم». (زوربای یونانی – ص۳۷۱)
و...
زوربای یونانی/ نیکوس کازانتزاکیس/ محمد قاضی/ انتشارت خوارزمی/ ۴۳۸صفحه- ۹هزار تومان
آن روز کلید ۲تا کمد توی دستم بود. کلید کمد کیف کتابخانهی مرکزی دانشگا و کلید کمد کفش مسجد دانشگا. وقتی ۲تا کلید را کنار هم گذاشتم گفتم یاللعجب. شمارهی جفت کلیدها مثل هم بود: ۷۳۶. و این همان روزی بود که کارت دانشجوییم گم شد.
۷۳۶چه معنایی داشته که آن روز من کارت دانشجوییم را گم کردم؟ من نمیدانم. اعداد تکراری ترسناکند. یک بار حمید زیر پل سیدخندان شروع کرده بود برایم از دانش عددشناسی نزد صهیونها حرف زدن. کلی مثال برایم آورده بود که آنها معادلات حل میکنند و فسفر میسوزانند و ریشهی معنایی عددها را بیرون میکشند که آینده را در اختیار بگیرند. دیروز سر کلاس حسن زیر گوشم شروع کرد به پچپچه کردن که توان مورد نیاز برای کار کردن مغز آدم ۱۰کیلووات است. ۱۰کیلووات معادل نیرویی است که برای کار کردن یک پراید ۸۰۰کیلویی لازم است. مغز آدمی ۲۴ساعته کار میکند. تصور کن برای کارکرد ۲۴ساعتهی پراید چه نیرویی لازم است... بهینه بودن بدن آدمیزاد رو داری؟ باز بگو خدا نیست.
تازگیها از چیزهای تکراری بیشتر خوشم میآید. از رفتن به مکانهای تکراری بیشتر خوشم میآید. از راه رفتن در خیابانهای تکراری، از بودن با آدمهای تکراری، از قرار دادن آدمها در موقعیتهای تکراری بیشتر خوشم میآید. به اصل بهینه سازی اعتقاد پیدا کردهام. آن احساس امنیت و آسودگی خاطر مکانهای تکراری و بعد سعی در بیشتر شناختنش برایم دوست داشتنی شده است.
دست خودم نیست. از هرز رفتن زمان دچار جنون میشوم. نمیتوانم الکی بچرخم و خودم را دربست در اختیار شرایط مکانی و زمانی قرار بدهم. در بیهودهترین لحظاتم هم چیزی فرضی باید برای دنبال کردن و رسیدن وجود داشته باشد.
آن شب هم همین طوری شد. بیهوده داشتیم در خیابانها میچرخیدیم. نه. در خیابانها نمیچرخیدیم. فرجام را داشتیم به سمت شرق میرفتیم و از خودم پرسیدم داریم کجا میرویم و جوابی پیدا نکردم و این در ناموس من نبود. سریع شروع کردم به ساختن هدف. و هدف هم مکانهای تکراری. نقش این خانمه که توی سمند میگوید در صندوق عقب باز است و لطفن شیشه را بالا بدهید و این مزخرفات را بازی کردم و به حمید گفتم که ازین طرف برو. از آن طرف برو...
جادهی ترکمن ده. بر فراز تپههای سرخه حصار. بعد از آن پیچ تند. در سیاهی ترسناک یک شب زمستانی. منظرهی کوچکی از روشناییهای زرد شهر تهران.
پیاده که شدیم ستارههای آسمان پیدا بودند. حمید اول در ماشین را قفل کرد. بعد تهمتن گفت چرا قفل کردی؟ یه موقع سگی گرگی حمله کرد چی کار کنیم؟!
زل زدیم به ستارهها. حمید سیگاری روشن کرد و شروع کرد به توضیح داد. ستارهی شباهنگ، پرنورترین ستارهی شب. صورت فلکی ثریا. بعد آن ۳ستاره که در یک خطاند. ستارهها همه یک رنگ نیستند. نگاه کنید آن ستاره قرمز است و آن یکی آبی. این پرنوره ستاره نیست. سیاره است...
حمید موهایش را بلند کرده بود. شبیه کارلوس والدراما شده بود. البته هنوز به افشانی موهای او نرسیده بود. تهمتن میگفت هیپی شده است. خودش میگفت هپلی شدهام. یک آن حس کردم این همان حمید سالهای دبیرستان است. همان حمیدی که انجمن نجوم را میچرخاند و توی سالن سمعی بصری کنفرانس میداد و توی حیاط با شور و انرژی حرف میزد...
تهران آن طرفتر بود. غرق در نور. آن روز که ۲تا ۷۳۶ کنار هم قرار گرفتند پلاک ماشینمان را هم دزدیدند. پلاک عقب ماشین را دزدیدند و بعد از ۳ساعت دوباره آن را پس آوردند و گذاشتند روی شیشهی جلو. با پلاک ماشین ما فقط ۳ساعت کار داشتند. دوربینهای مداربستهی شرکتی که بابام درش کار میکند این صحنهها را ثبت کرده بودند. من زل زده بودم به روشنایی زرد و بیپایان آن شهر و به این فکر میکردم که با پلاک ماشین ما چه کار کردهاند؟ رفتهاند آدم کشتهاند؟ رفتهاند دزدی؟ رفتهاند چه کاری؟ این تهران چه شهری ست آخر؟!
حمید سردش شد. پک به سیگارش میزد. به ستارهها نگاه کردم و یک لحظه از متفاوت بودن آدمها بهتم زد. این چندمین بارم بود. چندمین بارم بود که یقهی یک نفر را میگرفتم و میگفتم حالا که با منی بیا برویم به آن پیچ از جاده. منظرهی کوچکی از تهران را از کمی دوردست تماشا کنیم و حرف بزنیم. این چندمین بار بود که سرباز اول جاده به ما گیر میداد و نگهمان میداشت و زل میزد به قیافههامان که مست و ملنگ نباشیم و بعد گیر میداد که صندوق عقب ماشین را بزن بالا. و هر بار آمدن قصهای داشت با خودش. رازی. حقیقتی. بیان کمبودی...
آن شب با حسام و میثم آمده بودم. فالوده شیرازی هم دستمان بود.
آن روز با محمد آمدم. محرم بود. آن اول جاده آش نذری میدادند.
آن شب با حمید و تهمتن آمدم. در مورد ستارهها حرف زدیم.
سردمان شد. چپیدیم توی پرایدی که مادگی کمربند جلویش شکسته و خرد شده بود و نرگی کمربند محکوم به آویزانی بود. برگشتیم. ارتفاع کم کردیم. رفتیم به جنگل سرخه حصار. من گرازهای جنگل را صدا کردم. میخاستم به آنها نشان بدهم که توی سرخه حصار واقعن گراز هست. ولی گرازها رفته بودند بخابند. وسط جادهی جنگلی یکهو آن مغازه پیدایش شد.
رفتیم چای خوردیم. پسرهی فروشنده سگ اخلاق بود. پیراشکی دانمارکی فانتزی هم خوردیم. دانمارکی فانتزی را که گفتم تهمتن خندید. حمید گفت: برای ماشین باید قالپاق بخرم. و سیگاری روشن کرد. گفتم: چهارمیش. نگاه کردم به ابر دودی که از دهن حمید بیرون میآمد و باد آن را به سمت شمال میبرد. ابر دود پیوستگی خودش را تا چندین متر حفظ میکرد. نسیم پاره پارهاش نمیکرد. گفتم: قشنگه.
تهتمن گفت: معلومه چند چندی؟ از یه طرف میشماری از یه طرف میگی قشنگه.
و من نمیدانم چند چندم. من هر روز ساعت ۶صبح از خاب بیدار میشوم. این روزها که ۶صبح از خاب بیدار میشوم از خودم میپرسم چرا بیدار شدی؟ حالا بیدار شدی که چه کار کنی؟ سعی میکنم دوباره بخابم. این دوباره خابیدن ۶صبحم با دوباره خابیدن ۶صبحی که ساعت ۷ش کلاس دارم فرق میکند...
و زمان سریع میگذرد. خیلی سریع. خیلی سریعتر از آنکه من بتوانم به قصههایی که توی ذهنم ساختهام بپردازم و بتوانم آنها را بنویسم. خیلی سریعتر از آنکه بتوانم تکالیف درسی را انجام بدهم. خیلی سریعتر از آنکه برسم پایان نامهام را انجام بدهم. خیلی سریعتر از آنکه بتوانم آدمها را بفهمم. خیلی سریعتر از آنکه طعم لذتی را بچشم. خیلی سریعتر از راه رفتن من در حاشیهی بزرگراه چمران در یک عصر بارانی... خیلی سریعتر از فهمیدن خودم در یک صبح بارانی بعد از آنکه ۹ اتوبوس بیآر تی بیآمدهاند و رفتهاند و من هنوز سوار نشدهام... خیلی سریعتر از هر چیزی...
۱-شبی بارانی، لیز، خیس و دلگیر در منطقهی سالنهای نمایش منهتن. تاکسیها و چترها همه جا به چشم میخورد. رهگذران خوش پوش در جنب و جوشاند. میدوند و برای تاکسیها دست تکان میدهند. مشتریهای همیشگی سینماهای درجهی یک جلوی سینماهای وسط شهر ازدحام کردهاند و درحیرتاند که همان بارانی که فقرا و آدمهای عادی را خیس کرده بر سر آنها هم میبارد.
صدای بیوقفهی بوق اتومبیلها و داد و فریادها بر زمینهی صدای خفهی ریزش باران به گوش میرسد. نور زرد و قرمز و سبز چراغهای راهنمایی روی ماشینها و پیاده روها منعکس میشود.
«وقتی بارون میباره، رانندهی تاکسی در شهر حکومت میکنه.» این شعار رانندههای تاکسی است. در مورد این شب خاص معلوم میشود که زیاد هم بیراه نیست. به نظر میرسد در این وضعیت فقط تاکسیها حکومت میکنند: بیدردسر در میان باران و ترافیک میخرامند. هر کسی را بخاهند سوار میکنند. هرکسی را نخاهند رد میکنند و هر جا که میلشان بکشد میروند.
۲-صدای تراویس: «به هر حال اونها همه شون حیوونن. همهی حیوونها شبها مییان بیرون. فاحشهها، بوگندوها، اواخاهرها، علفیها، هروئینیها، ناخوشها، باج گیرها [مکث]
یه روز یه بارون واقعی مییاد و همهی این اراذل و بیسروپاها رو از خیابونها میشوره و میبره...»
۳- چشمان آرام و خیرهی تراویس زل زده به جایی خارج از تاکسیاش که روبه روی ستاد انتخاباتی پالن تاین پارک شده. او همچون گرگی تنهاست که از دور به اردوگاهی گرم از آتش تمدن چشم دوخته. نقطهی کوچک و قرمز سیگارش میدرخشد.
۴- صدای تراویس: «تنهایی همهی عمر تعقیبم کرده. زندگی تک افتاده، هر جا رفتهام دنبالم بوده: توی بارها، ماشینها، کافی شاپها، سینماها، فروشگاهها، پیاده روها. راه فراری نیست. من مرد تنهای خداوندم.»
۵- تراویس: چیزی که همیشه توی زندگی بهش احتیاج داشتهام احساس جهت یابی بوده. حسی که بگه کجا باید رفت. من قبول ندارم که آدم جهت زندگیش را وقف این افکار مریضِ «توجه به خود» بکنه، بلکه آدم باید عین بقیهی مردم باشه...
۶-چشمان تراویس روی مشتریهای دیگر رستوران میچرخد. دور یک میز، سه نفر آدمهای معمولی کوچه و خیابان نشستهاند. یکیشان مست مست، صاف به جلویش خیره مانده. دختری جذاب ولی ژنده پوش، سرش را گذاشته روی شانههای مرد جوان ریش بلندی که یک سربند روی پیشانی بسته. آن دو یکدیگر را میبوسند و با هم شوخی میکنند. و بلافاصله هم هر یک در دنیای خود غرق میشود.
تراویس این زوج هیپی را به دقت زیر نظر دارد. احساساتش آشکارا به دو بخش تقسیم شده: تحقیر فرهنگشان و حسادتی تلخ. چرا باید این جوانها از عشقی که همیشه از او گریزان بوده چنین لذت ببرند؟ تراویس باید با این احساسات تلخ بیمارگون سر کند فقط به خاطر اینکه نگاهش به آن دو افتاده.
۷-برنامهی موسیقی هاردراک پایان مییابد و دوربین تلویزیون قطع میکند به یک مجری محلی موسیقی پاپ. مردی پرمو، حدودن ۳۵ساله، با چهرهای پلاستیک مانند. ۵دختر جوان مد روز، بیاغراق از سر و کول او آویزانند و شیفته او را مینگرند. مجری یکریز و بیوقفه در مورد موسیقی پاپ وراجی میکند. او یک عوضی تمام عیار است.
مجری برنامه پاپ: «وقت، وقت رقصه. شاداب وتر وتازه. بینظیر و استثنایی. از پسش برمی یاید. بجنبید. خودتون رو نشون بدید.»
تراویس مات و بیحرکت برنامه را تماشا میکند. اگر کتاب مقدس میخاست وصفش کند این طوری مینوشت:
دربارهی همه چیز در قلبش فکر میکرد. چرا همهی دخترهای جوان و زیبا دور و بر این عوضیها میپلکند؟
جرعهای از برندی زردآلوییاش سر میکشد.
۸- صدای تراویس: گوش کنین عوضیها...
[تراویس پیراهن، پولوور و کاپشن بر تن با اسلحههایش روی تشک دراز کشیده. رویش به سقف است. با چشمان بسته. اتاق کاملن روشن شده ولی او تازه دارد خابش میبرد. هیولای بزرگ به سوی دنیای خود کشیده میشود...]
گوش کنین عوضیها. یه نفر هست که دیگه تحملش تموم شده. یه نفر که جلوی اراذل و اوباش، عوضها، آشغالها و کثافتها وایستاده. یه نفر...
صدا کشدار و بعد خاموش میشود...
نمایی نزدیک از دفترچه یادداشت: نوشته با عبارتِ «یه نفر» و یک ردیف نقطهی نامنظم در پیاش پایان یافته است...
رانندهی تاکسی/ نوشتهی پل شریدر و مارتین اسکورسیزی/ ترجمهی فردین صاحب الزمانی/ نشر نی/ چاپ اول: ۱۳۸۰/ ۲۰۸صفحه-۱۰۰۰تومان
هوا زمهریر بود. هوای عصر اسفندی که صبحش باران باریده بود زمهریر بود. آسمان ابری بود. حیاط دانشکدهی هنرهای زیبا یک جوری بود. شفاف بود. دخترها و پسرها خوشگل بودند. رفتم بوفهی هنرها و خودم را مهمان کردم. یک بطر آب انگور تاک بهنوش. آمدم بیرون. توی هوای آزاد. تکیه دادم به نرده و رو به حیاط ایستادم. با دو انگشتم گلوی بطری را گرفتم و بالا بردم و آب انگور را قلپ قلپ فرو دادم توی حلقم. آب انگور قلپ قلپ از گلویم فرو رفت و میلی متر به میلی متر که جلو میرفت درونم را گرم میکرد. تمام سینهام گرم شد. بعد دلم گرم شد. بعد دستهایم. باز هم نوشیدم و گرمتر شدم. این آب انگور تاک بهنوش خود شراب است... صبح باران باریده بود. صبح که باران میبارید من حالم خوب بود. محکم سلام میگفتم. حمید میگفت: چه خبر پیمان؟ میگفتم: بارون مییاد. میگفتم: باران میبارد. میگفتم: خدا در باران هست. میگفتم: امروز خدا هست. ساجد میگفت: خوبی؟ میگفتم: امروز در تهران باران میبارد. و این شهر طاقت باران ندارد. تف به ترافیک و جویهای آب گرفتهاش...
با شهاب و ساجد و امیرحسین رفتم بوفهی فنی. باران میبارید. خودم را رویشان چتر کردم. یک چای مهمانشان شدم. آمدیم بیرون. زیر باران ایستادیم به چای خوردن. قطرههای باران ریز ریز توی لیوانهای چای داغ میباریدند. میخندیدیم. ساجد و امیرحسین میرقصیدند.
بعد از باران هوا زمهریر شد. هوا شفاف شد. آفتاب نبود. ابرها بودند. حیاط هنرهای زیبا یک جوری بود. خود هنریها یک جوری بودند. گستاخانه نگاهشان کردم. پسر و دختر تماشایی بودند. پسرهای عینک گردالی. دخترهای ۷۲رنگ. صورتهای سفید و سرخ. ریشهای پرمحصول. چند وقتی بود که رفت و آمدم فقط محدود شده بود به دانشکده فنی امیرآباد. تنها بودم. تنها بودم؟ احساس تنهایی نمیکردم. تنها ایستاده بودم و با دو انگشتم گلوی بطری را میگرفتم و قلپ قلپ پایین میدادم و گرم میشدم. یاد آرش افتادم. ۸ سالم بود. او ۲۰سالش بود آن موقعها. با هم میرفتیم جلوی بقالی. نوشابه مهمانم میکرد. ۲تا پارسی کولا. من بطری را ۲ دستی بالا میبردم و ۲تا قلپ که میخوردم اشک توی چشم هام حلقه میزد. او فقط با ۲ انگشت گلوی بطری را میگرفت و میبرد بالا و همین طور قلپ قلپ بینفس زدن میخورد و وقتی بطری را پایین میآورد نصف بطری خالی میشد. من هاج و واج نگاهش میکردم. حالا من هم میتوانستم با ۲ انگشت گلوی بطری را بگیرم. آن هم تاک بهنوش که تا فیهاخالدونم را گرم میکرد... تنها نبودم. یادها بودند. صبح بارانی بود. دخترها و پسرهای هنری بودند. نگاه گستاخ و خیرهی من بود. غریبی هم بود...
@@@
«رژهی زنان در ذهن مردهی یک مرد»
پوسترش را چند روز پیش جلوی بوفهی فنی دیده بودم. از آن عنوانها بود که بدجوری قلقلکم میداد. به خودم گفتم باید ببینمش. به محمد که گفتم پایه بود. به حمید هم گفتم. او هم پایه بود. قرار گذاشتیم که عصر دوشنبه ببینیمش. ۲تا اجرا داشت. یکی ساعت ۵ و یکی ساعت ۶:۳۰. دانشکدهی هنرهای زیبا. سالن استاد سمندریان. نه کارگردانش را میشناختم و نه نویسندهاش را. فقط میدانستم که کار دانشجویی است و اسمش بدجوری قلقلک داده بود.
به ساختمان هنرهای زیبا که رسیدم فهمیدم جشنواره است. جشنوارهی دانشجویی تئاتر تجربه. فقط این تئاتر نیست. چند تا تئاتر هستند. هر کدام در یک روز و در ساعات مختلف و در سالنهای مختلف. اصلن خبر نداشتم. به پوسترها نگاه کردم. ویژگیشان این بود که همهی نمایشنامهها کار خودشان بود و ترجمه و ازین قر و قمیشها نبود و اسم جشنواره هم که تجربه بود و بوی خوبی میداد. بلیط خریدیم. حمید پیچاند. جلسه داشت همان ساعت. من و محمد رفتیم. نفری ۳هزار تومان. چند تا از اساتید تئاتر هم بودند.
«رژهی زنان در ذهن مردهی یک مرد» آنی نبود که در ذهنم ساخته بودم. قصهی روزنامه نگاری بود که در مورد حقوق زنان مقاله مینوشت. کارش طوری بود که خانه میماند و مینوشت. در اپیزود اول زنی چادری وارد خانه میشد. زنی که به بهانهی نظافت خانه آمده بود. مرد بعد از چند دقیقه او را به جا آورد. آن زن چادری که حالا نظافتچی منازل بود عشق دوران کودکی او بود. همان دختری که در همسایگیشان زندگی میکرد. زن به محض شناختن مرد فرار میکند. او حال ۸ تا بچه دارد و برای سیر کردن شکمشان باید نظافتچی باشد... بعد سروکلهی مادر مرد پیدا میشود. مادری که در به در به دنبال زن دادن او است.
در اپیزود دوم مرد زن دار میشود. زن چادری اپیزود اول حالا تبدیل شده به یک زن سنتی که بلد است بپزد و بدوزد و بسابد. یک زن سنتی که هیچ کاری به غیر از اینها بلد نیست و حرفی هم اگر میزند حرف خودش نیست و دیکته شدهی حرفهای مادر پسر را به خورد او میدهد. بیسواد است. شنیده است که مرد توی روزنامه حقوق زنها را میگیرد و میگوید مگر تو مرد نیستی که مال زنها را میگیری؟ مرد زورش به او میرسد و سرش فریاد میزند و از زندگی با او که بیشتر از هم نشینی با او به فکر لک شدن سفرهی جهیزیهی خودش است شاکی میشود...
در اپیزود سوم مرد باز هم مرد زن دار میشود. این بار زن چادری اپیزود اول تبدیل میشود به یک زن مکش مرگ مای متجدد که چکمه پوشیده و زورش زیاد است و قبل از مرد شوهرهای زیادی داشته و مرد کلفت او است. توی آشپزخانه برایش پیاز رنده میکند و آشپزی میکند و او هر جا دلش میخاهد میرود و از مرد انتظار دارد که بیش از پیش نوکر او باشد و قربانش برود و در این امر سیری ناپذیر است... مرد مفلوک است. پیش بند آشپزی به تن دارد و هر چه میکند نمیتواند رضایت او را جلب کند... زن از او ناراضی است و سرش داد فریاد میزند و بعد هم میرود...
در اپیزود آخر هم نریشن صدای مرد بود که در کما رفته بود و در حال مرگ بود و میگفت که اگر زنده بمانم باز هم در مورد زنان و حقوقشان و داستانهایشان خاهم نوشت...
چیزی که در نمایش خیلی بارز بود طنز بود. طنزهای روابط زن و مرد که به وفور به چشم میخورد و گهگاه میچسبید و گهگاه به لودگی میزد و بدجور روی لبهی تیغ حرکت میکرد! در اپیزود اول مجموعهای از عناصر مدرن و قدیمی در کنار هم بودند. مثلن مرد روزنامه نگار با لپ تاپ مینوشت. ولی وقتی مادرش صحبت از همسایهها میکرد از میرزا ملک فرما و اسمهای قاجاری استفاده میکرد. اسم خود مرد هم ابونصر بود. یک جور بار نمادین داشت. ولی هر چه نمایش جلوتر میرفت این تناقض و تضاد کمتر میشد. شاید هم من عادت کردم... «رژهی زنان در ذهن مردهی یک مرد» برای من نامهای از روزهای آینده بود. اینکه در آینده چه نوع تئاترهایی ساخته خاهند شد. دغدغهها چیست و از چه دایرهی واژگانی استفاده خاهد شد...
ضرر نکردم.
کافه تاریک بود. روی دیوار روبه رو ۲تا نقاشی کج و کوله از جیمز جویس بود. نویسنده کم آورده بودند یا تاکید بر جویس داشتند نمیدانم. آن وسط هم یک محراب مستطیلی بود که کلی نقاشی به دیوارش چسبانده بودند. عبادتگاهی که در ۲ساعت حضورمان چندین دختر و پسر رفتند و با سیگارهایشان مشغول عبادت شدند. کافه به خاطر همین محراب، «کافه نقاشی» شده بود حکمن.
درِ کافه هر از چند گاهی گیر میکرد و صدای جیغش مثل صدای گیرپاژ گچ روی تخته سیاه مغز آدم را مچاله میکرد. صدای بلند آهنگها هم نمیگذاشت که صدا به صدا برسد. پسر ۴تا میز آن طرفتر بود. فالهایش را دستش گرفته بود و میز به میز پیش میرفت. به حمید گفتم: «حس بازاریابیش خوبهها. خوب جایی اومده. اهل دل در غلیان احساسات، مشتریهای خوبی برای فال هاش میشن!»
پسر میز به میز آمد و به ما رسید. خیلی ساده از تک تک ۶نفرمان پرسید: "فال میخاید؟"
ما هم تک تک گفتیم: "نه."
و او رفت سراغ میز بعدی. حمید گفت: "اصلن هم بازاریاب خوبی نبود."
گفتم: "آره."
۵دقیقه بعد دیدم که پسر بیخیال فالهایش شده. آمده سر میز روبه رویی نشسته و دارد از لیوان پیاله مانند کافه چای مینوشد. همان میزی که ۶پسر دراز مو نشسته بودند. مهمانش کرده بودند؟!
«کافه نقاشی قبلن اینجا نبود.» این را پردیس گفت. قبلن اینجا کافه پراگ بود. تعطیلش کرده بودند و هنوز هفتش نشده به جایش کافه نقاشی راه افتاده بود و مشتریهای این کافه هم به اعتبار همان کافه پراگ میآمدند آنجا و در میان صدای بلند آهنگها سیگار میکشیدند و داد میزدند.
شب که آمدم خانه رد کافه پراگ را گرفتم. فهمیدم به خاطر این تعطیلش کردند که در مقابل اجبار ادارهی اماکن به نصب دوربین مداربسته مقاومت کرده و بعد نشستم عکسهای روز آخر باز بودن کافه را نگاه کردم. که ملت به خاطر تعطیل شدن کافه اشک میریختند و ناله میکردند.
و بعد دیدم کلی پست وبلاگی جلویم است در ستایش کافه پراگ و اشک و آه و ناله به خاطر تعطیل شدنش و کلی شعار و الخ. عکسهای روز تعطیلی کافه پراگ قشنگ بودند. دانه به دانه داشتم نگاه میکردم که چشمم خورد به عکس پسر. عه. اینکه زمان کافه پراگ هم بوده. اصلن فال فروش دوره گرد نیست که! توی عکس بستهی فالهایش هم دستش بود... امروز که من رفتم کافه نقاشی چیزی به اسم کافه پراگ وجود خارجی نداشت. ولی این پسر بود. باز هم فال میفروخت و حتم بعد از سر زدن به همهی میزها باز هم چای مینوشید...
فکری شدم. به آه و نالههایی که در مورد تعطیل شدن کافه پراگ نوشته شده بودند فکر کردم. به قلم فرسودن فکر کردم. به بلافاصله جایگزین شدن کافهی دیگری در همان مکان فکر کردم. به پسر فکر کردم. به اینکه آیا واژهی "نقاشی" با واژهی "پراگ" توفیری دارد؟ بعد دیدم دامنهی فکرهایم به جامعه رسیده. به کودتا و انقلاب و سرنگونی و ملتها. به اینکه اسمها عوض میشوند ولی پسر کار خودش را میکند. فال میفروشد و چای مینوشد... من هم دارم قلم فرسایی میکنم احتمالن... یاللعجب!
یادم بماند که وقتی صبح برمی آید روز دیگری شروع شده.
یادم بماند که اخم و گرفتگی چهره فقط چین و چروک صورت را زیاد میکند.
یادم بماند که باید همیشه قصههایی برای خیالپردازی و بسط دادن در سر پروراند. یادم باشد که قصههای توی مغز را باید مکتوب کرد.
یادم بماند که وقتی از خانه میزنم بیرون حتمن یک پرتقال از یخچال بردارم.
یادم بماند که یک پرتقال میتواند خستگی را از تن آدم بیرون بکشد.
یادم بماند که صدایم خسته نباشد.
یادم بماند که یک زمانی جلوی دانشکده مکانیک زمین چمن بود و وقتی از کوچکی و حقارتش خسته میشدم میآمدم جلوی محوطه و به سبز بودن زمین نگاه میکردم. یادم بماند که خاک و خل زمین گودبرداری شده را زمین چمن سبز ببینم.
یادم بماند که خدا هست.
یادم بماند که باید یک بار دیگر برویم تخت سلیمان. یک بار هم برویم خالد نبی.
یادم بماند که کمتر کم حوصلگی کنم.
یادم بماند که این قدر فکر نکنم که همه چیز دور و دیر شده. هیچ چیز دیر نیست.
یادم بماند که میشود دفترچههای گذشته را آتش زد و دفترچههای جدید را پر کرد.
یادم بماند که ناصر عبدالهی ترانه میخاند.
یادم بماند که میتوانم قوی شوم.
یادم بماند...
صبح که سوار مترو شدم بعد از ۲ ایستگاه یک آخوند وارد مترو شد.
عصر که سوار بیآر تی شدم دوباره بعد از ۲ایستگاه یک آخوند وارد اتوبوس شد.
هر دو عمامهی سیاه به سر داشتند و هر دو چندین ایستگاه سر پا ایستادند تا جایی خالی شد و نشستند.
یکشنبه به کتابخانهی مرکزی رفتم. متصدی دادن کلید برای کمد، کلید کمد ۶۳۱ را بهم داد. کمد ۶۳۱ قفلش خراب بود. حوصله نداشتم بروم و کمد را عوض کنم. توی کیفم چیزی نداشتم که ارزش دزدیده شدن داشته باشد و از طرفی کمی تا قسمتی به محیط دانشگاه از نظر شرافت اطمینان داشتم! دوشنبه دوباره به کتابخانه رفتم. متصدی عوض شده بود. یک خانم این بار متصدی بود. دست توی سبد کلیدها کرد و از میان آن همه کلید یکی را برداشت و بهم داد: کلید کمد ۶۳۱ را. از بین ۸۰۰تا کلید عدل باید دوباره ۶۳۱ به گیرم میافتاد.
من آن روز ۳ بار به کتابخانهی مرکزی رفتم. ۲ تا سهمیهی کتابم آزاد بود و این آزارم میداد. ولی هر چه قدر در بین قفسههای کتاب تالار ابوریحان در بین آن همه کتاب داستان و رمان و شعر و ترجمه و فیلمنامه و نمایشنامه و فلان و فلان راه میرفتم چیزی را که میخاستم نمییافتم. کتابی را میخاستم که جایی از وجودم را آرام کند تا اگر بیقرار میکند آن قدر بیقرارم کند که آتش بگیرم. انتظار خیلی بالایی بود. قبل از ناهار ۴۰دقیقه گشتم و کتابها را نگاه کردم و نگاه کردم نیافتم. انگار همهی کتابهای خاندنی خودشان را از من پنهان میکردند. چند دقیقه هم به سرم زده بود که کلیدر را شروع به خاندن کنم و بعد نهیبها بود که پسر تو الان وقت چند جلد کتاب خاندن نداری که...
و بعد در بین آن همه بالا و پایین شدنها بود که کتاب پابلو نرودا خودش را نشانم داد و من ورقش زدم و دیدم کوتاه است. خاندم که آخرین کتاب پابلو نرودا قبل از مرگش بوده و بعد خوش خوشانم شد که اسم کتاب هست: کتاب پرسشها. اینکه آدم شاعر باشد و بعد یک عالمه سوال داشته باشد آن قدر که سوالهایش اندازهی یک کتاب باشند چیزی بود که من را جذب خودش کرد...
یک بار توی یکی از مصاحبههای پل استر خانده بودم که هر کدام از رمانهایش را به خاطر سوالی که توی ذهنش پیچ و تاب میخورده نوشته و بهش حسودیم شده بود که ملت چه قدر به سوالهایشان وقع مینهند و کتاب پرسشهای پابلو نرودا را که خاندم فهمیدم سوال را قشنگ و زیبا پرسیدن هنری ست که فقط باید به نظارهاش نشست...
خاندم و رونویسی کردم:
- چرا درختها
ریشههای شکوهمندشان را پنهان میکنند؟
درخت از زمین چه آموخت که قادر به گفتوگو با آسمان شد؟
_ با کدامین ستاره گلایه میکنند
آن رودخانههایی که هرگز به دریا نمیرسند؟
- آیا حقیقت دارد که درون خاکریز مورچهها
رویا دیدن یک وظیفه است؟
_ آیا در جهان چیزی غمگینتر هست از
قطاری که زیر باران ایستاده است؟
چرا کوسه ماهی
به آژیر گوشخراش حمله نمیبرد؟
آیا دود با ابرها گفتوگو میکند؟
آیا «هرگز» از «دیر» بهتر نیست؟
- آیا مردی که همیشه در انتظار است
بیش از مردی تاب میآورد که هرگز به انتظار کسی نبوده؟
- چرا بیزارم از شهرها
که بوی زن و شاش میدهند؟
آیا شهر اقیانوس بزرگی
از تشکهایی که میلرزند نیست؟
کتاب سوال ها/ پابلو نرودا/ ترجمهی کامل طالبیان/ نشر آتنا
پس نوشت: ترجمهی بهتری یافتم. این یکی ترجمه توی کتابخانهی مرکزی دانشگا نبود. ولی وقتی نگاهش کردم واقعن بهتر بود. این شعرهای پابلو نرودا این قدر خوب بودند که با ترجمهی معمولی هم من را به وجود آورده بودند. با ترجمهی احمد پوری چیز بهتری هستند حتا...
- ببخشید این اتوبوس وکیل آباد میره دیگه؟
- نه. تو الان ۱۲-۱ سوار شدی. باید خط ۱۲ رو سوار میشدی.
- نه حاج آقا میره. یه ماهه هم ۱۲ و هم ۱۲-۱می ره وکیل آباد.
- ببخشید میخام از راه آهن برم ترمینال اتوبوس. تاکسی خطی یا اتوبوس داره؟
- آره. برو تو ایستگاه وایستا. خط ۸۳ رو سوار شو.
و...
هر بار که مشهد میروم این مشهدیها غافلگیرم میکنند. چند سال پیش اندر کف کارگرهای شهرداری مانده بودم که چرا کلاه ایمنی سرشان میگذارند و مگر قرار است کلاغها آجر روی سرشان پرت کنند؟ بعد اندر کف دوچرخههای پلیس مانده بودم و امسال هم اندر کف حفظ بودن شماره خطوط اتوبوسرانیشان مانده بودم...
آره. من هم به تیتر امروز روزنامهی ایران نگاه کردم. وقتی که با معین و روزبه و محمدرضا و حسین رفته بودیم ناهار بخوریم. من خیلی وقت است که روزنامهها را نگاه نمیکنم. محمدرضا بود که گفت تیتر امروز روزنامهی ایران را نگاه کنید:
دعوا بر سر مردمی نژادی دیگر.
تیتر هولناکی بود. وقتی شب داشتم از تاریکیها برمی گشتم خیلی بهش فکر کردم. دیروز کتاب "استالین خوب" را از کتابخانه قرض گرفتم. امروز صبح از شانسم توی مترو جای خالی گیرم آمد و تا ایستگاه نواب صفوی (آیا کشور دیگری هم وجود دارد که نام تروریستها را بکند اسم ایستگاهها و خیابانهای شهرش؟!) ۲۵صفحهاش را خاندم. ترجمهاش افتضاح بود. من نمیدانم نشر نیلوفر چطور حاضر شده همچین ترجمهی مزخرفی را چاپ کند. از روانی و خانایی هیچ بویی نبرده بود. دیگر نمیخاهم بخانمش. وقتی شب داشتم از تاریکیها برمی گشتم به این فکر میکردم که ما چه نیازی به خاندن رمان و داستان داریم؟ شرایط و اوضاع کشوری که درش دارم زندگی میکنم از بس پر تنش و پر از تعلیق و پر از اتفاق و پر از حادثه و ناآرامی و قضایای پیچ در پیچ است که نیازی به خاندن رمانهای پرماجرای ترجمه وجود ندارد.
مردمی نژادی دیگر... حالا روزهای ناآرام و پیش بینی ناپذیری را در پیش رو داریم. جنگ قدرت به طرز ابلهانهای ادامه پیدا میکند. التهاب. تنش. دود. مه. ناپیدایی. ۴سال پیش هم ناآرامی بود. ۴سال پیش من هیچ کاره بودم. قدرت نفوذم به هیچ جا نمیرسید. فقط مشتی حادثه دیدم و مشتی غلیان احساسات و بعد بیرغبتی به درس و مشق و فکر کردن به اینکه چه باید کرد و بعد دیدن اینکه هیچ نمیتوان کرد و هیچی نیستم و چه میگویم...
سرم این روزها شلوغ است. خشم و نفرتم فزونتر شده است. دقیقن نمیدانم این خشم و نفرت از کجاست. از قیمت ماشین هایی که دیگر نمی توانم حتا نقشه برای شان بکشم تا... صبح ساعت ۵:۳۰دقیقه بیدار شدم. پلکم را روی هم گذاشتم که ۹دقیقهی دیگر بیدار شوم. ولی وقتی مامانم صدایم زد ساعت ۶شده بود و تا صبحانه بخورم و از خانه بزنم بیرون ساعت ۶:۳۰ دقیقه شده بود. خشم و نفرتم از عمه ننههایی فزونی گرفت که کلاس ساعت ۷:۳۰ می گذارند. کره خرها یک جو شعور ندارند که از این طرف شهر به آن طرف شهر رفتن آن هم کلهی سحر بیش از ۹۰دقیقه طول میکشد. با ۴۰دقیقه تاخیر به کلاس رسیدم.
زورم میآید این روزها با این همه بدبختی که خودم دارم کلاس رفتن. عصرها که برمی گردم هزار تا حمالی پیدا شده است برایم... ترم آخرم است. ۳-۴تا کلاس بیشتر نیست. ولی عقم میگیرد از استادی که هی حضور و غیاب میکند و یک جو شعور ندارد که من دیگر بچهی سال اولی نیستم که تمام وقتم را دانشگا گرفته باشد و دغدغهام رشد و تعالی باشد و ازین مزخرفات. گفتم که. این روزها کاملن از کتاب خاندن بینیازم. به حد کافی تعلیق و اتفاقات نامنتظره وجود دارند... ۱هفته هم هست که به دنبال پروژهی آخر کارم هستم. معدلم را میپرسند. بعد یک جوری نگاهم میکنند. بعد یک پروژهی سنگین میگویند که این را آیا کار میکنی؟ فقط محض از سر باز کردن. من حوصلهی تولید علم و دانش ندارم. علم و دانش نمیخاهم. هیچ عمه ننهای هم از من علم و دانش نمیخاهد. ماشین چوب خردکن و طراحی آزمایشگر یاتاقان را همان عمه ننههایی بسازند که بهش نیاز دارند. من فقط یک چیز مزخرفی میخاهم که سمبلش کنم و هر چه زودتر شر عنوان دانشجو را از اسمم بکنم. دیگر حال و حوصلهی هیچ تلاش اضافهای را ندارم. 2000تومان املت. 5000تومان ساندویچ. 1000تومان جریمه ی دیرکرد کتاب کتابخانه. 20000تومان پول بلیط قطار درجه 2اتوبوسی برای یک ضرورت. خودم را بکشم نمی توانم این قدر پول در یک روز دربیاورم این روزها. چه می فهمد آن استادی که می آید مشتی مزخرفات تحویلم می دهد که قرار است با این ها من مهندسی کنم؟ حضور غیاب می کنند برای من فقط.
شر هر چی عنوان و لقب است از اسمم بکنم بروم گم و گور شوم توی جادهی سیاهکل دیلمان یک روز غیرتعطیل که هیچ غریبهای سروکلهاش توی آنجاده پیدا نمیشود و پیاده سلانه سلانه برای خودم راه بروم و از سربالاییها و سرازیریهایش بروم و بعد به ساعت نگاه کنم و ببینم ۳ساعت است که دارم پیوسته راه میروم و ۱۳کیلومتر از جاده را پیاده گز کردهام و از بس هوا خوب بوده هیچ خسته نشدهام. توی راه روستاییها را ببینم. صدایشان را بشنوم که وقتی من پیاده را میبینند بهم میگویند خسته نباشی و دست مریزاد و دلگرم شوم و بروم بروم بروم تا آنجا که باد یکهو در جاده شدید میشود یکهو میزند زیر پرهی کلاهم کلاهم را بلند میکند میبرد با خودش من میدوم به دنبال کلاهم او شدیدتر میشود. وسط جاده بدوم به دنبال کلاهم و بعد از چند ۱۰متر دویدن در پی باد به کلاهم برسم و بخندم. با باد ۲نفری بخندیم...
عنوان این پست: تیتر روز قبل روزنامه ی ایران
آن روز سوار اتوبوس شدم. درست بود که هوا گه بود و دیدنش هم چشمهای آدم را مسموم میکرد. ولی تاریکی و نور فلوئورسنت مترو روانی کنندهتر از آن هوای گه بود. وقتی سوار شدم تصمیم داشتم کتاب بخانم. اما دیدم احساس بیهوشی بهم دست داده. پس ناخودآگاه چشمهایم روی هم خاب رفتند. تا چشمهایم بسته شد موبایل مرد کناریام به صدا درآمد. او شروع به حرف زدن کرد: سلام آقای حجرانی. من الان اراکم. بله. بله. امروز راه میافتم به سمت تهران. بله. شما نقشهها رو بدید به آقای ایمانی. بله. هوای اراک به خاطر این نیروگاه از تهران هم بدتره...
او که ساکت شد، موبایل مردی که در شمال شرقی من نشسته بود به صدا در آمد. او شروع به حرف زدن کرد: سلام مهندس. ببخشید مهندس. من الان پشت فرمون ماشینم نمیتونم حرف بزنم. بله. بله. گفتم که نمیتونم صحبت کنم. اوه. پلیس. ببخشید.
و قطع کرد. من نگاهش کردم.
منتظر بودم که پسری که روبه روی من نشسته بود هم دروغ بگوید. او ساکت نشسته بود و بر و بر من را نگاه میکرد. من یقین دارم که موجود خوشگلی نیستم. آخر وقتی توی خیابان راه میروم هیچ کس به من نگاه نمیکند. نگاهش کردم. منتظر دروغ او بودم. موهایش فشن بود. حتم ازین پسرهایی بود که ادعا میکنند به دخترها جنسی نگاه نمیکنند. ازین بچه مزلفهای کی الی که میگویند در درجهی اول به انسانیت نگاه میکنم و برایم جنسیت در درجهی اول اهمیت ندارد. گه خوری اضافهی مشتی کی ال. باید فقط بهشان گفت عمه ت چطوره. باید آنها را فرستاد به همان دوران دبیرستان و نوجوانی و جوجه خروس بودن تا ازین زرمفتها نزنند. این پسرهایی که ازین چس کلاسها میگذارند که ما نگاهمان جنسی نیست سلاطین بیچون و چرای کی الیسماند. این موجودات دروغگویی که ادعای نگاه جنسی نداشتنشان دقیقن در راستای به دست آوردن هر چه بیشتر میل به مجموعهی چیزی است که دخترانگی و زنانگی نام دارد. اوف... چه زرت و زورتهایی میکنم. دروغ میگویند. پسرهایی که ادعا میکنند نگاهشان پاک است دروغ میگویند. این دروغ اعتماد هر چه بیشتر دخترها و زنها را برایشان به ارمغان میآورد.
خب. من منتظر بودم که آن پسر هم دروغش را بگوید. بر و بر نگاهم کرد. خودم دروغش را برملا کردم.
من امروز فهمیدم که آن دخترهی همکلاسی که ۳سال پیش مانتوی نازکی پوشیده بود که لباس زیرش را هم میشد تشخیص داد دروغ گفته. آن روز من شنیدم که پسرها مسخرهاش کردند بهش گفتند که حجاب اسلامی را رعایت کن. ولی او گفت که هوا گرم است خب. من امروز که داشتم سفرنامهی برادران امیدوار را میخاندم فهمیدم که دروغ گفته.
رسیده بودم به جایی که برادران امیدوار رفته بودند به دل جنگل آمازون. رفته بودند در بین قبایل بدوی اعماق جنگل آمازون که کوچکترین نشانهای از تمدن جدید به آنجا راه نیافته بوده. رسیدم به اینجا:
«البته ما ازین عقیدهی روانشناسان باخبر بودیم که شرم و آزرم زنان با آنکه مولود زندگی اجتماعی آنان است اما با ناز و دلبری ذاتی آنان نیز ارتباط دارد اما زنان این قبیله که بیشک خود را خیلی هم دلربا میدانستند کمترین پوششی نداشتند حتا تسر عورت هم نمیکردند و این مساله برای آنها آقدر طبیعی است که لباس برای مردم متمدن. از سوی دیگر در ا «هوای گرم و مرطوب منطقهی استوایی در واقع به هیچ پوششی هم نیاز نداشتند که شاید هم بهمین دلیل پوشاندن بدن برای آنها هیچ مفهومی نداشت. البته این امر از دیدگاه ما که زندگی اصیلترین بومیها را در نقاط مختلف دنیا دیده و تجربه کرده بودیم هیچ تازگی نداشت...
به هرحال هر زمان که اقدام به گرفتن فیلم و عکس میکردیم با این مشکل هم مواجه میشدیم که ممکن است بعدها نمایش این گونه فیلمهای مستند از زنان برهنه محدودیتهای فراوانی را در جوامع مختلف جهان به خصوص در سرزمینهای اسلامی برایمان به وجود آورد. به همین دلیل به فکر چارهای افتادیم. خوشبختانه مقدار زیادی پارچههای رنگارنگ داشتیم. که آنها را بین زنان آن قبیله تقسیم کردیم تا برای ستر عورت خود از آنها استفاده کنند. اما آنها حاضر به این کار نمیشدند.
وقتی علت را جستوجو کردیم پس از مدتی معلوم شد که میگویند هیکل ما که خراب (یعنی معیوب و زشت) نیست تا مجبور به مخفی کردن آن باشیم... اگرچه پارچهها را فورا از ما قبول کردند. ولی بعد کاشف به عمل آمد پارچهها را که دارای رنگهای تند و متنوعی بودند به جای تابلو در داخل کلبه حصیری خود آویزان کردهاند!» (سفرنامهی برادران امیدوار-ص۳۷۴)
حرکت از بالا به پایین یا پایین به بالا؟
باید به احمدینژاد و کسانی که نظرشان به او... کلفت بار کرد و گفت که حرکت از بالا به پایین بوده یا که احمدینژاد و همهی کسانی که این روزها آمار از خودشان در میکنند محصولات همین جمعهای ۳-۴نفرهی اتوبوسی هستند و حرکت از پایین به بالا بوده...
آره. عمهی من هم وقتی سوار اتوبوس میشود و این چیزها را میبیند میفهمد که مشکل با کلفت بار کردن حل نمیشود...
چون ندیدم حقیقت ره افسانه زدم.
اول یکی از کتابهای حسن بنی عامری این را نوشته بود. یادم نیست کدام کتابش. ولی همین است. من فقط ره افسانه میزنم.
هنوز نمیدانم باید اسم آنجا را چه باید بگذارم. واقعن اسم سرزمینها و شهرها چگونه به وجود آمده؟ البته من هنوز نساخته امش. در مراحل خیال پردازیاش به سر میبرم. در آن سرزمین مردم تلویزیون نگاه نمیکنند. این مهمترین ویژگی مردمان آن سرزمین است. دلیلی که آن سرزمین را دوست دارم هم همین است. مردمش تلویزیون نگاه نمیکنند. آنها تلویزیون نگاه نمیکنند و به خاطر همین روز به روز کودنتر نمیشوند. تلویزیون نگاه نمیکنند و به خاطر همین تحت تاثیر حرفهای آدمهای صاحب تلویزیون نیستند.
ویژگیهای دیگری هم دارند. به طور مثال آنها مشرک و کافرند. مردمان آن سرزمین متاسفانه خدای یکتا را نمیپرستند. آنها زن پرستاند. هر مردی یک زن را میپرستد و به درگاه او عبادت میکند. مثل اردکهای نرینه و سگ نر فحل شده نیستند که همین جوری هیزبازی در بیاورند. از ویژگیهای آن سرزمین این است که مرد وقتی مرد شد باید برای خودش یک خدا انتخاب کند و او را بپرستد. راستش در مورد مشکلات این نوع از شرک و کفر اطلاعاتی به دستم نرسیده. (مثلن اینکه اگر خدایی از بندهاش خوشش نیاید باید چه کار کند؟ اگر بندهای به جای خدای خودش خدای یکی دیگر را بپرستد چه کارش میکنند؟!) فقط میدانم که چون مردم آن سرزمین تلویزیون نگاه نمیکنند به خاطر همین معیارهای زیبایی واحدی برای زنهایشان ندارند و هر بندهای فکر میکند که خدایش زیباترین ست. مطمئنم زنهای آن سرزمین با زنهایی که من هر روز در کوچهها و خیابانهای تهران میبینم و میشنوم خیلی توفیر دارند. در مورد جزئیات توفیرشان باید کمی بیشتر خیالپردازی کنم. ولی راستش را بگویم در مورد طرز عبادتشان زیاد خیال کردهام!
دیگر اینکه مردم آن سرزمین بطریهای یک بار مصرف را هیچ وقت هیچ وقت توی جوی آب نمیاندازند. آنها چون تلویزیون نگاه نمیکنند، قدر یک نخود عقل و شعور دارند که بفهمند جوی آب سطل آشغال نیست.
خابهایشان را برای همدیگر تعریف میکنند. یعنی هر روز عصرها دور هم جمع میشوند برای هم خابهای شب پیششان را بیکم و کاست تعریف میکنند. این ویژگی آن سرزمین با روح و روان من بازی میکند. اینکه بتوانی خابها و رویاهایت را تعریف کنی و کسی هم قرار نباشد گند بزند به هیکلت باید خیلی جالب باشد...
و...
دههی اول انقلاب: تن اهمیتی ندارد. روح مهم است. تن باید در خدمت روح باشد. شلوارمقدمهای گل و گشاد. چادرهای رنگ و رو رفته.
دههی دوم: ذهن سالم در بدن سالم. سلامت تن اهمیت دارد. بهداشت تن اهمیت دارد. به هر کدام در جای خود باید رسید. پارکهای گوناگون سطح شهر و پیرمردهایی که تویشان بدو بدو میکردند.
دههی سوم: دههی دختر و پسرهای دماغ عمل کرده.
دههی چهارم: ایمیل تبلیغاتیای که امروز خاندم:
کرم بزرگ کننده و سفت کنندهی باسن صد در صد طبیعی همراه با ویتامین با خاصیت فرم دهندگی عالی.
اینجا توی دانشگاههای ایران اساتید زیادی هستند که به نظرم باید هر روز باید یک همچین نامههایی از طرف شاگردانشان دریافت کنند:
«جهل مرکبت نسبت به آنچه که ادعای تدریسش را داری تو را شایستهی مجازات مرگ کرده. شک دارم اطلاع داشته باشی که قدیس کاسین ایمولایی را شاگردانش آن قدر با قلمهای فلزی زدند تا مرد. مرگش، شهادت شرافتمندانهاش، الگویی شد برای دیگر معلمان. به درگاهش دعا کن ای ابله فریب خورده،ای "کی تنیس بازی میکنه؟"،ای گلف بازِ میخوارهی عالِم نما. مگر یکی از مقربین شفاعتت را بکند. با اینکه نفسهای آخر را میکشی، کسی تو را شهید نخواهد دانست. چرا که هیچ هدف مقدسی را پیش نمیبری. لقب الاغ، که حقیقتا شایستهاش هستی تا ابد بر تو خواهد ماند...»
اتحادیهی ابلهان/ جان کندی تول/ پیمان خاکسار/ ص ۱۶۶