سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

تصادف

۰۲
اسفند

صبح که سوار مترو شدم بعد از ۲ ایستگاه یک آخوند وارد مترو شد.
عصر که سوار بی‌آر تی شدم دوباره بعد از ۲ایستگاه یک آخوند وارد اتوبوس شد.
هر دو عمامه‌ی سیاه به سر داشتند و هر دو چندین ایستگاه سر پا ایستادند تا جایی خالی شد و نشستند.

یکشنبه به کتابخانه‌ی مرکزی رفتم. متصدی دادن کلید برای کمد، کلید کمد ۶۳۱ را بهم داد. کمد ۶۳۱ قفلش خراب بود. حوصله نداشتم بروم و کمد را عوض کنم. توی کیفم چیزی نداشتم که ارزش دزدیده شدن داشته باشد و از طرفی کمی تا قسمتی به محیط دانشگاه از نظر شرافت اطمینان داشتم! دوشنبه دوباره به کتابخانه رفتم. متصدی عوض شده بود. یک خانم این بار متصدی بود. دست توی سبد کلید‌ها کرد و از میان آن همه کلید یکی را برداشت و بهم داد: کلید کمد ۶۳۱ را. از بین ۸۰۰تا کلید عدل باید دوباره ۶۳۱ به گیرم می‌افتاد.

  • پیمان ..

کتاب سوال ها/ پابلو نرودامن آن روز ۳ بار به کتابخانه‌ی مرکزی رفتم. ۲ تا سهمیه‌ی کتابم آزاد بود و این آزارم می‌داد. ولی هر چه قدر در بین قفسه‌های کتاب تالار ابوریحان در بین آن همه کتاب داستان و رمان و شعر و ترجمه و فیلمنامه و نمایشنامه و فلان و فلان راه می‌رفتم چیزی را که می‌خاستم نمی‌یافتم. کتابی را می‌خاستم که جایی از وجودم را آرام کند تا اگر بی‌قرار می‌کند آن قدر بی‌قرارم کند که آتش بگیرم. انتظار خیلی بالایی بود. قبل از ناهار ۴۰دقیقه گشتم و کتاب‌ها را نگاه کردم و نگاه کردم نیافتم. انگار همه‌ی کتاب‌های خاندنی خودشان را از من پنهان می‌کردند. چند دقیقه هم به سرم زده بود که کلیدر را شروع به خاندن کنم و بعد نهیب‌ها بود که پسر تو الان وقت چند جلد کتاب خاندن نداری که...
و بعد در بین آن همه بالا و پایین شدن‌ها بود که کتاب پابلو نرودا خودش را نشانم داد و من ورقش زدم و دیدم کوتاه است. خاندم که آخرین کتاب پابلو نرودا قبل از مرگش بوده و بعد خوش خوشانم شد که اسم کتاب هست: کتاب پرسش‌ها. اینکه آدم شاعر باشد و بعد یک عالمه سوال داشته باشد آن قدر که سوال‌هایش اندازه‌ی یک کتاب باشند چیزی بود که من را جذب خودش کرد...
یک بار توی یکی از مصاحبه‌های پل استر خانده بودم که هر کدام از رمان‌هایش را به خاطر سوالی که توی ذهنش پیچ و تاب می‌خورده نوشته و بهش حسودیم شده بود که ملت چه قدر به سوال‌‌هایشان وقع می‌نهند و کتاب پرسش‌های پابلو نرودا را که خاندم فهمیدم سوال را قشنگ و زیبا پرسیدن هنری ست که فقط باید به نظاره‌اش نشست...
خاندم و رونویسی کردم:
- چرا درخت‌ها
ریشه‌های شکوهمندشان را پنهان می‌کنند؟
درخت از زمین چه آموخت که قادر به گفت‌و‌گو با آسمان شد؟

 _ با کدامین ستاره گلایه می‌کنند
آن رودخانه‌هایی که هرگز به دریا نمی‌رسند؟

- آیا حقیقت دارد که درون خاکریز مورچه‌ها
رویا دیدن یک وظیفه است؟

_ آیا در جهان چیزی غمگین‌تر هست از
قطاری که زیر باران ایستاده است؟

چرا کوسه ماهی
به آژیر گوشخراش حمله نمی‌برد؟

آیا دود با ابر‌ها گفت‌و‌گو می‌کند؟

آیا «هرگز» از «دیر» بهتر نیست؟

- آیا مردی که همیشه در انتظار است
بیش از مردی تاب می‌آورد که هرگز به انتظار کسی نبوده؟

- چرا بیزارم از شهر‌ها
که بوی زن و شاش می‌دهند؟
آیا شهر اقیانوس بزرگی
از تشک‌هایی که می‌لرزند نیست؟

کتاب سوال ها/ پابلو نرودا/ ترجمه‌ی کامل طالبیان/ نشر آتنا

پس نوشت: ترجمه‌ی بهتری یافتم. این یکی ترجمه توی کتابخانه‌ی مرکزی دانشگا نبود. ولی وقتی نگاهش کردم واقعن بهتر بود. این شعرهای پابلو نرودا این قدر خوب بودند که با ترجمه‌ی معمولی هم من را به وجود آورده بودند. با ترجمه‌ی احمد پوری چیز بهتری هستند حتا... 

 راستی چرا؟ / پابلو نرودا/ احمد پوری/ نشر چشمه

  • پیمان ..

- ببخشید این اتوبوس وکیل آباد می‌ره دیگه؟
- نه. تو الان ۱۲-۱ سوار شدی. باید خط ۱۲ رو سوار می‌شدی.
- نه حاج آقا می‌ره. یه ماهه هم ۱۲ و هم ۱۲-۱می ره وکیل آباد.
- ببخشید می‌خام از راه آهن برم ترمینال اتوبوس. تاکسی خطی یا اتوبوس داره؟
- آره. برو تو ایستگاه وایستا. خط ۸۳ رو سوار شو.
و...
هر بار که مشهد می‌روم این مشهدی‌ها غافلگیرم می‌کنند. چند سال پیش اندر کف کارگرهای شهرداری مانده بودم که چرا کلاه ایمنی سرشان می‌گذارند و مگر قرار است کلاغ‌ها آجر روی سرشان پرت کنند؟ بعد اندر کف دوچرخه‌های پلیس مانده بودم و امسال هم اندر کف حفظ بودن شماره خطوط اتوبوسرانیشان مانده بودم...

  • پیمان ..

من و باد با هم بخندیم

آره. من هم به تیتر امروز روزنامه‌ی ایران نگاه کردم. وقتی که با معین و روزبه و محمدرضا و حسین رفته بودیم ناهار بخوریم. من خیلی وقت است که روزنامه‌ها را نگاه نمی‌کنم. محمدرضا بود که گفت تیتر امروز روزنامه‌ی ایران را نگاه کنید:
دعوا بر سر مردمی نژادی دیگر.
تیتر هولناکی بود. وقتی شب داشتم از تاریکی‌ها برمی گشتم خیلی بهش فکر کردم. دیروز کتاب "استالین خوب" را از کتابخانه قرض گرفتم. امروز صبح از شانسم توی مترو جای خالی گیرم آمد و تا ایستگاه نواب صفوی (آیا کشور دیگری هم وجود دارد که نام تروریست‌ها را بکند اسم ایستگاه‌ها و خیابان‌های شهرش؟!) ۲۵صفحه‌اش را خاندم. ترجمه‌اش افتضاح بود. من نمی‌دانم نشر نیلوفر چطور حاضر شده همچین ترجمه‌ی مزخرفی را چاپ کند. از روانی و خانایی هیچ بویی نبرده بود. دیگر نمی‌خاهم بخانمش. وقتی شب داشتم از تاریکی‌ها برمی گشتم به این فکر می‌کردم که ما چه نیازی به خاندن رمان و داستان داریم؟ شرایط و اوضاع کشوری که درش دارم زندگی می‌کنم از بس پر تنش و پر از تعلیق و پر از اتفاق و پر از حادثه و ناآرامی و قضایای پیچ در پیچ است که نیازی به خاندن رمان‌های پرماجرای ترجمه وجود ندارد.
مردمی نژادی دیگر... حالا روزهای ناآرام و پیش بینی ناپذیری را در پیش رو داریم. جنگ قدرت به طرز ابلهانه‌ای ادامه پیدا می‌کند. التهاب. تنش. دود. مه. ناپیدایی. ۴سال پیش هم ناآرامی بود. ۴سال پیش من هیچ کاره بودم. قدرت نفوذم به هیچ جا نمی‌رسید. فقط مشتی حادثه دیدم و مشتی غلیان احساسات و بعد بی‌رغبتی به درس و مشق و فکر کردن به اینکه چه باید کرد و بعد دیدن اینکه هیچ نمی‌توان کرد و هیچی نیستم و چه می‌گویم...
سرم این روز‌ها شلوغ است. خشم و نفرتم فزون‌تر شده است. دقیقن نمی‌دانم این خشم و نفرت از کجاست. از قیمت ماشین هایی که دیگر نمی توانم حتا نقشه برای شان بکشم تا... صبح ساعت ۵:۳۰دقیقه بیدار شدم. پلکم را روی هم گذاشتم که ۹دقیقه‌ی دیگر بیدار شوم. ولی وقتی مامانم صدایم زد ساعت ۶شده بود و تا صبحانه بخورم و از خانه بزنم بیرون ساعت ۶:۳۰ دقیقه شده بود. خشم و نفرتم از عمه ننه‌هایی فزونی گرفت که کلاس ساعت ۷:۳۰ می گذارند. کره خر‌ها یک جو شعور ندارند که از این طرف شهر به آن طرف شهر رفتن آن هم کله‌ی سحر بیش از ۹۰دقیقه طول می‌کشد. با ۴۰دقیقه تاخیر به کلاس رسیدم.
زورم می‌آید این روز‌ها با این همه بدبختی که خودم دارم کلاس رفتن. عصر‌ها که برمی گردم هزار تا حمالی پیدا شده است برایم... ترم آخرم است. ۳-۴تا کلاس بیشتر نیست. ولی عقم می‌گیرد از استادی که هی حضور و غیاب می‌کند و یک جو شعور ندارد که من دیگر بچه‌ی سال اولی نیستم که تمام وقتم را دانشگا گرفته باشد و دغدغه‌ام رشد و تعالی باشد و ازین مزخرفات. گفتم که. این روز‌ها کاملن از کتاب خاندن بی‌نیازم. به حد کافی تعلیق و اتفاقات نامنتظره وجود دارند... ۱هفته هم هست که به دنبال پروژه‌ی آخر کارم هستم. معدلم را می‌پرسند. بعد یک جوری نگاهم می‌کنند. بعد یک پروژه‌ی سنگین می‌گویند که این را آیا کار می‌کنی؟ فقط محض از سر باز کردن. من حوصله‌ی تولید علم و دانش ندارم. علم و دانش نمی‌خاهم. هیچ عمه ننه‌ای هم از من علم و دانش نمی‌خاهد. ماشین چوب خردکن و طراحی آزمایشگر یاتاقان را‌‌ همان عمه ننه‌هایی بسازند که بهش نیاز دارند. من فقط یک چیز مزخرفی می‌خاهم که سمبلش کنم و هر چه زود‌تر شر عنوان دانشجو را از اسمم بکنم. دیگر حال و حوصله‌ی هیچ تلاش اضافه‌ای را ندارم. 2000تومان املت. 5000تومان ساندویچ. 1000تومان جریمه ی دیرکرد کتاب کتابخانه. 20000تومان پول بلیط قطار درجه 2اتوبوسی برای یک ضرورت. خودم را بکشم نمی توانم این قدر پول در یک روز دربیاورم این روزها. چه می فهمد آن استادی که می آید مشتی مزخرفات تحویلم می دهد که قرار است با این ها من مهندسی کنم؟ حضور غیاب می کنند برای من فقط.
شر هر چی عنوان و لقب است از اسمم بکنم بروم گم و گور شوم توی جاده‌ی سیاهکل دیلمان یک روز غیرتعطیل که هیچ غریبه‌ای سروکله‌اش توی آنجاده پیدا نمی‌شود و پیاده سلانه سلانه برای خودم راه بروم و از سربالایی‌ها و سرازیری‌هایش بروم و بعد به ساعت نگاه کنم و ببینم ۳ساعت است که دارم پیوسته راه می‌روم و ۱۳کیلومتر از جاده را پیاده گز کرده‌ام و از بس هوا خوب بوده هیچ خسته نشده‌ام. توی راه روستایی‌ها را ببینم. صدایشان را بشنوم که وقتی من پیاده را می‌بینند بهم می‌گویند خسته نباشی و دست مریزاد و دلگرم شوم و بروم بروم بروم تا آنجا که باد یکهو در‌ جاده شدید می‌شود یکهو می‌زند زیر پره‌ی کلاهم کلاهم را بلند می‌کند می‌برد با خودش من می‌دوم به دنبال کلاهم او شدید‌تر می‌شود. وسط جاده بدوم به دنبال کلاهم و بعد از چند ۱۰م‌تر دویدن در پی باد به کلاهم برسم و بخندم. با باد ۲نفری بخندیم...

عنوان این پست: تیتر روز قبل روزنامه ی ایران

  • پیمان ..

تا دیلمان

۲۱
بهمن

 

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۲۱ بهمن ۹۱ ، ۲۱:۱۶
  • ۵۲۱ نمایش
  • پیمان ..

عمه‌ی فروید چطوره؟

آن روز سوار اتوبوس شدم. درست بود که هوا گه بود و دیدنش هم چشم‌های آدم را مسموم می‌کرد. ولی تاریکی و نور فلوئورسنت مترو روانی کننده‌تر از آن هوای گه بود. وقتی سوار شدم تصمیم داشتم کتاب بخانم. اما دیدم احساس بیهوشی بهم دست داده. پس ناخودآگاه چشم‌هایم روی هم خاب رفتند. تا چشم‌هایم بسته شد موبایل مرد کناری‌ام به صدا درآمد. او شروع به حرف زدن کرد: سلام آقای حجرانی. من الان اراکم. بله. بله. امروز راه می‌افتم به سمت تهران. بله. شما نقشه‌ها رو بدید به آقای ایمانی. بله. هوای اراک به خاطر این نیروگاه از تهران هم بدتره...
او که ساکت شد، موبایل مردی که در شمال شرقی من نشسته بود به صدا در آمد. او شروع به حرف زدن کرد: سلام مهندس. ببخشید مهندس. من الان پشت فرمون ماشینم نمی‌تونم حرف بزنم. بله. بله. گفتم که نمی‌تونم صحبت کنم. اوه. پلیس. ببخشید.
و قطع کرد. من نگاهش کردم.
منتظر بودم که پسری که روبه روی من نشسته بود هم دروغ بگوید. او ساکت نشسته بود و بر و بر من را نگاه می‌کرد. من یقین دارم که موجود خوشگلی نیستم. آخر وقتی توی خیابان راه می‌روم هیچ کس به من نگاه نمی‌کند. نگاهش کردم. منتظر دروغ او بودم. مو‌هایش فشن بود. حتم ازین پسرهایی بود که ادعا می‌کنند به دختر‌ها جنسی نگاه نمی‌کنند. ازین بچه مزلف‌های کی الی که می‌گویند در درجه‌ی اول به انسانیت نگاه می‌کنم و برایم جنسیت در درجه‌ی اول اهمیت ندارد. گه خوری اضافه‌ی مشتی کی ال. باید فقط به‌شان گفت عمه ت چطوره. باید آن‌ها را فرستاد به‌‌ همان دوران دبیرستان و نوجوانی و جوجه خروس بودن تا ازین زرمفت‌ها نزنند. این پسرهایی که ازین چس کلاس‌ها می‌گذارند که ما نگاه‌مان جنسی نیست سلاطین بی‌چون و چرای کی الیسم‌اند. این موجودات دروغگویی که ادعای نگاه جنسی نداشتنشان دقیقن در راستای به دست آوردن هر چه بیشتر میل به مجموعه‌ی چیزی است که دخترانگی و زنانگی نام دارد. اوف... چه زرت و زورت‌هایی می‌کنم. دروغ می‌گویند. پسرهایی که ادعا می‌کنند نگاه‌شان پاک است دروغ می‌گویند. این دروغ اعتماد هر چه بیشتر دختر‌ها و زن‌ها را برایشان به ارمغان می‌آورد.
خب. من منتظر بودم که آن پسر هم دروغش را بگوید. بر و بر نگاهم کرد. خودم دروغش را برملا کردم.
من امروز فهمیدم که آن دختره‌ی همکلاسی که ۳سال پیش مانتوی نازکی پوشیده بود که لباس زیرش را هم می‌شد تشخیص داد دروغ گفته. آن روز من شنیدم که پسر‌ها مسخره‌اش کردند بهش گفتند که حجاب اسلامی را رعایت کن. ولی او گفت که هوا گرم است خب. من امروز که داشتم سفرنامه‌ی برادران امیدوار را می‌خاندم فهمیدم که دروغ گفته.
رسیده بودم به جایی که برادران امیدوار رفته بودند به دل جنگل آمازون. رفته بودند در بین قبایل بدوی اعماق جنگل آمازون که کوچک‌ترین نشانه‌ای از تمدن جدید به آنجا راه نیافته بوده. رسیدم به اینجا:
 «البته ما ازین عقیده‌ی روان‌شناسان باخبر بودیم که شرم و آزرم زنان با آنکه مولود زندگی اجتماعی آنان است اما با ناز و دلبری ذاتی آنان نیز ارتباط دارد اما زنان این قبیله که بی‌شک خود را خیلی هم دلربا می‌دانستند کمترین پوششی نداشتند حتا تسر عورت هم نمی‌کردند و این مساله برای آن‌ها آقدر طبیعی است که لباس برای مردم متمدن. از سوی دیگر در ا «هوای گرم و مرطوب منطقه‌ی استوایی در واقع به هیچ پوششی هم نیاز نداشتند که شاید هم بهمین دلیل پوشاندن بدن برای آن‌ها هیچ مفهومی نداشت. البته این امر از دیدگاه ما که زندگی اصیل‌ترین بومی‌ها را در نقاط مختلف دنیا دیده و تجربه کرده بودیم هیچ تازگی نداشت...
به هرحال هر زمان که اقدام به گرفتن فیلم و عکس می‌کردیم با این مشکل هم مواجه می‌شدیم که ممکن است بعد‌ها نمایش این گونه فیلم‌های مستند از زنان برهنه محدودیت‌های فراوانی را در جوامع مختلف جهان به خصوص در سرزمین‌های اسلامی برایمان به وجود آورد. به همین دلیل به فکر چاره‌ای افتادیم. خوشبختانه مقدار زیادی پارچه‌های رنگارنگ داشتیم. که آن‌ها را بین زنان آن قبیله تقسیم کردیم تا برای س‌تر عورت خود از آن‌ها استفاده کنند. اما آن‌ها حاضر به این کار نمی‌شدند.
وقتی علت را جست‌و‌جو کردیم پس از مدتی معلوم شد که می‌گویند هیکل ما که خراب (یعنی معیوب و زشت) نیست تا مجبور به مخفی کردن آن باشیم... اگرچه پارچه‌ها را فورا از ما قبول کردند. ولی بعد کاشف به عمل آمد پارچه‌ها را که دارای رنگ‌های تند و متنوعی بودند به جای تابلو در داخل کلبه حصیری خود آویزان کرده‌اند!» (سفرنامه‌ی برادران امیدوار-ص۳۷۴)
حرکت از بالا به پایین یا پایین به بالا؟
باید به احمدی‌نژاد و کسانی که نظرشان به او... کلفت بار کرد و گفت که حرکت از بالا به پایین بوده یا که احمدی‌نژاد و همه‌ی کسانی که این روز‌ها آمار از خودشان در می‌کنند محصولات همین جمع‌های ۳-۴نفره‌ی اتوبوسی هستند و حرکت از پایین به بالا بوده...
آره. عمه‌ی من هم وقتی سوار اتوبوس می‌شود و این چیز‌ها را می‌بیند می‌فهمد که مشکل با کلفت بار کردن حل نمی‌شود...
چون ندیدم حقیقت ره افسانه زدم.
اول یکی از کتاب‌های حسن بنی عامری این را نوشته بود. یادم نیست کدام کتابش. ولی همین است. من فقط ره افسانه می‌زنم.
هنوز نمی‌دانم باید اسم آنجا را چه باید بگذارم. واقعن اسم سرزمین‌ها و شهر‌ها چگونه به وجود آمده؟ البته من هنوز نساخته امش. در مراحل خیال پردازی‌اش به سر می‌برم. در آن سرزمین مردم تلویزیون نگاه نمی‌کنند. این مهم‌ترین ویژگی مردمان آن سرزمین است. دلیلی که آن سرزمین را دوست دارم هم همین است. مردمش تلویزیون نگاه نمی‌کنند. آن‌ها تلویزیون نگاه نمی‌کنند و به خاطر همین روز به روز کودن‌تر نمی‌شوند. تلویزیون نگاه نمی‌کنند و به خاطر همین تحت تاثیر حرف‌های آدم‌های صاحب تلویزیون نیستند.
ویژگی‌های دیگری هم دارند. به طور مثال آن‌ها مشرک و کافرند. مردمان آن سرزمین متاسفانه خدای یکتا را نمی‌پرستند. آن‌ها زن پرست‌اند. هر مردی یک زن را می‌پرستد و به درگاه او عبادت می‌کند. مثل اردک‌های نرینه و سگ نر فحل شده نیستند که همین جوری هیزبازی در بیاورند. از ویژگی‌های آن سرزمین این است که مرد وقتی مرد شد باید برای خودش یک خدا انتخاب کند و او را بپرستد. راستش در مورد مشکلات این نوع از شرک و کفر اطلاعاتی به دستم نرسیده. (مثلن اینکه اگر خدایی از بنده‌اش خوشش نیاید باید چه کار کند؟ اگر بنده‌ای به جای خدای خودش خدای یکی دیگر را بپرستد چه کارش می‌کنند؟!) فقط می‌دانم که چون مردم آن سرزمین تلویزیون نگاه نمی‌کنند به خاطر همین معیارهای زیبایی واحدی برای زن‌‌هایشان ندارند و هر بنده‌ای فکر می‌کند که خدایش زیبا‌ترین ست. مطمئنم زن‌های آن سرزمین با زن‌هایی که من هر روز در کوچه‌ها و خیابان‌های تهران می‌بینم و می‌شنوم خیلی توفیر دارند. در مورد جزئیات توفیرشان باید کمی بیشتر خیال‌پردازی کنم. ولی راستش را بگویم در مورد طرز عبادتشان زیاد خیال کرده‌ام!
دیگر اینکه مردم آن سرزمین بطری‌های یک بار مصرف را هیچ وقت هیچ وقت توی جوی آب نمی‌اندازند. آن‌ها چون تلویزیون نگاه نمی‌کنند، قدر یک نخود عقل و شعور دارند که بفه‌مند جوی آب سطل آشغال نیست.
خاب‌‌هایشان را برای همدیگر تعریف می‌کنند. یعنی هر روز عصر‌ها دور هم جمع می‌شوند برای هم خاب‌های شب پیششان را بی‌کم و کاست تعریف می‌کنند. این ویژگی آن سرزمین با روح و روان من بازی می‌کند. اینکه بتوانی خاب‌ها و رویا‌هایت را تعریف کنی و کسی هم قرار نباشد گند بزند به هیکلت باید خیلی جالب باشد...
و...

  • پیمان ..
مادرزن سینا دوسپسر داره. دوسپسرش دانشجوئه. مادرزن سینا ماشین دامادش (سینا) رو برمی داشت می‌رفت جلوی دانشگا پسره رو سوار می‌کرد با هم می‌رفتن دور دور. 
مادرزن سینا خیلی ظاهر جوونی داره. توی عروسی سینا کم از عروس هیچ نداشت. 
سینا ماشینشو فروخت.
من نمی‌دونم دوسپسر مادرزن سینا الان کجاست.
  • پیمان ..

تنانگی

۰۳
بهمن

 

دهه‌ی اول انقلاب: تن اهمیتی ندارد. روح مهم است. تن باید در خدمت روح باشد. شلوارمقدم‌های گل و گشاد. چادرهای رنگ و رو رفته.
دهه‌ی دوم: ذهن سالم در بدن سالم. سلامت تن اهمیت دارد. بهداشت تن اهمیت دارد. به هر کدام در جای خود باید رسید. پارک‌های گوناگون سطح شهر و پیرمردهایی که تویشان بدو بدو می‌کردند.
دهه‌ی سوم: دهه‌ی دختر و پسرهای دماغ عمل کرده.
دهه‌ی چهارم: ایمیل تبلیغاتی‌ای که امروز خاندم:
کرم بزرگ کننده و سفت کننده‌ی باسن صد در صد طبیعی همراه با ویتامین با خاصیت فرم دهندگی عالی.

 

  • پیمان ..

ایگنیشس

۰۳
بهمن

اینجا توی دانشگاه‌های ایران اساتید زیادی هستند که به نظرم باید هر روز باید یک همچین نامه‌هایی از طرف شاگردانشان دریافت کنند: 

 «جهل مرکبت نسبت به آنچه که ادعای تدریسش را داری تو را شایسته‌ی مجازات مرگ کرده. شک دارم اطلاع داشته باشی که قدیس کاسین ایمولایی را شاگردانش آن قدر با قلم‌های فلزی زدند تا مرد. مرگش، شهادت شرافتمندانه‌اش، الگویی شد برای دیگر معلمان. به درگاهش دعا کن‌ ای ابله فریب خورده،‌ای "کی تنیس بازی می‌کنه؟"،‌ای گلف بازِ می‌خواره‌ی عالِم نما. مگر یکی از مقربین شفاعتت را بکند. با اینکه نفس‌های آخر را می‌کشی، کسی تو را شهید نخواهد دانست. چرا که هیچ هدف مقدسی را پیش نمی‌بری. لقب الاغ، که حقیقتا شایسته‌اش هستی تا ابد بر تو خواهد ماند...»

اتحادیه‌ی ابلهان/ جان کندی تول/ پیمان خاکسار/ ص ۱۶۶

  • پیمان ..

4سالگی

۳۰
دی

دروغ چرا. خودم هم یک روزهایی می‌نشینم آرشیو سپهرداد را بالا و پایین می‌کنم. مخصوصن نوشته‌هایی که مدت هاست ازشان دور شده‌ام. از حالات آن روز‌هایم.‌گاه تعجب می‌کنم.‌گاه لبخند می‌زنم.‌گاه عیش می‌کنم.‌گاه شرمنده می‌شوم... این سپهرداد  می‌شود‌‌ همان آینه‌ای که فرهاد تویش صورتش را نگاه می‌کرد:
می‌بینم صورتمو تو آینه،
با لبی خسته می‌پرسم از خودم:
این غریبه کیه؟ از من چی می‌خواد؟
اون به من یا من به اون خیره شدم؟

باورم نمی‌شه هر چی می‌بینم،
چشامو یه لحظه رو هم می‌ذارم،
به خودم می‌گم که این صورتکه،
می‌تونم از صورتم ورش دارم!

می‌کشم دستمو روی صورت‌ام،
هر چی باید بدونم دست‌ام می‌گه،
منو توی آینه نشون می‌ده،
می‌گه: این تو‌ای، نه هیچ کس دیگه!

جای پاهای تموم قصه‌ها،
رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها،
مونده روی صورتت تا بدونی
حالا امروز چی ازت مونده به جا!

آینه می‌گه: تو همونی که یه روز
می‌خواستی خورشیدو با دست بگیری،
ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده،
داری بی‌صدا تو قلبت می‌میری!

می‌شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه!
آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه،
اما باز تو هر تیکه‌ش عکس منه!

عکسا با دهن‌کجی بهم می‌گن:
چشم امید و ببر از آسمون!
روزا با هم دیگه فرقی ندارن،
بوی کهنگی می‌دن تمومشون!

حال ۴سال گذشته از شروع نوشتنش گذشته...

  • پیمان ..
  • پیمان ..

گوگل دوست خوب همه‌ی ماست. گوگل دوستی است که بی‌هیچ ترسی و بی‌هچی خجالتی از او سوال می‌پرسیم. گوگل گاهی تیزهوش‌ترین دوست ماست. صاف می‌رساند ما را به جایی که باید. و گاهی کودن‌ترین دوست ماست. ما را می‌رساند به جایی که هیچ ربطی ندارد.
و من یکی از سرگرمی‌هایم نگاه کردن به کلمه‌هایی است که گوگل با آن‌ها، آدم‌ها را به سپهرداد می‌رساند:

  • پیمان ..

F=mrw^2

۲۱
دی

من پول در نمی‌آورم. میثم هم پول در نمی‌آورد. میثم می‌گوید اینکه او پول در نمی‌آورد تقصیر من است. 
من آدم تاثیرگذاری هستم. در درون من سیاهچاله‌هایی وجود دارد که هر نوع جرمی را در درون خودش فرو می‌برد. خود من سال هاست که دارم به تدریج در درون خودم فرو می‌روم. هر کسی که به من نزدیک شود هم فرو می‌رود. من آدم جذابی هستم. خصوصن وقتی با کسی خودمانی می‌شوم. او را در درون خودم ذره ذره حل و نابود می‌کنم. آدم‌ها از من که دور می‌شوند می‌فه‌مند که سیاهچاله‌های درون من خیلی سیاه‌اند. به خاطر همین همیشه از من دور می‌شوند.
اما من به میثم یادآوری می‌کنم که ۳ماه است که باید تسمه تایم ماشینش را عوض کند و سوکت نور پایین چراغ جلویش را هم از سفر جاده نخی‌ها تا به حال درست نکرده و اینکه او در این ۳ماه این کار‌ها را نکرده به هیچ عنوان تقصیر من نیست و او خودش هم کرم گشادی دارد. من ازین جور یادآوری‌ها که ثابت می‌کند کرم فقط از من نیست همیشه لذت می‌برم.
من پول درنمی آورم و این آزارم می‌دهد. همه می‌گویند برو تدریس خصوصی کن. پول خوبی ازش درمی آید. خودم هم می‌دانم. دوستم امید در تمام این چهار سالی که من مشغول نوشتن سپهرداد و خاندن کتاب‌های هله هوله و دلخوش کن و سرگرم کن و پیاده روی‌های طولانی و فکرهای سیاهچاله‌ای بودم، تدریس خصوصی و مشاوره‌ی کنکور می‌کرد. او سال گذشته توانست با پول حاصل از تدریس خصوصی‌اش یک سمند صفر کیلومتر بخرد و میلیون‌ها تومان هم در بانک پس انداز کرده است. در تمام این سال‌ها دختران دبیرستانی و پشت کنکوری زیادی عاشق او شده‌اند و او در زمینه‌ی مشاوره‌ی کنکور یکی از اساتید به نام شده است. اما من...
من هم کنکور را خوب دادم. درصد ریاضی کنکورم۸۰درصد بود. می‌گویند کسی که توی کنکور ریاضی ۸۰درصد زده می‌تواند برای تدریس خصوصی تبلیغات خوبی بکند.
توی عمرم ۲بار تدریس خصوصی کردم. هر دو هم برای خیلی سال پیش است. کلاس اول دبیرستان بودم. شاگرد خرخان کلاس بودم. یکی از بچه‌ها بهم گفت که بیا بهم ریاضی درس بده. بهت پول هم می‌دم. من هم قبول کردم. نگفتم که پول می‌خاهم. خودش گفت. یک روز رفتم خانه‌شان. خانه‌شان خیلی بزرگ بود. جان می‌داد برای اینکه ۲تا جوراب را توی هم مچاله کنی و فوتبال جورابی بازی کنی. اما من توی آن خانه‌ی بزرگ ۳ساعت تمام، به پسرک سینوس و کسیونس و تانژانت و کتانژانت درس دادم. هر یک ساعت مادرش هم می‌آمد و برایمان آب پرتقال و میوه می‌آورد. اما پسرک کودن بود. یعنی یک جوری به مسائل نگاه می‌کرد که وحشتناک بود. هر وقت خودم را می‌گذاشتم جای او و کلمه‌ی آرگومان را می‌شنیدم موهای تنم خیس می‌شد. حق داشت بنده‌ی خدا. من نمی‌دانستم چرا دوست دارد همه چیز را سخت کند. راستش دیگر او سراغ من نیامد. یک معلم خصوصی دیگر گرفت که اسمش آقای آبی بود. آقای آبی به او هم ریاضی درس می‌داد و هم فیزیک و هم شیمی و هم عربی.
دومین بار هم‌‌ همان سال بود. یکی دیگر از بچه‌های کلاسمان ریاضی را تجدید شده بود و طرف‌های شهریور ماه آمد سراغم که بیا به من درس بده. من رفتم خانه‌شان. این یکی مرض تایید کردن داشت. هر چیزی را که می‌گفتم می‌گفت آره، فهمیدم. من می‌دانستم که او نمی‌فهمد. ولی او می‌گفت که فهمیدم. من لجم می‌گرفت که چرا دروغ می‌گوید. و...
به نظرم وقتی آدم درسی را نمی‌فهمد باید دو تا بزند توی سر خودش و یکی بزند توی سر کتاب. همه چیز حل می‌شود.
این شیوه‌ای بود که من با آن کنکور قبول شدم. من مدرسه‌ی غیرانتفاعی نرفتم. کل ۱۲سال تحصیل اجباری‌ام در مدارس دولتی بود. سال آخر را هم خیلی از دوستانم به بهانه‌ی اینکه سال سرنوشت سازی است به غیرانتفاعی رفتند. اما من رفتم به مدرسه‌ای که کاری به کارم نداشتند. نتیجه‌ی بدی هم نگرفتم. وقتی رفتم مدارکم را بگیرم، به من گفتند که برو پیش مشاور و بگو که کجا قبول شدی. خوشحال از اینکه به به و چه چهی می‌شنوم رفتم پیش مشاور. اسم و فامیلم را پرسید و بعد پرسید که کدام دانشگاه قبول شده‌ای؟
خوشحال و شادمان گفتم: تهران.
بهم گفت: کجای تهران؟
 (یعنی نمی‌شد بهتر از این کسی من را رنگ سوراخ کاسه توالت کند.) گفتم: همونی که توی انقلابه.
گفت: آ‌ها.
همین. دیگر گذارم به آن مدرسه نیفتاد. خب. مساله‌ی مهمی نبود. من داده‌ی پرت مدرسه بودم.
وقتی وارد دانشگاه شدم دیدم دوستان جدیدم از مدارس غیرانتفاعی خیلی خوب و به نامی آمده‌اند و هر کدامشان حالا مشاور و معلم حل تمرین مدرسه‌شان شده‌اند و پول در می‌آورند. بعد من حتا توی آزمون‌های قلم چی هم شرکت نمی‌کردم که بعد کنکور آقای قلم چی من را مشاور ۴تا دختردبیرستانی کند و ۲قران پول کف دستم بگذارد.
خب. چه کار باید می‌کردم؟
آن موقع‌ها به نظرم تدریس خصوصی و مشاوره‌ی کنکور دزدی بود. راستش هنوز هم به نظرم دزدی است. وقتی آدم می‌تواند ۲تا بزند توی سر خودش و یکی توی سر کتاب‌هایش و کنکور قبول شود چرا باید میلیارد‌ها تومان به جیب آقای قلم چی و دیگران واریز کند؟ آخر ریاضی و فیزیک معلم خصوصی گرفتن دارد؟ آخر آدم برای درس‌هایش معلم خصوصی می‌گیرد؟ ۲ حالت دارد دیگر. یا تو با ۲بار زدن توی سر خودت آن درس را می‌فهمی یا نمی‌فهمی دیگر. بعدش هم من مشتری از کدام قبرستانی بیاورم؟!
من فاقد آن حرص و آز لازم برای پول در آوردنم. حمید این را می‌گوید. می‌گوید تو فاقد حرص و آز برای انجام هر کاری هستی. به خاطر همین است که این طور وا مانده‌ای.
می‌نمی دانم باید چه کار کنم و این آزارم می‌دهد. می‌گویند آدم باید یک وقت‌هایی توی زنگی‌اش تا ردلاین پر کند. باید با تمام قوایش حرکت کند. باید با تمام امکاناتش پول دربیاورد. جلو برود. پله‌های ترقی را طی کند. وگرنه به هیچ جایی نمی‌رسد. می‌گویند زندگی پله‌هایی دارد که باید ازشان بالا بروی و اگر نروی وا می‌مانی و یک وقت‌هایی هست که تو باید با حداکثر قدرت ماشینت حرکت کنی.
من یک شب با لاک پشت تا ردلاین پر کردم. یعنی دنگم گرفت که تمام شتاب ماشین را تجربه کنم. تا دور ۵۵۰۰پر کردم. دنده ۱ تا سرعت ۵۰کیلومتر و دنده ۲تا سرعت ۱۰۰کیلومتر. در حالت عادی سرعت ۱۰۰کیلومتر برای دنده ۴ است. ولی من با دنده ۲، ۱۰۰کیلومتر سرعت و ۵۵۰۰ آر پی‌ام دور موتور داشتم. حس خیلی خوبی داد. ولی وقتی دنده‌ها را سبک کردم و سرعتم را هم کم، اتفاقات یکی پس از دیگری شروع به افتادن کردند. اولش یک صدای تقی شنیدم و یک چیزی از موتور ماشین افتاد پایین. وسط بزرگراه بود و نمی‌شد بایستم ببینم چه چیزی از موتور ماشینم کم شده. به علائم حیاتی ماشین نگاه کردم. سالم بود. وقتی رسیدم خانه دیدم آمپر آب ماشین چسبیده به نقطه‌ی قرمز هات. جوش آورده بود؟ نه. کاپوت را که زدم بالا دیدم واویلا. شیلنگ رادیاتور جر خورده و آب جوش پاشیده به کاپوت و توی رادیاتور ماشین هم حتا یک قطره آب هم نیست. این ور را که نگاه کردم دیدم ۲-۳تا از تسمه‌های ماشین هم سر جایشان نیستند و پولی‌ها دارند برای خودشان الکی می‌چرخند...
راستش اینکه می‌گویند یک وقت‌هایی آدم باید با تمام وجود تلاش کند و تا ردلاین پر کند نمی‌فهمم. من یک بار تا ردلاین پر کردم و به فنا رفتم. دیگر دوست ندارم حرص و جوش بزنم.
ولی مساله هنوز پابرجاست. من پول درنمی آورم. ۴سال در دانشگاه با فرمول‌ها و درس‌هایی که استاد‌هایش دوست داشتند سخت بگیرند سر و کله زده‌ام. آن استاد‌ها و شاگردهای سوگلیشان یک چرخه‌ی زیبا را تشکیل داده‌اند که من را با نیروی گریز از مرکزی دهشتناکی به بیرون پرت کرده‌اند. چرخه جالب است: درس بخان. نمره‌های خوب بگیر. تی‌ای شو. درس بخان. مدرک کار‌شناسی ارشد بگیر. تی‌ای شو. درس بخان. دکترا بگیر. بیا استاد شو. درس بده. سوگلی پیدا کن. سوگلی‌ها را تی‌ای کن. سوگلی‌ها درس بخانند. استاد شوند و درس بدهند و... به یقین می‌دانم که بدون پارتی مناسب هیچ آدمیزادی در هیچ شرکتی برایم هیچ ارزشی قائل نیست.
من می‌ترسم. من از ساختار کاغذبازی توی سیستم دولتی ایران می‌ترسم. همیشه از اینکه با اداره‌ی آموزش دانشگاه‌مان رو به رو شوم ترسیده‌ام. من نگران اعصاب و روانم هستم. وقتی برای یک مرخصی ساده‌ی تحصیلی ۲هفته‌ی تمام هی رفت و آمد می‌کردم تا از ۴نفر آدم امضا بگیرم و بعد نمی‌دانم چه بشود که برگه‌ی امضا‌هایم را گم و گور کنند و بعد مرخصی‌ام هوا بشود و هزار تا اتفاق غیرمنتظره بیفتد باید هم بترسم. وقتی می‌خاستم از پژوهش‌های علمی دانشگاه یک گزارش بنویسم و برای گرفتن یک گزارش ساده بین معاونت آموزشی و علمی و فرهنگی و بعد دفتر ارتباط با صنعت دانشگا پاس کاری می‌شدم و به دلایل امنیتی نمی‌شد که اطلاعات کامل به من بدهند باید هم بترسم.
من پول در نمی‌آورم و این روز‌ها که برای خریدن ۲تا کتاب باید ۵۰هزار تومان بسلفم این برایم آزاردهنده است. بقیه‌ی نیازهای زندگی به درک...

  • پیمان ..

از ناتوانی بود که به سرم زد. به سرم زد بنشینم یک کتاب بنویسم. یک کتاب که یک جور دیگر باشد.

همه‌ی فکرم هم اسم کتابه بود: 2n. باید یک کتاب می‌نوشتم که سرشار از انتخاب‌های دوگانه باشد. کسی که کتاب را شروع می‌کرد باید از‌‌ همان اول کار بین ۲ گزینه یکی را انتخاب می‌کرد. بعد ادامه می‌داد. هر کدام را که انتخاب می‌کرد در مرحله‌ی بعد باز با یک انتخاب دو تایی دیگر مواجه می‌شد. در مرحله‌ی سوم کتاب ۴شقه می‌شد. و همین جوری ادامه پیدا می‌کرد.

باید شیرین کاری هم می‌کردم. مثلن برای هر انتخاب در هر مرحله یه قصه‌ی ۳-۴خطی هم می‌ساختم که به خاننده بگویم تو که این را انتخاب کرده‌ای همچین اتفاق‌هایی در ادامه‌اش می‌افتد. بعد دوباره آخرش برایش یک انتخاب دوگانه‌ی دیگر می‌ساختم. برای هر قصه و هر انتخاب یک انتخاب دوگزینه‌ی دیگر باید به وجود می‌آوردم و همین جور تا آخر. مثلن اگر می‌توانستم به ۱۰۲۴آلترناتیو برسم برای خودم یک جهان داستانی می‌ساختم.
برای صفحه‌ی اول کتاب به سرم زده بود که از یک قصه‌ی خیلی ساده شروع کنم. از یک نقطه. همه چیز از یک نقطه شروع می‌شود دیگر. از لقاح یک کروموزوم که xx یا xy بودنش را باید خاننده انتخاب می‌کرد و در مرحله‌ی بعد می‌دید که انتخابش چه دنیایی متفاوتی را می‌سازد... از ناتوانی بود. از ناتوانی است. یک کار فرمالیستی تمام عیار. به نظرم اگر زبان روسی یاد بگیرم و بروم توی کوچه پس کوچه‌های ادبیات و فرمالیسم روس‌ها کنکاش کنم به همچین موردی هم بربخورم. آن‌ها را درک می‌کنم. از ناتوانی بود که به فرمالیسم رسیده بودند. چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند...
ناتوانی... ناتوانی در بیان...
اینجا در این وجود لعنتیِ انسانی حیوانی فرشته‌ای، دنیای عظیمی وجود دارد که انگار بیان شدنی نیست. هزاران چیز برای خودشان می‌چرخند و می‌چرخند و می‌چرخند. مثل لباس توی ماشین لباسشویی، مثل گه در توالت فرنگی وقتی سیفون را می‌کشی، مثل اشیا در گردباد... هزاران چیز پاک و ناپاک در هم می‌لولند... می‌چرخند و می‌چرخند... ما زبان را در اختیار داریم. کلمات را به هم می‌چسبانیم و جمله‌ها را برای بیان می‌سازیم. ولی جمله‌ها و کلمه‌ها باید رابطه‌ی خطی داشته باشند تا ما بتوانیم آن‌ها به طرزی قابل فهم بگوییم. باید کلمات به درستی پس و پیش شوند. باید هر کدام در جای خودشان باشند. همزمان نمی‌توانند باشند. یکی پس از دیگری باید باشند.
در میان انواع بشری، نویسندگان حضور دارند که در به کار بردن زبان برای بیان این سیاهچاله‌های درون آدمی زبردست ترین‌اند. اما آن‌ها هم مجبورند به همین روایت‌های خطی بسنده کنند. خیلی زحمت کشیدند. خیلی فکر کردند. خیلی سعی کردند که کتاب‌‌هایشان، نوشته‌‌هایشان ذره‌ای برای بیان وجود طغیانگر درون آدمی به آن شبیه باشد. جریان سیال ذهن را روایت کردند. گفتند کلمه‌ها همزمان هجوم می‌آورند. در نگاه اول معنایی ندارند. باید آن‌ها را همین طور درهم برهم بر کاغذ جاری کنیم. تصاویر و فیلم‌ها به یاری آمدند. آن رابطه‌ی خطی کلمات به ظاهر در داستان‌های کمیک و فیلم‌ها حجم پیدا می‌کرد. بله. به ظاهر حجم پیدا می‌کرد. جهان بیرونی را که نویسندگان با هزار زور و زحمت توصیف می‌کردند و خانندگان در خیالشان هر کدام به یک شکل می‌ساختند فیلم‌ها مثل غذای حاضری آماده می‌کردند. اما باز هم مشکل ناتوانی در بیان درونیات هست. فیلم‌ها هم‌‌ همان راهی را رفتند که داستان‌ها و کتاب‌ها و نوشته‌ها رفتند و می‌روند...
کتاب‌ها. فیلم‌ها. وبلاگ‌ها...
وبلاگ‌ها چطور؟!
این همه اکبر اصغر چیده‌ام برای اینکه بگویم این روز‌ها به وبلاگی برخورده‌ام که عجیب با روح و روانم دارد بازی می‌کند. خیلی اتفاقی بهش برخوردم. خیلی اتفاقی هم توش چرخیدم. و خیلی اتفاقی به یک سری چیز‌ها برخوردم. و خلاقیت این وبلاگ در روایت کردن درون دیوانه‌ام کرد. وادارم کرد که به وبلاگ به یک چشم دیگری نگاه کنم. تا همین چند روز پیش هم به وبلاگ به عنوان گرته‌ای کم رنگ از یادداشت‌ها و کتاب‌ها نگاه می‌کردم. ولی... این وبلاگ وادارم کرد تا به معجزه‌ی لینک بار دیگر فکر کنم.
لینک‌ها... لینک‌ها...
لینک از معجزات بشری است. لینک‌‌ همان چیزی است که گوگل (این مفید‌ترین دوست همه‌ی ما) تمام هستی‌اش بر اساس آن است. گوگل پیوسته در صفحات وب می‌چرخد. به هر صفحه‌ای که می‌رسد آن را در سرورهای خودش ذخیره می‌کند. از لینک‌های آن صفحه به صفحات بعدی می‌رود. از لینک‌های صفحات بعدی به صفحات بعد‌تر. گوگل آن قدر صفحات وب را ذخیره می‌کند تا به جایی برسد که دیگر لینکی وجود نداشته باشد. و نبودن لینک یعنی پایان دنیا... لینک‌ها فوق العاده‌اند. و وبلاگ Nobody Here خداوندگار استفاده از لینک هاست. فقط لینک نه. توی این وبلاگ که چرخیدم دیدم وبلاگ در فضای اینترنتی برای خودش امکاناتی دارد که شاید اغراق نباشد بگویم چیزی فرا‌تر از شبیه‌های خطی خودش در عالم ادبیات است.
همه چیز از کلمه‌ی پیاده روی شد. کلمه‌ای که خودم توی همین سپهرداد بار‌ها و بار‌ها ازش نوشته‌ام. اما نوبادی هیر چه کرده؟ یک صفحه‌ی خالی سفید. وسطش یک عکس کوچک. از همین عکس‌ها که با موبایل می‌گیری و کیفیت بالایی ندارند و کوچک‌اند. ولی تو با تمام وجود آن عکس را گرفته‌ای. بعد روی عکس کلیک می‌کنی. یک عکس دیگر. یک عکس سیاه و سفید دیگر از یک پیاده روی دیگر. عکس بعدی نمایی دیگر از خیابان‌ها. نمایی دیگر از کوچه‌ها و... کلمه نیست. ولی آن حجم از احساسی که منتقل می‌کند برابر با تمام قلم فرسایی‌های من است در همین سپهرداد...
صمیمیت و محرم شدن... یک صفحه‌ی سیاه که در بالا یک پستانک می‌بینی. وقتی می‌روی روی نوک پستانک صفحه سفید می‌شود و چشم‌هایی که دارند نگاه می‌کنند. روی پستانک کلیک کن. محرم شدن هنوز ادامه دارد: 

«Intimacy» means sitting in the warmth،
accidentally left behind by the beautiful girl
who was just sitting opposite me

و حالا روی left کلیک کن:
آن دختر کجا می‌تواند باشد؟ آن سنگ تویی و هزاران دختر که از کنارت رد می‌شوند و به هر کدامشان که می‌خوری تقی صدا می‌کنی و فقط باید‌‌ رها کنی و‌‌ رها شوی و آخرسر... فندکی برای سیگار روشن کردن؟ شکست عشقی؟...
روایتی که به شدت با آن در این وبلاگ حال کردم آن صفحه‌ی خراش‌های زندگی بود. جایی که در وسط صفحه نوشته: زندگی به تو آسیب نمی‌زند، فقط خراش می‌دهد.
و بعد زخم‌های کوچک زندگی هستند که پیوسته و لرزان دور و بر این جمله‌ی مرکزی می‌روند و می‌آیند. به سرعت می‌روند و می‌آیند. لحظه‌ای در صفحه مکث می‌کنند، در جای خودش می‌لرزند، لرزشی که اضطراب وجود را به کمال بیان می‌کند. این‌‌ همان روایتی است که می‌گویم وبلاگ از ادبیات و رمان و داستان و روایت‌های خطی فرا‌تر رفته. تو مجبور نیستی کلمات صفحه را به ترتیب بخانی. هر کدامشان را که بخانی یک بخشی از وجود است. یک بخشی از اضطراب وجود است...
و همین طور کلمات دیگر. کلمات پشت کلمات. کلماتی که‌گاه با یک فایل فلش خیلی سبک همراه‌اند: رویا کردن. صفحه‌ای سفید که کسی دارد جمله‌ای را می‌نویسند. من رویا نخاهم کرد. من رویا نخاهم کرد... اما... طرز نوشتن کلماتش قصه‌ی دیگری را روایت می‌کند. و کلماتی که با یک روایت کوتاه همراه‌اند.
فکر می‌کنم دیگر وبلاگ‌ها هم دارند به کلاسیک‌ها تبدیل می‌شوند. با وجود فیس بوک و توتیتر و هزاران شبکه‌ی اجتماعی دیگر که آدم‌ها را به حضور هر چه بیشتر و بیشتر در «لحظه» تشویق می‌کنند و گذشته و آینده را ازشان می‌گیرند و اجازه‌ی فکر کردن برای بودن را به کسی نمی‌دهند دیگر وبلاگ‌ها هم به کلاسیک‌ها تبدیل می‌شوند. وبلاگ‌ها مثل کتاب‌ها، مثل داستان‌ها و رمان‌ها دارند تبدیل می‌شوند به جزیره‌هایی که آدم‌های بریده از بودن دیوانه وار در لحظه به آن‌ها پناه می‌برند...

  • پیمان ..

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنمپیمان خاکسار مترجم خوبی است. من مترجم نیستم. اما انتظاری که از یک ترجمه دارم فکر می‌کنم حداقلی است. اینکه روان و خاندنی و بدون دست انداز باشد و توی ترجمه‌های لفظ به لفظ لنگ نزند و روح اثر ترجمه شده را انتقال بدهد. به نظر من کتاب «بالاخره یه روز قشنگ حرف می‌زنم» یک ترجمه‌ی خیلی خوب از پیمان خاکسار است.
همشهری داستان در شماره‌ی آذر سال ۱۳۸۹ در بخش داستانِ ژانر، یک داستانِ طنز چاپ کرده بود به اسم «زیر آسمان پاریس». نوشته‌ی دیوید سداریس. به ترجمه‌ی احسان لطفی. آخر ترجمه هم اضافه شده بود که این ترجمه‌ای است از داستان «Me Talk Pretty One Day» از مجموعه‌ای به همین نام از سداریس. در بهار ۱۳۹۱ ترجمه‌ی پیمان خاکسار از این کتاب به بازار آمد. و این داستان (داستان؟ نه. داستان نیست. Essay است. بیان یک تجربه‌ی شخصی با یک روایت خاندنی و داستانی است.) یکی از مجموعه یادداشت‌های خاندنی کتاب بود. وقتی ترجمه‌ی احسان لطفی و پیمان خاکسار را کنار هم گذاشتم به این یقین رسیدن که پیمان خاکسار مترجم خوبی است.
بند اول داستان:

At the age of forty-one, I am returning to school and have to think of myself as what my French textbook calls “a true debutant.” After paying my tuition, I was issued a student ID which allows me a discounted entry fee at movie theaters, puppet shows, and Festyland, a far-flung amusement park that advertises with billboards picturing a cartoon stegosaurus sitting in a canoe and eating what appears to be a ham sandwich.

بند اول داستان به ترجمه‌ی احسان لطفی:

"در چهل و یک سالگی دوباره دارم به مدرسه برمی گردم و باید خودم را‌‌ همان چیزی تصور کنم که کتاب درسی فرانسه‌ام اسمش را گذاشته است یک «شکوفه‌ی نورسیده». شهریه را که پرداخت کردم، یک کارت دانشجویی برایم صادر کردند که با آن می‌توانم از سالن‌های سینما و نمایش‌های عروسکی و همین طور «سرزمین شادی» با تخفیف ویژه استفاده کنم. این آخری، شهربازی پرت و دورافتاده‌ای است که روی بیلبوردهای تبلیغاتیش یک دایناسور در قایقی نشسته و دارد همبرگر می‌خورد."

بند اول داستان به ترجمه‌ی پیمان خاکسار:

"در سن چهل و یک سالگی برگشته‌ام به مدرسه و مجبورم قبول کنم‌‌ همان چیزی هستم که کتاب آموزش زبان فرانسوی اسمش را گذاشته یک غنچه‌ی نوشکفته. بعد از اینکه شهریه‌ام را می‌دهم برایم یک کارت دانش آموزی صادر می‌کنند که به من اجازه می‌دهد موقع خرید بلیت سینما و نمایش عروسکی و فستیلند تخفیف بگیرم. فستیلند یک شهربازی وسیع است که بروی تبلیغات شهری‌اش عکس یک استگوزورس کارتونی است که توی یک قایق نشسته و ظاهرا دارد ساندویچ کالباس می‌خورد."
خاکسار استگوزورس را در پانویس توضیح داده: یک نوع دایناسور.

فکر می‌کنم همین مقایسه‌ی بند اول میزان دقت ترجمه را می‌رساند. جمله بندی را که بگذاری کنار، رد کردن و بی‌خیال شدن انتقال ظرایف یک متن جنایتی است که یک مترجم می‌تواند مرتکب شود. ترجمه‌ی استگوزورس که خودش در متن یک بار طنز دارد کاری بود که پیمان خاکسار به زیبایی انجام داده. در حالی که مترجم مجله‌ی همشهری داستان خیلی ساده و بی‌روح و با مراجعه به دیکشنری ازش گذشته. انگار نه انگار. هر چه قدر جلو‌تر که بروی ازین نمونه‌ها که پیمان خاکسار بدون سهل انگاری خوب و روان ترجمه کرده بیشتر می‌شوند.

I recalled my mother, flushed with wine, pounding the table top one night, saying, “Love? I love a good steak cooked rare. I love my cat, and I love …” My sisters and I leaned forward, waiting to hear out names. “Tums,” our mother said. “I love Tums.”

ترجمه‌ی احسان لطفی:

"یاد مادرم افتادم که یک شب همین طور که ناخوش بود و روی میز غذاخوری می‌کوبید گفت: عشق؟ من عاشق استیک نیم پزم، عاشق گربه و عاشق... من و خواهر‌هایم خم شده بودیم جلو و برای شنیدن اسم‌‌هایمان گوش تیز کرده بودیم که مادر گفت: شربت گچی. من عاشق شربت گچی‌ام."

ترجمه‌ی پیمان خاکسار:
"یاد مادرم افتادم که وقتی لپ‌هایش از نوشیدن گل می‌افتاد نصف شب روی میز آشپزخانه می‌کوبید و می‌گفت: عشق؟ من عاشق استیک آبدارم. من عاشق گربه مم. من عاشق... من و خواهرانم سرمان را به طرفش می‌بردیم و منتظر شنیدن اسممان می‌شدیم. بعد می‌گفت: شربت آنتی اسید. من عاشق شربت آنتی اسیدم."
شربت آنتی اسید و شربت گچی...
لحن طنز داستان در ترجمه‌ی پیمان خاکسار است که در آمده. آن لحن بی‌شیله پیله و صادقانه‌ی دیوید سداریس در ترجمه‌ی پیمان خاکسار است که حس می‌شود. وقتی جملات آخر نوشته را در ترجمه‌ی خاکسار می‌خانی یک لبخند گشاده روی صورتت می‌نشیند.
پیمان خاکسار مترجم خوبی است. و بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم یک کتاب طنز خیلی خوب.
خیلی دوست دارم ترجمه‌ی جدید پیمان خاکسار (اتحادیه‌ی ابلهان) که آن هم یک کتاب طنز است بخانم. چشم بسته می‌گویم که یک کتاب طنز فوق العاده است. فقط قیمتش...

  • پیمان ..

Unknown

۱۱
دی

من چند سال پیش تصمیم داشتم خیابان‌های تهران را یکی یکی متر کنم و هر چیزی را که درشان می‌بینم «خیابان نگاری» کنم. ۲بار هم این کار را کردم. یک بار برای خیابان فلسطین و یک بار برای خیابان ایران.
 بعد دیدم این کار خیلی عظیم و گسترده است. تصمیم گرفتم کارم را محدود‌تر کنم. تصمیم گرفتم توی خیابان‌ها راه بروم و فقط به اسم مغازه‌ها نگاه کنم و «اسم نگاری» کنم.
به هر کسی که این را می‌گویم می‌گوید که چه بشود؟ آن وقت من تعریف می‌کنم که آن روز که داشتم خیابان ایران را متر می‌کردم و سر مذهبی و ته تجاریش را هم می‌آوردم موقع برگشتن از خیابان ثقت الاسلام به یک مغازه‌ی بزازی برخوردم. مغازه‌ی بزازی روبه روی حوزه‌ی علمیه بود. بزرگ بود. و فکر می‌کنی بالای مغازه چه نوشته بود؟ در فضای چندین متر مربعی بالای مغازه یک «اللهم صل علی محمد و آل محمد» بزرگ نوشته بود. فکر کن. طرف آدرس مغازه‌اش را که می‌خاهد بدهد می‌گوید خیابان ثقت الاسلام مغازه‌ی «اللهم صل علی محمد و آل محمد». نه. مغازه‌ی صلوات هم نه‌ها. مغازه ی... بعد می‌نشینم توضیح می‌دهم که این شهر دائم چهره‌اش را تغییر می‌دهد. هی سرخاب سفیدابش را عوض می‌کند. بعد این جور چیز‌ها عکس سه در چهار نیستند که بیندازی و بماند. باید ثبت کنی. به هر حال یک روزی به درد می‌خورد. اینکه ۱۰سال دیگر مغازه‌های اینجا اسم‌های دیگری خاهند داشت قطعی است. اما چند نفر یادشان می‌ماند که از قبل چه اسم‌هایی بوده؟!
به نظر من این کار خیلی مهم است. ولی خب، از آنجا که بیشتر دوستان من مهندس هستند و آدم‌های علاف و پایه‌ای نیستند به من یادآوری می‌کنند که من یک مهندسم و باید به ایده‌هایی بپردازم که بتوانم با‌هاشان پول پارو کنم و یادم می‌آورند که اوضاع زندگیم حتا مزخرف‌تر از آن علاف‌هایی است که باید از این کار‌ها بکنند و نمی‌کنند.
خب. من ازین که پایه‌ای برای پیاده کردن ایده‌هایم پیدا نمی‌کنم عصبانی می‌شوم و به ایده‌های مهندسی فکر می‌کنم. ایده‌های مهندسی...
کارت دانشجوییم خصوصیت جالبی پیدا کرده. امروز متوجه شدم. تمام مشخصاتم سالم و مشخص و واضح مانده‌اند. اما قسمت عکس کارت دانشجوییم... آن عکس دوران دبیرستانم که درش مو‌هایم پرپشت‌تر بود و پسرک توی عکس ریش‌ها و خط ریشش (برخلاف این روز‌ها) آنکارد است دچار مشکل بزرگی شده. ناحیه‌ی دو تا چشمانم و دماغم پاک شده. جوری که به هیچ وجه کسی نمی‌تواند بفهمد آن عکس من است. انگار خدا یک شب نشسته با پاک کن جوهری قسمت چشم‌هایم را پاک کرده.
من ایمان دارم که خدا با آدم‌ها حرف می‌زند. اما مثل بچه‌ی آدم با آدم حرف نمی‌زند. خدا با زبان نشانه‌ها با آدم حرف می‌زند. نشانه ازین واضح‌تر؟ پاک شدن چشم‌ها در یک کارت دانشجویی چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟! بله... دانشگاه به طرز خارق العاده‌ای من را کور کرده. تمام بینایی‌ام را از من گرفته و این بلایی است که تحصیل در دانشگاه می‌تواند سر هر بنی بشری بیاورد. تو با چشم‌هایی تشنه‌ی دیدن واردش می‌شوی و بعد از چند سال می‌بینی وسیله‌ی دیدنت را ازت گرفته‌اند. آدمی هم که چشم ندارد چیزی نمی‌بیند.
وقتی فهمیدم چشمی برای دیدن ندارم از سعی بیهوده پرهیز کردم و تصمیم گرفتم گوش کنم. امروز مترو سوار شدم. چیز جالبی که شنیدم «فری سایز» بود. ۲بار این اصطلاح را شنیدم و برایم عجیب بود. من آدم خیلی تنبلی هستم و به اصول بهینه سازی و قناعت به شدت اعتقاد دارم. به خاطر همین در ایستگاه تهرانپارس نزدیک واگن یکی مانده به آخر (چسبیده به قسمت زنانه) سوار می‌شوم تا در ایستگاه دروازه شمیران که می‌خاهم خط عوض کنم دقیقن روبه روی خروجی پیاده شوم و از پیاده روی اضافی در فضای ایستگاه خودداری کنم. امروز هم این کار را کردم. امروز در قسمت زنانه فعالیت دستفروش‌ها خیلی زیاد‌تر بود. از ماتیک ضدآب تا اسکاچ و سیم ظرفشویی می‌فروختند. اما در بین آن‌ها زنی بود که جوراب شل [واری و جوراب ساپ [ورت می‌فروخت. صدایش خیلی بلند بود و خیلی پرعشوه می‌گفت که جوراب شل] واری رو ۸تومن نخرید ۵تومن بهتون می‌دم. خانما... جوراب ساپ [ورت ۵تومن. و بعد یک جور عجیبی می‌گفت فری سااایزه که من‌‌ همان لحظه لنگ و پاچه‌ی زن‌های چهارایکس لارج را در تصور می‌آوردم که این جوراب‌ها چه طور پا‌هایشان را تنگ در آغوش گرفته‌اند. بله... «فری سایز» دوم را موقع برگشتن شنیدم. صدای پسره عجیب مردانه و اسطقس دار بود. اگر تنبلی اجازه می‌داد‌‌ همان لحظه باید موبایل را از توی جیب درمی آوردم و صدایش را ضبط می‌کردم. کلمه‌ها را محکم و قرص می‌نداخت بیرون و صدایش یک جور کلفتی عجیب داشت. جوری حرف می‌زد که رنگی از التماس نداشت و تو دلت می‌خاست غرورش تا ابد بماند. خیلی مرد بود. ته ریش داشت. و پیراهن سیاه پوشیده بود. اربعین نزدیک است. نگاهش به هیچ کس نبود. ازین دستفروش‌ها نبود که هی با آدم‌ها چشم تو چشم شوند و قیافه‌ی مظلوم بگیرند. خیلی محکم و مردانه می‌گفت: کفی کفش، ضد بو، ضد عرق، فری سایز، ۱۰۰۰تومن. می‌رفت و اگر حس می‌کرد کسی دارد تکان می‌خورد مکث می‌کرد و جمله‌اش را تکرار می‌کرد و بعد اگر مشتری نبود می‌رفت... فری سایز گفتن او با فری سایز گفتن آن زن خیلی توفیر داشت... می‌دانی بدیش چی بود؟ اینکه او می‌گفت و می‌رفت.
خب این جور چیز‌ها من را عصبانی می‌کند. نمی‌دانم دقیقن چرا. من دیشب هم عصبانی بودم. به خاطر خیلی چیزهای درب و داغان زندگیم عصبانی بودم. من مهندسی هستم که چشم‌هایم کور شده. نباید عصبانی باشم؟ هوا زمهریر بود. یخ بندان بود. هر جا باریکه‌ی آبی وجود داشت یخ زده بود. هیچ دیوانه‌ای در خیابان‌ها نبود. ساعت ۱۱شب بود. من و دوستم داشتیم برای خودمان ول می‌گشتیم. یعنی من او را اسیر خودم کرده بودم. گفته بودم که درب و داغانم و او هم با آنکه داشت از سرما کپک می‌زد همراهم شده بود. همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند و من داشتم داد و بیداد می‌کردم که لوله توی حلق هر مادرقمری که این طوری و آن طوری پولدار شده و من گوسفند باید بنشینم با خودم... خیر سرم داشتم فحش و داد و بیداد می‌کردم که دیدم یک نفر بلند‌تر از من آن دست خیابان دارد داد و بیداد می‌کند و فحش می‌دهد. فحشش توی گوش خیابان می‌پیچید و من ساکت شدم. داشت داد می‌زد. سوار موتور بود. ترک عقب موتور نشسته بود و داد می‌زد: آهای حرومزاده‌ها... آهای لعنتی‌ها... من آزادم... من هنوز آزادم...
یک لحظه میخکوب شدم و بعد یکهو مثل ارشمیدس وقت کشف بویونسی ذوق کردم.
-هی... پاپیون... سکانس آخر پاپیون... اون آخرش وقتی از جزیره هه خودشو پرت می‌کنه تو آب و می‌زنه به دریا... اون جمله‌های آخر فیلم همینایی بود که این بابا می‌گفت...
گرم شدم. فیلم خوب فیلمی است که آخرش فحش‌هایی داشته باشد که هر بار با سردادنشان گرم شوی... همه جا یخ زده بود. شیشه‌ی ماشین‌ها برفک زده بود. ولی من گرم بودم...

  • پیمان ..

23سالگی

۰۵
دی

از قرار معلوم ۲۳ساله شده‌ام. برخلاف سال‌های قبل که حداقل حس و حالی برای تصمیم‌های تکراری گرفتن و سعی برای انجام دادنشان داشتم امسال... حس می‌کنم کم کم تاریخ سال‌های گذشته دارد بر وجودم سنگینی می‌کند... تاریخی که که یک از هزارش در میان این دفترچه یادداشت‌ها نوشته شده‌اند. خام و تند تند. تلخیش اینجاست که فرصت چندانی برای پخته کردن تجربه‌ها وجود ندارد...

۳۰/۱۰/۱۳۹۰
طبقه‌ی دوم شهر کتاب هفت حوض. طبقه‌ی فروش سی دی‌ها و لوازم التحریر‌ها. ردیف دفترچه یادداشت‌ها. دفترچه یادداشت‌هایی که از من دل برده بودند و دلم می‌خاست همه‌شان را داشته باشم. یکیش بود با جلد پارچه‌ای و صفحات کاهی. ترنجی در وسط صفحاتش چاپ شده بود. آن را برای شادی خریدم. جلد پارچه‌ای قرمز داشت. یک منگوله‌ی چوبی هم داشت. و این یکی را برای خودم خریدم. به خاطر قیافه‌ی مستطیلی و صفحه‌های نقطه چینش و جنس زرد کاغذش...
@@@
بابا کجاست؟ از ظهر لاک پشت را برداشته و رفته و هنوز برنگشته. ساعت ۴شده. موبایلش را هم خانه جا گذاشته. ناهار را خودمان خوردیم. بی‌او...
جای خالی سلوچ؟!
@@@
بعضی صفت‌ها هستند که در آدم به عادت تبدیل می‌شوند. از بس هی تکرار می‌شوند به بخشی از وجود آدم تبدیل می‌شوند. برای من نخاستن تبدیل به عادت شده است. از بس به نخاستن فکر کرده‌ام دیگر خاستن در وجودم نیست. نخاستن راه حلی بود که برای خیلی از آرزو‌ها و خاسته‌های محال و دشوار یاد گرفتم. نخاستن پاری اوقات حتا صفت برجسته‌ای هم بود. تو اگر دلباخته‌ی زن‌ها نباشی دیگر زن‌ها برایت ضعف نخاهند بود. اصلن نخاستن یک جور معنای ضعف نداشتن را دارد. وقتی چیزی را نخاهی وابسته‌ی آن نیستی. برایش حرص و جوش نمی‌زنی. برایش پست نمی‌شوی... اما اگر نخاستن به وجودت تبدیل شود دیگر هیچ چیزی نمی‌خاهی. نوعی انفعال که با چیزی به اسم عزت نفس مخلوط است وجودت را در برمی گیرد... انفعال... بی‌تحرکی... آن قدر منفعل و باعزت که‌گاه دلت چیزی را می‌خاهد ولی تو نمی‌توانی آن را بخاهی. نمی‌توانی به سمتش حرکت کنی... نمی‌توانی... و این است مسیر تدریجی نخاستن به نتوانستن...
۱/۱۱/۱۳۹۰
امروز صبح رفتم به یک پیاده روی ۹۰دقیقه‌ای در صبح برفی تهران. حالا دیگر آفتاب درآمده و برف‌ها در حال آب شدن‌اند. دوربین را برداشتم، شال و کلاه کردم و رفتم به پیاده روی در کوچه‌ها و خیابان‌ها و پیاده روهای برفی. ۳۹تا عکس گرفتم.
۲/۱۱/۱۳۹۰
ساعت ۶صبح بیدار شدم. دیشب ساعت ۱۱ خابیدم. ۶صبح بیدار شدم. خاستم ۱۰دقیقه‌ی دیگر هم بخابم. چشم هام را بستم. چشم هام را باز کردم. ساعت ۸شده بود. به همین سادگی. کمرم درد می‌کرد. بدنم خشک شده بود. کرخت بودم. هیچ انرژی‌ای برای بیدار شدن نبود. کلی درس مانده...
@@@
با این حالت تعلل چه کنم؟ قبل از شام نشستم فصل بویلر را خاندم تمام کردم. اما بعد از شام کامپیو‌تر را روشن کردم رفتم یک پست وبلاگی نوشتم. بعد افتادم دنبال می‌تسوبیش لنسر. عکس‌ها و ویژگی‌هایش. وقتم به شدت کم است. هنوز بیش از نصف امتحان نیروگاه را نخانده‌ام و ۲ساعت نشستم پای کامیپیو‌تر...
۳/۱۱/۱۳۹۰
باز می‌روم اینترنت. باز جیمیل. گوگل پلاس. گوگل ریدر. یاهو. بلاگفا. خبرهای جدید. تحریم نفت ایران توسط اروپا تصویب شد. به خبرش لینک می‌دهم توی وبلاگ.
ورود ناوهای آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی به خلیج فارس. لینک می‌دهم.
قیمت کتاب شناور می‌شود. چرا که با نوسان بیش از اندازه‌ی قیمت دلار تکلیف ناشران با کاغذهای وارداتی معلوم نیست. لینک می‌دهم.
دلار ۲۰۰۰تومان
سکه بالای یک میلیون تومان.
نگرانم. استرس دارم. بوی جنگ می‌آید؟ بوی قحطی و گرسنگی؟ درس هام را نخانده‌ام. تبرید و سردخانه هنوز لایش را باز نکرده‌ام. این چه خبرهایی است آخر؟!
۵/۱۱/۱۳۹۱
دلزده‌ام. شکست خورده. بی‌عرضه. خنگ. احمق. مقاومت مصالح شده‌ام ۹/۷۵. یعنی این ترم هم معدلم به فنا رفته. اصلن همیشه روزهای آرام و کم دغدغه به بدبختی و شکست منتهی می‌شوند. الان یاد روزهای بی‌دغدغه‌ی قبل از امتحان که می‌افتم بیشتر لجم می‌گیرد. روزهایی که مقاومت را آهسته آهسته می‌خاندم و فکر می‌کردم بلدم. و فکر نمی‌کردم که یک اشتباه در جایگذاری عدد‌ها می‌تواند به قیمت ۴-۵نمره برایم آب بخورد. به محمد اسمس زدم که مقاومت شده‌ام ۹/۷۵. زنگ زد گفت برو به کوچک‌ترین جزء برگه‌ات اعتراض کن.
اعتراض؟!
این دختره ایمیل زده به گروپ که بیایید به حذف اسم اساتید از برنامه‌ی ترم بعد اعتراض کنیم. آخر این جوری تکلیفمان مشخص نخاهد بود. هیچ کس تحویلش نگرفته. پشت بندش حامد ناظری هم ایمیل فرستاده که جالبه. به حائری گفتم چرا این جوری کردید؟ برگشته گفته ببخشید که تو زحمت می‌افتید. ولی همینه که هست. حامد گفته بود چرا هیچ کس اعتراض نمی‌کند؟
خاستم بگویم خوبه چشم و گوشت باز شده. فهمیدی کسی اعتراض نمی‌کند. یک کم هم که بزرگ‌تر نگاه کنی، به جامعه‌ای که تویش هستی می‌بینی آنجا هم... چرا کسی اعتراض نمی‌کند؟ دلار و سکه را داری که؟ اقتصاد را داری که؟ آخرین باری که اعتراض کردیم کی بود؟ یادت هست؟ سال ۸۸یادت هست؟ اما حوصله‌ی ننه من غریبم بازی و ضایع کردن حامد را نداشتم... فقط این حالت پذیرایی که در من هست... اینکه هر چه پیش آمد ناراحت می‌شوم اما قبول می‌کنم. دلزده می‌شوم برج زهرمار می‌شوم اما می‌پذیرم. ‌‌نهایت اینکه ر‌هایش می‌کنم، می‌زنم زیرش، می‌گویم به تخمم... نمی‌پرسم چرا؟ نمی‌توانم بپرسم چرا؟
می‌فهمی؟ نمی‌توانم بپرسم چرا. تارهای عصبی صورتم انگار نمی‌توانند حالت پرسشگری و طلبکاری به خودشان بگیرند... اعتراض کردن... مبارزه علیه وضع موجود... در شرایط اجتماعیش که نگاه می‌کنم. همین دانشکده‌ای که تویش بودم. همین ۲سال پیش که اعتراض می‌کردی، داد و قال می‌کردی که ایهاالناس بدبخت می‌شویم‌ها، یک جوری نگاهت می‌کردند که انگار ارزش چندانی نداری و آدم بیکاره‌ای هستی. انگار فقط خرخان‌ها و معدل بالا‌ها بودند که ارزش داشتند. این حس همیشه با من بود. این حس همیشه اعتماد به نفسم را از بین می‌برد. مخصوصن زمانی که انجمن اسلامی بودم و می‌دیدم که سر بدیهی‌ترین چیزهایی که فردای ما بهش وابسته است باید با یک عده کودن بحث کنم و آخرش هم آن‌ها بروند سر کلاسشان و می‌مردند اگر یک روز اعتراض می‌کردند.. ۲۵بهمن پارسال... این حالت اعتراض نداشتن در من تقصیر من هم نیست...
۶/۱۱/۱۳۹۰
تنهام. شام تون ماهی خوردم با ۲۸عدد زیتون رودبار.
۸/۱۱/۱۳۹۰
پرتقالی که امروز بعد از ناهار خوردم ۱۹تا هسته داشت.
۱۶/۱۱/۱۳۹۰
تبرید و سردخانه شده‌ام ۱۷. از امیرآباد تا انقلاب پیاده آمدم و چه قدر هوا سرد بود. سگ لرز زدم. لب هام خشک شدند. بعد از ۲-۳هفته آمدم دانشگاه پایین. به به... اینجا هم امام مقوایی کار گذاشته بودند. روبه روی کتابخانه‌ی مرکزی دو تا ماکت دروازه‌ی سبز گذاشته بودند و یک مقوا که عکس امام خمینی رویش بود و از در‌ها داشت بیرون می‌آمد. قاه قاه می‌خندیدم. یاد وزیر آموزش و پرورش افتاده بودم که جلوی ماکت مقوایی امام ۲زانو نشسته بود و نگاهش را به زمین دوخته بود...
۱۷/۱۱/۱۳۹۰
دیروز ظهر توی لابی دانشکده مکانیک، ۲تا از دختر‌ها و ۳تا از پسر‌ها پی پی پینوکیو بازی می‌کردند. می‌پریدند روی پاهای هم و هی پا‌هایشان را زا هم می‌دزدیدند. هشتاد و نهی بودند. شاد و خوشحال.
۲۰/۱۱/۹۰
حالا خانه‌ی آقا‌ام. لاهیجان. دیروز با میثم و امیر و مقداد رفتیم دلیجان، غار نخجیر و برگشتیم. صبح هم سوار ۴۰۵شدیم و آمدیم شمال. من راندم. باید بنشینم سفرنامه‌ی دیروز را بنویسم. باید بنشینم به روزهای آینده فکر کنم. هوا سرد است.
۷/۱۲/۱۳۹۰
امروز کاپشن نپوشیده‌ام. کتم را پوشیده‌ام. از کلاس توربین گاز بیرون آمدم. کتم را پوشیده بودم. روی کت کوله انداختن سخت است. کیفم وبالم بود. از دسته گرفته بودمش و کشان کشان می‌آمدم. توی راهرو کشان کشان می‌آمدم. حس می‌کردم کیفم اضافی است. به هیکلی که با کت چهارشانه شده بود نمی‌آمد. حمید بهم گفت: ته بی‌انگیزگیه این تریپت. مجسمه‌ی خستگی.
۱۴/۱۲/۱۳۹۰
مرد تاس در جواب کچلی خودش: فوقش می‌رم مو می‌کارم. عقبش پالاز موکته. جلوش هم ظریف مصور می‌شه.
 (در ساندویچی پارس)
۴/۱/۱۳۹۱
لعنت بر آدمی که دست و دلش بلرزد. لعنت بر آدمی که تردید داشته باشد. لعنت بر آدمی که راسخ نباشد.
۱۵/۱/۱۳۹۱
لعنت بر جنب شدن. لعنت بر این خاب‌های پریشانی که حتا یک لحظه هم به یاد آدم نمی‌مانند که حداقل بشود لذتش را نشخار کرد. لعنت بر این کثافت کاری.
۱۹/۱/۱۳۹۱
چرا کسی نیست؟ بعد از ناهار می‌آیم توی دانشکده می‌چرخم که آشنا روشنایی را ببینم و با او حرف بزنم. کسی نیست. کسی نیست که بیش از سلام و علیک و خوبی چطوری و این حرف‌ها بیشتر بتوانم با او حرف بزنم. انگار کسی نیست که دغدغه‌ی مشترک داشته باشیم. پیام. پوریا. مملی. محمدرضا. همه فقط سلام وعلیک. به سید حسین گیر می‌دهم که نکته‌ای از زندگانی مرا گو. جواب‌های اپلایش نیامده هنوز. می‌گوید: برو قرارگاه خاتم الانبیا کار کن ولی اپلای نکن.
کسی و چیزی نیست. محمد و صادق هم چسبیده‌اند به ایمان گوهری که شونصد جا اپلایش پذیرفته شده. می‌آیم اینجا. کتابخانه‌ی متالورژی. حی می‌کنم. کسی کاری به کارم ندارد. یه کس با من کاری ندارد و دغدغه‌ی مشترکی هم ندارد با من
یک خیال: با بانو بنشینیم کتاب بخانیم. بنشینیم روی صندلی من یک تکه کتاب را برایش بخانم، او دستش را بزند زیر چانه و گوش بدهد. من خسته شوم. بعد او کتاب را بگیرد دستش و شروع کند به بلند خاندن، من سرم را بگذارم روی پا‌هایش و گوش کنم. شب‌های سرد زمستان را این طوری سپری کنیم.
۲۸/۳/۱۳۹۱
متنی که می‌خاهم در مورد فلیکرگردی‌های خودم بنویسم: کتاب‌هایی که رولان بارت در مورد عکس نگاه کردن نوشته. درازه‌ی تغییر یا دروازه‌ی شناخت یا هر دروازه‌ای (عضو شدنم در فلیکر). لایف استایل‌های گوناگون آدم‌های روی کره‌ی زمین. جهان زنانه. عکس‌های زنانه. بحران مرد بودن... این منم؟ (نگاه کردن به ۱۰۰عکسی که جز فیوورایت (علاقه)‌هایم قرار گرفته‌اند و اینکه چرا من این عکس‌ها را دوست داشته‌ام؟ این عکس‌ها چه چیزهایی از درون من را نشان می‌دهند؟) وقتی به یک عکس نگاه می‌کنم و از آن خوشم می‌آید، دیگر آن عکس، عکس خصوصی آن شخص نیست فقط. عکس من هم هست...
و...

  • پیمان ..

پچپچه های پشت خط نبرد

"- به «پچپچه‌های پشت خط نبرد» بپردازیم، با توجه به فاصله زمانی میان نگارش این نمایشنامه و حضور شما در جنگ، گویا تعمداً این نمایشنامه را سال‌ها بعد نوشته‌اید تا از احساسات گرایی به دور باشد و همه چیز با دیدی واقع بینانه و عقلانی روایت شود.
- می‌ترسم با تایید حرف شما، خواننده مصاحبه را به این اشتباه بیندازم که انگار ما در انتخاب زمان اجرای آثارمان - زبانم لال- اختیاری از خودمان داریم، خیر. ابداً این طور نیست... یادم است روزی که نمایشنامه را برای یکی از دوستانم خواندم، از آنجا که خیلی می‌دانست چه وقت چه کارهایی را باید کرد و چه وقت نباید، صراحتاً گفت این نمایشنامه را ده سال زود نوشته یی، انگار برق مرا گرفت. او درست می‌گفت،‌‌ همان طور بود که او گفت. بار‌ها به این نکته برخورد نکرده‌اید که عمرتان دارد تباه می‌شود تا کسی چیزی بدیهی را بفهمد؟ تراژدی و فاجعه روزگار ما همین است. ما چه بهایی را با عمر عزیز و گرامی خود می‌دهیم تا آنکه ریش و قیچی را در دست دارد متوجه چیزی بشود کاملاً معلوم، ده سال قبل حرفی را می‌زنی دهانت را می‌گیرند و ده سال بعد ه‌مان‌ها تحریف شده‌‌ همان حرف‌ها را با آب وتاب در گوش تو با صدای بلند به صد زبان می‌گویند... تو می‌مانی و حسرت عمر رفته... شما فکر می‌کنی آن‌ها که تالار مولوی را به خاطر «پچپچه‌ها» بستند و یک سال جشنواره تئا‌تر دانشجویی را به محاق تعطیلی کشاندند، ده سال بعد کجا بودند؟ غبه هنگام اجرای عمومی ده سال باید می‌گذشت تا دریابند و بفه‌مند... فقط ده سال، بگذریم، حقیقت تریبون ندارد. من «پچپچه‌ها» را در ادامه طرحی به نام «دربه در به دنبال رد پای ستاره‌ها در برکه قدیمی» نوشتم... اول به این دلیل کاملاً بدیهی که می‌دیدم جنگی را که دیده‌ام در هیچ اثر نمایشی- فیلم یا تئاتر- نمی‌بینم. علاقه داشتم و اصرار که به نقش سربازان در جنگ بپردازم. سربازان وظیفه کمتر در جنگ دیده شدند. علت این مساله را من کاری ندارم. تنها به ذکر همین نکته تمام می‌کنم که سربازان سال‌های اولیه جنگ اغلب جوانان پرشور، انقلابی و آگاهی بودند که با هر نگرشی برای حفظ و تقویت بدنه ارتش و به نفع انقلاب رخت سربازی به تن کرده بودند و در آخر... «پچپچه‌ها» بررسی نوعی از تئاتر- تئا‌تر ایستا- بود: تئاتری که در آن کشمکش بین آدم‌ها بسیار بطنی و درونی بوده و همزمان با آن کشمکشی بین نویسنده و مخاطب نیز در جریان است. اشیا در آن هویت دارند و تئاتری همراه با تفکر پیوسته است. پچپچه‌ها آغاز طرز تفکری جدید و جسورانه و آگاهی بخش در تئا‌تر جنگ است."

از مصاحبه‌ی علیرضا نادری با روزنامه‌ی اعتماد شماره ی۱۵۴۸ (۴/۹/۱۳۸۶) @@@
برزخ یک شب گرم و شرجی جبهه‌ی جنوب. ماه رمضان و جبهه در آتش بس و هر دم در انتظار حمله و مرگ. و ۸نفر رزمنده. ۶تا سرباز و یک سرگروهبان و یک افسر در خط مقدم در ۲کیلومتری مرز ایران و عراق:
علیرضا: بچه‌ی جنوب تهران و پر شر و شور و پر از زندگی و خنده.
باقر: از آن جوان‌های پر تب و تاب اول انقلاب. از آن‌ها که اندیشه‌های چپ دارند و می‌خاهند به تنهایی ایران را به بهترین نقطه‌ی جهان تبدیل کنند.
دوستعلی: بچه‌ی شمال با لهجه‌ی شمالی، آرایشگر دسته و مذهبی
ژوسف: یهودی و اقلیت است
شهریار: پسر ساده دل یزدی
پرویز: بچه‌ی تهران.‌‌ همان که اول تئا‌تر می‌آید بساط گل گوچک را به راه می‌اندازد و شریک دلقک بازی‌های علیرضا است...
سرگروهبان فرخنده: یک سرگروهبان کادری با لهجه‌ی مشهدی
و سروان: مثل شبحی می‌آید و می‌رود و فقط خبر آماده باش را می‌دهد...
نه... نباید این طوری تعریف کنم. این جوری خیلی صاف و تخت است. از دیشب که این نمایش ۲ساعته را دیده‌ام تمام این سرباز‌ها هی توی مغزم می‌روند و می‌آیند. هر از گاهی جمله‌ای ازشان یادم می‌آید و می‌خندم، هر از گاهی فاجعه‌ای از جنگ را یادم می‌آید و ناراحت می‌شوم و عجب نمایشی بود. برزخ روزهای بین دو عملیات. برزخی که آن سرباز‌ها در نقطه‌ی صفر مرزی باهاش دچار بودند. دلقک بازی‌‌هایشان برای گذراندن وقت. شوخی‌‌هایشان. شوخی‌های مردانه‌شان که ۲ساعت تمام هر که را در سالن بود می‌خنداند. نه... این هم نه. ظرافت‌هایی که علیرضا نادری در این نمایش به کار برده بود. موقعیت‌هایی را که به وجود آورده بود. استفاده از عناصر مختلف.
تئا‌تر در شب شروع می‌شود. یک شب گرم و شرجی جنوب که همه آمده‌اند بیرون از سنگر خابیده‌اند. ماه رمضان است و آتش بس است و برزخ. گفت‌و‌گوهای فرمانده. نگهبانی دادن شهریار با آن لهجه‌ی یزدی و صداهای مشکوکی که همه را می‌ترساند. فردا صبحش. بساط گل کوچک. دروازه‌ها ۲تا کلاه آهنی و بعد آن لحظه‌ای که سرباز‌ها بازی می‌کنند. یکی با پوتین. یکی با گیوه. یکی با دمپایی. دوستعلی که مشغول تراشیدن ریش باقر است و... اصلن از‌‌ همان اول این نمایش یقه‌ات را می‌گیرد و تا ۲ساعت ولت نمی‌کند. چک و لگدی‌ات می‌کند. هی تو را وامی دارد که از ته دل بخندی و هی تو را وا می‌دارد که از ته دل بسوزی...
یک شاهکار شاخ و دم ندارد. فقط نمایشنامه نویس‌های فرانسوی و آمریکایی و انگلیسی نیستند که می‌توانند یک شاهکار بنویسند. «پچپچه‌های پشت خط نبرد» بدون شک یک شاهکار است. فقط همین را می‌توانم بگویم...

پس نوشت: پچپچه‌های پشت خط نبرد از آذرماه در تالار مولوی (خیابان ۱۶آذر) به اجرا در آمده و تا ۷دی ماه اجرا دارد. بلیطش ۸هزار تومان است. دانشجو اگر باشی غیر از ۵شنبه‌ها و جمعه‌ها برایت ۴هزار تومان آب می‌خورد. از دست ندهیدش. اگر هم قصد رفتن دارید حتمن ازین جا بلیط را اینترنتی بخرید و حتمن ۱ساعت قبل از ساعت ۱۹: ۳۰بروید و بگویید که بلیط را اینترنتی خریده‌اید. فکر نکنید چون بلیط را اینترنتی خریده‌اید جایتان رزرو شده. هر چه زود‌تر بروید صندلی بهتری گیرتان می‌آید!!! تالار مولوی است دیگر...
پس نوشت ۲: دنبال نمایشنامه‌ی «پچپچه‌های پشت خط نبرد» گشتم. اولین اجرایش برای سال ۱۳۷۴ دهمین جشنواره‌ی تئا‌تر دانشجویی است. سال ۱۳۸۴ نشر اندیشه سازان چاپش کرده است. ولی الان این انتشارات وجود خارجی ندارد... این شاهکار ادبی را باید گیر آورد و خرید و خاند و اجرایش را هم بارها و بارها به تماشا نشست!

پس نوشت3: حمید بهتر از من مواجهه ی ما با این تئاتر را توصیف کرده: پچپچه ها

  • پیمان ..

سایمون ریچسایمون ریچ، طنزنویس، رمان نویس و فیلمنامه نویس، متولد ۱۹۸۴در آمریکا است. فارغ التحصیل هاروارد است و یکی از جوان‌ترین نویسندگان مشهور آمریکا. او دومین نویسنده جوان تاریخ فیلمنامه نویسان برنامه‌ی کمدی «ساتردی نایت لیو» است که از سال ۱۹۷۵ تا به امروز به طور پیوسته در شبکه‌ی ان بی‌سی در حال پخش است. کتاب اولش «مورچه‌ی مزرعه و دیگر موقعیت‌های افتضاح» در سال ۲۰۰۷چاپ شد و در‌‌‌ همان اولین گام او نامزد جایزه‌ی طنزنویسی تربر شد. بعد از آن هر سال یک کتاب چاپ کرده است. او در نشریه‌ی نیویورکر ستون ثابت طنز دارد. داستان کوتاه «من دختر را دوست دارم» در دسامبر ۲۰۱۲ در نیویورکر منتشر شده است.

 


من دختر را دوست دارم

من اوگ هستم. من دختر را دوست دارم. دختر بوگ را دوست دارد.
این یک وضعیت بد است.
بوگ و من خیلی با هم فرق داریم. برای مثال، ما شغل‌های متفاوتی داریم.
من یک سنگ جمع کن هستم. برایتان توضیح می‌دهم. سنگ‌ها و صخره‌های زیادی در محیط اطراف وجود دارد و مردم همیشه بین آن‌ها در حال رفت و آمدند. برای راحتی باید تخته سنگ‌های زیادی را برداشت تا راه درست شود. وقتی ۱۰سالم تمام شد و یک مرد شدم، ریش سفید ما به من گفت: «برو و سنگ‌ها را جمع کن.» الان من ۱۰سال است که این کار را با سختی انجام می‌دهم. هر وقت که نور روز هست من تخته سنگ‌ها را جمع می‌کنم و می‌برم لبه‌ی پرتگاه و محکم پرتشان می‌کنم ته دره.
بوگ یک هنرمند است. برایتان توضیح می‌دهم. وقتی او یک مرد شد، ریش سفید ما به او گفت: «برو و درخت‌ها را قطع کن تا زمین برای زندگی داشته باشیم.» ولی بوگ نمی‌خاست این کار را بکند. او رفت و شروع کرد به رنگ مالیدن و کشیدن چیزهایی روی دیوار غار‌ها. او به آن‌ها می‌گوید «نقاشی». هر کسی دوست دارد که به نقاشی‌های او نگاه کند. کسی که بیشتر از همه دوست دارد به آن‌ها نگاه کند دختر است.
من دختر را دوست دارم. برایتان توضیح می‌دهم. وقتی به دختر نگاه می‌کنم حس می‌کنم همه جایم شروع به درد می‌کند و مریض شده‌ام و می‌خاهم بمیرم. من تا به حال مریضی دردناکی که من را بکشد نداشته‌ام. (معلوم است، چون من هنوز زنده‌ام!) ولی عمویم آن را برایم توضیح داد. او گفت که آنجا در سینه‌ات یک چیز سفت و سخت است که نمی‌گذارد تو نفس بکشی. تو نمی‌توانی نفس بکشد و درد می‌کشی و از دست خدایان عصبانی می‌شوی. من از او خاستم بیشتر توضیح بدهد. ولی او دیگر مرده بود. همین است. دختر با من همین کار را می‌کند. وقتی او را می‌بینم حس می‌کنم یک چیز سفت توی سینه‌ام پیدا می‌شود که نمی‌گذارد من نفس بکشم و می‌خاهد من را بکشد. اینجا، در جهان زن‌های زیادی وجود دارند. طبق آخرین سرشماری، ۷تا زن. ولی فقط آن دختر است که تا به حال او را دوست داشته‌ام.
دختر در کوهستان سیاه زندگی می‌کند. به آنجا می‌گویند کوهستان سیاه، چون که: ۱-آنجا کوهستان است. ۲-همه‌ی سنگ‌های آنجا سیاه رنگ است. هر روز دختر مجبور است از بین تخته سنگ‌های سیاه و تیز بگذرد تا به رودخانه برسد. این خیلی سخت است. او پاهای کوچولویی دارد و بیشتر موقع‌ها روی سنگ‌ها لیز می‌خورد. بنابراین یک روز من تصمیم گرفتم: «من مسیر غار دختر تا رودخانه را صاف و تمیز می‌کنم.»

بقیه داستان در ادامه  مطلب...

  • پیمان ..

الد فشن

۲۶
آذر

"دبیرستان که می‌رفتم عاشق تکنولوژی و جدید‌ترین نرم‌افزار‌ها و بازی‌ها بودم و اطلاعات نرم‌افزاری و سخت‌افزاری‌ام را کاملاً به روز نگه می‌داشتم، سه سالی اینطور ماندم. وارد دانشگاه شدم و فارغ التحصیل شدنم پنج سال طول کشید و در این پنج سال دیگر سراغ اخبار و اطلاعات جدید نرفتم. روزی به خودم که آمدم دیدم آخرین مدل سی‌پی‌یو کامپیو‌تر برای من پنتیوم ۴ بوده در حالی که آدم‌ها از چیزهای دیگری حرف می‌زدند که من حتی اسمش را هم نشنیده بودم. طوری شده بود که آنقدر در طی این چند سال تکنولوژی پیشرفت کرده بود که دیگر هیچ رغبتی برای به روز شدن در من باقی نمانده بود. این شده که‌‌ همان چیزهایی که داشتم را حفظ کردم و از چیزهایی که بعد از دانش و اطلاعات من آمده بودند، بیزار شدم.

من یک مهندس عمرانم که پنج سال در دانشگاه یاد گرفتم کامپیو‌تر وسیله است و محاسبات بدون دخالت دست اصولاً امکان پذیر نیست و این موضوع علاوه بر داستان بالا، باعث شد تا یک طور مخالفت و مقاومت در من شکل بگیرد. واقعیت این است که من با گوشی تلفن همراه سری N نوکیا هم نمی‌توانم کار کنم چون دکمه‌های زیاد و اضافه دارد. گوشی‌های لمسی که دیگر جای خود دارند. لمس کردن احساسی در من نمی‌انگیزد و به نظرم این اصلاً خوب نیست امورات الکترونیکیمان را بدون فشار دادن و فرو رفتن دکمه‌ها انجام دهیم. کارهای گرافیکی‌ام را همچنان با نرم افزار Free Hnad انجام می‌دهم که آخرین نسخه‌اش سال ۲۰۰۳ آمد و از آن به بعد ادغام شد در نرم‌افزاری دیگر. موسیقی را با Winamp نسخه ۲. ۶ که به گمانم مربوط به سال ۲۰۰۰ است اجرا می‌کنم و احساس کمبود ندارم. با ویندوز ۷ هیچ احساس نزدیکی نمی‌کنم و از اپلیکیشن و تبلت و اندروید متنفرم و اصلن حاضر نیستم حتی یکبار هم که شده امتحانش کنم. اما از آن طرف رابطه‌ام با دنیای مجازی و وبلاگ نویسی بسیار خوب است، اما این باعث نشده تا احساس خوبی در مقابل تغییرات سایتهای اجتماعی و وبلاگ‌ها داشته باشم. احساس خوب؟ به شدت گریزان و ‏موضع‌گیرم. ‏

اینروز‌ها که دائم خبر از جدید‌ترین و جیبی‌ترین و قوی‌ترین محصولات کامپیوتری از گوشه کنار زندگی به آدم می‌رسد برای من این سوال همچنان باقیست که چرا، چرا باید چیزی که دارد کارش را انجام می‌دهد پیشرفت کند. داستان از آنجا شروع شد که چرخ دنیای کامپیو‌تر و ارتباطات در ابتدا دایره نبود، مربع بود. زمان گذشت و شش ضلعی شد و به مرور اضلاعش افزایش پیدا کرد و در ‌‌نهایت گرد شد. اما انگار در روزگاری داریم زندگی می‌کنیم که می‌خواهند چرخ را گرد‌تر و گرد بکنند و این اسفبار است. ‏

به نظر من که یک نظر کاملاً شخصی است، سرعت پیشرفت و بهتر شدن آنقدری زیاد شده که دیگر فرصتی نمی‌ماند برای لذت بردن از چیزهایی که داریم، داشته‌هایمان را قبل از خاطره شدن عوض می‌کنیم. این ده سال اخیر باعث شده، ضرب المثل تازه‌ای خلق شود، نو که می‌اد با بازار، نو که می‌اد به بازار، نو که می‌اد به بازار... نه، اصلاً دیگر فرصتی برای دیدن دل آزردگی کهنه‌تر‌ها پیدا نمی‌شود. لذا در این روزهای تند و گذران، بنا بر یک تصمیم شخصی، اولدفشن ماندن را به قیمت تجربه نکردن چیزهای جدید انتخاب کرده‌ام و فکر می‌کنم وقتی ابزاری دارد کارش را می‌کند هیچ نیازی به بهتر شدنش نیست. چرخی که گرد است، گرد‌تر نمی‌شود. زیاده روی اگر بخواهم بکنم، باید بگویم که من شاکی‌ام از پیشرفت تکنولوژی کامپیوتر‌ها و عمیقاً امیدوارم روزی برسد که هیچ پیشرفتی در دنیای تکنولوژی و کامپیو‌تر و اینترنت با استقبال عمومی مواجه نشود."

از وبلاگ مستر بکس

عکس از فلیکر- رویازا

  • پیمان ..

دانشگا تاریکه. دانشگا تعطیله. هنوز ساعت ۶نشده. من تازه دارم می‌رم دانشگا. از نرده‌ها که نگاه می‌کنم دانشگا خلوته. یه جوری خلوته که به خودم می‌گم الان این حراستیه ازم می‌پرسه می‌خای بری کجا؟ من چی جواب می‌دم؟ می‌خام برم فنی. کار دارم. نرسیده به در کارت آبی مو در می‌یارم. من از کی این جور شرطی شدم؟ قبل اینکه اصلن حراستیه بگه کارت، خودم کارتمو می‌گیرم بالا که بیا ایناهاش. اون سال اول این جوری نبودم. بهم برمی خورد بهم می‌گفتن کارت. فک می‌کردم فک می‌کنن من قیافه م به دانشجو نمی‌خوره. فک می‌کردن بهم می‌گن تو بچه‌ی این دانشگا نیستی. فک می‌کردم فقط گیر الکیه. الان دیگه هر وقت می‌یام دانشگا کارتمو دستم می‌گیرم. اصلن قیافه هاشونم نگا نمی‌کنم. سال اول مودب بودم سلام هم می‌کردم به شون. سلام نمی‌کنم. هوا سرده. کلامو تا روی ابروهام پایین می‌کشم. پره‌های کنار گوش رو می‌کشم پایین تا گوشامم گرم شن. با این کاپشن اوری قدیمی و این کلا پره داری که دورتادور کله مو پوشونده شبیه مومو شده م. مومو. شبیه نقاشی‌های کتاب میشل انده شدم. دیروز یه بار دیگه این کتابو دستم گرفتم. ورقش زدم. دوباره دلم خاست بخونمش. چه قدر کتاب خوبیه. همون چاپ قدیم ترجمه‌ی محمد زرین بال که با فونت قهوه‌ای چاپ شده. چاپ۱۳۶۳. من شبیه همون نقاشی مومو شده م. اما مومو کجا؟ من لعنتی کجا؟ چرا بعضی دخترا با لباس زمستونی این قدر خاستنی می‌شن. زل می‌زنم به اون دختره که موهاشو از زیر کلاهش داده بیرون و شال گردنو روی دهنش پیچیده و دستاش تو جیب شه و از صورتش فقط چشم و ابرو و مو‌ها و پیشونیش معلومه. پسر چه قدر چشماش خوشگله. موهاش هم همین طور. رد می‌شه. خب رد می‌شه. چی کارش کنم؟ مهمه؟ دانشگا خیسه. آسفالتش خیسه. چراغای زردش روشنن. از خیابونا دانشگا که رد می‌شم یه حس یه جوری‌ای بهم دست می‌ده. حس طرح جلد کتاب سلوک محمود دولت آبادی و اون توصیف هوای گرفته و مه الود یه شهر اروپایی تو چند صفحه‌ی اولش. پسر چه کتاب مزخرفی بود. ولی اون حال گیری اون کتاب و توصیفاش تو طرح جلدش قشنگ و کامل بود. هوا چه قد سرده. من چه قدر عصبانی‌ام. سرفه می‌کنم. عین یه سیگاری تیر سرفه می‌کنم. از وقتی فهمیدم سیگاری به اسم ۶۸هم وجود داره خودمو سیگاری حساب می‌کنم. توی لابی هم شلوغ نیست. یه ۲تا دختر ۲پسر اون گوشه ان. یه پسره داره از عابربانک توی لابی پول بر می‌داره. یه موکت دراز قهوه‌ای هم پهن کردن که کفشای خیس و گلی رو بمالی بهش دیگه سنگ و کف سالن به گه نکشی. می‌تونی خیال کنی برات فرش قرمز هم پهن کردن. یه فرش قرمز که ورودتو به دانشکده خیر مقدم بگن. کی به کیه. رنگش قهوه ایه. درستش هم همینه. یه آدم علاف وقتی می‌رسی وسط لابی و از پله‌ها می‌ره بالا چی کار می‌کنه. وای می‌سه بوردا رو می‌خونه دیگه. بورد انجمنو نگا می‌کنه. بورد بسیجو نگا می‌کنه. بورد کتابخونه دانشجویی رو نگا می‌کنه. بورد گروه کوهنوردی رو نگا می‌کنه. می‌دونی؟ فقط نگا می‌کنه دیگه. همه چی تکراری و بی‌رنگه. آهان همین. دانشگا رنگش یه جوریه. می‌دونی رنگ چی؟ این جوراب زنونه‌ها هستن. جوراب نازکا که چند تا رنگ دارن. سیاهن، رنگ پا و یه رنگی هم دارن طوسی. طوسی‌ها وقتی پوشیده می‌شن یه رنگ مزخرفی دارن. فقط پیرزنای واریسی اون رنگ رو می‌پوشن. می‌دونی کدوما رو می‌گم که؟ یه رنگ بی‌روح. توصیف بهتری به ذهنم نمی‌رسه. ولی در و دیوار دانشگا انگار اون رنگیه. می‌دونی زمخت نیست. فقط تعطیله. همچین چیزی. شاشم می‌گیره. می‌رم دسشویی سمت راست سالن چمران. این آبخوریه می‌بینیش؟ همین که کنار در دستشوییه. این اولش ازین شیر برنجی‌ها نداشت. ازین شیر دگمه‌ای‌ها داشت. بعد اصلن اصلن اولش این آبسردکن نبود. یه دونه دیگه بود که گذاشته بودن رو یه چهارپایه. هم قدت بود. مث این نبود که برای آب خوردن مجبور باشی خم شی. آره. مغز من خرابه. مغز من پر از این جزئیات مزخرف و به درد نخوره. مثلن من کلی زور زدم تا این شماره‌های مایلرا رو یاد بگیرم. ۱۹۲۱ و ۱۹۲۶و ۲۶۲۸ و این مزخرفات. هر وقت یکی شونو می‌بینم بقیه شونم می‌گم. به چه درد می‌خوره؟ مشتی مزخرف. تاریخ تطور آب سردکن کنار دستشویی. من همین مزخرفاتو فقط یاد می‌گیرم. آرمان پارمانم کجا بود. چیزای گنده؟ چی می‌گی؟ خاطرات عاشقانه؟ جمعش کن بابا. من حوصله ندارم کسی رو دوست داشته باشم. دیگه حال ندارم رویا هم ببافم. این قدر تو واقعیت گه می‌خوره به همه چیز که رویا‌پردازی احمقانه س. خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم اون رنگ طوسی جورابیِ در و دیوار رنگ خودم هم هست. دستشویی خیلی سرده. لامصب آدم لرزش می‌گیره تو اون دستشویی و شاشش کور می‌شه. می‌تونم دور سالن چمران یه چرخ بزنم. حوصله شو ندارم. می‌رم تو لابی. به لابی کریدور هم می‌گن. وای می‌سم کنار اون ۲تا. انجمن ریده به هیکل بسیج. رو بوردش یه پوس‌تر بود در مورد برنامه‌ی بسیج با حضور یه تحلیلگر آمریکایی. بعد انجمنی‌ها نشسته بودن درآورده بودن این بابایی که بسیجی‌ها کلی پز داده ن که آمریکاییه و ما تو برنامه مون آوردیمش مدافع حمایت از حقوق همجنس بازهاست. بعد تو بوق و کرنا کرده بودن که بسیجی‌ها رو نگا کنین. رفته همجنس باز آوردن تو برنامه شون. دعواشون شده. این ۲تا یکی شون بسیجی یکی شون انجمنی. دارن حرف می‌زنن. منم کنارشون وای می‌سم. بسیجیه گله می‌کنه که نباید این جوری آبروی ما رو ببرید. من نگا می‌کنم به این ۲تا. دارن درباره‌ی این جور چیزا صحبت می‌کنن. اون ور‌تر ۳تا دختره و ۲تا پسره نشسته ن دارن یه چیزی رو برای هم تعریف می‌کنن و هی می‌خندن. هی می‌خندن. سر در نمی‌یارم چی دارن تعریف می‌کنن. ولی ۲تا جمله پسره می‌گه بعد از کمر تا می‌شه و ادامه شو دخترا می‌گن و اونا زا خنده تا می‌شن و همین جوری. هیچ حسی ندارم. همون حس جوراب طوسی. اون ورترم ۲تا پسره خسته و غمگین دست شونو جک کردن زیر سرشونو و بی‌حال دارن یه چیزایی برای هم پچ پچ می‌کنن. منم از این ۲تا که حالا بحث شون کشیده به آرا و اندیشه‌های جواد طباطبایی فاصله می‌گیرم. نمی‌دونم کجا برم. به اتاقک نگهبانی نگاه می‌کنم که یه کارت دانشجویی رو چسبونده به شیشه ش. کارت دانشجویی یه دختره ست که المثنا هم هست. چه شاهکاریه دختره. کارت المثناش رو هم گم کرده. بنازم هوش و حواسشو. رو بوردهای دیگه هم خبری نیست. هیچ کدوم ازون آدمایی که اونجا هستن آدمایی نیستن که منو از حس جوراب نازک طوسی دربیارن. بیرون سرده. به هیچ وجه آدم میلش نمی‌کشه که بزنه بیرون. کلام هنوز سرمه. من یه مومو‌ی بی حوصله ام که توی لابی هی می‌چرخه و نمی‌دونه باید چی کار کنه...

  • پیمان ..

عصر جمعه

۲۴
آذر

جیب هام را پر از تخمه‌ی آفتابگردان می‌کنم و راه می‌افتم سمت متروی عصر جمعه. انگار سال هاست که من وقت راه رفتن تخمه آفتابگردان نجویده‌ام. تازه است برایم. تخمه آفتابگردانش خوب است. زیاد نمک ندارد. تخمه‌های نمکو لب آدم را می‌سوزانند. این خوب است. توک تخمه را می‌گذارم توک دندان هام و می‌شکنم و مغزش را با زبان می‌کشم به کام. پاری وقت‌ها همراه مغز، تفاله هم وارد کامم می‌شود. این لذت بخش‌ترین نقطه‌ی راه رفتن و تخمه آفتابگردان جویدن است. جایی که تو با تمام قدرت تفاله‌ی اضافی را تف می‌کنی. اصلن مزه‌ی تخمه آفتاب گردان یک طرف، این تف کردن آشغال‌های اضافی‌اش و سروصدایش یک طرف دیگر... گند و کثافت کاری تف انداختن را ندارد. ولی یک جور حالت دنیا به خشتک چپت را دارد... جیب هام تا رسیدن به متروی عصر جمعه خالی از تخمه می‌شوند.
متروی عصر جمعه خوب است. متروی عصر جمعه خلوت است. آدم‌های تویش‌‌ همان مرد‌ها و زن‌های خسته و عنق هر روز نیستند. خانوادگی است. پر است از مردهایی که بچه‌ی چند ماهه بغلشان گرفته‌اند و با احتیاط راه می‌روند. پر است از صدای ونگ زدن بچه‌های کوچک و مامان‌هایی که زور می‌زنند ساکتشان کنند. هر کدامشان یک جور. یکی با شیشه شیر و پستانک. یکی با ادا و اطوار در آوردن و ناز و قربان رفتن. متروی عصر جمعه پر است از مامان‌هایی که بچه‌های کلاس اولیشان را می‌برند کنار تابلوهای تبلیغاتی در و دیوار مترو تا آن‌ها آب بابا و اَ اِ اُ‌ها را با هزار زور و زحمت تشخیص بدهند و باسواد شوند. متروی عصر جمعه پر است از سربازهای شهرستانی.
- هی پدافندی چند ماهته؟
- یه ماه و سه روزم مونده.
- بچه‌ی کجایی؟
- کردستان.
- اوورتو کجا دادی تنگ کردن؟
- برای خودم نیست. از یکی گرفتم.
- هر جایی بلد نیستن تنگش کنن. پلنگیِ پدافند از همه‌ی پلنگی‌های دنیا قشنگ تره. می‌دونستی؟
ایستگاه امام خمینی همچنان بوی روزهای معمولی را دارد. هنوز چند نفری که بیرون مترو‌اند بهت راه نمی‌دهند. می‌خاهند هجوم بیاورند. اما صبر کردن برای متروی بعدی ضرر و زیان نیست. متروی عصر جمعه متروی پسربچه‌های ۶ساله‌ای است که عینک تنبلی چشم تمام صورتشان را پوشانده و وقتی از پشت آن عینک بزرگ با چشم‌های ورقلمبیده‌شان بهت زل می‌زنند دلت قنج می‌رود. مترو به سمت جنوب می‌رود. همین است. اصلن متروی جمعه‌ای که به سمت شمال تهران برود به درد لای جرز می‌خورد. جنوب یعنی روشنایی. یعنی به در آمدن از تاریکی زمین. شمال تهران یعنی فرو رفتن. یعنی اینکه ۵تا پله برقی ایستگاه تجریش هم برای نجات دادنت از اعماق منجلاب کافی نیست. جنوب یعنی ایستگاه شهرری. یعنی ماکت ماشین دودی. یعنی سوار شدن بر تاکسی سبز رنگ و رفتن به سمت خیابان دیلمان. دیلمان... می‌دانی چند ماه است که جاده‌ی دیلمان را نرفته‌ام؟! تاکسی سبزرنگ پژوی صفرکیلومتری است که پیرمرد راننده هنوز راه نیفتاده دنده را می‌گذارد توی ۳. سر میدان نماز و بیرون آمدن از میدان لحظه‌ای توقف می‌کند و من چشمم به دور موتور است که آمده زیر ۱۰۰۰ و حس می‌کنم الان است که ماشین خاموش شود. اما پیرمرد بی‌سنگین کردن دنده گاز می‌دهد و ۴۰۵چه پسر خوبی است. چه گشتاوری دارد. به نیش گازی بی‌خرخر کردن زنده می‌شود...
خیابان دیلمان. دیلمان شمالی. به مهمانی یک دوست رفتن و به اصرارش چای و نارنگی مهمان شدن... نگاه کردن به قفسه‌ی کتاب‌هایش... عه... پسر تو هم که آخرین گودال را داری... آن هم چاپ قدیمش را... همین برای نخ یک رابطه شدن کافی است. همین که نوجوانیتان خیلی دور از هم بوده باشد ولی کتابی مثل آخرین گودال در هر دو مشترک بوده باشد...
و بعد پیاده روی. عصر جمعه باید پیاده روی رفت. عصر جمعه باید خیابان دیلمان را بگیری بیایی تا برسی به سه راه ورامین. و بعد حرکت کنی به سمت مسجد فیروزآبادی و بعد به سمت حرم شاه عبدالعظیم و بازارچه‌ی حرم. باید عصر جمعه خراب شوی روی سر محمد تا ببردت به بازارچه‌ی حرم و از آن نان قندی‌های خوشمزه و داغ برایت بخرد...
عصر جمعه باید توی شهرری باشی و سراغ جلال را بگیری... می‌رویم توی مسجد فیروزآبادی. سمت راست شبستان مسجد است و خانه‌ی سرایدار مسجد. حوضی آبی در وسط حیاط و یک در ساده که به مسجد باز می‌شود و سادگیِ همه چیز، عجیب آدم را وامی دارد که آستین‌ها را برای وضو بالا بزند. سمت چپ قبرستان است. قبرهای مرتب و منظم. باید بگردیم میان این‌ها به دنبال مزار جلال. می‌چرخیم. راه می‌رویم. سنگ قبر‌ها را می‌خانیم. نامی از جلال نیست. بعضی قبر‌ها هنوز خالی‌اند و بی‌نام و نشان. از مردی که نزدیکمان است می‌پرسیم. می‌گوید: خودم هم دنبال جلال آل احمدم. او هم میان قبر‌ها می‌رود و می‌آید و اسم‌ها را می‌خاند. از مردی که دارد وضو می‌گیرد می‌پرسیم. اشاره می‌دهد به آبدارخانه‌ی مسجد که به «محرم» بگویید بیاید قفل در را باز کند. قبر جلال توی شبستان بالای قبرهای توی حیاط است. محرم به‌مان می‌گوید در باز است. بروید پیدا می‌کنید. می‌رویم. در وسط قبری هست که از همه‌ی قبر‌ها بلند‌تر است. قبر آیت الله فیروزآبادی است. همه‌ی قبرهای دور او هم فیروزآبادی‌اند. می‌گردیم میان قبر‌ها. محمد از سمت چپ و من از سمت راست و یکهو بیخ دیوار چشمم می‌خورد به امضای جلال. داد می‌زنم: اورِکا... اورِکا... یافتم... یافتم...
قبرش ساده است. خیلی ساده. هم سطح بقیه‌ی قبر‌ها. با یک امضای ساده‌ی جلال آل احمد (۱۳۰۲-۱۳۴۸). همین و تمام. نه. می‌نشینیم به فاتحه خاندن. جلال کجایی؟ پدر من، جلال من، کجایی که ببینی به نام و جلالت یه جایزه‌ی دولتی مزخرف راه انداختن و دارن آبروتو می‌برن؟ آخه کجای تو دولتی بود؟ آخه کجای تو باندبازی و موافقت همه جانبه با حکومت بود؟... جلال فحش بدم شون؟ جلال یادته می‌گفتی هر آدمی سنگی ست بر گور پدر و مادرش؟...
وقتی از شبستان می‌زنیم بیرون اذان را گفته‌اند. عصر جمعه تمام شده است و شبِ سیاه از راه رسیده است...

  • پیمان ..

فولکس وستفالیا

وسط کالیفرنیا، تو دل جنگل‌های ملی "لوس پادرس" بود که بهش برخوردیم. گفتم: «هی مرد این خانم خانما مال توئه؟»
مرد نشسته بود روی یک صندلی. رو به دریاچه هم نشسته بود. پاهاش را روی هم انداخته بود و بی‌خیال دنیا سرش را فرو برده بود توی یک کتاب. سرش را بالا آورد و گفت: «۱۰۰در ۱۰۰.»

 فیلیپ

گفتم: «می‌تونم یه نگاه بهش بندازم؟ مال سال چنده؟»
همان طور که روی صندلیش نشسته بود گفت: «البته. این خانمی مال سال ۱۹۶۶ ست و ازین که جلب توجه کنه اصلن بدش نمی‌یاد. من دیوونه‌ی وستفالیام۱. این یکی از قدیمی‌ترین مدل هاشه. سنگین ازش کار کشیده شده. ولی به شدت دوست داشتنیه. به زنگ زدگی‌ها و نقطه نقطه‌های تنش نگاه نکن. بعد این همه سال و آفتاب مهتاب دیدن هنوز هم بی‌رنگه بی‌رنگه.»

 موتور مرصع کاری

موتورش را نگاه کردم. یک اثر هنری بود. یک تابلوی مرصع کاری شده با تشتک تمام نوشابه‌های سال‌های مختلف. پر واضح بود که موتورش آن موتور فابریک قدیمی نیست. به فیلیپ گفتم: «چند ساله که تو صاحب اینی؟»
گفت: «۳۵ سال.»

خونه جایی که تو بتونی به راحتی از توش بپری بیرون 

هیچی نگفتم. فیلیپ ۳۵سال با این ماشین زندگی کرده بود. تعریف کرد که چطور موتورش را تکه تکه کنار بزرگراه‌ها و جاده‌ها جفت و جور و سر هم کرده. تعریف کرد که چه طور الان ۱۵سال است که دیگر حتا خانه هم ندارد. این فولکس وستفالیا هم خانه‌ی او بود و هم ماشین او. هر جایی که می‌رفت ماشین را پارک می‌کرد و حداقل یک هفته تکانش نمی‌داد. کیلومترشمار فولکس می‌گفت که ۷۵۰هزار مایل کار کرده. فیلیپ می‌گفت از وقتی موتورش را نونوار کرده ۱۵۰هزار مایل باهاش راه رفته...

 عرشه ی فولکس وستفالیا

این‌ها را که گفت دوباره سرش را فرو برد توی کتاب. او دوباره توی کتابش غرق شد. خورشید در آن سوی دریاچه در حال غروب بود...

۱: وستفالیا: یک مدل مخصوص از کارخانه‌ی فولکس واگن که شامل ماشین‌هایی می‌شد که برای کمپینگ و اردو و مسافرت طراحی می‌شد.

 

ترجمه ی آزاد ازین وبلاگ

  • پیمان ..

تئوری

۱۹
آذر

نویسنده باهاس به تعداد آدم‌های تو مغزش، به تعداد شخصیت‌های داستان‌ها و رمان هاش وبلاگ داشته باشه. هر کدوم رو هم باید به سبک اون شخصیت بنویسه... نویسنده اگه نویسنده باشه باهاس عرضه‌ی اینو داشته باشه که برای هر شخصیتش یه وبلاگ بنویسه. بعد اگه مرد باشه هیچ کدوم ازون نوشته‌ها رو هم کپی پیست نمی‌کنه خدای ناکرده... فقط می‌فهمه که اون آدم چی می‌خاد. چی نمی‌خاد. چی می‌گه. چی نمی‌گه... 

نویسنده باهاس خلاق باشه! یه وبلاگ کمه. ۲تا هم کمه. ۳تا هم کمه. ۶تا هم کمه. هر چه قدر بیشتر بهتر...

  • پیمان ..

هی ارنستو

۱۷
آذر

هی ارنستو، زن‌ها به کندوی عسل می‌مانند. زیاد وز وز می‌کنند، اما عسلی را ترشح می‌کنند که طعم گوارایش می‌تواند تا کوچک‌ترین و نهان‌ترین ذرات وجودت را حال بیاورد. اما، مثل زنبورهای یک کندو مرض عجیب غریبی دارند. یکهو می‌بینی که به سرشان زده. یکهو می‌بینی که فوج فوج از کندویی که برایشان ساخته‌ای در حال فرارند. آسمان از زنبورهای فراری سیاه می‌شود. چرا؟ معلوم نیست. فرار به جایی بهتر؟ فرار به آدمی بهتر؟ فرار به عشقی سوزان‌تر؟ فرار از تکرار؟ خودشان هم نمی دانند. هیچ وقت، هیچ وقت تو هم نمی‌فهمی. اگر زود بجنبی می‌توانی با تور پروانه گیری بروی جلویشان، آن‌ها را در آغوش بگیری و برگردانی. ولی چه تضمینی وجود دارد که تو فرار زن زندگی‌ات را به موقع بفهمی که بتوانی با تور پروانه گیری به سراغش بروی؟!
اگر می‌توانی به پنیرهای بی‌مزه‌ی زندگی رضایت بدهی، زن‌ها را‌‌ رها کن. نیش زنبور‌ها نه، فرارشان دردناک‌تر ازین حرف هاست...

  • پیمان ..

همیشه‌ی خدا می‌رغضب‌هایی جلوی درهای گوناگون دانشگاه تهران ایستاده‌اند که تا تکه استخان آبی یا سبز (کارت دانشجویی دانشگاه تهران) را جلویشان پرت نکنی راهت نمی‌دهند. آن روز تعدادشان زیاد‌تر هم شده بود. حراست دانشگاه تهران همه‌ی نیرو‌هایش را فرستاده بود جلوی درهای گوناگون دانشگاه که کارت‌های تک تک دانشجو‌ها را وارسی کنند. نمی‌گذاشتند هیچ کسی به دانشگاه بیاید. هیچ عذر و بهانه‌ای که کارتم فراموشم شده، کارتم گم شده و این‌ها پذیرفته نبود. اما...

از خیابان قدس و خیابان طالقانی که به دانشگاه نزدیک می‌شدی می‌دیدی خیابان پر است از اتوبوس‌های ۰۳۰۲. ترافیک اتوبوس‌های درب و داغان و قدیمی ۳۰۲بود. اتوبوس‌های از رده خارجی که فقط در سپاه و وزارت دفاع و نهادهای نظامی به عنوان سرویس استفاده می‌شوند. اتوبوس‌ها پر از آدم بودند. مرد‌ها و جوان‌هایی که آهسته آهسته از اتوبوس‌ها پیاده می‌شدند، از خیابان قدس می‌رفتند بالا، می‌رسیدند به در دندانپزشکی دانشگاه تهران. آنجا ۲-۳مرد هیکل دار بی‌سیم به دست منتظرشان بودند و هدایتشان می‌کردند به داخل دانشگاه. در دندانپزشکی تنها در دانشگاه تهران است که گیت ندارد و بیشتر اوقات هم بسته است. ولی آن روز باز بود. مردهای بی‌سیم به دست پسرهای ریشو و مرد‌ها را از پشت دانشکده‌ی علوم و جلوی دانشکده آمار می‌بردند طرف در قدس. مرد‌ها و پسر‌ها به هر چیزی می‌خوردند به غیر از دانشجو. حتا یک کیف یا کتاب و دفتر هم همراه‌شان نبود. با شلوارهای پارچه‌ای و پیراهن و گرمکن. خودشان به صف می‌شدند. آماده‌ی رژه می‌شدند. چند مرد هیکل دار بی‌سیم به دست دیگر مرتب و منظمشان می‌کردند. چند نفر از توی یک جعبه بینشان پرچم ایران و کاغذهای شعار پخش می‌کردند. وقتی تعدادشان زیاد می‌شد و مثلن یک دسته‌ی ۲۰۰نفره را تشکیل می‌دادند هدایت می‌شدند به سمت مرکز دانشگاه. به سمت مسجد دانشگاه یا کتابخانه‌ی مرکزی دانشگاه. مقصد و آوردگاه‌شان دانشکده‌ی فنی بود...
@@@
۱۶ آذر... انگار این روزی است که هر حکومتی باید زخم خودش را بزند و جور و ظلم خودش را در تاریخ ثبت نام کند. دیشب که اخبارهای تلویزیون را نگاه می‌کردم همه‌ی گزارش‌ها پیرامون ۱۶ آذر ۱۳۳۲ می‌چرخید. ۱۶ آذرهای بعد را ولی نمی‌گفتند. سرم امروز شلوغ است. دوست داشتم روایتم از ۱۶آذری را که من دیدم بنویسم. ولی وقت نمی‌کنم.‌‌ همان روز‌ها یکی از بچه‌های بسیج دانشکده فنی روایتی از دیده‌هایش را توی وبلاگش نوشته بود. (وبلاگ جسد زنده که حالا مرحوم شده!)
بعد از ۳سال که می‌خانمش هنوز تکان می‌خورم و یادها در ذهنم نقش می بندند. کسی که خودش در جبهه‌ی موافقان بوده این‌ها را نوشته... فکر می‌کنم فاجعه و ظلم و جور را بیشتر می‌شود حس کرد این طوری:
@@@

خبرگزاری دروغ‌پراکن فارس، که تعداد ما دانشجویان را هفت هزار نفر تخمین زده است (جهان‌نیوز منصفانه این عدد را چهارهزارنفر برآوردکرده)، درگزارشی به شرح ماوقع امروز پرداخته است. البته بماند که چقدر از حقایق را نگفته و چقدر را گفته است. من از حدود ساعت ۱۴: ۵۰ دقیقه‌اش را می‌خواهم خودم روایت کنم (یا صاحب الزمان! ارشدونا الی الطریق الرشد …) که فارس نوشته است:
حدود ۲۰ دقیقه شعارهای دو طرف علیه یکدیگر جریان داشت تا اینکه دانشجویان ولایی که این بار تعدادشان به حدود ۱۰ هزار نفر می‌رسید مجددا به سمت حامیان موسوی که تعدادشان حدود هزار نفر بود حرکت کرده و در مدت زمانی کمتر از یک دقیقه با فریادهای الله اکبر توانستند بار دیگر این مکان را از آن خود کنند. اما حامیان موسوی که تعدادی از آن‌ها در درون دانشکده حضور داشتند پس از حضور دانشجویان ولایی در مقابل دانشکده شیشه‌های این دانشکده را شکستند تا خرده‌شیشه‌ها بر روی سر دانشجویان حاضر در این محل بریزد که همین امر موجب شد ۵ نفر از دانشجویان حاضر در محل به طور سطحی مجروح شوند.
اما من اینگونه روایت می‌کنم:
عضله پای چپم گرفته بود. لنگان می‌آمدم سمت فنی، به همراه محمد ثقفی، میثم میرزایی‌فرد، سیدعلی حسینی، محمدحسین صدوقی و …. سر چهارراه فنی که رسیدیم یکی از لمپن‌های بسیجی‌نما (به این واژه بیشتر خواهم پرداخت) به سمت سردر می‌دوید و فریاد می‌زد: «گرفتند! فنی رو گرفتند!» به شوخی به محمد گفتم: «انگار قدس را گرفته‌اند!» رسیدیم فنی. به میثم گفتم از چمن برویم. جماعتی حدودا هزارنفره از سبز‌ها تجمع کرده بود. تمامی پله‌ها، داخل دانشکده و طبقه دوم در دستشان بود. عده قلیلی (حدود سیصد نفر) که به تدریج به عده‌شان اضافه می‌شد، از لمپن‌های بسیجی‌نما به جماعت فشار می‌آوردند تا راه باز کنند به داخل فنی. میثم امر کرد رفتیم بین دو گروه و پیوستیم به علی خواجه و محمد نصیری و باقی دوستان بسیج دانشجویی. یک نفر قوی‌هیکل چشمانش سرخ شده بود، گریه می‌کرد و نعره می‌کشید، هفت نفری آوردندش عقب. «چه شده برادر؟» بوسیدمش. «عکس آقا رو پاره کردند.» بصیرت! بغض را باید خورد اخوی! مرد باش! دو تا زدم توی صورتش که اشکش بند بیاید. پیوستیم به بچه‌ها. دست‌ها را حلقه زدیم و پشت کردیم به خط اول سبز‌ها. آن‌ها به ما می‌گفتند این‌ها را کنترل کنید و ما در جواب می‌گفتیم آن‌ها را کنترل کنید. خلاصه مهد کودکی شده بود. یک عده از این طرف فحش می‌دادند به بسیج و بسیجی، عده‌ای از آن طرف جری می‌شدند و حمله می‌کردند که لت و پار کنند، بچه‌های بسیج دانشجویی هر دو طرف را آرام می‌کردند، کلوخ و سکه و سنگ بر سرشان می‌بارید و زیر فشار دو جمعیت حلقه‌شان را سفت چسبیده‌بودند، چون نوزاد شیرخواره پر قنداقش‌ را.
یکی از درون دانشکده با چوب زد به شیشه. بچه‌ها ایستاده بودند این سمت در شیشه‌ای. شیشه خرد شد رویشان. یکی دیگر رفته بود و روی شیشه‌ی در بعدی با ماژیک شعار می‌نوشت: مرگ بر منافق. از پشت با لگد شیشه‌ را می‌شکاندند، دختر و پسر. فحش رکیک می‌دادند. سکه پرت می‌کردند می‌خورد توی شیشه، که مثلا بشکند بیافتد روی سر ما. سکه پرت می‌کردند به سمت بچه‌ها، سنگ، کلوخ … بعد از آن ته جمعیتشان دو تا گل رز پرتاب می‌کردند – خیلی ارام – که روی سر خودشان فرود می‌آمد و با موبایل‌هایشان از‌‌ همان دو تا رز از هزار زاویه فیلم می‌گرفتند! به این می‌گویند عدالت رسانه‌ای. نمونه‌اش همین بی‌بی‌سی حرام‌زاده را ببینید چه گزارش تصویری‌ای تهیه کرده است! (در یکی از عکس‌ها سید علی عزیز با بلوز سفید و دهانی باز در حال جداکردن یأجوج و مأجوج است!)
به فرد شاخصی که در جمع لمپن‌های حزب‌الهی‌نما بود گفتم اخوی! کجا می‌خوای بری؟ «من باید نیروهام رو ببرم تو فنی!» چرا؟ «من باید نیروهام رو ببرم فنی!» چرا؟ «آقا ب.! از من سؤال نپرس!» در همین اثنا، نمی‌دانم چه‌ شد که شعار‌ها تند شد، شعار‌ها خیلی تند شد، به آقا شروع کردند فحش دادن. فحشهای رکیک می‌دادند و سنگ پرتاب می‌کردند. دست می‌زدند و هر از گاهی دختری از آن میان جیغ می‌کشید، بی‌دلیل. بسیجی‌نما‌ها داغ شدند، «حیدر حیدر» گفتن‌هایشان شروع شد. ناگهان صدای جیغ آمد. پشت به پله‌ها بودم، دستم لای دست علی خواجه و حسین صدوقی. برگشتم سمت راست، پشتم، یکی اشک‌آور زد … یا حسین … حمله کردند، دستم داشت می‌شکست. دیگر نمی‌توانستم طاقت بیاوریم. حسین را ول کردم و با دست راستم فشار می‌دادم که زاویه آرنج دست چپم را باز کنم. دستم گیر کرده بود در چنگ مردانه علی خواجه و ول کن ماجرا نبود. با هر نعره و یاحسینی بود نیرو گرفتیم و کمی عقبشان راندیم، اما در یورش دوم دستمان باز شد … جماعت ریخت داخل فنی …
دستم به هر کسی که می‌رسید می‌گرفتمش. نزن برادر! «ولم کن عوضی!» منو نگاه کن! من عوضی‌ام؟ «نذار دست رو تو بلند کنم!» می‌گم نزن! اینجا من دستور می‌دم! «خفه شو!» دستش را گذاشت روی گلویم. فشار داد، نمی‌توانستم نفس بکشم. دستم را بردم سمت گلویش. نشد … والله نشد … نتوانستم … زدم روی شانه‌اش. آفرین! بسیجی رو بزن! آفرین!

دویدم توی فنی. صدای شیشه آمد. سبز‌ها دویدند داخل کتابخانه، عده‌ای هم سمت راهروی جنوبی. لمپن‌های بسیجی‌نما دویدند طبقه دوم کسی را که لگد زده و شیشه ریخته روی سر ملت پیدا کنند. اشک آور دوباره و سه باره. یکی داد زد: آتیش روشن کنید خفه شدیم. یکی فیلمبرداری را گرفته بود و می‌زد. دختری – چادری ولی سبز – آمده بود به دفاع از فیلمبردار (بیچاره نمی‌دانست فیلمبردار حراست است!)، لمپن بسیجی‌نما لگدی انداخت سمت دختر. سرم داغ شد، پا‌هایم سفت شد، سید علی نعره زد و با مشت آمد توی صورت مردک. نفهمیدم چه شد، مشت بود که به صورتش می‌زدم … فیلمبردار بیچاره را کشاندیم سمت باجه بانکی و به یکی از بچه‌ها سپردم «هیچ کاری نداری! همین جا وای می‌ستی این کتک نخوره! افتاد؟» چشم را که شنیدم دویدم سمت راهرو شمالی. پسرک لگد می‌زد و در‌ها را باز می‌کرد، کشیدمش کنار: نزن! «به آقا توهین کردن». هلش دادم در چارچوب در یکی از کلاس‌ها: آقا فرمودند صبر! بصیرت! نمی‌فهمی؟ «چشم! غلط کردم» ر‌هایش کردم و رفتم سمت دو سه تا دختر سبزی که قصد خروج داشتند. از در فاصله بگیرید! دارند سنگ می‌زنند رفقاتون! با علامت دادن خارج شدند و باز سیل سنگ‌ها ادامه پیدا کرد. پسرک داشت در باقی کلاس‌ها را با لگد باز می‌کرد. اینجا دستشویی خانم‌هاست آی کیو!
مثل آخر همه فیلمهای لعنتی، انتظامات عزیز، حراست فداکار، و مسئولان محترم دانشکده فنی آمدند و بسیج دانشجویی را که تمامی سعی‌اش را کرده بود از حریم دانشگاه و دانشجو و بسیج و بسیجی و ارزش‌ها حمایت کند، جلوی ظلم را بگیرد، جلوی توهین را با منطق بگیرد، لمپنهای سبز را آرام کند، با لمپنهای بسیجی نما برخورد کند، از دانشکده بیرون کردند و ژست گرفتند که:
ما غائله را ختم کردیم!
گور پدرتان!
@@@

تکه‌ی آخر را خالی می‌بندد. راه دادن و سازماندهی کردن و دانشجونما کردن آن زامبی‌ها کار و نقشه‌ی چه کسی بوده پس؟ نیرو کم داشتند که نیرو آوردند و... گور پدرشان...

  • پیمان ..

784کلمه

۱۵
آذر

‌توی کتابفروشی افق ایستاده‌ام. دنبال کتاب‌های گراهام گرینم. دنبال آن کتابش هستم که در مورد یک جاسوس است. ولی پیدایش نمی‌کنم. سروکله‌ی آن مرده پیدا می‌شود. می‌آید باهاش دست می‌دهد. من یک نظر نگاه می‌کنم به مرده و بعد مشغول کار خودم می‌شوم. می‌شناسمش. اسمش را می‌دانم. کارش را هم می‌دانم. ولی ازش خوشم نمی‌آید. نمی‌روم طرفش که آشنایی بدهم. از آن مردهای زیادی محترم است. از آن‌ها که آرام و با طمانینه حرف می‌زند و با زنش هیچ مشکلی ندارد و همه چیز را با مذاکره حل می‌کند. دست‌هایش را با یک حالت چاکرمآبانه‌ای روی شکمش گذاشته. از آدم‌هایی که دستشان را روی شکمشان قفل می‌کنند بدم می‌آید. دست یا باید توی جیب شلوار باشد یا روی سینه قفل باشد. اصلن هر جایی باشد (حتا در حال خاراندن زیپ شلوار) اما روی شکم نباشد. تجربه‌ی یک بار دست دادن باهاش را هم چند سال قبل داشتم. از آن مردهاست که با ۴تا انگشتش دست می‌دهد و انگشت بیلاخش مثل مجسمه بی‌حرکت می‌ماند. ازین حالت هم بدم می‌آید. 

خودش هم انگار می‌فهمد که چه قدر از شسته رفته و محترم بودنش متنفرم. با هم کمی صحبت می‌کنند و بعد ازش خداحافظی می‌کند و می‌زنیم از کتابفروشی بیرون. زنش اسمس می‌دهد. دست خودم نیست. گردنم دراز می‌شود و اسمس را می‌خانم. زنش را به اسم شناسنامه‌ای صدا نمی‌کند. اسم توی گوشی موبایلش هم‌‌ همان اسمی است که به آن می‌خاندش. ازین حالت خوشم می‌آید. نمی‌دانم چرا. نوشته که داری می‌یای یه شربت سرماخوردگی کودکان هم بگیر. 

می‌گویم: هزار و یک جور خرج پیش بینی نشده؟ 

چیزی نمی‌گوید. من هم نمی‌گویم که این روز‌ها بیش از هر موقعی در زندگیم احساس فقر و نداری می‌کنم. نمی‌گویم که هنوز با گرانی‌ها کنار نیامده‌ام. هنوز برایم سنگین است که برای یک کتاب ۴۰۰صفحه‌ای ۲۵هزار تومان پول بدهم. برایم سنگین است که وقتی می‌خاهم ۴نفر از دوستانم را یک قوطی آب پرتقال مه‌مان کنم ۱۰هزار تومان بسلفم و نمی‌سلفم و ازشان پولش را می‌گیرم! برایم سنگین است که ۱۶۰هزار تومان پول کاپشن بدهم. برایم سنگین است که هوس چیزی را کنم. برایم حتا سنگین شده است که یکهو صبح علی الطلوع بیدار شوم بگویم می‌خاهم بروم فلان جا... نمی‌توانم... اینکه همه‌ی چیزهای دیر، دور‌تر هم شده‌اند سنگین است. 

شاکی است. از نسل بعد از من شاکی است. می‌گوید شما که پوچ و منفعل بودید. نسل بعد از شما دیگه مشتی گاو و گوساله ست! می‌گوید فلانی را می‌‌شناسی؟ می‌گویم آره. می‌گوید‌‌ همان که جنگ رفته و فلان جا کار می‌کند. می‌گویم خب؟ می‌گوید معلم است. معلم منطقه‌ی ۱۷ و ۱۸. معلم ابتدایی و راهنمایی. هفته‌ی پیش تعریف می‌کرد که داشته سر کلاس دوم راهنمایی قرآن درس می‌داده. بعد دیده که آخر کلاس یکی هی ورجه ورجه می‌کند و جلو عقب می‌شود. رفته ته کلاس. فکر کن چی دیده؟ پسره دست هم برنمی داشته. انگار نه انگار که معلمه بالا سرشه. همین جوری داشته با خودش ور می‌رفته. کوتاه بیا هم نبوده. می‌خندم. برگ‌های پر از گرد و غبار را له می‌کنم و سرم را می‌برم بالا و می‌خندم. می‌گویم: سن بلوغ پایین اومده داداش. می‌گویم: تقصیر اون آموزش و پرپرشه لعنتیه دیگه. می‌گویم: نکنه خودتو می‌خای با ما و اینا مقایسه کنی. تو که کودکی و نوجوانیت تو دهه‌ی شصت بوده. اصلن هیچ چیزی برات وجود نداشته. تو خیابون می‌اومدی همه مرد بودن. زنی هم اگر بود ۷لا پیچیده در چادر سیاه بوده. چیزی نمی‌دیدی تو که. تلویزیون هم که نبوده. ویدئو هم نبوده. دختر‌ها نزدیک و دور نبودن. فقط دور بودن. اشاره می‌دهم به جوراب شلواری چسبان دختر مانتو کوتاهی که جلویمان راه می‌رود. می‌گویم پر و پاچه‌ی بیستی داره. می‌گوید: بی‌شعور. می‌گویم حالا می‌فهمی که شاکی بودنت از بیخ و بن ایراد داره؟ 

نمی‌داند. همین جوری الله بختکی انداختم که دارم زن می‌گیرم. نگاهم کرد. باورش شد. خندیدم. باز من یک دروغی گفتم و طرف مقابلم مثل چی باورش شد. گفت کار خوبی می‌کنی. خوشحالم همچین فکری تو ذهنت هست. گفتم از چپ بودنمه. گفت چپ؟ گفتم چند باری تو زندگیم سر همین چپ بودن خریت کردم و جواب داده. هنوز بد یا خوب بودنشو نمی‌دونم. گفت کی هست حالا؟ در گفتن دروغ‌های باورپذیر استعداد دارم. گفتم یه دختر شیرازی. گفت جدی؟ گفتم جان تو. گفت گربه به قربان تو. گفت پولو می‌خای چی کار کنی؟ گفتم نمی‌دونم. شروع کرد به دخل و خرج‌ها را توضیح دادن. اینکه هر ماه چه قدر نیاز است و چه خاکی باید بر سرت بکنی و خودش دارد چه خاکی بر سرش می‌کند. دست روی دلش انگار گذاشته‌ام... 

می‌گویم پوست انداختن چیز خوبیه؟ می‌گوید: بدیش اینه که استخونت هیچ تغییری نمی‌کنه. ماری که از مار بودنش خوشش نمی‌یاد با خوشگلِ شدنِ پوستش باز هم از خودش خوشش نمی‌اد. 

به مترو می‌رسیم. سوار مترو می‌شویم. سردی و کرختی آدم‌ها و فضای مترو جفتمان را ساکت و خسته می‌کند. از هم جدا می‌شویم.

  • پیمان ..

جاده ی طولانی مارپیچ

من نذر دارم که هر فیلم و کتاب و تئاتری که نامی از جاده در آن باشد از دست ندهم. اعتراف می‌کنم که جاده از جمله پرستانه (فتیش)‌های زندگی من است...
۶نفر بودیم. نمی‌دانستیم کدام تئا‌تر می‌خاهیم برویم. نام «جاده‌ی طولانی مارپیچ» کافی بود برای اینکه بگویم همین را برویم. عباس گفت رضا گوران کارگردان و محمد چرم شیر هم نویسنده‌اش، حکمن باید چیز بدی نباشد. بلیط‌ها را گرفتیم. یک تئا‌تر ۵۵دقیقه‌ای با بازی امین زندگانی و سحر دولتشاهی.
بعد از اینکه جاگیر شدیم صحنه تاریک شد و ویدئو پروجکشن ته صحنه را روشن کرد. منظره‌ی یک جاده. از آنجاده‌های پر پیچ و خم که روحم را به بازی می‌گیرند. دوربین را بسته بودند به جلوی ماشین و در یک جاده‌ی خلوت و پر پیچ و خم رانده بودند و هر چه را که ضبط کرده بودند به عنوان تصویر زمینه‌ی نمایش استفاده می‌کردند. توی ذهنم دقت می‌کردم که ببینم جاده‌ی کجاست این؟ جاده‌ی طالقان؟ جاده‌ی الموت؟ جاده‌ی دیلمان نبود. جاده‌ی دیزین؟ جاده‌ی پل زنگوله به یوش و بلده و جاده هراز؟ فیلم خاکستری بود و چرخش‌های ماشین سر پیچ‌ها تو را دنبال خودش می‌کشید. توی همین احوال بود که امین زندگانی سروکله‌اش پیدا شد. در پس زمینه‌ی جاده شروع به گفتن کرد: «اونا ما رو نمی‌خان... ولی ما ادامه می‌دیم...»
حس کردم خیلی خوب شروع کرده. دقیقن آن حسِ رهاییِ جاده، توی این دو جمله‌ی آغازین بود. اما...
فقط ۲ یا ۳ دقیقه زمان لازم بود تا او و سحر دولتشاهی بزنند توی ذوقم. قصه تکراری بود. خیلی هم تکراری بود. از‌‌ همان جمله‌های اولشان فهمیدم که نشسته‌ام به دیدن یک فتوکپی بی‌کیفیت از یک شاهکار... قصه‌ی پسری آمریکایی که دارد با قطار دور اروپا می‌چرخد و خیلی اتفاقی به سلین، دختر فرانسوی برمی خورد. توی یک قطار. صحبتشان گل می‌کند و هی حرف می‌زنند و هی حرف می‌زنند. حرف‌های خیلی خوبی هم می‌زنند. از عشق و زندگی و مرد‌ها و زن‌ها تا مرگ و خدا. ولی حیف که این حرف‌ها را ۲قهرمان فیلم «پیش از طلوع» در سال ۱۹۹۵ هم زده بودند. کمی که نمایش جلو‌تر رفت دیدم امین زندگانی و سحر دولتشاهی در زمان رفت و برگشت می‌کنند. یعنی که در جاهایی از نمایش می‌روند به ۱۰سال بعد که آن پسر و دختر باز هم همدیگر را می‌بینند و دوباره شروع می‌کنند به حرف زدن با همدیگر. ولی متاسفانه باز هم حرف‌‌هایشان تکراری بود. این بار حرف‌‌هایشان را‌‌ همان ۲قهرمان فیلم پیش از طلوع در سال ۲۰۰۴در فیلم «پیش از غروب» زده بودند!‌‌ همان حرف‌ها.‌‌ همان خاطرات.‌‌ همان قصه‌ها. ولی آن دو فیلم کجا و این تئا‌تر کجا؟!
توی فیلم پیش از غروب وقتی دختر می‌فهمد که پسره عروسی کرده خیلی بد قاطی می‌کند و شروع می‌کند با داد و فریاد هر چه در درونش هست را تند تند بیان کردن. قاطی کردن و داد و فریاد کردنش از دست زندگی یک جورهایی نقطه اوج آن فیلم بود. ولی در تئا‌تر جاده‌ی طولانی مارپیچ از این قاطی کردن‌ها و به اوج رسیدن‌ها خبری نبود. حتا صحنه‌ی گیتار زدن دختر در آن فیلم که به شدت تاثیرگذار بود در این تئا‌تر تکرار نشده بود... فقط یک سری جمله‌های قشنگ از فیلم گلچین شده بود...
طرز بازی به شدت یکنواخت امین زندگانی و سحر دولتشاهی هم مزید بر علت بود. در رفت و برگشت‌های زمانی پسر و دختر چندان تغییری نمی‌کردند. انگار نه انگار که با گذشت ۱۰سال هر جوانی می‌انسال می‌شود و حالا گیریم که قیافه‌اش عوض نشود، حداقل لحن حرف زدنش تغییر می‌کند... طراحی لباس سحر دولتشاهی هم بسیار عجیب بود. آن چکه‌های نیم متری و آن لباس سنگین اصلن به دختری که خیلی اتفاقی در یک قطار با یک پسر دوست می‌شود و شروع می‌کند با او از زندگی حرف زدن نمی‌خوردند... به هیچ وجه راحتیِ آن دخترِ فیلم‌های «قبل از طلوع» و «قبل از غروب» را نداشت.

 جاده ی طولانی مارپیچ

تا به آخر نمایش منتظر یک اتفاق بودم. قرار است قسمت سوم از سه گانه (با عنوان پیش از نیمه شب) سال ۲۰۱۳ اکران شود. انتظار داشتم نمایشنامه نویس‌‌ همان طور که ۱۰سال بعد از دیدارِ اول را در قصه آورده برای خوشیِ دلِ کسی که آن ۲فیلم را دیده یک قصه از ۱۰سال بعد از دیدار دوم را هم روایت کند. یعنی یک جورهایی قصه‌ی فیلم سوم را هم خیال می‌کرد... ولی انتظارم بیهوده بود...
پرده‌ی زمینه‌ی صحنه‌ی نمایش هم تا به آخر جاده‌های پر پیچ و خم را نشان می‌داد. من کاملن حواسم به آنجا بود. یک جاییش باریدن ریز ریز شروع به باریدن روی شیشه‌ی ماشین کرده بود. بسیار مشعوف شدم. بدی‌اش این بود که جاده‌ها تکراری بودند. حس می‌کنم فقط یک جاده هم نبود. با ماشین سعی می‌کردند از وسط جاده بروند. طوری که خط‌های ممتد و سفید درست وسط تصویر باشند. ولی وقتی ماشین از روبه رو می‌آمد می‌آمدند توی لاین خودشان. ولی هی از اول تکرار می‌کردند. فقط آخرهای نمایش دست از تکرار برداشتند و جاده‌های پر پیچ و خم در شب را نمایش دادند. می‌توانستند یک جاده را از اول شروع کنند و تا به آخر بروند. تا جایی بروند که آنجاده خاکی می‌شود... جاده خاکی را هم می‌توانستند نشان بدهند. بعد دوباره آسفالت شدن جاده را و... نمی‌دانم. ولی تکرار کردنِ نمایشِ پس زمینه به نظرم جالب نبود...
اگر در پوستر نمایش کنار عنوان نویسنده می‌نوشتند که با اقتباس از ۲فیلم پیش از طلوع و پیش از غروب خیلی آبرومندانه‌تر و بهتر بود. این کار را در بروشور نمایش انجام داده بودند... ولی...

  • پیمان ..

سلاخی

۱۳
آذر

می‌گویند «گراهام گرین» عادت داشته که تعداد کلمه‌هایی را که در هر روز می‌نوشته می‌شمرده. روزی ۵۰۰کلمه بیشتر نمی‌نوشته. اواخر عمرش روزی ۳۰۰کلمه می‌نوشته. خب ۳۰۰کلمه و ۵۰۰کلمه یعنی یک صفحه. چیز زیادی نیست. نویسنده‌ای بوده که به تک تک کلمات داستان‌ها و رمان‌هایش فکر می‌کرده و با دقت هر چه تمام‌تر می‌نوشته.
کتاب «مرد سوم» گراهام گرین با ترجمه‌ی محسن آزرم را خاندم. کتاب کوتاهی بود. کلن ۱۲۵صفحه بود. ولی رمان جذابی بود. اما تعریف‌ها و تحلیل‌هایی که آخر کتاب محسن آزرم به عنوان موخره آورده بود از آنچه که من خانده بودم خیلی فرا‌تر بود. مرد سوم آن شاهکاری نبود که محسن آزرم می‌گفت. حتا جاهایی به نظرم از نظر منطق داستانی لنگ می‌زد. سراغ وبلاگش که رفتم دیدم یک تکه از ترجمه‌ی کتابش را قبلن‌ها توی وبلاگش آورده بوده. این متنی است که او ترجمه کرده. دقیقن جایی از کتاب است که قهرمان داستان عاشق می شود. جاهایی را که به رنگ قرمز آورده‌ام کلمه‌ها و جمله‌هایی است که در متن کتاب سانسور شده. فکر کن بدون این جمله ها باید خودت بفهمی که چطور او عاشق شده! آن هم از نویسنده ای مثل گراهام گرین... با این چنین سانسوری معلوم است مرد سومی که من خانده‌ام، آن شاهکاری نیست که محسن آزرم ترجمه کرده...
 «... این‌جوری بود که مارتینز به حرف آمد. داشت حرف می‌زد و آسمان پُشتِ پنجره تاریک و تاریک‌تر می‌شد. لحظه‌ای که گذشت دید دست‌هاشان باهم آشنا شده‌اند. بهم گفت «نمی‌خواستم عاشق بشوم؛ اقلّاً نمی‌خواستم عاشقِ دوستِ هری بشوم... هوا خیلی سرد بود و از جا بلند شدم که پرده را بکشم. دستم را که کشیدم، دیدم تو دستش بوده. بلند شدم و نگاهی به صورتش انداختم. داشت نگاهم می‌کرد. مسأله این بود که خوشگل نبود؛ از آن قیافه‌ها بود که گاهی می‌شود با‌هاشان زندگی کرد؛ قیافه‌ای عینِ نقاب. حس کردم پا گذاشته‌ام به کشوری تازه‌ که از زبانش سر درنمی‌آورم. همیشه خیال می‌کردم آدم حواسش جمعِ خوشگلیِ زن‌ها می‌شود. ایستادم کنارِ پرده و همان‌جور که می‌خواستم بکشمش بیرون را دید زدم. ولی جز صورتِ خودم که تو شیشه پیدا بود هیچ‌چی نمی‌دیدم. دوباره نگاهی به اتاق و دختره انداختم. دختره گفت هری آن‌دفعه چی‌کار کرد؟ دوست داشتم بگویم لعنت به هری؛ هری که مُرده، خُب هردومان هم دوستش داشته‌ایم، ولی مُرده و مُرده‌ها هم قرار است فراموش شوند. ولی به‌جای این حرف‌ها فقط گفتم خودت چی فکر می‌کنی؟ با سوت‌‌ همان آهنگِ همیشگی‌اش را می‌زد؛ انگار هیچ اتّفاقی نیفتاده.‌‌ همان آهنگ‌ را یک‌جورِ خیلی‌خوبی براش با سوت زدم. دیدم نفسش را تو سینه حبس کرده. نگاهی انداختم به دوروبرِ اتاق و بی‌این‌که فکر کنم این کار، این ورق، این قُمار، درست است یا نه، گفتم هری مُرده. نمی‌شود که تا ابد بهش فکر کنی.»

  • پیمان ..

ادگار هوور

«- راستی، می‌دانید چه عاملی شخصیت واقعی مرد را تشکیل می‌دهد؟
زن از این پرسش تعجب کرد. با شتاب توضیح دادم منظورم از مرد، جنس مذکر نیست. بلکه آدم است به طور کلی. اگر پرسشم را بد تعبیر می‌کرد می‌توانست برایم آزاردهنده باشد. پیش ازاینکه پاسخی موقرانه به من بدهد، اندکی به فکر فرو رفت. بعد گفت:
- گمان می‌کنم مسائل اخلاقی.
- این نظریه‌ی توماس هاکسلی است. از نظر طرفداران مارکسیسم انسان نوعی ابزار است و از نظر افلاطون، موجودی دو پا. ولی در میان همه‌ی این پاسخ‌ها، جواب ارسطو از همه جالب‌تر است. او انسان را تنها موجودی می‌داند که اهل سیاست است و من آن را این طور تعبیر می‌کنم که آدم تنها موجودی است که گفتار ظاهری و باطنی‌اش یکی نیست...»
ص۱۵
@@@
پشت جلد کتاب «خانواده‌ی نفرین شده‌ی کندی» نوشته: «ادگار هوور یکی از آن پدیده‌های نادر در تاریخ همه‌ی ملت هاست. کسی که ۴۸سال با قدرت استبدادی و با بی‌رحمی تمام بر دستگاه عظیم پلیس فدرال و سازمان جاسوسی و ضدجاسوسی قدرتمند‌ترین کشور جهان حکومت راند. رییس جمهور به کاخ سفید فرستاد. رییس جمهور کشت و رییس جمهور خلع کرد. و جز مرگ نیروی دیگری نتوانست او را ازین مسند قدرت پایین بکشد. دوران زندگی و حکومت مطلقه‌اش بر سرنوشت کشور و ملت آمریکا چنان سرشار از رویدادهای وحشتناک و شگفت آور است که‌گاه باورکردنی نمی‌رسد. نویسنده با استناد به مدارک، نقل گفتار‌ها و توصیف حوادث از زبان دولتمردان و روزنامه‌ها، حوادثی نظیر بمباران اتمی ژاپن، جنگ سرد، جنگ کره و ویتنام، ماجرای خلیج خوک‌ها، کشته شدن برادران کندی و سرانجام استعفای حقارت بار نیکسون را به زبانی رمان گونه نقل می‌کند و پرده از بسیاری اسرار فاش نشده‌ی این رویداد‌ها برمی دارد.»
@@@
 «هیچ کدام از این بی‌همه چیز‌ها نمی‌تواند مرا از میدان به در کند، متوجه هستی؟ هرگز. تاریخ نشان خاهد داد که من تنها کسی بوده‌ام که میان این بادنماهای سیاست و جنایت که هر لحظه با باد به هر طرفی می‌چرخند سکان این کشور را محکم نگه داشته‌ام.»
ص ۲۹۲
@@@

خانواده ی نفرین شده ی کندی

خاندن کتاب «خانواده‌ی نفرین شده‌ی کندی» برای من علاوه بر خاندن زندگینامه‌ی یکی از مخوف‌ترین مردان تاریخ قرن بیستم یک جور خاندن تاریخ آمریکا (این بزرگ‌ترین و پیشرو‌ترین دموکراسی جهان!!!) هم بود. کتاب را «کلاید تولسون» روایت می‌کند. مردی که ۳۰سال دستیار و شریک جنسی ادگار هوور و مرد شماره‌ی ۲ اف. بی. آی بود. از سال ۱۹۳۲ و دوران ریاست جمهوری روزولت شروع می‌کند. و بعد همین طور می‌رسد به ترومن و آیزنهاور و حمله‌ی اتمی به ژاپن و مک کارتیسم و جان اف کندی و کوبا و تهدیدهای اتمی شوروی و مافیا و کمونیسم و رابرت کندی و ریچارد نیکسون و واترگیت و ماجراهای عجیب و غریبی که در دوران هر کدام از این رییس جمهور‌ها رخ داده.
تا قبل از خاندن این کتاب همه‌ی نام‌های ۲خط بالا برایم نام‌هایی بودند که چیز زیادی در موردشان نمی‌دانستم و راستش حوصله‌ام هم نمی‌گرفت که بروم توی ویکی پدیا و این طرف و آن طرف بخانم ببینم چی هستند. ولی رمان گونه بودن کتاب یک جور خیلی خوبی تمام این وقایع تاریخ آمریکا را توی سرم حک کرده.
اسم اصلی کتاب «نفرین ادگار» است. اما مترجم شاید برای بیشتر جلب توجه کردن کتاب اسمش را گذاشته «خانواده‌ی نفرین شده‌ی کندی». البته بخش بسیار زیادی از کتاب به ماجراهای ادگار هوور و خانواده‌ی پرجمعیت کندی می‌پردازد. کار ادگار هوور پرونده سازی است. او می‌دانسته که پدر خانواده‌ی کندی‌ها (جو کندی) و فرزندانش در سرزمین آمریکا به جایی خاهند رسید. هر چیزی که مربوط به سیاست و حکومت و امنیت آمریکا می‌شده محال بوده که او برایش پرونده‌ای نداشته باشد. پس از‌‌ همان ابتدا شروع کرده بود به پرونده سازی برای او. شنود و تجاوز به حریم خصوصی در قانون آمریکا ممنوع است. اما شنود و تجاوز به حریم خصوصی یکی از اصلیترین منابع اطلاعاتی ادگار هوور و کلاید تولسون بوده...
 «شنود یک علم است. برای اینکه آدم در این کار دست بالا را داشته باشد، باید از مخفیانه پشت آینه‌ی دوطرفه‌ای ایستادن خوشش بیاید و بلد باشد از کشف پنهانی‌ترین و مبهم‌ترین ویژگی‌های چهره‌ی فرد زیر نظر گرفته شده لذت ببرد. من و ادگار به ندرت فقط به خاندن گزارش‌های شنود اکتفا می‌کردیم. لذتمان در این بود که در خلوت محرمانه‌ی افراد به دلایلی مشروع رخنه کنیم و به رغم اختلاف نظرمان در این مورد، در تجاوز به حریم خصوصی آن‌ها شرکت داشته باشیم. شب‌ها ساعت‌های زیادی را در اتاق مخصوصی در اداره‌ی مرکزی اف. بی. آی که مجهز به وسایل فنی بود به شنیدن نوار‌ها می‌گذراندیم. مانند دو علاقه من به سینما که به تماشای فیلم‌های کارگردانان مولف در سالن سینمای محله بنشینند. شنود مانند پرتوهای ایکس کوچک‌ترین لکه‌ی مشکوکی را آشکار می‌کند. با درهم شکستن این سد دروغینی که هر کس دوست دارد دور و بر زندگی‌اش بکشد تا محدوده‌ی خصوصی‌اش را به ثبت برساند احساس قدرت عجیبی می‌کردیم...» ص۶۶
یکی از اصلیترین کارهای زندگی ادگار هوور مبارزه با کمونیسم و شیوعش در جامعه‌ی آمریکا بود. مافیا هم یکی از عوامل اصلی فساد در جامعه‌ی آمریکا در نیم قرن ریاست او بر اف. بی. آی بودند. ولی برای او مافیا و قدرتشان فوایدی داشت که فقط در کتاب تاریخی که ۵۰سال بعد از او نوشته شده می‌توان به این فواید پی برد... هر چند فواید مافیا و همچنین طرز مبارزه‌ی او با کمونیسم برای من خیلی آشنا به نظر می‌آمدند...
 «ما موفق شده بودیم هیچ تعریف روشنی از کمونیسم به دست مردم ندهیم. کمونیسم عنوانی همگانی بود تا بتوانیم هر گونه رفتار، کردار و نیت‌های انحرافی و گمراه کننده را به آن نسبت دهیم. این عنوان همه‌ی فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی گوناگون را که می‌توانست علیه منافع آمریکا باشد و به خرابکاری بینجامد دربرمی گرفت. همچنین شامل هر گونه رفتار مشکوکی می‌شد که فرد به منظور نوآوری در جامعه در پیش می‌گرفت... مشخص نکردن حد و حدودی برای افکار چپی افراطی این امکان را به ما می‌داد تا هر کسی را دلمان می‌خاست وارد این طیف اخلاقی کنیم و افراد نافرمان یا یاغی را به انزوا بکشانیم.» ص۱۳۷ و ص۱۳۸
توصیف دوران ریاست جمهوری جان. اف. کندی و شخصیت او و نفرتی که ادگار هوور از جوان‌ترین رییس جمهور قرن داشت و بعد ماجراهای ترور او و برادرش (رابرت کندی) نقطه اوج کتاب بودند...
حس می‌کنم جاهایی از کتاب سانسور شده بود. زندگی جنسی ادگار هوور در سایه مانده بود. فقط در صفحات آخر کتاب یک اشاره به رابطه‌ی او و کلاید شده بود. دوران ریاست جمهوری آیزنهاور را هم که می‌خاندم انتظار داشتم نویسنده‌ی کتاب اشاره‌ای به کودتای ۲۸مرداد در ایران و براندازی محمد مصدق داشته باشد. کودتایی که با نقشه‌ی آمریکا صورت گرفته بود و مسلمن اف. بی. آی و ادگار هوور هم کم درش نقش نداشتند. فاجعه‌ای که در روند رشد سیاسی اجتماعی یک جامعه به وجود آورده بودند... ولی هیچ اشاره‌ای نشده بود.
باری... کتاب خوبی بود. به خاندنش می‌ارزید.

خانواده‌ی نفرین شده‌ی کندی/ نوشته‌ی مارک دوگن/ ترجمه‌ی پرویز شهدی/ نشر چشمه/ ۴۰۷صفحه-۷۰۰۰تومان

  • پیمان ..