در نمایشگاه کتاب
1-آقای نویسنده پشت دخل ایستاده بود. فروشندگی میکرد. ما به غرفهاش نزدیک شدیم و مشغول نگاه کردن به کتابها شدیم. خانمی آمد و احوال یک کتاب و قیمتش را گرفت. بعد بیخیال خرید شد و داشت میرفت که آقای نویسنده از میان آن همه کتاب، کتاب خودش را بیرون کشید و گفت این کتاب خیلی خوبی است. در مورد فلان چیز است و قیمتش هم مناسب. ما به آقای نویسنده نگاه کردیم. او ما را نمیشناخت. ما هم به جز یکیمان نمیشناختیمش به قیافه. آقای نویسنده نگفت که آن کتاب برای خودش است. در مقام یک فروشنده داشت کتاب خودش را تبلیغ میکرد.
2-میگفت تا الان 8-9تا اسمس و تلفن داشتم که همین همدورهایهای ما توی دوچرخه و سروش نوجوان و کانون پرورش فکری و اینها گفتهاند که کتاب چاپ کردهایم و بروید بخرید. نکردهاند توی وبلاگشان یا صفحهی فیسبوقشان بنویسند که کتاب چاپ کردهایم و این کتاب ما در مورد این است و پایش زحمت کشیدهایم و اگر خوشتان میآید بروید بخرید. از شیوهی تبلیغ چهره به چهره استفاده میکنند.
3-من از یوسف علیخانی خوشم میآید. از وبلاگش خوشم میآید. ولی بیش از وبلاگش از شیوهی کاریاش خوشم میآید. این که اول مطالعه کرده. رفته با چند تا نویسندهی عامهپسند مصاحبههای مفصل کرده. بعد نشسته دو دو تا چهار تا کرده که نویسندهها برای چه و برای که کتاب مینویسند، نشسته نگاه کرده کیها کتاب میخانند. بعد قر و اطوارهای روشنفکری را که ما برای مخاطب خاص و مخاطب باشعور شر و ور مینویسیم ریخته دور، رفته یک انتشاراتی راه انداخته به نام آموت و شروع کرده به چاپ کردن کتابهایی که میشود خاندشان. کلی کتاب 400صفحهای ایرانی چاپ کرده از نویسندههایی که قر و قمیش نیامدهاند. مثل بچهی آدم نشستهاند قصه نوشتهاند. قصههایی که مخاطب عام هدفشان است و... امروز دیدمش. توی غرفهی انتشاراتش ایستاده بود و خلاصهی کتابهای فراوان روی میزش را برای آدمهای عادی تعریف میکرد. 2تا رمان از آموت خریدم. 400صفحهای و قطور. ولی نگران نخاندنشان نیستم.
4-کتابهایشان را روی میز چیده بودند. یکی از کتابها برچسب برندهی جایزهی گلشیری داشت. برچسب را دور تا دور کتاب چسبانده بودند، نمیشد کتاب را تورق کرد. کتاب را برداشتم که تورق کنم. ولی برچسبه ضایعم کرد. پسر فروشنده گفت: برندهی جایزهی گلشیری پارسال شده این کتاب. میخای بازشو برات مییارم الان نگاه کنی. گفتم: نمیخاد! گفت: یعنی برندهی جایزهی گلشیری ارزش یه نگاه انداختنم نداره؟ گفتم: یحتمل زبانبازیه کتابش فقط. من بخرش نیستم. زحمت زیادی میشه برات!
5-کتابها گران بودند. خیلی گران بودند. ولی گرانیشان اصلن بد نبود. کتابها را برمیداشتم. به قیمت نگاه میکردم. بعد سبک سنگین میکردم که آیا ارزشش را دارد که این همه پول برایش بدهم؟ گران بودن کتاب قدر و ارج کتابها را برایم بالاتر برده بود. مجبور بودم فقط کتابهای خوب را بخرم. یک جورهایی کتابهای متوسط بیخاصیت شده بودند برایم. تازه فهمیدم که کتابهای خوب چندان هم زیاد نیستند و اصلن کتابهای خوب تازهچاپ به تعداد انگشتان دست هم نمیرسد. کتابی که خوب نیست نباید خریده شود. اصلن نباید چاپ شود...
6-نمایشگاه خلوت بود. واقعن خلوت بود. حداقلش این است که دانشجو جماعت بیکارتر ازین حرفهاست و روز میانی هفته میتواند چهار تا کلاسش را بپیچاند و بیاید. ولی واقعن نسبت به سالهای قبل خلوتتر بود. این فقط یک نگاه است. آمار و ارقام دست من نیست. شاید ناظر خوبی نیستم. خب معلوم است. ناظر بی عدد و رقم ناظر خوبی نیست دیگر. ولی خلوتتر بود...!
7-وبلاگم را فیلتر کردند. وبلاگی که 3ماه پیش ساخته بودم و یک وقتهایی که اعصاب معصاب نداشتم، میرفتم و با آن اسم دروغین، خودم را بی هیچ سانسوری تویش تخلیه میکردم فیلتر شد. نمیدانم کی فیلتر کردندش. شاید امروز. شاید دیروز. شاید هفتهی پیش. کم بهش سر میزدم. فقط برای خالی کردن خودم میرفتم و مینوشتم. ولی برایم عجیب بود. در طول این 3ماه شاید 10تا پست هم تویش ننوشته بودم. بعد این 10تا پست حتا یک کامنت هم نداشتند. تو بگو این کامنتهای تبلیغاتی. اصلن کسی نمیخاندش. آمارگیر هم که گذاشتم، تعداد بازدیدها 2تا در روز بود که یکیاش خودم بودم و آن یکی هم اتفاقی هر بار یک نفر. امروز که رفتم چیزکی بنالم دیدم بلاگفا راهم نمیدهد که: "این وبلاگ به دستور کارگروه تعیین مصادیق محتوای مجرمانه مسدود شده است." حتا یادم نمیآید چه چیزهایی تویش نوشته بودم. حتا نکردند بگذارندش که بفهمم چی نوشته بودم و یادم بیاید... نامردها.