ملت تو ما شدیم کوروش والا
خوشش میآید. از روزهای انتخابات و شبهای تبلیغات خوشش میآید. خوشش میآید که برویم خیابان ولیعصر، برویم میدان ونک، برویم پارک وی و به آدمها نگاه کنیم. به پسرها و دخترها نگاه کنیم. به پسرهای مهربانی که هی کاغذهای تبلیغاتی به دستمان میدهند نگاه کنیم. من غر بزنم که اه چرا اینها دارند این همه کاغذ حرام میکنند. مگر خانهی باباشان چند تا درخت دارد؟! به دخترهای خوشگل که لباسهای متناسب با رنگ روز میپوشند نگاه کنیم. حتا دوست دارد که خودش را بزند به آن راه. وقتی یکی از این دخترهای خوشگل به سمتمان میآیند که بگویند حتمن رای بدهید خودش را بزند به آن راه بگوید من برای چه باید رای بدهم؟ خودش را یک دانشجوی در حال اپلای جا بزند که میخاهد برود و هیچ چیز برایش مهم نیست و آنها سعی کنند که او را برای رای دادن متقاعد کنند. حتا دوست دارد خودش را یک آدم دگم جا بزند و بگوید میخاهم به فلانی رای بدهم ببیند واکنش آنها چیست. ما نگاه میکنیم. به ماشینهایی که روی شیشهی عقبشان ماکت یک کلید بزرگ چسباندهاند نگاه میکنیم. به ماشینی که از هر کدام از پنجرههایش پوستر یکی از کاندیدا را گرفتهاند بیرون میخندیم.
میگوید: اینها واقعن به روحانی معتقدن؟! نه. این پوستر روحانی، این هدبند بنفش، این شال بنفش، این تیشرت بنفش فقط برای ابراز وجوده. برای بیان خود. برای اینکه گفته بشه که من هستم. من هستم. قشنگیش به همینه. نه؟! عکس روحانی بالا گرفته میشه، شاید خبرگذاریها ازش عکس بگیرن. هر کسی برداشتی از اون عکس بکنه. بعضی بگن نگاه کن طرفداراش کیها هستن. بعضی بکن دمش گرم. بعضی بگن عجب احمقی. هر کی هر چیزی بگه. شاید حتا خودش هم بگه فقط روحانی. ولی خبر نداره. اون روحانی میتونست هر کس دیگهای باشه. هر کسی که با عکس اون میشه ابراز وجود کرد. یه ابزار برای ابراز وجود. قشنگه. نه؟!
میگویم: آره. قشنگه. اما...
سر میزنم به فیسبوک. آدمها را تشخیص نمیدهم. همه عکس پروفایلشان را تغییر دادهاند. همه یک جور شدهاند. همه یک عکس سبز شدهاند. باید دقت کنم و اسمها را بخانم تا بفهمم کی چی گفته. به وبلاگها سر میزنم. همه پست سیاسی نوشتهاند. همه نوشتهاند که چی دارد میشود و بیایید رای بدهیم و اگر به فلانی رای ندهیم فلان میشود. عجبم میگیرد. وبلاگهایی که اصلن انتظار حتا 2خط از سیاست نوشتن درشان نداشتهام نوشتههای غلیظ تویشان میبینم. دوستانم همه خورهی اخبار شدهاند. خورهی تحلیل شدهاند. یک جور احساس عقبماندگی بهم دست میدهد.
همیشه از این جنبهی انتخابات حرصم گرفته. این جنبه در یک انقلاب خیلی پررنگتر است. این که یکهو در یک بازهی زمانی کوتاه مقدار مصرف اطلاعات و خروجی اطلاعات در آدمها به طرز تصاعد هندسیواری بالا میرود. یکهو همه صاحبنظر میشوند. یکهو همه به منابع سرشار از اطلاعات و چیزهای گفتنی تبدیل میشوند. احساس عقبماندگی بهم دست میدهد. زمانی که من اخبار را به شدت دنبال میکردم و میخاندم و دنبال فهمیدن چی به چی بودم، فلانی اصلن توی باغ نبود. نمیدانست کی به کی است. شفتالو بود اصلن. بعد یکهو در طول 2هفته تغییر جایگاه میدهیم.
پردیس میگفت: ""ما" بودن، خیلی کیف داره، می دونم. یکی از لذت بخش ترین تجربه های آدم تو زندگیش این می تونه باشه که با یه عده که حرف دلشو می زنن، "ما" باشه. ولی گاهی هست که آدم چشم باز می کنه می بینه داره به زور خودشو سعی می کنه بچپونه تو یه گروهی واسه پشت گرمی. خیلی خوبه آدم انتخابات شرکت کنه، تا تلاش کنه واسه اومدن کاندیدای محبوبش. خیلی خوبه آدم انتخابات شرکت نکنه، چون فک می کنه رایشو دزدیدن یا بی تاثیره یا هر چی. خیلی خوبه آدم سنگ عارف و روحانی رو یا جلیلی رو به سینه بزنه، خیلی خوبه آدم اوپوزیسیون باشه و هیچکی به هیچ جاش نباشه. خیلی خوبه آدم بخواد اپلای کنه و در نتیجه بگه گور باباش. خیلی خوبه آدم بخواد اپلای کنه و در نتیجه رای بده که کارش راه بیفته. خیلی خوبه آدم از خودش مانیفست بده و یه عده بیان لایک کنن یا هم صدا شن. خیلی خوبه که آدم، جزء یه "ما" یی باشه..."
روزهای انتخابات برای من یک پارادوکس دوستنداشتنی است. آن احساس عقبماندگی یکهویی به کنار. روزهای انتخابات که میشود من هم درگیر این "ما" میشوم. در ظاهر رایم با یک عدهای یکسان است و باید با آنها یک مایی را تشکیل بدهم. ولی نمیتوانم. واقعن نمیتوانم خودم را جزء آن ما حساب کنم. . با خودم درگیر میشوم. آخر آن سفلهی سیاستمدار برای چه باید تحسین بشود؟ من از ناچاری دارم بهش رای میدهم. ولی آن سفله را برای چه باید تبلیغ کنم؟ نمیتوانم. عکس پروفایلم را برای چه باید تغییر بدهم؟ چرا باید نوشتههام رنگ و بوی تعریف کردن از یک سفلهی سیاستمدار را بگیرد؟ من رای میدهم. رایم هم با خیلیهای دیگر یکسان است. ولی هر کس من را ببیند فکر میکند رای نمیدهم. فکر میکند به یک نفر دیگر رای میدهم. فکر میکند من شفتالوام. بدیاش این است که دوباره چند ماه بعد جا ما عوض میشود... میدانی؟! من هم ما میشوم و هم ما نمیشوم...
نمیدانم...
همسایهی آن طرفیمان 1 خانهی 1 طبقهی با عرض 5متر است. 1 هفته است که 1 بنر خیلی بزرگ از قالیباف را جلوی خانهاش آویزان کرده. بنره آنقدر بزرگ است که کل فضای نمای ساختمان را گرفته. تازه 1متر از هم بالا میله زده تا ارتفاع قیافهی خندان قالیباف میزان شود. همهاش از خودم میپرسیدم: آیا قالیباف در تهران رای اول خاهد شد؟ آیا تهرانیها اشتباه احمدینژاد در سال 84 را تکرار خاهند کرد؟ آیا واقعن راست است که ایرانیها حافظهی تاریخی ندارند؟ این بابا چرا دارد از قالیباف حمایت میکند؟!
ولی... چند شب است که شبها صدای بیل و کلنگ و کندهکاری میآید. فهمیدیم که اصلن قصه چیز دیگری است. این همسایهی ما دارد عملیات ساختمانی انجام میدهد. دارد خانه را تغییر کاربری میدهد و تبدیلش میکند به یک آشپزخانهی پخت غذا برای ادارات و مهدکودکها و اینها. دارد حیاط خانه را میگیرد و سقف میزند برای اشپزخانه. آن عکس قالیباف هم برای این است که مامورهای شهرداری روزها نیایند بهش گیر بدهند! راستش اصلن هم معلوم نیست. هر کس نگاه میکند فکر میکند آنجا ستاد مردمی قالیباف است!
باز هم نمیدانم...