در سالن نمایش
چهارشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۲، ۰۵:۱۲ ب.ظ
سریع تکه کاغذی از کیفم درآوردم. و در آن تاریکی سالن سعی کردم به خوشخطترین دستخطم بنویسم. نوشتم:
موهات منو دیوونه میکنه. دوست دارم سرمو فرو کنم بین موهات، بو کنم موهاتو و بعد بخندم و بعد گریه کنم و تمام بوی موهاتو ببلعم و بمیرم.
و در آن تاریکی که بازیگر روی صحنه مشغول تکگویی بود، آرام به شانهاش زدم و تکه کاغذ را به دستانش دادم و دوباره زل زدم به سیاهی موهایش و طلایی دم اسب موهایش. صحنه کمی روشنتر شد. کاغذ را خاند. باید برمیگشت نگاهم میکرد؟ شالش را که روی گردنش افتاده بود با دو دستش بالا کشید، آن را از دمب اسبیِ انبوه موهایش عبور داد و تا فرق سرش پایین برد. نگاهم نکرد. روی یک تکه کاغذ دیگر نوشتم: بهشت را از من دریغ میکنی؟!
و بعد مردد ماندم که دوباره کاغذ را به او بدهم یا نه... از مستی افتاده بودم انگار...