Unknown
يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۱۱ ب.ظ
در این چند هفته بار دوم بود که لاکپشت من را کنار خیابان میگذاشت. آقای باطریساز مغرور و پدر گرامی حرفم را گوش نکردند که این دینامش خراب است و به تشخیص خودشان باطری را عوض کردند و خوشحال هم بودند. و خب نصفهشب کمکم میبینی که سوی چراغت دارد کم میشود و نه جلویت را میبینی و نه کسی تو را میبیند. و بعد دیگر بیسو میشود. و بعد یک ترمز ناگهانی و زرتی خاموش شدن و بهبه روشن نشدن ماشین. سر یک دوربرگردان زیر پل بود. اول نفهمیدم که ماشین خاموش شده. بعد که گاز دادم فهمیدم که لاکپشت (قربانش بروم) من را کنار خیابان علاف کرده. هلش دادم و کاشتمش کنار گاردریل. زنگ زدم به بابام که دستم به دامنت این باز من را توی خیابان گذاشته. یک ماشینی با خودت بیاور باطری به باطری کنیم در این شهر غریب. چارهای نداشتم. کاپوت را زدم بالا و یک نگاهی به دمودستگاه کثیف موتورش انداختم و گفتم لعنت بر تو.
داشتم قدمرو میرفتم برای خودم و منتظر بودم که یکهو یک پرایدیه برایم بوق زد. یک نگاه به سرنشینانش انداختم. 2 تا پسر با موهای پریشان و اتو خورده و واکس کشیده و همهی اینها و سیگار به دست و شیرهای. یک نگاه به کولهی توی ماشین انداختم و به لپتاپ فکر کردم و احساس خطر کردم. گفتم یا دزدند یا سوژه خندهی امشبشانم!
اشاره دادم که بروید چیزی نیست. ما را به خیر شما حاجت نیست شر مرسانید.
دیدم ایستادند. گفتم چی بگویم الان به اینها؟ راننده پیاده شد. رخ به رخم ایستاد. بوی سیگار تلخی میداد. چشمهاش هم خمار بود. تودماغی حرف میزد. گفت: منو میشناسی؟
گفتم: نه. به جا نمیارم.
جدی حرف زدم و کوتاه. گفت: بابا من تو رو میشناسم. چی شده؟ یادته امید؟! من پسرعمهشم. اینم داداششه. امید رحمانی... من تو رو دیدم. مکتبالغدیر یادت مییاد؟ منم مییودم. تو هم مییومدی.
گفتم: عه. عجب. آها. امید؟
من 7سال میشد که امید را ندیده بودم. یار دوران راهنمایی ام بود اصلن. دبیرستان هم زیاد ندیده بودمش. هم دبیرستانی نبودیم که. هفتهای یک بار جمع شدن برای قرآن خاندن بود. آن هم تق و لق. بعد این همه سال، پسر، این نام از کجا آمده بود؟ آن هم پسرعمهاش که من اصلن نمیشناختم و کوچکترین اطلاعاتی توی مغزم ازش ذخیره شده نداشتم.
گفتم: دینامش سوخته. خاموش کردم اینجا. دیگه روشن نمیشه.
گفت: بیا باطری به باطری کنیم. سیم باتری دارم.
گفتم: دمت گرم.
اصلن انتظارش را نداشتم. اصلن به قیافهاش نمیخورد. هزار بار به خودم گفتم نترس و از روی قیافه قضاوت نکن و این قدر بدبین نباش. هزار بار به خودم گفتم اتفاق و تصادف همیشه مثل یک قانون است توی زندگی. ولی آیا غافلگیری جزئی از معنای تصادف نیست؟
توی همان دوربرگردان سروته کرد و سیمباطری درآورد و باطری به باطری کردیم و چند دقیقهای صبر کردیم تا شارژ شود و بعد من سوار شدم و بی فوت وقت ازشان خداحافظی کردم و آمدم. رسیدم خانه زنگ زدم این طرف و آن طرف که شمارهی امید رحمانی را گیر بیاورم و ببینم اصلن کجا هست و چه کار میکند. شمارهها اشتباه بودند. اثری ازش نمیتوانستم پیدا کنم.
الان در تعجبم بیشتر. آدمی که نمیتوانم حتا پیدایش کنم بعد از این همه سال خیرش بهم رسیده...