سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

مرد جان به لب رسیده را چه نامند؟

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۲، ۰۶:۰۸ ب.ظ

1-یکی بود یکی نبود. یه مملکتی بود که مردمانش خوشحال و شاد بودن. صبح تا شب عرق می‌ریختن و کار می‌کردن و یه لقمه نون درمی‌اوردن و شب می‌شستن با خوشی و خنده می‌خوردن. اونا یه پادشاه داشتن که پادشاه خوبی نبود. پادشاه بدی هم نبود. سالی یه سکه‌ی طلا مالیات می‌گرفت و سعی می‌کرد مردمو زیاد ناراضی نکنه. سعی می‌کرد یه وقت ظلمی در حق‌شون نکنه که اونا نفرینش کنن. چون از مردمش می‌ترسید. اونا مردمی بودن که اگه دعا می‌کردن خدا بلافاصله دعاشونو مستجاب می‌کرد. به خاطر همین پادشاه همیشه مواظب بود. نون و آب شونو به موقع می‌رسوند. مردم هم خوش بودن. تا این‌که بین مردم سروکله‌ی یه پیرمرد پیدا شد. پیرمرد معترض بود. اون اعتراض داشت که چرا پادشاه داره سالی یه سکه‌ی طلا به زور از مردم می‌گیره. پادشاه باهاش خوب تا نکرد. خاست ساکتش کنه. ولی حرف پیرمرد بین مردم پیچیده بود. مردم هم دعا کردن که پادشاه سرنگون بشه. و اونا مردم مستجاب‌الدعوه‌ای بودن. خدا هم دعاشونو برآورده کرد. پادشاه سرنگون شد و مردم هم پیرمرد رو نشوندن به جای اون. پیرمرد به مردم گفت که دیگه نمی‌خاد سالی یه سکه‌ی طلا مالیات بدید. شما فقط 3تا تخم‌مرغ بیارید بذارید جلوی من. همین مالیات‌تون. من با همین مالیات به شما بهترین خدمات رو می‌کنم. مردم خوشحال شدن. نفری 3تا تخم‌مرغ آوردن گذاشتن جلوی پیرمرد و رفتن که به زندگی خوش‌شون ادامه بدن. پیرمرد یه بار دیگه مردمو فرا خوند. گفت: ای مردم. شما نیکوترین مردمان دنیا هستید. 3تا تخم‌مرغ هم ظلم در حق شماست. شما فقط 1تخم‌مرغ مالیات بدهید. 2تا از تخم‌مرغ‌ها را بردارید و بروید. 

مردم به 3تا تخم‌مرغ‌شان نگاه کردند. آن که از همه کوچک‌تر و درب و داغان تر و ترگ برداشته بود باقی گذاشتند و 2تا دیگر را که بهتر و سالم بودند برداشتند بردند. (مردمان آن سرزمین درست است که مستجاب‌الدعوه بودن، ولی خب آدم بودن دیگه. کی می‌یاد تخم‌مرغ شکسته‌هاشو برداره برای خودش. سالم‌هارو بریزه تو جیب دولت؟!)

و همین کافی بود.

فردای اون روز پیرمرد شروع کرد به ظلم کردن. شروع کرد به زور گفتن. شروع کرد به نابود کردن همه‌ی مخالف‌هاش. شروع کرد به مردمو اذیت کردن. مثل هر پادشاه دیگه‌ای او هم دوست داشت که خون مردم‌شو بخوره و می‌خورد. اون از مردم نمی‌ترسید. مردم شروع کردن به نفرین کردن. شروع کردن به دعا کردن که خدایا شر اینو از سر ما کم کن. ولی هیچ توفیری نمی‌کرد. دیگه دعای اون مردم بالا نمی‌رفت. همون تخم‌مرغ‌ها کافی بود. حروم‌لقمگی و کم‌فروشی صفتی بود که چسبیده بود به‌شون و دیگه باید ذلت می‌کشیدن. شروع کردن به ذلت کشیدن...

2-این قصه را دوست بابام برام تعریف کرد. حرف را به این‌جا کشانده بودم که من توی این ملت هیچ اراده‌ای برای تغییر و بهتر شدن نمی‌بینم. گفته بودم که آره خیلی فرق می‌کند که کی رییس‌جمهور آینده نشود. آدم‌هایی هستند که واقعن یک جهنم واقعی‌اند. ولی من طی این سال‌ها یاد گرفته‌ام که همیشه بدتر از بدتر وجود دارد و بهتر بگویم همیشه بدتر از بدتر به وجود می‌آید. ولی این کرختی، این نخاستن، این آتمسفر سستی و بگذار روزهای عمرمان بگذرد و خبری نیست زور نزن، ول کن بذار بخابیم چیزی نیست که با انتخابات و تغییر رییس‌جمهور و این‌ها از بین برود. هدر رفتن و تلف شدن عمر پذیرفته است. بعد صحبت‌مان به حرام‌لقمگی کشیده بود و او این قصه را تعریف کرده بود. ربطش شاید زیاد نباشد. ولی قصه‌اش را دوست داشتم. من نشستم تمام حرف‌های اقتصادی این 8نفر را گوش دادم. همه‌شان مواظب بودند بگویند ای مردم پول یارانه‌تان قطع نمی‌شود، شما پول‌دار می‌شوید، از رنج خلاص می‌شوید... ملت خوبی هستیم. 

3-خیلی‌ها را دیده‌ام که وقتی در مورد انتخابات ایران صحبت می‌کنند از آن 10میلیون بی‌سوادی که حق رای دارند و تعیین‌کننده‌اند نام می‌برند. هر کدام هم از زاویه‌ی خودشان اظهار تاسف می‌کنند در مورد آن 10میلیون نفر و آرزو می‌کنند که بی‌سوادی از بین برود. من راستش از آن 10میلیون نفر شاکی نیستم. آرزوی باسوادی‌شان هم منتهای آرزوی من نیست. 

یک چیزی هست به نام فرهنگ شفاهی و یک چیزی هست به اسم فرهنگ مکتوب. خب معلوم است که فرهنگ شفاهی فرهنگ پیش از مکتوب است و ابتدایی‌تر است و مغز در آن کمتر تکامل‌یافته است و همه چیز بر پایه‌ی شنیده‌ها و طرز شنیدن است و... 

قصه‌اش را بگویم راحت‌تر است:

5شنبه عصر بود و دور همی نشسته بودیم داشتیم املت می‌خوردیم. یکهو ح گفت که فلانی اسمس فرستاده. فلانی را دورادور می‌شناختم. می‌دانستم دانشجو است و مهندسی می‌خاند.  چی فرستاده بود؟ این: "بچه‌ها یه نظرسنجی: آیا در انتخابات شرکت می‌کنید؟ اگر آره به کی رای می‌دید؟" خندیدیم. بعد گفتیم عجب سوال احمقانه‌‌ای. هر کدام‌مان چیز بی‌ربطی پراندیم که بهش بگو به میگ میگ رای می‌دم. به سرنتی‌پی‌تی رای می‌دم. اصلن این سوال از لحاظ امنیتی مشکل داره. مطمئنی طرف وزارت اطلاعاتی نیست؟ فردایش که به فیس‌بوق سر زدم دیدم حضرت فلانی نوشته که بیشتر دوستان من(مثلن 10نفر) دارند به فلان کاندیدا رای می‌دهند و بهمان تعداد نفر رای نمی‌دهند و یک نفر هم چرت و پرت نوشته و من هم به فلان کاندیدا(همان کاندیدای مورد نظر 10نفر) رای می‌دهم احتمالن. 

این همان فرهنگ شفاهی است. تو نگاه بکن. ذات قصه را نگاه بکن. بین این دانشجوی رشته‌ی مهندسی که از تکنولوژی‌های روز بهره می‌برد و به منابع سرشار اطلاعات دسترسی دارد و آن 10میلیون نفر چه تفاوتی وجود دارد؟ جفت‌شان بر اساس این که دیگران چه می‌گویند عمل می‌کنند دیگر. حالا 20سال دیگر بگذرد. خب او و امثالش لیسانسه‌ی مملکت محسوب خاهند شد. بی‌سواد نیستند. خاندن و نوشتن بلدند. شاید 20تا کتاب مهندسی و 30تا رمان عاشقانه هم خانده باشند. اما...

دِلعنتی. این چیزها آدم را تا فیهاخالدون می‌سوزاند دیگر. به چه زبانی بگویم؟!

4-من امیدوارم. به طرز خنده دار و خوشحال کننده ای امیدوارم. کور شوم اگر دروغ بگویم.

نظرات (۴)

  • خواننده ی اتفاقی
  • خیلی خوشحال شدم که اینو نوشتید.
    نظر دادن به نوشته هات سخت شده.
    فقط میخام بگم تا بوده همین بوده.
    تا بوده همین بوده. ویژگی نوع بشره! یکی دیگه از ویژگی های نوع بشر اینه که فراموش کاره. بابا مامانش همین 20 سال پیش تو هر بقالی کوپن به دست می ایستادن و با بخاری نفتی سر می کردن و با موتور اینور اونور می رفتن. نمی بینن چقدر پیشرفت کردن. من هم امیدوارم چون فکر می کنم روند رو به جلو است. بالا پایین دارد ولی رو به جلو است! مگه اینکه حروم لقمگی کار خودش را بکند.
    خاندن و نوشتن بلدند : )))
    "دلعنتی" صدای خودت را داشت