ترکمن صحرا-4: خالد نبی
آنجا آخر دنیا بود. آن بالا بر فراز کوه گوگجه داغ (قدرت)، هزار تپه را زیر پایت میدیدی که همین طور تا افق رفته بودند و انتهایشان پیدا نبود. تا چشم کار میکرد تپهها بودند و تپهها. جاده تمام شده بود. آخر جاده میرسید به پای کوه گوگجه داغ (قدرت). تو بقعه و گنبدی را از آن پایین میدیدی و دلت قنج میرفت که اوووه باید برسم به آن بالا... آن بالای بالا...
عصر جمعه بود و آخر دنیا شلوغ شده بود. ما غریبه بودیم. ماشینهای زیادی آن همه راه را کوبیده بودند آمده بودند تا برسند به آخر دنیا، به بقعهی خالد نبی. مینیبوسهای زیادی برای خالد نبی زائر آورده بودند. همه ترکمن بودند. وقتی به پارکینگ پای کوه رسیدیم مرد نگهبان جملهای را به ترکی بهمان گفت. هاج و واج نگاهش کردیم. ولی رفتارش مثل ترکهای تبریز نبود که جملهشان را به ترکی دوباره برایت تکرار میکنند. گفت: آها، شما ترک نیستید؟ گفتم اگر ماشین میخاهید ببرید تا آن بالا صبر کنید. شلوغ است. جای پارک نیست. وگرنه همین پارکینگ پای کوه پارک کنید.
گفتیم: پای پیاده تا بالا میرویم.
عصر جمعه بود و زنان و مردان ترکمن برای زیارت آمده بودند. چند نفر پای کوه چادر زده بودند و توی چادر به ترکمنی آواز میخاندند. آن طرف یک خانواده زیلو پهن کرده بودند و غذا میخوردند. یک چیزی مثل آفتابهی فلزی بدون لوله هم داشتند که تویش چیزی را دود میدادند. نفهمیدیم چیست. چشم گرداندیم ببینیم آیا قلیان هم میبینیم؟ قلیانی وجود نداشت. ترکمنها قلیان نمیکشند. پای کوه دستشویی هم بود. پرسیدیم گفتند بالا هم هست. گفتیم برویم بالا. راه افتادیم و از سربالایی رفتیم بالا. هر چه بالا میفتیم شلوغتر میشد. ماشینها تا بالای بالای کوه هم آمده بودند و پارک کرده بودند. با خودمان میگفتیم که نباید ماشینها را تا این بالا راه بدهند که. پرایدها و پژوها و مینیبوسها در سراشیبی دامنهی کوه کیپ تا کیپ پارک بودند. خبری از ماشینهای گرانقیمت نبود اصلن...
بعد از ماشینها بازارچهی محلی بود. یک بازارچهی کوچک با اسباببازیهای پلاستیکی ارزانقیمت و خوردنیهای ارزان و منسوجات(شانه و برس و گل سر و...) پلاستیکی. یک جور جمعهبازار خیلی حقیر. محمد از یکی از فروشندهها یک بسته کشک خرید.
بعد رفتیم سمت دستشویی. دستشوییها آب لولهکشی نداشتند. یک منبع آب آنجا بود که انگار آبش از پایین کوه(چشمهی خضر دندان؟) پمپ میشد. آبی که زلال نبود و رنگ زردی داشت. جلوی هر دستشویی یک آفتابه یا یک بطری پلاستیکی بود که باید از منبع آب آبش میکردی و برای قضای حاجت با خودت میبردی... مردم وضو را هم با همان آفتابهی آب میساختند.
ایران سرزمین پیامبران نیست. ایران سرزمین امامزادههاست. این دومین پیامبری بود که در ایران به سراغ مقبرهاش میرفتم (قبل از این به سراغ قیدار نبی رفته بودم) و تعجب میکردم که چرا این قد حقیرش داشتهاند و چرا بهش هیچ نمیرسند و امزادههای فزرتی را آن همه خرج میکنند و امکانات رفاهی برایشان میگذارند ولی پیامبر خدا را... هر چند که بقعه ی خالد نبی در آخر دنیاست. جایی است که فقط در ماه های فروردین و اردیبهشت می توان به زیارتش رفت و بقیه ی سال گرما و سرمای وحشتناکی بر منطقه حاکم است...
روانه شدیم به سمت بقعهی خالد نبی، بر فراز کوهی که هزار تپه زیرش بود و تو دلت میخاست دقیقهها بنشینی آنجا و به عظمت دنیای زیر پایت نگاه کنی. این چه منظرهای ست خدایا؟ خالد نبی یکی از 4پیامبری بوده که بین حضرت مسیح و حضرت محمد مبعوث شده بودند. 3تای دیگر بنیاسرائیلی بودند و این خالد نبی چهارمی بوده که تبلیغ دین حضرت مسیح را میکرده... ولی آخر پیغمبر خدا، تو که متولد یمن بودهای این جا بر فراز کوهی که آخر دنیاست چه کار میکنی؟
آمدهای آخر دنیا که چه بشود؟! تو کجا، دشت ترکمنصحرا و سرزمین جرجان کجا؟!
بقعهی خالد نبی مثل ضریحهای مکانیزهشدهی امامزادههای ایران نبود. سنگ قبری بود پشتهای و سنگی که رویش پر بود از شالهای زنان ترکمن که حتم نذر پیامبر خدا کرده بودند. سقف بقعه هم گنبدی ساده بود و در و دیوار هم ساده و محقر. خیلی ساده و محقر. بی هیچ کتیبهای و آلایشی. کف بقعه هم پر بود از نمدهای ترکمن. گرم بودند و نرم بودند و حتم نذری. نمد روی نمد کف بقعه را پوشانده بود. بیشتر زائران خالد نبی اهل تسنن بودند. میآمدند و دعایی میخاندند و بعد روی همان نمدها نماز میخاندند. از گرفتوگیرهای احمقانهی امامزادههای ایران هم خبری نبود. زنها با همان لباسهای رنگارنگشان به زیارت میآمدند و چادر سیاه اجباری نبود!
آمدیم از بقعهی خالد نبی و بعد به سراغ بقعهی چوپان آتا رفتیم. همان که در لبهی کوه بود و عکسخورش ملس بود. از قلهی کوه میتوانستی از گنبد بقعهی چوپان آتا که بر فراز هزارتپه بود عکس بگیری و به این فکر کنی که چهقدر عکسی که گرفتهای خفننماست!
بعد از بقعهی چوپان آتا سمت شرق کوه قدرت بقعهی عالم بابا بود که پدرزن خالد نبی بوده و کمکیارش.
و بعد از آن... پرجاذبهترین گورستان ایران در دشت پای کوه انتظارمان را میکشید...
خیلی وقته که وبلاگتونُ میخونم. ولی شخصیتتون برام مبهمه و همین باعث شد کامنتی ندم.
تا به امروز که این پست رو راجب امامزاده دیدم و یادِ خاطراتِ خودم افتادم.
و اینکه .. من چند تا از عکسها و پستهایِ شما رو "با ذکر ِ منبع" کپی کردم. از دیدگاهِ شما که مشکلی نداره؟