بنزین را ارزان میکنند؟!
اتوبان آخر شب قزوین- کرج بدجور خلوت بود. تنها بودم. پاندا روی صندلی عقب خوابیده بود. یک سواری بارانی توی لاهیجان ازش گرفته بودم و در راه برگشت بودیم. اتوبان آن قدر خلوت بود که فقط یادها و خاطرهها توی مغزم میلولیدند. رانندگی دیگر نیازی به دقت نداشت. سیاوش قمیشی میخواند. این روزها فقط قمیشی و لاغیر. یاد پارسال افتاده بودم که برف میبارید. برف از روبهرو به ماشین میزد و ما میرفتیم... قمیشی آهنگ بارانی زیاد دارد. باران طعم رفتن دارد. شاید برف به اندازهی باران طعم رفتن ندارد که قمیشی نخوانده ... دیشب برف نمیبارید. بوران بود. باد میوزید.
یکنواخت و نرم و روان، غرق در یادها داشتم میآمدم که یکهو دیدم یک تریلی با سرعت هر چه تمام دارد از سمت راست در جهت مخالف حرکت میکند. یاد محسن افتادم که پارسال تو سفر افغانستان ازین رفتار رانندگی افغانستانیها تعجب کرده بود. همان موقع گفته بودم که ایرانیها هم این رفتار را زیاد دارند. قبول نمیکرد. جلوتر که رفتم دیدم ترافیک شده. وضعیت غیرعادی بود. ماشینها وسط اتوبان داشتند سر و ته میکردند و در جهت مخالف حرکت میکردند. تریلیهای زیادی هم سمت راست پارک کرده بودند.
خدایا چه اتفاقی افتاده؟ من هم دور بزنم؟ دیدم ماشینها دارند میاندازند توی خاکی تا از زیرگذر اتوبان رد شوند. کیومیزوی کفخواب من برای این جور حرکتها پرورده نیست. رفتم و گیر کردم توی ترافیک... انداختم پشت یک تریلی ترک با پلاک خارجی. و حدود ۴ساعت تنها منظرهی جلوی چشمم همین تریلی ترک بود!
گیر کرده بودم. طرفهای کمالشهر گیر کرده بودم. برف و باران نبود. جاده را بسته بودند. حدسم به معترضان به افزایش قیمت بنزین رفت. آن جور که گیر کرده بودم حتما کار آنها بود. قبل از این که حرکت کنم هر چه زور زدم به اینترنت وصل شوم تا بفهمم جاده شلوغ است یا نه نتوانسته بودم. اینترنت را قطع کرده بودند. همهجا شلوغ شده بود. صبر کردم. صبر کردم. گفتم آخر شب اگر بیایم یحتمل ملت شلوغکاریهایشان را کردهاند رفتهاند.
بنزین گران شده بود. خبری که از همان لحظهی شنیدنش لبخند به لبم نشانده بود. من خوشحال شدم که بنزین گران شد. گران شدن بنزین برایم به معنای به وجود آمدن یک سری چرخههای مثبت بود. بنزین گران میشود. مردم برای ماشین سوار شدن دو دو تا چهار تا میکنند. دیگر آلودگی شهرها به اندازهی هفتهی قبل نخواهد شد. دیگر برای کوچکترین کاری مردم سوار ماشینهایشان نمیشوند و خودخواهانه دود ماشینهایشان را در شهر رها نمیکنند. ۳۰۰۰تومان هم ارزان است. باید گرانتر کنند. باید اصلا مالیات بر مصرف ببندند. توی شهرهای بزرگ آدمهایی که ماشین سوار میشوند و بنزین بیشتری میسوزانند باید قیمت بنزین برایشان نجومی شود اصلا. بنزین گران میشود. ماشینهای کممصرف ارج و قرب پیدا میکنند. بنزین گران میشود. مردم دیگر ترجیح نمیدهد که توی چهاردیواری تنگ ماشینهایشان عبوس بنشینند. به وسایل حمل و نقل عمومی روی میآورند. به دوچرخه روی میآورند. برایم رویاییترین حالت گران شدن بنزین روی آوردن مردم به دوچرخه است... آره... تورم میشود. اجناس گران میشود. ولی لعنت به شما... اولیهترین نیازهای هر بشری چیست؟ غذا، پوشاک، امر جنسی و هوا. بنزین ارزان حق دسترسی به هوا را از من گرفته بود. از ما گرفته بود. باید بنزین گران شود تا حداقل از بین نیازهای اولیهی زندگی هوا تامین شود...
آن دست اتوبان، ماشینهایی که به طریقی خودشان را به آن سوی اتوبان رسانده بودند داشتند در جهت مخالف با سرعت میراندند... وضعیتی شده بود. کتاب صوتی «مغازهی خودکشی» را باز کردم و صدای هوتن شکیبا توی ماشین پیچید و برایم کتاب خواند.
هنوز هم باورم نمیشود که آن قدر توی یک ترافیک گیر کنم که بتوانم یک کتاب صوتی را کامل گوش بدهم. ولی شد... توی ۲ ساعت فقط ۲ کیلومتر پیشروی کردیم. به داستانهای مغازهی خودکشی گوش دادم و فکر کردم. به معجزهی تخصص فکر کردم. هر کاری قابلیت تخصص را دارد. هر کاری ادوات و لوازم خاصی را برای خودش میسازد و طلب میکند. هر کاری میتواند زنجیرهی شغلی ایجاد کند. فقط باید ادامه داد. خانوادهای که ادوات خودکشی میساختند و به توسعهی کارشان هم فکر میکردند: پسر بزرگ خانواده کارش فقط نوآوری و فکر کردن بود: ساخت یک شهربازی برای خودکشی! و مرلین زیبا و بوسههای مرگآورش و آلن که نخالهی خانواده بود... پایان کتاب خیلی دراماتیک بود. در کل کتاب بامزهای بود...
ذره ذره رفتیم جلو و رسیدیم به جایی که یک نیوجرسی را کشانده بودند وسط اتوبان و عبور را تنگ کرده بودند. ماشینها باید از یک قیف رد میشدند. جلوتر ۲-۳تا نیوجرسی دیگر هم همینطوری وسط اتوبان ولو شده بود. چند جا هم نردهها را کنده بودند انداخته بودند وسط اتوبان...
کشته مردهی خلاقیت و حس بازاریابی ملت شدم. چند پسر کارتنهای سیگاری را به دوش انداخته بودند و وسط ماشینها میلولیدند و سیگار میفروختند. اعصاب مگسی ملت را سیگار مرهم بود. چند نفر هم پلاستیک غذا دستشان گرفته بودند و غذا میفروختند. چیپس و و آبمعدنی و پفک فروشها که بماند...
سلانه سلانه رفتیم تا پل حصارک. دیگر ماشینها پیش نمیرفتند. خاموش کردیم. کتاب «مغازهی خودکشی» تمام شد. ملت از ماشینها پیاده میشدند و رو به نیوجرسیهای کنارهی اتوبان میشاشیدند. بعضیها پشت فرمان دراز کشیدند و خوابیدند. تریلیها هم خاموش کردند. پیاده شدم که به خودم کش و قوس بدهم. هوای بیرون خیلی سرد بود.
رانندهی یک نیسان هم پیاده شد. ایستادیم به گپ زدن. گفت: تا کجا این جوریه؟
گفتم: نمیدانم. اینترنت را هم قطع کردهاند. احتمالا اتوبان را بستهاند.
گفت: از ارومیه اومدم. دارم میرم چالوس پرتقال بار بزنم. ۳۰لیتر بنزین زدم شد ۹۰هزار تومن. خیلی گران شده. ولی جاده را برای چه بستهاند؟ من چطور برسم به چالوس؟
جوان بود. از من جوانتر. حالاها تعجب میکنم که با رانندههایی جوانتر از خودم مواجه میشوم. نمیدانم چرا. هنوز هم حس میکنم رانندهها باید از من پیرتر باشند. ولی حالاها دیگر این طور نیست. لهجهی کردی شیرینی داشت.
گفت: بنزین را ارزان میکنند. مگر نه؟
گفتم: نمیدانم.
نگاهی به نیسان آبیاش انداختم. گفتم: صدی چند لیتر بنزین میسوزاند؟
گفت: صدی ۱۵ لیتر...
چیزی نگفتم. توی دلم گفتم: عصر نیسان آبی باید به سر برسد دیگر. یعنی چی آخر یک وانت معمولی صدی ۱۵لیتر بنزین بسوزاند. در درازمدت اگر بنزین گران بماند و گرانتر شود نیسان آبی هم کنار گذاشته میشود. ولی به جوان راننده چیزی نگفتم.
گفت: چه وضعش است؟ اون لاین خلوت است. الان ارومیه بود سپاه میامد این بتونیها را برمیداشت میگذاشت ماشین از آن لاین بروند.
گفتم: اینجا کرج است خب... اگر این کار را بکنند آن لاین تا چند روز بند میآید... نباید ازین شوخیها بکنند.
گفت: راه دیگهای نداره برم چالوس؟
گفتم: دور بزن برو سمت رشت. از رشت برو چالوس. ولی ۴۰۰کیلومتر راهت دور میشود...
گفت: نمیصرفد.
سرد بود. رفت توی نیسانش نشست. در ماشین را قفل کردم که بروم پشت و پسلهای بشاشم. اما تا از روی نیوجرسی پریدم دیدم ماشینها دارند حرکت میکنند. ولولهای افتاد. من هم سریع برگشتم و سوار ماشین شدم و دوباره سلانه سلانه حرکت کردیم.
جاده باز شده بود. به مهرشهر که رسیدیم نیوجرسیهای بیشتری وسط اتوبان افتاده بودند. خرد و خاکشیر شده بودند. کی به جانشان افتاده بود؟ شعلههای آتش هم بود. لاستیکهای آتشزدهشده. کپههای آتش که هنوز قرمزی شعلهشان پابرجا بود. تکههای سنگ. اتوبان شبیه میدان جنگ شده بود. حس بدی بهم دست داد. راه باز شده بود. ماشینها از لابهلای کپههای آتش زیگزاگ میرفتند...
بنزین گران شده بود. آتشها به پا شده بود. داخل شهر چه اتفاقاتی افتاده بود؟! نمیدانستم. آتشها خاموش شده بود.. ماشینهای در ترافیک مانده وحشی شده بودند. میخواستند فرار کنند. تریلی با بار لایی میکشید تا زودتر به مقصد برسد. حتم آن نیسانی هم گلوله شده بود سمت جاده چالوس. من هم گلوله شدم سمت خانه...
مرتبط: شهر رویایی من
به نظر من این نگاه به یک چنین تغییری سطحی نگرانه است. افزایش قیمت بنزین به معنای شروع یک چرخه گرانی. در نهایت چه اتفاقی می افتد؟ رشد قیمت ها باعث میشه رشد قیمت بنزین در کنار سایر هزینه ها دیده نشه و الگوی مصرف تغییر نکنه. حالا از اون طرف یک عده درامدشون مثل همیشه بیشتر میشه و این افزایش قیمت هم برای آنها محسوس نیست.
کمااینکه ماشین های خوب مصرف سوخت کمتری دارند.
افزایش قیمت مثل جریمه کمربند نبستن نیست که منجر به فرهنگ بشه. چون متغیرهای بیشتری بهش وابسته است.