بچههای میم هم شناسنامهدار شدند
بچههای میم بالاخره شناسنامه گرفتند. تاریخ صدور شناسنامهشان دقیقا همزمان با ماه و روز تاریخ تولد من شد. از آن همزمانیها که فقط به درد خودم میخورد.
به اولین برخوردهایم با میم که فکرکردم دیدم سه سال گذشته است. خیلی طول کشید. یک راه طولانی طی شد تا بالاخره بچههایش صاحب شناسنامه شدند. راستش را اگر بخواهم بگویم در این سه سال خیلی وقتها فکر میکردم که بچههای میم هیچ وقت صاحب شناسنامه نمیشوند. اما انگار خودش اینطور نبود. پارسال که چهارمین بچهاش را هم به دنیا آورد حس کردم اینطوری نیست. آن زمان هنوز هم معلوم نبود که بچههایش بالاخره صاحب شناسنامه میشوند یا نه. افغانستانیها پر زاد و ولدند. خانوادههایشان پرجمعیتاند. اما حتما میم به عنوان یک زن ایرانی امیدهای بزرگی داشته که به دنیا آوردن چهارمین فرزند را هم قبول کرده.
اولین بار میم را همراه خانم ع دیدم. ع هم یک زن ایرانی بود که شوهری افغانستانی داشت. فقط یک دختر ۶ ساله داشت که میخواست قبل از مدرسه رفتنش صاحب شناسنامه شود و توی مدرسه دردسرهای یک کودک افغانستانی را نداشته باشد. در تکاپو بودند که به مناسبت روز مادر جلوی مجلس تجمع برگزار کنند و برای بچههایشان از نمایندههای مجلس اصلاح قانون را بخواهند. خانم ع دو سال پیش فوت شد. توی یک تصادف رانندگی مرد و دختر کوچکش بیمادر شد و اعضای بدنش هم اهدا شد به چند نفر آدم دیگر که بیشتر زنده بمانند. اینکه میگویم راهی بس طولانی طی شد به خاطر همین است... ع مرد. میم کودک دیگری به دنیا آورد و...
همان اولین بار که میم را دیدم به استعداد غریب او پی بردم. او یک اعجوبه بود. استعدادهایش از آن استعدادهای مورد ستایش سیستم آموزش و پرورش و نظام آموزش عالی ما نبود. استعدادش از نوع حفظ فرمولهای ریاضی و ابیات شعرا و تند تند تست زدن نبود. همان موقع در ستایش استعدادش اینجا نوشتم. شاید اگر میم در این خاک نبود و در کشوری مثل سوئد به دنیا آمده بود یکی از گزینههای ریاستجمهوری آن کشور میشد. نمیدانم...
میم اما هیچ وقت از پیگیری دست برنداشت. رها نکرد. با وجود بیمهریها باز هم نومید نشد. هر جا که لازم بود رفت و پیگیری کرد و حرفش را زد و نمایندهی یک گروه بزرگ شد. اوجش دقیقا شب قبل از صدور شناسنامهها برای بچههایش بود. جایی که رفت توی تلویزیون و حرفهای تمام مادرهای ایرانی را که شوهری غیرایرانی دارند بیان کرد. بیانش هم مثل من نبود که هر جا میروم با یک لحن و یک دایره واژگان صحبت میکنم. بیانش کاملا شبیه نمایندهی یک جامعهی مدنی بود.
بچههای میم این هفته صاحب شناسنامه شدند. وقتی این را شنیدم گفتم: حتما یک روزی مادرشان را به خاطر این شناسنامهها ستایش خواهند کرد. حتما یک روزی فیلم آن برنامهی تلویزیونی را نگاه خواهند کرد و میگویند ببین مادر ما چه قهرمانی بوده. حتما عکسهای نشستهای دیاران توی دانشگاه تهران را مرور میکنند و میبینند که مادرشان برای شناسنامهدار شدن آنها تا کجاها رفته. شاید یکیشان فیلمساز هم شد و فیلمی در مورد زندگی یک زن ایرانی ساخت. زنی که جنگید تا بتواند مثل مردهای ایرانی حق انتقال تابعیت به بچههایش را پیدا کند. قشنگیاش این است که او با مردها نجنگید. با یک طرز تفکر جنگید...
هفتهی پیش زنهای آرژانتینی جلوی مجلس کشورشان جمع شدند و قانونی شدن حق سقط جنین را جشن گرفتند. شور و شوق آن زنها و خوشحالیهایشان و هم را در آغوش کشیدنهایشان قشنگ بود. دراماتیک بود. اما برای من شناسنامههای بچههای میم خیلی دراماتیکتر بودند. مخصوصا شناسنامهی آن بچهی آخری که فکر کنم هنوز شیرخواره باشد و تا همین پارسال باید ۱۸ سال صبر میکرد تا شاید به او شناسنامه بدهند و حالا قبل از این که زبان باز کند صاحب شناسنامه شده است. دیدم خیلیها عکسهای جلوی مجلس آرژانتین را توی اینستاگرامشان گذاشتهاند و از خوشحالی زنهای آرژانتینی خوشحال بودند. توی این سه سال به هر کسی که حس میکردم میتواند قصههای میم و زنهای مثل او را ترویج کند رو انداختم. به دخترها و زنها بیشتر. ازشان انتظار بیشتری داشتم. ولی خیلیهایشان سرد برخورد کردند. تنها مشارکت نکردند، بلکه تو دل آدم را خالی میکردند که نمیشود و بیخیال شوید و عمرتان را تلف نکنید و اینها آدمبشو نیستند و... چند تایشان را به وضوح یادم است. چند تایشان از همینها بودند که عکسهای آرژانتینیها را بازنشر کردند. کرمم گرفت که بروم بهشان بگویم یادتان هست فلان موقع فلان پیام را دادم و... اما زود پشیمان شدم. این را از رانندگی توی جادههای ایران یاد گرفتهام. بعضیها هیچ وقت نمیفهمند. اینکه سعی کنی بهشان بفهمانی یا بدتر سعی کنی بهشان یاد بدهی اشتباه محض است. راه خودت را برو...
توی تد اکس اصفهان شعارم این بود: در صحنهی عمومی حرف بزن.
فکر کنم حالا باید یک تد دیگر پیدا کنم و یک ارائهی دیگر تمرین کنم. شعار آن یکی باید این باشد: راه خودت را برو!
مرتبط:
علاقمندمون کردی به اینکه ببینیم استعداد اون مادر چی بود