بایسیکلران
ساعت 7:30 است که از خواب میپرم. خیلی خوابیدهام. آفتاب دیگر از پنجره نمیتابد و تاریکی افتاده توی خانه. کسی توی خانه نیست. وحید توی حیاط مشغول جوجه اردکها و جوجهغازها و مرغ و خروسهاست. دارد هر کدامشان را میفرستد لانهشان. از همان ساعت ۵ که رسیدم خانهی خاله او مشغول بود. تا دم افطار مشغول است. خاله توی حیاط است. به وحید کمک میکند. سریع میروم سمت دوچرخه که گوشهی حیاط پارکش کردهام. زمین کنار دوچرخه را شخم زدهاند که آن گوشه هم سبزی بکارند.
دیروز خاله یکی از اردکها را سر برید. گفتم: خوب خودکفا هستیدها. گفت: چه کار کنیم دیگر.
زیاد حرف نمیزنم. هر روز از لاهیجان میآیم خانهی خاله. یک ساعت دراز میکشم میخوابم و دوباره برمیگردم لاهیجان. افطار را خانه هستم هر روز. خواهرم از وقتی آمدهایم شمال یک بار هم نیامده خانهی خاله. به طرز بیمارگونی وسواس کرونا دارد. از خانه جنب نمیخورد.
خاله هر روز میگوید: افطار را خانهی ما نمیمانی؟
تنها تنها یک جوریام است. میگویم نه. این بار هم میگویم نه. و سریع میپرم روی دوچرخه.
فاصلهی عجیبی بین خودم و همه حس میکنم. حتی بین خودم و خاله و وحید که تقریبا هر روز دم غروب میآیم پیششان. آقا را هم تقریبا هر روز میبینم. خانهاش نمیروم زیاد. خانه نیست. همیشه میرود پیل دکان، با پیرمردهای دیگر توی قهوهخانهی رضا لال مینشینند و حرف میزنند. نیست خانه. سر راهم به سمت خانهی خاله میبینمش. ولی با او هم حرفی ندارم. او هم با من حرفی ندارد.
برای کسی حرفی ندارم. حال و احوالپرسی است و بعد بیآنکه خودم بخواهم خوابم میگیرد. میروم بالا دراز میکشم و چشمهایم بسته میشوند. امروز دیرم شده است. خیلی خوابیدهام. تند رکاب میزنم و جاده خاکی را به سرعت طی میکنم. لاستیکهای دوچرخه از خاک جاده سفید میشوند. میایستم از زین فاصله میگیرم و پستی بلندیهای جاده خاکی را به سرعت رد میکنم و می اندازم توی جاده آسفالت روستا.
خانهی خالهی من انتهای دنیاست. بعد از یک بیشهی پر از دار و درخت و گذشتن از یک پیچ جاده یکهو تمام میشود. یکهو میرسد به شالیزارها. خانهی خالهی من انتهای آن جادهی خاکی است. جادهای که هر وقت باران تند میبارد، رودخانهی کنارش طغیان میکند و جاده را آب میگیرد. دم غروب جای غمانگیزی میشود...
ساعت 7 همه تعطیل میکنند میروند خانه. فصل نشاءکاری است. بذرهای برنج قد کشیدهاند و به اندازهی یک کف دست سبز شدهاند. وقتش است که با نظم و ترتیب توی گل شالیزارها کاشته شوند. سامان امسال ماشین نشاءکاری خریده است. بعضیها میدهند ماشین برایشان نشاء میکند. بعضیها هنوز به کار دست اعتقاد دارند. خودشان با پای خودشان میروند توی گل و شل زمینها، ساعتها خمیده میمانند و نشاءها را میکارند. ساعت ۸ است. خوبی این ساعت این است که کسی من را از سر زمینها زیر نظر ندارد. خودشان چشمهایشان خیلی تیز و دوربین است. از کیلومترها تشخیص میدهند که فلانی که دوچرخهسوار است و کلاه سرش است پسر فلانی است. تحلیل هم میکنند که سرش را بالا نکرده ما را نگاه نکرده نشناخته از دور سلام نداده. پس آدم بیتربیتی است. چشمهای من ضعیفاند. نه که عینکم هم ضعیف باشدها. دیدم ده دهم نیست. هیچ وقت هم ده دهم نمیشود. نمیتوانم دورها را خوب ببینم. حوصله ندارم زور بزنم ببینم آن دور دورها آشنا و فامیل ما هستند یا نه. بعضی روزها از جادههای خیلی فرعیتر و سنگلاخیتر میروم که آمارم را به بابا و مامان ندهند که فلان بیسار.
رکاب میزنم. سرعت میگیرم. گرسنهام نیست. جان دارم. سوار بر دوچرخه حتی فکر هم میتوانم بکنم. ولی فکرهایم شاد و شنگولی نیستند. از جانم خستهام. از خودم خستهام.
به جادهی اصلی سیاهکل-لاهیجان میرسم. از حاشیهی خاکی جاده میاندازم و ۲۰۰ متر روی سنگلاخ رکاب میزنم تا به جادهی فرعی دیگری میرسم. جادهای که تازه آسفالت شده. در حقیقت یک جاده بین شالیزارهای برنج است که به عرض یک ماشین آسفالتش کردهاند. ماشینها از این جاده نمیروند. چون باریک است. از روبهرو که ماشین بیاید باید بروند توی شانهی گلی جاده. اما برای من ایدهآل است.
غروبهایی که آسمان صاف است خورشید در سمت چپ من غروب میکند و من طی مسافتی چند کیلومتری سایهام را در سمت راستم میبینم که پا به پای من میآید. آسفالت جاده صاف است و من میتوانم نرم و روان با دنده ۷ رکاب بزنم. سایه کاری به بدن من ندارد. کاری به تمناهای تن من ندارد. کاری به آشوبهای درون تنم ندارد. کاری به احوالات من ندارد. سایهای که حتی برایش مهم نیست که من سبیل قیطانی گذاشتهام یا ریش چند روزه به صورتم نشسته. سایهای که به زوال من کاری ندارد. برایش پیمان چند سال پیش با پیمان چند سال آینده هیچ توفیری ندارند. چند سال پیگیری کردن و نتیجه ندیدن نمیفهمد. حل نشدن و عمر را تلف کردن و لذت نبردن نمیفهمد. نزول نمیفهمد. خستگی را نمیفهمد. عینک ۶ سالهای که پر از خط و خش شده است نمیفهمد. روحی که از رها شدن آش و لاش شده نمیفهمد. سایهام اصلا نمیفهمد که من هنوز هم نمیتوانم رفتن و نبودن و نخواستن آدمها را بپذیرم. فقط میچسبد به زمین سمت راستم و پا به پایم میآید. و خب... حقیقت این است که من در اذهان همگان همان سایهام هستم. سایهای که زیر و زبر ندارد، رنگ و رخسارش یکنواخت است. شاید زیبا نباشد، اما همیشه هست. میتوان اطمینان داشت که در هر آفتابی هست. میشود رویش حساب کرد. به تو حسی از زیبایی نمیدهد. تو نمیتوانی از او لذتی ببری. نمیتوانی ستایشش کنی. اما خوبیاش این است که هست...
رکاب میزنم تندتر و تندتر. امروز هوا ابری است. امروز سایهام پا به پایم نمیآید. هوا دارد تاریک هم میشود. چراغ جلو و عقب دوچرخه را روشن میکنم. همان حال که دارم رکاب میزنم این کار را میکنم. چراغ عقب را سه بار فشار میدهم تا چشمکزن شود. یک نگاه هم میاندازم ببینم واقعا دارد چشمک میزند یا نه. چشمک میزند. قرمزیاش در تاریک روشنای غروب تاریک جاده شعاع دو متری نور را پخش میکند.
یک چیزی هست که درون تنم وول میخورد. اذیتم میکند. ناآرامم میکند. تندتر رکاب میزنم که آن چیز را خسته کنم. از پا بیندازمش. میدانم که اگر خستهاش نکنم من را به عصیان وا میدارد. عصیان من بیرونی نیست. عربده نمیکشم. کسی را نمیآزارم. عصیانم درونی است. از دنیا کناره میگیرم و درون خودم به همه چیز و همه کس فحش میدهم. از عصیان درونی بدم میآید. بعدش عصبانیترم میکند. میبینم که بیشتر از آدمها فاصله گرفتهام. میبینم که حرف زدن با بقیه سختترم شده است. تندتر رکاب میزنم. با هیجان رکاب میزنم. میکشمش. باید بکشمش.
شالیزارها نشاء شدهاند. زنهای خسته از نشاءکاری افتان و باز باز کنار جاده راه میروند. با فاصله و به سرعت ازشان سبقت میگیرم. به رودخانهی شمرود میرسم. به آن تکه از جاده که انگار خمپاره خورده است. جادههای شمالی این طوریاند. باران کاری میکند باهاشان که خمپاره هم نمیتواند این کار را باهاشان بکند. اما باریکهای به اندازهی یک چرخ دوچرخه هست که از آسفالت سالم مانده. ماشینها ترمز میگیرند که چالهچولهها رینگ چرخشان را کج و ماوج نکند. من اما به سرعت از همان باریکهی به عرض چرخ دوچرخه رد میشوم.
شمرود پر از آب است.آشغالهایی که قبلا به شاخهی درختهای کنار رود میچسبیدند حالا دیگر نیستند. شاخهها رفتهاند زیر آب. آن تکه از جاده شبیه سوییس است. چند باری عکس گرفتهام. اگر بخواهم توی اینستاگرام و این طرف آن طرف بگذارم به درد دل سوزاندن میخورد. اما من حوصلهی سوزاندن دل کسی را ندارم. بیشتر به این فکر میکنم که همرکابم نیست. سوراخ سنبههایی را بلدم که فقط دوچرخه از پس هضم زیباییشان برمیآید. اما هر چه خواستم بیشتر چنگولیده و رانده و خلیده شدم. بعد به این فکر میکنم که لعنت به کرونا که اگر نبود میشد خیلیها را دعوت کرد بیایند ببینند اینجا را... بعد درگیر این میشوم که اگر کرونا نبود خودم هم الان اینجا نمیبودم و باید در جایی نفرتانگیز روزگار میگذراندم.
نزدیک اذان است. بعضیها نشستهاند روی چمنهای کنار رود و به گذر آب نگاه میکنند. بعضیها هنوز هم دست از سر قلاب ماهیگیریشان برنداشتهاند و منتظرند که بالاخره یک ماهی رودخانهای به قلابشان گیر کند. آنها را هم رد میکنم و به جادهی اصلی آستانه- لاهیجان میرسم. به سرعتسنج موبایلم که نگاه کردهام اینجای مسیر را ناخودآگاه با سرعت بیشتری طی میکنم. همهاش هم به خاطر ماشینهاست. سرعت آنها من را وادار به سرعت میکند. یک جور حس رقابت شاید. یک جور خوف جان شاید. نمیدانم. با اینکه در جایی دیگر از مسیر حس کردهام که باید رس خودم را بکشم، باید با خلجانهای درونم در بیفتم. اما انگار فقط در حضور دیگران است که همچه اتفاقی واقعا میافتد. دیگرانی که به مراتب از من تندتر میرانند. بلوار ورودی لاهیجان و دستاندازهایش را به سرعت رد میکنم و به خانه میرسم. خیس عرقم. ولی هنوز هم احساس ناآرامی و فاصله میکنم...
متن خیلی عمیقی بود
مرا ربود