دوست ندارند کار کنند
بعد از سه روز جادههای روستا را باز کرده بودند. سر صبح بولدوزر آورده بودند و جادههای آسفالت روستا را برفروبی کرده بودند. کلی به رانندهی بولدوزر شیتیل داده بودند و او را از جادهی اصلی آورده بودند به جادههای روستا.
خیلی از درختها تاب نیاورده بودند و زیر بار برف خم شده بودند. تمام شالیزارها تا به انتها، تا جایی که چشم کار میکرد یکدست سفید بودند. قد برف تا سینه میرسید. توی راهباریکهها و پاکوبها همه با چکمه رفت و آمد میکردند. خیلیها رفته بودند روی شیروانیهای خانهها و برفها را هل میدادند پایین. خرپاهای چوبی مگر چهقدر طاقت داشتند که آن همه برف را تحمل کنند؟ پیرمرد و پیرزن اما فرتوتتر از این حرفها بودند. رها کرده بودند. انشاءالله که حلبهای سقف تاب میآورند و نمیشکنند.
تاریکی اما هنوز پابرجا بود. سه روز بود که برق را وصل نکرده بودند. عصر آن روز مأمورهای ادارهی برق هم آمدند و برق روستا را وصل کردند. سیم مابین چند تا تیربرق زیر برف تا شده بودند. آنها را عوض کردند.
تا برق خانهی پیرمرد و پیرزن وصل شد، صدای ترکیدن چیزی بلند شد. چیزی در خانهشان اتصالی کرده بود. سیمهای برق جرقه زدند و پوشش پلاستیکیشان آتش گرفت و افتاد به جان چهارچوبهای چوبی و یکهو خانه غرق در آتش و دود شد. پیرمرد و پیرزن به زور خودشان را از خانه بیرون کشیدند. پیرزن شروع کرد به جیغ کشیدن. به دقیقه نکشیده کلی اهالی روستا جمع شدند دور خانهی پیرمرد و پیرزن.
نمیشد به سرعت سطل سطل آب آورد. حجم برف بیش از این حرفها بود. چند نفر زنگ زدند به آتشنشانی. گفتند خانهی پیرمرد و پیرزن آتش گرفته است. لطفا بیایید. گفتند جادههای روستای ما تا نزدیک خانهی پیرمرد و پیرزن باز است. میتوانید بیایید. همه میگفتند که اگر به موقع برسد آتشنشانی و آتش را خاموش کند، چهار ستون خانه سالم میماند. چهارستون که سالم بماند بعدا میشود بازسازیاش کرد. مثل خانهی مشدی عباس که سقفش آتش گرفت، اما آتش نشانی به موقع رسید و خانه کامل نسوخت. اما جواب متصدی تلفن آتشنشانی عجیب بود: به دهیارتان بگویید زنگ بزند به فرمانداری. فرمانداری هم دستور بدهد به شهردار. شهردار هم به ما بگوید تا ماشین آتشنشانی را بفرستیم! گفتند ماشین نمیفرستیم!
رئیس بسیج روستا تا این را شنید گفت بدید من زنگ بزنم. او هم زنگ زد و متصدی آتشنشانی همینها را برایش تکرار کرد. رئیس بسیج روستا تهدیدش کرد که یا الان ماشین میفرستید و خانهی این پیرمرد را نجات میدهید یا بعدا فلانتان میکنم. متصدی آتشنشانی گفت هر کاری دوست داری بکن و قطع کرد.
خانه در آتش جزغاله شد. خاکستر شد. پیرمرد و پیرزن هیچ کاری نتوانستند بکنند. اهالی روستا چند سطل آب آوردند ریختند. ولی فایدهای نداشت...
احتمالا در سلسلهمراتب سازمان آتشنشانی تلفنچی و خود آتشنشان در پایینترین مرتبه قرار میگیرند. احتمالا مدیرهایشان به آنها همیشه گوشزد میکنند که شما را به خدا کارتان را به نحو احسن انجام بدهید و جان و مال مردم را نجات بدهید. احتمالا آییننامهها و نظامهای تنبیه و تشویق زیادی تدوین شده تا آتشنشانها کارشان را درست انجام بدهند. اما درست در لحظهای که بیشترین نیاز به آنها وجود دارد یکهو میزنند زیرش. یکهو میگویند ما این کار را نمیکنیم.
چرا؟ جواب به این چرا خیلی مهم است. چون این الگوی رفتاری در جای جای سازمانهای ایران، در جای جای نظام بوروکراسی ایران به چشم میخورد...
تمام چیزها با نظم و ترتیب طراحی شدهاند. آدمها به ظاهر در جای خودشان قرار گرفتهاند. همه چیز آن قدر خوب طراحی شده که به آدم حس اطمینان میدهند. فکر میکنی یک ماشین درست و درمان طراحی کردهاند. ماشینی که موتور قدرتمندی دارد. اما در عمل میبینی که قطعات این ماشین هر کدام به سازی که دوست دارند میرقصند. مثلا موتور زور میزند و قوای محرکه تولید میکند، اما لاستیک میگوید من دلم نمیخواهد بچرخم. بروید هر کاری دلتان میخواهد بکنید.
چه باید کرد؟ وقتی هیچ کدام از آیینها و کیشها و اصول اخلاقی کارایی ندارند به چه باید دست آویخت؟!
مسئله اینه که ما هیچوقت ریشه یابی نمیکنیم. هیچوقت نمیریم مسئولی که باعث همچین نا هماهنگی هایی میشود را نقره داغ کنیم. بنظرم قانون داریم . رویه و دستور العمل هست منتهی به تخمی ترین شکل ممکن عمل میکنیم. چون میدانیم در نهایت در امانیم