رسوایی پی اس 752
صادق پیام داده که امشب رسیده است به کانادا. به خانهاش رسیده. پیغام داده که چه بلوا و آشوبی بود سفر امسالم به ایران. همان دم رفتنش هم گفته بودم که این چند هفته دیگر هیچ کتابی داستانی برایم جذاب نیست. بس که غافلگیر شدهام و بس که حادثه پشت حادثه بوده و بس که معلق بین آسمان و زمین ماندهام. گفتم بلوا و آشوب برای ما که هنوز تمام نشده.
هنوز هم مغزم جواب نمیدهد که چی به چی شده. تحلیلهای آبدوغخیاری برای خودم میکنم. ولی میدانم حرف جدیدی نیست. بس که روایت دیدهام مغزم از چیدنشان کنار هم و شکل دادن یه شکل واحد ناتوان مانده. حتی نمیتوانم به ترتیبشان کنم. ..
روایت آدمهای توی هواپیما... ۱۶۷مسافر و ۹ خدمهی پرواز هواپیمایی بینالمللی اوکراین.
روایت بچهشریفیهایی که داشتند میرفتند کانادا. درجات علمی و موفقیتهای هر کدامشان. روایت آن پسر و دختر شریفی که برای عقدشان آمده بودند ایران. جان کنده بودند درس خوانده بودند اپلای کرده بودند رفته بودند از ایران. به هم دل باخته بودند و فقط به خاطر خانوادهشان آمده بودند ایران تا پدر مادرشان عروس و داماد شدنشان را ببینند. بعدش برگردند همان کانادا و زندگی را در همانجا ادامه بدهند.
روایت بچههای امیرکبیری. علموصنعتی. دانشگاه تهرانیها کم بودند. روایت بچهخرخوانهایی که در ایران نه نوجوانی کردند و نه جوانی و حالا هم که مهاجرت کرده بودند در گیر و دار تطبیق با جامعهی مقصد بودند و تازه داشت زندگیشان به خوشی میرسید که....
روایت دانشجوهای رشتهی پزشکی. دو تایشان پسر و دختر یکی از رئیسروسای وزارت بهداشت بودند. بچههایی که نتوانسته بودند از سد کنکور تجربی در ایران بگذرند و با پول باباشان داشتند میرفتند که در یک کشور خارجی پزشکی بخوانند.
روایت حامد اسماعیلیون، پزشک و نویسندهی دوستداشتنی که زن و دخترش آمده بودند ایران و هرگز به کانادا برنگشتند. روایت مهاجرت موفقش در سال ۱۳۸۹ به کانادا و سختیهایی که در زندگیاش کشید و خوش خوشیهایی که به آن رسیده بودند و یک دید وبازدید بیبازگشت...
روایت احمد قندچی، یکی از پیشگامان آموزش پایپینگ و نرمافزارهای نفتی و گازی در ایران که زن و دو تا بچههایش در این پرواز بودند...
روایت پر آب چشم افغانستانیهای حاضر در پرواز. همهشان روزگاری به ایران مهاجر بودند. پسرهای ۲۰-۲۱-۲۲سالهای که ۷-۸سال پیش از ایران مهاجرت کرده بودند به اروپا. تک و تنها. پسرهای نوجوانی که در ایران به دنیا آمده بودند یا در خردسالی به ایران آمده بودند. اما از آن خیری ندیدند. همان ۱۴-۱۵سالگی یکه و تنها پا شده بودند هزاران کیلومتر را پیموده بودند و به اروپا پناهنده شده بودند. به خصوص به سوئد. در آنجا بالیدند. دانشجوی پزشکی شدند. تابعیت سوئدی گرفتند. اما خانوادههایشان در ایران بودند. برای دید و بازدید آمده بودند و هیچ وقت برنگشتند. یکیشان توی همان سوئد با دختر افغانستانی دیگری نامزد شده بود و برای عقدشان به ایران آمده بودند. اما هرگز نتوانستند به سرزمینی که آنان را پذیرفته بود برگردند. اسیر همان سرزمینی شدند که هرگز آنها را نپذیرفته بود. شباهت داستان افغانستانیهای توی پرواز با ایرانیها هم پر آب چشم است. دقیقا یک مادر و دو بچهی کوچکش هم بودند. مثل همسر و دو فرزند احمد قندچی...
روایت آدمهای بیرون هواپیما. دانشجوهایی که برای دید و بازدید آمده بودند به ایران. مثل صادق. هفته ی اول استرس جنگ و گیر کردن در ایران. هفتهی دوم ترس از لغو شدن پرواز که این اتفاق هم افتاد. لوفتهانزا پروازهایش از ایران را لغو کرد. ولی این قدر شعور داشت که پرواز جایگزین از هواپیمایی قطر بگذارد.
روایت من و سهیل دو روز بعد از حادثه. حرفش که همزمانی حملهی موشکی سپاه به پایگاه آمریکاییها با سقوط این هواپیما معنادار است. مطمئن بود که این هواپیما هم حاصل یک حملهی موشکی سپاه بوده. به خاطر همزمان بودن. منی که میگفتم همبستگی با علیت فرق دارد. همزمان رخ دادن حوادث به معنای رابطهی علت و معلولی بین آنها نیست.
و دقیقا صبح فردایش بود که من ضایع شدم. ایران جایی است که در آن همبستگی علیت هم هست: روایت اعتراف سپاه به حملهی موشکی به یک هواپیمای مسافربری. به خطای انسانی پدافندچی. اعتراف به سه روز کتمان. به سه روز دروغ گفتن با شدت و حدت. روایت فرماندهی هوافضا از این که چطور هواپیما با موشک ایرانی پر پر شد...
روایت آن بابایی که دکمهی موشک را به اشتباه فشرده. اویی که ناخواسته (؟!) زده ۱۷۶ نفر را به جای یک جنگندهی آمریکایی پر پر کرده. من نشستم رمان پل معلق را دوباره خواندم. داستان یک پدافندچی در جنگ ایران و عراق که سهلانگاری کرده و پدال ضدهوایی را در لحظهای که باید نفشرده و هواپیمای دشمن وارد شهر شده و بمب انداخته و دقیقا خانهی خودشان را ویران کرده و خانوادهی خودش را ازش گرفته. داستانی دقیقا برعکس داستان پدافندچی سپاه.
روایت یتیم بودن ایرانیها. اینکه اگر جاستین ترودو اصرار نمیکرد، اگر ۶۷ نفر از ایرانیهای آن پرواز تابعیت کانادایی نداشتند، اگر شرکت اوکراینی و بوئینگ فشار نمیآورد، اگر فشار خارجی نبود، هیچ وقت نمیگفتند که کار ما بوده که زدهایم جوانهایتان را پر پر کردهایم.
روایت فراواقعیتها... اینکه اینها این طور جلوی چشم جهانیان، با این همه داستان سه روز یک جنایت را کتمان کردند و اگر زور خارجی نبود باز هم کتمانش میکردند. پس در گذشته ببین چه وقایعی را کتمان کردهاند. و دردناکترین روایت همین است: ببین در گذشته چه ظلمها کردهاند و لاپوشانی کردهاند... ببین در گذشته چه دروغهایی گفتهاند و آن قدر سفت و محکم پایشان ایستادهاند که خودشان هم باورشان شده... ببین در گذشته....
روایت دروغ بودن اشتباه انسانی... روایت هک شدن سامانههای پدافند هوایی. اینکه اشتباه انسانی هم در کار نبوده. سامانه هک شده بوده و نیرویی خارجی آن را هدایت میکرده و تیربارچی سپاه هم آنجا اسیر و ناتوان بوده... و روایت چه فرقی میکند؟ چرا دروغ گفتهاند که نقص فنی هواپیما بوده...
روایت انتقام سخت و سپاه توانمند. سپاهی که موشک تولید میکند پس میتواند خودرو بسازد. پس میتواند موبایل بسازد. پس میتواند ایرانیان را هم به مانند سایر جهانیان دارای رفاه کند. خودروسازی را به آنها بسپرید. موبایل سازی را به آنان بسپرید. سایپا و ایرانخودرو را به آنان بسپرید... سپاه همه کار میتواند بکند. سپاه توانمند است... و چه قدر توانمند بود... چه قدر انتقام سختی گرفت. روایت غرور سپاه...
روایت جلسهی مجلس با رئیس سپاه. نماینده مجلسهایی که از صداقت سپاه تشکر کردند. سپاسگزار شدند که سپاه خودش به اشتباهش اقرار کرده و اینکه اگر اقرار نمیکرد هیچ کس نمیفهمید که هواپیما چرا سقوط کرده!
روایت جای شما در ایران نیست. هر کدامتان که سرشار از حس امت اسلامی و انتقام بزرگ نیستید سوار هواپیمای پی اس ۷۵۲ شوید و گورتان را از ایران گم کنید بیرون... روایت مجری دوزاری تلویزیون که حرف اصلی را بیدروغ زد...
روایت رخشان بنیاعتماد وباران کوثری. روایت سوگواری به خاطر هزار روایت آدمهای توی هواپیما. روایت سوگواری به خاطر دروغ شنیدن. روایت فحش و فضیحت صدا و سیما به اعتراضها...
و هزار روایت دیگر که نمیتوانم همزمان به یادشان بیاورم...
یک روایت فراموش شد
آن اینکه
فرمانده هوایی
آمد قبول کرد خود زدند
در حالیکه در تریبون نوشته بود:
ایران تسلیت
و حال آنکه ۶۰ کرمانی له شدند زجر کش شدند
نوشته شد
کرمان به قربانت.
در اولی گردن ما از مو نازکتر بود
در دومی هیچ در هیچ انگار که شصت تا گربه مثلاً در پارکی یخ زده باشند همینقدر بی اهمیت.
من و نه مثل شماها
کرمانی های به شده
ول نمیکنه