خیابان مهسا امینی
شدیدا از خودم احساس خستگی میکنم. به تقاطع طالقانی و ولیعصر میرسم. صبح اول صبحی خبری از مأمورها نیست. آرام رکاب میزنم و بعد هم از خیابان فلسطین در جهت عکس ماشینها بالا میروم. آسفالت وسط خیابان فلسطین دقیقا در خطوط خطکشی، کنده و چالهی آسفالت ایجاد شده. برایم عجیب است که خطکشیها خودشان باعث ایجاد چالهی آسفالت شدهاند. به بلوار کشاورز میرسم. تصمیم میگیرم از مسیر دوچرخهی وسط بلوار رد شوم. روی نیمکتهای وسط بلوار مردهایی دراز کشیدهاند و به خواب عمیق فرو رفتهاند. کارتنخوابها هستند. یکیشان هم روی زمین سبدی گذاشته و دست روی سبد به خواب رفته. میشناسمش. مردی است که توی پارک لاله چای و قهوه میفروشد. بین نیمکتها و چمنها میگردد و چای و قهوه تقدیم ملت میکند. نمیدانستم بیخانمان است. رود وسط بلوار پر از ظرفهای یک بار مصرف است. ظرفهای یک بار مصرف دپو شدهاند و کل منظرهی رود وسط بلوار را گرفتهاند. سبکتر از آب هم هستند و روی آب شناور. انگار هزار نفر آدم شام خوردهاند اینجا و همگی با هم ظرفهایشان را انداختهاند توی رود وسط بلوار.
به خیابان حجاب نزدیک میشوم. تصمیم میگیرم حجاب را بالا بروم. به تابلوهای راهنمایی رانندگی توی بلوار کشاورز نگاه میکنم. میخواهم تابلویی را که چند شب پیش مردم برداشتند با اسپری اسم خیابان حجاب را سیاه کردند و به جایش خرچنگ قورباغه نوشتند خیابان مهسا امینی پیدا کنم و یاقوت را زیرش بایستانم و باهاش عکس بگیرم. پیاده میشوم و دوچرخه به دست چهارراه را نگاه میکنم. یک تابلو در مسیر شرق به غرب بلوار است. لابهلای درختها ایستاده. رویش نوشته خیابان حجاب و اثری از اسپری سیاه نیست. تابلوی کنار چراغ سبز و قرمز هم دست نخورده. تابلوی نبش خیابان حجاب هم طوریش نیست. به خوشخیالی خودم لعنت میفرستم. حتی اگر چنین تابلویی هم وجود داشته مطمئنا همان شب بعد از چند دقیقه برادرها از بیخ و بن کندهاند بردهاند. چرا من این قدر تأخیر دارم و خوشخیالم؟ بیخیال میشوم. میخواهم دوباره سوار شوم که میبینم زینم شل شده و لق میزند. پیچش شل شده. ابزار پنچرگیری همراهم هست. آچار درمیآورم و زین را محکم میکنم. دوباره راه میافتم. خیابان حجاب شیب دارد. مجبورم آرام رکاب بزنم. بیشترش هم غیرمسکونی است. قوه قضاییه و هتل و پارک لاله و خانه والیبال و کانون پرورش فکری و سازمان آب و اینها اکثر این خیابان دولتی را تشکیل دادهاند. ذوقزده میشوم از کشف آبدوغخیاری خودم که خیابان حجاب خیلی دولتی است، مثل خود حجاب که دیگر فقط دولتی است. به این فکر میکنم که بالاخره روزی این خیابان نامش تغییر میکند و میشود خیابان مهسا امینی. یعنی دیگر باید اسمش خیابان مهسا امینی باشد. ۵-۶ تا کوچه به خیابان مهسا امینی وارد میشوند. روزی که اسم این خیابان مهسا امینی شد آن کوچهها هم باید اسمشان به نام دختران خیابان انقلاب شود، حتی آن دختر محجهای که با چادر ایستاد و روسری را سر چوب زد هم باید نامش به نام یکی از کوچهها شود. خیلی مهم است که نام او هم باشد. یک کوچه هم باید به نام کوچک دختر آن مادری باشد که جلوی ون ارشاد ایستاده بود و میگفت که دخترم را نبرید، مریض است نبریدش. یک کوچه هم به نام کوچک آن زنی که از توی ون پرتاب شد به بیرون. نامهای کوچک صمیمیترند خب. یکی از کوچهها هم بشود کوچهی سپیده رشنو. به نظرم شاید حتی سپیده رشنو از مهسا امینی برای صاحب نام این خیابان شدن محقتر هم باشد. یک بحث کوچک و دعوای جر و منجری توی اتوبوس بود آخر فقط. آنها جان را از مهسا امینی گرفتند. رنجش در طی چند ساعت به پایان رسید. اما سپیده رشنو یک رنج مرگآور و هولناک را چند ماه است که دارد تحمل میکند. اما این خیابان برای این همه نام کوچه کم دارد که...
رکاب میزنم و برای خودم ایده در میکنم. کف خیابان حجاب پر از خرده شیشه است. خرده شیشهها رفتهاند لابهلای آسفالت زبر کف خیابان. مشخص است که کارگران شهرداری جارو زدهاند. اما بیشترش نیاز به جاروبرقی دارد و یا باران. بارانی که تند باشد و شلاقی و سیلابی و این خرده شیشهها را از لابهلای آسفالت بشورد و ببرد. خردههای شیشهی ماشین است. خیلی است. انگار تمام ماشینهایی که در طول این خیابان پارک بودند مورد عنایت قرار گرفتهاند. تا انتهای خیابان روی شیشهخردهها رکاب میزنم...
براوو داداش