در مترو- ۵
اول صدای گیتارش توی واگن پیچید. بعد صدای خودش که شعری عاشقانه از شادمهر عقیلی را میخواند. صدایش خوش بود. مترو شلوغ نبود. به جز چند نفر جلوی درها بقیه آسوده در زیر نور لامپهای سفید نشسته بودند. با شنیدن صدایش همه سر بلند کردند و نگاهی به او در انتهای واگن انداختند که لحظه به لحظه نزدیک میشد. آرام گام برمیداشت. هیکل نحیفی داشت. جوری که گیتار از بدنش بزرگتر مینمود. نزدیکتر که شد چشمهای بستهاش را دیدیم. عصای سفیدش را چند تکه کرده بود و توی جیب هودیاش جا داده بود. اما جیب هودی بزرگ نبود و عصا هر لحظه در آستانهی افتادن بود. به ما که رسید لحظهای ایستاد. تکانهای قطار را با پاهای لاغرش کنترل میکرد. کیف گیتار با زیپ باز هم روی شانهاش بود. ترمزهای ناگهانی را هم با لحظهای عقب رفتن و دوباره بدن را به پیش انداختن رفع میکرد. از جیب راستش تکهای اسکناس ۵ هزار تومانی در آورد. رو به مرد روبهرویی کرد و گفت: ببخشید این چند تومنی است؟ مرد گفت ۵ هزار تومنی. آن را توی جیب چپش گذاشت. زیر عصای تاشدهاش. دوباره که خواست راه بیفتد یک مرد دیگر اسکناسی از جیبش درآورد و گفت: بفرما عزیز جان. گیتاریست پرسید: این چند تومنی است؟
- ۱۰ تومنی.
توی جیب راستش گذاشت. به ذهنم فشار آوردم که دستفروشهای نابینای مترو را به یاد بیاورم. یکی بود که جوراب میفروخت. استراتژی حرکتش متفاوت بود. او میلهها را میگرفت و همینطور تا به انتهای قطار میرفت و برمیگشت. با آدمهایی که آویزان میلهها بودند صورت به صورت میشد و رو در رو میپرسید: جوراب میخوای؟ دادزن نبود. تک به تک میپرسید. تشخیص میداد که صورت کدام آدم به سوی او است. گیتاریست نابینا هم تشخیص داده بود که آن مرد نشسته دارد نگاهش میکند. از روی صدای نفسها؟ از روی گرمی نفسها؟ نمیدانم. جورابفروش نابینا را دیگر توی مترو ندیده بودم. فکر نکنم کارش گرفته باشد. اما گیتاریست را چندمین بار بود که میدیدم. زخمه بر تارهای گیتار زد و دوباره زد زیر آواز. صدایش خوش بود انصافا. عاشقانه میخواند. به ایستگاه بعدی که رسیدیم نزدیک در آخر واگن ما بود. یک نفر وارد شد و پیچید جلوی او تا بتواند صندلی خالی را تصاحب کند. ازینها بود که فکر میکنند همه جا مسابقه است و برای نشستن روی صندلی خالی اگر دیر بجنبد همه چیز را از دست میدهد. فکر کنم حتی تنهاش به گیتار هم برخورد کرد که پسر با همان لحن آهنگ خواند: بذار برم بعد بیا دیگه بذار برم بعد بیا دیگه... قیافهی پوکرفیس مرد عجول، انگار نه انگار که مخاطب یک آوازهخوان مترو قرار گرفته خندهدار بود.