تد اکس اصفهان
تداکس اصفهان را دوست داشتم. از نظمشان خوشم آمد. از اینکه از سه ماه قبلش خبر داده بودند میخواهیم رویداد برگزار کنیم و گام به گام پیش آمده بودند. ما را از کانال موفقیتهای کوچک برای ایران پیدا کرده بودند. خانم کاظمی بود که زنگ زد و گفت همچه رویدادی را میخواهیم برگزار کنیم.
چهارچوبهای برگزاری رویداد تد را دقیق اجرا میکردند. شعار امسال برنامهشان «راهحلهای ساده» بود. اول یک خلاصهی نیمصفحهای از ارائهی پیشنهادیام برایشان فرستادم. فکر کنم در مجموع چند ساعتی با هم حرف زدیم و داستانها را گفتم و سر انتخاب یک چهارچوب برای ارائه به جمعبندی رسیدیم. این که داستان تغییر قانون تابعیت برای فرزندان مادر ایرانی را چطور تعریف کنم که یک راهحل ساده هم داشته باشد. باید تا جای ممکن سادهسازی میکردم. بعد متن اولیهی ارائه را برایشان نوشتم. فکر کنم یک متن ۱۵۰۰ کلمهای بود. قصههای زیادی داشت. دو بار متنم رفت و برگشت خورد که باید کوتاهتر کنی و اینها را اگر بخواهی موقع ارائه بگویی بیش از ۱۵ دقیقه طول میکشد و... بعد از نهایی کردن متن دو سه بار فرستادن صوت بود و بعد هم دو سه بار فرستادن ویدئو و گفتن نکاتی برای بهتر کردنش و...
برای خودم هم مبهم بود که چطور میخواهند برگزار کنند. اول آذر گفتند که محل برگزاری میدان نقش جهان خواهد بود. عالیقاپو را میگیریم و با تصویری از زمینهی نقش جهان شما در ایوان عالیقاپو ارائه میدهید. به خاطر کرونا بلیتفروشی و حضار نخواهیم داشت و برنامه به صورت آنلاین پخش میشود. رویایی بود.
یک هفته قبل از رویداد گفتند که نقش جهان نشده. عکس یک کرهی خیلی بزرگ کنار زایندهرود را برایم فرستادند که محل برگزاری رویداد اینجا خواهد بود. فکر کردم رصدخانه است.
بلیت هواپیما گرفتند. سومین روز مرگ آقا را نماندم و آمدم تهران و با والذاریاتی خودم را به فرودگاه رساندم. ترس از کرونا و حدود یک سال سفر نکردن بد جور تنبل و لخت و سنگینم کرده بود. ترافیک تهران فراتر از حد برآوردهای من بود. شانسم پرواز تهران به اصفهان تأخیر داشت و با اینکه دیر رسیدم کانترش بسته نشده بود. هواپیما از نوع ای تی آر ملخدار بود. کوچک بود و همهی مسافرها دور از هم کنار پنجره نشسته بودند.
هر چه قدر به مغزم فشار آوردم که طرز کار موتورهای هواپیما و توربینها و تهویهی مطبوع هواپیما را به یاد بیاورم نشد که نشد. یادم بود که تهویه مطبوع هواپیما خاص است و با ماشین و خانه فرق دارد. اینها چیزهایی بود که توی درسهای دورهی لیسانس مهندسی مکانیک خوانده بودم. جزء درسهایی بود که نمرههایم در آنها خوب بودند. هم توربین گاز را خوب یاد گرفته بودم و هم طراحی سیستمهای تهویه را. اما به محاق فراموشی رفته بودند. همه چیز گذشته بود. سالها گذشته بود. وقتی توی هواپیما نشسته بودم به وضوح قیافهی استاد موقرمزمان را به یاد میآوردم. بهش میگفتیم پل اسکولز. اما جزئیات کارکرد توربین هواپیما... از این فراموشی میفهمیدم که خیلی سال گذشته و من نه به خاطر آن درسها و نه به خاطر یک مهارت مهندسی بلکه به خاطر تلاش برای حل یک مسئلهی اجتماعی و درصد ناچیزی موفقیت در آن تلاش راهی اصفهان بودم. به خودم میگفتم آره حقیقت اینه که تو با اون مهندسی مکانیک احتمالا هیچ وقت برای ارائه توی تداکس اصفهان دعوت نمیشدی. احتمالا اگر هم میرفتی علوم اجتماعی میخواندی هیچ وقت خلاقیت و جسارت تلاش برای حل یک مسئلهی اجتماعی را پیدا نمیکردی و نهایت کارت میشد همین پژوهشها و مقالههایی که اساتید دانشگاهی و دانشجویان مینویسند...
اینکه بهترین سالهای جوانیام صرف خواندن مهندسی مکانیک شده بود اذیتم نمیکرد. اینکه من طرز کار توربین هواپیما را به یاد نمیآوردم اذیتم میکرد. دردم را میدانستم. دردم حتی به یاد نیاوردن هم نبود. این که به یاد نمیآوردم به خاطر گذشت زمان بود. دردم گذشت زمان بود. دردم دود شدن زندگی بود.
توی هواپیما حس میکردم این ارائه برای خودم خیلی مهم خواهد بود. من هیچ نشان و شاخصی در درون خودم نداشتم که حس کنم سالهای زیادی گذشته. در درون جوان بودم. حتی از نظربدنی از روزهای دانشجویی هم چست و چالاکترم. اما به یاد نیاوردن طرز کار توربین هواپیما زد تو گوشم که ۱۰ سال از دوران دانشجوییات گذشته. زد تو گوشم که بدبخت سه دهه از زندگیات گذشته و احتمالا همین اتفاقات کوچک اوجهای زندگیات خواهد بود.
آقای زاهدی با نیسان پیکاپ تا بن دندان مسلحش (لاستیک گل درشت و پروژکتور و ارتفاع تقویتشده و...) آمد دنبالمان. سه نفر از تهران آمده بودیم. من و آقای قاضینوری که جزء ارائهدهندگان بودیم و آرش برهمند که مجری برنامه بود. یک راست رفتیم باغ گلهای اصفهان. محل برگزاری رویداد آنجا بود. گلخانهی استوایی را تازه راهاندازی کرده بودند و در منظرهی صخرهای آبچکان با گل و گیاههای استوایی باید ارائه میدادیم. یک دور تمرین کردیم. یک دور هم روز جمعه قبل از برنامه باید تمرین میکردیم و بعد از ناهار هم خود برنامهی اصلی که پخش آنلاین از لایو اینستاگرام داشت.
ارائهام را دیگر حفظ شده بودم. سعی کرده بودم به فشردهترین حالت ممکن کاری را که توی دیاران انجام داده بودیم روایت کنم. میدانستم که هر کدام از جملههای ارائه ۱۰۰ تا جملهی توضیحی هم پشتش دارند. فشردهسازی کرده بودم در حد بنز. یک سری چیزها را هم خط زده بودم که گفتنشان خوب بود. اما محدودیت زمان نمیگذاشت. من باید در خدمت شعاری که گفته بودم ارائه میدادم: در صحنهی عمومی حرف بزن. انگلیسیاش خلاصهتر هم میشد: اسپیک این پابلیک.
همین که هواپیما در باند فرودگاه اصفهان نشست باران شروع به باریدن کرد. پیش خودم گفتم باران را با خودم از لاهیجان به اصفهان آوردهام. شب بعدش که برگشتم تهران هم دقیقا به محض بیرون آمدنم از سالن ترمینال ۲ فرودگاه مهرآباد باران در تهران شروع به باریدن کرد. پیش خودم باد کردم که باران از لاهیجان به اصفهان و از اصفهان به تهران آوردم!
چون رویداد پخش آنلاین بود تعداد ارائهها را کم کرده بودند. ۶ نفر بودیم. ۲ نفرمان از تهران آمده بودیم. ۲ نفر از شیراز و ۲ نفر هم از خود اصفهان. ایمان ابراهیمی از پرندهنگری حرف زد. دکتر ناجی از اقتصاددانهای رمال. دکتر قاضینوری از پیشبینیپذیر بودن و خانم حمداوی از تدبیرهایی برای اینکه زبالههای خانگی شیرابه نداشته باشند. آقای زارع هم از تلاشهایش برای احیای تالای کمجان گفت و من هم از داستان تغییر قانون تابعیت بچههای مادر ایرانی: در صحنهی عمومی حرف بزن.
خلوت بود. حضاری نداشتیم. باید نوبتی میرفتیم رو به دوربین میایستادیم و ارائه میدادیم. تا نوبتمان شود توی باغ گلها میچرخیدیم و پیادهروی میکردیم. قشنگ هم بود. اصفهان بعد از شبی بارانی، خواستنی شده بود. هر کداممان قدمهایی کوچک برای معنادار کردن زندگی برداشته بودیم. قدمهایی خیلی خیلی کوچک. دیدن آن آدمها برایم امیدوارکننده بود.
موقع برگشت زودتر به سمت فرودگاه اصفهان حرکت کردم. کار چندانی نداشتم. شب بود. رفتم توی سالن فرودگاه نشستم. حس خوبی داشتم راستش. نه از خود ارائه. از یک جور حس قدر دیدن. از این که دیده میشوی. از این که فقط قرار نیست فحش بشنوی و برچسب بخوری و ترس و لرز داشته باشی. برای یک بار هم که شده به خاطر عجیب غریب بودن کار و بار نگاه عاقل اندر سفیه ندیدم. اما توی همان فرودگاه حسی از ناپایداری روزهای آینده شروع به خزیدن کرد. پرونده بسته شده بود. به قول مهدی میشن کامپلیتد. اما حس سرد و لزجی از خب بعدش چه داشت نفوذ میکرد...
خیلی خوب بود خداقوت پلن ها و پرونده های بسته شده بعدی