رویای ایران
در راه بازگشت بودیم. جادهی دزفول به بروجرد در یک روز اول هفتهی زمستانی به یک فیلم سورئال میمانست.
کیلومترهای زیادی را پشت سر گذاشته بودیم. جادههای زیادی را در نوردیده بودیم. در شهرهای مختلفی خوابیده بودیم. سواحل خلیج فارس را دیده بودیم. منظرههای گوناگونی را دیده بودیم. ولی هنوز هم جاده تازگی داشت.
ما از زیارت تک درخت سر یکی از پیچهای جادهی یاسوج به بابامیدان برمیگشتیم. تکدرختی که سر پیچ تک و تنها با یال و کوپال شکوهمندش نشسته بود و بهار را به انتظار میکشید تا بار دیگر سبز و پر از برگ شود. تکدرختی که مهمانش شده بودیم و ناهار را در حضورش زیر آفتاب دلچسب سر ظهر زمستانی نوش جان کرده بودیم.
ما از زیارت درختهای زیبای دشت کنار جادهی نورآباد به کازرون برمیگشتیم. درختهای خمیدهپشتی که در دشتی تا به انتها سبز تک تک و تنها نشسته بودند. درختهایی که هر بار از کنارشان رد میشوم حس میکنم نویدی دارند و در این زیبایی دشت سبز نورآباد حضورشان آن تکه از زمین را مقدس میکند.
ما از زیارت درختان انجیر معابد میدان فرودگاه شهر بوشهر برمیگشتیم. درختانی بس سترگ با ریشههایی از خاک بیرون افکنده شده که ساقههایشان موازی بالا رفته بود و سایهای عظیم را ایجاد کرده بود. درختانی که بار دیگر به یادم آوردند که حتما حتما بنشینم به خواندن کتاب درخت انجیر معابد احمد محمود تا شاید بتوانم درکشان کنم.
ما از زیارت نخلستانهای آبپخش برمیگشتیم. درختان نخلی که در جادههای روستایی اطراف آبپخش به سراغشان رفته بودیم. کیلومترها درختان نخل با کرتبندیهای مرتب و منظم. در خنکای مرطوب زمستان بوشهر، پای تمام نخلها سبز شده بود و ترکیب زمختی تنهی نخلها با لطافت چمنها و علفهای زیر پاهایشان آدم را حالی به حالی میکرد.
به رویای شهرهایی که از آنها عبور کرده بودیم فکر میکردم. رویای بروجن چه بود؟ رویای یاسوج؟ نورآباد؟ برازجان؟ بوشهر؟ گناوه؟ دیلم؟ هندیجان؟ ماهشهر؟ آبادان؟ خرمشهر؟ اهواز؟ شوشتر؟ دزفول؟ بروجرد؟ میشد بگویم که رویای این شهرها چه بودهاند؟
شاید رویای بوشهر همان آوازی بود که سرباز موزهی دریانوردیاش در آن صبح میخواند. در آن صبح ما اولین بازدیدکنندگان موزهی دریانوردی بودیم. دروازه را برایمان باز کرده بودند. گذاشته بودند با ماشین وارد موزه شویم. گفته بودند کشتی پرسپلیس آن سو است و عمارت کلاه فرهنگی اینسو. ساختمان اصلی موزه هم بعد از ۲۲ بهمن افتتاح میشود و زود آمدهاید. از میان درختان زیبای باغ گذشته بودیم و داشتیم به عمارت کلاه فرنگی نزدیک میشدیم که صدای آواز سرباز را شنیده بودیم. هوا آفتابی بود. نه گرم نه سرد. یک روز زمستانی آفتابی در بوشهر. تنهایی زده بود زیر دل سرباز شیرازی و آواز میخواند. بلند بلند آواز میخواند که بهش رسیدیم. خوشحال شد از دیدنمان. راهنمای ما در موزه شد. از کنسولگری انگلیس گفت که حالا شده بود عمارت کلاه فرنگی و موزهی دریانوردی بوشهر. از کشتی رافائل گفت. از دهها نوع گره با طناب که خودش هم همهشان را بلد نبود. از شیرازی که ازش جدا شده بود تا در بوشهر خدمت کند... و بعدش... بعدش را ازش نپرسیدم. رویای بوشهر شاید همان رویای آن سرباز باشد.
شاید هم رویای بوشهر در دل بافت قدیم این شهر بود. در آن میدانگاهی جلوی دانشکدهی هنر و معماری بوشهر. آنجا که پر از درخت بود و زیر درختها نیمکت گذاشته بودند. همانجا که پسربچهها دور تک درخت وسط میدان با دوچرخه میچرخیدند و حرف می زدند. همان جا که ساختمانهای اطراف همه سنتی و خاص بوشهر بودند. رویای بوشهر شاید در سر بچههای دوچرخهسوار آنجا بود. یا شاید در سر دانشجوهای آن دانشکدهی سنتی معماری که جان میداد برای دل باختن به کسی.
رویای گناوه چه بود؟ شهر ساحلی با بازارهای شلمشوربا. رویای گناوه حتم در سر تمام فروشندههای بازارهای تو در تویش بود. رویایی که من نتوانسته بودم بفهممش. یا شاید رویای این شهر زمین فوتبال ساحلی آن بود. زمین فوتبالی که به وقت جذر محل فوتبال بازی کردن بود و به وقت مد زیر آب میرفت و جزئی از دریا میشد...
رویای دیلم شاید در دل لنجهایی بود که بعد از سالها به گل نشسته بودند. صاحبانشان آنها را به دل ساحل آورده بودند و محکم با طناب به اسکله بسته بودندشان تا موقع مد در دریا رها نشوند. رویای دیلم شاید همان رویای کشتی نادر۵ بود. کشتیای که حالا فرسوده و به امان خدا رها شده بود. کشتیای که نگاه میکرد به لنجهای جوانتر که منتظر بودند تا مد شود و آب بدود زیر شکمهایشان تا راهی جزیرهها و کشورها بشوند... رویای دیلم شاید در شبنم صبحگاهی این شهر بود. شبنمی که در گرگ و میش دم صبح بوی بارانهای شمال را داشت. شبنمی که مثل یک باران ماشینها و اشیا را خیس میکرد.
رویای شهر خاکگرفتهی هندیجان چه بود؟ رویای رودخانهی زهره میتوانست رویای این شهر باشد؟ یا شاید مه صبحگاهی اطراف نخلستانهایش رویای این شهر بودند...
رویای ماهشهر شاید همان پتروشیمیهای بندر امام خمینی باشد. ردیف ردیف پتروشیمی و کارخانههایی که نفت را به محصولی دیگر تبدیل میکردند. ردیف ردیف کارخانههای بزرگ بزرگ که دود تولید میکردند و مشتریهایشان تریلیهای دراز بودند و کیومیزوی من در لابهلای آنها مثل موشی میدوید تا ما هزار لوله و پیچ و خم و دود و دم ببینیم. پتروشیمیهایی که در دفاتر مرکزیشان در تهران بوی دلار میدادند. اما در چند کیلومتری ماهشهر فقط بوی دود میدادند...
رویای آبادان همان روزهای کتاب چراغها را من خاموش میکنم است. این را مطمئنم. رویای آبادان پالایشگاه این شهر است و خوشیهای اهالی بوارده و بریم. رویای این شهر کلیسایش است و مسجد رنگونیها و رستوران پاکستان و دستفروشهای بازار تهلنجیها با خالیبندیها و بلوفزدنهای تمامنشدنیشان:
- ولک، مشتری از عراق پیدا کردم. نونم تو روغنه.
- شماره کارت بینالمللیته بهش بده تا دیر نشده.
- شماره کارت بسشه. یه وقت شبا ندیها. روزا بدی بسشه.
و رویای خرمشهر چهقدر به رویای آبادان شبیه است. رویای این شهر همان رویای کارون است و رویای کارون همان رویای اهواز است. اهوازیها که شاید فلافلیهای لشکرآبادش رویای بزرگتری داشته باشند...
و رویای شوشتر... رویای شوشتر شاید موتورسوارهایی بودند که اول صبح پشت به پشت هم به سرعت در جهت عکس جاده میآمدند و به سمت کارخانهی صنایع غذایی مجید روان بودند. یا شاید پسربچههای دبیرستانی که اول صبح مدرسه را پیچانده بودند و آمده بودند به تپهی امامزادهی شهر تا در ساختمان پشتی بست بنشینند و نگاه کنند به شهر که زیر پایشان بود. یا شاید آن دختر مدرسهای که در ساعت مدرسه تک و تنها با لباس فرم آمده بود به بالای پل سازههای آبی شوشتر و با موبایل داشت فیلم میگرفت. برای که و چه؟ برای رویای شوشتر شاید...
جادهی دزفول به بروجرد در روز اول هفته خلوت بود. تک و توک کامیونها و تریلیها بودند. مناظر دشتهای اطراف بودند. ابرهای تیره آن بالا بودند. در گردنهها حتم برف به انتظارمان بود... تک و توک ماشینهای سواری بودند. ما هم نرم و روان پیش میرفتیم. یکهو در کنار جاده خرسواری را دیدیم که چهارنعل در حاشیهی جاده میتازید. مرد جوانی افسار الاغ را گرفته بود و با ترکه به کپل خر میزد و خر میتازید. خودش سیگار بر لب داشت و کلاه بر سر.
اندکی جلوتر مردی را دیدیم که در حاشیهی وسط اتوبان راه میرفت ۷-۸ تا قالپاق به بغل زده بود. خم شده تا قالپاق دیگری را از روی آسفالت بردارد. شغلش قالپاقجمعکنی بود شاید. او عجیبتر بود یا آن زن و مرد اصفهانی حاشیهی اتوبان تهران اصفهان؟ نشسته بودیم به صبحانه خوردن. ۱۰کیلومتر تا به اصفهان مانده بود. یکهو ماشینی جلویمان ترمز زد. رانندهاش پیاده شد. اصفهانی بود. گفت دادا یه خرده آب دارید؟ گفتیم بله. یک بطری آب بهش دادیم. از صندوق ماشینش پیکنیک و قلیان درآورد. آب را در قلیان ریخت. دوباره برگشت گفت دادا آتیش دارید؟ بهش فندک دادیم. ایستاد و زغال آورد. و ما بر و بر نگاهش کردیم. آتش و زغال را که به راه کرد رفت سراغ ماشین. زنش پیاده شد و با همدیگر ایستاده قلیان کشیدند. ۱۰کیلومتر دیگر به شهرشان فاصله داشتند. ولی انگار طاقت نیاورده بودند و باید حتم همان لحظه قلیان میکشیدند...
آرامش جاده و یادهای چند روز گذشته داشت من را به خلسه میبرد که یکهو سر و کلهی یک گله پژو و سمند وحشی پیدا شد. از چپ و راستم با سرعتهای سرسامآور سبقت گرفتند. آمدم از یک کامیون سبقت بگیرم که یکیشان چسباند در ماتحت کیومیزو و بوق بوق بوق که برو گم شو کنار. ترسیدم و کنار کشیدم. سرعتم را کم کردم تا این پژوها و سمندهای وحشی بروند. شمردم. ۴۵تا بودند. پرشیا و ۴۰۵ و سمند. همه با هم. وحشی و بیقرار میرفتند. سرعتهایشان بالای ۱۵۰کیلومتر بر ساعت بود. جوری که وقتی ویراژ میدادند من حس میکردم که فرمان گاه از دستشان در میرود و امکان چپ کردنشان بالاست. یا یکیشان که ترمز میزد آن یکی از پشت هر لحظه ممکن بود برخورد کند. از هر سوراخ ممکن میخواستند رد شوند و اجازهی سبقت گرفتن به هیچ ماشینی نمیدادند. پلاکهایشان نمره ۴۸ و ۵۸ بود. اهل شهرستانهای اطراف بوشهر بودند. شوتی بودند. داشتند بار میبردند سمت تهران. با تمام سرعت ممکن.
یاد احمد افتادم. داشتم از لنجها عکس میگرفتم و خوشان خوشان ساحل را میرفتم که از توی خیابان سرنشینان یک سمند شروع کردند به هو کشیدن. نگاه کردم دیدم چند پسر جوانند. بعد یکهو زدند روی ترمز و یکیشان گفت از ما عکس میگیری؟ گفتم بیایید کنار ساحل بایستید عکس بگیرم ازتان. یک لحظه حس کردم میخواهند ایستگاهم کنند. ولی آمدند و ازشان با حاشیهی لنجها و دریا عکس گرفتم. شماره دادند که عکسها را بفرست. پرسیدم بچه کجایید؟ گفتند بهبهان. گفتم شغلتان چیست؟ گفتند شوتی هستیم. جوان بودند. خیلی جوانتر از من. ۲۰سالشان هم نمیشد. گفتند: بار می خورد به تهران. می بریم و برمی گردیم سه میلیون تومن میگیریم. گفتم تا یک تن هم بار میبرید؟ گفتند نه... تا ۴۰۰کیلو میبریم. لباس. خوردنی. هر چیزی که بار بخورد. گفتم: راضی هستید؟ گفتند: آره. چرا که نه. هم حال میده هم درآمد خوبه. تعارف زده بودند که بفرمایید مهمان ما باشید. گفتم دم شما گرم. بهشان دست داده بودم و شب هم عکسشان را برایشان فرستاده بودم. حالا توی اتوبان باورم نمیشد که ممکن بود همان پسرهای باحال رانندهی همین پژوهای وحشی باشند.
دو دو تا چهار تا کردم. رفت و برگشتشان به تهران حدود ۲۰۰۰کیلومتر میشد. با این سرعتی که میرفتند احتمالا به ازای هر ۱۰۰کیلومتر پژوهایشان ۱۳-۱۴لیتر بنزین میسوزاند. بدون سهمیه حدود ۸۰۰هزار تومن پول بنزینشان میشد. اصطهلاک پژو و سمند بالاست. یحتمل هر سفر ۱میلیون هم خرج ماشین میکردند. ولی باز ۱میلیون حداقل سود داشت برایشان. اگر در ماه ۴یا۵ بار بروند تهران ماهی حداقل ۴میلیون درآمد دارند. آن هم نه در تهران. بلکه در شهرستان که هزینه زندگی خیلی پایینتر است...
جلوتر رفته بودم. با سرباز جلوی پاسگاه دریایی دوست شده بودیم. گذاشته بود کیومیزو را جلوی پاسگاه پارک کنیم. بچهی ماهشهر بود. سربازیاش را در شهری کمی دورتر افتاده بود. از لنجها پرسیده بودیم. گفته بود وقتی مد میشود راه میافتند سمت امارات تا جنس بیاورند. گفته بود من کارم این جا این است که نگذارم بنزین یا هر جنس دیگری با خودشان از ایران ببرند. ولی از آن طرف هر چیزی بیاورند مشکلی ندارد. پرسیده بودم گمرک چی؟ گفته بود نیازی نیست. به ما گفتهاند گیر ندهید. ما هم گیر نمیدهیم. با لنج میآورند و با قایق سوار ماشین میکنند.
شوتیها در جاده میتاختند و کیومیزوی من اعصابش از این همه وحشیگریشان مگسی شده بود. بلاخره تمام شدند. تونلهای جاده سر و کلهشان پیدا شد. پشت سر هم تونل. هر کدام یک اسمی داشتند. تونل چهار تا یک. تونل چهار تا دو. ماهور. گندمکار. ترشان. خرگوشان۱. خرگوشان۲. اثر ۱. اثر۲. اثر صفر. کبکان. چمشک و...
تونلها که تمام شدند یکهو سروکلهی یک گله ال۹۰ وانت پیدا شد. ال۹۰ وانت واقعا کمیاب است. اما در آن صبح اول هفتهی زمستانی یکهو سروکلهی تعداد زیادی وانت ال۹۰ پشت سرم پیدا شد. داشتم از یک کامیون سبقت میگرفتم که چسباندند پشتم و بوق بوق که برو کنار. یعنی تو بگو ۵ ثانیه هم طول نکشید که من سبقت بگیرم. ولی راننده ال۹۰ وانت طاقت همان ۵ثانیه را هم نداشت. آمدم بگیرم کنار که یک وانت ال۹۰ دیگر از سمت راست کامیون عین قرقی پیچید جلویم. وضعیتی شده بود. آنها هم یک گله بودند. قسمت بارشان سرپوشیده بود. پیدا بود که سنگیناند و رانندههایشان پایشان را تا ته روی پدال گاز میفشرند.۲۰-۳۰ تا بودند. آنها هم شوتی بودند.
کمی جلوتر به یک پلیس رسیدم که با دوربین داشت جاده را میپایید. انتظار داشتم حداقل یکی از آن پژوهای نمره ۴۸ و ۵۸ یا ال۹۰های وانت را متوقف کرده باشد. اما کور خوانده بودم. یک پراید را متوقف کرده بود و داشت مدارکش را چک میکرد. خدا را شکر کردم که به ۱۲۰کیلومتر بر ساعت راندن ما گیر نداد. به پلیسراه رسیدیم. گلهی پژو سمندها و گلهی ال۹۰ها را از دور دیدم که داشتند روی دستاندازهای پلیسراه بالا پایین میپریدند و میرفتند. باز هم پلیس به آنها گیر نداد. عوضش به یک راننده کامیون اشاره داد که بایستد...
حس کردم تمام آن وانتهای ال۹۰ مال یک نفر است. یا همهشان زیر نظر یک نفر کار میکنند. حس کردم همانطور که دستفروشی مترو یک شغل است، رانندهی شوتی بودن هم یک شغل است. شغلی که درآمد بالایی هم دارد. آنقدر که ماشینهای پراصطهلاکی مثل پژو و سمند یا گرانقیمتی مثل ال۹۰ را برای اینکار انتخاب کنند. از خودم پرسیدم تفاوت کار کولبرهای کردستان با لنجها و این شوتی ها چیست؟ چرا به آنها گیر میدهند؟ به سمتشان تیراندازی میکنند. اما با این شوتیها کاری ندارند؟ آنها که توی جادهها جولان نمیدهند. کوهنوردند. اینها واقعا جادهها را خطرناک میکنند...
حساب کردم هر شوتی حداکثر ۴۰۰کیلو بار میبرد. یک خاور میتواند ۸۰۰۰کیلو بار با خودش جابهجا کند. یعنی هر ۲۰ تا شوتی یک کامیون میشوند. اما کامیون بارنامه میخواهد و بارش باید از گیت گمرک گذشته باشد. اما شوتی این گرفت و گیرها را ندارد. هزار تا هزار تا لباس را به راحتی از جنوبیترین نقاط ایران میآورد به تهران تا تهرانیها لباس شب عیدشان را ارزان بخرند. آن وسط یحتمل چند تا تولیدکننده هم هستند که زور میزنند تا با کالای آورده شده توسط شوتیها سر قیمت رقابت کنند. چه قدر مسخره. بعد به این فکر کردم که شوتی روزگاری شغل غیرقانونی اهالی سیستان و بلوچستان بود. اما این روزها... بعد یاد احمد افتادم. جوانهای ۲۰سالهای که اگر نخواهند رانندهی شوتی باشند احتمالا گزینهی دیگری ندارند. دانشگاه که نرفتهاند. اگر هم بروند که پیدا کردن شغل سختتر میشود. مهارتی هم اگر بلد باشند بازار ندارد...
تا خود گردنههای برفگیر زاغه ذهنم مشغول چرخهی شغلی شوتیها در ایران بود. حکومت چه بازیهایی با ما داشت میکرد... دیگر داشتم به جمهوری اسلامی فحشهای چهارواداری میدادم که بوران شروع شد. باد شدیدی میوزید و برفهای ترد سر کوهها را میپاشید توی سر و صورت ماشینها. جاهایی از جاده باد برف را پاشانده بود روی جاده و سردی هوا باعث یخزدگی شده بود... با احتیاط و آهسته میراندم. کیومیزو بار دیگر خصوصیت استقامتیاش را داشت به رخم میکشید. اینکه شاید مثل آن پژوها و سمندها وحشی نباشد. اما مرد جاده است. هزاران کیلومتر میرود و میآید و خم به ابرو نمیآورد و هیچ ضعفی از خودش نشان نمیدهد. ۳۰۰۰ کیلومتر دیگر هم در خاک ایران پرسه زده بودم...
دلم واسه خوزستان و بوشهر تنگ شد. هرچقدرم تو این جادهها میرم باز حس میکنم کم رفتم.