وضعیت غیرانسانی
زنگ که زد اول گوشی را برنداشتم. اسمش توی گوشیام ذخیره بود، ولی یادم نمیآمد کی است. قطع که شد اسمش را توی واتسآپ و تلگرام سک زدم. یادم آمد کی است. از آن زنها که سرشارند از شور زندگی. یک بار بیشتر ندیده بودمش. اصلاً بهش نمیآمد نوه هم داشته باشد. بیشتر بهش میخورد مادر باشد تا یک مادربزرگ. آنقدر خوشدل بود که تمام کودکان جهان را بچه و نوهی خودش حساب میکرد. بهش زنگ زدم و حال و احوال کرد.
ساکن یکی از روستاهای پولدارنشین مازندران است. همان موقع هم گفته بود که ما توی روستایمان چند تا خانوادهی افغانستانی داریم. سرایدار ویلاهای چند ده میلیارد تومانی روستایشان هستند. مازندران افغانستانی ممنوع است. به خاطر همین خودش برداشته بود بچههای آن چند خانواده را دور از چشم پلیس توی خانهاش جمع کرده بود و بهشان خواندن نوشتن یاد میداد.
گفت: اینها هیچ کدام مدرک اقامت قانونی ندارند.
گفتم: بله. اگر هم مدرک اقامت داشتند آنجا نمیتوانستند باشند.
گفت: یکی از خانوادهها دو سه سال پیش مرد خانواده فوت کرد. مادر افغانستانی ماند و سه تا بچه. ما توی روستا نگهش داشتیم. یکی از اهالی کنار جاده مغازه دارد. این خانم را وردست خودش نگه داشت. دیروز این خانم که داشت از جاده رد میشد یه رانندهی مشهدی با ماشین زد بهش. بردندش بیمارستان. از هوش رفته بود. الان لگنش شکسته. موبایلش هم خرد و خاکشیر شده. کار میکرد و نان سه تا بچههایش را تأمین میکرد. حالا احتمالاً چند ماهی از کارافتاده میشود.
گفتم: ای بابا.
گفت: مسئله اینجاست که به پلیس نگفتند هنوز. راننده نمیداند که این خانم افغانستانی و بدون مدرک است. گفته که برویم به شرکت بیمه بگوییم تا خسارت و دیه را بیمه پرداخت کند. صاحبکار این خانم گفته که خود راننده یک پولی بدهد و دیگرکوپون بیمهاش را استفاده نکند. گفته که خودش رضایت میگیرد. الان این خانم رضایت بدهد به نظر شما یا اینکه اگر شکایت کنند شرکت بیمه خسارتش را میدهد؟
یاد روزگاری افتادم که خودم توی شرکت بیمه کار میکردم. من بیمههای مهندسی بودم. توی همان طبقهای که بودیم بچههای بیمهی مسئولیت هم بودند. توی پروژههای ساخت و ساز زیاد پیش میآمد که کارگرهای افغانستانی دچار حادثه میشدند. بعد این بیمه مسئولیتیها گیر میدادند که طرف کارگر مجاز نبوده و خسارت کامل نمیدادند.
گفتم: این خانم هیچ مدرک هویتی ندارد؟
گفت: نه.
گفتم: شکایت اگر کنید که شرکت بیمه موظف است دیه را بدهد. شاید کمی بازی دربیاورد که این شخص مدرک هویتی ندارد. اما به هر حال باید بدهد. اگر پیگیری کنید دیه میدهد. منتها قبل از اینکه دیه را بتواند بگیرد احتمالاً پلیس این خانم را رد مرز کرده. اقامتش قانونی نیست و حتی اگر پلیس همان لحظه اخراجش نکند شرکت بیمهایها احتمالاً برای پیچاندن خسارت بروند لو بدهندش.
گفت: اینجوری بدتر میشود که...
گفتم: احتمالش هست که بدتر شود.
گفت: پس بگذارم صاحبکارش از رانندهی مشهدی یک پولی بگیرد و به گلاندام بگم رضایت بدهد.
گفتم: آره...
دعوتم کرد که حتماً به روستایشان بیایم. تشکر کردم ازش. وقتی تماسمان قطع شد توی فکر فرو رفتم...
به این فکر کردم که دارم در سرزمینی زندگی میکنم که انسان به ذات انسان بودنش احترامی ندارد. یک قرارداد ذهنی به نام تابعیت و ملیت باعث میشود که به اشخاصی به عنوان انسان نگریسته نشود. حق و حقوق گروهی از آدمها در حد یک حیوان نزول پیدا میکند. البته که مسئله فقط این قرارداد ذهنی نیست. آن کسانی هم نام ایرانی را به دوش میکشند انسان به شمار نمیروند. حتی اگر گلاندام ایرانی هم بود باز هم وضعیت غیرانسانی میبود. چون قیمت جان او از قیمت چهار تا حلب و فلز (خودرو) کمتر بود. فارغ از اینکه او مادر است، فارغ از اینکه میتواند انسانهایی را تربیت کند که میلیونها حلب و فلز بهتر (خودروهایی بهتر) تولید کنند باز هم ارزش او از یک خودرو کمتر است...
بعد به این فکر کردم که اهالی این سرزمین کدام بت و خدا را دارند میپرستند؟ بت سودگرایی؟ اینکه کارهایی کنیم که در مجموع برای کل افراد این سرزمین سود و لذت بیشتری فراهم شود. همگان لذت بیشتری ببرند. بت آزادی؟ کارهایی کنیم و متر و سنجههایی برقرار کنیم که آدمها آزاد و رها باشند. منتها آن قدر آزاد و رها که به آزادی و رهایی دیگران صدمه نزنند. بعید میدانم...