مردگان
ظهر به کرمان رسیده بودیم . از مرکز استانها خوشم نمیآید. میل به تهران شدنشان حالم را بد میکند. به خاطر همین هم کرمان را نزدیکهای آخر سفر گذاشتم، در راه برگشت. میخواستم محمدرضا ذوالعلی را ببینم. «نامههایی به پیشی»اش را خوانده بودم. عجیب خوشم آمده بود. میخواستم بهش تبریک بگویم که همچه رمانی نوشته است. میخواستم بهش بگویم تو یک نویسندهی به تمام معنایی. کسی که افه و چسی نمیآید. کارش را بلد است: نوشتن و فقط مینویسد.
چون نمیشد برنامهی دقیقی داشته باشیم از قبل بهش نگفته بودم. ممکن بود یک جاده فرعی چنان راهمان را کج کند که اصلا به کرمان فکر نکنیم. برنامهها هم فشرده شده بود. زنگش نزدم. زنگ زدن سختم است. نمیدانم چرا. پیامش دادم. جواب نداد. سه روز بعد فهمیدم که پدرش فوت شده.
تا بیاییم این طرف و آن طرف کرمان را ببینیم شب شده بود. گفتیم برویم گنبد جبلیه را هم ببینیم. رفتیم. تعطیل بود. تابلوی راهنمایی هم نداشت که این گنبد به این شکوه و با این نورپردازی شبانه چه بوده. چند تا عکس گرفتیم و دانستن در مورد گنبد را موکول کردیم به ویکیپدیا. راه افتادیم سمت کوههای صاحبالزمان. همسفرها آمار گرفته بودند که به آنجا میگویند بام کرمان. از این شبیه تهران کردنها. در حالیکه ویکیپدیا میگفت تاریخ کوههای صاحبالزمان و شکلهای دستکند آن به هزاران سال میرسد. تشخص کوههای صاحبالزمان بیشتر از آن بود که به آن بگویند بام کرمان!
از میان درختهای کاج و سرو زیادی رد شدیم. یک جور پارک جنگلی و بعد به پای کوه رسیدیم. یاد کتاب «نامههایی به پیشی» افتاده بودم. یکی از داستانهای تو دل رمان در همین کوههای صاحبالزمان اتفاق میافتاد:
«جایی که نشسته بودیم همان بالای کوههای صاحبالزمان را میگویم، تخته سنگ بزرگ و صافی بود. یک جور تختخواب طبیعی. گمانم این را هم یکیمان گفته بود. قبل از... قبل از ... منظورم... خب چه فرق میکند کداممان گفته بودیم؟ شاید من گفتم. داشتیم استراحت میکردیم. اگر از قبر آن کوهنوردها بگذرید و مستقیم درهی تنگ میان دو کوه را بالا بروید، وسطهای مسیر راهی به سمت راست بالا میرود. مسیر عادی کوهنوردی نیست. شاید ما به همین دلیل آن مسیر را انتخاب کردیم. که خلوتتر باشد. نیمساعتی بالا رفته بودیم و به آن تختسنگ صاف رسیده بودیم که در پناه خم کوه از دید پنهان بود. شاید هم این یکی از دلایلش بود. یعنی میخواهم بگویم...» ص ۱۴۲ و ص ۱۴۳
جاده سربالایی شد و به جایی رسیدیم که حس کردیم بالاترین نقطهای است که با ماشین میشود رفت. سمت راستمان شهر کرمان گسترده شده بود و تپهای هم بود که میشد از آن بالا رفت و منظرهی بهتری را دید. سمت چپمان هم دیوارهی کوه صاحبالزمان دیده میشد. شب بود. نمیشد به کوه زد. همانجا بود که تنگم گرفت.
چند تا ماشین این طرف و آن طرف پارک بودند. از تپه بالا رفتیم. بوی عرق سگی زد تو صورتمان. دختر پسرهایی که ایستاده بودند مشغول نوشیدن بودند. میخندیدند و بطری را دست به دست میکردند. یک وانت تویوتا لندکروز نوک تپه پارک بود. از اینها که دو تا باک بنزین دارند. شیبی را که رفته بود بالا به غیر از تویوتا از عهدهی هیچ ماشین دو دیفرانسیل دیگری برنمیآمد. رانندهاش نشسته بود روی لبهی قسمت بار و داشت به کرمان زیر پایش نگاه میکرد. به ماشینش داشت مینازید. گفتیم مدل چند است؟ گفتم ۲۰۰۳. بعد خودش تعریف کرد که چطور شیب را آمده بالا و اگزوزش گیر کرده به آن تختهسنگ و پاره شده و... دهانش بوی الکل شدیدی میداد. جدا شدیم و به منظرهی زیر پایمان نگاه کردیم. چراغهای زرد کرمان. مسجدی که پایینتر بود. همان جا بود که چند قطره باران روی سرمان بارید. به آسمان نگاه کردیم. ابر بزرگی نمیدیدیم. ولی داشت باران میبارید. میخواستیم شب را در چادر بخوابیم، محض صرفهجویی در هزینههای سفر. اگر باران میبارید... از تپه آمدیم پایین و سوار ماشین شدیم. تنگم گرفته بود.
مسجد بزرگی که آن پایین بود حتم باید دستشویی میداشت. کمی توی ماشین نشستیم. همهی آنهایی که بالای تپه بودند کم کم آمدند سوار ماشینها شدند و رفتند. نگاهشان کردیم. دور زدیم و رفتیم سمت مسجد بزرگ. گلزار شهدای کرمان بود. من و حامد و رضا پیاده شدیم و رفتیم سمت گلزار شهدا. خلوت بود. شب پاییزی و بارانکی که زمین را ترگونه کرده بود، همگان را انگار فراری داده بود. صدای نوحه داشت پخش میشد. چای نذری میدادند. نفری یک لیوان پر کردیم. ته مانده بود. بعد از ما بساط سماور را جمع کردند. گفتیم دستشویی کجاست؟ یکی گفت اینجا دستشویی ندارد. باورم نشد. ولی چیزی نگفتم. از یک نفر دیگر پرسیدیم. گفت بروید توی پارک جنگلی کنار آتشنشانی دستشویی هست. گفتیم باشد.
چای داغ بود. دستمان گرفتیم و راه افتادیم توی ردیف منظم قبر شهدای کرمان. چای دارچینی بود. خوشمزه بود. قلپ قلپ نوشیدنش میچسبید. روی سنگ قبرها را میخواندیم و میرفتیم. ردیف ردیف شهدای کربلای ۵ بودند. عملیات خاص جنگ ۸ساله با عراق. همه سنهایشان از حالای ما کمتر بود. ۲۰ساله. ۱۸ساله. ۲۲ساله. ۲۱ ساله... تک و توک ۳۰ساله و بالاتر بودند...بساط بلندگو را برچیده بودند و سکوت بر فضای گلزار شهدا حکمفرما شده بود. دیگر باران نمیبارید. کسی هم نبود. نمیدانم چه چیز بود که هی ما را به سمت نگاه کردن به سنگقبرها میکشاند، شاید سکوت بعد از باران. تمام قبرها را نگاه نکردیم. همهی آنهایی که نگاه کردیم کربلای ۵ بودند.
حالا دو ماهی از آن شب گذشته. هفتهی پیش به عکسهای حضور جمعیت در مراسم تدفین شهید سلیمانی نگاه میکردم. به آدمهایی که ردیف ردیف بالای کوه صاحبالزمان ایستاده بودند. به داربستهای فلزی که قرار بود جمعیت را هدایت کنند. به خبرنگاری که گفته بود این جور مسیر چیدن فاجعه به بار میآورد... فاجعه در پای کوه صاحبالزمان و در گلزار شهدا اتفاق نیفتاد. فاجعه در خود شهر اتفاق افتاد. در حوالی میدان آزادی. آن روز ما قبل از گنبد جبلیه و کوه صاحبالزمان رفته بودیم میدان آزادی. گفته بودند کلمپهفروشیهای آنجا خوب است. کلمپه را از شیرینی رضا خریده بودیم.
به خبرهای له شدن آدمها و مرگ و میرشان نگاه کردم. این که شلوغ شده بوده. این که جمعیت فشار آوردند و فشار آوردند و فشار آوردند و ملت زیر دست و پا افتادند و له شدند و له شدند و له شدند. اول ۳۰نفر کشته شده بودند. بعد ۵۰ نفر. بعد ۶۰ نفر. بعد ۷۰ نفر.. بعد ۷۸ نفر. زیاد و زیادتر شدند. مصدومها و دست و پاشکستهها هم همینطور زیاد و زیادتر شدند.
همان جایی که من دو ماه پیش ایستاده بودم به چای دارچینی خوردن و در خنکای هوای بعد از باران سن مردگان یک جنگ را خواندن مقدمهی یک فاجعه شده بود.... در حوالی همان میدانی که آن شب حامد کولهپشتی قیمت کرده بود یک فاجعهی انسانی رخ داده بود. نمیدانم اسم حسش را چه بگذارم. اینکه تو گذارت به مکانی بیفتد و آن مکان بعدش قتلگاه بشود، قتلگاه تعداد زیادی آدم بشود که بی هیچ گناهی قربانی بشوند. اسم این حالت را چه میگذارند؟ باید برای این حالت یک اسمی بگذارند. نباید اسم این نوع از اندوه خاص و متمایز باشد؟!
افسوس
به شدگی
لپ وحشی مطلب رو ادا میکنه