سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

۱۱۴ مطلب با موضوع «اجتماع» ثبت شده است

1-یکی بود یکی نبود. یه مملکتی بود که مردمانش خوشحال و شاد بودن. صبح تا شب عرق می‌ریختن و کار می‌کردن و یه لقمه نون درمی‌اوردن و شب می‌شستن با خوشی و خنده می‌خوردن. اونا یه پادشاه داشتن که پادشاه خوبی نبود. پادشاه بدی هم نبود. سالی یه سکه‌ی طلا مالیات می‌گرفت و سعی می‌کرد مردمو زیاد ناراضی نکنه. سعی می‌کرد یه وقت ظلمی در حق‌شون نکنه که اونا نفرینش کنن. چون از مردمش می‌ترسید. اونا مردمی بودن که اگه دعا می‌کردن خدا بلافاصله دعاشونو مستجاب می‌کرد. به خاطر همین پادشاه همیشه مواظب بود. نون و آب شونو به موقع می‌رسوند. مردم هم خوش بودن. تا این‌که بین مردم سروکله‌ی یه پیرمرد پیدا شد. پیرمرد معترض بود. اون اعتراض داشت که چرا پادشاه داره سالی یه سکه‌ی طلا به زور از مردم می‌گیره. پادشاه باهاش خوب تا نکرد. خاست ساکتش کنه. ولی حرف پیرمرد بین مردم پیچیده بود. مردم هم دعا کردن که پادشاه سرنگون بشه. و اونا مردم مستجاب‌الدعوه‌ای بودن. خدا هم دعاشونو برآورده کرد. پادشاه سرنگون شد و مردم هم پیرمرد رو نشوندن به جای اون. پیرمرد به مردم گفت که دیگه نمی‌خاد سالی یه سکه‌ی طلا مالیات بدید. شما فقط 3تا تخم‌مرغ بیارید بذارید جلوی من. همین مالیات‌تون. من با همین مالیات به شما بهترین خدمات رو می‌کنم. مردم خوشحال شدن. نفری 3تا تخم‌مرغ آوردن گذاشتن جلوی پیرمرد و رفتن که به زندگی خوش‌شون ادامه بدن. پیرمرد یه بار دیگه مردمو فرا خوند. گفت: ای مردم. شما نیکوترین مردمان دنیا هستید. 3تا تخم‌مرغ هم ظلم در حق شماست. شما فقط 1تخم‌مرغ مالیات بدهید. 2تا از تخم‌مرغ‌ها را بردارید و بروید. 

مردم به 3تا تخم‌مرغ‌شان نگاه کردند. آن که از همه کوچک‌تر و درب و داغان تر و ترگ برداشته بود باقی گذاشتند و 2تا دیگر را که بهتر و سالم بودند برداشتند بردند. (مردمان آن سرزمین درست است که مستجاب‌الدعوه بودن، ولی خب آدم بودن دیگه. کی می‌یاد تخم‌مرغ شکسته‌هاشو برداره برای خودش. سالم‌هارو بریزه تو جیب دولت؟!)

و همین کافی بود.

فردای اون روز پیرمرد شروع کرد به ظلم کردن. شروع کرد به زور گفتن. شروع کرد به نابود کردن همه‌ی مخالف‌هاش. شروع کرد به مردمو اذیت کردن. مثل هر پادشاه دیگه‌ای او هم دوست داشت که خون مردم‌شو بخوره و می‌خورد. اون از مردم نمی‌ترسید. مردم شروع کردن به نفرین کردن. شروع کردن به دعا کردن که خدایا شر اینو از سر ما کم کن. ولی هیچ توفیری نمی‌کرد. دیگه دعای اون مردم بالا نمی‌رفت. همون تخم‌مرغ‌ها کافی بود. حروم‌لقمگی و کم‌فروشی صفتی بود که چسبیده بود به‌شون و دیگه باید ذلت می‌کشیدن. شروع کردن به ذلت کشیدن...

2-این قصه را دوست بابام برام تعریف کرد. حرف را به این‌جا کشانده بودم که من توی این ملت هیچ اراده‌ای برای تغییر و بهتر شدن نمی‌بینم. گفته بودم که آره خیلی فرق می‌کند که کی رییس‌جمهور آینده نشود. آدم‌هایی هستند که واقعن یک جهنم واقعی‌اند. ولی من طی این سال‌ها یاد گرفته‌ام که همیشه بدتر از بدتر وجود دارد و بهتر بگویم همیشه بدتر از بدتر به وجود می‌آید. ولی این کرختی، این نخاستن، این آتمسفر سستی و بگذار روزهای عمرمان بگذرد و خبری نیست زور نزن، ول کن بذار بخابیم چیزی نیست که با انتخابات و تغییر رییس‌جمهور و این‌ها از بین برود. هدر رفتن و تلف شدن عمر پذیرفته است. بعد صحبت‌مان به حرام‌لقمگی کشیده بود و او این قصه را تعریف کرده بود. ربطش شاید زیاد نباشد. ولی قصه‌اش را دوست داشتم. من نشستم تمام حرف‌های اقتصادی این 8نفر را گوش دادم. همه‌شان مواظب بودند بگویند ای مردم پول یارانه‌تان قطع نمی‌شود، شما پول‌دار می‌شوید، از رنج خلاص می‌شوید... ملت خوبی هستیم. 

3-خیلی‌ها را دیده‌ام که وقتی در مورد انتخابات ایران صحبت می‌کنند از آن 10میلیون بی‌سوادی که حق رای دارند و تعیین‌کننده‌اند نام می‌برند. هر کدام هم از زاویه‌ی خودشان اظهار تاسف می‌کنند در مورد آن 10میلیون نفر و آرزو می‌کنند که بی‌سوادی از بین برود. من راستش از آن 10میلیون نفر شاکی نیستم. آرزوی باسوادی‌شان هم منتهای آرزوی من نیست. 

یک چیزی هست به نام فرهنگ شفاهی و یک چیزی هست به اسم فرهنگ مکتوب. خب معلوم است که فرهنگ شفاهی فرهنگ پیش از مکتوب است و ابتدایی‌تر است و مغز در آن کمتر تکامل‌یافته است و همه چیز بر پایه‌ی شنیده‌ها و طرز شنیدن است و... 

قصه‌اش را بگویم راحت‌تر است:

5شنبه عصر بود و دور همی نشسته بودیم داشتیم املت می‌خوردیم. یکهو ح گفت که فلانی اسمس فرستاده. فلانی را دورادور می‌شناختم. می‌دانستم دانشجو است و مهندسی می‌خاند.  چی فرستاده بود؟ این: "بچه‌ها یه نظرسنجی: آیا در انتخابات شرکت می‌کنید؟ اگر آره به کی رای می‌دید؟" خندیدیم. بعد گفتیم عجب سوال احمقانه‌‌ای. هر کدام‌مان چیز بی‌ربطی پراندیم که بهش بگو به میگ میگ رای می‌دم. به سرنتی‌پی‌تی رای می‌دم. اصلن این سوال از لحاظ امنیتی مشکل داره. مطمئنی طرف وزارت اطلاعاتی نیست؟ فردایش که به فیس‌بوق سر زدم دیدم حضرت فلانی نوشته که بیشتر دوستان من(مثلن 10نفر) دارند به فلان کاندیدا رای می‌دهند و بهمان تعداد نفر رای نمی‌دهند و یک نفر هم چرت و پرت نوشته و من هم به فلان کاندیدا(همان کاندیدای مورد نظر 10نفر) رای می‌دهم احتمالن. 

این همان فرهنگ شفاهی است. تو نگاه بکن. ذات قصه را نگاه بکن. بین این دانشجوی رشته‌ی مهندسی که از تکنولوژی‌های روز بهره می‌برد و به منابع سرشار اطلاعات دسترسی دارد و آن 10میلیون نفر چه تفاوتی وجود دارد؟ جفت‌شان بر اساس این که دیگران چه می‌گویند عمل می‌کنند دیگر. حالا 20سال دیگر بگذرد. خب او و امثالش لیسانسه‌ی مملکت محسوب خاهند شد. بی‌سواد نیستند. خاندن و نوشتن بلدند. شاید 20تا کتاب مهندسی و 30تا رمان عاشقانه هم خانده باشند. اما...

دِلعنتی. این چیزها آدم را تا فیهاخالدون می‌سوزاند دیگر. به چه زبانی بگویم؟!

4-من امیدوارم. به طرز خنده دار و خوشحال کننده ای امیدوارم. کور شوم اگر دروغ بگویم.
  • پیمان ..

5نفر بودند. یک خانواده‌ی 5نفره. پدر، مادر، و 3تا پسر. یکی 12ساله، یکی 15ساله و یکی 21 ساله. تعطیلات 4روزه و مسافرت به شمال، تجدید قوا، خوش گذراندن، دور هم بودن. ولی... 5نفره سوار ماشین‌شان شدند و راه افتادند به سمت شمال و شد آن چه که نباید می‌شد. توی جاده تصادف کردند. تصادف فجیع. با ماشین دیگری برخورد نکردند. "چپ" کردند. ماشین‌شان چند تا کله‌معلق زد و به مشتی آهن‌پاره تبدیل شد. 4نفرشان زخمی شدند، دست و سرشان شکست و مادر خانواده در همان لحظه... این که اول تعطیلات 5نفره بلند شوند بروند شمال و آخر تعطیلات بدون مادر 4نفره بخاهند برگردند خیلی سخت است... نمی‌خاهم قصه پر آب چشم بگویم. آن‌ها "چپ" کردند.

آقای پلیس راهنمایی و رانندگی در مورد آمار تصادفات نوروز 1392 می‌گوید که 38درصد تصادفات به علت واژگونی و 22درصد انحراف به چپ و 20درصد سرعت غیرمجاز بوده. بعد خیلی خوش‌خیالانه هم می‌گوید که علت واژگونی خستگی و خاب‌آلودگی بوده. نمی‌دانم. شاید من اشتباه می‌کنم. ولی به نظرم آن آمار 38درصد همه‌اش به خاطر خستگی و خاب‌آلودگی نیست. حداقل چیزهایی که من دیده‌ام بهم ثابت کرده که چیزهای دیگری هست، اتفاقات دیگری توی جاده‌های ایران می‌افتد که پلیس نه کاره‌ای است و نه می‌تواند کاری کند.

رانندگی نماد است. نمادی از شخصیت و طرز برخورد آدم‌های یک شهر، و یک کشور. به نظرم آن قدر بدیهی است که لازم به درازرودگی نیست. رانندگی ایرانی‌ها توی جاده‌ها هم تبلوری از شخصیت‌شان است. ما ایرانی‌ها کوته‌فکریم. کوچک‌ایم. آدم‌هایی هستیم که یک پیروزی چند ثانیه‌ای برای‌مان تا حد جان را فدا کردن ارزش دارد. آدم‌هایی هستیم که از بس ذهن‌مان تهی است می‌توانیم تمام وجودمان را در 10یا 20 ثانیه خلاصه کنیم. زدن یک حرفی که طرف مقابل را بسوزاند برای‌مان به اندازه‌ی از دست دادن تمام منافع دیگر ارزش دارد. خیلی افتخار می‌کنیم که دیدی زدم تو حالش؟ دیدی ریدیم تو هیکل آمریکا؟ دیدی 5+1 رو نابود کرد با اون حرفش؟ یک چیز کوچک را می‌توانیم آن قدر بزرگ کنیم که کل حجم مغزمان را دربربگیرد. 

لج‌بازی. آن خانواده‌ی 5نفره به خاطر خاب‌الودگی پدر نبود که چپ کردند. به خاطر نوربالاهای پی در پی برای کنار زدن ماشین جلویی و بعد کنار رفتن ماشین جلویی و گاز دادنش بود. آن‌ها نوربالا زده بودند و باید سبقت را می‌گرفتند و ماشین جلویی هم می‌خاست ثابت کند که ماشینش هیچ از آن‌ها کم ندارد که آن‌ها هی نوربالا می‌زدند. هر دو پای‌شان تا ته روی گاز بود. برای این که جلوی هم کم نیاورند و بعد ماشین‌ جلویی برای این‌که بگوید و ثابت کند من جلوی شما بودم و هستم ناگهان پیچیده جلوی آن‌ها و ترمز و ترمز و بعد بریدن فرمان و چپ کردن  و چپ کردن و مرگ. ماشین جلویی رفته. حتا توقف نکرده که ببیند چه اتفاقی افتاده. شاید راننده‌اش خوشحال هم شده و به بغل‌دستی‌اش گفته دیدی عرضه نداشت؟!

اتوبان قزوین تهران. 40-50کیلومتر بعد از قزوین. نمی‌دانم چرا این تکه از جاده را ماشین‌ها این قدر وحشی می‌شوند و خوره‌ی سرعت می‌شوند. من داشتم لاین وسط می‌رفتم. سرعت هم مثلن 100تا 110. لاین سبقت خالی بود. یکهو دیدم یک پرشیا دارد با 140-150تا سرعت می‌آید. بعد پشت سرش یک ال90 چسبانده به ماتحتش و هی دارد برایش نوربالا می‌زند. پشت بندشان هم یک 405 با کمی فاصله و با همان سرعت. از کنار من که رد شدند ال90 برای ماشین جلوییش بوق زد که برود کنار. ولی خب لاین وسط هم خیلی سرعت کمی داشتند ماشین‌ها نسبت به آن‌ها. نمی‌دانم چه شد. چند دقیقه بعد یکهو دیدم 2کیلومتر جلوتر از من ال‌90 دارد پشتک و وارو می‌زند. قشنگ یک صحنه‌ی کبرا یازدهی تمام عیار بود. ال90 داشت پشتک و وارو می‌زد و بعد 405 پشت سریش هم نتوانسته بود جمع کند و خورده بود به گاردریل کنار و او هم "واژگون" شد. بعدش هم ما ماشین‌ها بودیم که ناگهان ترمز می‌گرفتیم و خط ترمز می‌انداختیم. اگر و اماهای زیادی دارد. آن ال90 که با سرعت 150تا چسبانده بود پشت پرشیا مگر می‌خاست چند تا سرعت برود؟! 180تا ماکزیمم سرعتش است دیگر. با 180تا چند دقیقه زودتر می‌رسید؟! نه... این دلایل و این استدلال‌ها احمقانه است. مشکل جای دیگری است. مشکل این است که او باید پرشیای جلویش را کنار می‌زد. تمام وجود راننده اش و سرنشینانش در همان چند ثانیه خلاصه شده بود و در واژه ی "واژگونی" خلاصه شدند...

سامان فولکس گل داشت. یک ماشین هاچ‌بک با موتور 1800 که خیلی قوی است و پرشتاب است و پرزور است وفلان است. جاده‌ی عباس‌آباد کلاردشت بود. من بودم و ام اچ ام و صادق. من را انداخته بودند که جلو بنشینم بغل‌دستش. جاده‌ی عباس‌آباد کلاردشت هم خب دوطرفه است و باریک و این حرف‌ها. جلوی‌مان یک جیپ شهباز بود که معلوم بود بومی آن جاده است. خیلی سرعت می‌رفت. سامان ولی بیشتر عقده‌ی سرعت بود. هی می‌خاست ازش سبقت بگیرد. ولی جیپ شهبازه انگار تمام جاده را حفظ بود و می‌دانست که کجا باید گاز بدهد و کجا نباید ترمز بیخود بگیرد و دور ماشینش را از دست نمی‌داد که سامان ازش سبقت بگیرد. آخرش یکهو سامان قاطی کرد و سر یک پیچ با تمام سرعت سبقت گرفت. من که زهره ترگ شده بودم. واقعن نفهمیدم چه طور ما نرفتیم توی باقالی‌ها و چپ نکردیم. خودش و دوستش می‌گفتند دست‌فرمان. ولی به نظرم شانسی بود. همان طور که کل گذاشتنش با آن دخترها توی کلاردشت و ان پیچ تند که پچیده بود و او نپچیده بود شانسی بود و او باید می‌رفت ته دره. همه‌اش برای این‌که کم نیاورد یک وقت.

یک چیزی که برایم کلیشه شده این است: توی اتوبان همه 110-120تا می‌روند. یکهو سر وکله‌ی 4-5تا ماشین پیدا می‌شود که 150-160تا می‌روند. جلوییه یک پژو(405 یا 206 یا پرشیا) است و بعدی یک ال90 است (جایش با پژوها قابل تعویض) و بعد از آن یک ماشین لوکس(مثلن آذرا یا سوناتا یا کمری) و پشت بند همه‌ی این‌ها یک پراید جوگیر(آدم را سگ بگیرد جو نگیرد). بعد این‌ها به شدت با هم کل دارند که همدیگر را بگیرند. آن ماشین لوکس همیشه پشت ماشین‌جلویی‌ها گیر می‌کند. تصادف این کلیشه را ندیده‌ام. ولی خب احتمالن تصادف می‌کنند.

جاده‌ی سمنان به مشهد. داشتم می‌رفتم. لاین کندرو پشت یک تریلی که 95تا ثابت می‌رفت می‌رفتم. مطئنم که تریلیه کروز کنترل داشت که ثابت همه جا 95تا می‌رفت. بعد انداخت توی لاین سبقت که از تریلی جلوییش سبقت بگیرد. باز هم با همان 95تا. توی این حیص و بیس یکهو سروکله‌ی یک ال 90 یشرکش پیدا شد. با 120-130تا همین‌جوری رفت تو دل کانتینر تریلی. هی نوربالا زد. ولی تریلیه راه دیگری نداشت. مشغول سبقت گرفتن بود. 25متر خودش بود. قرار بود از یک 25متری دیگر هم سبقت بگیرد. ال 90 هی رفت تو شانه‌ی خاکی جاده. هی نوربالا زد. خلاصه تریلیه که سبقت گرفت ال 90 هم سبقت گرفت. ولی وقتی رسید به تریلی یکهو پیچید جلوی تریلی و ترمز زد. نفرت‌انگیز بود. قدر نخود مغز توی کله‌اش نبود که آن پراید نیست، تریلی 18چرخ است. او یک ایرانی تمام‌عیار بود. تریلیه ترمز زد و البته حتا بوق ماشینش را هم حرام آن سفله نکرد. من خدا را شکر کردم که قیچی نکرد. وگرنه هم آن تریلی و هم من و هم تریلی پشتی همه با هم باید "واژگون" می‌شدیم...

نمی‌دانم. باز هم می‌توانم ازین چیزها تعریف کنم. می توانم از شهوت سبقت گرفتن و کنار انداختن ماشین جلویی در ذهن ما ایرانی ها کلی قصه ببافم... این که بقیه‌ی کشورها هم ازین جور سبک‌مغزی‌های ایرانی‌وار را دارند راستش نمی‌دانم. راه چاره‌اش را هم نمی‌دانم. فقط می‌دانم کارشناس راهنمایی و رانندگی و اورژانس وقتی بعد از 2ساعت به محل حادثه می‌رسند فقط واژگون شدن ماشین‌ها را می‌بینند و چه‌طور واژگون شدن را...


  • پیمان ..

کرج

۱۶
فروردين

یَشَرکش رسیدیم کرج. اتوبان دو طرفش شلوغ بود. چه از سمت قزوین و چه از سمت تهران. ولی تیز و بز رسیدیم به 45متری. سند خانه را هم با خودمان آورده بودیم که مرد را از بازداشت در آوریم. ولی کور خانده بودیم... بلوار 45متری را تا ته آمدیم و رسیدیم به خیابان شهید بهشتی. دوربرگردان 100متری جلوتر بود. باید 100متر جلوتر می‌رفتیم و بعد دور می‌زدیم و برمی‌گشتیم. شلوغ شده بود. ماشین‌ها کلاچ ترمز دانه دانه جلو می‌رفتند. در این میان اتفاقی افتاد که برایم سخت تکان‌دهنده بود.
وسط بلوار، چمن‌ و گل کاشته بودند. چند ماشین جلوتر یک تویوتا پرادو(شاسی‌بلند) توی صف ماشین‌ها بود. یکهو زد به سرش. فرمان را گرداند سمت بلوار و ماشین را از روی جدول جهاند و بعد از روی چمن و گل‌ها رد شد و 100متر قبل از دوربرگردان دور زد و افتاد توی لاین مخالف و گازش را گرفت و رفت. نمی‌توانستم چیزی را که دیده بودم هضم کنم... توصیف همچین اتفاقی را فقط توی کتاب‌های سفرنامه‌های افغانستان خانده بودم که ترافیک در آن کشور فقط با گلوله‌ی تفنگ نظم و قانون پیدا می‌کرد.
به رد چرخ‌های تویوتا پرادو روی چمن‌ها و گل‌های وسط بلوار نگاه کردم. بابام کنارم نشسته بود. خاستم بگویم: "ببین مادرجن... چه گهی خورد!" بعد یادم آمد که حرام‌لقمه فحش بدتری است. گفتم: حروم‌لقمه... حروم‌لقمه... و تا رسیدن به دوربرگردان داشتم به این فکر می‌کردم که این‌جا کجاست؟! ایران؟!
مرد را دستگیر کرده بودند. خیلی بی‌هوا سر صبح ریخته بودند خانه‌اش و به جرم چک بی‌محل دستگیرش کرده بودند. نه خودش باورش می‌شد، نه ما. حتا روحش هم خبر نداشت که چه چک‌هایی دست تجار خشکبار کشور دارد...
چند ماه پیش شناسنامه‌اش را دزدیده بودند. از توی مغازه‌اش شناسنامه و خرت و پرت‌هایش را دزدیده بودند. او هم به پلیس خبر داده بود که شناسنامه‌ام را دزدیده‌اند. بعد کسانی که شناسنامه‌اش را دزدیده بودند با همان شناسنامه و کارت ملی دزدی رفته بود بانک تات و بانک صادرات حساب باز کرده بودند. (بانک تات اسفند ماه منحل شد. کثافت‌کاری‌های این بانک دامن مرد را هم گرفت... بانک صادرات هم که...) بدون این‌که روح مرد خبر داشته باشد رفته بودند به راحتیِ آب خوردن توی این دو تا بانک حساب باز کرده بودند و دسته چک گرفته بودند. بعد رفته بودند سراغ تجار پسته و بادام و خشکبار و تا می‌توانستند ازین طرف و آن طرف خشکبار خریدند و به نام مرد چک دادند و بعد خشکبار را برداشتند و دِ برو که رفتیم. مرد ماند و طلبکارهایی که رقم چک‌های توی دست‌شان به 560میلیون تومان می‌رسید... حالا کل زندگی و ماشین و ملک و املاک مرد را یک‌جا بفروشی به 100میلیون هم نمی‌رسد...
راه‌مان ندادند. آگاهی کرج رفتیم. سند قبول نکردند. طلبکارهایش را دیدیم. تهدید کردند که پولشان را می‌خاهند وگرنه 2تا بچه‌ی مرد را می‌دزدند. هر چه‌قدر گفتیم که تقصیر او نیست و او اصلن خبر نداشته و فقط شناسنامه‌اش را دزدیده‌اند و تقصیر آن بانک‌های کثافتی است که بی‌هیچ مسئولیتی رفته‌اند دفترچه چک صادر کرده‌اند و آن بانک کثافت حالا منحل شده و گند و کثافت‌کاری‌هایش را باید دولتی که اجازه‌ی فعالیت بهش داده جبران کند حالی‌شان نشد. هر چه‌قدر گفتیم که شما چه‌قدر خر هستید که در این شرایط بی‌ثبات چک قبول کرده‌اید به خرج‌شان نرفت... این‌که چطور مرد باید بی‌گناهی‌اش را ثابت کند و این که تا کی باید با قاچاقچی‌ها و آدمکش‌ها و جنایت‌کارهای زنجیر به دست و پا در یک سیاهچال تاریک به سر ببرد خودش قصه‌ای ست پر آبِ چشم...
دست از پا درازتر به تهران برگشتیم.

  • پیمان ..

عکس از فلیکر chushali

صبح رفتم داروخانه‌ی هلال احمر بالای خیابان‌مان. 2تا قرص و دوای اولی را گرفته بودم و مانده بود آخری که آمپول بود و هیچ داروخانه‌ای گیرش نیاورده بودم. تا به حال به داروخانه‌ی هلال احمر بالای خیابان‌مان مراجعه نکرده بودم. مامانم گفت که رفتی گیج نزنی. همان اول یک برگه نوبت بگیر. توی راه پیش خودم فکر می‌کردم که امروز آخرین روز کاری سال 1391 است. فکر می‌کردم که 91دارد تمام می‌شود. هیچ حسی نداشتم. فقط ازین که دیگر مجبور نبودم کاپشن بپوشم و سبک‌ شده بودم حس خوبی داشتم. رفتم نوبت گرفتم و نشستم. 10نفر جلوتر از من توی صف بودند. به آدم‌ها نگاه کردم.
چند نفر جلوی صندوق ایستاده بودند. یک آقای قدبلند بود که خانم قدبلند و چاقش کنارش ایستاده بود. مرد داروساز از توی داروخانه او را که دید به اسم صدایش کرد و گفت: تو چهره‌ی ماندگار این داروخانه‌ای. بعد شروع کرد بلند بلند دلیل چهره‌ی ماندگار بودن او را توضیح دادن. گفت که دیروز آمده بود دارویش را بگیرد. 110هزارتومن پول دارویش شده بود. بعد همان لحظه فکس آمد که قیمت دارویش 40هزار تومن گران شده. ما هم مجبور شدیم که 150هزارتومن ازش بگیریم. خیلی جزع فزع و داد و بیداد کرد. از تعجب و ناباوری داشت شاخ در می‌آورد. ولی ما ناچار بودیم که به قیمت جدید باهاش حساب کنیم. بعد رو کرد به آقای قدبلند و گفت: آقا، به جان شما نه، به جان خودم قسم، شما که رفتید و نفر بعدی که اومد آن دارو را بخرد ما 50هزار تومن از شما هم گران‌تر بهش فروختیم. یک فکس دیگه اومد و قیمت دارو 50هزارتومن گران‌تر شد...
حرف‌هایش که تمام شد چند لحظه داروخانه به حالت عادی در آمد. تا این که یک پیرمرد شروع کرد به داد و بیداد کردن.
-آخه من از کجا بیارم؟ هان؟ من از کجا بیارم؟
بعد رفت ایستاد روبه روی دختری که مسئول تحویل داروها بود.
-چرا گرونش می‌کنی؟ برای چی آخه؟ من 2ماه پیش این قطره رو خریدم 4 تومن. حالا کردیش 12تومن. 2تا تو هر ماه باید بخرم. 24هزار تومن شده... چرا گرونش می‌کنی؟ حقوق کارگرو 20درصد اضافه می‌کنن شما قیمت جنسا رو 80درصد اضافه می‌کنید.
یکی از مردهای سفیدپوش داروخانه آمد طرفش و گفت: ما کاره‌ای نیستیم به خدا. برید به رییس‌جمهور بگید.
پیرمرد گفت: همه‌ش می‌گید رییس جمهور. همه‌ش می‌گید کار اون یه نفره. مگه می‌شه فقط کار یه نفر باشه؟
کوتاه نمی‌آمد. تا این که مرد ریشویی رفت طرفش. داروهای توی دستش را نشان داد و گفت: ببین اینا داروی سرطانن. 2هفته پیش هر کدوم رو 8میلیون تومن خریدم. حالا شده 11میلیون تومن... من به کی بگم آخه؟!
نوبتم شد و رفتم پرسیدم که آیا این آمپول آخری توی دفترچه را دارید؟ گفتند نه، نداریم.
غروب راه افتادم سمت داروخانه‌ی مرکزی هلال احمر. غروب 28 اسفند بود. خیابان‌ها خلوت بودند. هیچ عابر پیاده‌ای در خیابان سپهبد قرنی دیده نمی‌شد. نم نمک راه می‌رفتم. به ماشین‌ها که پر سرعت و وحشیانه در خیابان می‌رفتند نگاه می‌کردم. به ساختمان‌های مختلف شرکت نفت که همه‌شان تعطیل بودند نگاه می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم الان آدم‌های این شهر کجا اند؟ کجا می‌روند؟ تعطیلات عید قرار است چه کار کنند؟ چرا همه می‌روند؟ چرا این شهر خلوت شده؟ من این‌جا توی این خیابان تک و تنها دارم چه کار می‌کنم؟ اگر الان یکی از این موتوری‌های توی خیابان بیاید و این جا خفتم کند و بخاهد پول‌هایم را بگیرد چه کار می‌توانم بکنم؟ تنها بودم. به صبح و داروخانه‌ی هلال احمر خیابان جشنواره فکر می‌کردم. ته دلم می‌گفتم پیمان هیچ وقت مریض نشو. پیمان اگر قرار است بمیری یکهو بمیر. مثل یک مرد بمیر. یکهو بِبُر... پیمان سال 91 تمام شده که تمام شده. یکهو باید تمام شود دیگر. همه چیز باید یکهو تمام شود. ننه من غریبم بازی نباید درآورد.
رسیدم به داروخانه‌ی مرکزی. آمپول را داشتند. ولی فقط 5تا داشتند. دکتر توی نسخه نوشته بود 10تا. گفتم همان‌ها را بدهد. 1800تومان شد. پولش ناچیز بود. فقط گیر نمی‌آمد. وقتی رفتم صندوق پول را بدهم پیرمرد جلویی یک 2هزار تومانی گذاشته بود روی پیشخان که مسئول صندوق گفت می شه 8900تومن. پیرمرد جا خورد و گفت: داروی دیابته. تا همین یه ماه پیش هم 1700تومن می‌دادم که! باورش نشد و مسئول صندوق بهش گفت که برو ببین اشتباه ندادن بهت... رفت و آمد و گفت که نه. می‌گن گرون شده...
داروها را گرفتم و راه افتادم.
حال نداشتم پیاده برگردم. به حد کافی خسته شده بودم. سوار اتوبوس شدم. پیرمرد بغل‌دستی‌ام شروع کرد به حرف زدن.
-زمان شاه این جوری نبود که...
اولش گوش نمی‌دادم. بعد ازم پرسید می‌دونی چرا این قدر بدبخت شدیم؟!
گفتم: چرا؟
گفت: همه حروم‌لقمه شده‌ن.
نگاهش کردم. گفت: پری‌روز پسرم عمل داشت. بیمارستان خصوصی. 3میلیون تومن هزینه‌ی بیمارستان شد. بعد غروبش 2میلیون و 500هزارتومن هم بردیم دادیم به مطب دکتره. به منشیه می‌گم رسید بده که به پسرم بگم که من این پولو تحویل شما دادم. می‌گه نه. ما به هیچ وجه برای هزینه‌ی عمل دکتر رسید نمی‌دیم. به این کار می‌دونی که چی می‌گن بین خودشون؟ می‌گن زیرمیزی. ولی من پولو از بالای میز به دکتره دادم و اونم خیلی راحت پولو گرفت. دیروز که پسرمو مرخص کردم ریز هزینه‌ها رو هم گرفتم. دستمزد دکتر 500هزارتومن بود. یعنی 500تا از بیمارستان گرفت. 2میلیون و 500هم از پسرم. اگه هم پولو نمی‌دادم بیمارستان خصوصی بود و آشنای دکتره. پسرمو الکی نگه می‌داشتن تا به دکتره پول بدیم.
دید دارم نگاهش می‌کنم و گوش مفت خوبی برای حرف‌هایش هستم. گفت: خونه بغلی‌مون داره می‌سازه.دیشب آهن آورده بودن. خالی کردن آهن هم سروصدا داره دیگه. خلاصه مث این که یکی از این همسایه‌های احمق زنگ می‌زنه 110که اینا آهن دارن خالی می‌کنن و سروصدا زیاده. پلیس اومد. گفت صاحبخونه کیه. همسایه‌ی ما هم رفت پیش پلیسه. پلیسه زارت و زورت کرده که سروصدا می‌کنی و مخل آسایش مردمی. اینم گفته چه کار کنم؟ آهن داریم خالی می‌کنیم دیگه. آهن صدا داره دیگه. خاستن ببرنش کلانتری. به جرم اختلال در آسایش عمومی. اینم برگشته گفته چی کار کنم الان؟ پول شام تونو بدم؟ پلیسا خندیدن. نفری 10هزار تومن به پلیسا داده و پلیسا هم گازشو گرفتن رفتن.
پلیس مملکت این جوری رشوه می‌گیره. می‌فهمی؟
تازه مهندس ناظر هم همون روز ازش 200هزار تومن تلکه کرده بوده. نمی‌دونم به خاطر چی. ولی مثل این که یه گیر الکی بوده.
توی ذهنم پول‌ها را به ترتیب کردم. دکتر 2میلون و 500هزار. مهندس 200هزار. پلیس 20هزار. ارقام جالبی بودند.
پیرمرد وقتی می خاست پیاده شود گفت: "حرام‌لقمه‌گی" از "حرام‌زادگی" پست‌تره... می‌فهمی که؟!
@@@
نوروز مبارک...


پس نوشت: عنوان عکس: قیامت. عکاس: chushali. منبع: @@@

  • پیمان ..

- ببخشید این اتوبوس وکیل آباد می‌ره دیگه؟
- نه. تو الان ۱۲-۱ سوار شدی. باید خط ۱۲ رو سوار می‌شدی.
- نه حاج آقا می‌ره. یه ماهه هم ۱۲ و هم ۱۲-۱می ره وکیل آباد.
- ببخشید می‌خام از راه آهن برم ترمینال اتوبوس. تاکسی خطی یا اتوبوس داره؟
- آره. برو تو ایستگاه وایستا. خط ۸۳ رو سوار شو.
و...
هر بار که مشهد می‌روم این مشهدی‌ها غافلگیرم می‌کنند. چند سال پیش اندر کف کارگرهای شهرداری مانده بودم که چرا کلاه ایمنی سرشان می‌گذارند و مگر قرار است کلاغ‌ها آجر روی سرشان پرت کنند؟ بعد اندر کف دوچرخه‌های پلیس مانده بودم و امسال هم اندر کف حفظ بودن شماره خطوط اتوبوسرانیشان مانده بودم...

  • پیمان ..

عمه‌ی فروید چطوره؟

آن روز سوار اتوبوس شدم. درست بود که هوا گه بود و دیدنش هم چشم‌های آدم را مسموم می‌کرد. ولی تاریکی و نور فلوئورسنت مترو روانی کننده‌تر از آن هوای گه بود. وقتی سوار شدم تصمیم داشتم کتاب بخانم. اما دیدم احساس بیهوشی بهم دست داده. پس ناخودآگاه چشم‌هایم روی هم خاب رفتند. تا چشم‌هایم بسته شد موبایل مرد کناری‌ام به صدا درآمد. او شروع به حرف زدن کرد: سلام آقای حجرانی. من الان اراکم. بله. بله. امروز راه می‌افتم به سمت تهران. بله. شما نقشه‌ها رو بدید به آقای ایمانی. بله. هوای اراک به خاطر این نیروگاه از تهران هم بدتره...
او که ساکت شد، موبایل مردی که در شمال شرقی من نشسته بود به صدا در آمد. او شروع به حرف زدن کرد: سلام مهندس. ببخشید مهندس. من الان پشت فرمون ماشینم نمی‌تونم حرف بزنم. بله. بله. گفتم که نمی‌تونم صحبت کنم. اوه. پلیس. ببخشید.
و قطع کرد. من نگاهش کردم.
منتظر بودم که پسری که روبه روی من نشسته بود هم دروغ بگوید. او ساکت نشسته بود و بر و بر من را نگاه می‌کرد. من یقین دارم که موجود خوشگلی نیستم. آخر وقتی توی خیابان راه می‌روم هیچ کس به من نگاه نمی‌کند. نگاهش کردم. منتظر دروغ او بودم. مو‌هایش فشن بود. حتم ازین پسرهایی بود که ادعا می‌کنند به دختر‌ها جنسی نگاه نمی‌کنند. ازین بچه مزلف‌های کی الی که می‌گویند در درجه‌ی اول به انسانیت نگاه می‌کنم و برایم جنسیت در درجه‌ی اول اهمیت ندارد. گه خوری اضافه‌ی مشتی کی ال. باید فقط به‌شان گفت عمه ت چطوره. باید آن‌ها را فرستاد به‌‌ همان دوران دبیرستان و نوجوانی و جوجه خروس بودن تا ازین زرمفت‌ها نزنند. این پسرهایی که ازین چس کلاس‌ها می‌گذارند که ما نگاه‌مان جنسی نیست سلاطین بی‌چون و چرای کی الیسم‌اند. این موجودات دروغگویی که ادعای نگاه جنسی نداشتنشان دقیقن در راستای به دست آوردن هر چه بیشتر میل به مجموعه‌ی چیزی است که دخترانگی و زنانگی نام دارد. اوف... چه زرت و زورت‌هایی می‌کنم. دروغ می‌گویند. پسرهایی که ادعا می‌کنند نگاه‌شان پاک است دروغ می‌گویند. این دروغ اعتماد هر چه بیشتر دختر‌ها و زن‌ها را برایشان به ارمغان می‌آورد.
خب. من منتظر بودم که آن پسر هم دروغش را بگوید. بر و بر نگاهم کرد. خودم دروغش را برملا کردم.
من امروز فهمیدم که آن دختره‌ی همکلاسی که ۳سال پیش مانتوی نازکی پوشیده بود که لباس زیرش را هم می‌شد تشخیص داد دروغ گفته. آن روز من شنیدم که پسر‌ها مسخره‌اش کردند بهش گفتند که حجاب اسلامی را رعایت کن. ولی او گفت که هوا گرم است خب. من امروز که داشتم سفرنامه‌ی برادران امیدوار را می‌خاندم فهمیدم که دروغ گفته.
رسیده بودم به جایی که برادران امیدوار رفته بودند به دل جنگل آمازون. رفته بودند در بین قبایل بدوی اعماق جنگل آمازون که کوچک‌ترین نشانه‌ای از تمدن جدید به آنجا راه نیافته بوده. رسیدم به اینجا:
 «البته ما ازین عقیده‌ی روان‌شناسان باخبر بودیم که شرم و آزرم زنان با آنکه مولود زندگی اجتماعی آنان است اما با ناز و دلبری ذاتی آنان نیز ارتباط دارد اما زنان این قبیله که بی‌شک خود را خیلی هم دلربا می‌دانستند کمترین پوششی نداشتند حتا تسر عورت هم نمی‌کردند و این مساله برای آن‌ها آقدر طبیعی است که لباس برای مردم متمدن. از سوی دیگر در ا «هوای گرم و مرطوب منطقه‌ی استوایی در واقع به هیچ پوششی هم نیاز نداشتند که شاید هم بهمین دلیل پوشاندن بدن برای آن‌ها هیچ مفهومی نداشت. البته این امر از دیدگاه ما که زندگی اصیل‌ترین بومی‌ها را در نقاط مختلف دنیا دیده و تجربه کرده بودیم هیچ تازگی نداشت...
به هرحال هر زمان که اقدام به گرفتن فیلم و عکس می‌کردیم با این مشکل هم مواجه می‌شدیم که ممکن است بعد‌ها نمایش این گونه فیلم‌های مستند از زنان برهنه محدودیت‌های فراوانی را در جوامع مختلف جهان به خصوص در سرزمین‌های اسلامی برایمان به وجود آورد. به همین دلیل به فکر چاره‌ای افتادیم. خوشبختانه مقدار زیادی پارچه‌های رنگارنگ داشتیم. که آن‌ها را بین زنان آن قبیله تقسیم کردیم تا برای س‌تر عورت خود از آن‌ها استفاده کنند. اما آن‌ها حاضر به این کار نمی‌شدند.
وقتی علت را جست‌و‌جو کردیم پس از مدتی معلوم شد که می‌گویند هیکل ما که خراب (یعنی معیوب و زشت) نیست تا مجبور به مخفی کردن آن باشیم... اگرچه پارچه‌ها را فورا از ما قبول کردند. ولی بعد کاشف به عمل آمد پارچه‌ها را که دارای رنگ‌های تند و متنوعی بودند به جای تابلو در داخل کلبه حصیری خود آویزان کرده‌اند!» (سفرنامه‌ی برادران امیدوار-ص۳۷۴)
حرکت از بالا به پایین یا پایین به بالا؟
باید به احمدی‌نژاد و کسانی که نظرشان به او... کلفت بار کرد و گفت که حرکت از بالا به پایین بوده یا که احمدی‌نژاد و همه‌ی کسانی که این روز‌ها آمار از خودشان در می‌کنند محصولات همین جمع‌های ۳-۴نفره‌ی اتوبوسی هستند و حرکت از پایین به بالا بوده...
آره. عمه‌ی من هم وقتی سوار اتوبوس می‌شود و این چیز‌ها را می‌بیند می‌فهمد که مشکل با کلفت بار کردن حل نمی‌شود...
چون ندیدم حقیقت ره افسانه زدم.
اول یکی از کتاب‌های حسن بنی عامری این را نوشته بود. یادم نیست کدام کتابش. ولی همین است. من فقط ره افسانه می‌زنم.
هنوز نمی‌دانم باید اسم آنجا را چه باید بگذارم. واقعن اسم سرزمین‌ها و شهر‌ها چگونه به وجود آمده؟ البته من هنوز نساخته امش. در مراحل خیال پردازی‌اش به سر می‌برم. در آن سرزمین مردم تلویزیون نگاه نمی‌کنند. این مهم‌ترین ویژگی مردمان آن سرزمین است. دلیلی که آن سرزمین را دوست دارم هم همین است. مردمش تلویزیون نگاه نمی‌کنند. آن‌ها تلویزیون نگاه نمی‌کنند و به خاطر همین روز به روز کودن‌تر نمی‌شوند. تلویزیون نگاه نمی‌کنند و به خاطر همین تحت تاثیر حرف‌های آدم‌های صاحب تلویزیون نیستند.
ویژگی‌های دیگری هم دارند. به طور مثال آن‌ها مشرک و کافرند. مردمان آن سرزمین متاسفانه خدای یکتا را نمی‌پرستند. آن‌ها زن پرست‌اند. هر مردی یک زن را می‌پرستد و به درگاه او عبادت می‌کند. مثل اردک‌های نرینه و سگ نر فحل شده نیستند که همین جوری هیزبازی در بیاورند. از ویژگی‌های آن سرزمین این است که مرد وقتی مرد شد باید برای خودش یک خدا انتخاب کند و او را بپرستد. راستش در مورد مشکلات این نوع از شرک و کفر اطلاعاتی به دستم نرسیده. (مثلن اینکه اگر خدایی از بنده‌اش خوشش نیاید باید چه کار کند؟ اگر بنده‌ای به جای خدای خودش خدای یکی دیگر را بپرستد چه کارش می‌کنند؟!) فقط می‌دانم که چون مردم آن سرزمین تلویزیون نگاه نمی‌کنند به خاطر همین معیارهای زیبایی واحدی برای زن‌‌هایشان ندارند و هر بنده‌ای فکر می‌کند که خدایش زیبا‌ترین ست. مطمئنم زن‌های آن سرزمین با زن‌هایی که من هر روز در کوچه‌ها و خیابان‌های تهران می‌بینم و می‌شنوم خیلی توفیر دارند. در مورد جزئیات توفیرشان باید کمی بیشتر خیال‌پردازی کنم. ولی راستش را بگویم در مورد طرز عبادتشان زیاد خیال کرده‌ام!
دیگر اینکه مردم آن سرزمین بطری‌های یک بار مصرف را هیچ وقت هیچ وقت توی جوی آب نمی‌اندازند. آن‌ها چون تلویزیون نگاه نمی‌کنند، قدر یک نخود عقل و شعور دارند که بفه‌مند جوی آب سطل آشغال نیست.
خاب‌‌هایشان را برای همدیگر تعریف می‌کنند. یعنی هر روز عصر‌ها دور هم جمع می‌شوند برای هم خاب‌های شب پیششان را بی‌کم و کاست تعریف می‌کنند. این ویژگی آن سرزمین با روح و روان من بازی می‌کند. اینکه بتوانی خاب‌ها و رویا‌هایت را تعریف کنی و کسی هم قرار نباشد گند بزند به هیکلت باید خیلی جالب باشد...
و...

  • پیمان ..
مادرزن سینا دوسپسر داره. دوسپسرش دانشجوئه. مادرزن سینا ماشین دامادش (سینا) رو برمی داشت می‌رفت جلوی دانشگا پسره رو سوار می‌کرد با هم می‌رفتن دور دور. 
مادرزن سینا خیلی ظاهر جوونی داره. توی عروسی سینا کم از عروس هیچ نداشت. 
سینا ماشینشو فروخت.
من نمی‌دونم دوسپسر مادرزن سینا الان کجاست.
  • پیمان ..

تنانگی

۰۳
بهمن

 

دهه‌ی اول انقلاب: تن اهمیتی ندارد. روح مهم است. تن باید در خدمت روح باشد. شلوارمقدم‌های گل و گشاد. چادرهای رنگ و رو رفته.
دهه‌ی دوم: ذهن سالم در بدن سالم. سلامت تن اهمیت دارد. بهداشت تن اهمیت دارد. به هر کدام در جای خود باید رسید. پارک‌های گوناگون سطح شهر و پیرمردهایی که تویشان بدو بدو می‌کردند.
دهه‌ی سوم: دهه‌ی دختر و پسرهای دماغ عمل کرده.
دهه‌ی چهارم: ایمیل تبلیغاتی‌ای که امروز خاندم:
کرم بزرگ کننده و سفت کننده‌ی باسن صد در صد طبیعی همراه با ویتامین با خاصیت فرم دهندگی عالی.

 

  • پیمان ..

عملگرایی

۰۷
آذر

تمام خیابان را آب برداشته. آب و لجن همین طور از جوی آب سرریز می‌شود توی خیابان. بوی گند به مشام می‌رسد. آشغال‌های توی جوی هم پشت سر هم توی خیابان می‌ریزند. بطری نوشابه، کاهو، روزنامه‌های خیس. جوی بسته شده. ظرف‌های یک بار مصرف زیر پل تلنبار شده‌اند. زور آب به‌شان نمی‌رسد. می‌گویم: «آخه عقلشان نمی‌رسد که ظرف را توی سطل آشغال باید انداخت؟!» نگاه می‌کنم ببینم چی داده‌اند به‌شان. از رنگ نارنجی ته ظرف‌ها می‌فهمم که قیمه بوده. به بابام نگاه می‌کنم و می‌گویم: «روز تعطیل مامور شهرداری از کجا بیاریم حالا؟» چیزی نمی‌گوید. یک دور به جوی آب نگاه می‌کند. یک دور هم به اطراف نگاه می‌کند. بعد بدو از خیابان می‌رود آن طرف. می‌رود سمت کامیون جرثقیل همسایه‌مان که چند هفته است یک کامیون جدید خریده و این یکی را به امان خدا‌‌ رها کرده. لای وسایل پشت جرثقیل می‌گردد و یک چوب بلند پیدا می‌کند. می‌آید و شروع می‌کند با چوب ظرف‌های یک بار مصرف را جابه جا کردن. چند دقیقه‌ای با آشغال‌هایی که گیر کرده‌اند ور می‌رود. تکه پلاستیک بزرگی را که وسط ظرف هاست با زحمت بیرون می‌آورد و راه آب را باز می‌کند. زنی که دارد از خیابان رد می‌شود بهش می‌گوید: «خدا پدرتو بیامرزه.» 

و من به این فکر می‌کنم که باز هم من از بابام عقب ماندم. به عملگرایی‌اش فکر می‌کنم و به طرز فکر تنبلانه‌ی خودم فکر می‌کنم که اصلن به مغزم نرسید که خودم جلو بروم. خودم یک نگاه به دور و برم بیندازم و ببینم من چه کار می‌توانم بکنم...

پس نوشت: یک روز عصر با تهمتن راه می‌رفتم. جلوی ما ۲دختر راه می‌رفتند. به سر خیابان که رسیدند یکیشان بطری آب معدنی را تالاپ انداخت توی جوی آب. من شروع کردم به غر زدن و بد و بیراه گفتن که یک جو عقل توی آن کله‌ی خوشگلش نیست عوضی. تهمتن خندید و به سر خیابان که رسیدیم خم شد و بطری آب معدنی را از توی جوی برداشت و انداختش توی سطل آشغالی که آن کنار بود. 

نگاه که می‌کنم کلن سابقه‌ی خوبی ندارم...

  • پیمان ..

SHAME ON YOU MAN

۲۶
مرداد

استقبال شیخ ساعد آل کو..کش ها از رییس جمهور

"نشست فوق العاده‌ی سران کشورهای اسلامی برای بررسی چالش‌های جهان اسلام و راهکارهای برون رفت از آن."
می‌نشینم به خاندن گزارش‌ها و دیدن عکس‌های اجلاس سران کشورهای اسلامی و مات و مبهوت و ویران می‌شوم. نشست اجلاس سران کشورهای اسلامی است. سران یعنی مثلن رهبر یا رییس جمهور یا رییس مجلس. همراه محمود احمدی‌نژاد یک هواپیما آدم با زن و بچه‌‌هایشان رفته‌اند. سید مجتبا ثمره‌ی هاشمی معاون رییس جمهور، کامران دانشجو وزیر علوم، سید محمد حسینی وزیر ارشاد، عبدالرضا شیخ الاسلامی وزیر تعاون، علی نیکزاد وزیر مسکن، حمید بقایی و اسفندیار رحیم مشایی... ۴تا از وزیران یعنی ۲۰درصد از کابینه‌ی دولت برای یک اجلاس سران کشورهای اسلامی. آن هم کدام وزیران؟

 

زلزله‌ی شش و دو دهم ریشتری رخ داده و ۹۰درصد از خانه‌های ورزقان نابود شده‌اند و منطقه سردسیر است و باید تا پایان تابستان خانه‌هایی برای اسکان زلزله زده‌ها ساخته شود و آن وقت وزیر مسکن و شهرسازی پا شده است رفته است مسجدالنبی در روضه‌ی رضوان نماز می‌خاند.
سازمان سنجش سر خود مانع از تحصیل بیش از ۶۰درصد از جمعیت کنکوردهندگان در ۷۷ رشته‌ی دانشگاهی شده و موجی از اعتراضات روانه‌ی وزارت علوم است و وزیر علوم پا شده رفته مسجدالنبی قرآن ختم می‌کند و اعتراضات را هم حکمن دایورت می‌کند به چتری‌های حیاط مسجد پیامبر...
سر لج بازی دو تا از زیردست‌های وزیر ارشاد در حوزه‌ی هنری و شورای صنفی نمایش فروش ۳۰درصد از سینمای ایران در سینما آزادی بایکوت شده است و مردمی که می‌خاهند در عید فطر و ایام تعطیلات فیلم‌های جدید سینما را ببینند از حقشان محروم شده‌اند و هیچ کسی هم نیست که جنگ زرگری و لج بازی‌های شخصی را پایان بدهد بعد آقای وزیر ارشاد پا شده است رفته است قبرستان بقیع دعای زیارت می‌خاند...

ناصرالدین شاه در اواخر سلطنتش می گفت: من پادشاه ده میلیون رعیت ایران نیستم، بلکه پادشاه شپش ها و قورباغه ها و گنجشک ها هستم

و دعای زیارت خاندن و نماز خاندن در مسجدالنبی... رییس جمهور قبل از سفر در فرودگاه مهرآباد برگشته گفته به نیابت از کل ملت ایران نایب الزیاره خاهد بود!
سایت‌های منتسب به دولت با کلی افتخار نوشته‌اند که به محض فرود آمدن هواپیمای اختصاصی رییس جمهور این آدم‌ها به استقبال رییس جمهور آمده‌اند: شاهزاده «عبدالعزیز بن ماجد عبدالعزیز» امیر منطقه مدینه منوره، سرلشکر ستاد «فهد بن مونس العنزی» فرمانده نظامی منطقه مدینه، سرلشکر «سعود عوض الاحمدی» فرمانده پلیس این منطقه، محمد جواد رسولی سفیر ایران در عربستان، همچنین مهندس «عبدالفتاح عطا» مدیر فرودگاه بین المللی شاهزاده «محمد بن عبدالعزیز» و «امین سنوسی» ریس کل دفتر تشریفات پادشاهی عربستان و شماری از مقام‌های نظامی و غیر نظامی در مراسم استقبال از رییس جمهوری اسلامی ایران در مدینه منوره حضور داشتند.

چند تا از ایرانی ها می توانند همچین احترام و روی خوشی را تجربه کنند؟

و همین آدم‌های گردن کلفت رییس جمهور و یک هواپیما آدم همراهش را برداشته‌اند برده‌اند مسجدالنبی و زیارت بقیع و آقای احمدی‌نژاد و همراهان در محراب پیامبر و روضه‌ی رضوان نماز خانده‌اند و... و مگر او رییس جمهور ایران نیست؟! مگر به اسم ریاستِ جمهوری اسلامی ایران نرفته؟! مگر نمی‌داند که در‌‌ همان مسجد پیامبر توی‌‌ همان روضه‌ی رضوان چه برخوردهایی با ایرانی‌ها صورت می‌گیرد؟ یعنی تا به حال نشنیده که‌‌ همان روضه‌ی رضوانی که او رفته است تویش به نیابت از ایرانی‌ها نماز خانده است، وقتی زنانه می‌شود برای زن‌های ایرانی پاری وقت‌ها آرزوی محال می‌شود؟ نمی‌داند نشنیده که‌‌ همان شرطه‌هایی که برایش راه باز کرده‌اند و مسجد را قوروق کرده‌اند تا قرص صورت زن ایرانی را می‌بینند با باتوم‌‌هایشان مانع از ورود زن ایرانی به روضه‌ی رضوان می‌شوند و هی می‌گویند ایرانی لا... ایرانی لا...
رفته‌اند بقیع زیارتنامه خانده‌اند... یعنی او که رییس جمهور ایران است نمی‌داند که خیل ایرانی‌هایی که به آنجا می‌آیند خیلی وقت‌ها حتا اجازه‌ی ایستادن در مقابل قبور ۴ امام را هم ندارند چه برسد به زیارتنامه خاندن و ادای احترام و...
و شاید محمود احمدی‌نژاد راست گفته. او به نیابت از کل ایرانی‌ها زیارت می‌کند و عمره را هم انجام می‌دهد. قرار نیست که ایرانی‌ها زیارت بکنند و عمره انجام بدهند. نه در گذشته حق زیارت داشته‌ایم و نه در آینده خاهیم داشت. به هر حال درهای رحمت خداوند به روی چند ایرانی (محمود احمدی‌نژاد و وزیران و زن و بچه‌‌هایشان و همراهان) باز شده و آن‌ها به نیابت از ما زیارت می‌کنند و عمره به جا می‌آورند دیگر...

 روضه ی رضوان...

توی گوگل پلاس یکی روایت جالبی از ۷ سال پیش کرده بود... تعریف کرده بود که:
 «چند روز پس از پیروزی محمود احمدی‌نژاد در انتخابات ۸۴، ملک فهد پادشاه ۸۵ ساله عربستان سعودی فوت کرد و بر اساس مناسبات دیپلماتیک باید هیاتی از دولت ایران برای مراسم خاکسپاری او به ریاض می‌رفت.
از آنجا که هنوز دولت نهم کاملا مستقر نشده بود و مطابق قانون، معاون اول دولت قبلی باید مسوولیت امور را تا زمان تنفیذ حکم رییس جمهور جدید توسط رهبر معظم انقلاب و ادای سوگند در مجلس توسط رییس جمهور جدید بر عهده داشته باشد، محمد رضا عارف همراه هیاتی کوچک راهی ریاض شد. اما هنگام بازگشت معاون اول دولت اصلاحات درخواستی از ساکنان جدید پاستور داشت.
عارف از مقامات جدید دولت پرسیده بود؛ با توجه به نزدیکی به مکه مکرمه آیا امکان سفری نیم روزه به این شهر وجود دارد تا خود و هیات همراه محرم شده و به زیارت کعبه بروند؟ پاسخ به این درخواست بیش از یکساعت طول کشید اما در ‌‌نهایت با جواب منفی، هواپیمای اختصاصی دولت به کشور بازگشت. نزدیکان احمدی‌نژاد پیغام داده بودند که هواپیما متعلق به بیت المال است و معاون اول دولت پیشین حق ندارد در ادامه یک سفر کاری به زیارت خانه خدا برود ولو این سفر چند ساعت بیشتر طول نکشد.
هفت سال پس از این واقعه، اجلاس اضطراری سازمان همکاری‌های اسلامی در مکه برگزار می‌شود و دکتر محمود احمدی‌نژاد به پاویون جمهوری اسلامی فرودگاه مهرآباد تهران آمده است. در فاصله یک ساعتی که فرایند حضور و مصاحبه و بدرقه رییس جمهوری طول می‌کشد، وزرا و مسوولان بسیاری از نهاد ریاست جمهوری با زن و فرزند سوار‌‌ همان جت ۷۲۷ اختصاصی دولت می‌شوند تا راهی مکه مکرمه شوند. تعداد این مهمانان ویژه به حدی است که نام برخی خط می‌خورد تا صندلی برای نشستن آنان وجود داشته باشد.
سفر این تیم خانوادگی به مکه دو روز و یک شب زود‌تر از زمان اجلاس سازمان همکاری‌های اسلامی انجام می‌شود و البته هزینه محل اقامت و غذا این هیات چند ده نفره به عهده دولت جمهوری اسلامی است.
هفت سال پیش دولت عدالت محور سفر چند ساعته یک مقام مسوول را به بهانه هزینه بنزین هواپیما از بیت المال لغو کرد، اما حالا هزینه میلیون دلاری آدم‌های بی‌ارتباط با اجلاس از بیت المال تاملی بر نمی‌انگیزاند....»

پس نوشت: مهرورزی معجزه ی هزاره ی سوم با دیکتاتورهای جهان عرب

  • پیمان ..

بیرون، آن دست خیابان، یک تریلی پارک کرده است. یک ولوو اف۱۶ است. شکوه و عظمتی دارد برای خودش. کفی‌اش خالی است. بار ندارد. حتم آمده از یکی از کارخانه‌های خیابان دماوند یا خیابان اتحاد بار بزند و برود... غروب آمد آنجا پارک کرد. نفهمیدم. بی‌صدا آمد. صدای رد شدن تمام پراید‌ها و پژو‌ها و ماشین‌های مزخرف را می‌شنوم. اما صدای آمدنش را نشنیدم. شاید هم حواسم نبود. نشسته بودم به خاندن کل چت‌هایی که در طول چند ماه با یک آدم نادیده داشتم. از اینجا‌ها شروع شده بود که:
-وبلاگتون خیلی وقت‌ها حالمو خراب کرده.
-حال خودمم خراب بوده
-چرا؟
-به همون دلیلی که حال تو رو خراب کرده
-اوهوم
و با این جمله‌ها تمام شده بود که:

I dont know and u dont want i to know. u know yourself. u know that what u want. but u are not honest. not yourself. not me. not world and it became me angry.

و تمام شده بود. هیچی به هیچی. بی‌هیچ فایده‌ای...
ولوو اتاق خاب هم دارد. مهتابی سقفی‌اش را روشن کرده. از این طبقه‌ی دوم که من در تاریکی اتاق نشسته‌ام توی اتاق ولوو کاملن مشخص است حالا. مهتابی پرنور است. روی داشبود یک تلویزیون کوچک ۱۰ اینچ قرار دارد. مرد راننده خم می‌شود و روشنش می‌کند. تنها نیست. یک زن هم توی ماشین هست. مرد راننده می‌آید روی صندلی جلو می‌نشیند. زن هم می‌آید جلو. روی کنسول وسط سفره پهن می‌کند. سربرهنه است. با لباس راحتی. از خودم می‌پرسم چرا شامشان را توی‌‌ همان کامیون دارند می‌خورند این‌ها؟ این دور و بر با فاصله‌ی ۱۰۰قدم ۲-۳تا پارک چمن دار هست که... مرد با تلویزیون ور می‌رود. کانال عوض می‌کند. تصاویر تلویزیون برفک دار و خط دار است. بی‌خیال می‌شود. از یکی از کشوهای کنسول وسط سی دی بیرون می‌آورد و توی ضبط ماشین می‌گذارد. صفحه‌ی تلویزیون صاف می‌شود. شو گذاشته. کسانی می‌رقصند. زن لقمه می‌گیرد و می‌دهد به مرد. پرده را می‌کشم.
عصر نشسته‌ام به خاندن کتاب درخت بارون نشین. دارم باهاش شدیدن حال می‌کنم. یک جور دیگر زندگی کردن را ارائه می‌دهد این کتاب. آدمی که فقط بالای درخت‌ها زندگی می‌کند و پایش را هرگز روی زمین نمی‌گذارد...
یک چیزی هست این روز‌ها که بدجوری اذیتم می‌کند. اسمش را سبک زندگی گذاشته‌ام. گرما اذیتم می‌کند. اینترنت دیگر برایم جاذبه‌ای ندارد. حالم از سگچرخ زدن به هم می‌خورد. فقط از روی عادت ساعت‌های زیادی در طول روز کامپیوترم روشن است. چت نمی‌کنم دیگر. یعنی حال و حوصله‌اش را ندارم. گوی‌های طلایی‌ام روشن است. ولی کسی هم حوصله ندارد باهام حرف بزند. کسی هم نیست. سبک زندگی یعنی اینکه یک روز از صبح تا شبت و از شب تا صبحت را چگونه بگذرانی. دنبال چه چیزهایی باشی. با چه کسانی حشرونشر داشته باشی. مشکلات پیش رویت و طرز برخوردت با آن مشکل‌ها چگونه‌اند و خیلی چیز‌ها. چند وقتی هست از لایف استایل خودم متنفر شده‌ام. لایف استایلی که تویش سگچرخ زدن توی اینترنت بخش زیادی از وقتم را می‌خورد. خاسته‌ام حذفش کنم. اما نتوانسته‌ام. یعنی خیلی عادت بوده. سر همین روی یک برگه کوچک نوشتم سست عنصر و چسباندم به دیوار اتاقم. دیوار اتاقم پر شده از تکه کاغذهای کوچکی که رویشان یک جمله یا یک کلمه نوشته‌ام. سست عنصر فحشی بود که روزگاری غیرتی‌ام می‌کرد. حالا فقط عصبی‌ام کرده.
چند وقتی هست که یادم رفته دنبال چه هستم. نشستم دفترچه‌ای را که ۳ماه پیش پر کرده بودم خاندم. یادداشت‌های ۳ماه اخیر. تویش چیزهایی را که باید دنبال کنم مکتوب کرده‌ام. ولی فقط یک سری کلمه‌اند روی کاغذ. صبح که بیدار می‌شوم این کلمات دوروبرم در فضای اتاقم نیستند. وقتی بیدار می‌شوم این کلمه‌ها نمی‌آیند که من را تحریک کنند و به دنبال خودشان بکشانند تا شب. نیستند اصلن. فقط روی کاغذند.
به لایف استایل فکر می‌کنم. می‌روم توی پارک می‌نشینم. به پسرهایی که به دخترهای توی پارک نخ می‌دهند نگاه می‌کنم. دخترهایی که دلشان می‌خاهد و حتمن با یک پسری جور می‌شوند و یک مدت رابطه و تو بمیری من بمیرم و ماچ و بوسه و بعد هم به هم می‌زنند. پسر نیست و دختر نیست اگر ناراحت شود که به هم زده است. اگر یک کدامشان صحبت عاشق شدن را هم به میان بیاورد یعنی ته امل و کودن. توی پیاده رو راه می‌روم. می‌روم فلکه اول. به این پسرهایی که بی‌ام دبلیو یا پورشه یا هیوندای جنسیس دارند نگاه می‌کنم. به سبک زندگیشان فکر می‌کنم. از صبح تا شبشان را چطور می‌گذرانند؟ حتمن کار می‌کنند. حتمن کار می‌کنند که بابا ننه‌شان همچون ماشین‌هایی انداخته‌اند زیر پایشان. کارشان چیست؟ حتمن یک دو تا تلفن و سر زدن به یک کارخانه یا یک ساختمان و چهار تا هارت و پورت و سروکله زدن برای یک قرارداد و یک عالمه پول. بعد خوشگل‌ترین دختر‌ها و بعد ماهواره و فیلم و پارتی و آبجو. نمی‌دانم. خیلی کلی نگاه می‌کنم.‌شناختی ندارم. ولی آن حالت گازینگ گوزینگ کردنشان توی خیابان همین‌ها را توی ذهنم می‌سازد. یک اتفاقی افتاده است. لایف استایل خودم را گم کرده‌ام. تا همین چند ماه پیش فکر می‌کردم پیدا کرده‌ام. فکر می‌کردم اینکه تحت تاثیر جو قرار نمی‌گیرم به خاطر این است که لایف استایل خودم را جسته‌ام. اما حالا هیچی نیست.
می‌نشینم زندگینامه‌ی جک کرواک را می‌خانم. سر یک بندش گیر می‌کنم.

 «He divided most of his adult life between roaming the vast American landscape and living with his mother. Faced with a changing country، Kerouac sought to find his place، eventually rejecting the conservative values of the ۱۹۵۰s. His writing often reflects a desire to break free from society» s structures and to find meaning in life.»

کلمه‌ها را دوباره می‌خانم. درگیرشان می‌شوم. روبه روشدن با یک کشور در حال تغییر، جست‌و‌جوی هدف و مکان خود، نه گفتن به ارزش‌های سنتی و معمول، معنای زندگی... ارزش‌های سنتی و معمول کدام‌اند؟ دوسدختر سنت نشده الان؟ به جک کرواک و سبکش و هنجارشکنی‌های اجتماعی و ضدجریان بودنش فکر می‌کنم. به جرئت و شجاعت یک جور دیگر زندگی کردن...
تریلی آن دست خیابان ذهنم را دوباره مشغول سبک زندگی می‌کند. سبک زندگی یک راننده‌ی تریلی که حالا زنش (؟) هم توی ماشین است. ماشینی که هزاران کیلومتر در جاده‌ها می‌رود و می‌رود. کامیونی که اتاق خاب دارد و محل زندگی شبانه روز راننده است. یک جور سبک زندگی است برای خودش. من چه سبکی می‌خاهم زندگی کنم؟ چرا سبک زندگی‌ام انگار گم شده است...

  • پیمان ..

گشت ارشاد

۲۶
ارديبهشت

بدن در جامعه‌ی پست مدرن تعریف متفاوتی با گذشته پیدا کرده است.‌‌ همان طور که الین بالدوین وهمکارانش در «مقدمه‌ای بر مطالعات فرهنگی» به نقل از ویکتور ترنر می‌نویسند: «ما نه تنها بدن داریم و باید نیازهای غذایی و بهداشتی آن را پاسخ دهیم، بلکه ما بدن‌‌هایمان هستیم، زیرا بدن ما حمل کننده‌ی وجود فردی ماست. هستی ما به منزله‌ی انسان در این جهان بر بدن ما قرار دارد که با مرگ آن فردیت ما نیز می‌میرد. از این رو بدن هم سوژه و هم آبژه است.» در این تلقی از بدن، برخلاف نگرش سنتی که انسان را محدود به اندیشه می‌کرد، چنان که مولانا می‌گوید:
ای برادر تو همه اندیشه‌ای
مابقی خود استخان و ریشه‌ای
انسان پسامدرن، استخان و ریشه را هم جزیی از خود یا عین خود می‌شناسد. از این رو می‌خاهد در فرآیند فردی شدن، بدن خود را فردی کند و آن به منزله پایگاهی برای بروز و ابراز خلاقیت‌های خیش به کار گیرد. جوان ایتوایستل در «بدن مد شده»، به نحو دیگری این موضوع را تحلیل و بیان می‌کند. در فرهنگ کنونی بدن به پایگاه هویت فرد تبدیل شده است. ما بدن خود را به منزله چیزی متمایز از دیگری می‌فهمیم که حامل و دربردارنده‌ی هویت ماست و مکانی برای تجلی بیان شخصی ما از خیشتن. از این رو بدن خود را به گونه‌ای ملبس می‌کنیم که منحصر و یگانه بودن ما را نشان دهد. اما در جامعه‌ی پست مدرن هویت‌ها دیگر ثابت نیستند بلکه‌‌ همان طور که «گیدنز» می‌گوید فرد هویت بازتابی دارد و فرد هر لحظه تحت تاثیر اطلاعات و دانش نوین، شیوه‌ی زندگی و هویت خود را تغییر می‌دهد. در چنین فضای اجتماعی است که لباس استعاره‌ای از هویت بازتابی و متغیر ماست.
تعارض‌های موجود درباره‌ی لباس در جوامع سنتی در عصر حاضر نیز تعارض میان انسان فردی شده و خاهان رهایی از قالب‌های تعریف شده پیشین و سنت و نیروهای پشتوانه‌ی آن است. به همین دلیل است که می‌بینیم مهم‌ترین و گاهی خشونت بار‌ترین نزاع‌ها و درگیری‌های سنت و مدرنیته در مسائل مربوط به بدن به وجود می‌آید. زیرا  فرد امروز بدن خود را حق مسلم و جزیی از اموال و دارایی‌های شخصی خیش و آن را پایگاه فردیت خود می‌شمارد...

مردم نگاری سفر/ نعمت الله فاضلی/ نشر آراسته/ صفحه‌ی ۱۲۹و ۱۳۰

  • پیمان ..

برچسب ها

۰۶
ارديبهشت

۱-شوهرعمه‌ام بقالی دارد. به بهانه‌ی یک شیر و‌ هایبای مجانی هم که شده هر از چند گاهی سراغش می‌روم و می‌نشینم روی یک چهارپایه و او هم پشت دخل می نشیند. دفعه‌ی پیش که توی مغازه‌اش نشسته بودم خانمی آمد و ۱۰بسته تاید برداشت و آمد طرفش تا حساب کند. شوهرعمه‌ام تک تک تاید‌ها را برداشت و پشتشان را نگاه کرد و ضرب و جمع کرد و پولش را گرفت. ازش پرسیدم چرا پشت تک تک تاید‌ها را نگاه کردی؟ تاریخ انقضاهاشون فرق می‌کرد؟! گفت: نه... آخه چند تاشون خرید قدیمم بودن و چند تاشون خرید جدید. قیمت هاشون فرق کرده. نگاه کردم که خرید قدیمی‌ها رو به همون قیمت قدیم حساب کنم و جدیدی‌ها رو هم...
۲-می روم نشر اختران. کتاب «گلگشت در وطن» ایرج افشار را دوستی معرفی کرده و خوشم آمده و می‌خاهم بخرمش. ۱۶۰۰۰تومان می‌سلفم و کتاب را برمی دارم می‌آیم بیرون. پشت جلد و داخل جلدش را نگاه می‌کنم. برچسب قیمت ۱۶۰۰۰تومان هر دو جا خورده. ویرم می‌گیرد که برچسب را بکنم. برچسب را می‌کنم. پشت جلد عدد ۷۰۰۰تومان چاپ شده. صفحه‌ی اول کتاب را نگاه می‌کنم. کتاب چاپ اول است و برای سال ۱۳۸۴. آن موقع‌ها این کتاب همچین قیمتی داشته. اما این کتاب دوباره چاپ نشده که قیمت به روز داشته باشد...‌‌ همان کتاب سال ۱۳۸۴ است. با کاغذهای سال ۱۳۸۴. با جوهر سال ۱۳۸۴...
با حمید می‌رویم شهر کتاب. چند تا از کتاب‌ها را برمی دارم نگاه می‌کنم. چاپ قدیم هستند. اما روی قیمتشان هم در داخل و هم در بیرون کتاب برچسب قیمت خورده. قیمتش قیمت چاپ شده توی خود کتاب نیست. حمید می‌گوید که کار ناشر‌ها است. اعصابم خرد می‌شود. مگر این‌ها این کتاب را ۷-۸سال پیش چاپ نکرده‌اند؟! مگر این کتاب با کاغذ خداتومنی امروز چاپ شده که قیمت کتاب‌های امروز را پشتش می‌زنند؟! به مخم فشار می‌آورم. این کتاب چند سال پیش چاپ شده. تنها چیزی که هزینه‌اش را بالا می‌برد هزینه‌ی پخش است و گران شدن بنزین و سوخت. خب. باشد. هزینه‌ی سوخت آن قدر بالا رفته که از هزینه‌ی چاپ کتاب در آن سال فرا‌تر رفته و پخش کردن کتاب با‌‌ همان قیمت ضرر است... باز هم اگر این فرض را بکنیم افزایش قیمت تا چه اندازه؟ آن قدر که قیمت کتاب را به اندازه‌ی قیمت یک کتاب چاپ سال ۱۳۹۰-۱۳۹۱بالا ببرند؟!
۳-ناشران کتاب، عرضه کننده‌ی چیزی هستند که اسمش فرهنگ است. فرهنگی که بسیاری واژه‌های احترام برانگیز همچون شرافت را به دنبال خودش می‌آورد. آیا این کار، این قیمت‌ها را یلخی زیاد کردن دزدی نیست؟ آیا این کار پستی نیست؟ بقال مملکت به این چیز‌ها دقت می‌کند، اما عرضه کننده‌ی فرهنگ مملکت....

  • پیمان ..

در مترو

۲۹
بهمن

ایستگاه میدان حر سوار می‌شوم. مترو هنوز به ایستگاه توپخانه و دروازه شمیران نرسیده و خلوت است. یک صندلی خالی است. می‌نشینم. ته دلم احساس مزد و پاداش گرفتن می‌کنم. از ایستگاه متروی میدان انقلاب بدم می‌آید. صد‌ها متر پیاده روی پوچ در هوای مانده و خفه‌ی زیر میدان انقلاب، آمدن صد‌ها آدم از روبه رو، تنه خوردن، آدم‌هایی که هی می‌خاهند ازت سبقت بگیرند در آن تونل پست و خاک گرفته، تنه خوردن... بعد هم تازه باید بعد از ۳ ایستگاه خط عوض کنم. و چه خط عوض کردنی؟ از گوری تنگ به گوری تنگ‌تر رفتن. به خاطر همین پیاده روی هر روزه‌ی امیرآباد انقلابم را تا میدان حر ادامه می‌دهم. خیلی وقت است که مسیر پیاده روی هر روزه‌ام شده امیرآباد-میدان حر... و این پیاده روی امیرآباد تا میدان حر... می‌نشینم روی صندلی. ویرم می‌گیرد کتاب بخانم. کتابی که از کتابخانه مرکزی گرفته‌ام: فلینی از نگاه فلینی. دوستی ۲-۳تا از فیلم‌هایش را به دستم رسانده و می‌خاهم نگاه کنم. کتاب را فرهاد غبرایی ترجمه کرده. مرحوم فرهاد غبرایی. قدیمی است. از ترجمه‌های فرهاد غبرایی خوشم می‌آید. «سفر به انتهای شب» را هم او ترجمه کرده بود. کتاب را دستم می‌گیرم. بیشتر برای این دستم می‌گیرمش که ۱ صفحه‌اش را بخانم و بعد چشم‌هایم خسته شود و بتوانم روی صندلی چرت بزنم. ۲-۳صفحه‌ی اول را می‌خانم. خوشم می‌آید. کتاب یک مصاحبه‌ی طولانی با فدریکو فلینی است. از لحن حرف زدن و خاطره تعریف کردن فلینی خوشم می‌آید. نگاهش به جهان. طرز کار کردنش... جذبش می‌شوم... نمی‌فهمم کی به ایستگاه توپخانه می‌رسیم و یکهو مترو از صدای هجوم آدم‌ها پر از همهمه می‌شود. سرم را از کتاب بالا نمی‌آورم. حوصله ندارم پیرمرد ببینم و لذت خاندن کتاب را با دادن جا به او عوض کنم. اما پیرمردی هم نیست. ۲تا جوان می‌آیند بالای سرم می‌ایستند و مترو که وارد تونل تاریک می‌شود شروع می‌کنند به حرف زدن، به بلند بلند حرف زدن. زور می‌زنم که حواسم را روی کتاب متمرکز کنم. اما نمی‌شود. به زبان خودشان حرف می‌زنند. نمی‌توانم بفهمم کجایی است. لری، چهارمحالی، ایلامی... نمی‌فهمم. دیلاق‌اند و نخراشیده. بلند بلند حرف می‌زنند و به زبان خودشان برای هم ماجرا تعریف می‌کنند. حواسم پرت می‌شود. بی‌خیال خاندن می‌شوم. نگاه‌شان می‌کنم. در عالم خودشان به سر می‌برند. درست روبه رویم ایستاده‌اند. کتاب را دوباره باز می‌کنم. دوباره سعی می‌کنم بخانم. نمی‌شود. صدای یکیشان خیلی کلفت است. کتاب را می‌بندم و به روبه رویم زل می‌زنم. به منظره‌ی روبه رویم. شلوار پارچه‌ای سیاه پوشیده و درست شکمش روبه روی صورتم قرار دارد و زیپ شلوارش... تصمیم می‌گیرم بزنم. با مشت بزنم به زیپ شلواری که روبه رویم قرار گرفته. محکم بزنم و داد هم بزنم که چرا خفه نمی‌شی مرتیکه؟ تصور می‌کنم که دارم می‌زنم. باید محکم بزنم. محکم که بزنم تا می‌شود جلویم. به سمت عقب تا می‌شود و بعد می‌توانم یک مشت دیگر را هم حواله‌ی صورتش کنم. چرا بلند حرف می‌زنی؟‌ها؟ این همه جا. عدل باید بیای بالای سر من هر و کر راه بندازی؟ بعد باید سریع بلند شوم و آماده‌ی مشت‌های او بشوم... همین طوری زل زده‌ام و دارم فکر می‌کنم که جوری بزنم که از هستی ساقط شود. حقش است. چرا این قدر بلند بلند حرف می‌زند و می‌خندد... بعد انگار می‌فهمد که چه نقشه‌های شومی برای زیر شکمش دارم. کمی می‌رود عقب‌تر... کتاب را دوباره باز می‌کنم... ۹۰درجه تغییر زاویه داده است... یعنی فهمیده است؟ همین که خفه شود بگذارد من قصه‌ی نقاشی‌های خرچنگ قورباغه‌ی فلینی را بخانم برایم کافی است... دیگر دارد به اینجایم می‌رسد. حتا یک کلمه از حرف‌‌هایشان را هم نمی‌فهمم... بزنم؟!
بزنم؟!
یکهو برمی گردد. دوستش هم می‌رود. حجم جمعیت را به زور کنار می‌زنند و توی ایستگاه پیاده می‌شوند. نفس راحتی می‌کشم. همین که دوباره شروع به خاندن می‌کنم جسمی مانتوپوش روبه رویم می‌ایستد و شروع می‌کند به بلغور کردن: علی، می‌خای چی کار کنی؟!
کتاب را می‌بندم. یک نگاه به آقا و خانم می‌اندازم. با غیض کتاب را می‌اندازم توی کیفم و به زمین زل می‌زنم و به حرف‌‌هایشان گوش می‌دهم.

  • پیمان ..

اعتماد

۱۴
بهمن

۱-روبه روی قبرستان ابوطالب در مکه یک پارک کوچک است. یک پارک کوچک که آلاچیق‌هایی به سبک سایه بان‌های حیاط مسجد پیامبر در مدینه دارد به علاوه‌ی یک دستشویی عمومی. خسته از یک پیاده روی طولانی داشتم از پارک می‌گذشتم که یک ماشین کنار خیابان نگه داشت. راننده‌اش که یک مرد عرب دشداشه پوش بود سریع از ماشین پرید بیرون و رفت به سمت دستشویی عمومی. توی ماشین هیچ کس نبود. ماشین را‌‌ همان طور روشن به امان خدا گذاشت و دوید به سمت دستشویی. ماشینش چه بود؟ یک عدد می‌تسوبیشی لنسر. این زیبای ژاپنی در دوقدمی‌ام بدون حضور هیچ کسی پت پت می‌کرد. در را هم خوب نبسته بود و چراغ ماشین روشن مانده بود و معلوم بود که توی ماشین هیچ کس نیست. لحظه‌ای چپ چپ ماشینش را نگاه کردم. جدن دلم می‌خاست طی یک حرکت انتحاری بنشینم پشت فرمانش و یک ماشین سدان دودیفرانسیل را تجربه کنم... رد شدم. آن شب هی با خودم فکر می‌کردم آخر چطور آن مرد عرب به خاطر یک دستشویی ماشین را به امان خدا ول کرد و رفت؟ یعنی پیش خودش لحظه‌ای فکر نکرد که ممکن است تشنه و حریصی چون من هم وجود داشته باشد و ماشینش را سه سوت بدزدد؟!
۲-منصور ضابطیان توی کتاب «مارک و پلو» یش از هستال‌ها صحبت می‌کند. هتل‌های ارزان قیمتی که همه جای اروپا هستند. هتل‌هایی مخصوص جوان‌ها که اتاق‌هایش معمولن ۴تخته و ۸تخته هستند تا ۲۰تخته. هر کس می‌تواند یک تخت را اجاره کند. این جوری هم صرفه‌ی اقتصادی دارد و هم ناخودآگاه جوانان ملیت‌های مختلف با هم آشنا می‌شوند. تعریف می‌کند که: «امنیت هستال برایم عجیب است و اینکه هیچ کس زیپ ساکش را نمی‌بندد. هیچ کس چیزی را قایم نمی‌کند. با اینکه همه یک کمد اختصاصی قفل دار دارند، اما اغلب کمد‌ها فقل نشده و پر از وسایل شخصی آدم هاست...» کتاب مارک و پلو-ص۵۱
چیزی که او تعریف می‌کند برای اسپانیا است.
۳-کلاس زبان که می‌رفتم، مرد میانه سالی هم کلاسمان بود. گویا از سر کار برمی گشت و با کیف دستی‌اش یک راست می‌آمد کلاس. کلاس ۴ساعته بود و بین هر ۲ساعت زنگ تفریحی ۱۵دقیقه‌ای داشت. مرد میانه سال برای این ۱۵دقیقه کیف دستی‌اش را از زیر میزش برمی داشت و یک ربع کیف به دست در راهرو‌ها و دم در موسسه استراحت می‌کرد. همیشه برایم سوال بود که اگر او کیفش را‌‌ همان زیر میز می‌گذاشت و به استراحت ۱۵دقیقه‌ای خودش می‌رفت آیا ما با کیف او کاری می‌کردیم؟ می‌دزدیدیمش؟ چیزی کش می‌رفتیم؟ آیا اتفاق ناگواری برای کیفش می‌افتاد؟!
۴-پیش می‌آید. مردی که می‌آید یقه‌ات را می‌گیرد که من مسافرم. می‌خاهم بروم به شهر خودم پول ندارم... زن و بچه مو دارن از خونه می‌ندازن بیرون پول اجاره ندارم... یا بهانه‌هایی این جوری. من معمولن کمک نمی‌کنم. از دوستانم هم پرسیده‌ام. کسی کمک نمی‌کند: راست نمی‌گوید. این‌ها گدا هستند. نمی‌شود به‌شان اعتماد کرد...
۵-توی ماشین نشسته بودم و منتظر بودم. جلویم مردی ماشینش را پارک کرده بود و می‌خاست برود. ۲تا بچه‌ی ۱۰-۱۲ساله هم داشت که گذاشته بودشان توی ماشین. هی سعی می‌کرد ماشین را با دزدگیر قفل کند. اما با کوچک‌ترین وول خوردن بچه‌ها توی ماشین صدای دزدگیر بلند می‌شد و او مجبور بود که برگردد و دوباره روز از نو... هم نگران ماشینش بود و هم نگران بچه‌هایش که می‌خاست برای دقایقی بگذاردشان و برود...
۶-این‌ها به ذهنم رسید. خیلی مصداق‌های دیگر هم هست. اگر کسی مصداق دیگری هم از بی‌اعتمادی‌های ما دارد اضافه کند...
۷-توی این مجله‌ی مرحوم و جوانمرگ «آسمان» یک ستونی راه انداخته بودند که ایران مطلوب شما چگونه است؟ و از آدم‌های اهل فکر می‌پرسیدند. جواب‌ها غالبن کلیشه‌ای و شعاری بود. از عباس کاظمی استاد جامعه‌شناسی این را پرسیده بودند. برگشته بود گفته بود: توی جامعه‌ی ما افراد به یکدیگر بدگمان و بدبین هستند به هم بی‌اعتنایی می‌کنند و به راحتی و به عنوان یک عادت روزمره پشت سر هم حرف می‌زنند و غیبت می‌کنند. ایران مطلوب من ایرانی است با مردمی که اعتماد می‌کنند..." مجله‌ی آسمان-شماره‌ی ۱۴

  • پیمان ..

فیلم مترو

۱۱
بهمن

مانیتور‌هایشان را راه انداخته‌اند. واگن‌های جدید مترو را می‌گویم. هر از چند وقتی صفحه‌ی سیاه مانیتور‌ها روشن می‌شود. اما هر بار که من سوار شده‌ام و مانیتور‌ها روشن بوده‌اند فقط یک موضوع بوده: عاشورا. چند وقت پیش تصاویر گرافیکی از پوسترهای عاشورا را اسلوموشن نشان می‌دادند. کربلا و بین الحرمین را نشان می‌دادند. به سر و صورت زدن و عزاداری ملت را نشان می‌دادند. ماه محرم و صفر بود و خب موضوعیت داشت. اما دیروز و پری روز هم که سوار شدم باز هم موضوع تصاویر عاشورا بود. یکی از هیئت‌های عزاداری تهران را نشان می‌دادند. کلوزآپ چهره‌های ماتم زده‌ی مردم را نشان می‌دادند. مردی که به پهنای صورت اشک می‌ریخت. مردی که مات و مبهوت زل زده بود. مردی که ونگ می‌زد و به خدای خودش التماس می‌کرد... فقط مردهای اندوهگین را نشان می‌دادند. از خودم پرسیدم الان که ماه صفر تمام شده چرا این‌ها باز این چیز‌ها را نشان می‌دهند؟ چه اصراری است؟ اصلن این قرائتی که این‌ها از عاشورای این روز‌ها دارند نشان می‌دهند آن چیزی نیست که توی خیابان‌ها است...(×) بعد اصلن ماه صفر هم تمام شده که. غم. اندوه. در سکوت سرد و گرمای تنهای به هم چسبیده‌ی مترو که کسی حرفی نمی‌زند و همه خیره‌اند به در و دیوار، اگر مانیتوری باشد که تصویرهایی متحرک نشان می‌دهد خب همه زل می‌زنند به آن دیگر... اما چه زل زدنی؟!...
بعد‌‌ همان طور که ایستاده بودم به این فکر کردم که مانیتورهای توی مترو چه باید نشان بدهند؟ تبلیغات بازرگانی؟ نه تو را به خدا. با این وضع تبلیغات ساختن این‌ها و هزار تا دنگ و فنگی که برای ساختن تبلیغات می‌گذارند و حاصلش فقط چیزهای لوس است آدم بیزار می‌شود... چه نشان بدهند؟ تصاویر سخنرانی آقا در بین جوانان عرب و حضور آقا در بین مردم و استقبال‌های مردمی و کارهای عمرانی و آباد کردن ایران؟!! باز این خوب است. باعث ایجاد دیالوگ بین مسافر‌ها می‌شود. هر چند فقط فحش و فضیحت خاهد بود... ولی باز شکستن سکوت سرد آدم‌های توی مترو و شکسته شدن تابوی مهر به دهانی و حرف نزدن خیلی بهتر است... می‌توانند تصاویر نقاط مختلف ایران را نشان بدهند. تصاویر طبیعت ایران. مردمان ایران در لباس‌ها و قومیت‌های مختلف. می‌توانند یک کار دیگر هم بکنند. فیلم کوتاه پخش کنند. فیلم‌هایی که طول زمانیشان مدت زمانی باشد که مترو فاصله‌ی دو ایستگاه را می‌رود. ۵۰ثانیه. ۱دقیقه. ۲دقیقه. فیلم‌های خیلی کوتاه. در فاصله‌ی بین ۲ایستگاه در تاریکی تونل‌ها این فیلم‌ها را پخش کنند. اما این‌ها... با سفارش کاری و دادن حق انحصاری به آدم‌های تاییدشده‌ی خودشان گند می‌زنند. باید یک جنبش و حرکت هنری راه بیندازند. یک فراخان گسترده برای ساختن فیلم‌های ۳۰تا ۶۰ثانیه‌ای در مانیتورهای مترو... مسابقه راه بیندازند. این جوری سفارش کاری هم نخاهد بود و خلاقیت‌های محض فیلم سازهای آماتور و حرفه‌ای است که مجال بروز پیدا می‌کند....باید باید این فیلم ها صامت باشند البته. اگر هم دیالوگ داشته باشند زیرنویس فقط... 
بعد به این فکر کردم که اگر قرار بود یک فیلم ۱دقیقه‌ای برای پخش در مانیتورهای مترو می‌ساختم چه فیلمی می‌ساختم. در مورد چه. چه جوری. و با همین خیال بازی‌ها یکهو دیدم رسیده‌ام و باید پیاده شوم...

  • پیمان ..

لوئیس بونوئل در کتاب «با آخرین نفس‌هایم» فصل طبل‌های کالاندا را با این جمله‌ها شروع می‌کند: «در برخی از روستاهای منطقه‌ی آراگون مراسم خاصی وجود دارد که احتمالن در دنیا بی‌نظیر است. طبل کوبی روزهای جمعه در الکینز و ایخار رایج است اما در هیچ جا مثل کالاندا نیرویی چنین گیرا و اسرارآمیز ندارد. این رسم که به اواخر قرن هجدهم برمی گردد در حوالی سال ۱۹۰۰ تقریبن برافتاده بود اما به همت یکی از کشیشان کالاندا به اسم ویسنته الانه گوی دوباره احیا شد. در کالاندا از نیمروز جمعه تا ظهر روز بعد (شنبه) جمعیت یک نفی بر طبل می‌کوبند. این ضربه‌ها یادآور ظلماتی است که در لحظه‌ی مرگ مسیح زمین را فرا گرفت، زلزله‌ای که در آن دم زمین را لرزاند صخره‌هایی که از کوه ریزش کردند و پرده‌هایی که در معبد از بالا تا پایین دریده شدند...»
بعد می‌نشیند با آب و تاب و جزئیات مراسم طبل زنی را توصیف می‌کند. در دنیا بی‌نظیر بودن مراسم کالاندا نکته‌ای است که مطمئنن اگر عمر بونوئل به زمانه‌ی ما قد می‌داد و می‌توانست یک نیم نگاهی هم به ایران بیندازد هرگز آن را نمی‌گفت...
متوا‌تر گفته‌اند که ما ملت شادی نیستیم. به نظرم شاد بودن و شادی کردن یک مزیت نیست. یک ناچاری است. آدمیزاد در مقابل رنج بودن ناچار به شادی کردن می‌شود. آدمیزاد دوست دارد شعر نیما یوشیج را بخاند که: منم شیر/ سلطان جانوران/ سر دفتر خیل جنگ آوران/ که مادرم در زمانه بزاد/ بغرید و غریدنم یاد داد/ نه نالیدنم...
یک گونه‌ی اثربخش شادی کردن مطمئنن شادی جمعی و شادی گروهی است. اینکه جماعت عظیمی را مثل خودت ببینی و احساس فراموش کردن تنهایی بکنی... اما برای شادی جمعی باید بهانه‌ای وجود داشته باشد. بهانه‌ای که به خاطر آن همه حول آن از کنج تنهایی خودشان بیرون بزنند و جمع شوند... نمی‌دانم درست فکر می‌کنم یا نه. اما این چیزی است که دیده‌ام و حس کرده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام. در مورد همه نیست صددرصد. ولی عموم به نظرم این طور است. به نظرم روزهای تاسوعا و عاشورا که جزء تعطیلات رسمی جمهوری اسلامی هستند محوری هستند برای آن جمع شدن شادی بخش.... روزهای تاسوعا و عاشورا مردم حس دیگری دارند. یک جور خوشحالی شاید. توی کوچه‌ها و خیابان‌ها شربت و شیرینی می‌دهند. مردم می‌توانند نزدیک امامزاده‌ها و مناطق خاص بروند و رفتن و آمدن دسته‌های عزاداری را تماشا کنند. اینکه تعداد تماشاچیان از آدم‌های توی صحنه بیشتر باشد طبیعی است. مهم جمع شدن و کنار هم بودن است. علم‌های دسته‌های مختلف و تقلای علمدار‌ها برای حرکت دادن آن پاره آهن مسلمن از دیدنی هاست. عده‌ای زنجیر می‌زنند و عده‌ای سینه. در این میان نوحه خانی هم هست که مهم نیست واقعن چه می‌خاند. صدای طبل‌ها صدای غالب است. طبل موسیقی ملی ما ایرانیان است. ریتم‌های موسیقیایی محدودش (یک ضرب و سه ضرب) هم نشان دهنده‌ی میزان هوش موسیقیایی ملت ماست. دختر‌ها خودشان را خوشگل می‌کنند. میل به دیده شدنشان در این روز‌ها ارضا می‌شود. و پسر‌ها هم میل به دیدنشان. خیلی از ادم‌ها که در حالت معمول در جامعه دیده نمی‌شوند در این روز به خیابان‌ها می‌آیند. خیلی‌ها دوستان و آشنایانی را که مدت‌ها نمی‌بینند در این روز‌ها می‌بینند. وقت ناهار هم ذوق و شوق عظیمی به راه می‌افتد برای گرفتن قیمه‌های نذری... صف تشکیل دادن برای گرفتن قیمه‌های نذری و انتظار و زرنگ بازی برای گرفتن غذاهای بیشتر و... این حداقل‌های شادی و کنش‌های شاد است. اما ناچاری است...
نگاه ارزشی اصلن ندارم. من کی باشم که بخاهم آه و واویلا راه بیندازم که ببینید حسین که بود و ملت ما چه می‌کنند و الخ... فقط می‌خاهم بگویم این جوری است. چیزی که هست هست دیگر. طبیعی هم هست. فقط مشکلی که دارم اخبار صداوسیمای این مملکت است که شب از عزاداری مردم در روزهای تاسوعا و عاشورا گزارش پخش می‌کند. تناقض عظیمی وجود دارد. ما ملت عجیبی هستیم. شاید هم مریض. شادی‌‌هایمان را در لوای عزاداری انجام می‌دهیم...

  • پیمان ..

زامبی

۰۸
آذر
آن اباشری که اول انقلاب اسلامی ایران به سفارت آمریکا حمله کردند حداقل برای خودشان دلیلی داشتند. بر این اعتقاد بودند که سفارت آمریکا لانه‌ی جاسوسی است. باید جلوی مفسده را گرفت و ازین حرف‌ها...
اما این اباشری که به اسم دانشجویان این مملکت امروز اوج بربریت خودشان را فریاد زدند و ریختند به سفارت انگلیس بیانیه‌ای که داده‌اند بسیار جالب است:
 «تسخیر سفارت انگلیس با تاخیر ۳۳ ساله صورت گرفته است و بایستی سفارتخانه روباه پیر زود‌تر به تسخیر درمی‌آمد، هر فرد ایرانی آزاده‌ای که دلش برای این خاک و آب می‌تپد و جنایات استعمار پیر در حق ایران و ایرانی را مشاهده کرده است، بداند که تسخیر سفارت روباه پیر به نفع ایران و منافع ملی کشورمان خواهد بود..» یعنی دلیل خاصی نداشته‌اند، از انگلیس بدشان می‌آمده، ریخته‌اند توی سفارتش... یک نکته‌ی بسیار خوبی که در بیانیه‌شان وجود داشت این بود که خودشان را «دانشجویان انقلابی» نامیده‌اند، و هیچ کجا ادعای مسلمانی نکرده‌اند... من واقعن ازین نکته که خودشان هم به آن تلویحن اعتراف کرده‌اند خوشم آمد. آخر اسلام هیچ وقت آدمی را به خاطر کار نکرده مجازات نمی‌کند... و صفت «انقلابی» را به درستی به کار برده‌اند...
طنز ماجرا البته بند اخر بیانیه‌شان و بیانیه‌ی وزارت امور خارجه است. این اباشر در بند آخر گفته‌اند که سفارتخانه انگلستان را به موزه روباه پیر تبدیل خواهند کرد... چه آینده نگری کلانی! به قرعان!!!
سفارت هر کشوری در کشور دیگر بخشی از خاک آن کشور محسوب می‌شود. یعنی محدوده‌ی سفارت انگلستان خاک انگلستان محسوب می‌شود و هر گونه تجاوز به این محدوده تجاوز به خاک کشور انگلستان تلقی می‌شود.
وزارت امور خارجه وقتی زامبی بازی این اباشر و بالارفتنشان از دیوارهای سفارت و در و پنجره شکستن و خفت کردن ۶نفر انگلیسی را دید بیانیه از خودش در کرد که: «وزارت امور خارجه ضمن احترام به قوانین و مقررات بین المللی و با تاکید بر مصونیت اماکن دیپلماتیک، بر تعهد دولت جمهوری اسلامی ایران به حفاظت و صیانت از اماکن و ماموران دیپلماتیک تاکید می‌نماید.»
واقعن از یک دولت انقلابی چنین بیانیه ای بعید بود... البته من به انتظار می نشینم تا رییس جمهور انقلابی ما حمایت 444روزه ی خود را آغاز کند...

  • پیمان ..

بختک

۱۵
آبان

...درباره بحث استقبال از دولت در استان‌ها گفت: این‌ها با بسیجیان و ائمه جمعه و... جلسه گرفته‌اند و به این‌ها گفته‌اند که به استقبال دولت نروید چون دولت منحرف است. ما می‌گوئیم مسأله نظام است که دولت مورد استقبال قرار بگیرد و عدم استقبال موضع بین‌المللی نظام را تضعیف می‌کند و لطمه می‌زند. به من گفته‌اند این دولت بزرگ‌ترین خطر برای اسلام بعد از صدر اسلام است. من به ایشان پیغام دادم که دولت نهم را خدا سر کار آورد. احمدی‌نژاد فقط یک فلش جهت‌نما بود. اگر کسی فکر کند که دولت را او سر کار آورده خدا به او نشان می‌دهد که هیچ‌کاره بوده. چون اگر ایشان این دولت را سر کار آورده با موضع‌گیری ایشان هم باید می‌رفت. این دولت را خدا آورده و خدا هم تابحال حفظ کرده است. ما همه کارمان برای خداست. حتی تبعیتمان از رهبری و پیامبر هم برای خداست و اگر برای فردی باشد، به جایی نخواهیم رسید.

احمدی‌نژاد ادامه داد: این‌ها می‌گویند باید کاری کنیم که نام احمدی‌نژاد از ذهن مردم برود ولی خدا همه‌کاره است و راه‌خدا از‌بین‌رفتنی نیست. باید برای خدا باهم باشیم و اگر مردم را دور خودمان جمع می‌کنیم باید برای خدا جمع کنیم. الآن هم اگر مردم باور کنند که کسی طرفدار دولت است و دولت از وی حمایت می‌کند، به وی رأی خواهند داد....

از سخنرانی در جمع یاران(@@@)

  • پیمان ..

بانو

۲۱
مرداد

جونوم برات بگه که آقا ما نشسته بودیم رو صندلی اتوبوس. ازین بی‌آر تی یه کابین‌ها. جای همیشگی مون هم نشسته بودیم. ردیف یکی مونده به آخر کنار پنجره. با همین میثم هم بودیم آقا. داشتیم از یه جایی برمی گشتیم. خسته بودیم. حال حرف زدن نداشتیم. به در و دیوار و بیرون زل می‌زدیم. سر همین فکر کنم شده بودیم شبیه کسایی که هیچ چی نمی‌دونن. شبیه این جوونایی که چش و گوش شون باز نشده. آره. قیافه مون همین جوری‌ها شده بود یا اینکه طرف خیلی دلش پر بود نمی‌دونیم. تو یکی از همین زل زدن‌ها و فکر کردن‌ها آقا روبه رویی مون ازمون سوال کرد: چه قد زن‌ها رو می‌شناسید؟
ما رو می‌گی آقا اصلن تو نخ زن جماعت نبودیم که. هزار تا بدبختی دیگه بود. نمی‌دونستیم چرا همچی سوالی پرسید. بعد منتظر جوابم نموند.
شروع کرد به نصیحت کردن. گفت: زن‌ها چهل تا سوراخ دارن.
عین اسکولا نگاهش کردیم.
شیر شد. گفت: چهل تا سوراخ دارن که یکی شو با اون پر می‌کنی. (همین جوری که می‌گفت اون انگشت اشاره ش رو هم راست کرد و بهم نشون داد!)
بعد گفت: ۳۹تای بقیه رو باید با پول پر کنی. (همین جوری که می‌گفت با پول باید پر کنی یه اسکناس دو هزار تومنی هم از جیب پیرهنش در آورد و لوله کرد و انگار که داره می‌ندازتش توی صندوق صدقه و یا ضریح امامزاده اون جوری ادا در آورد.)
بعد گفت: فهمیدید؟
گفت: هیچ وقت سراغ زن‌ها نرید. تا پول ندارید سراغ زن‌ها نرید. سی و نه تا سوراخ الکی نیست که.
ما هم چهارشاخ مونده بودیم که این چی می‌گه. با کی کار داره.
عین بز اخفش لبخند زدیم.
خاستیم بگیم آقا خیلی مرد عجیبی بود...

  • پیمان ..

پااندازها

۱۳
اسفند
پیش نوشت: خیلی طولانی شد. به خاطر همین نصف کردمش. بقیه ش را فردا توی یک پست دیگرمی گذارم.
۱- «حافظون، بانک اطلاعاتی ازدواج موقت». همین یک عبارت فکر کنم کافی باشد تا بی‌درنگ کلیک کنی روی آدرس این سایت... نگاه می‌کنی. چشم می‌گردانی. پیش خودت می‌گویی: «اِ، این طراحی صفحه ش چه قدر شبیه فیس بوقه!» بعد بزرگ‌ترین کلمه‌های صفحه را می‌خانی: جامعه مجازی حافظون. و بعد آیات ۵ و ۶ سوره‌ی مومنون. یاد استاد سگ اخلاق و حال به هم زن درس تفسیر موضوعی قرآن می‌افتی که این آیه‌ها را می‌خاند و می‌گفت که خدا در این آیات تکلیف همه‌ی انواع رابطه‌های جن/سی را معلوم کرده... و بعد عبارت زیرش: «من مرد و به دنبال همسری جهت ازدواج موقت بین سنین ۲۴ تا ۶۰ در استان نامشخص می‌گردم. معرفی کن.» می‌خندی... این پیش فرض که مرد‌ها دنبال این جور چیز‌ها هستند، پس حالت دیفالت آن‌ها هستند و بعد آن لینک «معرفی کن» که اضطرار عجیبی را می‌رساند و... آن لینک‌های بالا را که نگاه کنی کامل دستت می‌آید که این سایت را کی‌ها راه انداخته‌اند و چه جوری هاست و الخ:
 «حافظون، یک وبگاه اختصاصی برای همسریابی ازدواج موقت است. این سایت به هیچ عنوان به منظور دوستیابی پایه گذاری نشده است. هدف این سایت، تشکیل یک جامعه مجازی برای خانم‌ها و آقایانیست که در پی ازدواج موقت هستند... ما معتقدیم باید فضایی را ایجاد کرد تا خانم‌ها و آقایان حایز شرایط ازدواج موقت بتوانند خود را معرفی نمایند تا در صورت تمایل طرفین، به جای شکل گیری دوستی‌های نا‌مشروع خیابانی و یا خدایی نکرده کشیده شدن به سمت فساد، یک ارتباط شرعی و تعریف شده‌ای شکل بگیرد... فراموش نکنیم که حافظون، مومنانی هستند که دامن خود را از گناه حفظ می‌کنند و نیازهای خود را تنها از طریق شرعی برآورده می‌کنند.»
۱.     حافظون در چارچوب قوانین اینترنتی حمهوری اسلامی ایران فعالیت می‌کند.
۲.     حافظون به عنوان یک شبکه احتماعی به هیچ عنوان در زمینه‌های دوست یابی فعالیت نمی‌کند، بلکه یک جامعه مجازی در زمینه ازدواج موقت است.
۳.     حق حریم خصوصی کلیه اعضای سایت محفوظ بوده و اطلاعات شخصی آن‌ها در اختیار کسی قرار نخواهد گرفت.
۴.     چنانچه کاربری بخواهد در این سایت در زمینه‌هایی غیر از همسریابی موقت فعالیت کند، پروفایل وی مسدود خواهد شد.
۵.     ثبت نام و فعالیت افراد متاهل، ممنوع می‌باشد.
۶.     IP کاربران سایت ذخیره شده و در صورت لزوم برای پیگیری تخلفات در اختیار مراجع قضایی و انتظامی قرار خواهد گرفت. «
و... خب. راستش را بخاهی من عضو این سایت شده‌ام! دو بار هم عضو شده‌ام. یک بار با جنسیت خودم و یک بار هم با جنسیت خانم! عضو شدن راحت است. یک سری مراحل است:
مشخصات عمومی. وضع ازدواج: نامشخص. مجرد. متاهل. طلاق گرفته. در حال جدایی. همسر فوت شده. پیش خودت شک می‌کنی. این‌ها که می‌گویند ثبت نام و فعالیت افراد متاهل ممنوع است. پس چرا اینجا یکی از گزینه‌ها...؟! (ر. ک بند دوم این نوشته)
سال تولد. شغل و تحصیلات. مشخصات ظاهری. (ازت سوال می‌پرسد که چند تا خوشگلی یا چند تا خوش تیپی) (ر. ک بند آخر)
وضع مالی. اعتقادات. (اعتقادات یعنی اینکه از تو می‌پرسد که چادری هستی یا بی‌حجاب؟!) وضعیت سلامت. و الخ. همه‌ی این هار ا که انجام دادی عضو می‌شوی. یک صفحه‌ی پروفایل بهت می‌دهند. صفحه‌ی پروفایل شامل یک سری لینک‌ها و یک سری ویژگی‌ها.
اخبار سایت. خانه. ویرایش پروفایل. اطلاعاتی که از پروفایلت برای دیگران نمایش داده می‌شود شامل تحصیلاتت است و وضعیت ازدواجت و اینکه هدفت از این کار چیست. (قبلن ازت این‌ها را پرسیده. هدف از ازدواج موقت هم دو تا گزینه بیشتر نداشت: نیاز به همدم. نیاز مالی.) (ر. ک بند ۲) پیام‌های ارسالی. پیام‌های دریافتی. حساب مالی. کاربران آنلاین. مشاهده‌ی خانم‌های آنلاین (اگر آقا باشی). و مشاهده‌ی آقایان آنلاین. (اگر خانم باشی)
این سایته یک چیزی دارد به اسم عضویت ویژه. این جوری‌ها است که مثلن وقتی تو می‌روی توی قسمت مشاهده‌ی خانم‌های آنلاین، یک فهرست از خانم‌های آنلاین برایت ردیف می‌کند. بعضی‌‌هایشان عکسی دارند و بعضی ندارند. خلاصه وقتی می‌خاهی به یکی پیشنهاد بدهی باید برایش یک پیام ارسال کنی. در حالت عادی یک متن اماده دارد:
» با سلام پروفایل شما را دیدم و بادقت مطالعه کردم. با توجه به شناخت کلی که از اطلاعات مطرح در پروفایل شما به دست آوردم شما را تا حدودی به معیارهای خودم نزدیک می‌بینم. از آنجا که به دنبال ازدواج موقت هستم در صورتی که مایل باشید دوست دارم در طی تماس‌های آتی بیشتر با شما آشنا شوم. «
اگر عضو عادی باشی نمی‌توانی متن را تغییر بدهی و همین را باید بفرستی. اما اگر می‌خاهی که نامه‌ی عاشقانه بفرستی باید به حسابشان پول واریز کنی... فی قیمت‌ها هم ازین قرار است: عضویت ویژه ۱۲ ماهه، ۱۲، ۰۰۰ تومان- عضویت ویژه ۶ ماهه۱۱، ۰۰۰ تومان- عضویت ویژه ۳ ماهه۸، ۰۰۰ تومان- آگهی همسریابی۴۵، ۰۰۰ تومان (توی این آگهی خود سایت برایت تبلیغات هم می‌کند که آی ملت این مرده (زنه) زن (مرد) می‌خاد...) اخبار سایت هم برایت نشان داده می‌شوند. مثلن این خبر که:» جناب آقای حمید ۴۴ ساله از اصفهان در پیامی برای سایت، خبر از ازدواج موقتشون با سرکار خانم روشنک ۲۴ ساله از مشهد رو دادند.
ما هم برای این دو عضو گرامی سایت، آرزوی بهترین‌ها را کرده و امیدواریم در همه حال موفق و سعادتمند باشند.»
والخ.
یک نکته‌ای که وجود داشت این بود که وقتی من با اکانت مردانه‌ام وارد شدم، وقتی میر فتم قسمت‌ها مشاهده‌ی خانم‌های آنلاین یک سری پروفایل معمولی، گه‌گاه با عکس‌های د/اف گونه می‌دیدم. اما وقتی با پروفایل زنانه‌ام رفتم توی قسمت مشاهده‌ی آقایان آنلاین کلی خندیدم. از ۱۲تا مردی که برایم فهرست کرده بود ۷تایشان یک برچسب طلایی «ویژه» به‌شان الصاق شده بود. یعنی عضویت ویژه دارند این‌ها...
۲- «جاکش» می‌دانی به چه کسی می‌گویند؟ دارم بی‌ادبی می‌کنم. خب باشد. «بستر انداز» یا «بستر گستر» می‌دانی به کی می‌گویند؟ اسمش روی خودش است. پاانداز هم بهش می‌گویند. معمولن یک جور فحش است. مثل خیلی از شغل‌های دیگر که یک جورهایی کاروزندگی بعضی آدم‌ها هم هست... اسمش روی خودش است. کسی که بستر را مهیا می‌کند، کسی که برایت بستراندازی می‌کند، برای عیش و عشرتت بستر و لوازم آن را مهیا می‌کند...
فیلم The Social Network ساخته‌ی دیوید فینچر یک دیالوگ فوق العاده‌ای دارد. یک جاییشان پارکر برمی گردد می‌گوید: «ما در مزارع زندگی می‌کردیم، بعد در شهر‌ها زندگی کردیم و حالا می‌ریم که در اینترنت زندگی کنیم!»
راستش هر جور که به این سایت نگاه کنی، از هر جایش که نگاه کنی، آن سوال‌هایی که ازت می‌پرسد، آن عضویت ویژه‌ای که راه انداخته، مگر جاکش‌ها چه کار می‌کردند که حالا این‌ها در عالم مجازی...
۳-حتمن الان انتظار داری بگویم که چرا این همه بی‌ادبی می‌کنم. حتمن پیش خودت بهم می‌گویی: مگه خودت غریزه نداری؟ برای چی می‌خای غریزه تو نادیده بگیری؟ برای غریزه ت می‌خای چی کار کنی؟ وقتی امکانات فضانوردی نداری باید چی کار کنی پس؟ وقتی راه به این خوبی (!!!!!) هست چرا فحش می‌دی؟
و لابد انتظار داری من مثل بچه‌ی آدم بنشینم برایت اصغراکبر بچینم و الخ. کور خانده‌ای. حالا می‌خاهم نقل بگویم. هنوز خیلی نقل‌ها مانده. شاید این نقل‌ها را شنیده و خانده باشی. شاید هم نه. مهم نیست. من حالا حالا‌ها باید نقل بگویم....
۴-توی مترو نشسته بودم. خلوت بود. همه نشسته بودند تقریبن. روبه رویم سه تا دختر بودند. از آن دختر‌ها که اگر حسام می‌دیدشان می‌گفت: اوف ف ف. چی ساختن‌ها... وووووو. سرم توی کتابم بود. اما نمی‌شد. حواسم پرت می‌شد. خیلی خوش خنده بودند. انگاری دوست داشتند همه‌ی آدم‌های مترو نگاه‌شان کنند. پسری که کنار دختر سومی نشسته بود هی زور می‌زد خودش را به او بچسباند.... به بغل دستی‌هایم نگاه کردم. هر کدامشان زور می‌زدند درودیوار را نگاه کنند. پسری که بغل دستی‌ام بود یک نگاه به دختر‌ها انداخت. بعد موبایلش را درآورد. چند تا پوشه را باز کرد و رسید به یک سری عکس. عکس‌ها را به حالت افقی درآورد. موبایلش را دو دستی گرفت و مشغول نگاه کردن به عکس‌ها شد. عکس‌ها، عکس‌های نیم/ه بر*هنه‌ی زن‌ها بودند در حالت‌های مختلف. پسر دیگر به سه تا دختر نگاه نمی‌کرد...

ادامه دارد...
  • پیمان ..

پااندازها2

۱۳
اسفند

۵-می گویند امروزه روز با نوعی روابط عشقی روبه روایم که موسوم‌اند به عشق مجازی. می‌گویند این روز‌ها مردم وقت بیشتری برای یافتن معشوق صرف می‌کنند. منتها به شیوه‌ای جدید: اینترنت. باز هم باید جمله‌ی شاهکار فینچر را یادآوری کنم: «ما در مزارع زندگی می‌کردیم، بعد در شهر‌ها زندگی کردیم و حالا می‌ریم که در اینترنت زندگی کنیم!». چت روم‌ها و وبلاگ‌های زیادی هستند که در آن دختر‌ها و پسر‌ها به شکلی افراطی مشغول عشوه فروختن و عشوه خریدن‌اند... اما چرا؟ فضای بی‌هویت اینترنت؟ نام‌های مجازی و آی دی‌های تحریک کننده و دروغین؟ آن امنیتی که نشستن در پشت کامپیو‌تر و در خلوت رابطه‌هایی پرشوروهیجان را تجربه کردن تامین می‌کند؟ یا آن «همه مکانی» که اینترنت فراهم می‌کند تا تو در هر جایی از مدرسه و خانه تا توی تاکسی و مترو برایت فراهم می‌کند تا رابطه‌هایت را داشته باشی؟ یا... می‌گویند آدم‌ها این روز‌ها بیشتر عاشق می‌شوند. خیلی چیز‌ها هستند که توی دنیای مجازی آدم‌ها را عاشق همدیگر می‌کند. خیلی ابزار و وسایل وجود دارد. از ایمیل و وبلاگ که شکل‌های خیلی ابتدایی‌اند تا دوربین‌ها و کنفرانس‌های ویدئویی... برای بعضی‌ها سرگرمی است. یک جور بازی است. و برای بعضی‌ها یک رابطه‌ی جدی. وسیله‌ای برای ارضای نیاز‌ها... چند وقت پیش دراین مورد یک مقاله خاندم. نقل قول آوردن بعضی تکه‌های آن مقاله فکر می‌کنم برای بیان حرفم خیلی کمک باشد:
 «پیش از آنکه مردم عشق مجازی را تجربه کنند، هیچ تصوری ندارند که چنین روابطی می‌تواند تا این میزان تأثیر گذار باشد. فضای مجازی آدمی را قادر می‌سازد تا وهم را با وهم مرتبط سازد؛ وهمی که به کانون احساسات و افکار افراد وارد می‌شود. با خواندن و نوشتن مطالب شه} وانی، فرد در نوعی وهم غرق می‌شود و این توهم به واقعیت بدل می‌شود. بر پایه توهمات شخصی است که افراد می‌توانند در چنین فضایی، نوعی ایده‌آل از معشوق خود ترسیم و با آن عش} ق بازی کنند. چنین فضایی مردم را قادر می‌سازد تا توهمات خود را به احساسات دیگران نفوذ دهند. فرد تصور می‌کند که زوج مجازی‌اش در احساسات او شرک است و او را کاملاً درک می‌کند. حتی در برخی موارد، شرایط به نحوی است که به واسطه ظهور و حضور محض احساسات و توهمات، چنین فردی در نظر خود نوعی عشق واقع‌گرایانه‌تر و ایده‌آل‌تر را تجربه می‌کند.
البته امنیت و گمنامی دو عامل مهمی هستند که به این روابط حال و هوایی دیگر می‌بخشند، به طوری که در مدتی بسیار کوتاه، شاهد خلوت و نزدیکی افراد در چنین فضایی هستیم.
در چنین روابط مجازی‌ای، مردم صرفاً به دنبال احساسات خود نیستند بلکه فرصتی می‌یابند تا در خلال این روابط یا پس از آن دست به خودارZایی زنند. به عبارتی دیگر، عشق مجازی اساساً به نوع پیچیده‌ای از خودارZایی می‌انجامد...»
مقاله هه درمورد عشق مجازی و روابط جن} سی مجازی در غرب صحب می‌کند. در مورد سیر این نوع روابط. تصویر تکراری‌ای که برایمان از غرب ساخته‌اند تصویر روابط جن} سی آزاد است. و معمولن در برخورد با این تصویر همیشه دو احساس متضاد در ما شکل می‌گرفت: نوعی نفرت از بی‌بندوباری آن‌ها و نوعی حسرت از اینکه چرا آن‌ها این قدر راحت‌اند؟ و خب مثل خیلی چیزهای دیگر این تصویری اغراق شده بود... توی مقاله نوع دیگری از روابط توصیف می‌شود که در سایه‌ی تکنولوژی امکان پذیر شده. روابطی که ویژگی‌های عجیبی دارد:
 «sx در اتاق‌های گفتگو، به شکلی است که حس‌های پنجگانه نمی‌توانند نقش مهمی در آن داشته باشند و این تنها توهم آن‌هاست که نقش اصلی را دارا است. در حالی که تصورات و توهمات در چشمان شکل می‌گیرد، چشم چیزی را نمی‌بیند، گوش هم نمی‌شنود، بینی بویی را احساس نمی‌کند، زبان چیزی را لمس نمی‌کند و پوست هم احساس و تماسی ندارد. به عبارت دیگر، در چنین رفتاری، روابط sx مجازی محدود به برخی پیام‌های دیداری و شنیداری است. از همین رو، نیاز به دوربین‌های مخصوص که به افراد اجازه‌ی مشاهده‌ی یکدیگر را بدهد، جدی شد؛ دوربین‌هایی که همزمان به آن‌ها اجازه رویارویی و صحبت همراه با تصویر را می‌داد. با ورود این دوربین‌ها، علاوه بر رفتار شنیداری و دیداری، دیگر نیازی به استفاده از صفحه کلید برای نوشتن پیام‌ها باقی نماند. این نوع دوربین‌ها به راه حل مناسبی برای ارضای نزدیک به واقعیت تبدیل شدند. جدای از استفاده عاشقان اینترنتی، اهداف تجاری نیز به میزان قابل توجهی مطرح شد. امروزه در پایگاه‌های مختلف، زنانی را شاهدیم که به ازای هر دقیقه، مبلغ خاصی را دریافت می‌نمایند تا در برابر دوربین و مقابل چشمان مشتری، یا خود را ار} ضا کنند یا با رفتارهای شه} وانی خود، طرف مقابل را ار&ضا سازند... گسترش اینترنت و تکنولوژی‌های مجازی سبب شده تا فرد بدون تماس فیزیکی sx را تجربه کند. ظهور ابزار خاص هم چون آلت‌های مصنوعی برقی یا کلاه‌های تحریک کننده، از نمونه‌های بارز این پدیده‌اند. با استفاده از چنین ابزاری، افراد می‌توانند با طرف مقابل خود در سراسر دنیا، sx را تجربه کنند؛ رابطه‌ای که فرد از آن سوی اقیانوس‌ها می‌تواند طرف مقابل را کنترل و به اوج لدت برساند و البته نیازی به kاندوم و همچنین ترسی از حاملگی وجود نداشته باشد.
اولین نمونه‌های این تکنولوژی توسط شرکت‌های «دیجیتال sx» و «سیف sx پلاس» به بازار عرضه شد. شرکن سیفsx پلاس با ارائه نوعی جعبه مشهور به «جعبه سیاه» که به کامپیو‌تر متصل می‌شود، فرد را قادر می‌سازد تا از ابزار متعدد جن» سی هم چون دی»لدو، لرزاننده‌ها، دستگاه تحریک و … بهره ببرد. این ابزار که توسط موس کامپیو‌تر قابل کنترل هستند، سبب می‌شوند تا فرد از فواصل دور از آن‌ها بهره ببرد. امروزه پایگاه‌های اینترنتی متعددی عهده‌دار این صنعت هستند. از دیگر شرکت‌های مشهور می‌توان به ویوید اشاره نمود که برای نخستین بار نوعی لباس کامل sx مجازی را طراحی و به بازار عرضه کرد. این لباس که کل بدن را می‌پوشاند، مجهز به ۳۶ حس‌گر در فضاهای خاص بوده که با کلیک موس طرف مقابل، می‌توان قسمت‌های مختلف بدن فرد را تحریک نمود. به واسطه گسترش و نوآوری تکنولوژی، دیگر این موارد را نباید در داستان‌های علمی تخیلی جستجو کرد. کاربران این نوع لباس معتقدند که حرکت موس توسط طرف مقابل که به تحریک آن‌ها می‌انجامد، چنان تأثیری بر آن‌ها دارد که شهودی‌ترین sx را از فاصله‌ای دور تجربه می‌کنند.
جدای از متن، تصویر، صدا و فیلم‌های ویدئویی، حس بویایی، حسی است که در این نوع روابط نقشی ندارد. اما به مدد تکنولوژی پیشرفته در عرصه اینترنت، نوعی شیوه جدید در حال رواج می‌باشد؛ شیوه‌ای که امروزه دو شرکت پیشگام آن بوده‌اند. آن‌ها مصمم هستند که «بو» را هم به فضای اینترنت بکشانند که البته در ادامه تلاش‌هایشان شاهد عرصه بوی لیمو یا توت فرنگی به فضای اینترنت بوده‌ایم.
بو همانند طیف رنگ که مشتمل بر رنگ‌های مختلف است از بخش‌های مختلفی که حدود یک هزار بخش می‌باشد، تشکیل شده است. این شرکت در نتیجه تحقیق و تلاش خود تا کنون توانسته است شصت قسمت از این طیف بو را به فضای اینترنت وارد سازد.
از دیگر موارد قابل تأمل در مورد این نوع روابط آن است که حتی داشتن زوج یا معشوق واقعی در زندگی حقیقی نیز مانعی برای پراختن به این روابط مجازی نیست. چنین افرادی، به هیچ وجه چنین روابط مجازی‌ای را نوعی خیانت در زندگی زناشویی خود نمی‌دانند..."
۶-نمی خاستم حالت را به هم بزنم. فقط می‌خاستم بگویم ذات آدم‌ها همه جا یکی است. فقط کنار آمدن با این ذات...
۷-حالا می‌خاهی بدانی چه کار می‌خاهم بکنم؟ هیچی. می‌خاهم الان نامه بنویسم به بانو، بنالم که چرا نیستی؟ بنالم و بگویم حالا که رفته‌ای کل غزل‌های سعدی بی‌مخاطب مانده‌اند. بگویم حالا که رفته‌ای من افتاده‌ام به اینکه هی بگویم: معشوق من گویی زنسل‌های فراموش گشته است... بگویم نیستی و حقیقتی هم نیست و چون نمی‌بینم حقیقت ره افسانه می‌زنم... بگویم همه‌ی این‌ها افسانه است... بگویم اگر بودی ره افسانه نمی‌زدم... بگویم اگر بودی همه‌ی این‌ها این جوری ره افسانه نمی‌زدند... بگویم بنالم گریه کنم... اصلن گه گیجه گرفته‌ام. نمی‌دانم. تو می‌دانی؟!

  • پیمان ..

نگاه دولت به زنان!

1-ما مانده بودیم دخترک صبح به آن زودی چه می خواست از جان ما. همه مان مشغول دویدن بودیم و حضرت بانو نشسته بود روی نیمکت و نگاه به دوردورها و شاید زیرچشمی به ما می کرد. چند تا پسر بودیم. چند تا مرد بودیم. چند تا پیرزن هم بودند و چند تا زن. دختر مانند او(یعنی به وضع او) نبود. همه دو تا دو تا یا سه تا سه تا یا چند تا چند تا مشغول دویدن و نرمش و ورزش توی پارک. و هر بار که می دویدیم و به نیمکتی که او رویش نشسته بود می رسیدیم نمی شد نگاه را از او دریغ کرد. که بت خداتراشیده ای بود مانتو به تن و پا زیر دامنش روی پای دیگر انداخته و همچون مجسمه ای دیدنی نشسته بود و نمی شد گفت که ورزش کردن ما را به نظاره نشسته. اما هر بار که از جلویش رد می شدیم. هر بار که نیم نگاهی به او می انداختیم یک جور لبخند ژوکوندوار را روی لب هایش می دیدیم. هیچ کس که از جلویش رد نمی شد و از دور که نگاه می کردی خیلی مغموم و افسرده می نمود. اما با نگاه کردن به او... انگار یک جور حس رضایت بهش دست می داد این نگاه های مردان و پسران. انگار یک جورهایی تشنه ی نگاه های لذیذ پسران و مردانی که ما باشیم بود...

2- توی واگن مترو و ردیف صندلی ها همه مرد بودند و غرق در فکرها و خیال های خودشان. دو دختر که وارد شدند با خنده های شان همه را از آن عوالم بیرون آوردند و مرکز توجه شدند. یکی شان چادری بود با آرایشی غلیظ و هرازچندگاهی هم چادرش را باز می کرد و آن دیگری هم مانتویی و یحتمل به اندازه ی خرج دو ماه زندگی من خرج آرایش موهایش. پسری که کنارش نشسته بودند مشغول خواندن کتابی بود و حتا یک نگاه هم حرام شان نکرده بود و هرچه قدر آن ها با خندیدن سعی می کردند که حواسش را پرت کنند بی خیال کتابش نمی شد.(من می دانم که او دیگر نمی توانست کتابش را بخواند. فقط سر یک جور لج و لج بازی کتاب را رها نمی کرد!) و آخرسر چادریه گیر داد که آقا!ببخشید ما می خوایم بریم آریاشهر باید چی کار کنیم؟ و پسر هم مجبور شد سر از کتاب بلند کند و نگاهی برای توضیحی...

3-جایی گزارشی به نقل از روزنامه ی تلگراف می خواندم که مردان به طور متوسط در هر روز 43دقیقه صرف نگاه کردن به زنان می کنند. یعنی چیزی حدود یازده روز در هر سال و تقریبن یک سال از عمر متوسط هر مرد! در مقابل، زنان به طور متوسط در هر روز 20دقیقه صرف نگاه کردن به مردان می کنند.

خب، این گزارش در مورد جامعه ای مدرن شده به نام انگلیس است که این نکته در شماره ی بعدی مهم خواهد بود. یعنی شاید در جامعه ای مثل ایران این آمار این قدر هم بالا نباشد، البته فقط شاید! اما چیزی که مطمئنن هست همان نسبت نگاه ها در دو جنس است که گمان نکنم چندان فرقی بین ایران و انگلیس باشد. این که در دو شماره ی اول به چشم چران بودن و هیز بودن مردان اشاره ای نکردم به این خاطر بود که آن را امری بدیهی پنداشتم!

نکته دیگری که وجود دارد این است که بعضی زن ها و بعضی دخترها همیشه از این نگاه های مردان شاکی اند. آن ها را موجودات مزخرفی می پندارند که قادر نیستند خودشان را کنترل کنند و این حرف ها... اما چیزی که می خواستم با آن دو حکایت بگویم این بود که همان طور که میل به نگاه کردن در مردان است میل به نگاه شدن هم در زنان هست... این که بعضی زنان و دختران از نگاه شدن زجر می کشند(!) شاید دلایل فرهنگی زیادی داشته باشد. یکی ش به نظرم آموزه های آموزش و پرورش از دوران کودکی تا جوانی است. چیزی که برایم همواره جالب بوده این بوده که طبق این آموزه ها در مورد نگاه و این حرف ها همواره این جنس زن است که مبدا گناه دانسته شده و از همان نه سالگی به گوش دختران این بوم و بر می خوانند که خانم شما باید خودتان را بپوشانید خانم اگر خودتان را نپوشانید فلان می شوید بهمان می شوید. اما از آن طرف در مورد پسرها چندان آموزه ای در مورد نگاه نکردن من یادم نمی آید. مثلن تنها چیزی که یادم می آید حدیث پیامبر توی دین و زندگی دبیرستان بود که نکته کنکوری خیلی مهمی بود در مورد نگاه به نامحرم و تیر شیطان و این حرف ها... نتیجه اش چه می شود این می شود که یک جور حس گناه کار بودن به زنان و دختران القا می شود که این حس گناه کاری در مردان اصلن به وجود نمی آید... سر همین چیزهاست که می گویم: نگاه یک مرد ایرانی به قوزک سفید پای یک زن چادری همان قدر شه{ وانی است که نگاه مرد انگلیسی به انحنای ساق پای زن انگلیسی. حتا اگر قوزک پا پوشانده شود نگاه مرد به انگشتان زن همان قدر شهو{ انی است، حتا اگر دست ها هم پوشانده شود و مثل زن های عربی برقعه به صورت زنان چادری بسته شود نگاه به چشمان شهلای شان همان قدر شه{ وانی است که... اما... اما... ما در عصری به سر می بریم که روزبه روز تاثیر آن آموزه ها مخصوصن بر زنان و دختران کمتر می شود. روزبه روز زنان و دختران به آن میل درونی دیده شدن بیشتر و بیشتر وقع می نهند و همچون مردان که تشنه ی دیدن بودند و هستند حالا آنان تشنه ی دیده شدن اند...

4-این که جامعه ی ایران مدرن شده یا نه محل اختلاف علما است. اما چیزی که تقریبن بین همه شان مشترک است این است که جامعه ی ایران در مرحله ی گذر است. مرحله ی گذر از سنت به سوی مدرنیسم. یعنی یک جایی بین این دو است. نه می توان گفت مدرن است و نه می توان گفت سنتی است. اما می توان گفت که در حرکت به سوی مدرنیسم است. تفصیلی اش را می توانید این جا بخوانید. در شماره ی قبل از آمار و ارقام نگاه کردن در انگلیس گفتم. کشوری که جامعه ای کاملن مدرن دارد...

داریوش شایگان در کتاب "افسون زدگی جدید" در مورد یکی از ویژگی های جالب عصر مدرنیسم چیزهای جالبی می گوید. می گوید که افسون زدایی جهان[یک چیز تو مایه های مدرنیسمی که در این نوشته می گویم و در ان لینک داده شده منظور است]با رشد بی سابقه ی حس بینایی و تضعیف دیگر حواس بشر همراه بود... سایر حواس انسان در نتیجه ی غلبه ی حس بینایی به خواب فرورفتند و فلج شدند. غلبه ی حس بینایی موجب شد که چیزها دیگر به صورت شفاف پدیدار نشوند، یعنی ظاهر شدن آن ها نتیجه ی "ترکیب همه ی حواس" نباشد، بلکه ما آن ها را در زیر نورپردازی مقطعی و جزئی ای ببینیم که نگاه، از زاویه ی دید خود، بر ان ها می افکند...

حال در نظر بیاورید آمار نگاه کردن مردان و نگاه شدن زنان در روزنامه ی تلگراف را. ایران در حال پیشروی به سوی مدرنیسم است. بی راه نیست اگر نتیجه بگیریم که روز به روز شاهد نگاه های لذیذ بیشتری خواهیم بود...دقایق بیشتر و بیشتری صرف نگاه کردن و تلاش برای نگاه شدن خواهد شد...و البته که این تازه جزء کوچکی از ماجراست...

5- داریوش شایگان در ادامه ی حرفش می آورد که: "انسان امروز تحت تاثیر انقلاب الکترونیکی و مجازی سازی حاصل از آن به نوعی گرایش های قبیله ای و محلی جدید باز می گردد. او غرقه در سیلان اطلاعات همزمان است. به طوری که امروزه همدلی و همداستانی به جای سردی و بی احساسی، همزمانی به جای توالی، و فضای دوبعدی موزاییک وار به جای پرسپکتیو سه بعدی نشسته است. ونگهی "تضعیف بخش بصری فی نفسه امکان کنش و تاثیر متقابل همه ی حواس را به حداکثر فراهم می کند" گسترش همه ی حواس و تداخل ساختارهای آن ها با یکدیگر و بازتاب آن ها بر هم عرصه ای یگانه برای تجربه ایجاد کرده که در آن همه ی حواس و سطوح آگاهی با هم و بر هم عمل می کنند و گونه ای آگاهی جمعی فرا می افکنند" افسون زدگی جدید ص351

خب. یک نگاه که به سرووضع خودمان بیندازیم می بینیم ما در عین حال که داریم به سرعت به سمت مدرنیسم پیش می رویم تحت تاثیرات پس از مدرنیسم نیز هستیم و هیچ جوره مدرن شدن مان مثل بچه ی آدم نیست! اما غرضم از آوردن این پاراگراف از گفته های داریوش شایگان چه بوده؟

چند روز پیش خبری می خواندم که در آن یکی از نویسنده های معروف ژاپن آخرین کتابش را روی دستمال کاغذی به چاپ رسانده. خبر عجیبی بود. تا وقتی کتاب به شکل معمولش هست و کاغذ هست چرا باید رفت مثلن روی دستمال کاغذی های لوله ای مخصوص توالت کتاب چاپ کرد؟! این کار آن نویسنده ی ژاپنی دقیقن مطابق با همین پاراگراف شایگان بود. این که او می خواسته علاوه بر حس بینایی مثلن حس لامسه ی خواننده اش را هم به کار بگیرد... یعنی دور نیست روزی که نویسنده ای رمانی بنویسد و همراه با آن یک مجموعه ی عطر با بوهای مختلف تحویل خواننده اش بدهد که این ها عطرهای شخصیت های مختلف رمان من هستند...برای این که علاوه بر حس بینایی حس بویایی خواننده اش را هم کار بگیرد و...

اما موضوع اصلی این نوشته نگاه کردن مردان و نگاه شدن زنان بود و اگر قصه ی آن پاراگراف داریوش شایگان را بخواهیم این جا دنبال کنیم... بله شاید دور نباشد روزگاری که پسری با دیدن ماتحت برجسته ی دختری غریبه ازگاه کردن سیر نشود بلکه بخواهد کمی هم با سر انگشتانش آن ها لمس کند یا بو کند و دور شاید نباشد روزگاری که دختران و زنان از لمس شدن در کوچه و خیابان، از بوییده شدن توسط هر مردی خوشش شان بیاید و آن ها هم بخواهند و... شاید دارم فانتزی می بافم. شاید...

6-و انسان یک تردید است، یک نوسان میان روح خداوند و گندزار لجن...و به هر سو برود انتهایی برایش متصور نیست...

7- و چه قدر این نادر ابراهیمی سرخوشانه می نویسد از خیلی چیزها!:

"سولماز یک باغ گل بود. اگر جوانی به او خیره می شد سولماز می ایستاد و فرصت می داد. بعد می گفت:"پسر، خوب نگاه کردی؟ حلالت باشد! گناهت پای من! دلت می خواست سولماز اوچی را ببینی و دیدی؛ اما اگر دفعه ی دیگر که از مقابلت رد می شوم، سرت را پایین نیندازی، به گالان می گویم چشم هایت را از کاسه دربیاورد و برای مادرت بفرستد."

با این وجود سولماز که خوش نقش ترین قالیچه ی صحرا بود چشمت را خیره می کرد و در جا نگاهت می داشت. به تو گفته اند که :فر.شی نیست"؛ به تو گفته اند که افعی روی آن خوابیده است... اما مگر می توانی به این دلایل چشمت را ببندی و رد شوی؟ زیبایی مِلکِ خداست نه مِلکِ یک خنجرکش وحشی. و خدا زیبایی را خلق کرده تا تو نگاه کنی. پاک، نگاه کنی. بی ریا نگاه کنی... این بود که پیرمردهای نودساله هم نمی توانستند از کنار او بگذرند و نگویند: تبارک الله احسن الخالقین!" آتش بدون دود-جلد دوم-ص18

 

مرتبط: نگاه کردن

بازتاب:63

  • پیمان ..

مهاجر

۰۶
تیر

پل کارون

مشهدی نبود. این را باید همان اول می فهمیدم. از لهجه اش هم باید می فهمیدم. مشهدی ها وقتی می خواهند بگویند "این جاست" می گویند "این جایه". توی کلام روزمره شان زیاد "است"ها را "یه"می کنند. از "حاجی آقا" "حاجی آقا" گفتن هاش هم می شد فهمید. از پوست تیره ی صورتش و گرمایی که توی حرف زدنش بود و...

کارش همین بود. یعنی تابستان ها و تعطیلات که مشهد شلوغ می شد کارش می شد این. جلوی هتل ها و مهمان سراهای اطراف حرم می گشت تا اگر کسی خواست برود مشهدگردی و ماشین دربست می خواست در خدمت باشد. وابسته به جایی نبود. نه آژانس، نه سازمان گردشگری. می گفت "روزی رو باید از خدا خواست." ولی مشهد و اطرافش و ابنیه ی تاریخی و گردشگری اش را مثل کف دستش می شناخت.  سر ظهر که به شاندیز رسیدیم، گفتیم برویم پدیده ی شاندیز. به طرز احمقانه ای تحت تاثیر تبلیغات تلویزیون بودیم! ازش پرسیدیم خوبه؟ گفت: والا من چند بار مسافر بردم پدیده. مکانش خوبه، شیکه، سرسبزه، خنکه. ولی غذاش خوب نیست. مسافرهام راضی نبودند.  توی شاندیز از پدیده بهتر چندتایی هستند. و معرفی کرد و آخرش ما را برد "باغ سالار" که انصافن رستوران خوبی بود. با معماری به سبک چهارباغش و حجره هایی که عوض میزوصندلی دورتادور باغ ساخته شده بود و... آرامگاه فردوسی هم که می خواستیم برویم ما را از جاده ی خلق آباد برد تا دیوارهای مخروبه ی شهر توس را نشان مان بدهد و از تاریخ توس بگوید برای مان...هر جا که می رفتیم برای خودش دوست و آشنا داشت و تا ما برویم گشتی بزنیم با آن ها مشغول گپ زدن می شد.

بهش گفتیم. گفتیم که چه قدر دوست و آشنا دارد. همین جوری برای باز کردن سرصحبت گفتیم. انتظار داشتیم بگوید خب کارم همین است. اما آهی کشید و گفت: نه حاجی آقا. من خودم این جا غریبم.

گفت: اهل این جا نیستم.

گفتیم: پس اهل کجایید؟

گفت: خوزستان.

گفتیم: آبادان؟

گفت: نه. اهواز.

دست روی دلش گذاشته بودیم انگار. گفت: شش سال پیش امدم مشهد. از شر گردوخاک اهواز بود که آمدم مشهد. هم خودم هم زنم زندگی به مان زهرمار شده بود. نمی تونستیم نفس بکشیم... توکل کردیم به خدا و از اهواز کندیم آمدیم مشهد. دوست و اشنا هم نداشتیم این جا. این ماشینو خریدم و به امام رضا توکل کردم ...

گفتیم: هوای مشهد خوبه؟

گفت: در مقایسه با اهواز بهشته، بهشت!

%%%

نمی دانم سالانه چند نفر مثل آقای آسان (آخر سفر آن روزمان کارت ویزیتش را به ما داد: یک تکه کاغذ که اسمش و شماره تلفنش را با خودکار آبی روی آن نوشته بود!) دلش را پیدا می کنند که از خوزستان و ایلام و استان هایی که با شروع فصل های بهاروتابستان غرق گردوغبار می شوند آن طور مهاجرت کنند.

فقط می دانم دیگر مهاجرت هم چندان فایده ای ندارد.

 اگر تا دو سه سال پیش فقط این استان ها بودند که درگیر این مساله می شدند حالا پای گردوغبار تا تهران و سمنان هم رسیده و دور نیست روزی که پایش به مشهد هم برسد!

گردوغبار درتهران-30اردیبهشت1389

گردوغبارهایی که می گویند منشااش در عراق و سوریه و عربستان است و می گویند که علتش خشک شدن تالاپ ها و دریاچه ها و برکه های این کشورها و از بین رفتن پوشش گیاهی شان است از سال 1380 شروع شد.

آمارو ارقام پیشرفت این گردوخاک ها این جوری هاست:

در سال ۸۱، ۱۰ مرتبه با ۷۲ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۲، ۱۱ مرتبه با ۳۶ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۳، ۹ مرتبه با ۴۸ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۴، ۱۲ مرتبه با ۶۰ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۵، ۱۹ مرتبه با ۱۲۰ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۶، ۳۲ مرتبه با ۸۴ ساعت ماندگاری؛
سال ۸۷، ۵۹ مرتبه با ۲۴۰ ساعت ماندگاری
و سال ۸۸ تاکنون  (۹ اسفند) ۶۲ مرتبه با ۱۲۰ ساعت ماندگاری روی داده است.

به قول آقای محمد درویش"شتاب افزایش ریزگردها در آسمان خوزستان نسبت به سال آغازین آن، بیش از یک هزار درصد رشد داشته است."

چند روز پیش که دوباره موج این گردوخاک ها شروع شد و دامنه اش به همدان هم رسید تلویزیون مصاحبه ای با یکی از سران سازمان محیط زیست انجام داده بود توی بخش خبری بیست و یک. چیزی که برایم جالب بود  آن مسئول بود که با خیال راحت می گفت که از بین بردن این گردوخاک ها تا دوسه سال آینده هم میسر نخواهد بود.

یادم افتاد به بیست و سی دو یا سه سال پیش که مسئول وقت سازمان حفاظت محیط زیست طرف مصاحبه بود و او هم پس از کلی تشریح فعالیت های عظیم خودشان در اعزام نیرو به عراق برای مالچ پاشی همین جمله را تکرار کرده بود...

  • پیمان ..