سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین ابن علی)/یاسین حجازی/انتشارات حکمت

از همان بچگی حال و حوصله­ی روضه و این حرف­ها را نداشتم. وقتی مداحه می­گفت همین دو قطره اشکی که می­ریزی ضمانت­نامه­ی بهشتت می­شه و دوروبری­ ها های های می­زدند زیر گریه، من مات­ومبهوت می­ماندم که چرا من اشکم درنمی­آید. و چه طور آن آقا ریشو خشنه می­تواند این همه گریه کند. کوچک­تر که بودم احساس گناه می­کردم، ولی بزرگ­تر که شدم حالم به­هم خورد...

"کتاب آه" بازخوانی کتابی است که روضه­خوان­ها مثلن روضه­های­شان را از روی آن می­خوانند. ولی تفاوت عظیمی بین این کتاب و حاصل کار روضه­خوان­ها وجود دارد. و آن این است که "کتاب آه" بیش از هر چیز یک کتاب تاریخ است. تاریخ وقایع کربلا. و همان­طور که از یک کتاب تاریخ انتظار می­رود مستند است. دقیق است و اشک و ناله و آه و واویلتای الکی به خیکش بسته نشده.

"کتاب آه" را سیدامین حسینی برایم آورد. از کتاب خوشم آمد. عاشورا و کربلا را برایم روشن کرد. واقعن باید به یاسین حجازی دست مریزاد گفت.

همنوایی شبانه­ی ارکستر چوب­ها/رضا قاسمی/ نشر نیلوفر

این کتاب را باید سال­ها پیش می­خواندم. احتمالن بیشتر رویم تاثیر می­گذاشت. یک کتاب ملایم که بعضی­جاهاش به طرز خارق­العاده­ای با شخصیت اول کتاب احساس یکی بودن می­کردم. ولی هر چه قدر نگاه کردم نتوانستم بفهمم برای چی این کتاب رمان برگزیده­ی دهه­ی قبل شده. یعنی آن قدرها هم به نظر من شاهکار نبود.

مردی که گورش گم شد/حافظ خیاوی/نشر چشمه

یک مجوعه داستان از یک نویسنده­ی مشکین شهری به نام حافظ خیاوی. هر داستان را که شروع می­کردم تا به آخر نمی­رساندم کتاب از دستم رها نمی­شد. خیلی وقت بود مجموعه داستان از نویسنده­های معاصر ایرانی نخوانده بودم. به یک دلیل ساده. همه شان ادا و اصول درمی­آورند که بگویند ساختارشکن اند و مدرن­اند و پست­مدرن­اند و زبان داستان­شان را با هزار دوزو کلک می­پیچانند که بگویند خیلی پیچیده­اند. در حالی که از یک کارگر افغانی هم طرز فکرشان ساده­تر است و پشت زبان داستان­شان هیچی نخوابیده. "مردی که گورش گم شد" این طوری نبود. ساده بود و صداقت نویسنده برایم ستودنی بود. در هر جایی می­شود آن را خواند و لذت برد.

275روز بازرگان/مسعود بهنود/نشر علم

راستش فیلترشکن نداشتم که بروم سایت خود مسعود بهنود زندگی­نامه­اش را بخوانم. توی ویکی­پدیا هم که نگاه می­کردم تحصیلات مسعود بهنود نوشته نشده بود. و من واقعن شک دارم که مسعود بهنود تحصیلات درست و حسابی داشته باشد!

275روز بازرگان مجموعه­ی 14مقاله­ی مسعود بهنود در مورد انقلاب سال1357 و وقایع آن سال و هم چنین روزشمار وقایع 275 روز نخست وزیری مهندس بازرگان است. شروع به خواندن مقاله­ها که کردم سوال بزرگی که برایم ایجاد شد سطح تحصیلات مسعود بهنود بود. راستش با دید یک کتاب تاریخ به سراغ 275روز بازرگان رفته بودم و آن وقت... چیزی که در مورد مقاله­ها می­توانم بگویم این است که بیش از حد خاله زنکی بودند. انگارمسعود بهنود آن سال­ها همه اش توی صف نانوایی بوده و به حرف­ها و خبرهای ردوبدل شده گوش می­کرده و پس از سال­ها آن خبرها را مکتوب کرده و در قالب کتاب به خورد ملت داده. لحن نوشته­هایش هم اتفاقن به این فرضیه­ی من قوت می­بخشد. مقاله­هایش واقعن ارزش خواندن نداشتند. فقط آن روزشمار وقایع باز قابل قبول بود که آن را هم یک بچه دبیرستانی با مرور آرشیو روزنامه­های آن سال­ها می­تواند تنظیم کند. تازه فکر کنم یک بچه دبیرستانی حداقل بفهمد که باید برای این وقایع منبع و مرجع موثق و دقیقی آخر کتاب معرفی کند. کاری که مسعود بهنود نکرده.

مرگ ایوان ایلیچ/لئو تولستوی/رضی هیرمندی/نشر هستان

کتاب را آقای رضی هیرمندی هدیه داد. این کتاب کوچک تولستوی با روح و روان و زندگی­ام بازی کرد. یک رساله­ی کامل و جامع و کوچک از برای مرگ. فوق العاده بود. ولی چند روزی است خواب و خوراک را از من گرفته است...

  • پیمان ..

عکس از یاسر مهربانی

-سلام. چه خبر؟

-سلام. پدر مهدی صالح فوت کرده!

%%%

یازده ساعت بکوب آمدم. کیلومترشمار را موقع حرکت صفر کرده بودم و تهران که رسیدیم دیگر نزدیک بود خودش صفر شود. 996را نشان می داد. و اصلن خسته نشده بودم. برای منی که رانندگی جزء کارهای خواب آور به حساب می آید یازده ساعت خیلی بود. شاید فقط بار مسئولیتی که روی دوشم احساس می کردم باعث شده بود دوام بیاورم. پدرم کنارم نشسته بود و من عقربه ی سرعت سنج را بین 100 و110نوسان می دادم و بین اوهام و فکرهایم سرگردان و دیوانه بودم...

یازدهمین سفر مشهدم بود. این بار با خانواده. و رفتنا فقط از این در تعجب بودم که چه طور باز هم دارم می روم مشهد. دومین بارم در این سال بود. دانشگا که می رفتم با خودم فکر می کردم آن قدر کثافت خواهم شد که احتمالن سالی یک بار هم دیگر نمی توانم بروم مشهد. ولی از وقتی که دانشگا رفته ام هر سال دو بار می روم مشهد... به این فکر می کردم که شاید من آن طورها هم که خودم فکر می کنم دائم در حال سقوط نیستم...

مشهد سرد بود. خیلی سرد. شب ها که می رفتیم حرم هوا از زور سرما ابرها را تکه های یخ می کرد می ریخت روی سر ما. برف نبود. یخ بود که می بارید. آن قدر سرد بود که اگر دست هایت را نمی کردی توی جیبت بعد از چند دقیقه منجمد شدن خون در رگ هایت را حس می کردی. انگشت هایت را که تکان می دادی صدای خرد شدن خون و حرکت خون تگری شده را حس می کردی...

مشهد شلوغ بود. خیلی شلوغ بود. و از همه جای ایران بودند. با همه ی لهجه ها. از من تهرانی تا ترک ها و کردهایی که با لباس های کردی گشادشان می آمدند حرم و مردانی که دستار دور سرشان پیچیده بودند و همه هم سیاه پوش. عزاداری های آخر صفر بود. از صبح زود تا نصفه شب توی خیابان امام رضا دسته های عزاداری بود که می آمدند. زنجیرزن ها و سینه زن ها. چوب به دست های ترک هم بودند. و طبل های بزرگ و کوبان جزء مشترک همه ی دسته ها بود و شاید به خاطر صدای ناهنجار آن همه طبل پوچ بود که پدرم آن طور شد...

%%%

سکته نبود. حمله ی قلبی هم نمی دانم چیست. شاید آن هم نبود. دکتر متخصص هم نیامد که بفهمیم چه بود. فقط یک لحظه بود. یک لحظه صدای افتادن پدرم بر کف اتاق را شنیدیم و همه به سمتش شتافتیم و او بعد از آن لحظه به هوش آمد. خودش هم حالیش نشده بود که چه شده. حتا نفهمیده بود که افتاده زمین. رنگش پریده بود. سریع رفتیم درمانگاه. نوار قلب گرفتند و دکتر عمومی گفت که پدرم باید برود بیمارستان بستری شود. قلبش نامنظم کار می کند. خودش زنگ زد اورژانس که آمبولانس بیاید. پدرم روی تخت خوابیده بود. ماسک اکسیژن روی صورتش گذاشته بودند. مادرم اشک می ریخت. و من ایستاده بودم کنارش و زور می زدم فکرهای بد نکنم. خونسر باشم. آرام باشم. آمبولانس آمد. سوار شدیم و رفتیم بیمارستان...

%%%

پدرم را روی تخت شماره ی 4 بخش سی سی یوی بیمارستان موسی بن جعفر مشهد خواباندند. ساعت 5:30 عصر بود. پرستار مرد با یک ساک و یک ماشین اصلاح موزر آمد. می خواست موهای ساعد پدرم را بتراشد. پدرم دوست نداشت. خوشش نمی آمد. می گفت نتراشد. من فقط ایستاده بودم. پرستار مرد گفت که باید بتراشد. برای این که چسب ها بچسبند باید بتراشد. و موهای ساعد او را تراشید. بعد پیراهن و شلوار آبی بیمارستان را تنش کرد و من لباس هایش را تا کردم و گذاشتم توی کمد. پرستار زنی آمد و نوار قلب گرفت و سیم های مانیتور ضربان قلب را به سینه ی پدرم چسباند. چند دقیقه برایش حرف زدم که نگران ما نباشد. من مواظبم. امشب همگی می رویم حرم. و تو هم فکروخیال ما را نکن. و از این حرف ها. موبایلش را هم کنارش گذاشتم که اگر اتفاقی پیش آمد یا کارمان داشت زنگ بزند. بعد آمدم پایین تا مادرم به بالینش برود.

%%%

تمام لحظاتی که روی صندلی کریدور طبقه ی اول نشسته بودم دستم را ستون چانه ام کرده بودم و زل زده بودم به سنگ زیر دو ستون پاهالم. حس خوبی نداشتم. داشتم فکر می کردم. به مرگ پدرم فکر می کردم. خواهرم کنارم نشسته بود و باریکه ی اشک روی صورتش از جریان نمی افتاد. داشتم دیوانه می شدم. هر چه قدر زور می زدم که فکر بد به کله ام راه ندهم نمی توانستم. تا آن لحظه توانسته بودم فکر نکنم. خونسرد باشم. کارهای پدرم را پی بگیرم. ولی آن لحظه... برای لحظاتی به نبودنش و بودن خودم فکر کردم. کارهایی که باید می کردم... به این فکر کردم که پدرم همیشه حوصله داشت بابای من باشد ولی من پسر خوبی نبودم... من پسر خوبی برایش نبودم...

%%%

شب. توی حرم پرسه می زدم. از این رواق به آن رواق. جای دنجی پیدا نمی کردم که بنشینم. همه جا شلوغ بود. ساعت دوی نیمه شب رفتم که دست به ضریح برسانم. وحشتناک بود. جمعیت خودزنی می کرد. چهار نفر دست و پای جوانی را گرفته بودند و داشتند سعی می کردند که بیرون ببرندش. بیهوش شده بود. زیر دست و پا مانده بود. بی خیال شدم. از مسجد گوهر شاد به رواق امام خمینی می رفتم. از کفش داری یازده به کفش داری هفت. آخرش توی مسجد گوهرشاد، آن صف اول نماز صبح جایی گیر آوردم و نشستم به خواندن دعای توسل. چند باری خواندم. بعد از جایم بلند شدم و حرکت کردم که رو به ضریح باشم... نماز صبح را با اندوهی عظیم کنار قبر شیخ بهایی خواندم.

%%%

پدرم حالش خوب شده بود. خودش می گفت خوبم. می گفت رضایت بدهیم مرخصم کنند. ما منتظر دکتر متخصص بودیم که بیاید بگوید برای پدرم چه اتفاقی افتاده. گفتند ظهر می آید. تا ظهر منتظر ماندیم. گفتند بعدازظهر می آید. تا بعدازظهر منتظر شدیم. گفتند دو روز دیگر می آید. دکتر پارسا گفت که حال عمومی پدرم خوب است. ولی بهتر است بستری بماند. طاقت پدرم طاق شده بود. اتاق سی سی یو برایش مثل زندان شده بود. رضایت داد که مرخصش کنند. دکتر گفت که نباید رانندگی کند. قبول کرد. مرخص شد.

%%%

مرگ را به چشمانش دیده بود. نیمه شب صدای بوق ممتد دستگاه ضربان قلب تخت کناری اش (تخت شماره ی 3) را شنیده بود. و هجوم پرستارها به سمت آن تخت. و آورده شدن دستگاه هایی به سمت آن تخت و بعد... خارج کردن تخت کناری را از بخش سی سی یو و....

%%%

ظهر. راندن ماشین در دشت کویر. خیره شده ام به جاده و می روم. آفتاب چشم هایم را می زند. کاسه ی چشم هایم درد می گیرد. چیزی نمی گویم و پدال گاز را می فشارم.

%%%

خیلی چیزهاست که نمی توانم بگویم. زبانم نمی چرخد. نمی دانم چرا. شاید روزی بچرخد. باید خدا را شکر کنم.آره... ولی... خدا پدر مهدی صالح را بیامرزد...

پس نوشت: با مهدی توی یک دبیرستان درس می خواندیم.

عکس را هم از این جا برداشته ام:@@@

  • پیمان ..

کچل مم سیاه

۲۰
بهمن

کچل کرده­ام. شده­ام کله کدو.

خودم هم نمی­دانم چرا کچل کرده­ام. هر کسی می­پرسد هر بار یک جواب می­دهم. جوری از من می­پرسند چرا کچل کرده­ای که انگار تمام کارهای زندگی­ام به­قاعده و بادلیل است که این یکی هم باشد. آرش من را می­بیند می­گوید: فلسفه­ی کچل کردنت چیه پیمان؟ جوری می­گوید فلسفه که فکر می­کنم عجب کار بزرگی کرده­ام. یاد "کازابلانکا" می­افتم که جناب سرهنگه از ریک پرسیده بود: تابعیت شما چیست؟

و ریک جواب داده بود: تابعیت الکل.

و به آرش جواب می­دهم: فلسفه­ش هیچی، پوچی و بیهودگی.

می­خندد و می­خندم و جدا می­شویم.

محمد من را می­بیند. از انوار طلایی بازتاب شده از سرم ذوق زده می­شود و می­پرسد: چرا کچل کردی؟ می­گویم: حالا دیگه سرنوشت محتوم خودم را پذیرفته­ام. به پیشواز سرنوشت رفته­ام.

مهدی می­پرسد چرا. دیگر دلیل نمی­گویم. می­گویم کار خیلی خوبی است. تو هم کچل کن. پیف پیف می­کند. می­گویم باید جمعه هفدهم بهمن 1388 را در تاریخ ثبت کنند. روزی که ماشین موزر میداین­جرمنی موهای سرم را از تنم جدا کرد.

از وقتی کچل کرده­ام توی خیابان ملت از من بیشتر آدرس می­پرسند. نمی­دانم چرا. محمد می­گوید: خودمانی­تر شده­ای. ملت فکر می­کنند یه گدا گودوله­ی شهرستانی هستی، مثل خودشان خنگولی، بی­خجالت ازت سوال می­کنند.

به هر حال از این که ازم بیشتر آدرس می­رسند خوشحالم. کلن وقتی ازم آدرس می­رسند خوشم می­آید. دو تا دلیل دارد. یکی این که آن وقت فکر می­کنم من هم برای جامعه مفیدم و به یک دردی خورده­ام و همچین­ها هم مزخرف و بیهوده نیستم. یکی دیگر هم این که فکر می­کنم من هم وطن دارم. من هم ساکن شهر و محله­ای هستم که آدرسش را بلدم. حس می­کنم آن جا مال من هم هست.

از وقتی کچل کرده­ام دیگر دیگران ناراحتم نمی­کنند. بی­اعتنایی­ها، محل نگذاشتن­ها، داخل آدم حساب­نکردن­ها، نامردی­ها و همه­ی این جور چیزها برایم ناچیز شده­اند. یعنی از وقتی کچل کرده­ام به این یقین رسیده­ام که ابدن هیچ چیز مهمی وجود ندارد. به این یقین رسیده­ام که آدم مهمی نیستم. و وقتی من مهم نباشم هیچ چیز دیگری هم مهم نیست...

اما از وقتی کچل کرده­ام یاد یک نفر هم توی دلم زنده شده. کسی که وقتی بچه بودم خواندن سرگذشتش برایم هیجان­انگیز بود: کچل مم سیاه.

"کچل مم سیاه" را از "افسانه­های آذربایجان" صمد بهرنگی خواندم. کچل مم سیاه، همان حسن کچل آذربایجانی­هاست. یک آدم کچل تنبل که نه زمین دارد، نه شغل، نه حرفه، نه مقام، نه پول، نه... هیچی هیچی ندارد. فقط بلد است لنگ روی لنگ بیندازد بگیرد بخوابد. از مال دنیا فقط یک ننه­ی پیر دارد که هرازگاهی مجبورش می­کند برود برای خوردوخوراک خودش حداقل یک کاری بکند. و این جور وقت­هاست که کچل مم سیاه دوست­داشتنی من می­شود. کچلی که به جز خوردن و خوابیدن کاری بلد نیست و یک عمر به بطالت و خواب گذرانده می­رود یک کارهایی می­کند که آدم شاخ درمی­آورد و قند تو دلش آب می­شود! می­رود شکار. می­زند حیوانی شکار می­کند که از یک طرفش روشنایی درمی­آید و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند است. پادشاه و وزیر برای سر کار گذاشتن او را می­فرستند دنبال نخودسیاه. مثلن برود اژدها بکشد، شیر چهل مادیان را کت بسته بیاورد و او کارهایی را که یک قشون نمی­تواند انجام بدهد انجام می­دهد...آخر کچل است دیگر!

توی خیابان که راه می­روم برای خودم می­خوانم: کچل کچل کلاچه، روغن کله پاچه...

اما هر چه قدر به ذهنم فشار می­آورم که بقیه­ی بیت­هایش یادم بیاید یادم نمی­آید. آخر حافظه­ام خیلی تعطیل است. شما این شعر یادتان می­آید؟!!

  • پیمان ..

22بهمن

۱۷
بهمن

پیش­نوشت: "گفت و گو" به معنای متعارف که در آغاز به ذهن متبادر می شود، همان محاوره ی مردم کوچه و بازار است و ناشی از یک تفاهم است و اساسن گفت و گو برای تفاهم است؛ چه در امور زندگی و چه عقلی. تفاهم هم قائم به گفت و گو است. مساله تا این جا بدیهی است و همه ی افراد با هم گفت و گو می کنند اما با دقت در مساله درمی یابیم که "گفت و گو"، "گفت" و "شنود" هم هست و هر گفتنی شنونده می خواهد و هر شنونده ای گوینده. شنونده هم گاهی می خواهد بگوید. با دقت بیشتر درمی یابیم که ذات "سخن" دو طرف دارد و در آن نوعی زوجیت است؛ تا جایی که اگر شنونده ای روبه روی شما قرار نگرفته باشد و حتا در خلوتی که کسی نیست می اندیشید، در واقع مشغول گفت و گو هستید. البته این حالت را "مونولوگ" نامیده اند اما وقتی سخن را تحلیل کنیم، درمی یابیم که هر مونولوگی گونه ای "دیالوگ" است. وقتی انسان می اندیشد کلمات در ذهن او ردیف می شوند. انسان بدون کلمه فکر نمی کند. مخاطب در این حالت به یک اعتبار خود انسان است؛ یعنی انسان در این حالت به این اعتبار که سخن می گوید گوینده است و به این اعتبار که حرف خود را می فهمد شنونده است. پس سخن برای شنیدن است؛ خواه مخاطبی روبه روی ما باشد، خواه انسان با خودش بیندیشد.

غلامحسین ابراهیمی دینانی

آن روز دو ساعت زیر باران راه رفتم. باران هم مردانگی به خرج داد. نم نم و یک ریز بارید و ناز و قهر نکرد. شیشه های عینکم پر از قطره های ریز باران شدند. خودم خیس و تلیس آب شدم. آن روز حال آدم های بی شماری که درونم وول می خورند خوب بود. همه سرحال بودند. از باریدن باران ذوق زده بودند. با همه شان می شد حرف زد. از خوشی آن ها من هم لبخندی روی لبم نشسته بود. فکر کنم مضحک شده بودم: پسری که شیشه های عینکش پر از قطره های ریز بارانند و معلوم نیست چطور می بیند و یک لبخند گشاد هم نشسته روی صورتش. مهم نبود. ما به دخترها و پسرها و مردان و زنان چتربه دست می خندیدیم. سوسول بودن شان را مسخره می کردیم. و کلی با هم حرف زدیم.

یکی شان برگشت گفت: امروز دختری که به او علاقه مند شده ام توی راهرو با دیدن من رویش را برگرداند و رفت.

چند قدم در سکوت راه رفتم. به ماشین هایی که از روبه رو می آمدند و با برف پاک کن های شان برایم بای بای می کردند نگاه کردم و گفتم: بدبختی های بزرگتری دارم، رفیق. بی خیال این حرف ها.

بعد یکی دیگرشان گفت: آره.. من می دونم تو به چه فنای عظمایی رفته ای...

بعد یکدفعه یکی گفت: خاک تو سر جلبکت کنم. همینه...آخروعاقبت همه ی جلبک ها تویی...

صدایش شبیه صدای پسری بود که چهارپنج سال پیش با من دوست بود و دو شب قبل آمده بود مثلن حالم را بپرسد. دانشجوی دانشگای امام صادق شده بود. فقط آمده بود به من بگوید جلبک و رجز بخواند که تو این مملکت هرکی ضدولایت فقیهه باید از صحنه ی روزگار محو و نابود شه. به هر طریق. زندان، اعدام، تبعید. باید نابود شه. من چیزی به او نگفته بودم. فقط گفتم تو یه آدم خطرناکی.

توی آن باران او هم حالش خوب بود و بلبلش چهچه می زد. بقیه ی آدم های درونم همهمه راه انداختند و من را وادار کردند که از عمق وجود به صدای ریزش باران و صدای چرخ ماشین ها روی آسفالت خیس گوش بدهم و به او توجه نکنم.

بعد یکی گفت: 22بهمن چه کاره ای؟

گفتم: به! تو هم که سوال های آدم های بیرونو می پرسی...

گفت: زیر بارونی دور هم جمعیم. گپ می زنیم دیگه.

گفتم: نمی دونم. سر یه دوراهی بزرگم. نمی دونم کدوم طرف برم. این ور یا اون ور. یه راه اسمش آزادیه و اون یکی دیکتاتوری. حالا باید یکی شونو انتخاب کنم.

-آزادی و دیکتاتوری؟

-آره...آزادی. دسته ای که دارن می رن به اون طرف اسمش جنبش سبزه. خیلی از هم سن و سال های من جزئ شونن. خیلی از رفقام که سرشون به تن شون می ارزه تو اون جماعتن. همه شون دارن می رن به سمت آزادی. والاترین خصلت انسانی. خودت هم می دونی که برای آزادی چه احترام فوق العده ای قائلم.

-خب، این جور که تو داری تعریف می کنی تردیدی بین اون دوراهی وجود نداره. می ری به سمت آزادی دیگه.

-نه دیگه، نه. این جاست که پای این زمان و مکان لعنتی می یاد وسط. این جا ایرانه و دهه ی دوم از قرن بیست و یکم. و دودوتا چهارتاهای من که حاصل خوندن چند تا کتاب و نگاه کردن به جامعیه ای که توش زندگی می کنم به من می گه که آزادی و دموکراسی برای مردمی که دارم بین شون زندگی می کنم چاره ی دردهاشون نیست.

-فاشیست بی شرف.

-چرا فحش می دی؟ نگفتم که آزادی و دموکراسی بده. گفتم الان برای مردم ایران مثل سم و زهر می مونه. چرا؟ خیلی ساده ست: شعور. ببین عزیز من، بزرگ ترین درد ما مردم خودمونیم و یه سری ویژگی ها که درون مون نهادینه شده. و اگر همین جوری به دموکراسی و آزادی برسیم یعنی فاجعه. خلاصه می گم. مردم نه جنبه و نه شعور آزادی رو ندارن. اگه به آزادی برسن ده بیست سالی طول می کشه که آزادی رو یاد بگیرن ، احترام به همدیگه و هزارتا کوفت و زهرمار ی که آزادی با خودش به همراه میاره یاد بگیرن. یعنی ده بیست سال هرج و مرج. یعنی ده بیست سال تعطیلی و پیشرفت نکردن و این می دونی یعنی چی؟

-خب. بالاخره یاد می گیرن و بعدش مثل قرقی پیشرفت می کنن.

-هان. سوتی دادی. درست می گی ها. ولی مولفه ی زمان و مکان یادت رفت. ما الان تو دهه ی دوم قرن بیست و یکم ایم و همه ی کشورهای دنیا با سرعتی عجیب در حال ترقی اند. اگر ما الان ازشون عقب و عقب تر بمونیم دیگه جبرانش غیرممکن می شه. می فهمی که....

-پس می گی زنده باد رضاخان؟!!

-آره... من می گم که ما به یه دیکتاتوری عاقل که براش پیشرفت مهم باشه نیاز داریم. و خوب که دارم نگاه می کنم می بینم دم دست ترین و کم خونریزی ترین دیکتاتوری موجود برای پیشرفت ولایت فقیهه.

-ولایت فقیه براش پیشرفت مهم؟!!!

یکی دیگر گفت: مرگ بر ضدولایت فقیه. کی گفته ولایت فقیه دیکتاتوریه؟ ولایت فقیه جانشین پیامبره و امامته و دیکتاتوری نیست. ولایت فقیه مردم سالاری دینیه. مرگ بر ضدولایت فقیه. مرگ بر تو ای جلبک.

زیر باران خنده ی روی لبم گشادتر شد.

گفتم: تمام بدبختی من همین ولایت فقیهه.

بعد چند لحظه سکوت کردم و به برکه ی کنار خیابان نگاه کردم و زنی که می خواست از روی آن بپرد. با پاهای بسیار کشیده اش پرید و من گفتم: بدبختی شماره ی یک اینه که آره حالا ولایت فقیه براش ماندن و حفظ حکومت مهم تر از همه چیزه. حتا مهم تر از جان مردم چه برسه به پیشرفت. ولی خب چه کار کنم؟ من دنبال دیکتاتوری ام. و نگاه که می کنم ممکن ترین همین ولایت فقیهه. بعدش این ولایت فقیه یک وقت هایی عاقل می شه و درباره ی علم و پیشرفت علمی هم چیزهایی می گه که امیدوارم می کنه. اما بدبختی بزرگ تر می دونی چیه؟ کشتن آدم ها توی خیابون، حمله به کوی دانشگا و خود دانشگا، فوج فوج دستگیر کردن، ترسوندن. یک کلام ظلم.

ولی...

-به! حالا چرا 22بهمن برات شده میدون انتخاب؟! قبلش خواب بودی؟!!

-به خاطر این که به نظرم تا قبل از این هر دوتا کنار هم بودن. اما 22بهمن و بعدش راه ها کاملن جدا می شه...

- تو چه قدر بدبختی...

%%%

نگاه کردم به دختر و پسری که زیر یک چتر کنار خیابان منتظر ماشین ایستاده بودند و سخت به هم چسبیده بودند. پاترولی آمد از کنارشان رد شد و آب برکه ی وسط خیابان را پشنگه کرد روی هیکل دختر و پسر.

دختر و پسر بلند خندیدند...

 

  • پیمان ..

اربعینانه

۱۶
بهمن

گفته­اند که سر حسین را به کربلا بازگرداندند و به بدن ملحق کردند – و علی ابن حسین آن را بازگردانید.

گروهی دیگر گفته­اند یزید آن را نزد عمرو ابن سعید ابن عاص، عامل مدینه، فرستاد. عمرو گفت:"هرگز نمی­خواستم آن را برای من فرستد" و فرمان داد نزدیک قبر مادرش، فاطمه، دفن کردند.

بعضی گفته­اند آن سر در خزانه­ی یزید بود تا منصور ابن جمهور به خزانه­ی او در آمد: آن را در سبدی سرخ رنگ یافت و به سیاهی خضاب شده بود. آن را نزدیک باب الفرادیس دفن کرد. (و آن در شمالی مسجد بزرگ دمشق است، که گویا سر را آن جا آویخته بودند.)

بعضی دیگر گفته­اند سلیمان ابن عبدالملکِ مروان آن را در خزانه­ی یزید یافت و در پنج جامه­ی دیبا کفن کرد و با جماعتی از اصحاب خود بر آن نماز گزاردند و دفن کردند.

حتا بعضی گفته­اند که به قاهره دفن شد.

و باز گفته­اند که مردی از شیعیان آن سر را دزدید و آورد و نزدیک قبر امیرالمومنین دفن کرد. (و گفته­اند نزدیک قبر امیرالمومنین همان مسجد حنانه است و باز گفته­اند در بالای سر امیرالمومنین دفن کرد.)

شاعری گفت:"در زمین مشرق یا مغربش جست­وجو نکنید. همه را رها کنید و سوی من آیید – که قبر او در دل من است."

 

کتاب آه، بازنویسی مقتل حسین ابن علی، ویرایش یاسین حجازی، صفحه ی 565

  • پیمان ..

جنایت و مکافات-ترجمه ی مهری آهی-صفحه126-نسخه موجود در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران

1-از آن آدم­ها نیستم که بتوانم جیره­بندی شده و مرتب منظم مثلن هر شب بیست صفحه کتاب بخوانم. کتاب که دستم می­گیرم یک نفس می­خوانم. جرعه جرعه نمی­چسبد. لاجرعه می­چسبد. "جنایت و مکافات" را هم لاجرعه سر کشیدم. نسخه­ای که دستم آمده بود چاپ اول کتاب بود. ترجمه­ی "مهری آهی". چاپ اول برای انتشارات دانشگا تهران بود. چاپ­های جدید را انتشارات خوارزمی می­زند. کتاب مال سال1343 بود. یعنی چهل و پنج سال پیش. حکم عتیقه را داشت در دست من. توی کتاب­خانه­ی مرکزی دانشگا جسته بودمش. وقتی امانت گرفتمش انگاری عتیقه­ای را از یک موزه به خانه می­بردم. کتاب چهل و پنج ساله سرحال سرحال بود. ورق­هایش روغنی بودند و از پس گذشت سالیان فقط در اثر ورق زدن­های مکرر کناره­هایش زرد شده بود. فقط حروف­چینی­اش خیلی توی ذوق می­زد. مثلن "دو در در شش قدمی هم بودند" را نوشته بود:"دودردر شش قدمی هم بودند." رسم­الخط هم مال پنجاه سال پیش که سرهم­نویسی رایج بود... روی همین حساب اوایل خواندنم کند پیش می­رفت. اما کم کم سحر روایت داستایفسکی مفتونم کرد...

2-اعجاب­برانگیز بود. این فقط داستان کلاسیک داستایفسکی نبود که مفتونم کرد. شرح حالات مختلف روح انسان در "جنایت و مکافات" بود که اعجاب­برانگیز بود. داستان کلاسیک بود. نویسنده هر اتفاق و هر شخصیتی را که توی داستان می­آورد کاملن توضیح می­داد که چرا و چگونه. همه چیز را توضیح می­داد. ولی با این حال پرکشش و جذاب بود. توصیف­هایی که از حالات درونی راسکلنیکف ارائه می­داد غواصی در عمیق­ترین اعماق روح انسانی بود. می­خواهم بگویم فقط داستان محض نبود. یک جور شناخت عمیق هم به آدم می­داد؛ در عین حال که داشت فقط داستان می­گفت...

3-دبیرستان که بودم معلم ادبیاتی داشتیم که معتقد بود معنی شعر نوشتن برای اشعار سعدی و حافظ و مولانا نه تنها کاری بیهوده بلکه ظلمی در حق آن­هاست. چرا که با معنی شعر نوشتن زیبایی و روح سخن آنان را می­گیریم.  در مورد کلاسیک­ها به نظرم خلاصه­های­شان همان حکم معنی شعر نوشتن را دارند. روح اثر را می­گیرند و فقط یک سری اتفاقات آن را در کلماتی محدود جای می­دهند.

با خودم عهد کرده­ام که خود کلاسیک­ها را بخوانم، نه خلاصه­های­شان را؛ هر چند که وقت­گیر باشد، اما می­ارزد به چیزهایی که به آدم می­دهند...

4-گفتم که. نسخه­ای که دستم بود سنش از پدر من هم بیشتر بود و احتمالن در طی سال­ها صدها نفر آن را خوانده­اند. آثاری که این خوانندگان در صفحات مختلف کتاب(علاوه بر عرق سر انگشتان­شان بر کناره­های صفحات) بر جای گذاشته بودند خودش حکایتی بود...

یکی همین عکسی که در بالا مشاهده می­کنید که هنوز نمی­دانم طرف کدام یک از دخترهای کتاب را کشیده. سونیا؟ دونیا؟ شاید هم هیچ کدام. شاید خودش یا معشوقش را کشیده یا...

در صفحه­ی 647 کتاب(297جلد دوم) هم یک دیالوگ جالب بین خواننده­های قبلی اتفاق افتاده بود:

یک نفر در حاشیه با ماژیک نوشته بود: خسته­کننده.

و کس دیگری با مداد در جوابش نوشته بود: بی­انصاف. ساعت 5:24صبح. از 12 شب دارم می­خوانم. خسته­کننده نیست. معرکه است. وحشتناکه. وقتی ماها این طور همذات­پنداری می­کنیم ببین داستایفسکی چی کشیده تا این رو بنویسه.

راستش این دو نفر برایم کلی سوال بودند. چه جور آدم­هایی بودند؟ دختر بودند یا پسر؟ چند ساله؟ کدام رشته؟ چه کاره؟ اگر می­دیدم­شان ازشان خوشم می­آمد؟ آن­ها از من چه طور؟ ...

و برای این­که همچین سوال­هایی را برای کس دیگری که بعد از من کتاب را می­خواند در مورد سه نفر ایجاد کنم برداشتم در جوای ماژیکیه نوشتم: اگر خسته کننده بود، چرا تا این جا پیش اومدی خالی بند؟!!!

  • پیمان ..

پیش­نوشت: یکصدوهفتاد ساعت است که چای ننوشیده­ام.

قزوینم. غروب. هوا زمهریر و پرسوز. آسمان سورمه­ای شرق و آسمان قرمز و نارنجی غرب. نشسته­ام بر سکوی سنگی میدان. نگاه می­کنم. به ایستگاه اتوبوس شیشه­ای کنار میدان نگاه می­کنم که تقلیدی است از ایستگاه­های بی­آرتی تهران. چند ردیف صندلی را گذاشته­اند توی یک اتاقک چهارطرف شیشه­ای، چیزی شبیه به سالن انتظار فرودگاه. این طرف میدان سینما ملت است. از پشت درخت­ها نمی­توانم ببینم فیلم روی پرده­اش چیست. سردرش تاریک و محقر و گم­وگور است. کوچک بودن سردرش غمگینم می­کند. آدم­هایی از جلویم می­روند و می­آیند. هوا دم­به­دم تاریک­تر می­شود و این آدم­ها به سایه شبیه­تر. احساس فرورفتن می­کنم.

درویشی آن­سوتر بر سکوی سنگی نشسته است. نگاهش می­کنم. سرورویی ژولیده. با خورجینی در کنار و تبرزینی در یک دست و کشکولی در دست دیگر. مشغول حرف­زدن است. مشغول حرف­زدن برای سه دختری است که دورش حلقه زده و ایستاده­اند. از آن دخترها که توی بدن­شان زندگی جاری است. از همین دور هم می­شود فهمید. درویش آسمان­ریسمان می­بافد و سه دختر مجذوبش شده­اند و من فقط نگاه می­کنم...

دست می­مالانم به سینه­ام و به سیاه­چاله­ای که آن­جاست فکر می­کنم و احساس فرو رفتن بیشتری می­کنم...

یکی از دخترها همان که مانتوی قرمز پوشیده می­نشیند کنار درویش. از درویش متنفر می­شوم. تمام باورهای درویشی­ام را فرومی­پاشاند با این لاس زدنش... ویرم می­گیرد بروم طرفش بزنم توی گوشش بگویم: تو، اسطوره­ی از دنیابریدگی، مظهر نخواستن، نماد محتاج نبودن داری چه گهی می­خوری؟!...

من از او درویش­ترم. باورم می­شود که من از او درویش­ترم. توی نور چراغ عقب­های ماشین­های ایستاده پشت چراغ قرمز این را باور می­کنم. وقتی به کوچک­ترین کمان نارنجی خورشید نگاه می­کنم و هیچ صدایی از درونم برای خواستن چیزی بلند نمی­شود و فقط سکوت است و سکوت یقین می­کنم که از او درویش­ترم.

دوباره نگاه­شان می­کنم. دختری که مانتوی بنفش پوشیده خورجین درویش را برمی­دارد، می­نشیند کنار درویش و خورجین را هم می­گذارد روی پاهایش. برای سومی جایی به جز روی پاهای درویش نیست...

بی­نخواستن هم مگر می­شود؟! تا کی این سکوت درون؟!!...

دوباره دست می­مالانم به سینه­ام. آن جا، آره، همان جا یک سیاهچاله است. با تمام وجودم حسش می­کنم. از همان­ها که حتا نور را هم در خود می­بلعند. سیاه­چاله­ی درون سینه­ام حتا زندگی­ای را که از بدن سه دختر می­تراود می­بلعد. و نمی­دانم چه کارش کنم. حالا خودم را هم دارد می­بلعد... فرورفتن را حس می­کنم. مدت هاست که فرو رفتن را حس می­کنم...

پیاده­روی سبزه میدان خلوت شده است. آدم­هایی تک­و­توک می­روند و می­آیند. به خواسته­هاشان فکر می­کنم و به سینه­هاشان.

آن­ها هم توی سینه­هاشان سیاه­چاله دارند؟ آن­ها هم توی سینه­هاشان عدم دارند؟ یا این که... شاید توی سینه­هاشان ستاره است، خورشید است. خورشیدهایی فروزان و تابنده. اما سیاه­چاله­ها هم روزگاری ستاره و خورشید بوده­اند... حتم همان روزگاری که خواستن جزئی از وجود صاحب­شان بوده...

درویش رفته است. اثری از سه دختر نیست. شاید با درویش رفته­اند. شاید توی سینه­ی درویش خورشیدی شعله­ور بوده...

نمی­دانم...

  • پیمان ..
وقتی ساعت دوازده شب صادق اس ام اس زد که "مشاعی را خدا آزاد کرد" من خواب بودم. اس ام اس دیگری هم آمد و من در حالت خواب و بیداری به گمان این که صبح شده و ساعت موبایل زنگش به صدا درآمده رفتم سراغ موبایل و خواندم که مشاعی را خدا آزاد کرد. با خودم گفتم: به، حالا خواب اس ام اس آزادی اش را هم دارم می بینم و آن یکی اس ام اس هم یک چیزهایی در مورد دوست عزیز و افتخار و مشاعی نوشته بود که حوصله نکردم دوباره بادقت بخوانم و گرفتم دوباره خوابیدم و خواب دیدم که چند روز پیش خواب دیدم که محمدحسین آزاد شده و توی بوفه ی دانشکده فنی نشسته و ما به نوبت می رویم سراغش و بوسش می کنیم...

صبح که بیدار شدم دیدم، نه بابا، این مرد واقعن آزاد شده. خوشحال شدم. به خودم گفتم: خب، الان زنگ بزنم بهش؟! زنگ بزنم بهش چی بگم؟! بگم از این که آزاد شده ای مشعوف شده ام. همین؟! این را مسلمن خودش هم خواهد دانست.

بعد خودم را گذاشتم جای او. دیدم در چنین حالتی به جز دو سه نفر حال و حوصله ی هیچ کسی را نخواهم داشت و ترجیح می دهم عوض جواب دادن به تلفن ها دراز بکشم و پتو را بکشم روی سرم و همچین نفس بکشم و بعد از خانه بزنم بیرون تا می توانم با پای پیاده دور شوم، دورتر و دورتر و هی پیش خودم داد بزنم: حالا من آزادم... آزاد آزاد...

رو همین حساب دیگر نخواستم مزاحمش بشوم. گفتم حالا بگذار طعم آزادی را تمام و کمال بچشد بعد...

%%%

در این چند مدت هیچ گاه از دیدن کسی به اندازه ی دیدن ام اچ ام خوشحال نشده ام. برای لحظاتی تمام اندوهم دود هوا شد. کنار زمین والیبال جلوی دانشکده مکانیک ایستاده بود که همدیگر را دیدیم. من بودم و محمد و حسین و امین و آرش. همان طور که توی خوابم دیده بودم به نوبت رفتیم بوسیدیمش. اما توی خواب من راحت تر بوسیده بودمش. آخر موقعی که می خواستیم تعویض لپ کنیم عینک هامان با هم شاخ به شاخ شدند. در حالی که توی خوابم این طور نشده بود...

حالش خوب بود. بهش گفتیم یک بار دور خودش بچرخد. بررسی کردیم. همان ام اچ ام قبلی بود. فقط کمی لاغر شده بود. اذیتش نکرده بودند. خب کاری نکرده بود که اذیتش کنند. چند دقیقه ای نشستیم پای نقل هاش. می گفت خیلی ها را الکی گرفته بودند. از هم بندهایش می گفت که توی شان کارگر ساختمان بود، دانشجو بود، دکتر هم بود... سوال اول بازجوها هم بمب خنده ی ما شد. اول که می خواستند بازجویی را شروع کنند می پرسیدند: چند تا دوستدختر داری؟!!

...

%%%

مهندس فیودور داستایفسکی وقتی بیست و هفت سالش بود به جرم شرکت در توطئه ی سیاسی دستگیر شد و به یکی از مخوف ترین زندان های مجرمان سیاسی سن پترزبورگ سپرده شد. جرم او در واقع شرکت در جلسات بحث گروهی از جوانان آزادی خواه بود که به سرکردگی پتراشفسکی اداره می شد. خود مهندس داستایفسکی می گفت که او فقط در بحث های سیاسی و ادبی آن ها شرکت کرده بوده و یکی دو بار هم آثاری از منتقدینی چون بلینسکی را در این اجتماعات خصوصی خوانده بوده... با این که گناه او بزرگ نبود اما حکمی که برایش صادر شد این بود:

 ستوان مهندس بازنشسته، فیودور داستایفسکی بیست و هفت ساله به دلیل شرکت در توطئه های جنایتکارانه و پخش نامه های جسورانه و خالی از ادب درباره ی کلیسای روس و قوای عالی کشور و نیز به موجب پخش نوشته هایی که در چاپخانه های خصوصی علیه دولت تنظیم می گردیده به اعدام از راه تیرباران محکوم می گردد.

روز 22 دسامبر 1849 داستایفسکی به همراه سایر اعضای گروه پتراشفسکی از قلعه ی پتروپاولفسک به میدان سمیونفسکایا منتقل شد. پس از خوانده شدن حکم اعدام و پوشانیدن پیراهن سفید بر تن مجرمان مراسم مذهبی پیش از مرگ اجرا شد. شمشیرهای آنان به عنوان سلب هر نوع حقوق اجتماعی بر فراز سرشان شکسته شد و گروه اول محکومان را برای تیرباران به ستون بستند. (داستایفسکی در گروه دوم بود). پس از صدای طبلی که ناگهان به گوش رسید محکومان پای ستون اعدام را به یک باره آزاد کردند و فرستادندشان پیش بقیه ی مجرمان. چون فرمان جدید تزار رسیده بود که حکم اعدام را به حبس با اعمال شاقه و تبعید به سیبری تبدیل کرده بود.

بعد از این واقعه ی دهشتناک بود که مهندس داستایفسکی دگرگون شد، به مطالعه ی عمیق تر روح بشر پرداخت، بیشتر و بیشتر نوشت و شد داستایفسکی کبیر.

حالا نمی دانم که آیا محمدحسین قصه ی داستایفسکی را در ابعادی خیلی کوچک تر تکرار خواهد کرد یا نه؟

 آیا او هم تبدیل می شود به محمدحسین کبیر؟...

  • پیمان ..

تا ته شب

۰۸
بهمن

امشب تا ته می روم. می خواهم تا ته بروم. حالا که دست هایم را فرو برده ام در جیب های شلوارم و روی خط ممتد سفید وسط خیابان گردو شکستم راه می روم باید تا ته بروم. بارانکی که چند لحظه پیش باریده آسفالت سیاه خیابان را خیس کرده است. خیابان خلوت است. چراغ خانه ها و آپارتمان ها یکی یکی خاموش می شوند. می خواهم به خودم ثابت کنم که تا آخر رفتن ارزشش را دارد. تا ته رفتن. می خواهم به خودم ثابت کنم که آن ته بن بست نیست. می خواهم تا ته شب بروم. همین طوری: دست ها در جیب شلوار با گام هایی استوار...

حس می کنم این خیابان تاریک و خلوت حالا مال من است. هیچ وقت هیچ کدام از خیابان هایی که با راه رفتنم هیچ بودنم را درشان استفراغ کرده ام مال من نبوده اند. اما این خیابان...

پیکان سفیدرنگی از کوچه پیچید و آمد توی خیابان. از کنارم رد شد. آرام. با دنده ی یک انگار. و صدای هایده ازش بلند بود:

حالی واسم نمونده

دنیا برام سرابه

زل زدم به چراغ عقب های قرمز پیکان و به خزیدنش در خیابان، در شب.

احساس بی پناهی کردم. دلم دیوار خواست. راه رفتن در سایه ی یک دیوار. راه رفتن بر خط سفید ممتد وسط خیابان نه... برای لحظه ای خواستم بی خیال شوم. خواستم از همان پیاده رو بروم. مثل بچه ی آدم. اما "گردو شکستم" راه رفتن چیز دیگری بود...

نور چراغ های دوقلوی ماشینی از روبه رویم پیدا شد. نورپایین بود و کورم نمی کرد. فقط بقیه ی هیکل ماشین در تاریکی گم بود. آهسته می آمد. انگار با دنده ی یک. راه خودم را می رفتم. از کنارم آمد رد شد رفت. از گوشه ی چشم رفتنش را پاییدم که چراغ عقب هاش قرمزتر شدند. ترمز زده بود. برگشتم نگاهش کردم. وسط خیابان نگه داشته بود. در راننده باز شد. مرد قدبلند و ریشویی آمد ایستاد و به من گفت: دادا.

مکثی کرد. صدای هایده از ماشینش به بیرون تراوش می کرد.

گفت: داد. سوار می شی یه چرخ با هم بزنیم؟!

مردد ماندم. ده سال هم ریشم را نتراشم عمرن به اندازه ی ریش های او بشود. نمی دانستم چه کار کنم. کمی هم ترسیدم. ولی گفتم: آره.

و سوار شدم. پیکان بود. از آن داشبوردچوبی ها. چراغ سقف را روشن کرد. صدای ضبط را کم کرد. نگاهش کردم. برق عجیبی توی چشم هایش بود. شاید چون تمام صورتش پر از موهای سیاه بود چشم هاش آن طور درخشنده بودند. انگار چشم هاش از اشک پر شده بودند.

گفت: پای دختر مختر که وسط نیست؟!

گفتم: برای چی؟!

گفت: برای همین پیاده روی وسط خیابانت.

گفتم: نه حاجی. خدا ما رو این جوری صاف کاری کرده.

 گفت: ای ول. فتبارک الله احسن الخالقین. هیچ دختری ارزش این جور پیاده روی های عارفانه رو نداره...

گفتم: آره. رفیق بی کلک مادر!

آرام می رفت. اصلن پایش روی گاز نبود. خم شد طرف من و صندوق داشبورد را جلوم باز کرد. پاکت سیگاری درآورد. به سمتم گرفت. گفت: یه نخ بزن.

گفتم: سیگاری نیستم.

گفت: ای بابا.

و پاکت سیگار را از پنجره پرت کرد بیرون.

خواستم بگویم چرا ناراحت می شی حالا؟! ولی چیزی نگفتم.

گفت: من اسمم جلاله.

گفتم: از اسم جلال خوشم میاد.

گفت: پیکانم مال شصت و دوئه. جوانان 62.

گفت: شب بازم.

 

گفتم: منم سیگاری نیستم...

خواستم ادامه بدهم که خندید.

گفتم: سیگاری نیستم. دخترباز نیستم. دلتنگ چرا. تا دلت بخواد هستم. و سحربازم.

گفت: سحرباز؟!

گفتم: آره. چهارونیم تا شیش صبح. فقط تو این یه ساعت و نیم از شبانه روزه که گوشام می شنوه. چشمام می بینه و عقلم می فهمه. بقیه شو تعطیلم.

گفت: اوهوم...

و ساکت شد. من هم چیز دیگری نگفتم.

رسیدیم به پایین خیابان. دور زد. توی آن فاصله ای که تا پایین آمده بودیم، هایده چند بار خواند که: مثل تومو عالم حال منم خرابه...

گفتم: فقط همین اهنگه؟!

با صدای گرفته ای گفت: آره.

دوباره ساکت شدیم. بعد از چند دقیقه گفت: می دونی برای چی سوارت کردم؟

خواستم بگویم: برای این که حس کردی خیلی تنهام.

اما گفتم: برای چی؟

گفت: برای این که این هایده تمام غم عالمو فقط تو دل من نریزه...

و چراغ سقفی را خاموش کرد. تنه اش را داد پایین تر. پشت فرمان خپ کرد. صدای ضبط را بلند کرد. چیزی نگفتم. من هم روی صندلی لم دادم و فقط نگاه کردم به او که زل زده بود به دور دورها و فقط گوش کردم:

مثل تموم عالم حال منم خرابه، خرابه، خرابه

مثل تموم بختا بخت منم تو خوابه، تو خوابه، تو خوابه

سنگ صبورم این جا طاقت غم نداره، نداره، نداره

طاقت این که پیشش گریه کنم نداره، نداره، نداره...

  • پیمان ..

سپیدوسیاه

۰۸
بهمن

سپید و گرانبهاست اگر بدان بخندیم سیاه و بی ارزش است اگر برای آن بگرییم 
سپیدوسیاه طعم واقعی لحظه هاست در لسان زمان طعمی شور در عین شیرینی و نفرت انگیز در عین لذت بخشی
سپیدوسیاه تفسیریست بر یک زندگی که امانتدار آن آرزوی سپیدیش را داشت اما نمیدانست که این سیاهی بود که سپیدی را معنی میکرد همانگونه که صخره، رود را
سپیدوسیاه حاصلیست از نابودی آرزوهای رنگ رنگ یک امانتدار 

%%%

زندان رفتن تجربه ها و درس های زیادی رو به زندگی من اضافه کرد ازجمله اینکه فهمیدم تو دنیا تنها چیزی که همیشه با آدمه و حتی توی زندان هم همراهت میذارن بمونه و میتونی از اون تو زندان ۲ تا داشته باشی لباس زیر آدمه!

%%%

بهنام - پویش - حاجی - رحیم - رضا – محمدرضا

اینا اسامی بودند که وقتی وارد اتاق شدم پاهاشون رو لگد کردم و با چشمای از خواب پریده و پف کردشون سلام و احوال پرسی کردم من با بعضیاشون فرق داشتم و با بعضیشون شباهت مثلا منم مثل بعضیاشون ۳ تا پتو داشتم ولی بعضیشون هم بودند که ۴ تا پتو داشتن یا بعضی بودن که مسواک داشتن و بعضیشون نداشتن اما من با همشون یه فرق بزرگ داشتم و اون این بود که من نه پتوی اضافه داشتم نه مسواک داشتم و با عرض معذرت نه زیرپوش و لباس زیر  وحتی پیرهنی هم که داشتم از ۵ تا دکمه فقط ۲ تا دکمش مونده بود رنگش هم با لباسای بچه ها فرق داشت مال اونا طوسی تیره بود و مال من سفید مایل به آبی وطوسی!

%%%

داخل اتاق همه چیز طوسی بود از دیوار گرفته تا لباسهای ما نه سیاه بود نه سپید و البته دروغ نگم رنگ موکت هم نه س مثل سپید بود و نه س مثل سیاه بلکه س مثل ... بود

%%%

 زندگی در زندان و تنهایی آن دل آزار و سخت بود روی دیوار یکی از سلولهای انفرادی نوشته شده بود "اینجا دیگر مجبوری قبول کنی که خدایی وجود دارد و همه جا هست چون اگر قبول نکنی از تنهایی خواهی مرد"

%%%

بر شما باد خواندن وبلاگ علیرضا عاشوری:

http://www.sepidosiah.ir

 

پس نوشت: سی و پنج روزی می شود که محمدحسین را گرفته اند و آزاد نکرده اند و ما یکی پس از دیگری خواب می بینیم که آزاد شده و توی بوفه ی دانشکده فنی نشسته و همه مان دورش جمع شده ایم و او لبخند می زند و فقط لبخند می زند و فقط لبخند می زند...

  • پیمان ..

یک سالگی

۳۰
دی
امروز این وبلاگ یک ساله شد.

دیشب با این که امروز امتحان داشتم و روزهای آتی پشت سر هم امتحان های خوف و خفن خواهم داشت نشستم به وارسی آرشیو سپهرداد. نشستم نظراتی را که پای نوشته ها بود خواندم. نظراتی که در این دوازده ماه نوشته شده بود. زیاد نبودند. سه چهار نظر برای هر نوشته. نیم ساعتی فقط کارم خواندن شان بود. نوشته های خودم چرند بودند. پوچ و هیچ. همچون خودم. فقط بعضی نظرها برایم جالب بودند. بعد از یک سال خواندن شان آن ته ته های دلم را گرم می کرد که درست است که من مزخرف و بیهوده بوده ام اما باعث بروز همچین نظرهایی شده ام. آدم هایی هم که نظر داده بودند برایم جالب بودند. آدم هایی که یک روزهایی خواننده ی این وبلاگ بودند . بعضی هاشان من را نمی شناختند. همراهم بودند. بعد کم کم شناختندم. دیدند از من خوش شان نمی آید و کم کم رها شدند. بعضی ها هم می شناختندم . من تغییر کردم. خط بندی هایم جور دیگری شد. دنبال چیزهای دیگری افتادم. خوش شان نیامد. یارم بودند. رها شدم. اما به قول آن خانم خوشگله دنیا محل گذره. آدم هایی دیگر آمدند. دوستانی جدید. گه گاه از منِ جدیدم خوش شان می آمد. اما دوستانی قدیمی هم بودند. کسانی با این بلاگ دوباره پیدا شدندو و چه قدر دوباره پیدا شدن شان لذت بخش بود. و البته آن هایی هم که با خواندن این جا حالم را می پرسیدند بودند و...

ولش کن. حال و حوصله ی حرف های صدتا یک غاز در مورد زندگی و دنیا و این مزخرفات را ندارم. فقط می خواستم بگویم این وبلاگ بخشی از روزهای بیست سالگی ام را در خودش داشته و حالا یک ساله شده و دو تا چیز دیگر:

وبلاگ دیگرم (سپهرداد پریم) را همین جوری برای نوشتن چسناله های بی دنباله ام ساختم. درش نظر می شود داد. فقط نظرها عمومی نمی شود و فقط خودم می خوانم. دلیلش هم هیچی. این جوری خیلی صاف و ساده تر می نمایاند!

چند نفری هم این ستون پیوندهای روزانه ی کنار را دنبال می کردند. سعی می کردم خواندنی های خوب را لینک بدهم آن جا. حالا اگر کمی در این صفحه پایین تر بروید یک ستون جدید دیگر پایین ستون های دیگر می بینید که کمی بی رنگ و رو است:peyman's shared items. خواندنی های خوب روزانه را از این به بعد آن جا می نویسم. رویView all که کلیک کنید کل خواندنی های روزانه ای که خوشم آمده را می بینید. اگر پیوندهای روزانه را دنبال می کردید پیشنهاد می کنم توی گوگل ریدرتان من را فالو کنید.

همین.

  • پیمان ..

1998

۲۴
دی

آن روز که توی بی آرتی موقع برگشتن حسین هندزفری اش را درآورد و نشستیم به گوش کردن آن آهنگ ها نوستالژی خونم خیلی بالا رفت. شنیدن آهنگ های "خونه ی مادربزرگه" و "علی کوچیکه آن مرد کوچک" و "جیمبو" و "مدرسه ی موش ها" و "پت و مت" هر آدمی را حالی به حالی می کند چه برسد به من. اما چیزی که باعث شد آن روز آمپر نترکانم نبودن این آهنگ بین آن آهنگ ها بود: @@@

آهنگ جام جهانی 1990.

 زمان جام جهانی 1990 من فقط شش ماهم بود. همان روزها بود که رودبار زلزله آمد. مادرم می گوید که شدت زمین لرزه آن قدر بوده که تهران هم لرزیده و پدرم من را در خواب بغل کرده دویده رفته بیرون از خانه و... نه. جام جهانی 1990 برای من نوستالژیک نبود. آهنگش چرا. خیلی. آخر تا سال ها فکر می کردم که آهنگ مخصوص جام جهانی 1998 آن آهنگ است. نگو تلویزیون ایران به جای آهنگ جام98 این اهنگ را قبل از بازی ها پخش می کرده. و به همین خاطر این نوا این آهنگ رفته تو ما فیها خالدون مغزم. بله، این جام جهانی 1998 است که به یاد ماندنی است. جاوید است.

ایران هم در آن جام بود. با آن صعود ناپلئونی و افسانه ای اش. روز بازی ایران استرالیا من مدرسه بودم. کلاس دوم دبستان. شیفت بعدازظهر مدرسه ی جوادالائمه ی منطقه ی 4. سر کلاس بودیم. معلم مان خانم عفتی بود. مشق می نوشتیم که بابای مدرسه آمد گفت ایران دوهیچ عقب است. سر همه ی کلاس ها می رفت می گفت. زنگ تفریح از بلندگوی مدرسه گزارش بازی را پخش کردند. دوباره رفتیم سر کلاس نشستیم. باز هم مشق می نوشتیم که آقای فراهانی(بابای مدرسه) آمد گفت ایران گل زده. مدرسه مان بزرگ بود. بیست و شش هفت تا کلاس داشت و بعد از چند دقیقه دوباره آمد گفت بازی دو دو شده. و همه ی پنجاه نفرمان سر کلاس جیغ کشیدیم و دست زدیم. فکر کنم آن روز آقای فراهانی با آن هیکل چاقش دائم توی راهروی مدرسه مشغول اعلام نتیجه بود!

جام جهانی 1998.

شب ها کارم تماشا کردن بازی ها بود. دغدغه ای نبود. غمی نبود. ترسی نبود. اضطرابی نبود. وقت فراوان بود. کاری برای انجام نبود. چند دقیقه قبل از بازی ها می نشستم پای تلویزیون و منتظر می شدم تا این آهنگ فوق العاده پخش شود:@@@. بعد رضا جاودانی بیاید بگوید ارتباط مان با فرانسه برقرار شده. و بعد جواد خیابانی بازی فرانسه عربستان را گزارش کند. همان که فرانسه عربستان را چهار گله کرد و زین الدین زیدان توش کله خر بازی درآورد زد ساق یکی از آن شیخ صاعد بن آل کون کش ها را خردو خاکشیر کرد و دو تا بازی محروم شد. یا بهرام شفیع بیاید بازی های برزیل را گزارش کند و از ضربه های اسطقس دار روبرتوکارلوس تعریف کند و...

بازی ایران آمریکا هم بود. و باز قبل از بازی این آهنگ بود و بعدش جواد زرینچه و حمید استیلی و محمد خاکپور و استاداسدی و مهدی مهدوی کیا و... و بعدش هم بوق بوق بوق. شیرینی پخش کردن ها. کف و هوراها. توی خیابان رقصیدن ها و...

روزگار دیگری بود. مردم به یک بردن آمریکا شاد می شدند. و این آهنگ بوی ان روزها را می دهد لامصب... 

  • پیمان ..
تو انتخاب واحد هم دست از سرمون بر نمی دارن

برای دیدن تصویر بزرگ تر کلیلک کنید: @@@

  • پیمان ..

مهدی از سوئد برگشته بود. شام را با هم بودیم و سلمان و صابر و مهدی گل و احمد. بعد از دو سال برگشته بود. تعطیلات کریسمس. و سه سالی می شد که همدیگر را ندیده بودیم. و بعد از این مدت در اولین دیدار سخت در آغوش مان گرفت، تک تک مان را.

شام را با ما بود. و گفتنی ها زیاد داشت برای مان. آن قدر که بعد از شام وقتی رفتیم توی یکی از همان آلاچیق های طلاییه که چای خرما بخوریم هیچ کدام مان به ساعت مان نگاه نکردیم که دیر شده باشد شاید.

اول از سرمای سگی سوئد نالید. سرزمین همیشه سرد. و بعد از مردمان سردتر از هوایش. سوئد برای ما آن طور که او تصویر می کرد عجیب بود. دانشگاهی که در آن هیچ فعالیت سیاسی ای نباشد و دانشجوهایی که سیاست دغدغه شان نباشد برای مان دور از ذهن بود. می گفت تنها به یک دلیل دانشجوها آن جا تحصن می کنند و ان هم این که هوا آفتابی شود. همه شان جمع می شوند جلوی دانشکده و کیف شان را می گذارند زیر سرشان و دراز می کشند و از آفتاب نایاب حظ می برند. همین و همین. و بزرگ ترین دغدغه مردمش آب و هوا است و ما چه قدر خندیدیم به آن ها.آب و هوا؟!  محیط زیست؟!  و خزوخیل بازی هم که جزئی از وجودمان است و پرسیدن احوال دخترها و زن های سوئدی... و آزادی از نوع مطلق جنسی اش و... و چه قدر برای مان مسخره بود مملکتی که درجه بندی حق و حقوقش اول زن ها بعد بچه ها بعد سگ ها بعد گربه ها و بعد مردها بود...

الکترونیک می خواند آن جا. در گوتنبرگ. و من یادم رفت احوال کارخانه ی ولوو در شهرش را بپرسم.

می گفت آن جا ایرانی ها و عرب ها را از یک قماش می دانند. می گفت به آن ها می گویند کله سیاه. و چه قدر کله سیاه را تلخ گفت...

و پیدا بود که در آن دو سال به تک تک مان فکر کرده بود. خاطره ها مرور کرده بود. می گفت آن جا که بودم فقط به چیزهای خوب ایران فکر می کردم، به خاطره ها، دبیرستان مان، خندیدن هامان، این طرف آن طرف رفتن هامان. اما به محض این که رسیدم ایران، وقتی از فرودگاه امام خمینی سوار تاکسی شدم، وقتی توی اتوبان طرز رانندگی وحشیانه ی ایرانی ها را دیدم ضدحال خوردم، آن تصویر خوبی که از ایران توی ذهنم ساخته بودم شکست...

مردی شده بود برای خودش. قدوقامتش هم سوئدی شده بود. یک جورهایی از ما آب دیده تر می نمود. موقع شام از ما عکس انداخت. با این عکس در سوئد خاطره ها می بافد برای خودش...

  • پیمان ..

سلام.

امروز هفتمین روزی است که گرفته اندت. هفت روز است که رنگ و روی خیابان ها و پیاده روهای این تهران لعنتی را نمی بینی. از حال ما خبر نداری. ما هم از حالت بی خبریم. فقط می دانیم که جمعه شب زنگ زده ای خانه گفته ای "من اوینم. حالم خوب است. با من خوب برخورد می کنند." همین و تمام.

امروز از پیاده رویی می رفتم که موزاییک هایش لق بود. زیر بعضی از موزاییک ها آب جمع شده بود. از آن پیاده رو خیلی بدم آمد. پا که روی موزاییک ها می گذاشتم می ترسیدم که آب زیرش بپاشد به پاچه ی شلوارم. چند قدم برداشتم و آبی نپاشید و درست آن موقعی که فکر می کردم به سلامت گذشته ام، پایم را روی موزاییک لقی گذاشتم و آب زیرش پاشید به پاچه ی شلوارم. به این فکر کردم که آن پیاده رو ایران ماست. کشور ماست، که قانون ندارد که راه رفتن در آن سخت است. که راه رفتن بر آن امنیت ندارد که زمین زیر پایت تق و لق است. من ایران مان را این طوری توصیف می کنم. تو یادت هست ایران را چه طور توصیف می کردی؟ همان شعره را می گویم:

آنکس که بداند و بداند که بداند     باید برود غازبه کنجی بچراند

آنکس که بداند و نداند که بداند     بهتر برود خویش به گوری بتپاند

آنکس که نداند و بداند که نداند   با پارتی وبا پول خر خویش براند

آنکس که نداند و نداند که نداند    برپست ریاست ابدالدهربماند

این را توی وبلاگت هم نوشته بودی. یادت هست؟ وبلاگت حالا دیگر تقریبن ترکیده. همه ی پست های سیاسی اش حذف شده. صفحه ی فیس بوکت هم ترکیده. صادق هم تمام مطالبت را از توی وبلاگ بچه های دانشکده پاک کرد و اسمت را هم از لیست نویسندگان حذف. اما من تمام پست های وبلاگت را توی گودرم دارم... هر از چندگاهی می روم و آن هشت نه تا پستت را مثل یک آلبوم عکس نگاه می کنم. خب، چه کار کنم دیگر؟!

از احوالات ما اگر جویا باشی ملال زیاد است. اما ملال بزرگ مان در بند بودن توست. این جا توی دانشکده یکی از عکس هایت را که خیلی مظلومانه داری به ما نگاه می کنی چسبانده اند به بردهای انجمن اسلامی که یار دبستانی مان محمدحسین را آزاد کنید. این جا همه نگران توایم که آخرش چه می شود؟ راستش می ترسیم. می ترسیم از اتهام هایی که به تو خواهند زد. می ترسیم از خط و نشان کشیدن های این کله خرها برای بازداشت شدگان روز عاشورا و...

تو آن جا چه کارها می کنی؟! روزت چه طور شب می شود؟ بازجوها بداخلاقند؟ غذا می هند؟ آره... می دانم. خوب می دانم بزرگ ترین درد آن تو بودن بی خبری است. بی خبری از همه کس و همه چیز. آن هم برای تو که شبانه روزت به پی گیری خبرها و در جریان بودن می گذشت...

این جا بچه ها بیشترشان مثل سگ درس می خوانند. و غم در بند بودن تو نقل همیشگی محافل مان. آخرین باری که با هم بودیم یادت هست؟ سه شنبه ی دو هفته پیش. بعد از جلسه ی نشریه ی ترنج که با هم برگشتیم خانه. نه تو و نه من و نه محمد حال نداشتیم که از امیرآباد تا انقلاب را پیاده برویم و توی ایستگاه جلوی دانشکده ایستادیم و منتظر اتوبوس شدیم. و بعد توی اتوبوس و توی بی آرتی با هم گپ زدیم. یادت که هست؟ چه دارم می گویم؟! آدم توی بند جز خاطرات را مرور کردن مگر کاری هم می تواند بکند؟ از این شش ماه حرف زدیم و درس و مشق و آیت الله منتظری. و تو خسته بودی. از همه ی این بازی ها خسته بودی. می گفتی این ترم تمام شود از ترم بعد می نشینی به درس خواندن. می گفتی از ایران خواهی رفت. می گفتی درس می خوانی و از این خراب شده می روی. می گفتی فقط این ترم تمام شود... و این ترم لعنتی تمام بشو نیست.

می دانی؟ این روزها بیش از هر زمانی احساس عجز و ناتوانی می کنم. حس می کنم صدایم مثل صدای مورچه است. خودم هم حتا صدایم را نمی شنوم. و با این صدای مگوری فریاد می زنم که تو را روز عاشورا توی ایستگاه مترو ساعت یازده صبح بی این که کاری کرده باشی گرفته اند و هیچ کس صدایم را نمی شنود. و حتا اگر بشنود هیچ اتفاقی نمی افتد...

بی خیال.. شاید به قول خودت: هی فلانی، زندگی شاید همین باشد.

سر سلامتی ات این شعر استاد را هم بخوان. به امید آزادی ات. به یاد روزهای گذشته، با آرزوی این گونه ماندنت:

درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
درین شب ها
که هر ایینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند
ای نغمه ساز باغ بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
در خواب اند
بمان تا دشت های روشن ایینه ها
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری
که می گرید
به باغ مزدک و زرتشت
تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شب ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش می ترسد
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی

  • پیمان ..

9دی1388

۰۹
دی
با تمام وجودشان فریاد می زدند: مرگ بر موسوی. مرگ بر کروبی. و بانگ برمی آوردند که: زندانی سیاسی اعدام باید گردد. و من یاد یاد ام اچ ام می افتادم که خونش چه قدر برای این ها شیرین است و به این فکر می کردم که این ها به رهبران شان مجوز چه جنایت هایی را دارند می دهند...

عکس از خودم!

  • پیمان ..

توی کنکور رتبه­ی بالایی من بود. اختلاف­مان فقط یک عدد بود و خوش بختانه این اختلاف کوچک مانع از هم­رشته­ای شدن ما نشد. روزهای اول صفا و صمیمیت ذاتی اش عجیب به من دل­گرمی می­داد. کسی بود که ازش خجالت نمی­کشیدم. هر جور که راحت بودم حرف می­زدم. نگرانی­های مزخرفم را می­گفتم و از گشادی­هایم می­نالیدم بی این که بیم مسخره شدنم را داشته باشم. اوضاع احوال درسی مان هم مثل هم بود. هر چه قدر که جلوتر می­رفتیم جدی­تر می­شد. هیچ وقت آن روز ابری فروردین ماه را یادم نمی­رود. بعد از امتحان نیم ترم فیزیک دو بود. آسمان کبود رنگ بود و هوا پر از بوی شکوفه­ها. من و ممد دادگر و او دو ساعت تمام پایین دانشکده­ی فنی کنار یادبود انجمن اسلامی ایستادیم و دو ساعت تمام گپ زدیم. دوبه شک بود که برود عضو انجمن اسلامی بشود یا نه. انتخابات درون دانشکده ای انجمن­های اسلامی دانشگای تهران نزدیک بود و او شک داشت که کاندید شود یا نه. می­دانست که اگر کاندید شود همه انتخابش می­کنیم. و کلی گپ زدیم و بحث کردیم. آن قدر که آخر بغض ابرهای تیره ترکید و ما گرسنه­مان شد و رفتیم بیرون دانشگا که ساندویچ بزنیم.

عکس از وبلاگ یادداشت های اتفاقی

کاندید شد. عضو انجمن دانشکده شد. روزهای داغ انتخابات رسیدند. پر از شور و هیجان و غوغا شد. هواخواه دوآتشه­ی میرحسین شد. و بعد از انتخابات هم ساکت نماند...

چند وقت پیش، پست علیرضا عاشوری را که نوشتم برایم کامنت گذاشت که: "وقتی دیدم با ع.ع بی گناه چیکار کردن مصمم تر شدم."

و الان باورم نمی­آید که این تصمیم­ش به این شکل عملی شده باشد...

آهای لعنتی ها،"ام اچ ام" را آزاد کنید...

 

 

پس­نوشت: بر شما باد خریدن و خواندن مجله­ی "ایران دخت" به سردبیری محمد قوچانی... پس از ماه­ها بار دیگر با دکه های روزنامه فروشی آشتی کرده ام با این مجله...

  • پیمان ..

میدان تجریش. هوا خنک. من و اسماعیل. ترافیک عجیب میدان تجریش. و ما دو تا که از امامزاده صالح زده ایم بیرون. طبال های آبادانی توی حیاط امامزاده طبل می زنند. عده ای دورشان جمع شده بودند و عده ای هم صف کشیده بودند برای غذا. صدای طبل ها توی حیاط امامزاده می پیچید و در من حس انذار به وجود می آورد: اتفاقی قرار است بیفتد. اما آن جا نماندیم. زدیم از صحن و حیاط امامزاده بیرون. یک بار دور میدان تجریش می گردیم. ساعت هفت است و من نمی دانم به کدام طرف برویم. قرار نیست آن جا بمانیم. برویم جماران؟! سید محمد امشب سخنرانی دارد امشب آن جا و مراسم سینه زنی هم حتم هست آن جا. شب عاشورا است. شب تولد من هم هست. امشب بیستمین سال زندگی ام تمام می شود. نهایت سالی یکی دو بار گذارم به تجریش بیفتد و نمی دانم که این جا همیشه ترافیک است یا نه. ولی حس می کنم این ترافیکی که به سمت نیاوران است عادی نیست. شت تولدم است و اسماعیل به فرمان من. . دلم می خواهد راه بروم. کشیده می شویم به سمت ولی عصر و پیاده روی خیابان ولی عصر ما را به خود می کشاند... بار دیگر سقوط...

پیاده رو خلوت است. خیابان شلوغ است. ترافیکی بس عظیم. دختر و پسری جلوتر از ما آرام و سلانه سلانه با ناز و اطوار راه می روند. ازشان جلو می زنیم. می رسیم به پسری که دو دختر کنارش راه می روند. کنار دکه ی روزنامه فروشی می ایستیم تا اسماعیل آدامس بخرد. یکی از دخترها هم می آید و سه نخ مارل بورو می خرد. حالم را به هم می زند و فحش رکیکی زیر لب حواله اش می دهم. تند تر راه می رویم تا ازشان دور شویم.

و حالا فقط ماییم و پیاده روی بی کس خیابان ولی عصر با تمام مغازه های تعطیل و خاموشش. چنارها تنومندند و هوا خنک است. حرف نمی زنیم. راه می رویم فقط. گه گاه جمله ای می پرانیم از ترافیک بی پایان خیابان ولی عصر در این شب خلوت.... نبش یکی از کوچه ها تکیه ای برپا است. شیرکاکائوی داغ پخش می کنند به همراه نوحه یی از آهنگران. "سلام بر حسین" و "لعنت بر یزید"ی بالا می اندازیم و شیرکاکائو را سر می کشیم و عجیب می چسبد.

به تقاطع ولی عصر و چمران می رسیم. سوار اتوبوس می شویم تا ما را با سرعت برق و باد برساند به پایین خیابان ولی عصر...

%%%

به سمت میدان فردوسی پیاده می رویم. شب تهران است. شب عاشورای تهران است. پیاده روی خیابان انقلاب خیلی خلوت است. می گویم: امشب شب تولدمه. چی می خوای مهمونت کنم؟!

اسماعیل می گوید: شب عاشورایی کجا بازه که تو بخوای مهمونم کنی؟!

می گویم: پس در آغاز سومین دهه از زندگی م یه چیزی بگو همیشه یادم بمونه...

-چی بگم؟!

-یه چی بگو یادم بمونه. به دردم بخوره.

-این جارو نگاه کن. ببین چند تا سایه داریم.

-تشکر می کنیم.

-جدی می گم. نگاه کن این جا رو. یه سایه ی درازقلی داری. یه سایه ی کوچولو. یه سایه اندازه خودت. یه سایه کم رنگ، یه سایه پررنگ.

نگاه می کنم به سایه های خودم در جلو و عقبم و به نور چراغ های جلوی مغازه ها و نور تیربرق ها و پروژکتورها.

-کدوم سایه ی توئه؟

-هیچ کدوم.

-تو روحت!

می رسیم به پل بالای تقاطع حافظ و انقلاب. پل کالج. در پیاده رو هیچ کس نیست. هیچ کس. چند لحظه می ایستیم و نگاه می کنیم.

-فردا این جا عاشوراست.

-آره... بیست سالگی فاجعه ست...

  • پیمان ..

آسمان گرفته است. نشسته ام بر صندلی آخر اتوبوس. به میدان فردوسی که می رسیم احساس اندوه شدیدتری می کنم. و از پل کالج که رد می شویم دیگر حوصله ی چیزی را ندارم. نگاه می کنم به ساختمان سوخته ی پایین پل و به مسافرهای اتوبوس که آن ها هم اندوهگین اند. آن قدر ناراحت که هیچ تعجبی در چهره های شان نیست. امیرآباد که می رسم می فهمم "ام" را گرفته اند. شدیدن نگرانش می شوم. دیروز توی متروی امام حسین گرفته اندش. پلیس ها و بسیجی ها ریخته اند توی مترو همه را واداشته اند که بنشینند کف ایستگاه و بعد چهار نفر را بلند کرده اند برده اند. و یکی از این چهار نفر ام بوده. می روم سر کلاس ترمودینامیک می نشینم. چیزی از آنتروپی نمی فهمم. دوست هم ندارم که بفهمم. حالم از همه چیز به هم خورده. بعد از کلاس محمد را هم می بینم. برایم از دیروز تعریف می کند. با صادق و محمد می رویم توی بوفه می نشینیم. محمد می گوید که دیروز به محض این که از ایستگاه مترو آمده اند بیرون چند نفر باتون به دست به استقبال شان آمده اند. قصه ی فرارش را تعریف می کند. پلیسی که افتاده بوده دنبال او و او فرار کرده رفته قاطی یکی از هیئت ها و شروع کرده به سینه زدن. از کلت به دست ها می گوید. و مردمی که دیگر ترسی از باتون و گلوله نداشته اند و می افتاده اند دنبال سربازها. صادق شاکی است. محکوم می کند. می گوید نباید عاشورا این طور می شده. و با محمد جرشان می شود. محمد از ظلم می گوید و این که باید جلویش ایستاد و صادق می گوید این راهش نیست. نباید دیگر به این جور اعتراض ها پرداخت و ادامه داد. آن ها ترسی از کشتن ندارند. و محمد اعصابش خرد می شود می توپد به صادق که تو تابه حال بوده ای که ببینی چه بلاهایی سر مردم می آورند؟

حامد هم سروکله اش پیدا می شود. نیامده وقتی می بیند داریم بحث می کنیم نظر احمقانه ی همیشگی اش را می گوید: باید به دنیا فان نگاه کرد. و هه هه هه می خندد. و جوری این جمله را می گوید که انگار باید همه مان خفه شویم و حرفش را دربست بپذیریم. محمد می گوید: تو دیگه زر نزن. و بلند می شویم می رویم سایت. صادق می نشیند تمام مطالبی را که ام توی وبلاگ گروهی بچه های دانشکده نوشته بوده پاک می کند. اسمش را هم از لیست نویسنده ها حذف می کند. تمام مطالبش را با هم می خوانیم. نظرات را هم می خوانیم. یاد کلی خاطره می افتیم و مطالبش را حذف می کنیم.صادق صفحه فیس بوک ام را هم نابود کرده. انگار که در اینترنت هیچ امی وجود نداشته و ندارد. باز سروکله ی حامد پیدا می شود. شاد و سرخوش و خندان. هر جمله ای که می گوید یک تک خنده هم پشت بندش می زند. انگانه انگار که دیروز عاشورا بوده و به تعداد انگشتان دست و پا آدم کشته اند و به اوضاع افتضاح است و به تعداد موهای سر من آدم گرفته اند و ام را هم گرفته اند و… نمی دانم چه می شود که باز جمله ی احمقانه اش را تکرار می کند: به مسائل باید فان نگاه کرد. دلم می خواهد فحش کشش کنم. یادم به 17آذر می افتد که وقتی بسیجی ها آمده بودند جلوی دانشکده فنی گذاشته بود رفته بود جلوی پزشکی و دورادور نگاه می کرد و هر چه قدر می گفتیم:بابا دانشکده مونو دارن نابود می کنن…. حالم از کوچک بودن، ناچیز بودن و خرد بودنش به هم می خورد. فقط بیلاخی حواله اش می دهم که ای کاش همین را هم حواله اش نمی دادم که لایق همین هم نبود…

%%%

بازی بازنده بازنده ی ما تمامی ندارد. امروز سوار یکی از این بی آرتی های دو کابینه شده بودم. از در جلو سوار شدم. رفتم قسمت وسط ایستادم. آن جا که یک صفحه ی گرد فلزی دو کابین را به هم متصل می کند. نامتعادل ترین جای اتوبوس برای ایستادن آن جاست. قسمتی که هی می چرخد و ثابت نیست. و در ناصافی های خیابان بیش از هر جای دیگر اتوبوس پایین و بالا می شود. پیش خودم فکر کردم که باید به این جای اتوبوس عادت کنم. عادت کنم که هر کاری که در حالت نشسته روی صندلی ها انجام می دادم این جا هم بتوانم انجام بدهم. کتاب خواندن، نوشتن و… فکر کردم که این دایره ی بی ثبات ایران است. جاهای دیگر اتوبوس که کمتر تکان می خورند و کمتر کش و قوس می آیند و ایستادن و شستن در آن ها راحت تر است جاهای دیگر جهان است و این دایره ی وسط ایران است… باید عادت کرد!...

  • پیمان ..

چند تصویر از عاشورای سال گذشته!:

صبح-شهرری-حرم حضرت عبدالعظیم.از دالان بازارچه می آییم بیرون می رسیم به محله ی سرتخت. هوا سرد است.  خوب موقع آمده ایم. اولین دسته می آید. کنار کرکره ی پایین کشیده شده ی مغازه ای روبه آفتاب می ایستیم . محزون می ایستیم.

دسته هایی که می آیند علم ندارند. بیرق سیاه دارند و پرچم هایی در دست کودکان. بچه کوچک ها ته صف ها هستند. مردی چند نان شیرمال خریده و آن ها را بین بچه های ته صف ها تقسیم می کند. نان شیرمال ها خوشمزه هستند. این را می شود از لبخند روی لب بچه ها بعد از جویدن اولین لقمه ی نان شیرمال فهمید. زنجیرهای کوچک شان را می گذارند روی دوش شان بی خیال طبل و سنج و نوحه نان شیرمال سق می زنند. امام حسین براشان مهربان ترین آقای دنیا خواهد بود.

نوحه خوان دسته ی گیلانی های مقیم شهرری سوزناک می خواند. حالی به حالی ام می کند. پیرمردی کنارم روی صندلی تاشو نشسته است. صورتش را بین انگشت اشاره  و شست دستش پنهان می کند و هق می زند.

بچه کوچولویی روی دوش باباش نشسته. حالا قدش از همه بلندتر است. از آن بالا به دسته ها و  زنجیرزنان نگاه می کند و  با دست های کوچولوش سینه می زند.

دسته ی افغانی های مهاجر خیلی طولانی است. تا به حال به عمرم این همه افغان را یک جا ندیده بودم. نوحه خوانشان برای امام حسین افغانی می خواند  و همه شان با شوروحالی وصف ناپذیر به سینه می زنند...

ظهر-بازار تهران-پانزده خرداد-گلوبندک. خیمه را آتش زده اند. خیمه ی بزرگ وسط چهارراه را آتش زده اند و اشک ها جاری شده است و ناله ها و فغان... محشر کبرایی به پا شده است. همه بر سر می زنند و حسین حسین می گویند... زلف سفید پیرمردان سیاه پوش گلی شده است و زن ها هرهره می کنند و می روند به سمت مسجد. مردها پابرهنه می دوند سمت مسجد. در آن میان مرد بی پایی را می بینم  که پهنای صورتش خیس شده است و سینه خیز خودش را می کشاند سمت مسجد و فریاد می زند: یا حسین مظلوم یا حسین مظلوم. کمی عقب تر ویلچرش را می بینم که چپه شده  و چرخ هاش هنوز می چرخند... دستی زنانه مشتی کاه به هوا می پاشد و کاه ها می نشینند بر سروصورت مردان و زنانی که خون می گریند. دستی مردانه سینی ای شربت تعارف مان می کند. انگشتر طلا به انگشت دارد. نگاهم بالا می رود . کراوات سرخ و پیراهن سفیدش را می بینم. می گوید: بفرمایید. لیوانی شربت برمی دارم و…

 

توی مترو بیشتری ها ظرفی غذا توی دست شان است. امروز کسی بی غذا نمی ماند...

شب-کوچه ای از کوچه های محله ای از محله های تهران. کوچه را بسته اند. دو ردیف سفره چیده اند. سفره با نذری ها پر شده .هر کسی سال گذشته نذر کرده و حاجتش را گرفته امسال نذرش را توی سفره ادا کرده. . هر چیزی تویش پیدا می شود. از عروسک و ماشین کوکی و آینه بگیر تا نمک و آش رشته. عروسک ها و اسباب بازی ها برای آن هایی ست که بچه دار نمی شده اند و شده اند. آینه برای آن هایی ست که خانه دار نمی شده اند و شده اند. نمک برای آن هایی ست که روزی شان کم بوده و زیاد شده و... همه کنار سفره می ایستند. چراغ های کوچه خاموش می شوند. دعای فرج. زیارت عاشورا. گفتن حاجت ها در دل و...

 

  • پیمان ..

تاسوعا

۰۴
دی

قبل از این که بچه محصل بشوم بیشتر روزهای کودکی ام را در روستای پدری ام می گذراندم. تا شش سالگی ام. روستای سرشکه که در ده کیلومتری سیاهکل و ده کیلومتری لاهیجان قرار دارد. نزد مادربزرگ خدابیامرزم و پدربزرگم.

روستا فقط یک مسجد داشت. محرم که می شد مردم می رفتند مسجد و سینه می زدند. دسته راه انداختن در کوچه های روستا بین شان رایج نبود. فقط روزهای تاسوعا و عاشورا و سوم امام دسته راه می انداختند می رفتند یک روستای دیگر که امامزاده داشت. خیلی از روستاها این طوری بودند.

روزهای محرم که می رسید یکی از بازی های ما بچه ها می شد دسته راه انداختن. همه ی بجه های محله جمع می شدیم تا دسته ای را که بزرگترها در روزعای تاسوعا و عاشورا و سوم راه می انداختند بازسازی کنیم. پارچه ی سیاهی گیر می آوردیم می بستیم به دو تا تکه چوب و پیش خودمان خیال می کردیم که رویش نوشته: "دسته ی عزاداران بچه های سرشکه." چند تا شاخه ی برگ دار درخت را برمی داشتیم می گرفتیم دست مان خیال می کردیم که این ها کتل هستند و روی شان مثلن نوشته "باز این چه شورش است" یا "این حسین کیست که عالم همه دیوانه ی اوست" یا... بچه ها با کلی التماس و زاری چند تا در قابلمه از مادرهای شان می گرفتند و این در قابلمه ها می شد سنچ های مان و دبه های خالی آب هم طبل های مان. آن وقت جمع می شدیم و من می شدم نوحه خوان شان و می خواندم:

علمدار سپاهم ای برادر/شهید بی گناهم ای برادر

و بچه ها سینه می زدند...

همه ی این ها را گفتم برای این که بگویم این نوحه ی کویتی پور هوایی ام می کند خیلی:@@@

  • پیمان ..

من خوبم

۰۱
دی

کلن احساس خاصی ندارم. در بی احساسی مطلق به سر می برم. حتا دیگر از این که بی احساسم احساس نگرانی نمی کنم. پیاده روی های طولانی در من حسی نمی انگیزند. غروب ها از سه راه تهرانپارس تا خانه مان پیاده برمی گردم. حدود بیست و پنج دقیقه پیاده روی در سربالایی. نه تنها هیچ حسی به من نمی دهد، حتا فکری هم به ذهنم خطور نمی کند که بتوانم باهاش بازی بازی کنم. قبل تر ها این جور پیاده روی ها را دوست داشتم. دوست داشتم همین طور بروم و هیچ وقت به هیچ جا نرسم. بس که حس می داد و فکر برای بازی کردن. حالا برایم هیچ فرقی ندارد. خودم هم قبول کرده ام. خیلی راحت. آدم مهندسی که بخواند همین می شود. اصلن از اقتضائات مهندسی خواندن همین بی احساسی مطلق است. این را محمد می گفت. عمویش این را به او گفته بود. به این یقین رسیده ام که دل من مثل قلعه ی حسن صباح می ماند. تسخیرشدنی نیست!

دیگر چیزی وجود ندارد که بتواند ناراحتم کند. آیت الله منتظری می میرد. امتحان دینامیکم را بسیار بد می دهم. فلانی را می گیرند. برای کسی نامه می نویسم و جوابم را نمی دهد. لیسیده شدن دخترها توسط کی ال ها را می بینم. دانشکده ام محل جنگ و دعوا و گیس و گیس کشی می شود. رادیکالیسم عجیب و دهشتناک را بین دوستان دیروزم می بینم. امنیت روانی ام از دست رفته. این ها هیچ حسی در من به وجود نمی آورند. مثل سربازی شده ام که از بس تیروگلوله و خون دیده پاشیده شدن مغز دیرین ترین دوستش در یک قدمی اش هیچ حسی درش به وجود نمی آورد! نوشته های پرسوزوگداز دیگران درباره ی آیت الله را می خوانم. انگار پدرشان بوده. چه قدر احساس به خرج می دهند این ها! وبلاگ هایی هستند که درشان شعرهایی نوشته می شود. شعرها و متن هایی با ضمیر دوم شخص مخاطب. تو فلانی. تو بهمانی. تو رفتی و من این طور شدم. تو رفتی و من نتوانستم. این "تو"ی نوشته هاشان مزخرف ترین مفهوم تمام عالم است. "تو" کجا بود بابا؟ تو. تو. تو. سرت تو گو(گه)! والا... چند وقتی بعدازظهرها زمانی که حال و حوصله ی رفتن به خانه را نداشتم می رفتم دانشکده ی ادبیات. کتابخانه ی شهید ترکاشوند در طبقه ی سوم. کتابخانه ای با پنجره های بزرگ و محیطی روشن و خلوت. می رفتم می نشستم برای خودم کتاب می خواندم. بسیار خلوت بود. فقط چند نفر در آن بودند که ان ها هم ادبیاتی نبودند. کتاب ریاضی یا فیزیکی جلوی شان باز بود و ورق کاغذی کناردست شان برای حل کردن مساله ای. و من با خودم می گفتم: چه قدر این ادبیاتی ها خرند! این هایی که کارشان خواندن و نوشتن است و باید اوقات شان در کتابخانه ها بگذرد کمتر از همه توی کتابخانه اند! راستش یک زمانی فکر می کردم دانشکده ی ادبیات و فلسفه برایم "جایی دیگر" است. همه ی آدم ها برای خودشان حداقل یک "جایی دیگر" دارند. جایی که فکر می کنند بعد از خلاصی از این جهنمی که تویش هستند به سراغ آن جا می روند. برای خیلی از بچه فنی ها این "جایی دیگر" دانشگاهی ست در آمریکا یا کانادا یا اروپا. برای بعضی ها این "جایی دیگر" بهشت است. برای بعضی ها شهر و ولایت شان. و من هم وقتی خام تر و جاهل تر بودم فکر می کردم این جایی دیگر رشته ای ست از رشته های انسانی... راستش الان درباره ی "جایی دیگر" هیچ حسی ندارم. "جایی دیگر"ی برای خودم خیال پردازی نمی کنم. فکر می کنم همین جایی که هستم بهترین جاست! بی احساسی بد دردی است...

  • پیمان ..

1-یکی از آخرین کتاب هایی که خوانده ام "جهان مسطح است" نوشته ی توماس ال فریدمن بوده. عنوان توضیحی کتاب این است: تاریخ فشرده ی قرن بیست و یکم. توماس ال فریدمن نویسنده و روزنامه نگار آمریکایی است که سال های سال است در مجله ی نیویورک تایمز گزارش و مقاله و تحلیل می نویسد. متخصص مسائل اوپک و اخبار حوزه ی نفت و گزارشگر ارشد مسائل دیپلماتیک، امور کاخ سفید و اقتصاد بین الملل و امور مالی و اقتصادی است. ستون ثابت او درباره ی مسائل خارجی آمریکا(از خاورمیانه بگیر تاچین) دو بار در هفته در نیویورک تایمز و حدود هفتصد نشریه در سراسر جهان ترجمه و منتشر می شود. تابه حال توانسته به خاطر مقاله هایش در نیویورک تایمز سه بار جایزه ی پولیتزر را به دست بیاورد. مرد سفر است و به نقاط متعدد جهان سفر کرده. ایده ی کتاب "جهان مسطح است" هم در یکی از همین سفرهای پربارش به ذهنش رسیده...

2-هندوستان سرزمین غریبی است. صادق هدایت خودمان با رفتن به هندوستان بود که شاهکارش بوف کور را در آن جا نوشت و چاپ کرد. هرمان هسه نویسنده ی نامدار آلمانی با بازگشت از هند بود که توانست شاه کاری چون سیذارتا را بنویسد. کریستف کلمب هم با هدف رسیدن به شبه قاره ی هند بود که عازم باخترزمین شد و قاره ی آمریکا را کشف کرد. توماس فریدمن هم با سفر به هند بود که چشم و گوشش باز شد و تصمیم گرفت کتاب"جهان مسطح است" را بنویسد. خودش این طور تعریف می کند:" کریستف کلمب کروی بودن زمین را به شاه وملکه ی خود گزارش داد و به عنوان اولین کاشف این واقعیت در تاریخ ماندگار شد. اما من زمانی که به کشورم بازگشتم کشف خود را تنها با همسرم در میان گذاشتم و تنها در گوش او زمزمه کردم: عزیزم، به اعتقاد من جهان مسطح است."ص7

3-در یک کلام کتاب "جهان مسطح است" در مورد جهانی شدن است. توماس فریدمن در همان فصل اول کتاب ضمن این که به بازگو کردن مشاهداتش از مرکز بنگلور هند می پردازد در مورد موضوع اصلی کتاب هم شروع به صحبت می کند. فریدمن جهانی شدن را به سه دوره ی بزرگ تقسیم می کند و می گوید:

"اولین دوره از 1492 شروع سفر دریایی کریستف کلمب و آغاز مبادلات تجاری بین سرزمین های دیگر با قاره ی نو تا حدود1800 را دربرمی گیرد که من این دوره را جهانی شدن مرحله ی یک می نامم. این دوره قواره ی جهان را از بزرگ به میانه کاهش داد. جهانی سازی مرحله ی یک خاص کشورها و قدرت هاست. در این مرحله عامل کلیدی تحول و نیروی پویای محرک فرآیند یکپارچگی جهانی این است که یک کشور چه قدر قوه ی عضلانی چه قدر ماهیچه، چند قوه اسب بخار یا نیروی باد یا بخار دارد و برای به کارگیری این نیرو توان خلاقه ی آن در چه حدی است. در این دوران کشورها و دولت ها(غالبن تحت تاثیر دین یا استعمارطلبی یا هر دو) با فروریختن دیوارها و در هم تنیدن جهان به سوی یکپارچگی جهانی راه گشودند. در جهانی شدن مرحله ی یک سوالات اساسی از این قرار بود: کشور من در رقابت و دستیابی به فرصت های جهانی در چه جایگاه و مرتبه ای قرار دارد؟ چگونه می توانم جهانی شوم و از طریق کشورم با دیگران همکاری کنم؟

دوره ی بزرگ جهانی شدن مرحله ی دو حدودن در سال های 1800 تا 2000 با وقفه ی حاصل از سال های بحران بزرگ اقتصادی و جنگ های اول و دوم جهانی رخ داد. این دوره اندازه ی جهان را از میانه به کوچک کاهش داد. در جهانی شدن مرحله ی دو شرکت های چندملیتی عامل کلیدی تحول و قوه ی محرک یکپارچگی جهانی بودند. این چندملیتی ها به دنبال بازار و نیروی کار جهانی شدند و توسعه ی شرکت های سهامی عام هلندی و انگلیسی و انقلاب صنعتی گشاینده ی این راه بود. در نیمه ی اول این دوره قوه ی به حرکت درآورنده ی یکپارچگی جهانی افت هزینه ی حمل و نقل به برکت موتور بخار و راه آهن، در نیمه ی دوم افت هزینه ی ارتباطات راه دور به یمن رواج تلگراف، تلفن و رایانه ی شخصی ماهواره، کابل فیبر نوری و اولین امواج شبکه ی جهانی اینترنت بود. در این دوره بود که ما شاهد زایش و بلوغ یک اقتصاد جهانی به مفهوم جریان کالاها و اطلاعات از قاره ای به قاره ی دیگرو ایجاد یک بازار جهانی با معاملات بازار به بازار کالا و کار بودیم. پشتوانه ی این دوره از جهانی شدن پیشرفت های غیرمنتظره ی سخت افزاری بود که از کشتی بخار و راه اهن شروع و در نهایت به ابررایانه ختم شد. سوال بزرگ این دوره این بود: جایگاه شرکت من در اقتصاد جهانی کجاست؟ چگونه می توان از فرصت ها سود جست؟ من چگونه می توانم جهانی شوم و از طریق شرکتم با دیگران همکاری کنم؟

جهانی شدن مرحله ی سه که از 2000 شروع شد قواره ی جهان را از کوچک به ریز کاهش داده و به موازات آن میدان بازی را نیز مسطح کرده است. درحالی که نیروی محرکه ی جهانی شدن مرحله ی یک، کشورهای درحال جهانی شدن، و نیروی محرکه ی جهانی شدن مرحله ی دو شرکت های درحال جهانی شد بودند نیروی محرکه ی جهانی شدن مرحله ی سه، نیرویی که به آن نیرویی ویژه می بخشد، توان نوظهور فرد است. افرادی که در عرصه ی جهانی همکاری و رقابت می کنند. پدیده ای که افراد و پدیده های کوچک را قادر و توانا می سازد و آن ها را به هم پیوند می دهد تا در این حد سهل و یکپارچه جهانی شوند، همان چیزی است که من به آن خاستگاه جهان مسطح نام داده و در این کتاب به تفصیل به آن پرداخته ام. اشاره کنم که این خاستگاه محصول همگرایی رایانه ی شخصی(که یکباره فردفرد انسان ها را قادر ساخت تا نگارنده ی درون مایه ی فردی خود در قالب دیجیتال باشند)، کابل فیبر نوری(که یکباره به افراد امکان داد تا بیش از پیش و بی رقیب در سرتاسر جهان به این درون مایه ها دسترسی پیدا کنند) و ظهور نرم افزار جریان کار( که به افراد در سراسر جهان امکان داد از هر کجا و صرف نظر از دوری مسافت با درون مایه ی دیجیتال مشابه با هم تعامل کنند) است. هیچ کس پیش بینی این همگرایی را نمی کرد. این امر به طور ناگهانی و درست در حوالی سال2000 رخ داد و زمانی رخ داد که مردم در سراسر جهان به حرکت درآمده و دریافتند بیش از هر زمان دیگر، به عنوان فرد، قدرت جهانی شدن دارند؛ بیش از هر زمان دیگر می توانند خود را در رقابت با دیگر افراد در سرتاسر زمین بشناسند و نه فقط در رقابت بلکه در پی فرصت های بیشتر برای تعامل با دیگران باشند. این جاست که هر کس می تواند و باید از خود بپرسد: جایگاه من به عنوان یک فرد در عرصه ی رقابت جهانی و رودرروی فرصت های موجود کجاست و من چگونه می توانم بر روی پای خود در این عرصه با دیگران همکاری کنم؟ص11 و ص12 و ص13

4- مقصود توماس فریدمن از مسطح شدن جهان متصل شدن به مفهوم کاهش موانع تجاری و سیاسی در پرتو پیشرفت های تصاعدی فناورانه در حوزه ی دیجیتال است که تجارت و انجام همه ی کارها را به صورت آنی و مساوی برای میلیاردها نفر در سراسر کره ی زمین ممکن ساخته. در یک جهان مسطح همه ابزار واحدی دارند و در نتیجه همه ناچارند بهترین و خلاق ترین باشند.

5-فریدمن در فصل های بعدی کتابش به عوامل مسطح شدن جهان، آمریکا و جهان مسطح، کشورهای درحال توسعه و جهان مسطح، شرکت ها و جهان مسطح، ژئوپلتیک و جهان مسطح و واقعه ی یازده سپتامبر و فروریختن دیوار برلین می پردازد و موقعیت کنونی جهان، فرصت ها، چالش ها، مشکلات و راه حل ها و.. را تشریح می کند.

در صفحه ی 432 و 433 تمثیل جالبی از توصیف موقعیت کنونی جهان ارائه می دهد:

"چه می شد اگر مناطق جهان به سان محلات یک شهر بودند؟ دنیا در این صورت چه شکلی داشت؟ من آن را این گونه توصیف می کنم:

 اروپای غربی چون یک آسایشگاه سالمندان است که پرستاران ترک با گشاده دستی کامل ساکنان پابه سن گذاشته ی آن را تروخشک می کنند.

آمریکا نیز محله ای با دروازه های بسته با دستگاه فلزیابی در مدخل اصلی است که جماعتی فراوان در حالی که در حیاط جلوی خانه ی خود لم داده اند از تنبلی دیگران شاکی اند! در بخشی از حصار پیرامونی آن معبر کوچکی نیز برای تردد کارگران مکزیکی و سایر مهاجران پرانرژی، یاری دهندگان فعالیت این محله ی محصور قرار دارد.آمریکای لاتین، جایی که روز کاری قبل از ساعت ده شب شروع نمی شود و همه تا اواسط روز می خوابند، بخش تفریح و خوش گذرانی این محله و مکانی برای گشت و گذار پرسه زدن است. در میان باشگاه ها چشم تان زیاد به بنگاه های نوپا که فقط شیلیایی ها در آن زندگی می کنند نمی افتد. ساکنان این محله تقریبن هیچ گاه سود خود را مجددن همان جا سرمایه گذاری نمی کنند. بلکه در سوی دیگر شهر پس انداز می کنند.

خیابان عرب ها راسته ی باریکی است که غریبه ها از راه رفتن در آن جز در برخی کوچه های آن به نام دبی، اردن، بحرین، قطر و مراکش واهمه دارند. تنها کسب و کارهای جدید در آن پمپ بنزین ها هستند که مالکان آن نیز چون کله گنده های محله ی لاتین به ندرت پول شان را در محله ی خود سرمایه گذاری می کنند. خیلی ها در خیابان عرب ها پرده ها و کرکره های خود را کاملن می بندند و روی چمن جلوی خانه شان تابلویی با جملات: "ورود غیرمجاز ممنوع است. مواظب سگ باشید" نصب کرده اند.

چین، هند و آسیای شرقی آن سوی خط آهن قرار دارند. محله ی آن ها بازاری بزرگ و انبوه شامل مغازه های کوچک و کارخانه های یک اتاقه است که تعدادی مدرسه ی پیش دانشگاهی استانلی کاپلان ست و کالج های مهندسی نیز لابه لای آن بر خورده اند. در این محله هیچ گاه کسی نمی خوابد. همه در خانواده ها ایلی زندگی می کنند و برای این که خود را به آن سوی درست خط آهن برسانند پس انداز می کنند. در خیابان های چین قانونی حاکم نیست، اما همه ی راه ها صاف و بی دست انداز و همه ی چراغ های خیابان ها کار می کند. به عکس در خیابان های هند هیچ گاه کسی به فکر تعمیرب چراغ های خیابان ها نیست. راه ها ناهموار و پر از شیار و پلیس در اعمال قوانین سخت گیر است. خوشبختانه می توان به پلیس های محلی رشوه داد و همه ی کارآفرینان موفق برای اداره ی کارخانه ی خود از ژنراتور برق و برای حل مشکل تیرهای خطوط تلفن محلی که روی زمین افتاده از بهترین تلفن های همراه استفاده می کنند. آفریقا متاسفانه بخشی از شهر است که در آن همه ی کسب و کارها تخته شده امید به زندگی در حال کاهش است و تنها بناهای نو درمانگاه هستند."...

6-چیزی که برای من در کتاب "جهان مسطح است" آزاردهنده بود آمریکادوستی بیش از حد فریدمن بود! فریدمن یک آمریکایی است، درست. اما او یکی از مدافعان سرسخت جهانی شدن هم هست. خودش هم در جای جای کتابش می گوید که در جهان امروز ملیت و وطن دیگر مفهوم آن چنانی ندارند. اما یکی از مفصل ترین فصل های کتاب را به آمریکای خودش اختصاص می دهد و صفحات زیادی را در باب این که در جهان مسطح شده ی امروز باز هم آمریکا باید از دیگران بالاتر و بهتر باشد می نویسد. امروز همه ی کشورهای دنیا می دانند که چه می خواهند بشوند. آن ها می خواهند آمریکا بشوند. اما آمریکا نمی داند که چه می خواهد بشود. آمریکا باید آینده ی خودش را اختراع کند. این کاملن درست، اما به چه قیمتی؟

چند روز پیش توی کتابخانه ی دانشکده نشسته بودم و یکی از تکالیف بی شماری را که بر سرم خراب هستند انجام می دادم. چند صندلی آن طرف تر مرد جوانی نشسته بود که داشت با دوستش صحبت می کرد. می خواست به یکی از دانشگاه های آمریکا برود: تگزاس یا جورجیاتک. بسیار هم در رفتنش جدی بود. نشسته بود تمام فاکتورهایی که دانشگاه های مزبور برای اپلای شدن در نظر می گیرند لیست کرده بود. معدل بالا از دانشکده، انجام پروژه های تحقیقاتی، مقاله های آی اس آی، نمرات آزمون های زبان انگلیسی معتبر و.... بسیار نگران بود. نمره ی یکی از آزمون های زبانش پایین شده بود و مضطرب بود که نکند جورجیاتک یا تگزاس به خاطر بد بودن زبان انگلیسی اش او را نپذیرد. شنیدن حرف های او و دیدن نگرانی و اضطرابش من را به شدت اندوهگین ساخت.

بزرگ ترین صنعت آمریکا دانشگاه هایش هستند. بهترین و باهوش ترین جوانان سرتاسر عالم استعدادهای خود را پرورش می دهند تا در بهترین شرایط و حالات به آمریکا بروند. این نخبگان چهارگوشه ی عالم بودند که آمریکا را به ابرقدرت مطلق تبدیل کردند. فریدمن در کتابش تاکید دارد که برای این که آمریکا در یک جهان مسطح هم از دیگران بالاتر باشد باید جذب نخبگان چهارگوشه ی عالم را جدی تر ادامه دهد و به پرورش جوانان خودش بسیار اهمیت بیشتری بدهد... سوال بزرگی که برایم ایجاد شد این بود که چرا باید در یک جهان مسطح که همه بر یک سکو می ایستند و هم قدوقامت یکدیگرند باز هم آمریکا باید بالاتر از دیگران بایستد؟ چه عیبی دارد که او هم در این بازی هم سطح و مساوی دیگران باشد؟ چرا؟...

7-در فصل "کشورهای درحال توسعه و جهان مسطح" فریدمن از ایرلند و مکزیک و کشورهای اسلامی به طور کلی می گوید.  اما از ایران نامی به میان نمی آید. نکته ای که به شدت با شروع خواندن کتاب به دنبال آن بودم نظریات فریدمن در مورد ایران بود. اما مثل این که ایران در معادلات جهان مسطح هم... البته فریدمن در آن فصل برای همه ی کشورهای درحال توسعه که ایران را هم می شود جزئش در نظر گرفت نسخه هایی برای پیشرفت می پیچد. اما به طور خاص در مورد ایران... فقط در جایی از کتابش مفهومی به نام"ضریب مسطح بودن" را معرفی می کند و می گوید:"هر قدر کشوری مسطح تر باشدمنابع طبیعی کمتری دارد و در یک جهان مسطح شرایط بهتری خواهد داشت. کشور ایده آل در جهان مسطح کشور فاقد منابع طبیعی است. کشورهایی که از منابع طبیعی برخوردار نیستند معمولن خود را از درون می کاوند. آن ها به جای حفاری چاه های نفت برای استخراج انرژی، کارآفرینی، خلاقیت و هوش مردان و زنان خود تلاش می کنند."ص372...

8-جهان مسطح است(تاریخ فشرده ی قرن بیست و یکم)

   نوشته ی توماس ال فریدمن

   ترجمه ی احمد عزیزی

   انتشارات هرمس

   613 صفحه-10000تومان


پس نوشت: نشست بررسی کتاب"جهان مسطح است" در شهر کتاب: (@@@) و (@@@)

 گزارش دیگری از این نشست به روایت محمد نجفی: @@@ 

پس نوشت ۲: دانلود پاورپوینت معرفی و خلاصه‌ی "جهان مسطح است" به انگلیسی: @@@

  • پیمان ..

... توی بلندگویت داد بزن: فنی توسط جان بر کفان ولایت فتح شد. و پیش خودت فکر کن که در فنی ناموس بچه فنی هاست و دوباره و سه باره و چندباره فتحش کن، به تسخیر خودت در بیاورش , و خوشحال باش و بغض آخر شب من به خاطر حماقت بی حد و حصرت را نبین...

  • پیمان ..

فصل بیست و یک کتاب "شازده کوچولو" را بسیار دوست دارم، بسیار:

 

آن وقت بود که سروکله ی روباه پیدا شد. روباه گفت: سلام.

شهریارکوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: سلام.

صدا گفت: من این جام، زیر درخت سیب...

شهریار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!

روباه گفت: یک روباهم من.

شهریارکوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمی دانی چه قدر دلم گرفته...

روباه گفت: نمی توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده اند آخر.

شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت می خواهم.

اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: تو اهل این جا نیستی. پی چی می گردی؟

شهریارکوچولو گفت: پی آدم ها می گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟

روباه گفت: آدم ها تفنگ دارند و شکار می کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می گردی؟

شهریارکوچولو گفت: نه، پی دوست می گردم. اهلی کردن یعنی چی؟

روباه گفت: چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.

- ایجاد علاقه کردن؟

روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسربچه ای مثل صدهزار پسربچه ی دیگر. نه من احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباهم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می کنیم. تو برای من میان همه ی عالم موجود یگانه یی می شوی من برای تو.

شهریارکوچولو گفت: کم کم دارد دستگیرم می شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.

روباه گفت: بعید نیست. رو این کره ی زمین هزار جور چیز می شود دید.

شهریار کوچولو گفت: اوه نه! آن رو کره ی زمین نیست.

روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: روی یک سیاره ی دیگر است؟

- آره.

- تو آن سیاره شکارچی هم هست؟

- نه.

- محشر است! مرغ و ماکیان چه طور؟

- نه.

روباه آه کشان گفت: همیشه ی خدا یک پای بساط لنگ است.

اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یکنواختی دارم. من مرغ ها را شکار می کنم آدم ها مرا. همه ی مرغ ها عین همند همه ی آدم ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگی ام را چراغانی کرده باشی. ان وقت صدای پایی را می شناسم که با هر صدای پای دیگری فرق می کند: صدای پای دیگران مرا وادار می کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه یی مرا از لانه ام می کشد بیرون. تازه، نگاه کن، آن جا آن گندمزار را می بینی؟ برای من که نان می خورم گندم چیز بی فایده یی است. پس گندمزار هم مرا یاد چیزی نمی اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلاست. پس وقتی اهلیم کردی محشر می شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می اندازد و صدای باد را هم که تو گندمزار می پیچد دوست خواهم داشت...

خاموش شد و مدت درازی شهریارکوچولو را نگاه کرد. ان وقت گفت: اگر دلت می خواهد منو اهلی کن!

شهریارکوچولو جواب داد: دلم که خیلی می خواهد، اما وقت چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سردرآرم.

روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی می کند می تواند سردرآرد. آدم ها دیگر برای سردرآوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضرآماده از دکان ها می خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست... تو اگر دوست می خواهی خب منو اهلی کن!

شهریارکوچولو پرسید: راهش چیست؟

روباه جواب داد: باید خیلی خیلی صبور باشی، اولش یک خرده دورتر از من می گیری این جوری میان علف ها می نشینی. من زیرچشمی نگاهت می کنم و تو لام تا کام هیچی نمی گویی، چون سرچشمه ی همه ی سوءتفاهم ها زیر سر زبان است. عوضش می توانی هر روز یک خرده نزدیک تر بنشینی.

 

و...

 

شازده کوچولو/آنتوان دو سن تگزوپری/ ترجمه ی احمد شاملو/ انتشارات نگاه/ صفحه ی 73 تا 78

 پس نوشت: به طرز دهشتناکی تعطیل و کوچک شده ام. باید بروم گم و گور(شما بخوانید "تازه") شوم. به خاطر همین این بلاگ تا چند مدتی(در صورت ادامه ی تعطیلات تا ابد) به روز نخواهد شد!

  • پیمان ..

 پک اول: صبح خیلی زوده. هوا همچین مه آلوده. سرد هم هست. ولی من سردم نیست. فقط گنگم. خیلی وقته که صبح ها گنگم. ظهرها و عصرها هم گنگم. تبدیل به یه گنگ دائمی شده م. هیچ کی هنوز نیومده. تنها وارد دانشکده می شم. هیچ احساسی ندارم تا این که چشمم می افته به ردیف درختای بلوار وسط دانشکده. همه شون لخت شده اند. برگ های همه شون ریخته روی زمین. خیابون پر از برگ های زرده و چند تا از باغبون ها دارند با جارو برگ ها رو می روبند. حالم گرفته می شه. این درختا تا دیروز هم انگار برگ  داشتن. یه روزه پاییز تموم شده و اونا پیر شده ن. لخت لخت اند. از این چنارها هم هستند که پوست شون صاف و صوفه و همین بیشتر حال مو می گیره. یه ردیف طولانی از چنارهای بلندبالا و لخت توی کادر نگاهم ثابت مونده. آخه چرا؟ لعنتی ها چرا یه روزه برگاتون ریخته که من این طوری حالم گرفته شه؟ همین طوری از کنارشون رد می شم و برگ ها خش خش زیر پام خرد می شن و اعصابم داغون می شه...

پک دوم: وایستادم پشت مسجد دانش گا. منتظرم تا ممد کفشاشو بپوشه بریم. نزدیکای غروبه. آسمون شفافه. از سرما شفاف شده. داره لحظه به لحظه سورمه ای تر می شه. آب حوض وسط دانش گا رو خالی کردن. کف سیمانی ش لخت و پتی شده... دارم به دختر پسرایی که توی حوض فوتبال بازی می کنن نگاه می کنم. پنج نفرن. دو تا دوختر سه تا پسر. دوخترا رو مساوی تخس کردن. یکی این تیم، یکی اون تیم. توپ شون پلاستیکیه. یکی از دوخترا این سر حوض دروازه وایستاده. توپ که میاد سمتش محکم می شوته. شوتش قویه. توپ از اون سر حوض هم بیرون می ره می خوره به دیوار سنگی یادبود شهدا. یکی از پسرا می ره توپو می یاره. با اون یکی دوختره پاس کاری می کنه و می ره جلو. اما به دوختر دروازه بانه که می رسه دیگه دریبل نمی کنه، توپو واگذار می کنه به دوختره...

پک سوم: خیلی نافرم قفل کرده ام. هیچ کاری نمی تونم بکنم. دلیلش رو هم نمی دنم. فقط دلم می خواد یکی رو بزنم. بزنم جرواجرش کنم...

پک چهارم: اوضاع و احوال درسی، ریدمان.

پک پنجم: نادر ابراهیمی تو کتاب "ابوالمشاغل"ش یه جمله ی خدایی داره که می گه: دوست مثل عتیقه می مونه. هر چی قدیمی تر باشه ارزشش بیشتره. هر چی از عمرم می گذره بیشتر و بیشتر به این جمله یقین پیدا می کنم. امیر و احمد از اون دوست ها اند...: غروب بود. هوا سرد بود. از آسمون بارون نم نم می یومد. و ما کنار کیوسک ایستاده بودیم و چای می خوردیم. هوای سرد و چای داغ، با امیر و احمد. بعضی وقت ها زندگی خیلی دل چسب می شه...

  • پیمان ..

ک

۰۵
آذر

- تو چه مرگته؟ هان؟ چه مرگته؟

- نمی دونم... نمی دونم...

- چی می خوای؟ از این دنیای وانفسا چی می خوای؟ هر کره خری که داره توش نفس می کشه ازش یه چیزی می خواد. تو چی می خوای؟

- هیچی...

- هیچی؟!

- هیچی نمی خوام. واقعن هیچی نمی خوام.

- ....

- همین بعداز ظهر امروز نمی دونم چی شد صحبت عمر طولانی و هشتاد نود سال شد. من گفتم: نمی خوام. تا همین جاش هم برام بسه. همین بیست سال برام بسه. بیشتر از این هر چه قدر بمونم دنیا رو با نفسای گندم، بیشتر و بیشتر به گه می کشم.

- آهان... یعنی فقط نفس های توئه که دنیا رو به گه می کشه... بقیه ی اون کره خرا نفساشون سی ان جیه، هان؟!

- حالم به هم می خوره.

- از کی؟

- از همین کره خرا که اسم دارن؛ اسم شون­م بشره، بشر. اما... حالم به هم می خوره. حالم بیشتر از اونا از خودم به هم می خوره. خود لعنتی­م. خود بشرم.

- اعترافات. ژان ژآک روسو.

- چرند نگو... حالت از خودت به هم می خوره. از خودت به خاطر همه چیز نفرت داری و به خاطر همین به خودت فریاد می زنی... اما می دونی دردش چیه؟! این که هیچ کی این فریادای تو رو نمی فهمه، جز خود احمقت هیچ کی این فریاد رو نمی فهمه. چون که اصلن سر کس دیگه ای فریاد نزده ای... و برای چی باید سر کس دیگه ای داد زد؟ هان؟ برای چی تا وقتی "من" هستم سر کس دیگه ای داد زد؟ فریاد کشید؟ ولی این لعنتی درده... درد...

- تو، هیییچچچی نمی خوای؟

- نمی خوام. هیچی نمی خوام.

- دختر؟ زن؟

- نه.

- چرا؟

- همه ش دردسره.

- مگه خودت نبودی که می گفتی"لقد خلقناالانسان فی کبد"؟

- ...

- ها؟ چی شد؟

- خیله خب... خیله خب... چرند گفتم. زن که حتا فکرش به ذهنم هم خطور نمی کنه. نپرس. نمی شه. اون قدر زندگی نموده ام که بفهمم می شود یا نمی شود. نمی شود. نپرس چرا. و دخترها... سر خوش بودن شان، خنده های راحت شان، لطافت شان حالم را به هم می زند...نه، چرند گفتم... چهره ی سنگی و غرورم را دوست دارم. این زمختی را دوست دارم... دوست ندارم از دست بدهم شان. با همه ی زجری که می دهندم!

- آخرش که چی؟ تا کی سرگشتگی؟

- ...

- آهای مرد سرگشته تو دنبال چی هستی؟

- اگر این سوالو چند وقت پیش می پرسیدی می گفتم خودم. می خوام خودمو پیدا کنم. از همه چیز، از همه کس، از همه جا فرار می کنم که خودمو پیدا کنم...

- حالا چی؟ دیگه دنبال خودت نیستی؟

- نه.

- چرا؟ پس تو دنبال چی هستی؟ دنبال پول و مال و منال و دختر و زن که نیستی. یعنی جلوی خودتو گرفتی خودتو نمودی که دنبال اینا نباشی. هر کره خری شبیه تو وقتی دنبال اینا نباشه دنبال خودش خواهد بود. اون وقت تو می گی دنبال خودت هم نیستی؟!

- بودم. دنبال خودم بودم. ولی دیگه نه. "من" هم مهم نیست. که چی؟ که چی شود؟ بیفتی دنبال خودت. خودت را پیدا کنی، بشوی خودت. خود خودت. آن قدر خودت که همه­ی محیط اطرافت، همه­ی زمینه­ی زندگی ات از تو رنگ بگیرد نه تو از آن... آن قدر خودت بشوی که فکر کنی مرکز دنیایی، درست مثل یک بچه پنج ساله. و آن وقت فکر کنی حالا آدم بزرگی هستی، حالا می توانی دست به کارهایی بزنی که به نامت معنا ببخشی. به نامت جاودانگی ببخشی. حالا آن قدر خودت شده ای که فریاد بزنی: من هستم. اما این احمقانه است. این همه غول که قبل از من افتادند دنبال خودشان و خودشان شدند... حالا کدام شان هستند؟ فقط اسم شان هست. آن هم اسم هایی خالی از معنا.، اسم هایی که فقط آشنااند، اسم هایی که فقط اسم اند، همین، همین و همین. و تازه... مگر آن خود من چه گهی است که دنبالش بیفتم؟ مگر تا همین جایی که دنبالش بوده ام و کمی بهش رسیده ام جز تنهایی و جز رنج و درد پوچ و بی معنا و پیری چی نصیبم کرده؟... اه. حالم از خودم به هم می خوره، می فهمی؟! نمی خوام. خودمو نمی خوام!

- خب... خب... چرا داد می زنی؟ ولی... تو چی می خوای؟ تو دنبال چی هستی؟ تو چه مرگته؟ هان؟

- می ترسم.

- می ترسی؟ از چی؟

- ازهمون.

- از چی؟!

- می ترسم. از همونی که فکر می کنم دنبالشم می ترسم. چون که نمی بینمش، نمی بینمش... امروز که داشتم از سالن دانشکده می اومدم بیرون، وقتی از در سالن زدم بیرون، یهو که آسمون ابری و کبودرنگ رو دیدم احساس کرده یه خوکم. خوک که می دونی چه جوریه؟ می گن چشم هاش جوریه که نمی تونه آسمون رو ببینه و من تو اون لحظه وقتی آسمون رو دیدم جا خوردم. یادم اومد خیلی وقته به آسمون توجه نکرده ام. خیلی وقته که از آسمون در من خبری نیست. خیلی وقته که دیگه دنبال چیزی توی آسمون نیستم...

- مگه قراره توی آسمون چیزی باشه؟

- نمی دونم... نمی دونم... می دونی که؟ من از مترو متنفرم. اگه مسیری هم مترو داشته باشه و هم اتوبوس با اتوبوس می رم. به عنوان دلیل هم می گم که توی مترو خبری از آسمون نیست و آسمون چیز واقعن مهمیه...حالا یه همچین آدمی چند وقت باشه که آسمونو ندیده باشه و دنبالش نبوده باشه...

- شاید توی آسمون چیزی نیست که تو چند وقته دنبالش نیستی.

- نمی دونم... نمی دونم...

- نمی دونی... نمی دونی...

- ولی.. آخه... من هواخوری هم که می رم بیرون دنبال یه چیزی می گردم. نمی تونم دنبال چیزی نباشم. یه چیزی باید باشه...

- و چون نیست داری به فنای سگ می ری...

-نمی دونم... نمی دونم...

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۵ آذر ۸۸ ، ۲۲:۳۹
  • ۵۹۳ نمایش
  • پیمان ..

ق

۰۲
آذر

 

کار دیگری نمی توانم بکنم. جز این که بنشینم به این عکس نگاه کنم، خودم را جای کره اسب بگذارم، سبزی درخت ها و آسمان تیره و بوی رطوبت و بوی جنگل و بوی باران و امنیت حضور مادر را حس کنم و به این آهنگ فیلم Amelie(@@@)بارها و بارها گوش بدهم تا نوعی خلسه من را فرا بگیرد...

کار دیگری نمی توانم بکنم.


  • پیمان ..

۱- این هفته برای گذراندن عصر سه­شنبه­ام گزینه های گوناگونی داشتم. اولی برنامه ی روتین هر هفته بود: بروم سر کلاس تاریخ اسلام بنشینم و مثلن به حرف های استاد گوش بدهم و چرت های چنددقیقه ای بزنم. یا این که همان امیرآباد بمانم و بروم دانشکده علوم اجتماعی و در همایش "سبزها و دین" شرکت کنم. که قرار بود دوازده و نیم شروع شود تا ساعت پنج. سخنران هایش هم جالب بودند. همه از جامعه شناس های مشهور دانشگاهی: از سارا شریعتی بگیر تا عباس کاظمی. گزینه ی دیگر این بود که بروم دانشگاه امیرکبیر رضا امیرخانی را ببینم. سخنرانی داشت با موضوع "مدرنیسم و هویت ما". موضوع جالبی بود. مخصوصن که قرار بود امیرخانی در موردش صحبت کند. این را به خیلی ها گفته ام که شخصیت و طرز حرف زدن امیرخانی به مراتب جالب تر از کتاب ها و نوشته هایش است. یک گزینه ی دیگر هم این بود که بروم دانشکده حقوق بنشینم به تماشای مناظره ی صادق زیباکلام و محمدکاظم انبارلویی سردبیر روزنامه ی رسالت. و جذابیت صادق زیباکلام چیز قابل گذشتی نبود.

سر ناهار دغدغه ام این بود که کدام را انتخاب کنم. اگر می توانستم در یک زمان در چند جای مختلف باشم همه شان را انتخاب می کردم. اما بدبختی این بود که باید یکی را انتخاب می کردم:

تاریخ اسلام، پر. به هر حال باید از سه تا فرجه ی غیبتم استفاده می کردم دیگر.

دانشکده علوم اجتماعی، پر. سخنران ها اساتید جامعه شناسی بودند و ممکن بود بحث ها تخصصی شود و حوصله ام سر برود.

رضا امیرخانی، پر. وقتی سلمان خبرش را بهم داد بهش گفته بودم نمی توانم بیایم درس دارم. تازه به درس و مشق فحش هم داده بودم! دیگر نگفته بودم که من اهل پیچ هم هستم!! حرف مرد یکی است دیگر.

پس رفتن به مناظره در آخرین لحظات ناهار تصویب شد.

۲- با محمد و مهدی رفتم. وقتی رسیدیم دانشکده حقوق سالن شیخ انصاری گوش تا گوش پر بود. مجبور شدیم بنشینیم روی پله های سالن. چند دقیقه بعد پله ها هم پر شدند و جایی برای نشستن پیدا نمی شد.

قبل از شروع مناظره تریبون آزاد دانشجویی بود. چهار نفر از دانشجوها که قبلن ثبت نام کرده بودند آمدند و نظرشان را در مورد موضوع مناظره گفتند: پی آمدهای انتخابات دهم.

بخش جالبی نبود. اکثریت سالن غیربسیجی بود. ولی بسیجی هایی هم که بودند شلوغ بازی را خوب بلد بودند. کوچک ترین حرفی از سخنران ها کافی بود تا هویی کشیده شود و یا دست بزنند و هورا بکشند... بیشتر تخلیه انرژی بود... اما در میان کسانی که امدند و حرف زدند یکی بود که توجه من را خیلی جلب کرد: امین خیام. حاج امین خیام. به نمایندگی از بسیج آمد و من نمی دانستم در مورد او چه احساسی داشته باشم. بیانش مثل همیشه فصیح بود. با دعا شروع کرد. و وقتی شروع کرد صدا و لحن ویژه اش لحظه ای سالن را به سکوت واداشت. بعد از چند ثانیه کسی داد زد: دعای عهد می خونه. و خیلی ها خندیدند که یعنی: خب می خونه، که چی؟

حاج امین خیام را از خیلی سال پیش می شناسم. از زمانی که هم دبیرستانی بودیم. دانشگاه که آمدم همدیگر را بیشتر شناختیم. چون از آن دبیرستان فکسنی فقط ما دو نفر به علاوه ی یک نفر دیگر دانشگاه تهران قبول شده بودیم. البته او علوم سیاسی و من مکانیک. اوایل نه بسیجی بود و نه انجمنی. اوایل حتا می خواست مستقل باشد. یادم است با دو سه تا از دوستانش یک بیانیه هم چاپ کرده بود. شعارش "اصلاح طلبی بر پایه اصول گرایی" بود. یک ورق کاقذ هم در اعتراض به اظهارات سلمان رشدی در ان روزها نوشتند و چاپ کردند و توی دانشگاه پخش کردند...اما در آن لحظه وقتی به عنوان نماینده ی بسیج دانشجویی آمد روی سن و با آن لحن و صدای فوق العاده اش شروع به صحبت کرد نمی دانستم چه حالی داشته باشم. از یک طرف خوشحال بودم که دوست دوران دبیرستانم به این جایگاه رسیده که بیاید سخنرانی کند و از یک طرف ناراحت بودم که چرا به این شدت تو خط بسیج افتاده... حرف هایش حمله به موسوی بود و سبزهایی که خودشان را خط امامی می دانند. کلی نقل قول آورد از امام خمینی برای این که ثابت کند سبزها خط امامی نیستند. نکته ای که وجود داشت این بود که او حرف های امام خمینی را بی توجه به مختصات زمانی و مکانی نقل می کرد. امام خمینی آن حرف ها را بیست بیست و پنج سال پیش زده بود. در روزگاری که جهان دو ابرقدرت داشت و شاید اگر امروز بود... انگار حرف های امام خمینی در صحیفه ی نور کلام الهی اند و  برای همه ی زمان ها و مکان ها.انگار که امام خمینی معصوم پانزدهم است!!! البته کمی هم انصاف داشت و گفت که قبول دارد پس از انتخابات به مردم ظلم شده (موضوعی که در طول مناظره هرچه زیباکلام سعی می کرد آن را به انبارلویی بقبولاند انبارلویی به کوچه ی علی چپ می رفت...)....

 

۳- بچه های انجمن اسلامی دانشکده حقوق که برگزارکننده بودند یک فیلم پخش کردند از حوادث پس از انتخایبات و ظلم و جنایت هایی که در خیابان ها رخ داد، عکس شهدای بعد از انتخابات و سخنرانی موسوی در مورد لزوم ادامه ی حرکت جنبش سبز بعد از انتخابات. اما یک تکه اش مادر یکی از شهدا داشت حرف می زد. نمی دانم کجا بود. فکر کنم جلوی یکی از این مسئولین مملکتی بود. مادر عکس پسر شهیدش را گرفته بود دستش و زنجموره می کرد که پسر من فقط نوزده سالش بوده... سر این صحنه اشک در چشم خیلی ها توی سالن حدقه زد.

۴- مناظره را انبارلویی شروع کرد. کلی ننه من غریبم بازی درآورد. که من این جا مهمانم و شما میزبانید و کلی قربان صدقه ی زیباکلام رفت که من ارادت خاصی به ایشان دارم، پدربزرگ شان روحانی بوده و پدرشان در نهضت ملی کردن صنعت نفت بوده و برادرشان سعید زیباکلام است و... قشنگ حس می کردم که می خواهد خودش را مظلوم مظلوم نشان بدهد. قشنگ حس می کردم ترسیده است. ترسیده است امده است دانشگاه تهران. ترسیده است که اکثریت سالن موافق او نیستند. ترسیده است از لنگه کفش و احتمالن زیباکلام که در مناظره چیره دست است و توفنده...

5- متن کمی تحریف شده ی مناظره را می توانید این جا(@@@) بخوانید. البته تحریف نه به معنای شدید آن. تحریف به معنای پیاده نکردن بعضی جمله ها و هم چنین داوری و قضاوت کسی که مناظره را متن کرده. چون که خوسته انبارلویی را پیروز نشان دهد. در حالی که انبارلویی در حد و اندازه های زیباکلام نبود. نه در استدلال ها و در نحوه ی صحبت کردن. چند وقت پیش زیباکلام با سیدمرتضا نبوی هم مناظره کرد. نبوی هم اصلن یارای مقابله با زیباکلام را نداشت. به این نتیجه رسیده ام که زیباکلام با افراد قوی تر از خودش مناظره نمی کند!

فقط یک جایی انبارلویی جمله ای گفت که دلم می خواست زیباکلام کوبنده جوابش را می داد. ولی نداد. انبار لویی گفت: " اگر این شعارها[نفی مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل] را مطرح می کنید خوب است در مورد بودجه هایی که آمریکا و اسرائیل تصویب می کنند اطلاع داشته باشید."

این پست را بخوانید(@@@)، شاید جواب خوبی برای او باشد.

 

  • پیمان ..

ف

۲۵
آبان

دلم می­خواهد یک فیلم­نامه بنویسم که یکی از سکانس­های میانی­اش این طوری­ها باشد:

خارجی - هنگام غروب

[یکی از پیاده­رو های خاکستری تهران. از آن پیاده­روها که هیچ جاذبه­ای برای قدم زدن ندارند. از آن پیاده­روها که اثری از دختروپسرهای عاشق در آن پیدا نیست.پیاده­رویی آسفالته با دیوارهایی طولانی و سیمانی و گه­گاه چند مغازه­ی آپاراتی و تعمیر ماشین. پیاده­رویی گشاد که هراز چند وقتی موزاییکی می­شود. موزاییک­هایی لق و ترک خورده. آسمان هم کمی ابری. هوای سرد و زمخت آخرهای پاییز. دو پسر کاملن معمولی که در حال راه رفتن­اند. از وسط­های حرف زدن­شان است که می­شنویم و می­بینیم:]

اولی:شام و نارو چی کار می­کنی؟ خودت درست می­کنی؟

دومی:آره. خیلی وقتا شام و ناهارو یکی می­کنم. بعضی روزا صبح­ها که حال ندارم صبحونه درست کنم هیچی نمی­خورم. این جور روزا تو شبانه­روز فقط یه وعده غذا می­خورم.

- همه­ش تنهایی؟ کسی رو با خودت خونه نمی­بری؟

- آره. همه­ش تنها.

- هوس زن و دختر؟!

- نه...

- ...

- تو خونه سعی می­کنم درس بخونم. ولی یا راه می­رم  یا زل می­زنم. بعضی وقتا می­شینم روی صندلی و زل می­زنم به یه نقطه. بعد با یه صدا می­پرم. می­بینم دو سه ساعت گذشته و من فقط نگاه می­کردم.

- یه زمانی فکر می­کردم اگه یه خونه مجردی بگیرم و برای خودم تنها زندگی کنم، تنهای تنها، اون وقت مرد می­شم.

- الان چی؟

- تو مرد شدی؟

- نمی­دونم.

- قربون صداقتت برم من.

- مرد یعنی چی؟...

 

 

بعد صحنه قطع می­شود به پسر دومی که توی اتوبوس ولوو روی یکی از صندلی­های میانی کنار پنجره ساکت نشسته است و به دور دورها نگاه می­کند. دوربین از پنجره­ی اتوبوس دور می­شود و دور می­شود و ما اتوبوس را می­بینیم که توی جاده­های پرپیچ و خم به پیش می­رود.

 

و...

  • پیمان ..