سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

Hurtling through the dark night

سپهرداد

دارم نگاه می‌کنم. و چیز‌ها در من می‌روید. در این روز ابری چه روشنم و چه تاریک. همه‌ی رودهای جهان و همه‌ی فاضلاب‌های جهان به من می‌ریزد. به من که با هیچ پر می‌شوم. خاک انباشته از حقیقت است. دیگر چشم‌های من جا ندارد... چشم‌های ما کوچک نیست. زیبایی و زشتی کرانه ندارند...
@
قبل‌ها زیر عنوان وبلاگ می‌نوشتم: «می‌نویسم، پس بیشتر هستم». روزگاری بود که بودن و بیشتر بودن را خیلی دوست می‌داشتم. ولی گذشت. حقیقت عظیم لاتفاوت بودن بودنم و نبودنم من را به ولایت هوا فرستاد. اینکه حالا باز هم دارم می‌نویسم دیگر نه برای بودن و نه برای بیشتر بودن بلکه فقط برای عادت است.
@
ما همانی می‌شویم که پی در پی تکرار می‌کنیم؛ بنابراین فضیلت فعل نیست عادت است.
@
پیاده روی را دوست دارم. آدم‌ها را دوست دارم. برای خودم قانون‌های الکی ساختن را دوست دارم و به طرز غم انگیزی معمولی هستم...
@
و مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهنای کار چیست.
@
جاده. مسافر. سربازِ پنج صبح. دانشجوی ترم صفری. دختری که چشم هایش نمی درخشد. اندوه. نفرت. عشق. از همین‌ها...
@@@
هیچ گونه ثباتی در موضوعات و سبک نوشته‌های این وبلاگ وجود ندارد.
@@@
ستون پایین:
پیوندهای روزانه، معمولا لینک سایر نوشته‌های من است در سایت‌ها و مطبوعات و خبرگزاری‌ها و...
کتاب‌بازی، آخرین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام به همراه نمره و شرح کوچکی که در سایت گودریدز روی‌شان می‌نویسم.
پایین کتاب‌بازی، دوچرخه‌سواری‌های من است و آخرین مسیرهایی که رکاب زده‌ام و در نرم‌آفزار استراوا ثبت کرده‌ام.
بقیه‌ی ستون‌ها هم آرشیو سپهرداد است در این سالیانی که رفته بر باد.

ایمیل: peyman_hagh47@yahoo.com
کانال تلگرام: https://t.me/sepehrdad_channel

بایگانی

آلمان

۲۷
خرداد

چند باری تکرار شد. و هر بار لذتی عظیم از پیروزی بهم داد. از همان زمان ها بود که به آلمان اعتقاد پیدا کردم. بچگی بود و هیچ چیز سرگرم کننده ای نبود انگار به جز کارت بازی! می رفتیم می نشستیم توی کوچه به کارت بازی. رنگ لباس بازی می کردیم. و توی همین رنگ لباس ها بود که به آلمان ایمان آوردم. چند باری تا حد از دست دادن تمام کارت هایم رفتم و دقیقن در لحظات نومیدکننده پیرهن سفید "رودی فولر" یا "یورگن کلینزمن" یا "آندریاس برمه" یا "لوتار ماتئوس" برگ برنده ام شده بود و از باخت به پیروزی رسیده بودم و تعداد کارت هایم دو برابر و سه برابر شده بود!

بعدها آلمان برایم خیلی معناهای دیگر پیدا کرد. کشوری بود در قلب اروپا که بنزها و بی ام و های خوشگل خوشگل می ساخت. نوجوان که شدم "میشل انده" با کتاب هایش خیال هایم را رنگی می کرد. با داستان بی پایانش، با جیم دگمه اش، با مومویش و... فهمیدم که او هم آلمانی است. بعد دیدم هاینریش بل هم آلمانی است. گوته هم که دیوانه ی حافظ بود آلمانی بود. همه ی فیلسوف های گنده گنده ی معاصر هم از شوپنهاور بگیر تا نیچه آلمانی بودند. و آلمان سرزمینی است که توی اتوبان هایش تا ماشینت گاز می خورد می توانی گاز بدهی، و آلمان سزمینی است که فرهنگی غنی داشته و دارد، مردمانی منظم و یخی همچون دیگر نقاط اروپا دارد ولی ادبیات و فرهنگی گرم و غنی هم دارد... و آلمان یکی از قطب های مهندسی دنیا است. قرار باشد سه مکتب مهندسی توی دنیا بشناسیم یکیش روسیه است، یکی آلمان و یکی آمریکا. و معلوم است که آلمان چیز دیگری است. قطعه مکانیکی که بشکند، مهندس روسی نگاه نمی کند که چرا قطعه شکسته. می نشیند فی الفور قطعه را با دوتا میلگرد دیگر جوش می دهد دوباره استفاده می کند تا یک مدت دیگر دوباره بشکند و... توپولف محصول این مکتب مهندسی است دیگر! اما آلمانی ها و آمریکایی ها می نشینند بررسی می کنند که چرا قطعه شکسته. آمریکایی های جهان خوار دیوانه ی خلاقیت اند. با نابغه هایی که از چهار گوشه ی دنیا دزدیده اند می نشینند کلی فسفر می سوزانند تا فرمول های شکست مقاومت و کشش و فشار را تغییر بدهند و فرمول های ریاضی جدید به دست بیاورند و... اما آلمانی ها دزد نیستند که نابغه های دنیا را توی کشورشان جمع کرده باشند. آن ها کارشان درست است. مشهورند به مهندسی سهل و ممتنع. تمام مهندسی شان روی جدول ها و آمار و ارقام شان است. قطعه که می شکند آزمایش راه می اندازند تا جدول های شان را تصحیح کنند تا نسل های بعد دیگر مشکلی نداشته باشند و...

خیلی بیراهه رفتم.... از همه ی این ها گذشته، رنگ پرچم شان را عیش می کنی؟ این رنگ پرچم به آدم انرژی می دهد. قدرت می دهد. نیرو می دهد. حیف نیست چنین پرچمی بر فراز تمام کشورهای دنیا قرار نگیرد؟!!!

همه ی این ها را گفتم برای این که بگویم: به لطف یزدان و بچه ها/ آلمان قهرمان می شه...

 

  • پیمان ..

مومو

۰۹
خرداد

مومو/نوشته ی میشل انده/ترجمه ی محمد زرین بال/ انتشارات ابتکار"مومو" دخترک دوست داشتنی من بود. با آن جثه ی ریز و لاغرش که نمی شد حدس زد هشت ساله است یا دوازده ساله. با آن موهای فرفری و وزکرده و سیاه و ژولیده اش و چشم های خیلی درشت و مثل شب سیاهش. خداوندگار آنارشیسم هم بود برایم. با دامن چهل تکه اش و کت مردانه و گشادی که روی دست تا می زد. و این که خیلی وقت ها کفش نمی پوشید و هیچ وقت هم تصمیم نداشت که کت را کوچک کند. چون فکر می کرد وقتی حسابی بزرگ شد کت بالاخره اندازه اش می شود... و این که تنهای تنها توی آمفی تئاتر شهر زندگی می کرد...مومو دوست داشتنی من بود، نه به خاطر این چیزها. به خاطر ویژگی به ظاهر معمولی اما در واقع منحصر به فردش....

مومو آن قدر باهوش نبود که راه درست را به هر کسی نشان بدهد. شعبده باز هم نبود. کاری هم بلد نبود که با آن مردم را به شور و شادی وادارد. آواز خواندن هم بلد نبود. فقط یک کار بود که خیلی بلد بود.

مومو می توانست چنان سراپا گوش باشد که آدم های ساده لوح هم ناگهان به افکار غیرمنتظره یی دست پیدا می کردند. نه این که مومو چیزی گفته یا سوالی کرده باشد و این طوری ها به شان راه حل داده باشد. مومو فقط می نشست و سراپا گوش می شد. با دقت فقط گوش می کرد. با چشم های درشت و سیاه و براقش به آدم خیره می شد و آدم احساس می کرد که چه طور ناگهان افکار تازه ای به او دست می دهد...

مومو طوری سراپا گوش می شد که آدم های دو دل و نومید به ناگاه متوجه می شدند که چه می خواهند و باید دنبال چه باشند. یا آدم های بزدل و کم رو به یک باره در خود احساس شجاعت و آزادگی می کردند و...

%%%

خیلی دلم می خواست مثل مومو سنگ صبور خوبی می بودم. حداقل پیش خودم فکر می کنم این طوری ها نبوده ام. حداقل حداقل اش برای دوستانم می توانستم "مومو" باشم. دقیقن نمی دانم چرا. خیلی سال پیش بود که "مومو" را گرفتم دستم و دلم خواست که من هم موموی خوبی باشم. اما حالا که نگاه می کنم نبوده ام. شاید هم بوده ام... شاید چون خیلی وقت ها یادم رفته است که مومو برای سنگ صبور شدن فقط گوش می شد و نه دهن. شاید برای این که هر وقت خواسته ام مومو بشوم دهانم را باز کرده ام و اظهار نظر کرده ام و سعی کرده ام زور بزنم راه حل ارائه بدهم. شاید برای این که هیچ وقت تسلادهنده ی خوبی نبوده ام.شاید برای این که چشم درشت سیاهی نداشته ام و شاید... شاید هم به خاطر این که خیلی اوقات وقت کافی نداشته ام... مومو همیشه به اندازه ی کافی وقت داشت. برای همه وقت داشت. وقت هایش محدود نبود. اگر برایش حرف نمی زدی نمی گفت: "حرف بزن. حرف بزن که بدبختی دارم و کار وزندگی. حرف تو بزن برم پی کارم." حرف نمی زدی برایش تا ابد می نشست کنارت و نگاهت می کرد و همین. خیلی وقت ها الکی الکی کار داشته ام. خیلی وقت ها الکی الکی فقط تا فلان ساعت در خدمت بوده ام. خیلی وقت ها وسط حرف زدن ها الکی به ساعتم نگاه کرده ام. خواستم این کار را نکنم. بی خیال بستن ساعت مچی شدم. اما الان به موبایلم نگاه می کنم و باز هم ساعت و دقیقه... الکی است... به جان خودم همه ی کار داشتن هام الکی است... شاید هم به خاطر این است که خودم هم همچین موموی خوبی نداشته ام. اما این دلیلش نمی شود. چند وقتی است که از دنیایی که قانون سوم نیوتون است فرار می کنم. دنیایی که هر قدر بهش بدهی همان قدر به تو می دهد. و هر چه قدر او به تو بدهد تو هم همان قدر به او می دهی. کنش و واکنش مسخره ی نیوتونی. همان قدر که بهش بخندی همان قدر بهت می خندد. نه بیشتر نه کمتر. دنیایی که اکر بهش چیزی ندهی بهت چیزی نمی دهد. دنیایی که تا به آدم ها ندهد آدم ها هم چیزی به او نمی دهند. چند وقتی است می خواهم قانون سوم نیوتون دنیا را نقض کنم. هر چه قدر به من نداده همان قدر به او بدهم! همان قدر که بهم موموی خوبی نداده  من موموی خوبی بدهم...چه می گویم برای خودم؟! نمی دانم!

و هنوز هم دلم می خواهد موموی خوبی باشم. می توانم یا نه را هم نمی دانم!!!

  • پیمان ..
به جان خودم، اگر بزند می زنم. تف بیندازد تف می اندازم. و اگر بخندد... اصلن فکرش را نمی کردم هم دانشگاهی باشیم. یعنی به تیپش نمی آمد دانشجو باشد. تودل برویی اش او را دبیرستانی نشان می داد. خیلی دست بالا بگیرم پیش دانشگاهی و پشت کنکوری. نشد حرف بزنیم بفهمم آن روز. و حالا...دیرتر از من آمده. من زود آمدم. استاده هر چه قدر این طرف آن طرف کرد که هر دو تا پسر با هم و هر دو تا دختر باهم بیفتند نشد. یک پسر دختر باید با هم می افتادند و شانس من بود. زودتر آمده بودم و کنار میز آزمایش و بالن ژوژه ها ایستاده بودم تا گل پری جونم بیایدو حالا آمده بود و مات نگاهم می کرد...

به جان خودم اگر دست روی من بلند کند چپ و راستش می کنم... و اگر بخندد...

آن روز هم خندیده بود. باورم نشده بود به آن راحتی روی لپ صورتی اش چال بیفتد. جلوی ویترین کتاب فروشی توی پاساژ ایستاده بودم که تصویر ناواضح او را چند قدم آن طرف تر توی شیشه دیدم. بعد رویم را برگرداندم و نگاهش کردم. نرم و ناز بود. بی نهایت خوشگل. بی خیال ویترین شدم و فقط به او نگاه کردم. مانتوی کوتاه چهارخانه سفید و خاکستری پوشیده بود و شال قرمز انداخته بود روی سرش. فهمید که دارم نگاهش می کنم. یک پر شالش را انداخت روی شانه­اش. همان جوری بهش زل زده بودم. بعد یک نگاه به من انداخت. لبخند زدم و او هم لبخند زد. گفتم: با من قدم می زنی؟!

انگشتش را گذاشت روی لبش. به بالا نگاه کرد. گفت:م م م م...بعد به من نگاه کرد. یک لحظه از خودم بدم آمد که چرا این همه مردنی ام و قوزی. همان طور که داشت بهم نگاه می کرد خندید و گفت: باشه.

دختر خوبی بود. راحت بود. خوره ی کتاب و فیلم. وقتی گفت بوکوفسکی را می پرستد دلم خواست ببوسمش. اما دستش را گرفتم. و انگشت هامان را به هم قفل کردیم. اسمش ترانه بود. وقتی اسمش را گفت من خواندم: باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان...بقیه ش یادم نیامد. هر چه قدر زور زدم یادم نیامد که نیامد. سه نشد اما. دستش را گرفته بودم و داشتیم توی پیاده رو می رفتیم. نمی دانستم کجا می رویم. فقط راحت بودم. دلم می خواست براش حرف بزنم. هر چی به ذهنم می آمد بی سانسور بهش می گفتم. قشنگ گوش می کرد و قشنگ لبخند می زد. خواستم بهش بگویم: تو خیلی خوشگلی. ولی توی پیاده رو حیف بود. باید می نشستیم و توی چشم هایش نگاه می کردم و می گفتم...آره...توی همین فکرها بودم و حواسم فقط به او بود که یک دفعه یک خانم چادری جلوی مان سبز شد. دست های مان از هم جدا شد. فقط یک مثلث از صورت خانمه پیدا بود که یک خیار چروکیده ی سفیدرنگ از وسطش آویزان شده بود.

به ترانه گفت: سلام دخترم. فکر نمی کنی حجابت خیلی نامناسبه؟

صورت ترانه یک دفعه معصوم و بی گناه شد. شالش را محکم پیچید دور سرش.

خانمه گفت: برگرد!

ترانه برگشت. مانتویش کشی بود و چسبیده بود به ماتحتش. جیب عقب های شلوار جینش معلوم بود. خانمه نچ نچ کرد و گفت: همراه من بیا.

ترانه به من نگاه کرد. گریه ش گرفته بود. ون گشت ارشاد توی خیابان بود. خانم چادری خیارمثلثی برگشت بهش گفت: چرا وایستادی؟

شیشه های ون دودی بودند. یک سرباز در ون را باز کرد. ترانه آرام آرام راه افتاد. گفت: دانیال، نذار منو ببرن!

-چی کار کنم؟!

-دانی نذار منو ببرن اماکن. مامانم بفهمه منو می کشه.

-با این خانمه صحبت کنم؟!

-نه. بابام اگه بفهمه خونه راهم نمی ده!

-خب، یه کاری بگو بکنم.

-می تونی برام یه مانتوی گشاد جور کنی؟!

-مانتوی گشاد؟!

-آره. تو رو خدا. سریع. قبل از این که این ونه پر شه.

-باشه.

ترانه رفت به سمت ون. قبل از این که فرصت کند برگردد من را نگاه کند، سرباز در ون را بست. از پشت شیشه ی دودی چیزی معلوم نبود.

من راه افتادم به سمت مانتوفروشی ها. قیمت ها گران بود. شصت هفتاد هزار تومن. گشتم. یک مانتوفروشی حراج کرده بود. مانتوهای دوازده هزارتومنی داشت. خیلی نازک بودند. بدتر می شد. هفده هزارتومانی داشت. کیف پولم را نگاه کردم. دقیقن فقط هفده هزار تومن داشتم. از خودم پرسیدم: ارزشش را دارد؟!

به یکی از مانتوهای سبز نگاه کردم و دوباره از خودم پرسیدم: واقعن ارزشش را دارد؟!!

بعد دیدم ارزشش را ندارد. از مغازهه ردم بیرون. رفتم توی پیاده رو به ولگردی و راه رفتن...

و حالا ترانه بعد از مدت ها توی آزمایشگاه فیزیک ایستاده روبه رویم و مات نگاهم می کند. و نمی دانم می خواهد چه کار کند. فقط اگر بزند توی صورتم می زنم توی صورتش. اگر تف بیندازد توی رویم تف می اندازم توی رویش. و اگر بهم بخندد...

اگر بهم بخندد بهش می خندم. آره. بهش می خندم...

  • پیمان ..
1-جان کلام چت آن شبم با حامد این بود: روابط انسانی به طرز دهشتناکی پیچیده و دیوانه کننده اند!

2-"ناتالیا گینزبورگ" نویسنده ی ایتالیایی کتابی دارد به نام "فضیلت های ناچیز". کتاب، رمان یا مجموعه  داستان نیست. یک مجموعه مقاله ی ادبی هم… نه مقاله هم نمی توان گفت. یک مجوعه نوشته های تقریبن کوتاه از دریافت های گینزبورگ از زندگی است و به شدت تاثیرگذار و تکان دهنده. برای من بهترین نوشته ی کوتاه این کتاب "روابط انسانی" بود. گینزبورگ نوشته اش را با این جملات شروع کرده بود: "در مرکز زندگی ما مسئله ی روابط انسانی ما قرار دارد. به محض این که از آن آگاه می شویم یعنی به محض این که به عنوان مساله ای روشن و نه همچون دردی مبهم بر ما حضور می یابد، شروع به جست و جوی اثراتش و بازسازی تاریخ بلند تمامی زندگانی مان می کنیم."

و بعد شروع می کند با لحنی عجیب و پر حسرت و پراندوه از کودکی و نوجوانی و جوانی می رسد به میان سالی و پدرمادر شدن و تصورات آدمی در عمرش از رابطه با دیگران. خواندن این نوشته حس عجیبی به آدم می دهد. یک جور مرور زندگانی در بیست و خرده ای صفحه… چند روز پیش که بار دیگر به سراغ این نوشته ی گینزبورگ رفتم دیدم جهانی که گینزبورگ از آن صحبت می کند جهانی نیست که من در آن زندگی می کنم و نفس می کشم. جهان او جهان روابط پایدار بود. روابط مستحکم و بادوام. روابطی که در آن آدم ها برای با هم بودن ساعت ها و کیلومترها پیاده روی می کردند و حرف می زدند…جهانی که در آن اگرچه روابط به آسانی شکل نمی گیرند اما گسستن شان هم راحت و بی رنج و درد نیست. چون که روابط در ذهن و روان عمق پیدا کرده اند…

3-آدم ها تشنه ی ارتباط برقرار کردن اند. برای فرار از تنهایی است یا غریزه شان یا هرچیز دیگری، من نمی دانم. "چارلز دیکنز" می گوید:" آدمیزادگان چنان آفریده شده اندکه هر یک بر آن دیگری معمایی شگرف است." در این باره خیلی چیزها می توان گفت. اما نکته ای که وجود دارد این است که این روزها در جهان سیال و مدرنی که می بینیم آدم ها خیلی راحت تر و خیلی خیلی زیادتر با هم ارتباط برقرار می کنند. اقتضای زمانه است یا اینترنت یا جهانی که دارد رو به آنتروپی بیشتر حرکت می کند یا… باز هم من نمی دانم. چیزی که می دانم این است که عمق روابط سیال در جهانی که می بینم و استحکام این رابطه ها و در یک کلام کیفیت شان اصلن مانند آن روابطی نیستند که ناتالیا گینزبورگ توی کتابش توصیف شان می کند… جهان امروز جهان رابطه های سطحی است. با هر کسی که می توانی رفیق شو. اما آن قدر رفیق نشو که قیدوبندی بیاید وسط کار و پابند بشوی. جهان امروز جهان رابطه های تازه است. جهان درهای همیشه باز. "ایتالو کالوینو" نویسنده ی ایتالیایی رمانی دارد به نام "شهرهای نامرئی". یکی از این شهرها لئونیا است که ساکنان آن به داشتن چیزهای جدید و متنوع و لذت بردن از آن ها عشق می ورزند. آن ها هر روز لباس های کاملن جدیدی می پوشند، از جدیدترین مدل یخچال قوطی های کنسرو تازه ای درمی آورند و به آخرین پرگویی های رادیوی آخرین مدل شان گوش می کنند. این یک روی قضیه است. روی دیگر این است که هر روز صبح پسمانده های لئونیای دیروز منتظر کامیون زباله هستند. ماموران زباله مثل فرشته ها مورد استقبال قرار می گیرند و ماموریت آن ها در هاله ای از سکوت محترمانه قرار می گیرد… یک جورهایی آدم های امروزی مثل ساکنان لئونیا شده اند و میل به برقراری رابطه های تازه مثل میل به داشتن چیزهای جدید و متنوع. "وقتی همه چیز دورریختنی باشد دیگر هیچ کس نمی خواهد زحمت فکر کردن به آن ها را بر خود هموار سازد"…

مثال دم دست روابط سیال مدرن می تواند همین دخترها و پسرهایی باشند که نهایت رابطه برقرار کردن شان برسد به یک کافه نشینی و مثال های با طول و تفصیلش را خودتان بهتر از من می دانید و می توانید تعریف کنید. اما یک مثال خاص هم من بزنم…

4- چند وقت پیش که رفته بودم به دانشکده ی علوم اجتماعی چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که اکثریت جمعیت دانشجوها دخترها بودند. اما پدیده ای که اسمش "کی الیسم" شده پدیده ای ست مختص دانشکده هایی که جمعیت دانشجوهای پسر به مراتب بیشتر از دختران است. پس در اساس پدیده ای به اسم کی الیسم مختص دانشکده های فنی است که نسبت پسر به دختر خیلی بیشتر است و دختران در اقلیت اند... و مسلم است که کی الیسم مثلن در دانشکده های هنر موضوعیتی ندارد. چه در آن جا جنسیت موضوعیت خیلی کمتری دارد (و محکومم نکنید به پایین بودن سطح نگاهم که جنسیت خودش عامل مهمی در روابط انسانی است. چه نوع قدیمی و چه نوع سیال و مدرنش! و اصلن مگر دانشجوهای هنر را به عنوان دانشجوهای تراز می توان در نظر گرفت؟!!!)

و کی ال ها را در هر دانشکده ای می توان دید. پسرانی امروزی که در ظاهر متمدن تر اند و مدرن ترند و داخل آدمیزادتر. پسرانی خوش مشرب، خوش اخلاق و در ظاهر حافظ حقوق دختران! خیلی ساده است. پسری که شایسته ی عنوان کی ال از جانب هم جنسانش شده به سادگی قابل تشخیص است. او اوقات بیکاریش را با حرف زدن با دخترها پر می کند. بوفه که می خواهد برود ترجیح می دهد با دخترها برود. تکلیف که می خواهد کپ بزند ترجیح می دهد از دخترهای درس خوان بهره مند شود. در دقایق قبل از شروع کلاس ترجیح می دهد به کل کل کردن با دختران بپردازد. و... و کی ال پسری است که با همه ی دختران رابطه ی خوب و دوستانه ای دارد. نوعی از رابطه که به راحتی می تواند آن را روابط کاری توصیف کند... اما او تیزتر از این حرف هاست. با همه ی دختران روابط حسنه دارد. اما پاگیر هیچ کدام شان نیست. اردو مختلط باشد بهتر است. اما اگر هم نبود اشکالی ندارد. خوب می داند که کی باید بکشد کنار. احساساتش را تقسیم می کند بین همه ی دخترها....می شود گفت کی ال ها سلاطین "روابط جیب بالا" هستند...نوعی رابطه که روان شناسی به نام "کاترین جاروی" درباره اش می گوید: "وجه تسمیه ی آن این است که این رابطه را به گونه ای در جیب خود می گذارید که می توانید هر وقت به آن احتیاج داشتید آن را بیرون آورید." رابطه های جیب بالا کوتاه اند و شیرین. به اندازه ی یک فرصت ده دقیقه ای بین پایان یک کلاس و شروع کلاس بعدی. شیرینی آن شاید به علت کوتاهی اش است. شاید هم دقیقن مبتنی بر این آگاهی دلگرم کننده است که لازم نیست از مسیر خود خارج بشوی. کار به عشق و علاقه و این حرف ها نمی کشد. یک دوستی ساده است. برای لذت بردن از آن لازم نیست هیچ کاری انجام بدهی. فقط باید به دخترها توجه کنی و برای باز کردن سر صحبت با آن ها جمله ای در چنته داشته باشی: مدل جدید موی سر، یا رنگ مقنعه ی جدید یا عطر جدید یا نمره ی بالای یک درس یا ...

"کی ال" یک کلمه ی مخفف است. می توانست معادل باشد. همان طور که چاپلوس و پاچه خوار معادل کلمه ی "خا... مال" اند. "کی ال" هم صورت مودب شده و قابل گفتن کلمه ی"ک... لیس" است. احتمالن کسی که اولین بار این واژه را برای توصیف چنین رابطه هایی در محیط دانشگا اختراع کرد بغض و غرضی داشته. شاید هم دشمنی ای نبوده و مثل همه ی پسرها کمی تا قسمتی بددهن بوده. شاید خودش هم از کی ال بودن بدش نمی آمده. اما نشده که کی ال بشود و همچین نامی را اختراع کرده که فردایش همچون منی بیاید مخففش را (کی ال یا کاف لام فرقی نمی کند!) توضیح بدهد و...

کی الیسم را نمی توان محکوم کرد. جبر روزگار است. در جهان رابطه های گسترده ولی سطحی، کی ال ها روزبه روز بیشتر می شوند و فاصله های ده دقیقه ای بین کلاس ها سرشارتر از خنده های دسته جمعی دخترپسری...

کی الیسم را نگفتم برای این که به یک گزاره ی اخلاقی خوب یا بد برسم و بعد اظهار تاسف کنم از رابطه های این جهان سیال... نه...فقط خواستم یک نام پیدا کنم به عنوان سمبل رابطه های جوانان امروز و آینده سازان فردا و این حرف ها. کی الیسم چیزی است که شاید مصداقش خاص باشد و فقط در یک سری دانشکده ها باشد. اما قابل تعمیم است. می توان از جزءِ کی الیسم به کلِ روابط انسانی امروزی رسید...و فقط می خواستم برای روابط امروزی یک نام خاص پیدا کنم!

5- راستی در این میانه تکلیف عشق چه می شود؟

آیا رابطه ی عاشقانه معنایی خواهد داشت؟

اصلن آیا به عشق(رابطه ای عمیق تر و سرشار از احساس تر و...) نیازی خواهد بود؟

رالف امرسون شاعر آمریکایی می گفت: "وقتی روی یخ نازک اسکیت بازی می کنید رستگاری شما در سرعت است." وقتی کیفیت (عشق) نباشد ما در کمیت(کی الیسم) دنبال رستگاری خواهیم گشت. شاید این گونه باشد. نه؟!

پس نوشت: کی الیسم در مراحل پیشرفته!: فساد

  • پیمان ..
1) سال 1348، شرکت واحد اتوبوسرانى تهران اعلام کرد بهاى بلیت اتوبوس از دو به پنج ریال افزایش خواهد یافت. بسیارى از مردم تهیدست تهران اعتراض کردند. تب این اعتراض دانشگاه تهران و، بیش از همه، دانشکده ی فنى را فرا گرفت و به تخریب و سوزاندن چندین اتوبوس انجامید. پیشنهاد افزایش بلیت پس گرفته شد.(از خاطرات مهندس محسن نجات حسینی)

2) سه راه تهرانپارس محل توقف مینی بوس های خط تهران بومهن رودهن است. حوالی سال های 79-1378 کرایه ی مینی بوس ها ده تومان زیاد شد. دانشجویان دانشگاه آزاد رودهن در اعتراض به این اقدام یک روز به دانشگاه نرفتند و همگی چهارزانو نشستند کنار پیاده رو و یک صف بسیار طولانی را به وجود آوردند. این اقدام اعتراضی شان باعث ترافیک شدیدی در آن روز شد. اما قیمت مینی بوس ها سرجای خودش برگشت.

3) این روزها همه چیز دارد گران تر و گران تر می شود. از کرایه ی صدتومانی اتوبوس ها که بیست وپنج درصد افزایش یافته تا قیمت شیر یارانه ای که از 250تومان شده 350 تومان و...

4) اولین فیلمی که "دیوید لینچ" کارگردان شهیر آمریکایی ساخت اسمش بود: "کله پاک کن". بعد از نمایش فیلم شایعه ای عجیب در مورد تاثیر دیوانه کننده­ی آن شکل گرفت: گفته می شد که صدای وزوزی در فرکانس فوق العاده پایین به حاشیه ی صوتی فیلم افزوده شده است تا بر ذهن و ناخودآگاه تماشاگر تاثیر بگذارد. این صدا اگرچه محسوس نبود اما احساسی بد در تماشاگر برمی انگیخت و گاه باعث تهوع هم می شد.

می خواهم بگویم حال و احوال این روزهای دانشگا و دانشجو یک جورهایی شبیه آن فیلم لینچ شده است. تماشگر فیلم را بگیرید مسئولان حکومتی و کسانی که ید قدرت در دست آن هاست. شخصیت های فیلم و آن هایی که دارند حرف می زنند بچه های بسیج و طرفدار حکومت اند که یکه تازی می کنند و تماشاگر فیلم گفته های­شان را دنبال می کند و خشنود می شود از شنیدن قصه ای باب میلش. اما عده ی انبوهی در این فیلم هستند که حرف نمی زنند. نمی توانند حرف بزنند یا جرئتش را ندارند یا... آن ها فقط یک صدای وزوزاند. صدای وزوزی که به ناچار افزوده شده. تماشاچی از این صدا بیزار است. تا حد امکان سعی کرده نگذارد حرف بزنند و صدای شان را تا حد امکان پایین آورده. تا حدی که دیگر محسوس نیست. ولی این صدا هنوز هست. مثل یک وزوز هست.

این صدا این روزها به چیزی اعتراض نمی کند. ولی هست. و شاید تاثیر ویران کننده ای بر تماشاچی فیلم بگذارد... البته فقط شاید!

  • پیمان ..

نفحات نفت/ نوشته ی رضا امیرخانی/ انتشارات تفق1-رضا امیرخانی را دو بار از نزدیک دیده ام. بار اول در دانشگای امیرکبیر بود. کار سلمان قریب بود. برنامه ی معاونت فرهنگی دانشگای شان بود به گمانم که رضا امیرخانی را برای یک گپ دو ساعته با دانشجوها دعوت کرده بودند و او هم برای این جور دعوت ها نه تو کارش نیست. خوش­صحبت بود. یعنی آن قدر پر بود که می توانست پشت سر هم چیزهای شنیدنی رو کند. تند حرف می زد. قدش هم کوتاه بود. آخر جلسه هر کسی کتابی از او را می برد برایش که امضا کند. “نشت نشا” یا “من او” یا “بی وتن” یا… من و سلمان کتاب “استاتیک” جی ال مریام را بردیم پیشش که: “دادا، مکانیک دانشگا شریف خوندی یه امضا یادگاری مهندسی برای ما بزن.” چشم­هایش گشاد شد و نه کشیده ای گفت و یاد خاطراتش افتاد که با چه بدبختی استاتیک را ناپلئونی پاس کرده بود. از مرحوم مریام یادی کرد و بعد گفت: از این جسارت ها از من نخواهید و… بار دوم هم کار عباس قدیرمحسنی بود و مراسم جایزه ی شهید حبیب غنی پور که خوش و بشی بود و عکس یادگاری و واقعن حرفی برای گفتن در مقابلش نداشتم. نویسنده ای سی و هفت ساله که هنوز موهایش سفید نشده اند. اما کوله باری سنگین از تجربه  بر دوش هایش است. کوهی کتاب خوانده و دنیاها به چشم دیده…نویسنده ای که عدد و رقم را می شناسد و کارش را با اعداد و ارقام می سنجد. تعداد کلمه هایی که هر روز می نویسد با دقت یادداشت می کند. تعداد کیلومترهایی را که هر روز می دود و مجموع ساعاتی که ورزش می کند را یادداشت می کند. همه ی این ارقام را می برد روی دیاگرام و نمودار برای این که بفهمد کارش درست هست یا نه. خانه ای در آجودانیه دارد. یک خانه پر از کتاب و اتاق کاری که قهوه جوشش دائم به راه است و…

2-می گویند رضا امیرخانی به همراه “محمدرضا سرشار” سردم داران نویسندگان ادبیات داستانی متعهد و انقلابی و معتقد به آرمان های انقلاب هستند. خود رضا امیرخانی هم بارها گفته که دوست دارم علمی که دستم گرفته ام رویش نوشته شده باشد نویسنده ی انقلابی. هر چند به این موضوع به هیچ وجه من الوجوهی اعتقاد ندارم. اصلن نویسنده ی انقلابی یعنی چه؟ نویسنده ی متعهد دیگر چه صیغه ای است؟ یعنی هر کس بگوید امام خمینی محبوب من است می شود نویسنده ی انقلابی و هر کس به این گزاره اعتقاد نداشته باشد ضدانقلابی؟ مگر نویسنده و نویسندگی به همین راحتی در این چهارچوب های احمقانه ی محدودکننده می گنجد؟!…به هر حال تعریفی است که ارائه داده اند و عده ای را زیر این لوا برده اند و… چیزی که می­خواهم بگویم این است که رضا امیرخانی تومنی هزار تومان با آن هایی که زیر آن پرچم قرار گرفته­اند فرق دارد. آن قدر فرق دارد که خیلی از هم پالکی هایش مثلن خود همین محمدرضا سرشار چشم دیدنش را ندارند. (مدرک؟ مثلن این مقاله ی محمدرضا سرشار که در مورد انجمن قلم نوشته است. آن بندهای آخر هر جا از جوان نام می برد منظورش رضا امیرخانی است…). بعد از انتخابات هم رضا امیرخانی کم اذیت نشده از جانب همین هم پالکی های احمق که خیلی بهش گوشه کنایه می زدند که چرا موضع نگرفتی. چرا محکوم نکردی. چرا حمایت نکردی… اما بزرگ ترین دلیلی که می گویم فرق دارد همین کتاب آخرش است: نفحات نفت.

3-پای حرف رضا امیرخانی که نشسته باشی می بینی که نفحات نفت چه قدر شبیه خود امیرخانی است. طرز جمله بندی ها. دغدغه ها. گوشه کنایه ها. خودش توی مقدمه گفته که کتاب را برای دانشجوها نوشته. برای آن هایی که هنوز چرخ مملکت به دست شان نیفتاده. و نوشته که هدفش نوشتن کتابی دقیق و تحقیقی و گراف و دیاگرام دار نبوده. بلکه می خواسته فقط یک گفت وگو و یک بیان مساله بنویسد. یک اسی. نه یک آرتیکل. که به نظر من این خودش یک ضعف کتاب است. جای امیرخانی بودم یک نفر (که روزنامه نگاری و مقاله نویسی را خوب بلد باشد)را همراه خودم می کردم تا او آمارها و نمودارها و گراف ها را دربیاورد و من با زبان شیرین و توفنده ام بنویسم شان تا کتاب هم زیبایی ادبی داشته باشد و هم استحکام دلیل و منطق و سند و مدرک. درست است که امیرخانی خوب می نویسد و زبان گیرایی دارد اما وقتی قرار است در باب مدیریت نفتی و اقتصاد بنویسد بی مدرک و پانویس و نمودار نوشتن خطر ضعف استدلال را بسیار زیاد می کند. دامی که درش چند جایی در طول کتاب افتاده…امیرخانی دوست و رفیق کاردرست و دست اندرکار زیاد دارد. چیزهای زیادی هم دیده و تجربه کرده. گپ و گفت هم با این دوستانش مطمئنن زیاد داشته و اصلن کتاب فکر کنم از دل همین گپ و گفت های فراوانش درآمده. فکر می­کنم همین دوستان و گپ های دوستانه ی فراوان توهم علامه ی دهر بودن را به امیرخانی داده…

4-امیرخانی از قانون شروع می کند و نبود سازوکار درست در ایران و کلی مثال می آورد و با زبان توفنده و پر از ریزه کاری اش به پیش می رود. از کار آفرینی و منطقه ی آزاد و فرهنگ دولتی و فوتبال نفتی تا ریاست نفتی و نبود احزاب سیاسی در ایران واقتصاد و خطر فروپاشی و… چرا خودم را عذاب بدهم. خلاصه ی کتاب را اصلن می توانید از این جا بخوانید.

5-دوستی داشتم که از رضا امیرخانی خوشش نمی آمد. دلیلش هم فقط این بود که رضا امیرخانی توی کتاب نشت نشایش تا می توانسته به دولت خاتمی بدوبیراه گفته. اما در دولت محمود احمدی نژاد صدایش درنمی آید…دلیل بچگانه ای بود. این که در این بند می خواهم چند تا از گوشه کنایه های امیرخانی به دولت مهرورزی را نقل کنم هم بچگانه است. ولی می خواهم ازش یک نتیجه گیری کنم در شماره ی بعد…

صفحه ی 69: “برای رضایت مردمان یک شهر محروم لازم نیست که رییس جمهور در سفر استانی اول وزیر نیرو را و در سفر استانی دوم فرمان دار را ایلااولا کند! در سفر اول وعده دهد که اگر مشکل آب شور حل نشود وزیر نیرو را فرو می کنم توی لوله ی آب یا بالعکس[!] و در سفر دوم دستور دهد که حالا که مشکلات حل نشده است کارتابل کاری فرمان دار خرمشهر را بفرستید دفتر رییس جمهور یا بالعکس!این وعده وعیدها لازم نیست…”

صفحه ی 126: سال هاست که در هیچ انتخاباتی نامزدی خارج از جریان نفت نداشته ایم. همین باعث می شود که مردم عن سهو گاهی اوقات به نامزدی ناشناس تر رای دهند و او را منجی بپندارند که از شناس ها دل خوشی ندارند.”

صفحه ی 49: “دولت نمی فهمد که همه ی اقبال مردم به بورس ملک عدم نفوذ دولت در آن است. اگر قرار شود دولت به همره پیمان کار دولتی و نظامی و انتظامی مسکن مهر بسازد و مهرورزی کند عملن این صنعت قدیمی و غیرپیشرفته را نیز از دست بخش خصوصی خارج خواهد کرد.”

صفحه ی 198:  ”افق انرژی هسته ای حس امنیت را می گیرد. مردم را مضطرب نگاه می دارد. این افق به جلسات روزمره ی آژانس اتمی بستگی وثیق دارد! به پشت چشم نازک کردن دول غربی هم ایضن. به دنده ای که آقای رییس جمهور آمریکا صبح از روی آن بلند شده نیز ایضن. به دندان قروچه ی وزیر جنگ رژیم اشغالگر قدس هم ایضن… چرا افق زندگی مردم را وصل کنیم به چیزی متغیر که هر روز مضطرب باشند…”

6-کمی که اهل مطالعه باشی می بینی کتاب “نفحات نفت” هیچ حرف تازه ای برایت ندارد. فصل “زمین صاف زمین گرد زمین مشبک” را که می خواندم یاد "جهان مسطح است" نوشته ی توماس فریدمن افتادم و دقتی که آن کتاب برای توصیف جهان نو به کار برده بود.اگر کسی می خواهد بفهمد دنیا چی به چی است بهش عوض “نفحات نفت” مطمئنن "جهان مسطح است" را پیشنهاد می دهم. وقتی مثال چمن های دانشگا شریف را می خوانی و راه کار درست قضیه از نظر امیرخانی پیش خودت می گویی: این همه ملت فریاد می زنند مرگ بر دیکتاتور مگر چیزی غیر از آزادی  می خواهند؟

امیرخانی توی کتابش هشدار می دهد. هشدار فروپاشی. فروپاشی جمهوری اسلامی، از نوع فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سابق و بعد در ابتدای فصل بعد می نویسد:

“ذهن الاکلنگی تا به نفحات نفت برسد و تورقی فرماید مخالفت این قلم را با اقتصاد دولتی درخواهد یافت و فی الفور نقد خواهد نوشت در ذم اقتصاد آزاد و نظامات کاپیتالیستیک و… انگ زدن و لیبل گذاشتن روی مقولات فکری از جمله ی مغالطات روشی مدرن است. این که یکی را چپ بگیری و دیگری را راست، یکی را لیبرال بخوانی و دیگری را طالبان و بعد زود طبق نسخ روزنامه ای نتیجه گیری کنی، از زمره ی مصادیق این مغالطه است.

من هم می توانستم در حد چهار خط اعلام کنم که با اقتصاد دولتی مخالفم و قضیه را ختم به خیر کنم و منتظر بمانم تا دیگری از راه برسد و جدل کند که اگر تو ختمی، من شب هفتم! همین دعوای الاکلنگی روزگار ما…”ص191

نکته ای که می خواهم بگویم درباره ی مخاطب کتاب های امیرخانی است. بخش اعظمی از مخاطبان رضا امیرخانی کسانی هستند که محود احمدی نژاد را دوست دارند. مطئنن به دلایل گوناگون. یک طیف به خاطر این که آقای خامنه ای ایشان را تایید کرده اند. یک طیف به خاطر این که او را انقلابی می دانند. یک طیف به خاطر این که او را ادامه دهنده ی راه امام می دانند و… خیلی زیادند و برشمردنش ربطی به حرف من ندارد. حرفم این است که بخشی از مخاطبان امیرخانی حامیان دولت اند. نمی دانم واکنش آن ها در قبال این کتاب چه خواهد بود. (کتاب قبلی امیرخانی توی همان ایام نمایشگاه به چاپ دوم رسیده بود اما “نفحات نفت” این طور نشد!) شاید امیرخانی را منحرف شده بنامند. شاید با غم و اندوه به او بگویند: “تو هم با ما نبودی…” . شاید به او بگویند غرب زده. شاید به او بگویند لیبرال و خیلی حرف های دیگر. اما چیزی که از ته دل آرزو می کنم این است که آن ها این چیزها را نگویند. سرشان را بیندازند پایین و فکر کنند…و حرف های امیرخانی را الکی الکی به خاطر این که به حرف های مخالفان شان شباهت دارد رد نکنند…امیدوارم آن ها هم بفهمند و یاد بگیرند…

 

پس نوشت: این نوشته در سایت ارمیا: "نفحات نفت چه قدر شبیه خود امیرخانی است"

  • پیمان ..
1)این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست
در بند سر زلف نگاری بوده ست
این دسته که بر گردن او می بینی
دستی ست که بر گردن یاری بوده ست

2)از رنج کشیدن آدمی حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد به جای
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد

3)بر چشم تو عالم ار چه می آرایند
مگرایی بدان که عاقلان نگرایند
بسیار چو تو روند و بسیار آیند
بربای نصیب خویش کت بربایند

4)از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده ست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

5)چون لاله به نوروز قدح گیر به دست
با لاله رخی اگر تو را فرصت هست
می نوش به خرمی که این چرخ کهن
ناگاه تو را چو خاک گرداند پست

6)مائیم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ زامید رحمت و بیم عذاب
از آذر خاک و باد و از آتش و آب

7)رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان که را بود زهره ی این؟

8)هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه ی خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا

9)تا چند اسیر رنگ و بوی خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه ی زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد

10)گاویست در آسمان و نامش پروین
یک گاو دگر نهفته در زیر زمین
چشم خردت باز کن از روی یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین!

  • پیمان ..

دیوانه

۳۱
ارديبهشت

وقتی شیشه پراز قطره های ریز باران شدهیچ وقت به ت نگفته ام که دیوانه ات هستم. همیشه جلوی خودم را گرفته ام. نمی خواهم خرابش کنم. می­خواهم دیوانه ات بمانم. این ماه تا ماه غیب زدن هایم هم به خاطر همین است. هر چه قدر کمتر ببینمت دیوانه ترت می شوم. دلش را دارم. می توانم. می خواهم. دیوانه ی خیلی چیزهایت هستم. آن شب تنهایی بدجور زده بود به سرم. یک هفته ای می شد که تنها بودم و دوماهی هم می شد که ندیده بودم ت. آسمان ابری و گرفته بود. ولی باران نمی بارید. توی حیاط خانه، تنهای تنها، قدم رو می رفتم و به آسمان نگاه می کردم که از زور زیادی ابرها قرمز شده بود انگار. دلم خواست شعر ناظم حکمت را زیر لب زمزمه کنم که:

چه می کند اکنون

در این لحظه؟

در خانه است یا بیرون؟

کار می کند، دراز کشیده یا سرپاست؟

شاید درست هم اینک دستش را بلند کرده

چه زیباست مچ های برهنه اش

چه می کند اکنون در این لحظه؟

و به این جای شعر که رسیدم خنده ام گرفت. خواستم شعر را برایت بفرستم بخوانی. اما طولانی تر از آن بود که بشود با اس ام اس فرستاد. اهل اینترنت و چت و چک کردن ای میل هم که نیستی. ای میلت را خودم برایت ساختم... و آن قدر توی اتاق های خانه راه رفتم و دلم از تنهایی خودم به تنگ آمد که هوس خیابان ها را کردم و دلم خواست که سوار ماشین شوم تا مهستی برایم بخواند:

مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه

این جوری ها بود که برایت اس ام اس فرستادم که پایه ی خیابانگردی با ماشین هستی؟ و تو نیم ساعت بعد جواب دادی. و توی این نیم ساعت همه اش به این فکر می­کردم که داری تلافی جواب ندادن ها و دیرجواب دادن ها و بی محلی های من را می کنی... من فرشته ی تو بودم و تو فرشته ی من. همان شب اسمت را تغییر داده بودم. اسمت اولین اسم دختری بود که می رفت توی کانکت-های موبایلم. برایت همان شب گفتم. تو از همان اول من را فرشته ی خودت ذخیره کرده بودی. بردمت پارک آرمان. پرایدک را خواباندم کنار خیابان و با هم رفتیم توی پارک. و هیچ کس نبود. و من درختی را که سبزی برگ هایش توی آن شب تاریک هم دوست داشتنی بود بغل کرده بودم و تو خندیده بودی. سفت و محکم در آغوشش کشیده بودم و چشم هایم را بسته بودم و سرم را چسبانده بودم به تنه ی درخت. درخت خنک بود و من گرمم بود. روی نیمکت که نشستیم موبایلت را گرفتم و به گوشه گوشه اش سرک کشیدم. این باکست همه فرشته بود و پگاه و ایرانسل. فرشته من بودم و پگاه محمد. دلم می خواست سروکله ی یک دختر دیگر راهم توی گوشی ات پیدا می کردم. دلم می خواست در این دوماهه با کسی سروسر پیدا می­کردی تا من در آن شب تار بشوم سنگ صبور تو از ماجراهای رازآلودت با او. اما خبری نبود. و من دیوانه ی همین خبری نبودن هایت هستم. به من گفتی: تو چه طور؟ و من هم گفتم خبری نیست. گفتم دل من مثل قلعه ی حسن صباح می ماند. تسخیرشدنی نیست. گفتم: هنوز پست نشده ام.

خواستم حتا بگویم: فقط دیوانه ی تو هستم هم چنان.

اما نگفتم.

کنارم نشسته بودی و من پرایدک را می راندم و تو ساکت بودی و من فقط هوایی را که از پنجره ی باز می خورد به صورتم بو می کردم. خیابان ولی عصر بودیم که بوی هوا مست و ملنگم کرد. بوی نا. بوی خاک و بعد قطره های ریز باران بر شیشه ی ماشین. صبر کردم تا شیشه ی ماشین پر از قطره های ریز باران شد و بعد برف پاک کن را زدم. باران تندتر شد و صدای برف پاک کن شد موسیقی زمینه ی انتهای شب مان...

یادت هست؟ من خوب یادم هست. خوب یادم هست که حتا آن شب هم نگفتم که دیوانه ات هستم...

  • پیمان ..

چند ماهی می شد که دلم می خواست کسی بزند توی گوشم. دلم می خواست کسی پیدا شود و بزند توی گوشم و شروع کند سرم فریاد کشیدن. که داری چه کار می کنی؟ این چه طرز زندگی کردن است؟ چه می خواهی؟ چرا این طوری می کنی؟ چرا آن طوری می کنی؟ دلم می خواست بزند توی گوشم و بعد شروع کند به نصیحت کردنم. همیشه توی عمرم از نصیحت شدن بیزار بودم ولی این بار واقعن دلم می خواست کسی پیدا شود که نصیحت های بزرگ بزرگم کند... نمی دانم شاید یک جور مریضی باشد. ولی چنین آدمی پیدا نشد پیدا شد. یعنی آدم نبود چنین کسی. یک کتاب بود. کتابی به نام "در باب حکمت زندگی". اثر آرتور شوپنهاور. "در باب حکمت زندگی" یک جورهایی یک رساله ی عملیه پر از پند و اندرز و راهنمایی درباره ی رسیدن به "سعادت" در زندگی است.

در باب حکمت زندگی

ویکی پدیا می گوید آرتور شوپنهاور یکی از بدبین ترین و بزرگ ترین فلاسفه ی اروپا بوده. مترجم کتاب(محمد مبشری) هم در مقدمه درباره ی اساس دستگاه فکری شوپنهاور می گوید: " شوپنهاور امکان سعادت انسان را به صراحت نفی می کند. جهان از دیدگاه او محنتکده ای است که در آن شر بر خیر غلبه دارد. طبیعت جایگاه تعرض قوی بر ضعیف و اعمال اراده است که به صورت سبعیت خون آلود جلوه می کند. تاریخ نوع بشر نیز به طور عمده چیزی جز توالی جنایت و خشونت نیست و فضایلب نوع بشر تاکنون بر نهاد حیوانی اش چیره نگشته است. زندگی انسان عادی وضعیتی اسفناک است که میان دو قطب نوسان می کند: در یک سو رنج روحی، درد جسمانی و نیاز قرار دارد که آدمی برای رهایی از این ها می کوشد و هنگامی که خلاصی یافت و به فراغت رسید، در قطب دیگر دچار ملال و بی حوصلگی می گردد و برای رهایی از این وضع به هر وسیله ای متوسل می شود، تا خلال درونی خود را فراموش کند. تنها تسلای انسان در این جهان کوشش در راه شناخت درون خویش و جهان بیرون به ویژه از راه اشتغال به هنر است."ص10

شوپنهاور در جای از کتاب(صفحه ی 45) توصیفی از جهان ارائه می کند که به شدت دوستش داشتم:"جهان پر از رنج و مصیبت است و اگر کسانی از آن در امان باشند بی حوصلگی در هر گوشه در کمین آن هاست. به علاوه معمولن پلیدی در جهان حاکم است و سفاهت غالب. سرنوشت بی رحم است و انسان ها تاسف برانگیزند. در چنین جهانی کسی که غنای درونی دارد مانند کلبهای روشن، گرم و شادمان در شب میلاد مسیح است، در میان برف و یخ بندان زمستانی."

"در باب حکمت زندگی" پر بود از نصیحت و راهنمایی درباره ی چگونه زیستن. اما شوپنهاور قبل از این نصیحت ها ابتدا اساس دستگاه فکری اش را بیان می کند. یک جورهایی آدم را می پزاند تا نانش در تنور  خوب بچسبد و پخته شود. کتاب را با بیان هدفش شروع می کند. این که بگوید که چگونه زندگی را به گونه ای سامان دهیم که در حد امکان دلپذیر و همراه با سعادت بگذرد. بعد هم می گوید که: "آن چه اساس سرنوشت انسان های فانی را پی می افکند از سه مشخصه ی اساسی ناشی می گردد:

1-آن چه هستیم: یعنی شخصیت آدمی به معنای تام که از این لفظ سلامت، نیرو، زیبایی، مزاج، خصوصیات اخلاقی، هوش و تحصیلات را می فهمیم.

2-آن چه داریم: یعنی مالکیت و دارایی از هر نوع.

3-آن چه می ماییم: یعنی در نظر دیگران چه هستیم یا به بیان روشن تر دیگران چه تصوری از ما دارند..."

و در قالب این سه دسته شروع می کند به بیان حرف هایش. شوپنهاور به شدت به اصالت فرد اعتقاد دارد. می گوید: "هیچ کس نمی تواند از حیطه ی فردیت خویش بیرون رود". به همین جهت به مشخصه ی اول از سرنوشت مان (یعنی آن چه هستیم و تصور خودمان از خودمان) به شدت تاکید دارد. می گوید: " سعادت ما به آن چه هستیم یعنی به فردیت مان وابسته است، حال آن که غالبن فقط سرنوشت را یعنی آن چه را که داریم یا می نماییم به حساب می آوریم."ص24

و بعد در ادامه ی کتابش کلی در ستایش غنای درونی و روحی و تنهایی و آدم های باهوش حرف می زند و به آدم های عامی که توجهی بیش از حد به داشته های شان و نظر دیگران در مورد خودشان نشان می دهند فحش و بدوبیراه می گوید.

شو پنهاور به " اصالت رنج" معتقد است:

"به نظر من مهم ترین قاعده در میان همه ی قواعد خردمندانه برای گذراندن زندگی جمله ای است که ارسطو به طور ضمنی در اخلاق نیکوماخوس بیان کرده است: "هدف خردمند لذت جویی نیست، بلکه فارغ بودن از رنج است." حقیقت این جمله مبتنی بر این واقعیت است که همه ی لذت ها و سعادت ها ماهیتی سلبی دارند اما رنج دارای ماهیتی مثبت است."ص146

بعد با طول و تفصیل شروع می کند به اثبات این گفته اش. از زندگی روزمره مثال می آورد که وقتی در تندرستی کامل هستیم و فقط یک جراحت خیلی کوچک و ناچیز بر مثلن انگشت مان پیدا می شود تمام وجودمان می شود توجه به آن زخم کوچک، تمام توجه مان می رود به آن رنج. اصلن به لذت تندرست بودن چهارستون بدن مان توجهی نمی کنیم، بلکه فقط به رنج کوچک ناشی از آن زخم فکر می کنیم. همین طور اگر تمام زندگی مان بر وفق مراد باشد و فقط یک مشکل کوچک داشته باشیم تمام حواس مان معطوف می شود به آن مشکل کوچک و به آن مانع. بعد می گوید که: "هر لذت فقط عبارت از برطرف کردن این مانع و رهایی از آن است و در نتیجه پایدار نیست."

و نتیجه می گیرد که:"اساس این قاعده ی در خور تحسین ارسطو که قبلن نقل کردم این است که به ما می آموزد، هدف خویش را لذت ها و راحتی های زندگی قرار ندهیم، بلکه تا ان جا که ممکن است از مصیبت های زندگی بگریزیم. این روش به همان اندازه درست است که معنای این گفته ی ولتر مصداق دارد:"سعادت رویای بیش نیست، اما رنج واقعیت دارد" "ص147.

و روی همین حساب هاست که می گوید: "اگر به وضعیتی که رنج در آن وجود ندارد فقدان دلتنگی و بی حوصلگی نیز اضافه شود آن گاه سعادت این جهان به طور عمده حاصل شده است، زیرا باقی همه وهم است."ص148

"در باب حکمت زندگی" روی من تاثیر زیادی گذاشت. سطرهای فراوانی از کتاب بودند که زیرشان خط کشیدم. سطرهای فراوانی بودند که با جان و دل می پذیرفتم شان. شاید آن ها که به دنبال جمله های قشنگ قشنگ اند از این کتاب به عنوان یک کتاب پر از جمله های قصار خوشش شان بیاید. اما " در باب حکمت زندگی" خیلی فراتر از این است. به جرئت می توانم بگویم برای خودش یک دستگاه فکری است این کتاب...

توصیف عمر آدمیزاد در دوره های مختلف آخرین صفحات کتاب را تشکیل می داد:

"البته برخلاف آن چه طالع بینی ادعا می کند مسیر زندگی یکایک انسان ها از پیش مقرر نشده است. اما به طور کلی در هر دوره ی سنی با سیاره ی خاصی تطابق دارد، به طوری که زندگی او به ترتیب تحت تاثیر همه ی سیارات است. در سن ده سالگی سیاره ی تیر بر او تسلط دارد. انسان در این سن مانند تیر در مداری کوچک به تندی و سبکی حرکت می کند. اتفاقات کوچک ممکن است حال روحی او را تغییر دهند، اما آدمی به آسانی بسیاری چیزها را می آموزد. سن بیست سالگی زیر سلطه ی ناهید خدای هوش و فصاحت آغاز می شود. عشق و زن کاملن بر او چیره اند. در سی سالگی بهرام حاکم است: آدمی در این سن آتشین مزاج، نیرومند، شجاع، جنگجو و لجوج است.

در چهل سالگی چهار سیارک بر انسان حاکم اند، بنابراین زندگی اش گسترش می یابد: در این سن آدمی مقتصد است، یعنی به یاری ceresدربند امور مفید است، تحت سلطه ی vesta کانون خانواده ی خود را دارد، pallasبه او آموخته است که به چه دانشی نیاز دارد و همسر او، juno به عنوان بانوی خانه بر او حکومت می کند.

اما در پنجاه سالگی مشتری بر انسان حاکم است. آدمی در این سن از غالب هم سالان خویش بیشتر عمر کرده است و بر نسل بعد از خود احساس برتری می کند، درحالی که هنوز از نیروهای خود کاملن بهره مند است، از حیث تجربه و شناخت غنی است و اگر شخصیت و جایگاه اجتماعی خود را داشته باشد در میان اطرافیان خود واجد اقتدار است. بنابراین مایل نیست از کسی دستور بگیرد، بلکه می خواهد خود دستور دهد. اکنون رهبری و حکومت کردن در محیط برایش مناسب ترین کار است. این ها نقطه ی اوج سیاره ی مشتری و پنجاه سالگی انسان است. سپس در شصت سالگی کیوان فرا می رسد و به همراه او سنگینی، آهستگی و لختی سرب: "بسیاری از پیران به مردگان می مانند، چون سرب سنگین، لخت، بی حرکت و رنگ پریده."( شکسپیر، رومئو و ژولیت)

سرانجام اورانوس می آید و ان طور که می گویند آدمی به بهشت می رود."...

در باب حکمت زندگی/ آرتور شوپنهاور/ ترجمه ی محمد مبشری/  انتشارات نیلوفر/  277صفحه/5500 تومان

  • پیمان ..

محکوم به خوب بودن

۳۰
ارديبهشت

سایت عجیبی است. اسمش این است:آیا دوستان شما آن جا بوده اند؟(Have your friends there?) . به شما این امکان را می دهد که با یک لینک ساده بفهمید آیا دوست شما از سایت های مبتذل بازدید کرده یا نه؟ خیلی ساده با چند تا کلیک می توانید این را بفهمید. وارد سایت می شوید و لینکی را که در پایین صفحه به شما داده می شود به کسی می دهید که روی آن کلیک کند. چند ثانیه بعد از ان که دوست تان روی ان کلیک کرد لیست سایت های مبتذلی را که از آن بازدید کرده روی صفحه ی نمایش شما نشان می دهند. به همین سادگی. نه ویروس است. و نه کرم کامپیوتری. با یک تکنیک هوشمندانه ی برنامه نویسی به راحتی این کار میسر شده است.(آشنایی با طرز کارش: این جا)

وقتی این سایت را دیدم رفتم توی فکر. واقعن من در چه جهانی زندگی می کنم؟> این جا کجاست؟ چه طوری هاست؟ مختصاتش چگونه است؟ به خودم گفتم این جهان جهانی با مختصات دکارتی قدیم نیست. یک جهان با مختصات ریمانی است که مجموع زوایای مثلث در آن کمتر و بیشتر از 180درجه می شود.

@@@

"هدف گوگل این است که همه ی دانش جهان را به آسانی برای همه قابل دسترسی سازد. گوگل امیدوار است زمانی فرا برسد که هر کس در هر کجا با یک تلفن همراه بتواند همه ی اطلاعات جهان را در جیب خود داشته باشد"

این دو خط از کتاب "جهان مسطح است" احتمالن بهترین توصیف برای "جهان گوگلی" است. چند وقت پیش توی وبلاگ بامدادی پستی خوانده بودم به نام "مواظب اینده ی مجازی خودتان باشید". (چون وبلاگه فیلتر است ناچار بگویم چه گفته). نوشته بود:

آیا تا به حال به این موضوع توجه کرده‌اید که هر مطلبی توی فضای عمومی اینترنت می‌نویسید در بانک‌های اطلاعاتی موتورهای جستجو برای مدت طولانی (و شاید برای همیشه) ثبت می‌شود و ممکن است روزی از این‌که چنان چیزی نوشته‌اید و همه می‌توانند آن را ببینند خرسند نباشید؟دقت کنید، من از خطر دزدیده شدن اطلاعات شخصی مثل حساب بانکی یا نشانی منزل حرف نمی‌زنم. موضوع نشر افکار و عقاید شماست. توجه داشته باشید نوشته‌های امروز «آینده مجازی» شما را شکل می‌دهند. آینده‌ای که قابل تغییر دادن یا پاک شدن نیست، چون برای همیشه در حافظه اینترنت ضبط می‌شود.

و نوشته بود:

مهم نیست کجای جهان باشید. روزی خواهد رسید که هر کجا آفتابی شوید، ابتدا شما را توی اینترنت جستجو می‌کنند. اگر دنبال شغل جدیدی باشید، شک نکنید ابتدا پرونده اینترنتی شما خوب بررسی می‌شود و اگر جایی در روزگار جوانی از سر خشم گفته باشید «زمین صاف است» تا پایان عمر همه شما را به عنوان فردی خواهند شناخت که روزی گفته است «زمین صاف است».

بعید نمی‌دانم روزی برسد (شاید الان هم حتی برخی این‌گونه باشند) که حتی پسرها و دخترها قبل از این‌که با هم دوست شوند، اول زیر و بالای یکدیگر را از توی اینترنت در بیاورند. هر چه باشد شاید مایل باشند بدانند «عشق آینده‌شان» چه‌کار بوده است؟

فراموش نکنید «شما را جستجو خواهند کرد» و شما هم چه بخواهید و چه نخواهید «پیدا خواهید شد».

نوشته ی بسیار خوب و آگاهی دهنده ای بود که می خواست هشداردهنده هم باشد. لب کلامش این بود که مواظب گفته های امروزتان باشید. چون ممکن است فردا برای تان ضرر و زیان داشته باشند. یعنی نگاه حاکم بر نویسنده اش یک نگاه کاملن منفعت گرایانه بود. لب کلامش را جدا از اطلاعاتی که یادآوری کرده بود و خیلی لرزشمند بود نپسندیدم. این دلیل نمی شود که چون ممکن است فردا به ضرر خودم تمام شود امروز من حرف نزنم، نظرم را بیان نکنم. اصلن خود این ابراز عقاید است که باعث می شود آدمی رشد کند و دید پیدا کند و حتا به عقیده ای کاملن مخالف عقیده ی اولش برسد و چه اشکالی دارد که این فرآیند تطور فکری در عالم اینترنت برای همه شفاف باشد و در دسترس؟

اما وقتی سایت "آیا دوستان شما آن جا بوده اند؟" را دیدم بعد اخلاقی قضیه برایم برجسته شد. به خودم گفتم: "در جهان گوگلی ما محکومیم که خوب باشیم. در جهان گوگلی ما نمی توانیم بد باشیم. بد بودن غیرقابل پنهان کردن است." مارک تواین نویسنده ی نامدار آمریکایی جمله ای دارد که می گوید: "همیشه راست بگویید. چون در غیر این صورت ناچار خواهید بود آن چه را گفته اید به یاد داشته باشید." شاید این جمله ی تواین در طول صد سال اخیر هیچ گاه به اندازه ی امروز و در جهان گوگلی مصداق نداشته.

توماس فریدمن  در کتاب"جهان مسطح است" درباره ی بعد اخلاقی این جهان می گوید:

"پیش از این کف زندگی و گذشته ی ما با سیمانی به سختی سنگ پوشیده شده بود. با گذشت زمان، این کف مستحکم و سخت، حفاری شد. اما با این وجود نفوذ به لایه های زیرین آن به دشواری امکان پذیر بود...گوگل، یاهو و ام اس ان سرچ این سیمان سخت را خیلی سریع در هم شکستند  درنتیجه هر کس تنها با چند کلیک قادر به کندوکاو در گذشته ی افراد می شود. اکنون دیگر اطمینانی از غیرقابل جست و جو بودن جاپاهای الکترونیکی ما در پایگاه های داده ی مختلف که با تصور خصوصی بودن ان بر جا گذاشته ایم وجود ندارد... در یک جهان مسطح فرار و اختفا ممکن نیست و باید خوب و شرافتمندانه زندگی کرد. چون همه ی اعمال و همه ی اشتباهات ما روزی قابل جست و جو خواهد شد.

به گفته ی زایدمن که شرکت ال.آر.انرا اداره می کند"در این جهان بهتر است کارها را درست انجام دهید، چون دیگر بستن باروبندیل و جابه جا شدن مکرر در این شهر و ان شهر به قصد اختفا چندان آسان نیست". در دنیای گوگل شهرت و اعتبار شما چون سایه در پی شماست، تا ایستگاه بعدی از شما پیشی می گیرد و قبل از شما به آن جا خواهد رسید. شهرت شما در مراحل خیلی ابتدایی زندگی شکل می گیرد...در عصر ابرجست وجوگری همه یک شخصیت مشهورند. گوگل سطح اطلاعات را هموار کرده و مرزهای طبقاتی را از میان برداشته است."ص207 و ص208

بله. مثل این که در این جهان ما محکومیم که خوب باشیم.

  • پیمان ..

قطارباز

۱۱
ارديبهشت

قطار تهران ساری- پل ورسک

من دیوانه­ی قطارم. دیوانه­ی واگن­‌ها، کوپه­‌ها و لکوموتیوی که به پیش می‌­راندش. من دیوانه­ی راه­رفتن توی راه­روهای قطارم و ایستادن توی راه­رو‌ها، کنار پنجره. دیوانه­ی اینم که پنجره را پایین بیاورم تنه­ام را بیندازم روی پنجره بگذارم باد بزند توی صورتم و نگاه کنم به منظره­هایی که از پیش رویم می‌­روند و می‌­روند. دیوانه­ی صدای تلق تولوق مداومش هستم که «آیریلیق آیریلیق» هم می‌­توانم بشنومش…
و آن قدر دیوانه­اش بودم که فقط و فقط به خاطر او برای خودم و اسی تور مازندران گردی راه بیندازم…
وقتی آن روز با اسی رفتیم شرکت مسافرتی «زرین­گشت» و دو تا بلیط قطار برای ساری خریدیم به قیمت هر بلیط ۱۴۵۰ تومان توی ذهنم رویایی بودنش را حدس می‌­زدم. اما فکرش را نمی‌­کردم که به خاطرش آن همه دعا به جان رضاشاه کبیر بکنم…
۶نفری که توی یک کوپه بودیم بلیط­مان یک ویژگی مشترک داشت. توی قسمت توضیحاتش نوشته بود: ویژه­ی برادران. من تهرانی بودم و اسی لاهیجانی و یکی مشهدی و یکی اراکی و آن یکی اردبیلی و آن یکی که کم حرف‌تر از همه­مان بود ماسالی. مشهدیه و اراکیه سرباز بودند و دم به دقیقه سیگار می‌­کشیدند. اردبیلیه و ماسالیه دانشجو بودند. و من و اسی هم فقط مسافر بودیم. برای هیچ کاری به ساری نمی‌­رفتیم. هدف­مان‌‌ همان چیزی بود که برای آنچهارتا وسیله بود. دو تا کوپه آن طرف­ترمان دو تا خارجکیه هم بودند. فارسی بلد نبودند. افسوس خوردم که چرا انگلیسی بلد نیستم بروم با‌هاشان گپ بزنم. حدس می‌­زدم مثل من و اسی باشند. در پی یک رویا. برای فرار از جهان مزخرفی که درش زندگی می‌­کردند…
و قطار از تهران راه افتاد و به گرمسار رفت و بعد به فیروزکوه. سر راه‌مان کویر و برهوت بود و بعد کوه­های عجیب غریب و فیروزکوه چند ده­دقیقه‌ای علاف شدیم. میان کوه­‌ها و باد خنکی که می‌­وزید. اردبیلی که پای ثابت قطار تهران ساری بود می‌­گفت اینجا قطار می‌­ایستد تا لکوموتیوش را تقویت کنند تا بتواند از کوه بالا برود. و بعد راه افتادیم. مسیر پرپیچ­وخم بود. کنار پنجره ایستاده بودم و سر پیچ­‌ها با خوشحالی به لکوموتیو و ته قطار نگاه می‌­کردم. پیرمرد‌ها و بچه­هایی که کنار خط آهن ایستاده بوند دست تکان می‌­دادند. برایشان بای بای کردم. توی یکی از روستاهای کنار خط آهن مادری بچه­اش را بغل کرده بود آورده بود کنار ریل و به بچه­هه یاد می‌­داد که برای قطار و مسافر‌هایش بای بای کند…و بعد تونل­‌ها شروع شدند. یکی از تونل­‌ها خیلی طولانی بود. چندین دقیقه فقط تاریکی بود و تاریکی. انگار تونل نمی‌­خواست تمام بشود. توی تونل ظلمات محض بود. چشم چشم را نمی‌­دید. و وقتی تونل تمام شد… یک رویا بود. دقیقن یک رویا بود. قطار داشت از میان مه‌ها حرکت می‌­کرد. از بین کوه­هایی به هم چسبیده. آن قدر به نزدیک که انگار کوه­‌ها فقط برای عبور قطار صبر کرده­اند و به هم نچسبیده­اند و مه. مه. مه. و بعد درخت­‌ها و سبزه­‌ها. و درخت­‌ها. درخت­‌ها. درخت­‌ها. بوی باران. و به پنجره که تکیه می‌­دهی برای دیدن مناظر بیرون حس می‌­کنی صورتت دارد خیس می‌­شود. و از باران نیست. از این است که حالا تو وسط ابر‌ها داری به پیش می‌­روی…قطار از بالای بالای کوه می‌­رود. جاده­ی آسفالته ته دره است. خیلی خیلی پایین. و تو ماشین­‌ها را دقیقن اندازه­ی قوطی کبریت می‌­بینی و خودت از بالای کوه­‌ها و جنگل­‌ها می‌­روی…هیجان­انگیز بود. آن­قدر هیجان­انگیز که اسی موبایلش را دربیاورد و وسط راهروی قطار آهنگ بگذارد. آن­قدر هیجان­انگیز که هر شش نفرمان از کوپه بزنیم بیرون و بچسبیم به پنجره­ی راهرو و مست و ملنگ شویم…و بعد قطار کم کم شروع کرد به پایین آمدن از قله­‌ها. مسیر پرپیچ­وخم­‌تر از همیشه بود. سر قطار را که نگاه می‌­کردم نمی‌­دانم چرا خیلی از یادهای دوران کودکی­ام داشت توی دلم زنده می‌­شد. یاد یکی از کتاب­های دوست­داشتنی دوران بچگی­م افتادم. یاد «جیم دگمه و لوکاس لوکوموتیوران «. بعد یاد «بچه­های راه آهن» افتادم و از خوشی خندیدم. قطار از زیر پل ورسک رد شد و بعد راهش از راه جاده­ی آسفالته جدا شد. رفت وسط جنگل. رفت وسط درخت­‌ها. دل جنگل. جاهایی که وقتی از پنجره نگاه می‌­کردم گاهی اوقات فقط یک رنگ را می‌­دیدم: رنگ سبز برگ­‌ها و علف­‌ها و درخت­‌ها را. نه از این سبز معمولی­‌ها. نه. سبز اردیبهشتی. قطار از جاهایی رد می‌­شد که دست آدمیزاد‌ها به آنجا‌ها نرسیده بود تا به گند بکشانندش. سبز رادیبهشتی و آسمان ابری شمال و… و من دیوانه­ی قطارم. من دیوانه­ی قطار تهران ساری توی اردیبهشتم…دیوانه­ی دیوانه!

  • پیمان ..

خداحافظ بلاگفا. سلام وردپرس:

 
 
 
 
 
 
 
 
  • پیمان ..

دیروز صبح که وارد دانشکده ی فنی شدم دیدم یک کپه ورق آ4 گذاشته اند کنار در و ملت برمی دارند می خوانند. من هم برداشتم و شروع به خواندن کردم. نامه ی جمعی از دانشجویان بود در اعتراض به بدحجابی به فرهاد رهبر با این عنوان: جناب آقای دکتر فرهاد رهبر! این جا دانشگاه است یا…؟!
از پله های فنی که رفتم بالا دیدم عین این نامه را در یک برگه ی آ1 بزرگ چسبانده اند به بالای در تالار چمران. جایی که هر کس وارد فنی شود گذارش به آن جا خواهد افتاد و آن را خواهد دید و خواهد خواند که:
"جناب آقای دکتر فرهاد رهبر! آن چه اینک پیش روی شماست رنجنامه ای است از سوی جمعی از دانشجویان دانشگاه تهران در اعتراض به از بین رفتن فضای مناسب برای تحصیل و خلاقیت علمی که به وسیله ی رفتار برخی از دانشجویان در شکستن حریم ها و هنجارهای اخلاقی و آداب اجتماعی پدید آمده است…"
با این که نامه نگارش بسیار ضعیف و پراشکالی داشت بازتاب وسیعی در سطح دانشکده داشت. چه این که نویسندگان این نامه کپی آ1 نامه شان را روی هر بردی در دانشکده چسبانده بودند و در پردیس امیرآباد هم جلوی هر دانشکده یک نسخه از نامه شان را چسبانده بودند. نامه منشا خیلی از بحث ها و گفت و گوها در باب مساله ای تکراری به نام حجاب شد. ساعتی بعد که کلاسم تمام شد و دوباره به جلوی تالار چمران رسیدم دیدم عده ی زیادی مشغول خواندنند و عده ای هم با خودکار برداشته اند سوتی های نگارشی نامه را نوشته اند و حاشیه های جالبی بر نامه نوشته اند:
جمعی از دانشجویان دانشگاه تهران را تعبیر کرده بودند به: جمعی از "دانشجویان دختر ندیده دانشگاه تهران" و "جمعی از دانشجویان تحریک شده دانشگاه تهران" و نوشته بودند: "آخه این همه کافور می دن بازم..." و "دیگی که برای من نجوشه می خوام سر سگ توش بجوشه ! این ها خودشان نتوانسته اند مخ بزنند ، می خواهند جلوی مخ زنی دیگران را هم بگیرند" و...
امضای پای نامه به نام "جمعی از دانشجویان دانشگاه تهران" بود که با توجه به قرائن فراوان و بند آخر نامه که بندی از وصیت نامه ی سیاسی الهی آقای خمینی را آورده بودند(مردم و جوانان حزب الهی اگر برخورد به یکی از امور مذکور نمودند به دستگاه های مربوطه رجوع کنند و اگر آنان کوتاهی نمودند خودشان مکلف به جلوگیری هستند{یک جور تهدید}) می توان آنان را به راحتی شناخت.
نکته ی قابل توجه در باب این نامه این است که بلافاصله پس از 
خطبه های خطیب نماز جمعه ی تهران(آقای صدیقی) این نامه نوشته شده و تاثیر آن خطبه ها را به وضوح می توان بر این نامه احساس کرد. نکته ای که نشان می دهد این دانشجویان به اصطلاح دانشگاه تهران یکی از مهم ترین ویژگی های دانشجوی چنین دانشگاهی را از یاد برده: پیشرو بودن. این نامه نشان می دهد که تا به چه حد این دانشجویان پیرو اند و نه پیشرو. و معلوم است که باید کسی از بیرون پیشقدم شود تا اینان دنباله گیری کنند پیروی کنند پیرو بودن را افتخار می دانند برای خودشان و نمی دانم یادشان هست یا نه که همان امامی که سخنانش را قرآن مدرن می دانند دانشجویان را تحسین می کرد فقط به خاطر پیشرو بودن شان و...
اما در باب نامه شان، امروز سر ناهار یکی از دوستان بسیجی این طور استدلال می کرد که ما به وظیفه ی امربه معروف و نهی از منکرمان عمل کرده ایم و اینجا دانشگاهی است که اکثریت آن مسلمانند و نهی از منکر واجب بود و... و محمد به او گفت که تو از کجا می دانی که اکثریت این دختران مسلمان اند که می خواهی برای شان تعیین تکلیف کنی؟
و ته حرفش برمی گشت به این که جو حاکم بر دانشگاه یک جو به اصطلاح دوستان بسیجی "سکولاریته" است و دین(همان اسلامی که شما می گویید) در این جا کاملن یک چیز شخصی شده است و وقتی این دین به عنوان یک چیز شخصی در این جا تعریف شده و جاافتاده دیگر نوشتن همچین نامه هایی بی معنا می شود...و حقیقت غیرقابل انکاری بود!
به هر حال بعد از ظهر که رفته بودم جلوی دانشکده ی متالورژی دیدم که برگه ی آ1 این نامه که روی برد آن ها هم بود پاره پاره شده است و این را می شود نوعی اعتراض سنگین به این نامه در میان دانشجویان دانست...
اما نظر من در مورد این نامه:
من هم از این نامه خوشم نیامد. مخصوص لحن تهدیدآمیزش که یک جور اولتیماتوم سنگین به دختران زیباروی لیدی گاگای دانشگا بود!
یادم می آید پانزده سالم بود که "محمدرضا کاتب" را دیدم. نویسنده ی بسیار بزرگی است. از آن مردان نازنین روزگار که فقط کار خودشان را می کنند و سعی می کنند ان را به بهترین شکل انجام دهند. سردمدار ادبیات پست مدرن ایران. قبل از دیدنش انتظار دیدن مردی را داشتم کاملن پیچیده با ظاهری خفن و لباس هایی اجق وجق که هر جزئی شان معنایی داشته باشد. اما وقتی آمد دیدم فقط یک شلوار پارچه ای سیاه پوشیده و یک پیرهن سفید که آن را هم انداخته روی شلوارش!
درس بزرگی به من داد با آن تریپش این نویسنده و شعاری را یکی از اصول زندگانی ام کرد: "سادگی ظاهری پیچیدگی درونی". راستش این شعار را یک جور ملاک ارزیابی آدم ها هم برای خودم قرار می دهم. می گویم هر چه آدم درونی غنی تر داشته باشد و به اصطلاح عقل توی کله اش باشد از "دیگران" بیشتر پرهیز می کند و سعی می کند کمتر توی چشم باشد. چیزی را که در تمام تیپ زدن ها و آرایش کردن ها و خودنمایی های زنان و دختران دیده ام یک جور تمنای دیده شدن و تمنای توجه شدن بوده. انگار که محتاج اند تا "دیگران" آن ها را ببینند. و این محتاج بودنه به نظرم رابطه ی کاملن معکوسی دارد با غنای درونی آن زن آن دختر. و احساس می کنم وقتی دختری آرایش می کند تا قشنگ ترین دختر روی زمین بنامندش خیلی راحت دارد به من می گوید: من یه احمقم. بی خیال من شو.
وهستند دخترانی که برای این که به شان نگویند امل، می روند توی فاز خودنمایی که آن ها هم احمق اند. چون "دیگران" بیش از آن چه باید برای شان اهمیت دارند.
و راستی چرا تیپ زدن و آرایش کردن را ممنوع کنند؟ این جوری فهمیدن میزان حماقت زن ها و دخترها سخت می شود. نمی شود؟!

  • پیمان ..

تعطیل

۰۶
اسفند

...این در تاریخ آمریکا همان زمانی بود که رمان نویس بداخم، تئودور درایزر، گرفتار نقدهای ناموافق و باد کردن نخستین کتابش "سیستر کاری" شده بود. درایزر بی کار و بی پول بود و خجالت می کشید کسی را ببیند. یک اتاق مبله در بروکلین اجاره کرد و رفت آن جا زندگی کند. عادت کرد که روی یک صندلی چوبی وسط اتاق بنشیند. یک روز به این نتیجه رسید که جهت صندلی اش درست نیست. سنگینی اش را از روی صندلی بلند کرد و با دستش صندلی را به طرف راست چرخاند که در جهت صحیح قرار بگیرد. لحظه ای خیال می کرد که جهت صندلی درست است، ولی بعد به این نتیجه رسید که این طور نیست. آن را یک دور دیگر به طرف راست چرخاند. خواست حالا روی صندلی بنشیند، ولی باز دید که انگار یک جوری است. باز آن را چرخاند. سرانجام یک دور کامل زد و باز به نظرش جهت صندلی درست نیامد. نور پشت پنجره ی کثیف اتاق اجاره ای محو شد. تمام شب را درایزر با صندلی اش دنبال جهت درست دور می زد.

رگتایم-دکتروف-صفحه ی 31

%%%

چند مدتی است که این وبلاگ برای من حکم صندلی آن رمان نویس بداخم را پیدا کرده است. و نوشتن من چرخاندن بیهوده ی آن است برای پیدا کردن جای صحیحی که اصلن به دست نمی آید. یکی دوهفته ای است که وقتی به آمارگیر وبلاگ نگاه می کنم می بینم دیگران هم به همین نتیجه رسیده اند که این یکی دوهفته تعداد بازدیدها از نصف هم کم تر شده است. دانیال می گفت: خشکیده ای؟ نمی دانم. شاید.

این روزها که زندگی با ما نمی سازد حس می کنم زورش به این بلاگ هم رسیده. آره... می دانم. اگر من ننویسم دنیا به فلانش هم نخواهد بود و هیچ اتفاقی نخواهد افتاد و فقط در صورتی که بنویسم حالش گرفته می شود و خوب تر این است که خم به ابرو نیاورم و ادامه بدهم و ...

اما یک ضرب المثل سیستانی هست که می گوید: ما زیر بار زور نمی رویم مگر این که زورش پرزور باشد. حس می کنم این بار زور اون لعنتی پرزوره.

به هرحال با آن که خیلی حرف ها برای گفتن دارم دیگر حال نوشتن ندارم. فقط خواستم خداحافظی کرده باشم!

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۶ اسفند ۸۸ ، ۱۹:۳۶
  • ۴۰۴ نمایش
  • پیمان ..

آن ها می دوند

۰۳
اسفند

این که صبح ها با مترو می روم فقط برای این است که دیگر دوست ندارم دیر برسم سر کلاس. خیلی برایم مهم شده است که سر وقت جایی باشم. یک جور اصل زندگانی شده برایم. صبح ها با مترو می روم برای این که قبل از استاد سر کلاس باشم. برای این که به خاطر پنج دقیقه یا ده دقیقه مجبور نشوم سرم را بیندازم پایین و بروم روی یک صندلی بنشینم.  برای این که با سری بلند بروم بنشینم روی صندلی کلاس... و میدان انقلاب آخرین ایستگاه است. سوار متروی خط انقلاب-شهدا می شوم و در ایستگاه آخر پیاده می شوم. و این ایستگاه آخر، ایستگاه انقلاب خیلی لعنتی است، خیلی...

ایستگاهش نیمه تمام است. هنوز کامل نساخته اندش. مسیر رفت و برگشت نیست. بلکه خط رفت را با ورق های آهنی پوشانده اند و مترو فقط روی یک لاین ایستگاه حرکت می کند. درهای سمت راستش را برای خروج مسافرها باز می کند و درهای سمت چپ را برای ورود مسافرهایی دیگر. و خروجی ها از روی ورقه های آهنی می گذرند و به پله ها می رسند و...

هر صبح توی ایستگاه آخر، ایستگاه انقلاب حالم مثل چی گرفته می شود. مترو که آرام آرام به ایستگاه می رسد. همه ی آدم های توی مترو می آیند سمت درهای سمت چپ. آن ها که نشسته اند بلند می شوند و آن ها که ایستاده اند جلوی درها متراکم می شوند. و وقتی درها باز می شود... می دوند. آن ها می دوند. دختران، پسران،مردها، زن ها، پیرمردها همه می دوند. صدای دویدن شان روی ورقه های آهنی توی گوش هایم می پیچد. سبقت گرفتن همه شان از من را نگاه می کنم. آن ها می دوند به سمت پله برقی ها. جلوی پله برقی جمعیت انبوه می شود. خیلی هاشان نمی ایستند. شروع می کنند به بالا دویدن از پله ها. و پله ها هم خیلی زیادند. و من مات و مبهوت می مانم. قدم هام سست می شود. سلانه سلانه می روم سمت پله برقی ها و مثل چی حالم گرفته می شود...

قلبم فشرده می شود. کجا می روند آخر آن ها با این سرعت؟ چرا می دوند؟ مگر آن بالا چه خبر است؟ چیزی به جز یک روز دیگر، یک آفتاب دیگر، یک هوای مزخرف میدان انقلاب دیگر در انتظارشان است؟آن بالا توی روز خبری هست؟ خبری نیست... چی است پس؟ می ترسم. شاید توی آن ایستگاه زیر میدان انقلاب چیزی هست که باید ازش فرار کرد. چیزی هست که ان ها با تمام وجود ازش فرار می کنند. شاید مرگ همین حالا بزند روی دوش من و بگوید "آقا پیمان شوما که حس و حال دویدن نداری حالا نوبت شوماست که خلاص شوی." و شاید آن وقت من حسرت آن دختری را بخورم که توی واگن مترو کنارم ایستاده بود و توی آینه ی جیبی اش آرایش می کرد و به محض باز شدن درها از همه زودتر دوید و رفت و مرگ به سراغش نیامد...

و شاید آن بالا خبرهایی هست. به این که فکر می کنم اندوهگین می شوم. این ها همه شان آن بالا توی روز چیزهایی دارند که باید دنبال شان بگردند. چیزهایی که باید پی شان سگ دو بزنند. چیزهایی که به زندگی شان معنا و مفهوم می دهد. شاید آن بالا چیزهای زیادی وجود دارد که ارزش دارد به خاطرشان این طور بدوند... اما واقعن چیزهایی هست؟ مثل چی شک می کنم. واقعن چیزی وجود دارد که ارزش دویدن داشته باشد؟ آخر چه چیزهایی؟ پول؟ وقتی آن طور ندوی کفش و کلاهت هم استهلاک شان کمتر می شود و تو نیاز نخواهی داشت به نو کردن شان و نیاز نخواهی داشت به دویدن برای پول برای نو کردن شان و ... چه می دانم. پول مثل یک دایره. چه چیزهایی؟ چرا نمی بینم من؟ و همین جوری هاست که عمیقن سر صبحی احساس تهی بودن می کنم و نوبتم می شود که سوار پله برقی شوم و سوار پله برقی که می شوم به دبلیوی وجود فکر می کنم. به بامعنا بودن زندگی ام. به ملاک با معنا بودن زندگی....به کار فکر می کنم. همانی که توی ترمودینامیک بهش می گویند دبلیوW. و همه ی زور زدن های ترمودینامیک برای افزایش دادن آن است. و ملاک با معنا بودن یک سیستم مقدار دبلیوی ان است و آدمیزاد هم یک سیستم است و فکر می کنم به کاری که در آن لحظه در حال انجام آن هستم...و کاری که آن ها به خاطرش می دویدند...

و ایستادن روی پله برقی ای که تو را می برد به سمت بالا بی این که تو هیچ زحمتی بکشی کار است؟ دبلیو است؟

به این فکر می کنم که من بدون انجام هیچ کاری فقط با ایستادن دارم بالا می روم. دارم صعود می کنم. و صعودی که دبلیویی پشتش نباشد چه فایده ای دارد؟ آن وقت دلم می خواهد بی خیال پله برقی شوم و از پله ها با پاهای خودم بالا بروم. برای این که پیش خودم بگویم من برای بالا رفتن کاری انجام داده ام... پله برقی دارد همه را بالا می برد. منی که هیچ انگیزه ای برای بالا رفتن برای شتافتن به سوی روز روشن و آفتاب تازه نداشته ام را هم دارد بالا می برد. و پله برقی حالم را به هم می زند. نفرتم می گیرد از پله برقی ها.

و همه ی این ها به خاطر آن است که آن ها می دوند. برای چه؟...

پله برقی ها نفرت انگیزند.

  • پیمان ..

کتاب آه (بازخوانی مقتل حسین ابن علی)/یاسین حجازی/انتشارات حکمت

از همان بچگی حال و حوصله­ی روضه و این حرف­ها را نداشتم. وقتی مداحه می­گفت همین دو قطره اشکی که می­ریزی ضمانت­نامه­ی بهشتت می­شه و دوروبری­ ها های های می­زدند زیر گریه، من مات­ومبهوت می­ماندم که چرا من اشکم درنمی­آید. و چه طور آن آقا ریشو خشنه می­تواند این همه گریه کند. کوچک­تر که بودم احساس گناه می­کردم، ولی بزرگ­تر که شدم حالم به­هم خورد...

"کتاب آه" بازخوانی کتابی است که روضه­خوان­ها مثلن روضه­های­شان را از روی آن می­خوانند. ولی تفاوت عظیمی بین این کتاب و حاصل کار روضه­خوان­ها وجود دارد. و آن این است که "کتاب آه" بیش از هر چیز یک کتاب تاریخ است. تاریخ وقایع کربلا. و همان­طور که از یک کتاب تاریخ انتظار می­رود مستند است. دقیق است و اشک و ناله و آه و واویلتای الکی به خیکش بسته نشده.

"کتاب آه" را سیدامین حسینی برایم آورد. از کتاب خوشم آمد. عاشورا و کربلا را برایم روشن کرد. واقعن باید به یاسین حجازی دست مریزاد گفت.

همنوایی شبانه­ی ارکستر چوب­ها/رضا قاسمی/ نشر نیلوفر

این کتاب را باید سال­ها پیش می­خواندم. احتمالن بیشتر رویم تاثیر می­گذاشت. یک کتاب ملایم که بعضی­جاهاش به طرز خارق­العاده­ای با شخصیت اول کتاب احساس یکی بودن می­کردم. ولی هر چه قدر نگاه کردم نتوانستم بفهمم برای چی این کتاب رمان برگزیده­ی دهه­ی قبل شده. یعنی آن قدرها هم به نظر من شاهکار نبود.

مردی که گورش گم شد/حافظ خیاوی/نشر چشمه

یک مجوعه داستان از یک نویسنده­ی مشکین شهری به نام حافظ خیاوی. هر داستان را که شروع می­کردم تا به آخر نمی­رساندم کتاب از دستم رها نمی­شد. خیلی وقت بود مجموعه داستان از نویسنده­های معاصر ایرانی نخوانده بودم. به یک دلیل ساده. همه شان ادا و اصول درمی­آورند که بگویند ساختارشکن اند و مدرن­اند و پست­مدرن­اند و زبان داستان­شان را با هزار دوزو کلک می­پیچانند که بگویند خیلی پیچیده­اند. در حالی که از یک کارگر افغانی هم طرز فکرشان ساده­تر است و پشت زبان داستان­شان هیچی نخوابیده. "مردی که گورش گم شد" این طوری نبود. ساده بود و صداقت نویسنده برایم ستودنی بود. در هر جایی می­شود آن را خواند و لذت برد.

275روز بازرگان/مسعود بهنود/نشر علم

راستش فیلترشکن نداشتم که بروم سایت خود مسعود بهنود زندگی­نامه­اش را بخوانم. توی ویکی­پدیا هم که نگاه می­کردم تحصیلات مسعود بهنود نوشته نشده بود. و من واقعن شک دارم که مسعود بهنود تحصیلات درست و حسابی داشته باشد!

275روز بازرگان مجموعه­ی 14مقاله­ی مسعود بهنود در مورد انقلاب سال1357 و وقایع آن سال و هم چنین روزشمار وقایع 275 روز نخست وزیری مهندس بازرگان است. شروع به خواندن مقاله­ها که کردم سوال بزرگی که برایم ایجاد شد سطح تحصیلات مسعود بهنود بود. راستش با دید یک کتاب تاریخ به سراغ 275روز بازرگان رفته بودم و آن وقت... چیزی که در مورد مقاله­ها می­توانم بگویم این است که بیش از حد خاله زنکی بودند. انگارمسعود بهنود آن سال­ها همه اش توی صف نانوایی بوده و به حرف­ها و خبرهای ردوبدل شده گوش می­کرده و پس از سال­ها آن خبرها را مکتوب کرده و در قالب کتاب به خورد ملت داده. لحن نوشته­هایش هم اتفاقن به این فرضیه­ی من قوت می­بخشد. مقاله­هایش واقعن ارزش خواندن نداشتند. فقط آن روزشمار وقایع باز قابل قبول بود که آن را هم یک بچه دبیرستانی با مرور آرشیو روزنامه­های آن سال­ها می­تواند تنظیم کند. تازه فکر کنم یک بچه دبیرستانی حداقل بفهمد که باید برای این وقایع منبع و مرجع موثق و دقیقی آخر کتاب معرفی کند. کاری که مسعود بهنود نکرده.

مرگ ایوان ایلیچ/لئو تولستوی/رضی هیرمندی/نشر هستان

کتاب را آقای رضی هیرمندی هدیه داد. این کتاب کوچک تولستوی با روح و روان و زندگی­ام بازی کرد. یک رساله­ی کامل و جامع و کوچک از برای مرگ. فوق العاده بود. ولی چند روزی است خواب و خوراک را از من گرفته است...

  • پیمان ..

عکس از یاسر مهربانی

-سلام. چه خبر؟

-سلام. پدر مهدی صالح فوت کرده!

%%%

یازده ساعت بکوب آمدم. کیلومترشمار را موقع حرکت صفر کرده بودم و تهران که رسیدیم دیگر نزدیک بود خودش صفر شود. 996را نشان می داد. و اصلن خسته نشده بودم. برای منی که رانندگی جزء کارهای خواب آور به حساب می آید یازده ساعت خیلی بود. شاید فقط بار مسئولیتی که روی دوشم احساس می کردم باعث شده بود دوام بیاورم. پدرم کنارم نشسته بود و من عقربه ی سرعت سنج را بین 100 و110نوسان می دادم و بین اوهام و فکرهایم سرگردان و دیوانه بودم...

یازدهمین سفر مشهدم بود. این بار با خانواده. و رفتنا فقط از این در تعجب بودم که چه طور باز هم دارم می روم مشهد. دومین بارم در این سال بود. دانشگا که می رفتم با خودم فکر می کردم آن قدر کثافت خواهم شد که احتمالن سالی یک بار هم دیگر نمی توانم بروم مشهد. ولی از وقتی که دانشگا رفته ام هر سال دو بار می روم مشهد... به این فکر می کردم که شاید من آن طورها هم که خودم فکر می کنم دائم در حال سقوط نیستم...

مشهد سرد بود. خیلی سرد. شب ها که می رفتیم حرم هوا از زور سرما ابرها را تکه های یخ می کرد می ریخت روی سر ما. برف نبود. یخ بود که می بارید. آن قدر سرد بود که اگر دست هایت را نمی کردی توی جیبت بعد از چند دقیقه منجمد شدن خون در رگ هایت را حس می کردی. انگشت هایت را که تکان می دادی صدای خرد شدن خون و حرکت خون تگری شده را حس می کردی...

مشهد شلوغ بود. خیلی شلوغ بود. و از همه جای ایران بودند. با همه ی لهجه ها. از من تهرانی تا ترک ها و کردهایی که با لباس های کردی گشادشان می آمدند حرم و مردانی که دستار دور سرشان پیچیده بودند و همه هم سیاه پوش. عزاداری های آخر صفر بود. از صبح زود تا نصفه شب توی خیابان امام رضا دسته های عزاداری بود که می آمدند. زنجیرزن ها و سینه زن ها. چوب به دست های ترک هم بودند. و طبل های بزرگ و کوبان جزء مشترک همه ی دسته ها بود و شاید به خاطر صدای ناهنجار آن همه طبل پوچ بود که پدرم آن طور شد...

%%%

سکته نبود. حمله ی قلبی هم نمی دانم چیست. شاید آن هم نبود. دکتر متخصص هم نیامد که بفهمیم چه بود. فقط یک لحظه بود. یک لحظه صدای افتادن پدرم بر کف اتاق را شنیدیم و همه به سمتش شتافتیم و او بعد از آن لحظه به هوش آمد. خودش هم حالیش نشده بود که چه شده. حتا نفهمیده بود که افتاده زمین. رنگش پریده بود. سریع رفتیم درمانگاه. نوار قلب گرفتند و دکتر عمومی گفت که پدرم باید برود بیمارستان بستری شود. قلبش نامنظم کار می کند. خودش زنگ زد اورژانس که آمبولانس بیاید. پدرم روی تخت خوابیده بود. ماسک اکسیژن روی صورتش گذاشته بودند. مادرم اشک می ریخت. و من ایستاده بودم کنارش و زور می زدم فکرهای بد نکنم. خونسر باشم. آرام باشم. آمبولانس آمد. سوار شدیم و رفتیم بیمارستان...

%%%

پدرم را روی تخت شماره ی 4 بخش سی سی یوی بیمارستان موسی بن جعفر مشهد خواباندند. ساعت 5:30 عصر بود. پرستار مرد با یک ساک و یک ماشین اصلاح موزر آمد. می خواست موهای ساعد پدرم را بتراشد. پدرم دوست نداشت. خوشش نمی آمد. می گفت نتراشد. من فقط ایستاده بودم. پرستار مرد گفت که باید بتراشد. برای این که چسب ها بچسبند باید بتراشد. و موهای ساعد او را تراشید. بعد پیراهن و شلوار آبی بیمارستان را تنش کرد و من لباس هایش را تا کردم و گذاشتم توی کمد. پرستار زنی آمد و نوار قلب گرفت و سیم های مانیتور ضربان قلب را به سینه ی پدرم چسباند. چند دقیقه برایش حرف زدم که نگران ما نباشد. من مواظبم. امشب همگی می رویم حرم. و تو هم فکروخیال ما را نکن. و از این حرف ها. موبایلش را هم کنارش گذاشتم که اگر اتفاقی پیش آمد یا کارمان داشت زنگ بزند. بعد آمدم پایین تا مادرم به بالینش برود.

%%%

تمام لحظاتی که روی صندلی کریدور طبقه ی اول نشسته بودم دستم را ستون چانه ام کرده بودم و زل زده بودم به سنگ زیر دو ستون پاهالم. حس خوبی نداشتم. داشتم فکر می کردم. به مرگ پدرم فکر می کردم. خواهرم کنارم نشسته بود و باریکه ی اشک روی صورتش از جریان نمی افتاد. داشتم دیوانه می شدم. هر چه قدر زور می زدم که فکر بد به کله ام راه ندهم نمی توانستم. تا آن لحظه توانسته بودم فکر نکنم. خونسرد باشم. کارهای پدرم را پی بگیرم. ولی آن لحظه... برای لحظاتی به نبودنش و بودن خودم فکر کردم. کارهایی که باید می کردم... به این فکر کردم که پدرم همیشه حوصله داشت بابای من باشد ولی من پسر خوبی نبودم... من پسر خوبی برایش نبودم...

%%%

شب. توی حرم پرسه می زدم. از این رواق به آن رواق. جای دنجی پیدا نمی کردم که بنشینم. همه جا شلوغ بود. ساعت دوی نیمه شب رفتم که دست به ضریح برسانم. وحشتناک بود. جمعیت خودزنی می کرد. چهار نفر دست و پای جوانی را گرفته بودند و داشتند سعی می کردند که بیرون ببرندش. بیهوش شده بود. زیر دست و پا مانده بود. بی خیال شدم. از مسجد گوهر شاد به رواق امام خمینی می رفتم. از کفش داری یازده به کفش داری هفت. آخرش توی مسجد گوهرشاد، آن صف اول نماز صبح جایی گیر آوردم و نشستم به خواندن دعای توسل. چند باری خواندم. بعد از جایم بلند شدم و حرکت کردم که رو به ضریح باشم... نماز صبح را با اندوهی عظیم کنار قبر شیخ بهایی خواندم.

%%%

پدرم حالش خوب شده بود. خودش می گفت خوبم. می گفت رضایت بدهیم مرخصم کنند. ما منتظر دکتر متخصص بودیم که بیاید بگوید برای پدرم چه اتفاقی افتاده. گفتند ظهر می آید. تا ظهر منتظر ماندیم. گفتند بعدازظهر می آید. تا بعدازظهر منتظر شدیم. گفتند دو روز دیگر می آید. دکتر پارسا گفت که حال عمومی پدرم خوب است. ولی بهتر است بستری بماند. طاقت پدرم طاق شده بود. اتاق سی سی یو برایش مثل زندان شده بود. رضایت داد که مرخصش کنند. دکتر گفت که نباید رانندگی کند. قبول کرد. مرخص شد.

%%%

مرگ را به چشمانش دیده بود. نیمه شب صدای بوق ممتد دستگاه ضربان قلب تخت کناری اش (تخت شماره ی 3) را شنیده بود. و هجوم پرستارها به سمت آن تخت. و آورده شدن دستگاه هایی به سمت آن تخت و بعد... خارج کردن تخت کناری را از بخش سی سی یو و....

%%%

ظهر. راندن ماشین در دشت کویر. خیره شده ام به جاده و می روم. آفتاب چشم هایم را می زند. کاسه ی چشم هایم درد می گیرد. چیزی نمی گویم و پدال گاز را می فشارم.

%%%

خیلی چیزهاست که نمی توانم بگویم. زبانم نمی چرخد. نمی دانم چرا. شاید روزی بچرخد. باید خدا را شکر کنم.آره... ولی... خدا پدر مهدی صالح را بیامرزد...

پس نوشت: با مهدی توی یک دبیرستان درس می خواندیم.

عکس را هم از این جا برداشته ام:@@@

  • پیمان ..

کچل مم سیاه

۲۰
بهمن

کچل کرده­ام. شده­ام کله کدو.

خودم هم نمی­دانم چرا کچل کرده­ام. هر کسی می­پرسد هر بار یک جواب می­دهم. جوری از من می­پرسند چرا کچل کرده­ای که انگار تمام کارهای زندگی­ام به­قاعده و بادلیل است که این یکی هم باشد. آرش من را می­بیند می­گوید: فلسفه­ی کچل کردنت چیه پیمان؟ جوری می­گوید فلسفه که فکر می­کنم عجب کار بزرگی کرده­ام. یاد "کازابلانکا" می­افتم که جناب سرهنگه از ریک پرسیده بود: تابعیت شما چیست؟

و ریک جواب داده بود: تابعیت الکل.

و به آرش جواب می­دهم: فلسفه­ش هیچی، پوچی و بیهودگی.

می­خندد و می­خندم و جدا می­شویم.

محمد من را می­بیند. از انوار طلایی بازتاب شده از سرم ذوق زده می­شود و می­پرسد: چرا کچل کردی؟ می­گویم: حالا دیگه سرنوشت محتوم خودم را پذیرفته­ام. به پیشواز سرنوشت رفته­ام.

مهدی می­پرسد چرا. دیگر دلیل نمی­گویم. می­گویم کار خیلی خوبی است. تو هم کچل کن. پیف پیف می­کند. می­گویم باید جمعه هفدهم بهمن 1388 را در تاریخ ثبت کنند. روزی که ماشین موزر میداین­جرمنی موهای سرم را از تنم جدا کرد.

از وقتی کچل کرده­ام توی خیابان ملت از من بیشتر آدرس می­پرسند. نمی­دانم چرا. محمد می­گوید: خودمانی­تر شده­ای. ملت فکر می­کنند یه گدا گودوله­ی شهرستانی هستی، مثل خودشان خنگولی، بی­خجالت ازت سوال می­کنند.

به هر حال از این که ازم بیشتر آدرس می­رسند خوشحالم. کلن وقتی ازم آدرس می­رسند خوشم می­آید. دو تا دلیل دارد. یکی این که آن وقت فکر می­کنم من هم برای جامعه مفیدم و به یک دردی خورده­ام و همچین­ها هم مزخرف و بیهوده نیستم. یکی دیگر هم این که فکر می­کنم من هم وطن دارم. من هم ساکن شهر و محله­ای هستم که آدرسش را بلدم. حس می­کنم آن جا مال من هم هست.

از وقتی کچل کرده­ام دیگر دیگران ناراحتم نمی­کنند. بی­اعتنایی­ها، محل نگذاشتن­ها، داخل آدم حساب­نکردن­ها، نامردی­ها و همه­ی این جور چیزها برایم ناچیز شده­اند. یعنی از وقتی کچل کرده­ام به این یقین رسیده­ام که ابدن هیچ چیز مهمی وجود ندارد. به این یقین رسیده­ام که آدم مهمی نیستم. و وقتی من مهم نباشم هیچ چیز دیگری هم مهم نیست...

اما از وقتی کچل کرده­ام یاد یک نفر هم توی دلم زنده شده. کسی که وقتی بچه بودم خواندن سرگذشتش برایم هیجان­انگیز بود: کچل مم سیاه.

"کچل مم سیاه" را از "افسانه­های آذربایجان" صمد بهرنگی خواندم. کچل مم سیاه، همان حسن کچل آذربایجانی­هاست. یک آدم کچل تنبل که نه زمین دارد، نه شغل، نه حرفه، نه مقام، نه پول، نه... هیچی هیچی ندارد. فقط بلد است لنگ روی لنگ بیندازد بگیرد بخوابد. از مال دنیا فقط یک ننه­ی پیر دارد که هرازگاهی مجبورش می­کند برود برای خوردوخوراک خودش حداقل یک کاری بکند. و این جور وقت­هاست که کچل مم سیاه دوست­داشتنی من می­شود. کچلی که به جز خوردن و خوابیدن کاری بلد نیست و یک عمر به بطالت و خواب گذرانده می­رود یک کارهایی می­کند که آدم شاخ درمی­آورد و قند تو دلش آب می­شود! می­رود شکار. می­زند حیوانی شکار می­کند که از یک طرفش روشنایی درمی­آید و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند است. پادشاه و وزیر برای سر کار گذاشتن او را می­فرستند دنبال نخودسیاه. مثلن برود اژدها بکشد، شیر چهل مادیان را کت بسته بیاورد و او کارهایی را که یک قشون نمی­تواند انجام بدهد انجام می­دهد...آخر کچل است دیگر!

توی خیابان که راه می­روم برای خودم می­خوانم: کچل کچل کلاچه، روغن کله پاچه...

اما هر چه قدر به ذهنم فشار می­آورم که بقیه­ی بیت­هایش یادم بیاید یادم نمی­آید. آخر حافظه­ام خیلی تعطیل است. شما این شعر یادتان می­آید؟!!

  • پیمان ..

22بهمن

۱۷
بهمن

پیش­نوشت: "گفت و گو" به معنای متعارف که در آغاز به ذهن متبادر می شود، همان محاوره ی مردم کوچه و بازار است و ناشی از یک تفاهم است و اساسن گفت و گو برای تفاهم است؛ چه در امور زندگی و چه عقلی. تفاهم هم قائم به گفت و گو است. مساله تا این جا بدیهی است و همه ی افراد با هم گفت و گو می کنند اما با دقت در مساله درمی یابیم که "گفت و گو"، "گفت" و "شنود" هم هست و هر گفتنی شنونده می خواهد و هر شنونده ای گوینده. شنونده هم گاهی می خواهد بگوید. با دقت بیشتر درمی یابیم که ذات "سخن" دو طرف دارد و در آن نوعی زوجیت است؛ تا جایی که اگر شنونده ای روبه روی شما قرار نگرفته باشد و حتا در خلوتی که کسی نیست می اندیشید، در واقع مشغول گفت و گو هستید. البته این حالت را "مونولوگ" نامیده اند اما وقتی سخن را تحلیل کنیم، درمی یابیم که هر مونولوگی گونه ای "دیالوگ" است. وقتی انسان می اندیشد کلمات در ذهن او ردیف می شوند. انسان بدون کلمه فکر نمی کند. مخاطب در این حالت به یک اعتبار خود انسان است؛ یعنی انسان در این حالت به این اعتبار که سخن می گوید گوینده است و به این اعتبار که حرف خود را می فهمد شنونده است. پس سخن برای شنیدن است؛ خواه مخاطبی روبه روی ما باشد، خواه انسان با خودش بیندیشد.

غلامحسین ابراهیمی دینانی

آن روز دو ساعت زیر باران راه رفتم. باران هم مردانگی به خرج داد. نم نم و یک ریز بارید و ناز و قهر نکرد. شیشه های عینکم پر از قطره های ریز باران شدند. خودم خیس و تلیس آب شدم. آن روز حال آدم های بی شماری که درونم وول می خورند خوب بود. همه سرحال بودند. از باریدن باران ذوق زده بودند. با همه شان می شد حرف زد. از خوشی آن ها من هم لبخندی روی لبم نشسته بود. فکر کنم مضحک شده بودم: پسری که شیشه های عینکش پر از قطره های ریز بارانند و معلوم نیست چطور می بیند و یک لبخند گشاد هم نشسته روی صورتش. مهم نبود. ما به دخترها و پسرها و مردان و زنان چتربه دست می خندیدیم. سوسول بودن شان را مسخره می کردیم. و کلی با هم حرف زدیم.

یکی شان برگشت گفت: امروز دختری که به او علاقه مند شده ام توی راهرو با دیدن من رویش را برگرداند و رفت.

چند قدم در سکوت راه رفتم. به ماشین هایی که از روبه رو می آمدند و با برف پاک کن های شان برایم بای بای می کردند نگاه کردم و گفتم: بدبختی های بزرگتری دارم، رفیق. بی خیال این حرف ها.

بعد یکی دیگرشان گفت: آره.. من می دونم تو به چه فنای عظمایی رفته ای...

بعد یکدفعه یکی گفت: خاک تو سر جلبکت کنم. همینه...آخروعاقبت همه ی جلبک ها تویی...

صدایش شبیه صدای پسری بود که چهارپنج سال پیش با من دوست بود و دو شب قبل آمده بود مثلن حالم را بپرسد. دانشجوی دانشگای امام صادق شده بود. فقط آمده بود به من بگوید جلبک و رجز بخواند که تو این مملکت هرکی ضدولایت فقیهه باید از صحنه ی روزگار محو و نابود شه. به هر طریق. زندان، اعدام، تبعید. باید نابود شه. من چیزی به او نگفته بودم. فقط گفتم تو یه آدم خطرناکی.

توی آن باران او هم حالش خوب بود و بلبلش چهچه می زد. بقیه ی آدم های درونم همهمه راه انداختند و من را وادار کردند که از عمق وجود به صدای ریزش باران و صدای چرخ ماشین ها روی آسفالت خیس گوش بدهم و به او توجه نکنم.

بعد یکی گفت: 22بهمن چه کاره ای؟

گفتم: به! تو هم که سوال های آدم های بیرونو می پرسی...

گفت: زیر بارونی دور هم جمعیم. گپ می زنیم دیگه.

گفتم: نمی دونم. سر یه دوراهی بزرگم. نمی دونم کدوم طرف برم. این ور یا اون ور. یه راه اسمش آزادیه و اون یکی دیکتاتوری. حالا باید یکی شونو انتخاب کنم.

-آزادی و دیکتاتوری؟

-آره...آزادی. دسته ای که دارن می رن به اون طرف اسمش جنبش سبزه. خیلی از هم سن و سال های من جزئ شونن. خیلی از رفقام که سرشون به تن شون می ارزه تو اون جماعتن. همه شون دارن می رن به سمت آزادی. والاترین خصلت انسانی. خودت هم می دونی که برای آزادی چه احترام فوق العده ای قائلم.

-خب، این جور که تو داری تعریف می کنی تردیدی بین اون دوراهی وجود نداره. می ری به سمت آزادی دیگه.

-نه دیگه، نه. این جاست که پای این زمان و مکان لعنتی می یاد وسط. این جا ایرانه و دهه ی دوم از قرن بیست و یکم. و دودوتا چهارتاهای من که حاصل خوندن چند تا کتاب و نگاه کردن به جامعیه ای که توش زندگی می کنم به من می گه که آزادی و دموکراسی برای مردمی که دارم بین شون زندگی می کنم چاره ی دردهاشون نیست.

-فاشیست بی شرف.

-چرا فحش می دی؟ نگفتم که آزادی و دموکراسی بده. گفتم الان برای مردم ایران مثل سم و زهر می مونه. چرا؟ خیلی ساده ست: شعور. ببین عزیز من، بزرگ ترین درد ما مردم خودمونیم و یه سری ویژگی ها که درون مون نهادینه شده. و اگر همین جوری به دموکراسی و آزادی برسیم یعنی فاجعه. خلاصه می گم. مردم نه جنبه و نه شعور آزادی رو ندارن. اگه به آزادی برسن ده بیست سالی طول می کشه که آزادی رو یاد بگیرن ، احترام به همدیگه و هزارتا کوفت و زهرمار ی که آزادی با خودش به همراه میاره یاد بگیرن. یعنی ده بیست سال هرج و مرج. یعنی ده بیست سال تعطیلی و پیشرفت نکردن و این می دونی یعنی چی؟

-خب. بالاخره یاد می گیرن و بعدش مثل قرقی پیشرفت می کنن.

-هان. سوتی دادی. درست می گی ها. ولی مولفه ی زمان و مکان یادت رفت. ما الان تو دهه ی دوم قرن بیست و یکم ایم و همه ی کشورهای دنیا با سرعتی عجیب در حال ترقی اند. اگر ما الان ازشون عقب و عقب تر بمونیم دیگه جبرانش غیرممکن می شه. می فهمی که....

-پس می گی زنده باد رضاخان؟!!

-آره... من می گم که ما به یه دیکتاتوری عاقل که براش پیشرفت مهم باشه نیاز داریم. و خوب که دارم نگاه می کنم می بینم دم دست ترین و کم خونریزی ترین دیکتاتوری موجود برای پیشرفت ولایت فقیهه.

-ولایت فقیه براش پیشرفت مهم؟!!!

یکی دیگر گفت: مرگ بر ضدولایت فقیه. کی گفته ولایت فقیه دیکتاتوریه؟ ولایت فقیه جانشین پیامبره و امامته و دیکتاتوری نیست. ولایت فقیه مردم سالاری دینیه. مرگ بر ضدولایت فقیه. مرگ بر تو ای جلبک.

زیر باران خنده ی روی لبم گشادتر شد.

گفتم: تمام بدبختی من همین ولایت فقیهه.

بعد چند لحظه سکوت کردم و به برکه ی کنار خیابان نگاه کردم و زنی که می خواست از روی آن بپرد. با پاهای بسیار کشیده اش پرید و من گفتم: بدبختی شماره ی یک اینه که آره حالا ولایت فقیه براش ماندن و حفظ حکومت مهم تر از همه چیزه. حتا مهم تر از جان مردم چه برسه به پیشرفت. ولی خب چه کار کنم؟ من دنبال دیکتاتوری ام. و نگاه که می کنم ممکن ترین همین ولایت فقیهه. بعدش این ولایت فقیه یک وقت هایی عاقل می شه و درباره ی علم و پیشرفت علمی هم چیزهایی می گه که امیدوارم می کنه. اما بدبختی بزرگ تر می دونی چیه؟ کشتن آدم ها توی خیابون، حمله به کوی دانشگا و خود دانشگا، فوج فوج دستگیر کردن، ترسوندن. یک کلام ظلم.

ولی...

-به! حالا چرا 22بهمن برات شده میدون انتخاب؟! قبلش خواب بودی؟!!

-به خاطر این که به نظرم تا قبل از این هر دوتا کنار هم بودن. اما 22بهمن و بعدش راه ها کاملن جدا می شه...

- تو چه قدر بدبختی...

%%%

نگاه کردم به دختر و پسری که زیر یک چتر کنار خیابان منتظر ماشین ایستاده بودند و سخت به هم چسبیده بودند. پاترولی آمد از کنارشان رد شد و آب برکه ی وسط خیابان را پشنگه کرد روی هیکل دختر و پسر.

دختر و پسر بلند خندیدند...

 

  • پیمان ..

اربعینانه

۱۶
بهمن

گفته­اند که سر حسین را به کربلا بازگرداندند و به بدن ملحق کردند – و علی ابن حسین آن را بازگردانید.

گروهی دیگر گفته­اند یزید آن را نزد عمرو ابن سعید ابن عاص، عامل مدینه، فرستاد. عمرو گفت:"هرگز نمی­خواستم آن را برای من فرستد" و فرمان داد نزدیک قبر مادرش، فاطمه، دفن کردند.

بعضی گفته­اند آن سر در خزانه­ی یزید بود تا منصور ابن جمهور به خزانه­ی او در آمد: آن را در سبدی سرخ رنگ یافت و به سیاهی خضاب شده بود. آن را نزدیک باب الفرادیس دفن کرد. (و آن در شمالی مسجد بزرگ دمشق است، که گویا سر را آن جا آویخته بودند.)

بعضی دیگر گفته­اند سلیمان ابن عبدالملکِ مروان آن را در خزانه­ی یزید یافت و در پنج جامه­ی دیبا کفن کرد و با جماعتی از اصحاب خود بر آن نماز گزاردند و دفن کردند.

حتا بعضی گفته­اند که به قاهره دفن شد.

و باز گفته­اند که مردی از شیعیان آن سر را دزدید و آورد و نزدیک قبر امیرالمومنین دفن کرد. (و گفته­اند نزدیک قبر امیرالمومنین همان مسجد حنانه است و باز گفته­اند در بالای سر امیرالمومنین دفن کرد.)

شاعری گفت:"در زمین مشرق یا مغربش جست­وجو نکنید. همه را رها کنید و سوی من آیید – که قبر او در دل من است."

 

کتاب آه، بازنویسی مقتل حسین ابن علی، ویرایش یاسین حجازی، صفحه ی 565

  • پیمان ..

جنایت و مکافات-ترجمه ی مهری آهی-صفحه126-نسخه موجود در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران

1-از آن آدم­ها نیستم که بتوانم جیره­بندی شده و مرتب منظم مثلن هر شب بیست صفحه کتاب بخوانم. کتاب که دستم می­گیرم یک نفس می­خوانم. جرعه جرعه نمی­چسبد. لاجرعه می­چسبد. "جنایت و مکافات" را هم لاجرعه سر کشیدم. نسخه­ای که دستم آمده بود چاپ اول کتاب بود. ترجمه­ی "مهری آهی". چاپ اول برای انتشارات دانشگا تهران بود. چاپ­های جدید را انتشارات خوارزمی می­زند. کتاب مال سال1343 بود. یعنی چهل و پنج سال پیش. حکم عتیقه را داشت در دست من. توی کتاب­خانه­ی مرکزی دانشگا جسته بودمش. وقتی امانت گرفتمش انگاری عتیقه­ای را از یک موزه به خانه می­بردم. کتاب چهل و پنج ساله سرحال سرحال بود. ورق­هایش روغنی بودند و از پس گذشت سالیان فقط در اثر ورق زدن­های مکرر کناره­هایش زرد شده بود. فقط حروف­چینی­اش خیلی توی ذوق می­زد. مثلن "دو در در شش قدمی هم بودند" را نوشته بود:"دودردر شش قدمی هم بودند." رسم­الخط هم مال پنجاه سال پیش که سرهم­نویسی رایج بود... روی همین حساب اوایل خواندنم کند پیش می­رفت. اما کم کم سحر روایت داستایفسکی مفتونم کرد...

2-اعجاب­برانگیز بود. این فقط داستان کلاسیک داستایفسکی نبود که مفتونم کرد. شرح حالات مختلف روح انسان در "جنایت و مکافات" بود که اعجاب­برانگیز بود. داستان کلاسیک بود. نویسنده هر اتفاق و هر شخصیتی را که توی داستان می­آورد کاملن توضیح می­داد که چرا و چگونه. همه چیز را توضیح می­داد. ولی با این حال پرکشش و جذاب بود. توصیف­هایی که از حالات درونی راسکلنیکف ارائه می­داد غواصی در عمیق­ترین اعماق روح انسانی بود. می­خواهم بگویم فقط داستان محض نبود. یک جور شناخت عمیق هم به آدم می­داد؛ در عین حال که داشت فقط داستان می­گفت...

3-دبیرستان که بودم معلم ادبیاتی داشتیم که معتقد بود معنی شعر نوشتن برای اشعار سعدی و حافظ و مولانا نه تنها کاری بیهوده بلکه ظلمی در حق آن­هاست. چرا که با معنی شعر نوشتن زیبایی و روح سخن آنان را می­گیریم.  در مورد کلاسیک­ها به نظرم خلاصه­های­شان همان حکم معنی شعر نوشتن را دارند. روح اثر را می­گیرند و فقط یک سری اتفاقات آن را در کلماتی محدود جای می­دهند.

با خودم عهد کرده­ام که خود کلاسیک­ها را بخوانم، نه خلاصه­های­شان را؛ هر چند که وقت­گیر باشد، اما می­ارزد به چیزهایی که به آدم می­دهند...

4-گفتم که. نسخه­ای که دستم بود سنش از پدر من هم بیشتر بود و احتمالن در طی سال­ها صدها نفر آن را خوانده­اند. آثاری که این خوانندگان در صفحات مختلف کتاب(علاوه بر عرق سر انگشتان­شان بر کناره­های صفحات) بر جای گذاشته بودند خودش حکایتی بود...

یکی همین عکسی که در بالا مشاهده می­کنید که هنوز نمی­دانم طرف کدام یک از دخترهای کتاب را کشیده. سونیا؟ دونیا؟ شاید هم هیچ کدام. شاید خودش یا معشوقش را کشیده یا...

در صفحه­ی 647 کتاب(297جلد دوم) هم یک دیالوگ جالب بین خواننده­های قبلی اتفاق افتاده بود:

یک نفر در حاشیه با ماژیک نوشته بود: خسته­کننده.

و کس دیگری با مداد در جوابش نوشته بود: بی­انصاف. ساعت 5:24صبح. از 12 شب دارم می­خوانم. خسته­کننده نیست. معرکه است. وحشتناکه. وقتی ماها این طور همذات­پنداری می­کنیم ببین داستایفسکی چی کشیده تا این رو بنویسه.

راستش این دو نفر برایم کلی سوال بودند. چه جور آدم­هایی بودند؟ دختر بودند یا پسر؟ چند ساله؟ کدام رشته؟ چه کاره؟ اگر می­دیدم­شان ازشان خوشم می­آمد؟ آن­ها از من چه طور؟ ...

و برای این­که همچین سوال­هایی را برای کس دیگری که بعد از من کتاب را می­خواند در مورد سه نفر ایجاد کنم برداشتم در جوای ماژیکیه نوشتم: اگر خسته کننده بود، چرا تا این جا پیش اومدی خالی بند؟!!!

  • پیمان ..

پیش­نوشت: یکصدوهفتاد ساعت است که چای ننوشیده­ام.

قزوینم. غروب. هوا زمهریر و پرسوز. آسمان سورمه­ای شرق و آسمان قرمز و نارنجی غرب. نشسته­ام بر سکوی سنگی میدان. نگاه می­کنم. به ایستگاه اتوبوس شیشه­ای کنار میدان نگاه می­کنم که تقلیدی است از ایستگاه­های بی­آرتی تهران. چند ردیف صندلی را گذاشته­اند توی یک اتاقک چهارطرف شیشه­ای، چیزی شبیه به سالن انتظار فرودگاه. این طرف میدان سینما ملت است. از پشت درخت­ها نمی­توانم ببینم فیلم روی پرده­اش چیست. سردرش تاریک و محقر و گم­وگور است. کوچک بودن سردرش غمگینم می­کند. آدم­هایی از جلویم می­روند و می­آیند. هوا دم­به­دم تاریک­تر می­شود و این آدم­ها به سایه شبیه­تر. احساس فرورفتن می­کنم.

درویشی آن­سوتر بر سکوی سنگی نشسته است. نگاهش می­کنم. سرورویی ژولیده. با خورجینی در کنار و تبرزینی در یک دست و کشکولی در دست دیگر. مشغول حرف­زدن است. مشغول حرف­زدن برای سه دختری است که دورش حلقه زده و ایستاده­اند. از آن دخترها که توی بدن­شان زندگی جاری است. از همین دور هم می­شود فهمید. درویش آسمان­ریسمان می­بافد و سه دختر مجذوبش شده­اند و من فقط نگاه می­کنم...

دست می­مالانم به سینه­ام و به سیاه­چاله­ای که آن­جاست فکر می­کنم و احساس فرو رفتن بیشتری می­کنم...

یکی از دخترها همان که مانتوی قرمز پوشیده می­نشیند کنار درویش. از درویش متنفر می­شوم. تمام باورهای درویشی­ام را فرومی­پاشاند با این لاس زدنش... ویرم می­گیرد بروم طرفش بزنم توی گوشش بگویم: تو، اسطوره­ی از دنیابریدگی، مظهر نخواستن، نماد محتاج نبودن داری چه گهی می­خوری؟!...

من از او درویش­ترم. باورم می­شود که من از او درویش­ترم. توی نور چراغ عقب­های ماشین­های ایستاده پشت چراغ قرمز این را باور می­کنم. وقتی به کوچک­ترین کمان نارنجی خورشید نگاه می­کنم و هیچ صدایی از درونم برای خواستن چیزی بلند نمی­شود و فقط سکوت است و سکوت یقین می­کنم که از او درویش­ترم.

دوباره نگاه­شان می­کنم. دختری که مانتوی بنفش پوشیده خورجین درویش را برمی­دارد، می­نشیند کنار درویش و خورجین را هم می­گذارد روی پاهایش. برای سومی جایی به جز روی پاهای درویش نیست...

بی­نخواستن هم مگر می­شود؟! تا کی این سکوت درون؟!!...

دوباره دست می­مالانم به سینه­ام. آن جا، آره، همان جا یک سیاهچاله است. با تمام وجودم حسش می­کنم. از همان­ها که حتا نور را هم در خود می­بلعند. سیاه­چاله­ی درون سینه­ام حتا زندگی­ای را که از بدن سه دختر می­تراود می­بلعد. و نمی­دانم چه کارش کنم. حالا خودم را هم دارد می­بلعد... فرورفتن را حس می­کنم. مدت هاست که فرو رفتن را حس می­کنم...

پیاده­روی سبزه میدان خلوت شده است. آدم­هایی تک­و­توک می­روند و می­آیند. به خواسته­هاشان فکر می­کنم و به سینه­هاشان.

آن­ها هم توی سینه­هاشان سیاه­چاله دارند؟ آن­ها هم توی سینه­هاشان عدم دارند؟ یا این که... شاید توی سینه­هاشان ستاره است، خورشید است. خورشیدهایی فروزان و تابنده. اما سیاه­چاله­ها هم روزگاری ستاره و خورشید بوده­اند... حتم همان روزگاری که خواستن جزئی از وجود صاحب­شان بوده...

درویش رفته است. اثری از سه دختر نیست. شاید با درویش رفته­اند. شاید توی سینه­ی درویش خورشیدی شعله­ور بوده...

نمی­دانم...

  • پیمان ..
وقتی ساعت دوازده شب صادق اس ام اس زد که "مشاعی را خدا آزاد کرد" من خواب بودم. اس ام اس دیگری هم آمد و من در حالت خواب و بیداری به گمان این که صبح شده و ساعت موبایل زنگش به صدا درآمده رفتم سراغ موبایل و خواندم که مشاعی را خدا آزاد کرد. با خودم گفتم: به، حالا خواب اس ام اس آزادی اش را هم دارم می بینم و آن یکی اس ام اس هم یک چیزهایی در مورد دوست عزیز و افتخار و مشاعی نوشته بود که حوصله نکردم دوباره بادقت بخوانم و گرفتم دوباره خوابیدم و خواب دیدم که چند روز پیش خواب دیدم که محمدحسین آزاد شده و توی بوفه ی دانشکده فنی نشسته و ما به نوبت می رویم سراغش و بوسش می کنیم...

صبح که بیدار شدم دیدم، نه بابا، این مرد واقعن آزاد شده. خوشحال شدم. به خودم گفتم: خب، الان زنگ بزنم بهش؟! زنگ بزنم بهش چی بگم؟! بگم از این که آزاد شده ای مشعوف شده ام. همین؟! این را مسلمن خودش هم خواهد دانست.

بعد خودم را گذاشتم جای او. دیدم در چنین حالتی به جز دو سه نفر حال و حوصله ی هیچ کسی را نخواهم داشت و ترجیح می دهم عوض جواب دادن به تلفن ها دراز بکشم و پتو را بکشم روی سرم و همچین نفس بکشم و بعد از خانه بزنم بیرون تا می توانم با پای پیاده دور شوم، دورتر و دورتر و هی پیش خودم داد بزنم: حالا من آزادم... آزاد آزاد...

رو همین حساب دیگر نخواستم مزاحمش بشوم. گفتم حالا بگذار طعم آزادی را تمام و کمال بچشد بعد...

%%%

در این چند مدت هیچ گاه از دیدن کسی به اندازه ی دیدن ام اچ ام خوشحال نشده ام. برای لحظاتی تمام اندوهم دود هوا شد. کنار زمین والیبال جلوی دانشکده مکانیک ایستاده بود که همدیگر را دیدیم. من بودم و محمد و حسین و امین و آرش. همان طور که توی خوابم دیده بودم به نوبت رفتیم بوسیدیمش. اما توی خواب من راحت تر بوسیده بودمش. آخر موقعی که می خواستیم تعویض لپ کنیم عینک هامان با هم شاخ به شاخ شدند. در حالی که توی خوابم این طور نشده بود...

حالش خوب بود. بهش گفتیم یک بار دور خودش بچرخد. بررسی کردیم. همان ام اچ ام قبلی بود. فقط کمی لاغر شده بود. اذیتش نکرده بودند. خب کاری نکرده بود که اذیتش کنند. چند دقیقه ای نشستیم پای نقل هاش. می گفت خیلی ها را الکی گرفته بودند. از هم بندهایش می گفت که توی شان کارگر ساختمان بود، دانشجو بود، دکتر هم بود... سوال اول بازجوها هم بمب خنده ی ما شد. اول که می خواستند بازجویی را شروع کنند می پرسیدند: چند تا دوستدختر داری؟!!

...

%%%

مهندس فیودور داستایفسکی وقتی بیست و هفت سالش بود به جرم شرکت در توطئه ی سیاسی دستگیر شد و به یکی از مخوف ترین زندان های مجرمان سیاسی سن پترزبورگ سپرده شد. جرم او در واقع شرکت در جلسات بحث گروهی از جوانان آزادی خواه بود که به سرکردگی پتراشفسکی اداره می شد. خود مهندس داستایفسکی می گفت که او فقط در بحث های سیاسی و ادبی آن ها شرکت کرده بوده و یکی دو بار هم آثاری از منتقدینی چون بلینسکی را در این اجتماعات خصوصی خوانده بوده... با این که گناه او بزرگ نبود اما حکمی که برایش صادر شد این بود:

 ستوان مهندس بازنشسته، فیودور داستایفسکی بیست و هفت ساله به دلیل شرکت در توطئه های جنایتکارانه و پخش نامه های جسورانه و خالی از ادب درباره ی کلیسای روس و قوای عالی کشور و نیز به موجب پخش نوشته هایی که در چاپخانه های خصوصی علیه دولت تنظیم می گردیده به اعدام از راه تیرباران محکوم می گردد.

روز 22 دسامبر 1849 داستایفسکی به همراه سایر اعضای گروه پتراشفسکی از قلعه ی پتروپاولفسک به میدان سمیونفسکایا منتقل شد. پس از خوانده شدن حکم اعدام و پوشانیدن پیراهن سفید بر تن مجرمان مراسم مذهبی پیش از مرگ اجرا شد. شمشیرهای آنان به عنوان سلب هر نوع حقوق اجتماعی بر فراز سرشان شکسته شد و گروه اول محکومان را برای تیرباران به ستون بستند. (داستایفسکی در گروه دوم بود). پس از صدای طبلی که ناگهان به گوش رسید محکومان پای ستون اعدام را به یک باره آزاد کردند و فرستادندشان پیش بقیه ی مجرمان. چون فرمان جدید تزار رسیده بود که حکم اعدام را به حبس با اعمال شاقه و تبعید به سیبری تبدیل کرده بود.

بعد از این واقعه ی دهشتناک بود که مهندس داستایفسکی دگرگون شد، به مطالعه ی عمیق تر روح بشر پرداخت، بیشتر و بیشتر نوشت و شد داستایفسکی کبیر.

حالا نمی دانم که آیا محمدحسین قصه ی داستایفسکی را در ابعادی خیلی کوچک تر تکرار خواهد کرد یا نه؟

 آیا او هم تبدیل می شود به محمدحسین کبیر؟...

  • پیمان ..

تا ته شب

۰۸
بهمن

امشب تا ته می روم. می خواهم تا ته بروم. حالا که دست هایم را فرو برده ام در جیب های شلوارم و روی خط ممتد سفید وسط خیابان گردو شکستم راه می روم باید تا ته بروم. بارانکی که چند لحظه پیش باریده آسفالت سیاه خیابان را خیس کرده است. خیابان خلوت است. چراغ خانه ها و آپارتمان ها یکی یکی خاموش می شوند. می خواهم به خودم ثابت کنم که تا آخر رفتن ارزشش را دارد. تا ته رفتن. می خواهم به خودم ثابت کنم که آن ته بن بست نیست. می خواهم تا ته شب بروم. همین طوری: دست ها در جیب شلوار با گام هایی استوار...

حس می کنم این خیابان تاریک و خلوت حالا مال من است. هیچ وقت هیچ کدام از خیابان هایی که با راه رفتنم هیچ بودنم را درشان استفراغ کرده ام مال من نبوده اند. اما این خیابان...

پیکان سفیدرنگی از کوچه پیچید و آمد توی خیابان. از کنارم رد شد. آرام. با دنده ی یک انگار. و صدای هایده ازش بلند بود:

حالی واسم نمونده

دنیا برام سرابه

زل زدم به چراغ عقب های قرمز پیکان و به خزیدنش در خیابان، در شب.

احساس بی پناهی کردم. دلم دیوار خواست. راه رفتن در سایه ی یک دیوار. راه رفتن بر خط سفید ممتد وسط خیابان نه... برای لحظه ای خواستم بی خیال شوم. خواستم از همان پیاده رو بروم. مثل بچه ی آدم. اما "گردو شکستم" راه رفتن چیز دیگری بود...

نور چراغ های دوقلوی ماشینی از روبه رویم پیدا شد. نورپایین بود و کورم نمی کرد. فقط بقیه ی هیکل ماشین در تاریکی گم بود. آهسته می آمد. انگار با دنده ی یک. راه خودم را می رفتم. از کنارم آمد رد شد رفت. از گوشه ی چشم رفتنش را پاییدم که چراغ عقب هاش قرمزتر شدند. ترمز زده بود. برگشتم نگاهش کردم. وسط خیابان نگه داشته بود. در راننده باز شد. مرد قدبلند و ریشویی آمد ایستاد و به من گفت: دادا.

مکثی کرد. صدای هایده از ماشینش به بیرون تراوش می کرد.

گفت: داد. سوار می شی یه چرخ با هم بزنیم؟!

مردد ماندم. ده سال هم ریشم را نتراشم عمرن به اندازه ی ریش های او بشود. نمی دانستم چه کار کنم. کمی هم ترسیدم. ولی گفتم: آره.

و سوار شدم. پیکان بود. از آن داشبوردچوبی ها. چراغ سقف را روشن کرد. صدای ضبط را کم کرد. نگاهش کردم. برق عجیبی توی چشم هایش بود. شاید چون تمام صورتش پر از موهای سیاه بود چشم هاش آن طور درخشنده بودند. انگار چشم هاش از اشک پر شده بودند.

گفت: پای دختر مختر که وسط نیست؟!

گفتم: برای چی؟!

گفت: برای همین پیاده روی وسط خیابانت.

گفتم: نه حاجی. خدا ما رو این جوری صاف کاری کرده.

 گفت: ای ول. فتبارک الله احسن الخالقین. هیچ دختری ارزش این جور پیاده روی های عارفانه رو نداره...

گفتم: آره. رفیق بی کلک مادر!

آرام می رفت. اصلن پایش روی گاز نبود. خم شد طرف من و صندوق داشبورد را جلوم باز کرد. پاکت سیگاری درآورد. به سمتم گرفت. گفت: یه نخ بزن.

گفتم: سیگاری نیستم.

گفت: ای بابا.

و پاکت سیگار را از پنجره پرت کرد بیرون.

خواستم بگویم چرا ناراحت می شی حالا؟! ولی چیزی نگفتم.

گفت: من اسمم جلاله.

گفتم: از اسم جلال خوشم میاد.

گفت: پیکانم مال شصت و دوئه. جوانان 62.

گفت: شب بازم.

 

گفتم: منم سیگاری نیستم...

خواستم ادامه بدهم که خندید.

گفتم: سیگاری نیستم. دخترباز نیستم. دلتنگ چرا. تا دلت بخواد هستم. و سحربازم.

گفت: سحرباز؟!

گفتم: آره. چهارونیم تا شیش صبح. فقط تو این یه ساعت و نیم از شبانه روزه که گوشام می شنوه. چشمام می بینه و عقلم می فهمه. بقیه شو تعطیلم.

گفت: اوهوم...

و ساکت شد. من هم چیز دیگری نگفتم.

رسیدیم به پایین خیابان. دور زد. توی آن فاصله ای که تا پایین آمده بودیم، هایده چند بار خواند که: مثل تومو عالم حال منم خرابه...

گفتم: فقط همین اهنگه؟!

با صدای گرفته ای گفت: آره.

دوباره ساکت شدیم. بعد از چند دقیقه گفت: می دونی برای چی سوارت کردم؟

خواستم بگویم: برای این که حس کردی خیلی تنهام.

اما گفتم: برای چی؟

گفت: برای این که این هایده تمام غم عالمو فقط تو دل من نریزه...

و چراغ سقفی را خاموش کرد. تنه اش را داد پایین تر. پشت فرمان خپ کرد. صدای ضبط را بلند کرد. چیزی نگفتم. من هم روی صندلی لم دادم و فقط نگاه کردم به او که زل زده بود به دور دورها و فقط گوش کردم:

مثل تموم عالم حال منم خرابه، خرابه، خرابه

مثل تموم بختا بخت منم تو خوابه، تو خوابه، تو خوابه

سنگ صبورم این جا طاقت غم نداره، نداره، نداره

طاقت این که پیشش گریه کنم نداره، نداره، نداره...

  • پیمان ..

سپیدوسیاه

۰۸
بهمن

سپید و گرانبهاست اگر بدان بخندیم سیاه و بی ارزش است اگر برای آن بگرییم 
سپیدوسیاه طعم واقعی لحظه هاست در لسان زمان طعمی شور در عین شیرینی و نفرت انگیز در عین لذت بخشی
سپیدوسیاه تفسیریست بر یک زندگی که امانتدار آن آرزوی سپیدیش را داشت اما نمیدانست که این سیاهی بود که سپیدی را معنی میکرد همانگونه که صخره، رود را
سپیدوسیاه حاصلیست از نابودی آرزوهای رنگ رنگ یک امانتدار 

%%%

زندان رفتن تجربه ها و درس های زیادی رو به زندگی من اضافه کرد ازجمله اینکه فهمیدم تو دنیا تنها چیزی که همیشه با آدمه و حتی توی زندان هم همراهت میذارن بمونه و میتونی از اون تو زندان ۲ تا داشته باشی لباس زیر آدمه!

%%%

بهنام - پویش - حاجی - رحیم - رضا – محمدرضا

اینا اسامی بودند که وقتی وارد اتاق شدم پاهاشون رو لگد کردم و با چشمای از خواب پریده و پف کردشون سلام و احوال پرسی کردم من با بعضیاشون فرق داشتم و با بعضیشون شباهت مثلا منم مثل بعضیاشون ۳ تا پتو داشتم ولی بعضیشون هم بودند که ۴ تا پتو داشتن یا بعضی بودن که مسواک داشتن و بعضیشون نداشتن اما من با همشون یه فرق بزرگ داشتم و اون این بود که من نه پتوی اضافه داشتم نه مسواک داشتم و با عرض معذرت نه زیرپوش و لباس زیر  وحتی پیرهنی هم که داشتم از ۵ تا دکمه فقط ۲ تا دکمش مونده بود رنگش هم با لباسای بچه ها فرق داشت مال اونا طوسی تیره بود و مال من سفید مایل به آبی وطوسی!

%%%

داخل اتاق همه چیز طوسی بود از دیوار گرفته تا لباسهای ما نه سیاه بود نه سپید و البته دروغ نگم رنگ موکت هم نه س مثل سپید بود و نه س مثل سیاه بلکه س مثل ... بود

%%%

 زندگی در زندان و تنهایی آن دل آزار و سخت بود روی دیوار یکی از سلولهای انفرادی نوشته شده بود "اینجا دیگر مجبوری قبول کنی که خدایی وجود دارد و همه جا هست چون اگر قبول نکنی از تنهایی خواهی مرد"

%%%

بر شما باد خواندن وبلاگ علیرضا عاشوری:

http://www.sepidosiah.ir

 

پس نوشت: سی و پنج روزی می شود که محمدحسین را گرفته اند و آزاد نکرده اند و ما یکی پس از دیگری خواب می بینیم که آزاد شده و توی بوفه ی دانشکده فنی نشسته و همه مان دورش جمع شده ایم و او لبخند می زند و فقط لبخند می زند و فقط لبخند می زند...

  • پیمان ..

یک سالگی

۳۰
دی
امروز این وبلاگ یک ساله شد.

دیشب با این که امروز امتحان داشتم و روزهای آتی پشت سر هم امتحان های خوف و خفن خواهم داشت نشستم به وارسی آرشیو سپهرداد. نشستم نظراتی را که پای نوشته ها بود خواندم. نظراتی که در این دوازده ماه نوشته شده بود. زیاد نبودند. سه چهار نظر برای هر نوشته. نیم ساعتی فقط کارم خواندن شان بود. نوشته های خودم چرند بودند. پوچ و هیچ. همچون خودم. فقط بعضی نظرها برایم جالب بودند. بعد از یک سال خواندن شان آن ته ته های دلم را گرم می کرد که درست است که من مزخرف و بیهوده بوده ام اما باعث بروز همچین نظرهایی شده ام. آدم هایی هم که نظر داده بودند برایم جالب بودند. آدم هایی که یک روزهایی خواننده ی این وبلاگ بودند . بعضی هاشان من را نمی شناختند. همراهم بودند. بعد کم کم شناختندم. دیدند از من خوش شان نمی آید و کم کم رها شدند. بعضی ها هم می شناختندم . من تغییر کردم. خط بندی هایم جور دیگری شد. دنبال چیزهای دیگری افتادم. خوش شان نیامد. یارم بودند. رها شدم. اما به قول آن خانم خوشگله دنیا محل گذره. آدم هایی دیگر آمدند. دوستانی جدید. گه گاه از منِ جدیدم خوش شان می آمد. اما دوستانی قدیمی هم بودند. کسانی با این بلاگ دوباره پیدا شدندو و چه قدر دوباره پیدا شدن شان لذت بخش بود. و البته آن هایی هم که با خواندن این جا حالم را می پرسیدند بودند و...

ولش کن. حال و حوصله ی حرف های صدتا یک غاز در مورد زندگی و دنیا و این مزخرفات را ندارم. فقط می خواستم بگویم این وبلاگ بخشی از روزهای بیست سالگی ام را در خودش داشته و حالا یک ساله شده و دو تا چیز دیگر:

وبلاگ دیگرم (سپهرداد پریم) را همین جوری برای نوشتن چسناله های بی دنباله ام ساختم. درش نظر می شود داد. فقط نظرها عمومی نمی شود و فقط خودم می خوانم. دلیلش هم هیچی. این جوری خیلی صاف و ساده تر می نمایاند!

چند نفری هم این ستون پیوندهای روزانه ی کنار را دنبال می کردند. سعی می کردم خواندنی های خوب را لینک بدهم آن جا. حالا اگر کمی در این صفحه پایین تر بروید یک ستون جدید دیگر پایین ستون های دیگر می بینید که کمی بی رنگ و رو است:peyman's shared items. خواندنی های خوب روزانه را از این به بعد آن جا می نویسم. رویView all که کلیک کنید کل خواندنی های روزانه ای که خوشم آمده را می بینید. اگر پیوندهای روزانه را دنبال می کردید پیشنهاد می کنم توی گوگل ریدرتان من را فالو کنید.

همین.

  • پیمان ..

1998

۲۴
دی

آن روز که توی بی آرتی موقع برگشتن حسین هندزفری اش را درآورد و نشستیم به گوش کردن آن آهنگ ها نوستالژی خونم خیلی بالا رفت. شنیدن آهنگ های "خونه ی مادربزرگه" و "علی کوچیکه آن مرد کوچک" و "جیمبو" و "مدرسه ی موش ها" و "پت و مت" هر آدمی را حالی به حالی می کند چه برسد به من. اما چیزی که باعث شد آن روز آمپر نترکانم نبودن این آهنگ بین آن آهنگ ها بود: @@@

آهنگ جام جهانی 1990.

 زمان جام جهانی 1990 من فقط شش ماهم بود. همان روزها بود که رودبار زلزله آمد. مادرم می گوید که شدت زمین لرزه آن قدر بوده که تهران هم لرزیده و پدرم من را در خواب بغل کرده دویده رفته بیرون از خانه و... نه. جام جهانی 1990 برای من نوستالژیک نبود. آهنگش چرا. خیلی. آخر تا سال ها فکر می کردم که آهنگ مخصوص جام جهانی 1998 آن آهنگ است. نگو تلویزیون ایران به جای آهنگ جام98 این اهنگ را قبل از بازی ها پخش می کرده. و به همین خاطر این نوا این آهنگ رفته تو ما فیها خالدون مغزم. بله، این جام جهانی 1998 است که به یاد ماندنی است. جاوید است.

ایران هم در آن جام بود. با آن صعود ناپلئونی و افسانه ای اش. روز بازی ایران استرالیا من مدرسه بودم. کلاس دوم دبستان. شیفت بعدازظهر مدرسه ی جوادالائمه ی منطقه ی 4. سر کلاس بودیم. معلم مان خانم عفتی بود. مشق می نوشتیم که بابای مدرسه آمد گفت ایران دوهیچ عقب است. سر همه ی کلاس ها می رفت می گفت. زنگ تفریح از بلندگوی مدرسه گزارش بازی را پخش کردند. دوباره رفتیم سر کلاس نشستیم. باز هم مشق می نوشتیم که آقای فراهانی(بابای مدرسه) آمد گفت ایران گل زده. مدرسه مان بزرگ بود. بیست و شش هفت تا کلاس داشت و بعد از چند دقیقه دوباره آمد گفت بازی دو دو شده. و همه ی پنجاه نفرمان سر کلاس جیغ کشیدیم و دست زدیم. فکر کنم آن روز آقای فراهانی با آن هیکل چاقش دائم توی راهروی مدرسه مشغول اعلام نتیجه بود!

جام جهانی 1998.

شب ها کارم تماشا کردن بازی ها بود. دغدغه ای نبود. غمی نبود. ترسی نبود. اضطرابی نبود. وقت فراوان بود. کاری برای انجام نبود. چند دقیقه قبل از بازی ها می نشستم پای تلویزیون و منتظر می شدم تا این آهنگ فوق العاده پخش شود:@@@. بعد رضا جاودانی بیاید بگوید ارتباط مان با فرانسه برقرار شده. و بعد جواد خیابانی بازی فرانسه عربستان را گزارش کند. همان که فرانسه عربستان را چهار گله کرد و زین الدین زیدان توش کله خر بازی درآورد زد ساق یکی از آن شیخ صاعد بن آل کون کش ها را خردو خاکشیر کرد و دو تا بازی محروم شد. یا بهرام شفیع بیاید بازی های برزیل را گزارش کند و از ضربه های اسطقس دار روبرتوکارلوس تعریف کند و...

بازی ایران آمریکا هم بود. و باز قبل از بازی این آهنگ بود و بعدش جواد زرینچه و حمید استیلی و محمد خاکپور و استاداسدی و مهدی مهدوی کیا و... و بعدش هم بوق بوق بوق. شیرینی پخش کردن ها. کف و هوراها. توی خیابان رقصیدن ها و...

روزگار دیگری بود. مردم به یک بردن آمریکا شاد می شدند. و این آهنگ بوی ان روزها را می دهد لامصب... 

  • پیمان ..
تو انتخاب واحد هم دست از سرمون بر نمی دارن

برای دیدن تصویر بزرگ تر کلیلک کنید: @@@

  • پیمان ..

مهدی از سوئد برگشته بود. شام را با هم بودیم و سلمان و صابر و مهدی گل و احمد. بعد از دو سال برگشته بود. تعطیلات کریسمس. و سه سالی می شد که همدیگر را ندیده بودیم. و بعد از این مدت در اولین دیدار سخت در آغوش مان گرفت، تک تک مان را.

شام را با ما بود. و گفتنی ها زیاد داشت برای مان. آن قدر که بعد از شام وقتی رفتیم توی یکی از همان آلاچیق های طلاییه که چای خرما بخوریم هیچ کدام مان به ساعت مان نگاه نکردیم که دیر شده باشد شاید.

اول از سرمای سگی سوئد نالید. سرزمین همیشه سرد. و بعد از مردمان سردتر از هوایش. سوئد برای ما آن طور که او تصویر می کرد عجیب بود. دانشگاهی که در آن هیچ فعالیت سیاسی ای نباشد و دانشجوهایی که سیاست دغدغه شان نباشد برای مان دور از ذهن بود. می گفت تنها به یک دلیل دانشجوها آن جا تحصن می کنند و ان هم این که هوا آفتابی شود. همه شان جمع می شوند جلوی دانشکده و کیف شان را می گذارند زیر سرشان و دراز می کشند و از آفتاب نایاب حظ می برند. همین و همین. و بزرگ ترین دغدغه مردمش آب و هوا است و ما چه قدر خندیدیم به آن ها.آب و هوا؟!  محیط زیست؟!  و خزوخیل بازی هم که جزئی از وجودمان است و پرسیدن احوال دخترها و زن های سوئدی... و آزادی از نوع مطلق جنسی اش و... و چه قدر برای مان مسخره بود مملکتی که درجه بندی حق و حقوقش اول زن ها بعد بچه ها بعد سگ ها بعد گربه ها و بعد مردها بود...

الکترونیک می خواند آن جا. در گوتنبرگ. و من یادم رفت احوال کارخانه ی ولوو در شهرش را بپرسم.

می گفت آن جا ایرانی ها و عرب ها را از یک قماش می دانند. می گفت به آن ها می گویند کله سیاه. و چه قدر کله سیاه را تلخ گفت...

و پیدا بود که در آن دو سال به تک تک مان فکر کرده بود. خاطره ها مرور کرده بود. می گفت آن جا که بودم فقط به چیزهای خوب ایران فکر می کردم، به خاطره ها، دبیرستان مان، خندیدن هامان، این طرف آن طرف رفتن هامان. اما به محض این که رسیدم ایران، وقتی از فرودگاه امام خمینی سوار تاکسی شدم، وقتی توی اتوبان طرز رانندگی وحشیانه ی ایرانی ها را دیدم ضدحال خوردم، آن تصویر خوبی که از ایران توی ذهنم ساخته بودم شکست...

مردی شده بود برای خودش. قدوقامتش هم سوئدی شده بود. یک جورهایی از ما آب دیده تر می نمود. موقع شام از ما عکس انداخت. با این عکس در سوئد خاطره ها می بافد برای خودش...

  • پیمان ..

سلام.

امروز هفتمین روزی است که گرفته اندت. هفت روز است که رنگ و روی خیابان ها و پیاده روهای این تهران لعنتی را نمی بینی. از حال ما خبر نداری. ما هم از حالت بی خبریم. فقط می دانیم که جمعه شب زنگ زده ای خانه گفته ای "من اوینم. حالم خوب است. با من خوب برخورد می کنند." همین و تمام.

امروز از پیاده رویی می رفتم که موزاییک هایش لق بود. زیر بعضی از موزاییک ها آب جمع شده بود. از آن پیاده رو خیلی بدم آمد. پا که روی موزاییک ها می گذاشتم می ترسیدم که آب زیرش بپاشد به پاچه ی شلوارم. چند قدم برداشتم و آبی نپاشید و درست آن موقعی که فکر می کردم به سلامت گذشته ام، پایم را روی موزاییک لقی گذاشتم و آب زیرش پاشید به پاچه ی شلوارم. به این فکر کردم که آن پیاده رو ایران ماست. کشور ماست، که قانون ندارد که راه رفتن در آن سخت است. که راه رفتن بر آن امنیت ندارد که زمین زیر پایت تق و لق است. من ایران مان را این طوری توصیف می کنم. تو یادت هست ایران را چه طور توصیف می کردی؟ همان شعره را می گویم:

آنکس که بداند و بداند که بداند     باید برود غازبه کنجی بچراند

آنکس که بداند و نداند که بداند     بهتر برود خویش به گوری بتپاند

آنکس که نداند و بداند که نداند   با پارتی وبا پول خر خویش براند

آنکس که نداند و نداند که نداند    برپست ریاست ابدالدهربماند

این را توی وبلاگت هم نوشته بودی. یادت هست؟ وبلاگت حالا دیگر تقریبن ترکیده. همه ی پست های سیاسی اش حذف شده. صفحه ی فیس بوکت هم ترکیده. صادق هم تمام مطالبت را از توی وبلاگ بچه های دانشکده پاک کرد و اسمت را هم از لیست نویسندگان حذف. اما من تمام پست های وبلاگت را توی گودرم دارم... هر از چندگاهی می روم و آن هشت نه تا پستت را مثل یک آلبوم عکس نگاه می کنم. خب، چه کار کنم دیگر؟!

از احوالات ما اگر جویا باشی ملال زیاد است. اما ملال بزرگ مان در بند بودن توست. این جا توی دانشکده یکی از عکس هایت را که خیلی مظلومانه داری به ما نگاه می کنی چسبانده اند به بردهای انجمن اسلامی که یار دبستانی مان محمدحسین را آزاد کنید. این جا همه نگران توایم که آخرش چه می شود؟ راستش می ترسیم. می ترسیم از اتهام هایی که به تو خواهند زد. می ترسیم از خط و نشان کشیدن های این کله خرها برای بازداشت شدگان روز عاشورا و...

تو آن جا چه کارها می کنی؟! روزت چه طور شب می شود؟ بازجوها بداخلاقند؟ غذا می هند؟ آره... می دانم. خوب می دانم بزرگ ترین درد آن تو بودن بی خبری است. بی خبری از همه کس و همه چیز. آن هم برای تو که شبانه روزت به پی گیری خبرها و در جریان بودن می گذشت...

این جا بچه ها بیشترشان مثل سگ درس می خوانند. و غم در بند بودن تو نقل همیشگی محافل مان. آخرین باری که با هم بودیم یادت هست؟ سه شنبه ی دو هفته پیش. بعد از جلسه ی نشریه ی ترنج که با هم برگشتیم خانه. نه تو و نه من و نه محمد حال نداشتیم که از امیرآباد تا انقلاب را پیاده برویم و توی ایستگاه جلوی دانشکده ایستادیم و منتظر اتوبوس شدیم. و بعد توی اتوبوس و توی بی آرتی با هم گپ زدیم. یادت که هست؟ چه دارم می گویم؟! آدم توی بند جز خاطرات را مرور کردن مگر کاری هم می تواند بکند؟ از این شش ماه حرف زدیم و درس و مشق و آیت الله منتظری. و تو خسته بودی. از همه ی این بازی ها خسته بودی. می گفتی این ترم تمام شود از ترم بعد می نشینی به درس خواندن. می گفتی از ایران خواهی رفت. می گفتی درس می خوانی و از این خراب شده می روی. می گفتی فقط این ترم تمام شود... و این ترم لعنتی تمام بشو نیست.

می دانی؟ این روزها بیش از هر زمانی احساس عجز و ناتوانی می کنم. حس می کنم صدایم مثل صدای مورچه است. خودم هم حتا صدایم را نمی شنوم. و با این صدای مگوری فریاد می زنم که تو را روز عاشورا توی ایستگاه مترو ساعت یازده صبح بی این که کاری کرده باشی گرفته اند و هیچ کس صدایم را نمی شنود. و حتا اگر بشنود هیچ اتفاقی نمی افتد...

بی خیال.. شاید به قول خودت: هی فلانی، زندگی شاید همین باشد.

سر سلامتی ات این شعر استاد را هم بخوان. به امید آزادی ات. به یاد روزهای گذشته، با آرزوی این گونه ماندنت:

درین شب ها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد
درین شب ها
که هر ایینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی
تویی تنها که می خوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که می فهمی
زبان و رمز آواز چگور ناامیدان را
بر آن شاخ بلند
ای نغمه ساز باغ بی برگی
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خرد باغ
در خواب اند
بمان تا دشت های روشن ایینه ها
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز آواز تو دریابند
تو غمگین تر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانی ترین ابری
که می گرید
به باغ مزدک و زرتشت
تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد
ز جام و ساغر خیام
درین شب ها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش می ترسد
و پنهان می کند هر چشمه ای
سر و سرودش را
درین آفاق ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که می خوانی

  • پیمان ..